- Jul
- 257
- 664
- مدالها
- 2
۱۹
وبعد، از چند ثانیه رسیدم، مکانی سرسبز بود پر از درخت و پر از علفهای هرز و پر از گلهای سیاه سمی... .
این مکان پر از تله بود؛ تلههایی کشنده بودند.
این مکان ترسناک به عبارتی دیگر مرگ بار بوده هر کودک یا بزرگ سالی که پا بر اینجا گذاشته بر نگشته بود.
مشهور به مکان مرگ بود.
اینجا برای همه خطر جدی محسوب میشد. اما نه برای منی که انسان نبودم.
اما انسان یا انسان نبودنم؛ در این مکان فرقی نداشت من نامیرا بودم.
هزاران دفعه زخمی میشدم اما کشته نمیشدم... .
چشمانم به درختان قطور پانصد ساله افتاد هنوز هم که هنوزه باشکوه و عظیم بودند.
مکان مخفی نبود.
اتفاقا این مکان در چشم بود. درخت اصلی را باید از این همه درخت تشخیص میدادم... .
و در راه رفتنهایم دقت میکردم.
این مکان پر از تله بود و امکان این که حتی من در یکی از انها گیر بیافتم هم وجود داشت... .
در این مکان همه قدرتها از کار میافتاد
و خودت میماندی و باز هم خودت و جربزهات... .
خسته بودم؛ نمیتوانستم بیثبات بمانم نمیتوانستم حسهایم را کنترل کنم به مشکل و بنبست بزرگی رسیده بودم و همچنین نمیتوانستم بیخانواده بمانم... .
بهانهگیر و همچنین خسته بودم.
باید به این حس عجیب در دلم پایان میدادم.
حس عجیب برای پرواز کردن در آغوش مادر و شیرین زبانیهای کودکی در بغل پدر هیچ کدام از انها را نداشتم.
تنها در این جهان بزرگ بودم؛ همه به دنبال سلطنت و قدرت میخواستند کم نیاوردهام اما از تنهایی از بدیها پر هستم من یک قاتل بیپروا هستم اما تنهایی حتی برای کسانی که قاتل هستند هم سخت است.
من از هشت سالگی حمایت هیچ ک.س را نداشتم... .
همیشه غمها و سنگینی یک کوه را بر دوشهایم بود؛ سنگینی یک بغذهای که خورده بودم. سنگینی یک عالم درد قلب تیکه پاره شدهام... .
چشمانی که در اعماق آنها تباهی سیاهی
و همچنین، پوچی غم به شدت معلوم بود.
باید کتاب را قربانی میکردم... .
همه خطرها را بر جانم میخریدم اما دیگر حس پوچ بودن را نمیتوانستم تحمل کنم.
حس این که بیخانوادهام من خیلی گشته بودم.
انقدر گشتم تا ناامید شدم.
و خود را فرزنده خدا دانستم اما باز هم توجیح خوبی برای این دل پیدا نکردم؛ نمیتوانستم
بهانه هایم بیاثر و پوچ بود.
مدتها بود که میخواستم خانوادهام را بیابم.
مدتها بود که خسته از تنهایی بودم.
تحمل این پوچ بودن را دیگر نداشتم.
اگر باز هم یک درصد فکر میکردم که انها وجود ندارند باز هم این ریسک را بر جانم میخریدم... .
و من تصمیم خود را گرفته بودم.
نسخه چاپ شده را که هیچ ارزشی نداشت نگه میداشتم و اصلی ترین نسخه را میدادم من میدانستم جنگ به راه میافتاد اما دیگر تحمل نداشتم باید چیزی را فدا میکردم و چیزی را به دست میآوردم.
جنگی عظیم و همچنین بزرگ انها همه باهم متحد میشدند؛ از اول هم مخالف بودند من پادشاه شوم.
مرا بخاطر زن بودنم ضعیف میدانستند من خود را ثابت کردهام اما زمانش که برسد انها بر علیه من میشوند.
و مهم تر از این تکلیف قلب من چه میشد همیشه کسی که بد بود من بودهام... .
بله بد میشوم چون با من بد بودهاند.
بد بودهاند قلب من را به هزاران قسمت تقسیم کردهاند.
و همه چیز متقابل است.
همه من را میشناختند ولی زندگی اصلی من در این مکان نبود.
من زندگی خود را داشتم تا این که ارکها همه چیز را خراب کردند.
و این بهانهای شد تا من در این مکان ماندگار شوم.
و اصلی ترین ماجرا زنان ارکها را چه میکردم.
فقط نه ماه فرصت داشتند.
باید تائوس را مییافتم و میگفتم به انها همه چیز را یاد دهد... .
اما رازی کردن ان خیلی مشکل بود.
باید چه میکردم؟
هزاران سوال در ذهن داشتم ولی جواب برای هیچ یک از انها نداشتم.
در ورودی نشسته بودم و در حال فکر بودم.
مکان ساکت و خوبی بود.
ولی ذهن من پر از اما پر از فریاد و صدا بود.
