جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جهنم سرخ] اثر «کیمیا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Kimia1401 با نام [جهنم سرخ] اثر «کیمیا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,786 بازدید, 23 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جهنم سرخ] اثر «کیمیا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Kimia1401
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا

ایا رمانم خوبه؟ ؟

  • عالی ؟

    رای: 6 75.0%
  • خوب ؟

    رای: 2 25.0%
  • متوسط ؟

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Kimia1401

سطح
0
 
بازرس انجمن
کاربر ممتاز
Jul
257
664
مدال‌ها
2
۱۹
وبعد، از چند ثانیه رسیدم، مکانی سرسبز بود پر از درخت و پر از علف‌های هرز و پر از گل‌های سیاه سمی... .
این‌ مکان پر از تله بود؛ تله‌هایی کشنده بودند.
این‌ مکان ترس‌ناک به عبارتی دیگر مرگ بار بوده هر کودک یا بزرگ سالی که پا بر این‌جا گذاشته بر نگشته بود.
مشهور به مکان مرگ بود.
این‌جا برای همه خطر جدی محسوب میشد. اما نه برای منی که انسان نبودم.
اما انسان یا انسان نبودنم؛ در این مکان فرقی نداشت من نامیرا بودم.
هزاران دفعه زخمی می‌شدم اما کشته نمی‌شدم... .
چشمانم به درختان قطور پانصد ساله افتاد هنوز هم که هنوزه باشکوه و عظیم بودند.
مکان مخفی نبود.
اتفاقا این مکان در چشم بود. درخت اصلی را باید از این همه درخت تشخیص می‌دادم... .
و در راه رفتن‌هایم دقت می‌کردم.
این مکان پر از تله بود و امکان این که حتی من در یکی از ان‌ها گیر بی‌افتم هم وجود داشت... .
در این مکان همه قدرت‌ها از کار می‌افتاد
و خودت می‌ماندی و باز هم خودت و جربزه‌ات... .
خسته بودم؛ نمی‌توانستم بی‌ثبات بمانم نمی‌توانستم حس‌هایم را کنترل کنم به مشکل و بن‌بست بزرگی رسیده بودم و همچنین نمی‌توانستم بی‌خانواده بمانم... .
بهانه‌گیر و هم‌چنین خسته بودم.
باید به این حس عجیب در دلم پایان می‌دادم.
حس عجیب برای پرواز کردن در آغوش مادر و شیرین زبانی‌های کودکی در بغل پدر هیچ کدام از ان‌ها را نداشتم.
تنها‌ در این جهان بزرگ بودم؛ همه به دنبال سلطنت و قدرت می‌خواستند کم نیاورده‌ام اما از تنهایی از بدی‌ها پر هستم من یک قاتل بی‌پروا هستم اما تنهایی حتی برای کسانی که قاتل هستند هم سخت است.
من از هشت سالگی حمایت هیچ ک.س را نداشتم... .
همیشه غم‌ها و سنگینی یک کوه را بر دوش‌هایم بود؛ سنگینی یک بغذ‌های که خورده بودم. سنگینی یک عالم درد قلب تیکه پاره شده‌ام... .
چشمانی که در اعماق آن‌ها تباهی سیاهی
و همچنین، پوچی غم به شدت معلوم بود.
باید کتاب را قربانی می‌کردم... .
همه خطر‌ها را بر جانم می‌خریدم اما دیگر حس پوچ بودن را نمی‌توانستم تحمل کنم.
حس این که بی‌خانواده‌ام من خیلی گشته بودم.
ان‌قدر گشتم تا نا‌امید شدم.
و خود را فرزنده خدا دانستم اما باز هم توجیح خوبی برای این دل پیدا نکردم؛ نمی‌توانستم
بهانه ‌هایم بی‌اثر و پوچ بود.
مدت‌ها بود که می‌خواستم خانواده‌ام را بیابم.
مدت‌ها بود که خسته از تنهایی بودم.
تحمل این پوچ بودن را دیگر نداشتم.
اگر باز هم یک درصد فکر می‌کردم که ان‌ها وجود ندارند باز هم این ریسک را بر جانم می‌خریدم... .
و من تصمیم خود را گرفته بودم.
نسخه چاپ شده را که هیچ ارزشی نداشت نگه می‌داشتم و اصلی ترین نسخه را می‌دادم من می‌دانستم جنگ به راه می‌افتاد اما دیگر تحمل نداشتم باید چیزی را فدا می‌کردم و چیزی را به دست می‌آوردم.
جنگی عظیم و همچنین بزرگ ان‌ها همه باهم متحد می‌شدند؛ از اول هم مخالف بودند من پادشاه شوم.
مرا بخاطر زن بودنم ضعیف می‌دانستند من خود را ثابت کرده‌ام اما زمانش که برسد ان‌ها بر علیه من می‌شوند.
و مهم تر از این تکلیف قلب من چه میشد همیشه کسی که بد بود من بوده‌ام... .
بله بد می‌شوم چون با من بد بوده‌اند.
بد بوده‌اند قلب من را به هزاران قسمت تقسیم کرده‌اند.
و همه چیز متقابل است.
همه من را می‌شناختند ولی زندگی اصلی من در این مکان نبود.
من زندگی خود را داشتم تا این که ارک‌ها همه چیز را خراب کردند.
و این بهانه‌ای شد تا من در این مکان ماندگار شوم.
و اصلی ترین ماجرا زنان ارک‌ها را چه می‌کردم.
فقط نه ماه فرصت داشتند.
باید تائوس را می‌یافتم و می‌گفتم به ان‌ها همه چیز را یاد دهد... .
اما رازی کردن ان‌ خیلی مشکل بود.
باید چه ‌می‌کردم؟
هزاران سوال در ذهن داشتم ولی جواب برای هیچ یک از ان‌ها نداشتم.
در ورودی نشسته بودم و در حال فکر بودم.
مکان ساکت و خوبی بود.
ولی ذهن من پر از اما پر از فریاد و صدا بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kimia1401

سطح
0
 
بازرس انجمن
کاربر ممتاز
Jul
257
664
مدال‌ها
2
شعر در یاد داشتم؛ زمان کودکی رقت بارم. ان زن برایم می خواند به زبان ایتالیایی زمزمه‌هایی در گوشم می‌پیچید.
آن زن بیچاره‌ام در دستان ان مردک جان باخت قاتل او شوهرش بود.
یادم نمی‌رود یک شب با یک زنجیر فلزی که میخ‌هایی بلند به آن وصل بود.
افتاد به جان ان زن بی‌چاره... .
صدای داد‌هایش فریاد‌هایش در گوشم زنگ میزد او زن بدی نبود.
اما همیشه هم زن خوبی نبود.
ولی چندین بار من را از دست ان دیوانه نجات داد...
چشمانش را در یاد دارم.
خالی خالی بود!
خالی از هر احساسی خالی بود و پوچ‌پوچ گویی مرده بود.
یادم می‌آید جوری آن زمان به من زل زده بود که احساس می‌کردم؛ بعد از او نوبت من می‌رسد همه جا پر از خون بود.
در ذهن من خون بود و خون بود و باز هم خون... .
با درد می‌خوابیم با درد بی‌دار می‌شدم... .
یاد زمان‌های دوری افتاده بودم... .
زمزمه، و باز همه زمزمه خسته بودم و قدر یک کوه در گلویم بغض بود.
درد بود.
من قوی شده بودم.
اما بعد از چندین سال چشمه‌ای که خشکانده بودم.
باز همه پر شده بود و کاسه صبر‌ام پر‌پر شده بود.
یادم است که میان ضجه‌ها فریاد می‌کشید که انتخاب خودش بود.
یادم می‌اید که با گریه شعری را می‌خواند... .
آن زمان مردک دست از زدن برداشت ولی گویی اثر نداشت سخن‌هایش ان‌ها عاشق بودند چه بر سر او آمده بود؟
بریده‌بریده با درد زمزمه می‌کرد... .
(( یادم است چشمانت را... .
کلام‌هایی که می‌گفتی را... .
در چشمانت پر از حرف بود، با من حرف بزن.
تو زیبایی... .
تو را دوست دارم... .
تو را با جنگ گرفتم... .
چشمانت اقیانوسی طوفانی است که من را غرق می‌کند... .
تو زیبایی... .
اما تو زمانی خواهی شد قاتل جان من... .
چه کیفی دارد جان دادن در دستان تو... .))
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kimia1401

سطح
0
 
بازرس انجمن
کاربر ممتاز
Jul
257
664
مدال‌ها
2
۲۱
شعر در ذهنم تکرار می‌شد؛ من هنوز هم نمی‌دانستم چه بر سر ان مرد امده بود.
هنوز هم نمی‌دانستم جریان از چه قرار بود.
نقشه‌هایی در سر داشتم، یکی‌یکی باید آن‌ها را به انجام می‌رساندم.
اول از همه درخت را باید پیدا می‌کردم.
باید کتاب را بر می‌داشتم... .
سردرد عجیبی بر جانم افتاده بود، و گویی قصد جان مرا کرده بود.
فشار عصبی و فشار روحی و مسئولیت‌هایم زیاد بود.
و من تازه متوجه شده بودم که من همانند یک تبل تو خالی بوده‌ام... .
من خیلی وقت بود که شکسته‌ام باید خود را می‌ساختم... .
حرکت کردم، و قدم زنان راه می‌رفتم می‌خواستم بروم پیش تائوس و بگویم که کمکم کند.
دل من ان‌قدر پر بود که او را می‌دیدم.
در آغوش او می‌خزیدم و می‌گریستم او مرد سر سخت و خشنی است ولی برای من یک ارزش دیگری قائل است.
و همچنین من برای او جوری دیگر ارزش قائل بودم.
او در منطقه خودش بود.
منطقه‌ای به نام ((سابجیک)) زندگی می‌کرد.
حوصله قدم زن تا ان‌جا را نداشتم با قدرت خود مسیری به سابجیگ باز کردم. و وارد حفره شدم... .
 

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6

«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین