جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

متفرقه حرف دلت را بگو:)

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تعامل ادبی توسط Kiana' با نام حرف دلت را بگو:) ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 94,637 بازدید, 3,136 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تعامل ادبی
نام موضوع حرف دلت را بگو:)
نویسنده موضوع Kiana'
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آراد

AZHHAR

سطح
2
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
3,404
20,573
مدال‌ها
6
با همه محترم باش ولی
براشون همونقدر قدم بردار
که برات قدم برمی‌دارن.
 

AZHHAR

سطح
2
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
3,404
20,573
مدال‌ها
6
تهش می‌بینی هیچکس درکت نمی‌کنه جز خودت!
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
843
9,715
مدال‌ها
2
نمی‌دانم از کِی، این سایه شد همرازم،

که نه حرف می‌زند، نه می‌رود از پسِ پازم.

تا دیروز می‌گریختم ز بویِ این دیوار،

امروز اما، سلامش کرده‌ام با ساز.

این تنهاییِ من، دیگر زخمِ کهنه نیست،

بلکه پیراهنی‌ست که با اندامم مأنوس شده.

او تنها کسی‌ست که می‌داند،

کدام کلمه در گلو، حبس شده.

مهم نیست اگر جهان، پریشان و دور است،

تا وقتی این سکوتِ امن، پشتِ در باز است.

این همدمِ خاموش، دیگر نه توبیخ می‌کند، نه قضاوت؛

او فقط هست، و این برای من، آغازِ پرواز است.
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
843
9,715
مدال‌ها
2
دیگر نه غربتِ شهر، نه دلتنگیِ یار؛

این سفر، سفری‌ست به مرکزِ انزوا.

چمدان‌ها خالی شدند از آنچه باید بود،

و من ماندم با خود، به دور از هر صدا.

در این سکوتِ مطلق، نور می‌بینم،

نوری که از عمقِ چاهِ تنهایی می‌تابد.

تنهایی، تَرَک نیست بر دیوارِ زندگی،

بلکه پنجره‌ای‌ست رو به آسمانِ بی‌کرانِ «من».

وقتِ رفتن فرا رسیده، اما به جای دیگری،

به جایی که همیشه آنجا بود،

درونِ خویش.
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
843
9,715
مدال‌ها
2
درونم دریایی‌ست که موج‌هایش به ساحلِ سکوت می‌خورند،

بیرونم اما، آرام و شفاف مثل شیشه‌ی پنجره.

همه فکر می‌کنند که من یک آرامشم،

یک منظر بی‌تلاطم در مه صبحگاهی.

اما هیچ‌ک.س نمی‌داند زیرِ این سطحِ صاف،

طوفانی از کلماتِ نگفته برپاست،

صدایی که می‌خواهد در این خلاء فریاد بزند،

و تمام این سکوت‌ها، تنها دیوارِ ضخیمِ این زندان‌اند.

تنها وقتی پلک می‌زنم،

و جهان برای یک لحظه سیاه می‌شود،

صدای موج‌ها به گوش می‌رسد؛

و من دوباره می‌فهمم:

تنها بودن، گاهی یعنی پناه دادن به بزرگترین فریادِ خودت.
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
843
9,715
مدال‌ها
2
این تنهایی، دیگر قصه‌ی شکست نیست،

پیمانِ من با سکوتی دیرینه است.

دیگر منتظرِ زنگی که به صدا درآید نیستم؛

خودم شدم درِ ورود و کلیدِ خروج.

من خانه‌ای ساخته‌ام در انتهای راه،

جایی که دیگر پژواکِ “کاش” شنیده نمی‌شود.

دیوارها، دوستانی بی‌حرف‌اند؛

آن‌ها رازِ نبودن‌ها را می‌دانند،

اما هرگز فاش نمی‌کنند.

هر شب، ماه را دعوت می‌کنم به سادگی،

بدون نقاب و تظاهر.

این خلوت، هدیه‌ای‌ست که سال‌ها باید برای به دست آوردنش جنگید.

و من، تنها، در این گستره‌ی آرام،

به تماشا ایستاده‌ام و زنده‌ام.
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
843
9,715
مدال‌ها
2
یادِ تو در این خانه،

بیشتر از خودت حضور دارد؛

می‌آید با عطرِ خاکِ باران‌خورده،

که با هر قطره بر شیشه، تکرار می‌شود.

ما در میانِ خاطرات غریبیم،

مثل دو مسافر که در ایستگاه‌های اشتباه پیاده شده‌اند.

من این‌جا مانده‌ام،

با نقشِ سایه‌ات بر دیوار،

که هر شب بلندتر می‌شود.

تنهایی، مثل یک پتوی قدیمی‌ست؛

سنگین است، اما گرمای دورانِ گذشته را دارد.

و من با این گرما،

تا طلوعِ صبح،

مهمانیِ گذشته را برپا نگه می‌دارم.
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
843
9,715
مدال‌ها
2
بگذار که تنهایی،

نقشی از سکوت بر دلِ دیوار بکوبد.

در این خلوت، منم و خودم؛

بی‌نیاز از دست‌هایی که زود رها کردند.

این‌جا نه قضاوت است، نه هیاهوی شهر،

فقط صدای نفس‌های خودم،

که آهسته می‌گوید: «آرام باش.»

من با آینه‌ای که رو به رویم است،

تمامِ پازلِ گم شده‌ام را می‌چینم.

تنهایی نه یک درد، که یک کلید است؛

کلیدِ اتاقی که گنجِ من درونِ اوست.

من دور از جماعت، خودم را یافتم،

و در این سکوت، صدای خدا نزدیک‌تر است
 
بالا پایین