جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جهنم سرخ] اثر «کیمیا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Kimia1401 با نام [جهنم سرخ] اثر «کیمیا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,786 بازدید, 23 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جهنم سرخ] اثر «کیمیا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Kimia1401
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا

ایا رمانم خوبه؟ ؟

  • عالی ؟

    رای: 6 75.0%
  • خوب ؟

    رای: 2 25.0%
  • متوسط ؟

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Kimia1401

سطح
0
 
بازرس انجمن
کاربر ممتاز
Jul
257
664
مدال‌ها
2
۹
کلمه‌ای نگفت، و ساکت‌ساکت من را می‌نگریست
ترس داخل چشمانش همه چیز را نشان می‌داد؛ او من را با تعجب و بهت پایان ناپذیری می‌نگریست... .
من سخنی غیر معمول نگفته‌ام او زیاد ترسیده بود.
از ترس من‌من کنان و با تاسف که در او می‌دیدم به سختی سخن می‌گفت در آخر با ترس گفت:
- من رو ببخش من نمی‌خواستم این طوری بشه؛ من نقشه‌ای توی سرم نداشتم باور کن... .
او خود را لو داده بود؛ دیگر مطمعن بودم که او را باید می‌کشتم و آبرویش را می‌ریختم من نقشه‌هایی در سر داشتم.
با زیرکی یکی از ابروهای کمانی‌ام را بالا انداخته و او را نگریستم؛ و بعد با پوزخندی زهراگین که جان او را می‌گرفت گفتم:
- می‌دونی، تو یک ابلح به تمام معنایی از اون‌هایی که بی مغز هستند اثلا خوشم نمی‌اد؛ اگه عقل داشتی به دشمن خودت اعتماد نمی‌کردی، هه تو حتی برای من شرط هم گذاشتی!
دیگر با بهت و تعجب من را نگاه نمی‌کرد؛ ایندفعه فقط ترس بود که در چشمان او معلوم بود، گویی او لال شده بود که کلمه‌ای سخن نمی‌گفت؟!
با نیشخندی تعنه زدم:
- چی‌شد دیگه بلبل زبونی نمی‌کنی؟ شرط نمی‌زاری؟
اینطوری رو دست می‌خورند.
خنده‌ای همانند شیطان کردم و رو به یکی از شیر‌های جنگل کردم و گفتم:
- استفان، این بیخاصیت را بر انبار خانه‌ات ببر و او را زندانی کن تا من بر اوضاع ارک‌ها سر سامان دهم... .
استفان سرش را تکان داد و احترامی گذاشت او یکی از کمک یاران بود.
با اخم‌هایی درهم و با اقتدار سری تکان دادم و بال‌هایم را جمع کردم؛ و لحضه‌ای دیگر در بزنگاه بودم.
نگاه خیره مردمان را بر خود حس می‌کردم مرد‌ها معترض
زن‌ها عصبانی و پر از نفرت بودند.
شاه آنها به طرز بدی اثیر من بود؛ ای ترسو... .
از ترسو بودن بدم می‌آمد؛ و هرچه توسو بود گیر من می‌افتاد.
شاه ناله کنان و گریان با بغذ بدی که در گلویش بود گفت:
- من را خار خفیف کرده‌ای! ابرویم را برده‌ای مردمی که روزی من را ستایش می‌کردند؛ العان توف و لعنت بر من می‌فرستند.
سرم را بلند کردم و رو بر جماعتی که همانند یک دریا درحال جوش خروش بودند گفتم:
- ای مردم شما دیده‌اید و شنیده‌اید؛ این مرد را حقیر و خار خفیف کردم تا بفهمید که من با کسی شوخی ندارم؛ اگر بر کسی زور و خفت دهید یک روز خوش بر شما نخواهم گذاشت؛ شما را در جهنم خود خواهم سوزاند
هرکدام از شما چه مرد چه زن دیگری را آزار دهید؛ من بدتر از آن برسر شما خواهم اورد چرا هم خود و هم دیگری را آزار می‌دهید؟
مردی از می‌ان جمعیت با صدای بلندی اعتراض کرد و فریاد از سر داد و گفت:
- تو همه چیز را خراب کرده‌ای، تو کیستی تو می‌گویی پادشاه زمین هستی درست اما حق دخالت بر زندگی ما را نداری... .
زهر خندی زدم و با بیخیالی که در رفتارم مشهود بود گفتم:
- ای مرد تو را کسی آزرده و بردگی گرفته است؟ همسرتان شما حتی خبر از پیمان نامه شما هم نداشتند! از من چه انتضاری داری؟ من باید همه چیز را سر و سامان دهم
تو مخالف هستی پس کشته خواهی شد؛ چرا زنان را خار و خفیف و ضعیف می‌نامید؟
دیگر صدایش را برید، و کلمه‌ای سخن نگفت... .
من او را سر جایش نشانده بودم؛ او در بدبختی نبود کسی او را اثیر و آزرده نکرده بود؛ کسی نگفته بود که چه کند کسی بر او دستور نداده بود.
او واقعا یک کودن به تمام معنا بود.
اثلا هرکس که زنان را خار و ضعیف می‌دانست کودن بود.
اگر زن وجود نداشت جهانی وجود نداشت.
آنها زن‌ها را کور کرده بودند.
و هرکس سخنی می‌گفت نفسش را می‌بریدند.
چشم‌هایم بر جهان باز بود؛ آنها خودشان را بر خواب بودن زده‌اند کسی که خودش را بر خواب بوده زده بیدار نمی‌شود.
سرم را تکان دادم و با صدایی بلد و رسا سوالم را پرسیدم و گفتم:
- آهای شماهایی که می‌گوید زن ضعیف است و باید برده شما باشد؛ آیا شما خدا هستید که بر زنان تصمیم می‌گیرید؟
شما را چه گشته از خشم او نمی‌ترسید؟
بس است این ظلم‌ها... .
تا به کی می‌خواهید ادامه دهید؟
عاقل باشید... .
مرد‌ها را کمی قانع کرده بودم؛ و بر آن درجه‌ای از فهم رسانده بودم که دیگر ادعای بردگی زن‌ها را نداشتند.
اما هنوز معترض‌هایی وجود داشت که می‌گفتند:
- یعنی چه یعنی زن‌ها و دخترانمان را ول کنیم تا هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند؟
خسته‌ام کرده بودند؛ از توضیح دادن به یک عده بیشور و نفهم خسته شده‌ام انها با خود چه فکری کرده بودند جک می‌گفت! خنده دار بود.
با اخم‌هایی درهم و با لحنی توبیخ گرانه‌ای گفتم:
- یعنی چه مگر زن‌ها نیاز بر مراقبت دارند؟! آنها باید استقلال خود را داشته باشند، آنها باید آزاد باشند.
زن‌های خوشحال بودند و مرد‌هایشان را توبیخ می‌کردند.
عصبی از این بی شخصیتی مرد‌ هایشان بودند.
که به یک دفعه زن‌ی داد زد:
- شما راست می‌گوید؛ ما در بردگی هستیم ما دیگر نمی‌توانیم یا درست شوند یا ما آنها را می‌کشیم.
زن‌ها خرناسی کشیدند آنها دورگه بودند هم خوی حیوانی داشتند هم انسانی... .
تا این یکی از مرد‌ها با نیشخندی که گوشه لب‌هایش بودگفت:
- نظرتان چیست؛ یک مسابقه‌ زور آزمایی دهیم مبارزه می‌کنیم اگر مرد‌ها بردند باید گوش به حرف باشند زن‌ها و از ما پیروی کنند اگر زن‌ها بردند ازاد هستند.
آنها زرنگ بودند ولی نه به اندازه من خنده‌ای از سر دادم؛ خنده‌ای بلند و همانند یک شیطان مرد‌ها تعجب کرده بودند که چرا من می‌خندم ولی بعد از چند دقیقه گفتم:
- شرط تو را می‌پزیرم پسر اما من هم یک شرط‌ی دارم... .
زن‌ها با چشمانی گرد شده و با تعجب گفتند :
- یعنی چه؟
من باید ترس آنها را می‌ریختم آنها تا کی می‌خواستند با ترس زندگی کنند.
در جواب آن زن‌ها گفتم:
- می‌بینید که پادشاه منم یک زن، یک زن قدرت مند؛ از چه می‌ترسید؟ من با شما هستم و همه فنون رزمی را بر شما می‌آموزم... .
گویی زن‌ها دلشان بر من گرم بود که چیزی نگفتند و قبول کرده‌اند.
سرش را چرخاندم و بر طرف مرد‌ها گفتم:
- قوانین را من می‌گویم استفاده از سلاح جنگی ممنوع می‌باشد فقط‌فقط دستی باید مبارزه کنید؛ تقلب و هر اشتباه دیگر کنید با من طرف هستید دیگر آن زمان نه رحمی می‌کنم نه کلمه‌ای سخن می‌گویم؛ می‌شوم یک دستگاه کشتار... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kimia1401

سطح
0
 
بازرس انجمن
کاربر ممتاز
Jul
257
664
مدال‌ها
2
۱۰
مرد‌ها، پوزخندی زدند فکر می‌کردند بلف می‌زنم؛ ولی خبر از قدرت‌های من نداشتند... .
نیشخندی زهراگین‌ی زدم و گفتم:
- برای اثبات سخنانم این مرد را قربانی می‌کنم؛ مردی که یک زمانی پادشاه شما بود.
قفل دستان پادشاه را باز کردم؛ او لرزش دستانش را نمی‌توانست کنترل کنید.
می‌ترسید، حالش زیاد از حد خراب و سرگشته بود.
رنگ صورتش همانند یک میت شده بود.
حتی نمی‌توانست، بلند شود گیج بود و همانند کودکان می‌گریست!
گیج از سخنان من بود؛ انگار در زمانی دیگر سیر می‌کرد.
او از مرگ می‌ترسید او خیلی می‌ترسید که بمیرد او می‌دانست، جایش در قعر جهنم است.
فک محکمش بر هم عصابت می‌کرد؛ گویی در زیر خروار‌ها برف خوابیده است که این چنین می‌لرزید.!
سرم را تکانی دادم و خندیدم هر کاری یک تاوانی دارد.
با خندیدن من توجه او بر من جلب شد؛ چشمانش پر از اشک بود.
با استفاده از قدرت خود آن ابله را بلند کردم.
او دست پا می‌زد ترسیده؛ و گیج شده بود.
حتی توان استفاده از قدرت خود را نداشت؛ گویی طناب بر گلویش پیچیده باشند نفس‌نفس می‌زد و نمی‌توانست نفس بکشد.!
گویی قبل از این که من او را بکشم قبض روح می‌شد... .
خنده‌ای از سر لذت از سر داد و نیش خندی زدم.
او محکوم بود؛ او باید می‌مرد او خدا نبود او حق این که زنان را برده کند نداشت.
کم‌کم زبانش باز شد؛ با تته پته التماس می‌کرد.
بر خود و کار‌هایی که کرده بود فوش می‌داد.
من بلایی بدتر از مرگ بر سر او می‌اوردم.
تا دیگر هوس نکند امر و نهی کند.
او قرار بود قطع نخاع شود.
من گاهی می‌کشتم؛ اما خدا نبودم که بخشنده باشم.
این بدترین نوع مجازات برای این پادشاه بود.
با استفاده از قدرت خود بر نخاعش فشار شدیدی وارد کردم.
او دیگر نه می‌توانست، راه برود نه می‌توانست کاری کند زمین گیر و محتاج می‌شد.
تا آخر عمر خود باید محتاج می‌بود.
چشمانش را بست بلند و رسا می‌گریست و اصلاً توجه‌ای نداشت که او یک زمانی پادشاه بوده است.
از، درد شدیدی که در ستون فقرات می‌پیچید ناله می‌زد.
آری، من درد‌ها را بر او بیشتر و بیشتر می‌کردم.
او نه؛ می‌توانست بر خود بپیچد نه می‌توانست بدنش را تکان دهد!
او را یک فلج کامل کرده بودم.
از فشار شدیدی که بر جسم و روحش بود عذاب می‌کشید
درد و عذاب روحی جان او را می‌گرفت.
فشار ان‌قدر زیاد بود؛ که فقط‌فقط از سر درد و رنج فریاد از سر می‌داد؛ واز خدا شکایت می‌کرد
او را تا زمانی ازار و اذیت کردم که از فرط درد از حال رفت
قدرت خود را ازاد کردم.
و بلند گفتم:
- من با کسی شوخی ندارم؛ هرکسی که باشید تقلب، و آزار اذیتی کنید؛ یا خواهد مرد یا این گونه عذاب می‌کشد، ما تا زمان تولد کودک تا زمان به‌دونیا امدن یعنی نه ماه ما تمرین می‌کنم و هم‌چنین شما بعد نه ماه این جنگ شروع می‌شه؛ همه تک به تک مبارزه می‌کنند.
مرد‌ها کمی ترسیده بودند.
از بی‌رحمی من از قدرت‌های من زن‌ها خوشحال بودند که یک حمایت‌گر همراهشان است
سیاست کثیف بود.
یا برنده بودی یا بازنده... .
من از زنان علیه مردان استفاده می‌کردم.
در این وسط گاهی کسانی قربانی‌ می‌شدند.
و در این وسط ان‌ها مدیون من بودند.
و هر زمان که کمک می‌خواستم بخش وفادار ان‌ها عمل می‌کرد.
من به ان‌ها مبارک داشتم و ان‌ها به من
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kimia1401

سطح
0
 
بازرس انجمن
کاربر ممتاز
Jul
257
664
مدال‌ها
2
یک، جنگ بزرگ در راه بود.
آن‌ها، یا باید با زور متوجه اشتباه خود می‌شدند یا با زبان.
که آن‌ها راه جنگ را در پیش گرفتند.
نیشخندی زدم و گفتم:
- شما زن‌ها همراه من می‌آید قرار است تمرین سختی در پیش داشته باشید.
مرد‌ها فکر هم نمی‌کردند که من آن‌ها را ببرم.
یکی از میان مرد‌ها بیرون پرید و با خشم گفت:
- کجا، قرار است زن‌هایمان را ببرید؟ چه می‌گویی این امکان پذیر نیست.
دیگر من را زیاد از حد خشمگین کرده، و من هم زیاد صبور نبودم.
همانند یک کوه اتش فشان فوران کردم، و همانند گدازه‌ای سوزان بر طرف او هجوم بردم و زیر یک ثانیه گلویش در دستانم بود.
او با خود چه فکری کرده بود.
او برای من تعیین و تکلیف می‌کرد!
از ترس کم مانده بود خود را خراب کند.
خنده‌ای ترسناک کردم.
همه این اتفاقات زیر یک دقیقه افتاده بود.
زمان در دستان من بود.
دندان‌هایم نمایان بود؛ و همانند یک کریستال می‌درخشید.
با صدایی وهم آور گفتم:
- اگر، می‌خوای تیکه پاره شوی، یک بار دیگر سخن بگو تا گردنت را بدرم انگار دلت می‌خواهد روزگارت همانند آن پادشاهت سیاه شود.
او در زیر دستانم می‌لرزید؛ ان‌قدر حالش خراب بود که حتی نمی‌توانست سخن بگوید.
آن را ول کردم که بر روی باسنش فرود آمد.
و دیگر بلند نشد.
چشمانم دیگر رنگ سبزشان را ازدست داده بودند.
و چشمانم همانند اتش شعله می‌کشید
حتی جیک یک کدام از آن‌ها هم دیگر در نیامد.
رو به جمعیت داد کشیدم:
- حرکت کنید بانوان
آن‌ها بدون این‌که صدایشان درآید حرکت کردند.
هزاران دوشیزه و بانو درحال حرکت بودند از بزرگ گرفته تاکوچک... .
ما راه طولانی در پیش روی داشتیم.
یک ربع تا رسیدنمان طول کشید.
آن‌ها با کمی ناراحتی گفتند:
- بانو ما باید کجا بمانیم!؟ چه‌طور باید آن‌ها را شکست دهیم؟
لبخندی زدم، هنوز قرمزی چشمانم بود ولی کم‌تر شده بود.
همانند یک گرگ نگاهی کردم و گفتم:
- مگر من می‌گذارم بانوان سرزمینم ازار ببینند.
بشکنی زدم و در مکان ازاد سرپناهی بزرگ به وجود امد.
آن‌ها دیگر برای خود قصر داشتند.
و یک بشکن دیگری هم زدم و که حصاری فولادین درست شد.
حالا راحت بودیم و گفتم:
- بانوان عزیز این قصر را ساختم تا راحت تا زمان جنگ در اینجا تمرین کنید و جای خواب داشته باشید.
از خوشحالی می‌گریستند؛ چشمانشان تر بود.
آنها مدیان من می‌شدند.
زمانی باید؛ کاری که برای آن‌ها کرده بودم را پس می‌دادند.
من یک ارتش بزرگ قرار بود تشکیل دهم؛ این هم به سود من بود هم به سود زن‌ها.
این کار برای من منفعتی بزرگ داشت که وارد این کار شده‌ام.
بلند با صدایی رسا و محکم گفتم:
- لباس‌هایتان را عوض کرده، همه مواد غذایی وجود دارد بعد از ناهار از امروز شروع به تمرین کردن خواهیم کرد؛ تا نه ماه زمان داریم و شما یک پیمان خونین با من قرار است ببندید.
همه کم‌کم وارد قصر عظیم جسه می‌شدند؛ تا لباس‌هایشان را عوض کنند؛ و ناهار بپزند.
یکی از دستانم بالا گرفتم و در ذهنم گوشی‌ام را تجسم کردم.
و بعد از ثانیه‌ای در دستم ظاهر شد.
به رافائل زنگ زدم بعد از چند دقیقه صدایش را شنیدم و بدون سلامی گفتم:
- من نه ماه نمی‌یام، خودت همه کار‌ها رو راست ریس کن...
گوشی قطع کردم؛ رافائل انسان بود.
نمی‌توانست ارتباط ذهنی برقرار کند و این خیلی بد بود.
همه وارد شده بودند.
داخل قصر پس من هم وارد قصر بزرگم شدم.
هر کسی مشغول کاری بود؛ می‌دانستند چه کاری انجام دهند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kimia1401

سطح
0
 
بازرس انجمن
کاربر ممتاز
Jul
257
664
مدال‌ها
2
۱۲
همه مشغول بودند.
با شادی باهم سخن می‌گفتند؛ و کار‌هایشان را انجام می‌دادند.
ولی یک نفر از آن‌ها تنها بود.
نشسته و غرق در افکار خودش بود.
چهره‌ای، دلنشین و زیبایی داشت، ولی اخم‌هایش درهم بود.
جدی و مسمم بود.
او چهره‌اش من را یاد زمان‌های دوری می‌انداخت.
بهتر است بگویم او من را یاد خودم زمان نوجوانی‌ام می‌انداخت.
او زیرک بود.
از طرز فکرش همانند من بود.
او بر روی پله‌های سفید مرمری نشسته بود.
و با هیچ ک.س قاتی نشده بود.
تنهای، تنها... .
چشمانش همانند یک ببر می‌درخشیدند.
لباسی سیاه رنگ پوشیده بود؛ که به آن اندام زیبا می‌ادمد.
به نظر ورزش کار می‌امد.
لباسش یک مچ‌بند سیاه رنگ شروع می‌شد.
تا یک شلوار مردانه اما نخی... .
او مانند هیچ یک از اورک‌های اینجا لباس بر تنش نکرده بود.
او غروری زیبا و ستودنی داشت من می‌توانستم هر موجودی را حس کنم.
زیرا این محبت درونی من بود.
می‌توانستم، افکارشان غرورشان یا چیز‌های دیگر را حس کنم.
زیبا بود افکار و غرور او... .
از این که افکار او را می‌توانم بخوانم لذت می‌بردم.
بخشی از ذهن او قفل بود.
و نمی‌توانستم هدف‌هایش را ببینم.
به نظر هدف‌هایی داشت.
هدف‌هایی بزرگ... .
و او هم خسته از دستور شنیدن بود.
و دیگر نمی‌توانست حرف‌های حال بهم زن مردان اورک را تحمل کند.
او کمی من را کنجکاو کرده بود‌.
هرچه افکار شنیده بودم تابحال مانند این دخترک نبود.
او کمی عجیب بود.!
متاسفانه، ذهن من ان‌قدر درگیر آن دخترک شد که متوجه نشده بودم که وسط سالن ایستاده‌ام!
و همه من را با تعجب می‌نگریستند.!
لعنتی این چه کاری بود که من کردم چرا ان‌قدر در افکار آن دخترک غرق شدم.
او هواس من را پرت کرده بود.
آن‌ها حتی بلد نبودند از قدرت خود را کنترل کنند.
من راهی طولانی را در پیش داشتم... .
آن‌ها باید همه چیز را یاد می‌گرفتند.
اولین نقطه ضعف ان‌ها همین افکار بودنشان بود... .
همه صدای افکار هم دیگر را می‌توانستند بشنوند... .
این یک اشتباه بزرگ بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kimia1401

سطح
0
 
بازرس انجمن
کاربر ممتاز
Jul
257
664
مدال‌ها
2
۱۳
آن‌ها نمی‌توانستند با این روش به موفقیت برسند.
افکار ان‌ها بلند بود و در ذهن، و فکر هم بودند... .
حریم خصوصی نداشتند؛ باید یاد می‌گرفتند.
سرم را تکان دادم و با ارامش گفتم:
- بعد، از غذا همه در حیاط قصر باشید کار مهمی با همه شما دارم... ‌.
باید تا جایی که می‌توانستم ان‌ها را اگاه می‌ساختم.
من هم باید غذای خود را پیدا می‌کردم.
از قصر خارج شدم، بوی طبیعت بهترین بو برای من بود.
من، هم نیرو‌هایی شرور و هم نیروهایی خوب داشتم.
اما فعلاً از نیرو‌های خوب خود استفاده می‌کردم.
ارام‌ارام راه می‌رفتم... .
لباس‌هایم حالا رزمی بود.
هم شکار می‌کردم؛ و هم تمرین... .
این بهترین فرصت برای من بود.
گرسنه بودم؛ و همچنین تشنه خون... .
بو کشیدم.
بوی خون از ده کیلومتری شنیده می‌شد!
اما بوی خون ادمی‌ایزاد بود!
انسان‌ها این‌جا نمی‌توانستند دوام بیاورند.
او چگونه به این‌جا امده بود؟
انسان‌ها این مکان را نمی‌توانستند ببینند.
مگر این ا‌و یک دورگه باشد.!
باید متوجه می‌شدم جریان چیست!..
پس در ثانیه‌ای به ان‌جا رسیدم.
و پشت یک درخت بزرگ قایم شدم تا کار‌هایش را بسنجم.
ان پسر نشسته بود.
هیچ حرکتی نمی‌کرد...
تا این که چشم‌هایش را باز کرد.
چشم‌هایش رنگی بود.؟
از رنگ سیاه گرفته تا بنفش در چشمان او بود.
او عجیب بود.
من متوجه نمی‌شدم او چه موجودی است!
به‌جز، این که خون انسانی از او دریافت می‌کردم.
چیز دیگری از او نفهمیدم.
او چه بود؟
از کجا امده بود؟!
کم‌کم بلند شد.
حرکات و تکنیک او مال یک انسان نبود.
او برگ‌ها را رقصان کرده بود.
و درحال تمرین بود.
پس او یک دورگه بود.
انگار من را حس کرده بود که اخم در هم کشید!
و حالت تهاجمی گرفت... .
ولی هنوز حرکات خود را ادامه می‌داد.
او چه بود.
او حتی وزش باد هم کنترل می‌کرد!
او چه بود.
او ماهرانه حرکات را انجام می‌داد!.
او بلند قامت و درشت بود‌.
او عجیب بود؛ به نظر قدرت مند بود.
او من را حس کرده بود.
چرا قدمی جلو نمی‌گذاشت؟
از کنار درخت بیرون امدم نیاز به قایم شدن نبود.
او من را حس می‌کرد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kimia1401

سطح
0
 
بازرس انجمن
کاربر ممتاز
Jul
257
664
مدال‌ها
2
۱۴

چشمان سبز رنگم را چرخاندم و با نارضایتی گفتم:
- این‌جا چه می‌کنید؟
سخنی نمی‌گفت او بی‌خیال و آرام بود.
گویی من را نمی‌دید!
هنوز حرکات خود را ادامه می‌داد.
او خود را به کر بودن زده بود.
و منی که مانند اتش می‌سوختم.!
و او، یک قریبه بود نمی‌توانست در این مکان باشد.
او چطور از حسار رد شده بود؟
میان حرکت‌هایی که انجام می‌داد؛ انرژی خود را ازاد کردم.
و با شدت به سوی او پرتاب کردم؛ که او خشک شد.
اما او ماهرانه از آن خشکی درآمد، و این دفعه او بود که شروع به جَدَل کرد.
او من را مانند جهنم سوزان کرده بود.
شمشیر سفید که فقط‌فقط مخصوص من بود را از غلاف خود در آوردم.
کسی جز من نمی‌توانست این شمشیر را باز کند.
چون فقط با قدرت من با می‌شد... .
و با لحنی ارام و همچن خنسا گفت:
- من جنگ نمی‌کنم با تو... من مجاز هستم بیام اینجا، من دورگه‌ام خودت متوجه شدی چرا این‌قدر عصبی؟
او به زبان خودم صحبت میکرد پس یکی از افراد این‌جا نبود.
او حتی زبان ادبی اورک‌ها را هم بلد بود.
ولی زبان اورک‌ها مال خیلی سال‌ها پیش است؛ او چه زمانی متولد شده است؟
با این که دورگه‌ها هم مجاز به ورود بودند. اما او باز هم برای من یک غریبه‌ای بیش نبود.
گره‌ای ابروانم کور‌، کور بود.
از این تازه وارد خوشم نمی‌آمد.
حس خوبی به او نداشتم، او به حریم و محدوده من دست درازی کرده بود.
او مجاز نبود؛ شمشیرم را در غلافش جای دادم و با بی‌میلی
گفتم:
- از این‌جا؛ بهتره بری درسته مجاز به ورود هستی اما من مالک این‌ منطقه هستم باید بری... .
گویی سخن‌هایم به مزاجش خوش نیامد چشمانش را کمی بست گویی کنترل کاملی بر روی قدرت‌هایش نداشت!
که می‌خواست با بستن چشمانش آن را کنترل کند.
دورگه‌ها اکثرا ناقص بودند.
و نمی‌تونستند قدرت خود را کنترل کنند.
رو به او با لحنی که او را نا‌امید کند گفتم:
- از این‌جا برو، تو یک ناقصی که نمی‌تونی قدرت‌هات کنترل کنی؛ به بچه‌ها و نوجوان‌هایی که اون‌ها هم کنترل کاملی ندارد روی قدرت‌هاشون تو کشیده می‌شی طرف اون‌ها و بهشون صدمه می‌زنی... .
دندان‌هایش را بهم فشار می‌داد درست بود. یک قسمت از قدرتش را کنترل می‌کرد اما نمی‌توانست زیاد خود را کنترل کند.
در اخر از عصبانیت نتوانست خود را کنترل کند.
نوری قرمز رنگ از خود ساتح می‌کرد.
در اخر قدرت خود را ازاد کرد.
و نور قرمز رنگی همه جای بدن او بیرون زد و در اخر انرژی زیادی از او رفت... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kimia1401

سطح
0
 
بازرس انجمن
کاربر ممتاز
Jul
257
664
مدال‌ها
2
۱۵
او از خود ترسیده بود.
از نور قرمز رنگی که از بدن خود دیده بود ترسیده بود.
او شکه شده بود و دستانش می‌لرزید!
از این که به او گفتم ناقص خود من هم ناراحت بودم.
و غم عجیبی یک دفعه از سوی او حس می‌کردم!
نور قرمز رنگ محو شده بود.
اما او اشفته و غمگین نشسته بود؛ بر روی زمین خاکی... .
سرش را می‌یان دستانش گرفته بود.
می‌خرد پسری هیجده یا هفده ساله باشد.
اشک‌هایی که از چشمانش می‌چکید را حس می‌کردم.
شدت غم او آن‌قدر زیاد بود که شکه از حجم این همه غم بودم.
حتی من هم این‌ چنین غمی در دل نداشتم!
اشک‌هایش بند نمی‌امد!
او برگشت و جوری من را نگاه کرد؛ که برای اولین بار گفتم هرگز آن نگاه را فراموش نخواهم کرد!
چشمانش دو‌دو میزد... .
و یک غم بزرگ در چشمانش مشهود بود.
در ذهن آن پسر فقط یک شعر غم‌ناکی هی مدام درحال تکرار بود.
(( غم‌های دل تو پایان ناپذیر است.
گویی زخم‌هایی در دل داری... .
چشمانت آری چشمانت نمایان‌گر هزاران و هزاران سخن است.
چشمانت را بر درد‌هایت ببند... .
بگذار اشک‌هایت بچکد... .
مگر ان‌ها تو را دیدند؟
مگر قلب شکسته تو را درک کردند؟))
صدای ذهن او همه جا را برداشته بود.
پر از درد‌ها بود.
پر از شکستن‌‌ها... .
صدای گریه‌های خود در گوش‌هایم پیچید.
برگشتم بر زمانی که فقط‌فقط هشت سال سن داشتم... .
ان پسرک من را به‌هم ریخته بود.
حرف‌هایی که خانواده دروغینم می‌گفتند.
چه می‌شد خاطرات را پاک کرد.!
من برنده این بازی شده بودم اما غم‌های خاطرات سوخته‌ام پاک نمی‌شد!
من تبدیل به یک فرد عصبی بی‌رحم شده بودم.
اما خاطرات را فراموش نکرده بودم.
سال‌ها بود دریاچه چشمانم را خشکانده بودم.
دیگر اشکی نبود.
فقط یک چیز بود... .
غم بی‌پایان... .
درد... .
نفرت... .
چه مانده بود، از ما... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kimia1401

سطح
0
 
بازرس انجمن
کاربر ممتاز
Jul
257
664
مدال‌ها
2
۱۶
جز قلب‌هایی تیکه پاره چیز دیگری باقی نمانده بود.
چشمانم را بستم نفس عمیقی کشیدم تا شاید ارام شوم اما نمی‌شد.
هزاران و هزاران حرف بود که در این دل جمع شده بود.
از نگفته‌هایی که در دل تلم‌بار شده؛ و مانند یک کوه بزرگ و عظیم شده بود.
خشم‌هایی که فروکش کرده بود.
هق‌هق‌های یک کودک هشت ساله در جلوی چشمانم بود.
بی‌پناه بودنم شب‌های تاریک؛ شب‌های خوف‌ناک
اشک‌هایی که تلم‌بار شده بود.
من هزاران سال هم اگر عمر می‌کردم قلبم ارام نمی‌گرفت.
ان‌ها مرده بودند؛ اما من خاطراتم را نمی‌توانستم فراموش کنم.
من در جهنم ان‌ها را روزی خواهم سوزاند.
و اما زخم‌هایی که کسانی دیگر بر من زدند.
انتقام‌هایی که قرار بود بگیرم.
من تا وارد یک باند قدرتمند شوم هزاران زخم را بر دوش کشیدم.
هزاران خار را در آغوش گرفتم.
اسان به این‌جا نرسیده بودم.
باید انتقام می‌گرفتم از گروه‌های زئوس گرفته تا آن‌هایی که روزی من را تا دم مرگ کشانده بودند.
من یک مافیای عادی نبودم.
انقدر قدرت جمع کردم که توانستم به این‌حا برسم.
حس عصبانیت در من شدید شده بود.
بس بود.
باید خود را کنترل می‌کردم.
باید تیکه‌های شکسته‌ای که از قلبم به جا مانده بود را جمع می‌کردم.
درست است، من جوری قلبم شکسته بود که نمی‌توانستم آن را حتی توسیف کنم.
مرحمی بر روی قلبم نمی‌توانستم بگذارم اتش گرفته و در آن اتش درحال سوختن بودم.
در جهنمی سرخ و پر از گدازه درحال سوختن بودم
ولی بروز نمی‌دادم.
نمی‌خواستم کسی متوجه شود.
ولی این پسر من را گویی رسوا کرده بود.!
اما نمی‌توانستم که همچنین مفلوکان غصه چیز‌های نداشته‌ام را بخورم، نمی‌توانستم ببخشم
آری من خدا نبودم؛ بخشنده نبودم.
هیچ چیز را نمی‌بخشیدم.
من کینه‌ای نبودم؛ ولی ان‌ها چنان زخمی بر من زده بودند؛ که ان زخم چرک کرده بود.
و در همه‌جای روح من پخش شده بود.
چشمان پسرک اشکی بود.
من دل رحم نبودم.
ولی ان پسرک خیلی مظلوم بود.
شمشیر کشیدن بر نوجوانی که هیجده سال بیشتر نداشت هیچ فایده‌ای نداشت... .
نفسی عمیق کشیدم، و آرام‌آرام گام برداشتم... .
تا این که بر پسرک گریان رسیدم.
دستم را به سمت او بردم، و با صدایی که کمی بم و گرفته شده بود گفتم:
- پاشو این‌جا تنها بمونی می‌میری نمی‌تونی زنده بمونی باید بریم من کار دارم... .
با تعجب من را می‌نگریست؛ لب‌هایش مانند ماهی تکان‌تکان می‌خورد و نمی‌توانست کلامی رد و بدل کند
ولی با هر سختی بود لب گشود و گفت:
- من... من رو قبول کردید؟ یعنی ... .
میان کلامش پریدم قبل از این که سخنی بگوید گفتم:
- آره... می‌آیی یا نه؟
با ته‌ته پته باشه‌ای گفت بلند شد.
اخمی کردم و گفتم:
- بلدی که با سرعت نور حرکت کنی؟
بلدی که روی نور حرکت کنی؟
وقتی سخنانم تمام شد.
کمی تردید داشت اما سرش را تکان داد ولی بعد با اعتماد به‌نفس گفت:
- من کاملا همه حرکات بلد نیستم؛ اما خودم تونستم یاد بگیرم، با سرعت نور حرکت کردن مشکل ندارم.
اما خیلی از حرکات رو بلد نیستم.
چیزی نگفتم متوجه شده بود که می‌خواهم با سرعت نور حرکت کنم پس خود را اماده کرده بود.
تا این که... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kimia1401

سطح
0
 
بازرس انجمن
کاربر ممتاز
Jul
257
664
مدال‌ها
2
۱۷
خواست حرکت کند، اما به یک دفعه ایستاد گویی ترسیده بود از چیزی خشکش زده بود!
ایستاده بود و صدای دندان‌هایش به گوش می‌رسید. و از لرزش پا‌هایش متوجه شدم از چیزی ترسیده!
برگشتم تا ببینم... .
چه شده که این چنین می‌لرزد تا ببینم چرا این‌چنین اختار از کف داده است... .
ولی تا برگشتم؛ نیرویی قوی بر من عصابت کرد.!
و من پرتاب شدم بر درخت بزرگی که حداقل صد سال داشت و زیبا و سرسبز بود عصابت کردم.!
یکی از ابرو‌هایم را بالا انداختم گویی حریف قوی بود!
ولی انرژی که او طرف من پرتاب کرده بود.
کمی به من صدمه زده بود.
او روح شیطانی داشت و از حاله سیاهی که دور او جمع شده بود متوجه ماجرا شدم.
چطور وارد این‌جا شده بود.
بدنم کمی گرفته بود؛ ولی مهم نبود.
بلند شدم؛ شمشیر سفید رنگم را از غلاف در آوردم.
و بخش کوچکی از نیرو‌هایم را بر شمشیرم اختصاص دادم.
اگر تمام نیرو‌هایم را بر شمشیر انتقال میدادم شکست می‌خوردم‌.
او یک الف بود اما با نیرویی شیطانی... .
همچین الف‌هایی را ندیده بودم؛ اما از گوش‌های بلندش مشخص بود.
حمله نمی‌کرد می‌دانست شکست می‌خورد منتظر بود؛ تا من حمله کنم.
من هیچ وقت بی‌گدار به آب نمی‌زدم.
با چشمان بزرگ و به رنگ خونش من را نگاه می‌کرد!
الف‌ها عجب ولی فریبنده بودند؛ از نظر زیبایی چیزی کم نداشتند.
اما مکار و حیله‌گر بودند؛ ایستاده بودم.
هیچ کدام حمله نمی‌کردم.
تنها فردی که ترسیده؛ و می‌لرزید آن پسرک بود.
تیغه شمشیرم را به طرف بالا کمی متمایل کردم.
و پوزخندی زدم، او حمله نمی‌کرد در این صورت می‌باختم و کشته می‌شد.
اما با این حال من او را کمی دست کم گرفته بودم.
گویی او تنها نبود!
پنجاه الف سفید و قهوه‌ای در ا‌ن‌جا جمع شده بودند!
همه مقامات الف‌ها بودند.
من پادشاه بودم؛ اما هر الف‌ی که قدرت آن را داشت من نمی‌توانستم همه آن‌ها را نابود کنم.
درست بود.
من دستگاه کشتار بودم؛ حتی با بی‌خیالی آن‌ها را نگاه می‌کردم اما من تمام قدرت‌هایم را نداشتم واقعیت ماجرا این بود.
که هزاران قدرت داشتم اما.
من کم‌تر از ده عدد آن‌ها را بلد بودم.
درست بود بی‌رحم و خشن بودم.
اما فعلا حریف پنجاه نفر نبودم.
من تمرکز زیادی کردم تا این چند عدد قدرت را هم یاد گرفتم.
نمی‌ترسم اما آماده این که با پنجاه الف قدرت مند بجنگم را نداشتم.
ان‌ها من را می‌گرفتند و هزاران بلا بر سرم می‌آوردند.
وجود ‌تنها اجازه نمی داد که دریچه‌ای به قصر باز کنم.
یا ان‌ها من را می‌بردند و از سرزمینم سوءاستفاده، می‌کردند یا باید فرار می‌کردم.
باید همه تلاشم را می‌کردم تا دریچه‌ای بسازم... .
چشمانم را بستم ولی دقیقه‌ها گذشت و من درحال تلاش برای درست کردن دریچه بودم تا فرار کنم.
هیچ ایده‌ای نداشتم که باید چه می‌کردم.
ان‌ها نمی‌دانستند که من مثلا بر قدرت‌هایم نیستم وگرنه حمله می‌کردند.
ولی مدتی نگذشت که ان‌ها حوصله‌ ان‌ها سر رفت و همگی حمله کردند.
برای دفاع از خود مجبور بودم.
بجنگم ولی نقطه ضعف به ان‌ها می‌دادم
خدایا متوجه می‌شدند و من دوست می‌شدم و گیر می‌افتادم.
تلاش آخرم را کردم زمانی که یک سردار بزرگ که به طرفم حمله کرد.
به زور دریچه‌ای ساختم و دقیقه اخر دنبال پسرک گشتم اما متوجه شدم که او گویا از ان‌ها بوده!
او هم یک الف بوده فقط طلسم به کار برده بود.
خدای من من گول او را خرده بودم‌.
زمانی تمام قدرت‌هایم را به‌دست می‌آورم و آن‌ها را رسوا می‌کردم.
فرار کردم و این چقدر شرم داشتم.
حتی از خود هم بدم می‌آمد
من یک دنده و لجباز بودم.
اما من زورم به همه ان‌ها نمی‌رسید شرمگین
شرمنده از خود بودم‌.
من در برابر دشمنانم کم آورده بودم.!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kimia1401

سطح
0
 
بازرس انجمن
کاربر ممتاز
Jul
257
664
مدال‌ها
2
۱۸
چطور قدرت‌هایم را باید پیدا می‌کردم؛ از ان‌ها نمی‌ترسیدم، قدرت من فعلا به بیست نفر ان‌ها می‌چربید و کم می‌آوردند.
اما پنجاه نفر من نمی‌توانستم شکست می‌خوردم.
و ان‌ها متوجه ضعف من می‌شدند.
خسته از بودم از کودکی کسی را نداشته و تنها بودم.
کانون گرم خانواده نبود؛ کسی که بگویند باید این کار را کنی... .
اگر خانواده‌ام بودند آماده جانشینی بودم، آماده خیلی از کار‌های دیگری‌ هم بودم.
شاید قدرت‌هایم را می‌شناختم من پادشاه و با قدرتی عظیم زورم به پنجاه نفر نمی‌رسید.؟
خداوندا شرم می‌کردم تا حتی سخنی از این ماجرا بگویند!
سخت است؛ پیام آوری به یک دفعه خبر از جا نشینی تو دهد.
خبر دهند که پادشاه مرده و من به یک دفعه باید جانشین او باشم در اصل من ملکه زمین هستم برای جسارتی که داشتم لقب پادشاه را به من دادند!.
من آماده خیلی چیز‌ها نبودم و همان بلا هم بر سرم آمد.
یعنی خانواده‌ای داشتم منی که از مادری یا پدری گویی به دنیا نیامده‌ام یا شاید هم
من اشتباه می‌کردم.
شاید درخت پیر حقایق را می‌گفت اما چیز بزرگ و با ارزشی را در قبال پاسخش می‌گرفت من نمی‌توانستم کتابی که مال زمین است به آن درخت پیر دهم این خودخواهی بود.
آن کتاب مهم بود.
اما من باید چه می‌کردم!؟
اگر پادشاهان و اعضای داخلی متوجه می‌شدند.
باید چه می‌کردم؟
خداوندا من در بدبختی بزرگی گیر کرده بودم!
از سران و بزرگان هر قبیله متوجه می‌شدند؛ علیه من قیام می‌کردند!
از درخت اشتباه می‌کرد و از می‌فهمیدند چه میشد؟
من تا آخر نمی‌توانستم گریزان باشم... .
ان‌ها به شدت کینه‌ای بودند.
هرچه می‌رفتم و فرار می‌کردم باز هم مرا پیدا می‌کردند.
اگرچه اگر من این کار را می‌کردم من را خود را رسوا می‌کردم!
و از می‌گریختم، باز هم رسوا می‌شدم باید یک نقشه‌ای طرح می‌کردم پادشاهی چیز راهت و آسوده‌ای نبود و کلی داشتم؛ برای من از همه پادشاهان سخت‌تر بود!
من پادشاه کل دنیا بودم.
اما ان‌ها پادشاه یک قبیله و یا یک شهر بودند.!
مرا درک نمی‌کردند!
سخت بود؛ که اطلاعات کافی نداشته باشی راهنمایی نداشته باشی من با سیاست ذاتی‌ام ان‌ها را با حرف‌های خودشان راهنمایی می‌کردم.
چندین دفعه تا لو رفتن حتی پیش رفته بودم!
قدم‌هایم را بلند برداشتم، و بعد از چند دقیقه با سرعت نور به طرف درخت پیر حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین