جُنـون گریخت سراسیمه از ملاقاتم
شبِ شراب که باشد دچار افراطم...
بریز هــرچه که داری مکن مراعاتم؛
تو بیملاحظه، من نیز بی مبالاتم...
سیاهِ مسـ*ـت تو هستم گذشته کار از کار
شب شراب میارزد به بامــداد خمـار...
نمـیرسد بـه شکـوه تــو فکــرِ کـوتاهم؛
اگر مدیح تو را از خود تو میخواهم...
لطیـف طبع خـدا آنِ آشــکار تویی
که شعر جوششی آفریدگار تویی!
تو آن قصیدهی بیاختیارِ موزونی
پر از خیالی و از هر خیال بیرونی
شکوه شعر کهن در کلام اکنونی
بریز قاعدهها را به هم تو قانونی
سرودنِ تو حماسیترین مغازله است
جهان بدون تو اسلوب بیمعادله است
به شاعرانه ترین لحظههای حیرانی
رسیدهام به تو در نظمی از پریشانی
نگفتهام که چه میخواهم از تو، میدانی
شـراب شعـر صغیــر و فؤاد کـرمانی...
تو ای قصیدهی اعلا مسمط عالی
جنون فاتح علی خان در اوج قوّالی
کتاب معجزه در بیشمار ابوابی
اگر چه نقطهی ایجاز غرق اطنابی
بخوانمت منِ وامانده با چه القابی؟
اگر خدات بگویم تو بر نمیتابی؟
اگر ملال توام بیدریغ کن دفعم
تو تیغ میکشی اما منم که ذینفعم
تو همزمانِ زمان نیستی کجایی تو؟
کنار فاطمهای همدم حرایی تو
به چشم حیرت جبرییل آشنایی تو
به ذهن کوچک دنیا پر از چرایی تو
تو در نهایت معراج در نبایدها
نشستهای به تماشای رفت و آمد ها
تو آفتابی و هرگز نمیشوی انکار
دریغ و درد که نهج البلاغه را یکبار
کسی مرور نکرد ای شکوه بیتکرار
برای مالک اشتر نوشتهای بسیار...
هنوز جوهر آن نامهها تر و تازه است
غریبیِ سخنت در زمین پر آوازه است
به ناشناسیِ منظومهی علــی نامه
به الغدیــر، به موی سپید علامه...
به یا علی مددِ پوریا به هنگامه
به شرمگینیِ من در چکامه و چامه
تو دیگری و دلم در خیال دیگر نیست
که سرنوشتی از این سرنوشت بهتر نیست…
-حمیدرضابرقعی