وبعد، از چند ثانیه رسیدم، مکانی سرسبز بود پر از درخت و پر از علفهای هرز و پر از گلهای سیاه سمی... .
این مکان پر از تله بود؛ تلههایی کشنده بودند.
این مکان ترسناک به عبارتی دیگر مرگ بار بوده هر کودک یا بزرگ سالی که پا بر اینجا گذاشته بر نگشته بود.
مشهور به مکان مرگ بود.
اینجا برای همه خطر جدی محسوب میشد. اما نه برای منی که انسان نبودم.
اما انسان یا انسان نبودنم؛ در این مکان فرقی نداشت من نامیرا بودم.
هزاران دفعه زخمی میشدم اما کشته نمیشدم... .
چشمانم به درختان قطور پانصد ساله افتاد هنوز هم که هنوزه باشکوه و عظیم بودند.
مکان مخفی نبود.
اتفاقا این مکان در چشم بود. درخت اصلی را باید از این همه درخت تشخیص میدادم... .
و در راه رفتنهایم دقت میکردم.
این مکان پر از تله بود و امکان این که حتی من در یکی از انها گیر بیافتم هم وجود داشت... .
در این مکان همه قدرتها از کار میافتاد
و خودت میماندی و باز هم خودت و جربزهات... .
خسته بودم؛ نمیتوانستم بیثبات بمانم نمیتوانستم حسهایم را کنترل کنم به مشکل و بنبست بزرگی رسیده بودم و همچنین نمیتوانستم بیخانواده بمانم... .
بهانهگیر و همچنین خسته بودم.
باید به این حس عجیب در دلم پایان میدادم.
حس عجیب برای پرواز کردن در آغوش مادر و شیرین زبانیهای کودکی در بغل پدر هیچ کدام از انها را نداشتم.
تنها در این جهان بزرگ بودم؛ همه به دنبال سلطنت و قدرت میخواستند کم نیاوردهام اما از تنهایی از بدیها پر هستم من یک قاتل بیپروا هستم اما تنهایی حتی برای کسانی که قاتل هستند هم سخت است.
من از هشت سالگی حمایت هیچ ک.س را نداشتم... .
همیشه غمها و سنگینی یک کوه را بر دوشهایم بود؛ سنگینی یک بغذهای که خورده بودم. سنگینی یک عالم درد قلب تیکه پاره شدهام... .
چشمانی که در اعماق آنها تباهی سیاهی
و همچنین، پوچی غم به شدت معلوم بود.
باید کتاب را قربانی میکردم... .
همه خطرها را بر جانم میخریدم اما دیگر حس پوچ بودن را نمیتوانستم تحمل کنم.
حس این که بیخانوادهام من خیلی گشته بودم.
انقدر گشتم تا ناامید شدم.
و خود را فرزنده خدا دانستم اما باز هم توجیح خوبی برای این دل پیدا نکردم؛ نمیتوانستم
بهانه هایم بیاثر و پوچ بود.
مدتها بود که میخواستم خانوادهام را بیابم.
مدتها بود که خسته از تنهایی بودم.
تحمل این پوچ بودن را دیگر نداشتم.
اگر باز هم یک درصد فکر میکردم که انها وجود ندارند باز هم این ریسک را بر جانم میخریدم... .
و من تصمیم خود را گرفته بودم.
نسخه چاپ شده را که هیچ ارزشی نداشت نگه میداشتم و اصلی ترین نسخه را میدادم من میدانستم جنگ به راه میافتاد اما دیگر تحمل نداشتم باید چیزی را فدا میکردم و چیزی را به دست میآوردم.
جنگی عظیم و همچنین بزرگ انها همه باهم متحد میشدند؛ از اول هم مخالف بودند من پادشاه شوم.
مرا بخاطر زن بودنم ضعیف میدانستند من خود را ثابت کردهام اما زمانش که برسد انها بر علیه من میشوند.
و مهم تر از این تکلیف قلب من چه میشد همیشه کسی که بد بود من بودهام... .
بله بد میشوم چون با من بد بودهاند.
بد بودهاند قلب من را به هزاران قسمت تقسیم کردهاند.
و همه چیز متقابل است.
همه من را میشناختند ولی زندگی اصلی من در این مکان نبود.
من زندگی خود را داشتم تا این که ارکها همه چیز را خراب کردند.
و این بهانهای شد تا من در این مکان ماندگار شوم.
و اصلی ترین ماجرا زنان ارکها را چه میکردم.
فقط نه ماه فرصت داشتند.
باید تائوس را مییافتم و میگفتم به انها همه چیز را یاد دهد... .
اما رازی کردن ان خیلی مشکل بود.
باید چه میکردم؟
هزاران سوال در ذهن داشتم ولی جواب برای هیچ یک از انها نداشتم.
در ورودی نشسته بودم و در حال فکر بودم.
مکان ساکت و خوبی بود.
ولی ذهن من پر از اما پر از فریاد و صدا بود.
آخرین ویرایش: