- Jul
- 139
- 1,334
- مدالها
- 2
در ماشین رو بهم کوبیدم و تو لیست مخاطبهام دنبال شمارهی اکبر یه چشم گشتم.
پام رو روی پدال گاز فشار دادم و ماشین رو انداختم تو اتوبان. برای بار سوم که شمارهی اکبر رو گرفتم بالأخره صدای نکرهش تو ماشین پیچید.
- بهبه دانیار خان! خیر باشه کلهی سحر؟
- اتفاقاً خیرِ، دارم میام اون یکی چشمت هم بگیرم پستفطرت.
- ای بابا تو که باز بیادب شدی! ببینم اون سياوش بهت یاد نداده با بزرگترت چطور صحبت کنی؟
- مرتیکهی آشغال دخترِ کجاست؟ چیکارش کردی؟
- نکنه منظورت دخترِ کوروش؟
با حرص دنده رو جابهجا کردم که ادامه داد:
- اگه بهخاطر اون میایی نیا، سپردم بندازنش یه جا تا پیداش کنی.
- منظورت چیه بندازنش یه جا کثافت، مگه کیسه زبالهس که بندازنش؟
- ول کن این حرفها رو دختره زیاد وقت نداره، لوکیشن میفرستم برو سراغش!
ناخواسته تن صدام بالا رفت.
- منظورت چیه زیاد وقت نداره؟ چیکارش کردی مرتیکهی بیش... .
- اَه پسرهی احمق، همینکه جاش بهت میگم هم از صدقه سری سیاوش، چون نمیخوام دوباره با هم در بیوفتیم.
- خیلی خب مرتیکه زر نزن، لوکیشن رو بفرست.
- ماشین رو بنداز تو اتوبان ارتش سمت شمال، یه ساعت دیگه بهت زنگ میزنم. در ضمن عجله کن دختره رو مار نیش زده، از شیش ساعت تقریباً سه ساعتش گذشته.
دستم رو محکم به فرمون کوبیدم و گفتم:
- من تو رو میکشم کثافت آشغال، حالا میبینی.
بیتوجه به قرارم با دیاکو اولین دوربرگردان برگشتم و ماشین رو انداختم تو جادهی ارتش.
***
《نفس》
با ترس و اضطراب از بین درختها سمت جادهی خاکی قدم برمیداشتم، حرکت کردن با این وضع پا زیادی برام سخت بود. هوا گرگومیش بود و باد سردی میوزید. از سرما دندونهام بهم میخورد. چشمهام همش روی هم میرفت و با هر قدمی که بر میداشتم، سکندری میخوردم. گهگاهی حس میکردم کسی داره نگاهم میکنه اما هر چقدر با چشم اطراف رو از نظر میگذرونم هیچی نمیدیدم.
با دیدن یه مار قرمز بزرگ که داشت سمتم میاومد از ترس جیغ کشیدم و سمت عقب قدم برداشتم که به تنهی درخت برخوردم. با ترس زیر درخت نشستم و دستم رو به گلوم گرفتم، نفس کشیدن برام سخت شده بود. دیگه احساس سرما نمیکردم و بدنم هر لحظه داغتر میشد. شالم رو از روی سرم کشیدم و سعی کردم که پارهش کنم، اما نتونستم و ناچار شالم رو کامل دور پام پیچیدم تا زهر کمتر تو بدنم پخش شه.
- رها!
سرم به سرعت بالا اومد و خیرهی چهره محو پدرم شدم. با لکنت لب زدم:
- ب... بابا!
- دخترم، دختر قشنگم.
دستم رو به تنهی درخت گرفتم تا از جام بلندشم اما نتونستم. قطره اشک سمجی روی صورتم سر خورد و دیدم رو تار کرد. به سرعت با دست اشکهام رو پس زدم تا بتونم چهره پدرم رو ببینم. با ته مونده انرژی که تو بدنم باقی موندهبود و به کمک تنه درخت خودم رو بالا کشیدم تا سر پا بایستم ولی با صورت روی زمین افتادم و درد بدی تو صورتم حس کردم. آروم خودم رو به پشت چرخوندم و با گریه لب زدم:
- باباجون، تو رو خدا نرو تنهام نزار!
لبخند محوی روی صورتش نشست و گفت:
- من همیشه کنارتم دخترم، قوی بمون.
- نه، نمیخوام قوی باشم منم با خودت ببر خواهش میکنم!
چهار زانو بالای سرم نشست و دستهاش رو نوازش وار روی موهام کشید.
- تو حق نداری بیایی پیشم، تو باید زندگی کنی دخترم. یه زندگی قشنگ در انتظارته.
- قشنگ؟ تو وقتی رفتی همهی قشنگیهای زندگیم رو با خودت بردی.
- متأسفم، اما قول میدم بالأخره یکی میاد که همهی قشنگیهایی که ازت گرفتم رو بهت پس... .
تصویر پدرم تار شد و پلکهام روی هم افتاد.
پام رو روی پدال گاز فشار دادم و ماشین رو انداختم تو اتوبان. برای بار سوم که شمارهی اکبر رو گرفتم بالأخره صدای نکرهش تو ماشین پیچید.
- بهبه دانیار خان! خیر باشه کلهی سحر؟
- اتفاقاً خیرِ، دارم میام اون یکی چشمت هم بگیرم پستفطرت.
- ای بابا تو که باز بیادب شدی! ببینم اون سياوش بهت یاد نداده با بزرگترت چطور صحبت کنی؟
- مرتیکهی آشغال دخترِ کجاست؟ چیکارش کردی؟
- نکنه منظورت دخترِ کوروش؟
با حرص دنده رو جابهجا کردم که ادامه داد:
- اگه بهخاطر اون میایی نیا، سپردم بندازنش یه جا تا پیداش کنی.
- منظورت چیه بندازنش یه جا کثافت، مگه کیسه زبالهس که بندازنش؟
- ول کن این حرفها رو دختره زیاد وقت نداره، لوکیشن میفرستم برو سراغش!
ناخواسته تن صدام بالا رفت.
- منظورت چیه زیاد وقت نداره؟ چیکارش کردی مرتیکهی بیش... .
- اَه پسرهی احمق، همینکه جاش بهت میگم هم از صدقه سری سیاوش، چون نمیخوام دوباره با هم در بیوفتیم.
- خیلی خب مرتیکه زر نزن، لوکیشن رو بفرست.
- ماشین رو بنداز تو اتوبان ارتش سمت شمال، یه ساعت دیگه بهت زنگ میزنم. در ضمن عجله کن دختره رو مار نیش زده، از شیش ساعت تقریباً سه ساعتش گذشته.
دستم رو محکم به فرمون کوبیدم و گفتم:
- من تو رو میکشم کثافت آشغال، حالا میبینی.
بیتوجه به قرارم با دیاکو اولین دوربرگردان برگشتم و ماشین رو انداختم تو جادهی ارتش.
***
《نفس》
با ترس و اضطراب از بین درختها سمت جادهی خاکی قدم برمیداشتم، حرکت کردن با این وضع پا زیادی برام سخت بود. هوا گرگومیش بود و باد سردی میوزید. از سرما دندونهام بهم میخورد. چشمهام همش روی هم میرفت و با هر قدمی که بر میداشتم، سکندری میخوردم. گهگاهی حس میکردم کسی داره نگاهم میکنه اما هر چقدر با چشم اطراف رو از نظر میگذرونم هیچی نمیدیدم.
با دیدن یه مار قرمز بزرگ که داشت سمتم میاومد از ترس جیغ کشیدم و سمت عقب قدم برداشتم که به تنهی درخت برخوردم. با ترس زیر درخت نشستم و دستم رو به گلوم گرفتم، نفس کشیدن برام سخت شده بود. دیگه احساس سرما نمیکردم و بدنم هر لحظه داغتر میشد. شالم رو از روی سرم کشیدم و سعی کردم که پارهش کنم، اما نتونستم و ناچار شالم رو کامل دور پام پیچیدم تا زهر کمتر تو بدنم پخش شه.
- رها!
سرم به سرعت بالا اومد و خیرهی چهره محو پدرم شدم. با لکنت لب زدم:
- ب... بابا!
- دخترم، دختر قشنگم.
دستم رو به تنهی درخت گرفتم تا از جام بلندشم اما نتونستم. قطره اشک سمجی روی صورتم سر خورد و دیدم رو تار کرد. به سرعت با دست اشکهام رو پس زدم تا بتونم چهره پدرم رو ببینم. با ته مونده انرژی که تو بدنم باقی موندهبود و به کمک تنه درخت خودم رو بالا کشیدم تا سر پا بایستم ولی با صورت روی زمین افتادم و درد بدی تو صورتم حس کردم. آروم خودم رو به پشت چرخوندم و با گریه لب زدم:
- باباجون، تو رو خدا نرو تنهام نزار!
لبخند محوی روی صورتش نشست و گفت:
- من همیشه کنارتم دخترم، قوی بمون.
- نه، نمیخوام قوی باشم منم با خودت ببر خواهش میکنم!
چهار زانو بالای سرم نشست و دستهاش رو نوازش وار روی موهام کشید.
- تو حق نداری بیایی پیشم، تو باید زندگی کنی دخترم. یه زندگی قشنگ در انتظارته.
- قشنگ؟ تو وقتی رفتی همهی قشنگیهای زندگیم رو با خودت بردی.
- متأسفم، اما قول میدم بالأخره یکی میاد که همهی قشنگیهایی که ازت گرفتم رو بهت پس... .
تصویر پدرم تار شد و پلکهام روی هم افتاد.
آخرین ویرایش: