- Jul
- 257
- 664
- مدالها
- 2
۹
کلمهای نگفت، و ساکتساکت من را مینگریست
ترس داخل چشمانش همه چیز را نشان میداد؛ او من را با تعجب و بهت پایان ناپذیری مینگریست... .
من سخنی غیر معمول نگفتهام او زیاد ترسیده بود.
از ترس منمن کنان و با تاسف که در او میدیدم به سختی سخن میگفت در آخر با ترس گفت:
- من رو ببخش من نمیخواستم این طوری بشه؛ من نقشهای توی سرم نداشتم باور کن... .
او خود را لو داده بود؛ دیگر مطمعن بودم که او را باید میکشتم و آبرویش را میریختم من نقشههایی در سر داشتم.
با زیرکی یکی از ابروهای کمانیام را بالا انداخته و او را نگریستم؛ و بعد با پوزخندی زهراگین که جان او را میگرفت گفتم:
- میدونی، تو یک ابلح به تمام معنایی از اونهایی که بی مغز هستند اثلا خوشم نمیاد؛ اگه عقل داشتی به دشمن خودت اعتماد نمیکردی، هه تو حتی برای من شرط هم گذاشتی!
دیگر با بهت و تعجب من را نگاه نمیکرد؛ ایندفعه فقط ترس بود که در چشمان او معلوم بود، گویی او لال شده بود که کلمهای سخن نمیگفت؟!
با نیشخندی تعنه زدم:
- چیشد دیگه بلبل زبونی نمیکنی؟ شرط نمیزاری؟
اینطوری رو دست میخورند.
خندهای همانند شیطان کردم و رو به یکی از شیرهای جنگل کردم و گفتم:
- استفان، این بیخاصیت را بر انبار خانهات ببر و او را زندانی کن تا من بر اوضاع ارکها سر سامان دهم... .
استفان سرش را تکان داد و احترامی گذاشت او یکی از کمک یاران بود.
با اخمهایی درهم و با اقتدار سری تکان دادم و بالهایم را جمع کردم؛ و لحضهای دیگر در بزنگاه بودم.
نگاه خیره مردمان را بر خود حس میکردم مردها معترض
زنها عصبانی و پر از نفرت بودند.
شاه آنها به طرز بدی اثیر من بود؛ ای ترسو... .
از ترسو بودن بدم میآمد؛ و هرچه توسو بود گیر من میافتاد.
شاه ناله کنان و گریان با بغذ بدی که در گلویش بود گفت:
- من را خار خفیف کردهای! ابرویم را بردهای مردمی که روزی من را ستایش میکردند؛ العان توف و لعنت بر من میفرستند.
سرم را بلند کردم و رو بر جماعتی که همانند یک دریا درحال جوش خروش بودند گفتم:
- ای مردم شما دیدهاید و شنیدهاید؛ این مرد را حقیر و خار خفیف کردم تا بفهمید که من با کسی شوخی ندارم؛ اگر بر کسی زور و خفت دهید یک روز خوش بر شما نخواهم گذاشت؛ شما را در جهنم خود خواهم سوزاند
هرکدام از شما چه مرد چه زن دیگری را آزار دهید؛ من بدتر از آن برسر شما خواهم اورد چرا هم خود و هم دیگری را آزار میدهید؟
مردی از میان جمعیت با صدای بلندی اعتراض کرد و فریاد از سر داد و گفت:
- تو همه چیز را خراب کردهای، تو کیستی تو میگویی پادشاه زمین هستی درست اما حق دخالت بر زندگی ما را نداری... .
زهر خندی زدم و با بیخیالی که در رفتارم مشهود بود گفتم:
- ای مرد تو را کسی آزرده و بردگی گرفته است؟ همسرتان شما حتی خبر از پیمان نامه شما هم نداشتند! از من چه انتضاری داری؟ من باید همه چیز را سر و سامان دهم
تو مخالف هستی پس کشته خواهی شد؛ چرا زنان را خار و خفیف و ضعیف مینامید؟
دیگر صدایش را برید، و کلمهای سخن نگفت... .
من او را سر جایش نشانده بودم؛ او در بدبختی نبود کسی او را اثیر و آزرده نکرده بود؛ کسی نگفته بود که چه کند کسی بر او دستور نداده بود.
او واقعا یک کودن به تمام معنا بود.
اثلا هرکس که زنان را خار و ضعیف میدانست کودن بود.
اگر زن وجود نداشت جهانی وجود نداشت.
آنها زنها را کور کرده بودند.
و هرکس سخنی میگفت نفسش را میبریدند.
چشمهایم بر جهان باز بود؛ آنها خودشان را بر خواب بودن زدهاند کسی که خودش را بر خواب بوده زده بیدار نمیشود.
سرم را تکان دادم و با صدایی بلد و رسا سوالم را پرسیدم و گفتم:
- آهای شماهایی که میگوید زن ضعیف است و باید برده شما باشد؛ آیا شما خدا هستید که بر زنان تصمیم میگیرید؟
شما را چه گشته از خشم او نمیترسید؟
بس است این ظلمها... .
تا به کی میخواهید ادامه دهید؟
عاقل باشید... .
مردها را کمی قانع کرده بودم؛ و بر آن درجهای از فهم رسانده بودم که دیگر ادعای بردگی زنها را نداشتند.
اما هنوز معترضهایی وجود داشت که میگفتند:
- یعنی چه یعنی زنها و دخترانمان را ول کنیم تا هر کاری دلشان میخواهد بکنند؟
خستهام کرده بودند؛ از توضیح دادن به یک عده بیشور و نفهم خسته شدهام انها با خود چه فکری کرده بودند جک میگفت! خنده دار بود.
با اخمهایی درهم و با لحنی توبیخ گرانهای گفتم:
- یعنی چه مگر زنها نیاز بر مراقبت دارند؟! آنها باید استقلال خود را داشته باشند، آنها باید آزاد باشند.
زنهای خوشحال بودند و مردهایشان را توبیخ میکردند.
عصبی از این بی شخصیتی مرد هایشان بودند.
که به یک دفعه زنی داد زد:
- شما راست میگوید؛ ما در بردگی هستیم ما دیگر نمیتوانیم یا درست شوند یا ما آنها را میکشیم.
زنها خرناسی کشیدند آنها دورگه بودند هم خوی حیوانی داشتند هم انسانی... .
تا این یکی از مردها با نیشخندی که گوشه لبهایش بودگفت:
- نظرتان چیست؛ یک مسابقه زور آزمایی دهیم مبارزه میکنیم اگر مردها بردند باید گوش به حرف باشند زنها و از ما پیروی کنند اگر زنها بردند ازاد هستند.
آنها زرنگ بودند ولی نه به اندازه من خندهای از سر دادم؛ خندهای بلند و همانند یک شیطان مردها تعجب کرده بودند که چرا من میخندم ولی بعد از چند دقیقه گفتم:
- شرط تو را میپزیرم پسر اما من هم یک شرطی دارم... .
زنها با چشمانی گرد شده و با تعجب گفتند :
- یعنی چه؟
من باید ترس آنها را میریختم آنها تا کی میخواستند با ترس زندگی کنند.
در جواب آن زنها گفتم:
- میبینید که پادشاه منم یک زن، یک زن قدرت مند؛ از چه میترسید؟ من با شما هستم و همه فنون رزمی را بر شما میآموزم... .
گویی زنها دلشان بر من گرم بود که چیزی نگفتند و قبول کردهاند.
سرش را چرخاندم و بر طرف مردها گفتم:
- قوانین را من میگویم استفاده از سلاح جنگی ممنوع میباشد فقطفقط دستی باید مبارزه کنید؛ تقلب و هر اشتباه دیگر کنید با من طرف هستید دیگر آن زمان نه رحمی میکنم نه کلمهای سخن میگویم؛ میشوم یک دستگاه کشتار... .
کلمهای نگفت، و ساکتساکت من را مینگریست
ترس داخل چشمانش همه چیز را نشان میداد؛ او من را با تعجب و بهت پایان ناپذیری مینگریست... .
من سخنی غیر معمول نگفتهام او زیاد ترسیده بود.
از ترس منمن کنان و با تاسف که در او میدیدم به سختی سخن میگفت در آخر با ترس گفت:
- من رو ببخش من نمیخواستم این طوری بشه؛ من نقشهای توی سرم نداشتم باور کن... .
او خود را لو داده بود؛ دیگر مطمعن بودم که او را باید میکشتم و آبرویش را میریختم من نقشههایی در سر داشتم.
با زیرکی یکی از ابروهای کمانیام را بالا انداخته و او را نگریستم؛ و بعد با پوزخندی زهراگین که جان او را میگرفت گفتم:
- میدونی، تو یک ابلح به تمام معنایی از اونهایی که بی مغز هستند اثلا خوشم نمیاد؛ اگه عقل داشتی به دشمن خودت اعتماد نمیکردی، هه تو حتی برای من شرط هم گذاشتی!
دیگر با بهت و تعجب من را نگاه نمیکرد؛ ایندفعه فقط ترس بود که در چشمان او معلوم بود، گویی او لال شده بود که کلمهای سخن نمیگفت؟!
با نیشخندی تعنه زدم:
- چیشد دیگه بلبل زبونی نمیکنی؟ شرط نمیزاری؟
اینطوری رو دست میخورند.
خندهای همانند شیطان کردم و رو به یکی از شیرهای جنگل کردم و گفتم:
- استفان، این بیخاصیت را بر انبار خانهات ببر و او را زندانی کن تا من بر اوضاع ارکها سر سامان دهم... .
استفان سرش را تکان داد و احترامی گذاشت او یکی از کمک یاران بود.
با اخمهایی درهم و با اقتدار سری تکان دادم و بالهایم را جمع کردم؛ و لحضهای دیگر در بزنگاه بودم.
نگاه خیره مردمان را بر خود حس میکردم مردها معترض
زنها عصبانی و پر از نفرت بودند.
شاه آنها به طرز بدی اثیر من بود؛ ای ترسو... .
از ترسو بودن بدم میآمد؛ و هرچه توسو بود گیر من میافتاد.
شاه ناله کنان و گریان با بغذ بدی که در گلویش بود گفت:
- من را خار خفیف کردهای! ابرویم را بردهای مردمی که روزی من را ستایش میکردند؛ العان توف و لعنت بر من میفرستند.
سرم را بلند کردم و رو بر جماعتی که همانند یک دریا درحال جوش خروش بودند گفتم:
- ای مردم شما دیدهاید و شنیدهاید؛ این مرد را حقیر و خار خفیف کردم تا بفهمید که من با کسی شوخی ندارم؛ اگر بر کسی زور و خفت دهید یک روز خوش بر شما نخواهم گذاشت؛ شما را در جهنم خود خواهم سوزاند
هرکدام از شما چه مرد چه زن دیگری را آزار دهید؛ من بدتر از آن برسر شما خواهم اورد چرا هم خود و هم دیگری را آزار میدهید؟
مردی از میان جمعیت با صدای بلندی اعتراض کرد و فریاد از سر داد و گفت:
- تو همه چیز را خراب کردهای، تو کیستی تو میگویی پادشاه زمین هستی درست اما حق دخالت بر زندگی ما را نداری... .
زهر خندی زدم و با بیخیالی که در رفتارم مشهود بود گفتم:
- ای مرد تو را کسی آزرده و بردگی گرفته است؟ همسرتان شما حتی خبر از پیمان نامه شما هم نداشتند! از من چه انتضاری داری؟ من باید همه چیز را سر و سامان دهم
تو مخالف هستی پس کشته خواهی شد؛ چرا زنان را خار و خفیف و ضعیف مینامید؟
دیگر صدایش را برید، و کلمهای سخن نگفت... .
من او را سر جایش نشانده بودم؛ او در بدبختی نبود کسی او را اثیر و آزرده نکرده بود؛ کسی نگفته بود که چه کند کسی بر او دستور نداده بود.
او واقعا یک کودن به تمام معنا بود.
اثلا هرکس که زنان را خار و ضعیف میدانست کودن بود.
اگر زن وجود نداشت جهانی وجود نداشت.
آنها زنها را کور کرده بودند.
و هرکس سخنی میگفت نفسش را میبریدند.
چشمهایم بر جهان باز بود؛ آنها خودشان را بر خواب بودن زدهاند کسی که خودش را بر خواب بوده زده بیدار نمیشود.
سرم را تکان دادم و با صدایی بلد و رسا سوالم را پرسیدم و گفتم:
- آهای شماهایی که میگوید زن ضعیف است و باید برده شما باشد؛ آیا شما خدا هستید که بر زنان تصمیم میگیرید؟
شما را چه گشته از خشم او نمیترسید؟
بس است این ظلمها... .
تا به کی میخواهید ادامه دهید؟
عاقل باشید... .
مردها را کمی قانع کرده بودم؛ و بر آن درجهای از فهم رسانده بودم که دیگر ادعای بردگی زنها را نداشتند.
اما هنوز معترضهایی وجود داشت که میگفتند:
- یعنی چه یعنی زنها و دخترانمان را ول کنیم تا هر کاری دلشان میخواهد بکنند؟
خستهام کرده بودند؛ از توضیح دادن به یک عده بیشور و نفهم خسته شدهام انها با خود چه فکری کرده بودند جک میگفت! خنده دار بود.
با اخمهایی درهم و با لحنی توبیخ گرانهای گفتم:
- یعنی چه مگر زنها نیاز بر مراقبت دارند؟! آنها باید استقلال خود را داشته باشند، آنها باید آزاد باشند.
زنهای خوشحال بودند و مردهایشان را توبیخ میکردند.
عصبی از این بی شخصیتی مرد هایشان بودند.
که به یک دفعه زنی داد زد:
- شما راست میگوید؛ ما در بردگی هستیم ما دیگر نمیتوانیم یا درست شوند یا ما آنها را میکشیم.
زنها خرناسی کشیدند آنها دورگه بودند هم خوی حیوانی داشتند هم انسانی... .
تا این یکی از مردها با نیشخندی که گوشه لبهایش بودگفت:
- نظرتان چیست؛ یک مسابقه زور آزمایی دهیم مبارزه میکنیم اگر مردها بردند باید گوش به حرف باشند زنها و از ما پیروی کنند اگر زنها بردند ازاد هستند.
آنها زرنگ بودند ولی نه به اندازه من خندهای از سر دادم؛ خندهای بلند و همانند یک شیطان مردها تعجب کرده بودند که چرا من میخندم ولی بعد از چند دقیقه گفتم:
- شرط تو را میپزیرم پسر اما من هم یک شرطی دارم... .
زنها با چشمانی گرد شده و با تعجب گفتند :
- یعنی چه؟
من باید ترس آنها را میریختم آنها تا کی میخواستند با ترس زندگی کنند.
در جواب آن زنها گفتم:
- میبینید که پادشاه منم یک زن، یک زن قدرت مند؛ از چه میترسید؟ من با شما هستم و همه فنون رزمی را بر شما میآموزم... .
گویی زنها دلشان بر من گرم بود که چیزی نگفتند و قبول کردهاند.
سرش را چرخاندم و بر طرف مردها گفتم:
- قوانین را من میگویم استفاده از سلاح جنگی ممنوع میباشد فقطفقط دستی باید مبارزه کنید؛ تقلب و هر اشتباه دیگر کنید با من طرف هستید دیگر آن زمان نه رحمی میکنم نه کلمهای سخن میگویم؛ میشوم یک دستگاه کشتار... .
آخرین ویرایش: