جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جیغ کشان] اثر «یاس جباری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط DELVAN. با نام [جیغ کشان] اثر «یاس جباری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,016 بازدید, 13 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جیغ کشان] اثر «یاس جباری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DELVAN.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,759
مدال‌ها
6
نام رمان:جیغ کشان
نویسنده: یاس جباری
ژانر:ترسناک، تریلر، مذهبی
ناظر: @MHP
منتقد همراه: @MHP
خلاصه:
تاریکی همه‌جا را فرا می‌گیرد، راهی برای فرار نیست. جیغ‌های بلند و خش‌داری را می‌شنود، ترس تمام وجودش را به رعشه می‌اندازد.
یک لحظه سکوت و... نور! به نور نزدیک است، ولی اگر نرسد سرنوشتش هم همان‌جور تاریک می‌شود و او در سیاهی شب گم.
دگر امیدی برای ماندن نیست، مرگ! تنها کلمه‌ای که در گوشش زمزمه می‌شود:
«تو در این نبرد زنده نخواهی ماند... .»
 
آخرین ویرایش:

ASHVAN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Aug
8,032
27,719
مدال‌ها
8
پست تایید.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,759
مدال‌ها
6
وحشت همه‌جا را فرا می‌گیرد.
میان مه‌ای مخوف گیر افتاده است.
نمی‌داند در کدام سو قدم بردار سیاهی شب است که فقط نور ماهی او را روشن کرده.
نور می‌رود و تاریکی حکم فرما می‌شود.
جیغ می‌کشد ولی کسی صدایش را نمی‌شنود.
تنها صدای جیغ می‌آید و جیغ کشان را بیدار می‌کند... .
«جیغ کشان»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,759
مدال‌ها
6
پردیس:بچه‌ها این‌جا چه‌قدر قشنگه!
امیرعلی حرفش را تایید کرد. دنیا دستی به مقنعه‌ش کشید، امیرعلی با صدای بمش پردیس و دنیا را صدا زد.
امیرعلی: پردیس، دنیا ‌بیاید دوربین آماده‌ شده‌.
پردیس: الان می‌یایم.
نزدیک‌های شب بود، ساعت بیست و ده دقیقه دوربین را جلو گرفت و با دستانش تنظیم کرد.
امیرعلی: شروع کنید.
پردیس شروع به گفتن کرد.
پردیس: سلام بینندگان عزیز شبکه ... ما الان در یکی از جاذبه‌های گردشگریِ زیبا و عجیب ایران هستیم؛ دریاچه زیبا و مرموز، دریاچه تخت سلیمان در آذربایجان‌غربی.
دنیا: میگن صدها نفر به این دریاچه مرموز رفتن ولی هیچ‌وقت برنگشتن که هیچ، هیچ‌وقت جسدشون هم پیدا نشده و به خشکی نرسیده!
پردیس و دنیا خوش‌حال از این‌که این‌بار گزارش گردشگری‌شان خراب نشده، پردیس لبخندی بزرگ زد و ادامه داد.
پردیس: گنجی در این دریاچه هست که باستانی و ارزشمنده ولی طبق گزارشات ما اصلاً و ابداً توصیه نمیشه به این دریاچه برید، محلی‌‌ها تایید کردند که خیلی‌ها به این دریاچه رفته ولی هیچ‌وقت باز نگشته‌اند.
دنیا: این هم گزارش جدید شبکه ... امیدوارم لذت برده باشید.
پردیس: پردیس عالمی، امیرعلی و دنیا عبادی؛ جاذبه گردشگریِ آذربایجان‌غربی.
دوربین که قطع شد، امیرعلی رو زمین نشست و سیبی سرخ را برداشت و گاز زد، دنیا کنار امیرعلی برادرش نشست و سیب را از دستش قاپید. پردیس خشکش زد، با وحشت جیغ بلندی کشید.
پردیس: دنیا، امیرعلی.
دنیا و امیرعلی با دو سمت پردیس رفتند، پردیس حالت وحشت‌زدگی یقه امیرعلی را چنگ زد.
پردیس: من دیدمش اون هنوزم دنباله می‌کنه خیلی ترسناکه، از چشم‌هاش خون میاد لبخند‌های وحشتناکی می‌زنه، سیاهِ رنگ پوستش سیاهِ عین سایه دنبالم می‌کنه.
دنیا چشم‌هایش را ترسیده چرخاند و باز همان موجود را دید، آن هم جیغ بلندی زد. امیرعلی تازه نگاهش به سمتی که پردیس گفت رفت، تازه آن را دیده بود، داشت به طرفشان می‌آمد. خشکشان زده بود، دوربین و سبد را برداشتند و داخل ماشین نشستند، صدای ناخن‌های قرمز آن موجود روی کاپوت را شنیدند. دنیا و پردیس جیغ می‌کشیدند، امیرعلی پایش را محکم روی گاز گذاشت و تا توانست از آن‌جا دور شد. پردیس وقتی خیابان را دید جیغ زد.
پردیس: بپیچ تو خیابون می‌ره سمت جاده اصلی بدو زود باش حداقل به یک ده کوره‌ای برسیم.
امیرعلی داخل خیابان پیچید. دسته‌ای از موجودات شناور با لباس‌های پاره و زرد رنگ با چشمانی قرمز و پاره‌گی درشت روی دست و پایشان دنبالشان می‌آمدند. صدای داد امیرعلی و جیغ پردیس و دنیا سکوت خیابان را می‌شکست. خیلی وقت بود که دنبالشان می‌آمدند، خیلی نزدیک شدند ولی ناگهان... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,759
مدال‌ها
6
ناگهان ماشین چپ شد و وسط جاده افتاد.
پردیس: ک... کمک کنید.
دیگر صدایی شنیده نشد. چشم‌هایش را باز کرد، کمی طول کشید تا شرایط و موقعیت را درک کند.
***
(فلش بک)
ساعت یک و بیست دقیقه بامداد بود، مردی رهگذر با کامیونی که در آن شیر حمل می‌شد در حال گذر بود؛ برای خود می‌خواند و قری به سر و گردن خود می‌داد، ناگهان ماشینی را دید، با چراغ قوه سمت ماشین رفت.
مرد: کی این‌وقت شب رانندگی می‌کنه؟!
با چیزی که دید متعجب شد. دو دختر و یک پسر در ماشین با سر و صورت خونین رو به موت بودند مرد شماره آمبولانس را گرفت. طولی نکشید که آن‌جا پر از ماشین پلیس، خبرنگاران و پزشکان شد، همه‌جا پر از حرف شده بود.
زن: این سه نفر خبرنگار شبکه ... نیستن؟!
همه شروع به صحبت کردن و فیلم گرفتن از آن‌ها شدند.
(پایان فلش بک)
***
هر سه روی تختی جدا کنار هم نشسته بودند. خراش بزرگی روی دست پردیس بود، دنیا با درد نگاهی به پای سمت چپش کرد می‌دانست یک خراش آن‌قدر درد ندارد و خدا به آن‌ها رحم کرده بود، امیرعلی که صندلی راننده نشسته بود سرش شکسته بود و چند تا بخیه خورده بود.
پردیس: هنوز دنبال ما هستن بچه‌ها.
امیرعلی: اَه هیچ‌وقت اون گورستون رو یادم نمیره.
دنیا کمی این دست و آن دست کرد می‌خواست بگوید ولی شک داشت، بالاخره زبان باز کرد. سر پردیس و امیرعلی سمتش چرخید و سوالی نگاهش کردند.
دنیا: از شبکه ... درخواست دادن بریم خبرنگاری انگار دوست دارن ما خبرنگار شبکه باشیم.
گفت ولی می‌ترسید از جایی که قرار بود بروند، زودتر از همه به هوش اومده بود و نامه را به او دادند. شش شهر ایران، وحشتناک‌ترین مکان‌ها و الان این تصمیم را باید هر سه می‌گرفتند. دنیا ترسی نداشت ولی فقط از آن موجود وحشت داشت. امیرعلی در فکر عمیقی فرو رفته بود که با صدای پردیس رشته افکارش پاره شد.
پردیس: بابا دل رو بزنیم به دریا می‌دونید، این شبکه جهانیه؟ چی بهتر از این سودشم که عالی چی می‌خواید دیگه؟! یک کاری هم جور شده می‌تونیم شریکی یک خونه بخریم بهتر از خونه اجاره‌ای و ماشین قسطیه.
دنیا با کمی مکث، فکری به سرش زد از هیجان خوشش می‌آمد و این هم کاری مناسب و خوب برای کشف جاهای جدید بود.
دنیا: امیرعلی راست میگه منم خوشم نمیاد وضعیت ما بخور و نمیره، تا کجا هم رفتیم تو قسط، شیش‌مونم که گروی هفت‌مونه دیگه چی بهتر از این؟!
امیرعلی فکر می‌کرد. از این پیشنهاد خوشش آمده بود و این عالی برای وضعیت الانِ‌شان بود. با زبان، لبش را تر کرد و گفت:
امیرعلی: منم موافقم.
ولی سرنوشت چه؟! آن‌ها نمی‌دانستند در چه باتلاقی افتادند به قولی از چالِ درونه چاه افتادند.
ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه صبح بود. امیرعلی وسایل را داخل پژو دویست و شش که برای سال ۹۶ بود، گذاشت آماده رفتن بودند. پردیس با خود فکر می‌کرد خوشحال بود. اولین مقصد آن‌ها تالاب ارواح در مازندران بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,759
مدال‌ها
6
ساعت سه و بیست و یک دقیقه بامداد بود، جاده تهران-مازندران در حال حرکت بودند. پردیس چشم‌هایش را باز کرد.
پردیس: دنیا یه نسکافه بده، می‌خوام خواب از سرم بپره.
دنیا در حال بستن بند کفش‌هایش بود.
دنیا: یکم صبر کنی می‌رسیم سوپرمارکت با خیال راحت هر چی می‌خوای بخور.
ماشین ترمز کرد، سراسر سبز بود ولی در ظلمات آن‌جا چیزی نتوانست ببیند. سمت سوپرمارکت بزرگی که تقریباً تازه تأسیس بود رفتند.
پردیس: من پفک می‌خوام.
امیرعلی خندید. دنیا که از بچه بازی‌های پردیس خنده‌اش گرفته بود. فروشنده به پشت مغازه رفت تا انبار را دوباره چک کند. در حال خندیدن بودند، ناگهان صدای وحشت‌ناکی خنده را از لب‌هایشان گرفت، برق می‌رفت و می‌آمد فضای وحشت‌ناکی ساخته بود، صدای قهقهه ترسناکی همه‌جا را فرا گرفت. پردیس از ترس رنگ صورتش سفید شده بود، می‌ترسید.
صدا: بالاخره گیرت آوردم ملکه‌ی جن‌ها.
صدا از تاریکی بیرون آمد و به چشم‌های قهوه‌ای دختر نگاه کرد. پردیس نگاهش به آن افتاد، موجودی به رنگ خاکستری با لباس‌هایی پاره فکرش هم وحشت‌ناک بود چه برسد به خود واقعیت!
پردیس: تو کی هستی از جون من چی می‌خوای؟
صدا: من خودت رو می‌خوام ملکه ولی هر چیز موقع خودش.
سایه غیب شد و پردیس را با بهت تنها گذاشت؛ او چه می‌گفت؟! ملکه جن‌ها؟ ولی او که انسان بود گمان می‌کرد که انسان بود! امیرعلی به اتفاق فکر می‌کرد. دنیا ترسیده مردمک‌های لرزان عسلی‌اش را سمت پردیس نشانه گرفت و وحشت‌زده او را نگاه کرد، واقعاً پردیس دوست صمیمی‌اش جن بود؟!
پردیس: دنیا برات توضیح میدم من نمی‌خواستم از اول بودم نمی‌تونم نباشم.
امیرعلی پوفی کشید.
امیرعلی: بهتره بریم، دیر میشه.
بعد از حساب کردن از مغازه بیرون رفتند. ساعت هفت و پنجاه دقیقه صبح-نوشهر روستای صلاح‌الدین. امیرعلی به خونه قدیمی ساخت نگاهی انداخت از فضا خوشش آمده بود. خانه چوبی حوض زیبایی وسط آن بود با ماهی‌های قرمز بوی گل‌ها را به مشامش کشید و وارد خانه شدند، پیرمردی همراه با زنی میانسال را دیدند. گرم سلام و احوال پرسی شده بودند که صدای گلی خانم (زن میانسال) در آمد. چادرش را جمع کرد و به حاج بابا توپید.
گلی: حاج رضا بذار وارد بشن بفرمایید مادر جان خوش آمدید.
لهجه‌ای بسیار شیرین داشت. پردیس گلی خانم را در بغل گرفت و عطرش را به ریه‌هایش کشید، بوی مادرش را می‌داد؛ پردیس چادرش را مرتب کرد و خاک روی آن را تکاند وارد شدند. واقعاً آن فضا زیبا بود. پردیس لب‌هایش را تر کرد.
پردیس: حاج بابا شما بزرگ این روستا هستی میشه سوال‌های ما رو جواب بدید؟
حاج بابا: بله دخترم، بفرما بابا جان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,759
مدال‌ها
6
پردیس: میشه یکم درباره دریاچه ممرز یا دریاچه ارواح برامون بگید.
حاج بابا: چی بگم می‌خوام یک چیزی بهتون بگم به عنوان پدر سمت اونجا نرید.
با تعجب ابروهایش را بالا انداخت چرا نباید می‌رفت؟!
پردیس: میشه بگید چرا؟
حاج بابا: پدر من و اهالی این روستا جمع شدن تا تصمیمی برای این دریاچه ممرز یا همون ارواح بگیرند کمی که گذشت، با تمام وسایل و امکانات به سمت دریاچه راه افتادیم و تنها کسی که زنده موند من و گلی خانم که یواشکی اومده بود زنده موندیم. من کلاً بیست سال داشتم ولی دیگه طرف دریاچه نرفتم.
امیرعلی دوربین را دست دنیا داد و میکروفون را در دست گرفت پایین پای حاج بابا نشست بازم بزرگ‌تر بود و باید احترام می‌گذاشت.
امیرعلی: حاج بابا چی دیدی چی‌شد؟ اصلاً چرا شما و گلی خانم بعد از اون ماجرا ازدواج کردید.
حاج بابا دستی به ریش سفیدش کشید و باز لب باز کرد.
حاج بابا: ترسیده بودیم، گیج بودیم، تنها بودیم تنها کسانی که زنده بودن و تنها مرد روستا من بودم، نفهمیدم چی‌شد ولی من با گلی خانم ازدواج کردم و الان راضی‌ام.
پردیس: چی دیدید حاج بابا؟!
حاج بابا: موجودات ترسناکی بودن. خیلی ترسناک بودن همه لباس‌های زرد رنگی به تن داشتن، پوست سیاه و چشم‌های قرمز به رنگ خون... .
پردیس رنگش پرید. وحشت‌زده به امیرعلی نگاه کرد.
پردیس: تموم کافیه.
با نگرانی به امیرعلی نگاه کرد. که حاج بابا ادامه داد.
حاج بابا: می‌خوند و می‌رقصید قهقهه میزد وحشت کردم گلی رو گرفته بودم بهم می‌زد ولی نمی‌ذاشتم گلی چیزی بشه. تا روستا دست گلی رو گرفته بودم و می‌دویدیم یکی از اون‌ها داد میزد جمله‌اش رو یادم میاد، نشان شده دختر تو دستت نشان شده‌ست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,759
مدال‌ها
6
فشارش افتاده بود؛ توان حرکت نداشت می‌ترسید از سرنوشت نامعلوم همراه با پولی که با زور به دست می‌آورد تا نمیرد. حاج بابا اندکی در فکر فرو رفت و زبانش را روی لبانش کشید و ادامه داد:
حاج بابا: گلی جان بیا یک لحظه.
گلی سمت حاج بابا رفت شاید می‌ترسید انرژی دختر را حس کرده بود و می‌دانست او جزو نژادهای برتر است. حاج بابا نشانه را به پردیس، امیرعلی و دنیا نشان داد. پردیس نشان روی دستانش را به حاج بابا نشان داد کاملاً شبیه هم بودن.
گلی: برگزیده، حاج بابا اونم عین من جزو نژادهای برگزیده و اصیل هست.
پردیس گیج به آن‌ها زل زده بود.
گلی: نژاد برگزیده یعنی پدرش از یک پادشاه سرزمین بوده و مادرش از یکی... .
پردیس ترسیده به خود نگاه کرد... یعنی او ملکه جن‌ها بود؟
پردیس: به من گفت ملکه... ملکه جن‌های کافر.
امیرعلی حجم سنگین بغض در گلوی پردیس را حس کرد و او را در آغوش کشید.
امیرعلی: هیس پردیس، آروم باش چیزی نشده که... .
خودش از حرفش مطمئن نبود. او می‌ترسید از آینده نامعلوم پردیس می‌ترسید آن دختر کوچولو شیطون دیگر خودش نباشد. پردیس دستش را سمت دنیا برد ولی دنیا عقب کشید.
پردیس: توهم دیگه من رو دوست نداری؟ د... دنیا من نمی‌خواستم به خدایی که می‌پرستم نمی‌خواستم.
دنیا: تو نیستی؟ یعنی... یعنی دوست من آدم نبود؟
حاج بابا: هیچ خطری شما رو تهدید نمی‌کنه چون پردیس قدرت کنترل کل جن‌ها رو داره. می‌تونه هر کاری که بخواد رو بگه تا اون ها براش انجام بدن ولی چون خودش یه رگش انسانه، قدرتش رو حس می‌کنم. مادرش ملکه جیغ کشان بوده.
پردیس: جیغ... جیغ کشان؟ جنگل جیغ؟
حاج بابا: کاملاً درسته مذهبی‌ترین ملکه ولی چرا باید با یک جن کافر ازدواج بکنه؟
پردیس عین دیوانه‌ها جیغ کشید مادرش چادر سرش می‌کرد ولی عاشق مرد چشم زردی شده بود. کافر و مسلمان؟ امکان ندارد. دستش را روی گوش‌هایش گذاشت. جیغ میزد و گریه می‌کرد. از آینده نامعلوم و از حال رفت.
***
ساعت یک و چهل و دو دقیقه بامداد چراغ قوه‌ها را در دست گرفت و سمت دنیا و امیرعلی پرت کرد. خودش نمی‌ترسید دیگر از هیچ‌چیز نمی‌ترسید. فقط از خود می‌ترسید و از نشان روی دستش نگاهی بهش انداخت. زنی با موهای آشفته و صورتی گرد که موهایی سیخ داشت و چشمان مثلثی شکل برای گلی فقط چشمانی گرد داشت و به گفته او فقط شش نفر این علامت را داشتند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,759
مدال‌ها
6
امیرعلی: صدا، دوربین، حرکت.
پردیس با اضطراب آب دهنش را قورت داد و شروع کرد.
پردیس: سلام بینندگان عزیز شبکه ... ما گزارشی تهیه کردیم از تالاب ارواح در مازندران در ۵ کیلومتری شمال روستای چلندر از توابع نوشهر دریاچه در میان جنگل انبوه پهن برگ در منطقه ملا کلا قرار گرفته که طول دریاچه در حدود ۷۰۰ متر و عرض آن ۳۰۰ متر است.
دنیا کمی با خودش فکر کرد تا به یاد بیاورد چیزی که باید می‌گفت.
دنیا: در درون دریاچه درختان خشک شده ای قرار دارند که منظره جالبی ایجاد کرده اند.
این دریاچه بیشتر اوقات مه گرفته است که بین درخت های جنگل خودش رو پنهان کرده.
همه‌چیز عادی می‌گذشت ولی این آرامش قبل از طوفان بود. طوفانی که می‌برد با خود همه را.
پردیس: راه دسترسی به اون هم سخته و هم خطرناک. هرچند که تو مسیر رسیدن به دریاچه خطر گذر از جنگل و احتمال مواجه با حیوانات وحشی وجود داره، اما افراد بسیاری به اینجا اومدن.
خوشحالی‌شان به زودی روبه پایان است و می‌ماند خاکستر این آتش و می‌سوزاند جنگل چشمانش را
دنیا: ترکیب درختان مرده و مه ای که بیشتر اوقات روی دریاچه رو گرفته با صدای حیوانات وحشی منطقه، همگی باعث شده تا لقب دریاچه ارواح را به خود اختصاص دهد. گردشگران، پردیس عالمی دنیا و امیرعلی عبادی شبکه ...
گزارش به خوبی تمام شد. ولی هر چیزی یک پایانی دارد و نامعلوم است این پایان. در راه هم‌دیگر را گم کرده بودند.
پردیس: دنیا؟ امیر؟
صدایش اکو می‌شد و به خودش باز می‌گشت. کلبه چوبی با برقی روشن را دید، با عجله سمت کلبه دوید تا چشم‌ کار می‌کرد که بود و فقط کلبه را می‌دید. در را با دو تقه زد.
پردیس: کسی این‌جا هست؟
در کلبه با صدای قیژی باز شد. به داخل کلبه رفت تا بوی سوپ زیر بینی‌اش پیچید سمت شومینه رفت و پشت به او نشست بعد از چند لحظه پیرزنی از آشپزخانه کوچک کلبه بیرون آمد. چین و چروک‌های صورتش نشان از قدیمی بودنش می‌داد.
پردیس: سلام
مانارا متعجب از این که کسی به کلبه او آمده و به او سر زده است با همان لحن متعجب گفت:
پیرزن: سلام دخترم، خوبی؟ من مانارا هستم تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
پردیس از مهربانی این پیرزن خوشنود شد و خوشحال در کنار خود جایی باز کرد تا مانارا بشیند.
پردیس: راستش من سمت دریاچه ارواح رفتم ولی راهم رو گم کردم که بک‌هو کلبه شما رو دیدم. ببخشید مزاحم شدم.
مانارا: خوش اومدی. راستش متعجب بودم کسی این طرف‌ها نمیاد و من تنها این‌جا زندگی می‌کنم. ده سال پیش دیگه حتی روی آدم‌ها رو هم ندیدم و از دیدنت خوشحالم.
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,759
مدال‌ها
6
چای را جلوی پردیس می‌گذارد و می‌شیند و با شوق به پردیس نگاه می‌کند.
مانارا: تو خیلی شبیه دختر چشم سبز منی.
پردیس خوشحال به زن نگاه می‌کند انگار تنها کسی که می‌تواند سفره دلش را با او باز کند پیدا کرد. به بخار که از چای بالا می‌رود نگاه می‌کند.
به موهای حنایی مارانا نگاه می‌کند زیبایی این زن تعجب برانگیز است‌.
پردیس: نظر لطفتونِ شما واقعاً زیبا هستید. دخترتون هم باید شبیه شما باشه.
با لبخند گرمی از دخترک پذیرایی می‌کند و سیبی را با دقت پوست می‌کند و کف دست دخترک می‌گذارد.
مارانا: دخترم خیلی دوست داشت به دوست صمیمی داشته باشه ولی ۱۰ ساله‌اش بود که فوت شد. دلیلش رو هیچ‌وقت نفهمیدیم ولی داخل چاه با سر خونی داخل جنگل همین اطراف مرد.
لبخند تلخی زد شاید اون روز بدترین روز زندگی‌اش بود. یاد لبخند دختر کوچکش که می‌افتاد با غصه به قاب عکسش نگاه می‌کرد. قاب را به دست پردیس داد و موهای سیاه پردیس را نوازش کرد.
مارانا: این دخترم ماریاست؛ البته بود.
پردیس با لبخند به عکس خیره می‌شود زیبایی این دختر شگفت ‌زده‌اش می‌کند. موهای بلند و طلایی رنگ دختر مانند امواج آب در دست باد در حال حرکت است و چشمان سبزش مانند جنگل زیبا و دلفریب است.
پردیس: متاسفم.
مارانا با مهر مادری به این دختر زیبا نگاه می‌کند و برای پدر و مادر این دختر آرزوی سلامتی می‌کند.
مارانا: تقصیر من بود اگه بیشتر بهش فکر می‌کردم، بیشتر بهش محبت می‌کردم این‌طور نمی‌شد. من ماریا رو از ته دلم دوست داشتم ولی تنها موندم.
با تعجب به مارانا نگاه کرد چرا نمی‌شد؟ چرا محبت نکرد؟ هزاران سوال عجیب در ذهنش شکل گرفت که در باز هم باز شد.
مارانا: وا امروز چقدر مهمون دارم.
بعد با خنده به سمت آشپزخونه رفت. پردیس متعجب از آن‌که در این کلبه پا گذاشته به در نگریست.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین