جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [حکم آخر] اثر «ساحل ف.ج کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sahel_frd با نام [حکم آخر] اثر «ساحل ف.ج کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,685 بازدید, 68 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حکم آخر] اثر «ساحل ف.ج کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع sahel_frd
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط sahel_frd
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,334
مدال‌ها
2
در ماشین رو بهم کوبیدم و تو لیست مخاطب‌هام دنبال شماره‌ی اکبر یه چشم گشتم.
پام رو روی پدال گاز فشار دادم و ماشین رو انداختم تو اتوبان. برای بار سوم که شماره‌ی اکبر رو گرفتم بالأخره صدای نکره‌ش تو ماشین پیچید.
- به‌به دانیار خان! خیر باشه کله‌ی سحر؟
- اتفاقاً خیرِ، دارم میام اون یکی چشمت هم بگیرم پست‌فطرت.
- ای بابا تو که باز بی‌ادب شدی! ببینم اون سياوش بهت یاد نداده با بزرگترت چطور صحبت کنی؟
- مرتیکه‌ی آشغال دخترِ کجاست؟ چیکارش کردی؟
- نکنه منظورت دخترِ کوروش؟
با حرص دنده رو جابه‌جا کردم که ادامه داد:
- اگه به‌خاطر اون میایی نیا، سپردم بندازنش یه جا تا پیداش کنی.
- منظورت چیه بندازنش یه جا کثافت، مگه کیسه زباله‌س که بندازنش؟
- ول کن این حرف‌ها رو دختره زیاد وقت نداره، لوکیشن می‌فرستم برو سراغش!
ناخواسته تن صدام بالا رفت.
- منظورت چیه زیاد وقت نداره؟ چیکارش کردی مرتیکه‌ی بی‌ش... .
- اَه پسره‌ی احمق، همین‌که جاش بهت میگم هم از صدقه سری سیاوش، چون نمی‌خوام دوباره با هم در بیوفتیم.
- خیلی خب مرتیکه زر نزن، لوکیشن رو بفرست.
- ماشین رو بنداز تو اتوبان ارتش سمت شمال، یه ساعت‌ دیگه بهت زنگ می‌زنم. در ضمن عجله کن دختره رو مار نیش زده، از شیش ساعت تقریباً سه ساعتش گذشته.
دستم رو محکم به فرمون کوبیدم و گفتم:
- من تو رو می‌کشم کثافت آشغال، حالا می‌بینی.
بی‌توجه به قرارم با دیاکو اولین دوربرگردان برگشتم و ماشین رو انداختم تو جاده‌ی ارتش.

***

《نفس》

با ترس و اضطراب از بین درخت‌ها سمت جاده‌ی خاکی قدم برمی‌داشتم، حرکت کردن با این وضع پا زیادی برام سخت بود. هوا گرگ‌ومیش بود و باد سردی می‌وزید. از سرما دندون‌هام بهم می‌خورد. چشم‌هام همش روی هم می‌رفت و با هر قدمی که بر می‌داشتم، سکندری می‌خوردم. گهگاهی حس می‌کردم کسی داره نگاهم می‌کنه اما هر چقدر با چشم اطراف رو از نظر می‌گذرونم هیچی نمی‌دیدم.
با دیدن یه مار قرمز بزرگ که داشت سمتم می‌اومد از ترس جیغ کشیدم و سمت عقب قدم برداشتم که به تنه‌ی درخت برخوردم. با ترس زیر درخت نشستم و دستم رو به گلوم گرفتم، نفس‌ کشیدن برام سخت شده بود. دیگه احساس سرما نمی‌کردم و بدنم هر لحظه داغ‌تر می‌شد. شالم رو از روی سرم کشیدم و سعی کردم که پاره‌ش کنم، اما نتونستم و ناچار شالم رو کامل دور پام پیچیدم تا زهر کمتر تو بدنم پخش شه.
- رها!
سرم به سرعت بالا اومد و خیره‌ی چهره محو پدرم شدم. با لکنت لب زدم:
- ب... بابا!
- دخترم، دختر قشنگم.
دستم رو به تنه‌ی درخت گرفتم تا از جام بلندشم اما نتونستم. قطره اشک سمجی روی صورتم سر خورد و دیدم رو تار کرد. به سرعت با دست اشک‌هام رو پس زدم تا بتونم چهره پدرم رو ببینم. با ته مونده انرژی که تو بدنم باقی مونده‌بود و به کمک تنه درخت خودم رو بالا کشیدم تا سر پا بایستم ولی با صورت روی زمین افتادم و درد بدی تو صورتم حس کردم. آروم خودم رو به پشت چرخوندم و با گریه لب زدم:
- باباجون، تو رو خدا نرو تنهام نزار!
لبخند محوی روی صورتش نشست و گفت:
- من همیشه کنارتم دخترم، قوی بمون.
- نه، نمی‌خوام قوی باشم منم با خودت ببر خواهش می‌کنم!
چهار زانو بالای سرم نشست و دست‌هاش رو نوازش وار روی موهام کشید.
- تو حق نداری بیایی پیشم، تو باید زندگی کنی دخترم. یه زندگی قشنگ در انتظارته.
- قشنگ؟ تو وقتی رفتی همه‌ی قشنگی‌های زندگیم رو با خودت بردی.
- متأسفم، اما قول میدم بالأخره یکی میاد که همه‌ی قشنگی‌هایی که ازت گرفتم رو بهت پس... .
تصویر پدرم تار شد و پلک‌هام روی هم افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,334
مدال‌ها
2
**

《دانیار》

بالأخره بعد از یه ساعت‌ رانندگی، اکبر برام لوکیشن فرستاد و پشت بندش شماره‌‌ش روی صفحه‌ی گوشی افتاد.
با بدخلقی جواب دادم:
- چیه مرتیکه‌ی آشغال؟
- ببینم تو پشتت به سیاوش گرمه که این‌طوری با من حرف می‌زنی، نه؟
- بگو چی می‌خوای مرتیکه خرفت!
- این بی احترامی‌ها تو میزارم پای این‌که نگران نامزدتی وگرنه حساب تو می‌رسیدم.
از درد معده روی فرمون خم شدم و دستم رو روی دلم فشار دادم که با صدای بوق‌های پی‌درپی یه ماشین سرم به سرعت بالا اومد و فرمون رو سریع چرخوندم و پام رو محکم روی پدال ترمز فشار دادم.
- چی شد بچه‌جون؟ یهو تصادف نکنی خونت بیوفته گردن من!
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- مرتیکه کثافت هر چی می‌خوای بگی زودتر بگو و قطع کن.
- خیلی خب، لوکیشن برات فرستادم. از الان تقریباً دو ساعت وقت داری که پیداش کنی وگرنه کارش تموم. در ضمن اون الان احتمالاً شدیداً تب کرده و توهم می‌زنه، بعدشم بیهوش میشه پس زودتر پیداش کن.
- آخه بی‌وجود چرا اون بلا رو سرش آوردی؟ الان هم داری راه و چاه نشونم میدی؟
- حقیقتش وقتی شنیدم دختر کوروش اومده ایران از حرص انتقام به چیزی فکر نکردم، ولی بعد از این‌که مار نیشش زد پشیمون شدم. بالأخره هر چی نباشه عروس سیاوش خان! منم اصلاً دلم نمی‌خواد دوباره با عموت درگیر بشم.
- که نمی‌خوای دوباره درگیرشی؟ چنان بلایی سرت بیارم که آروزی مرگ کنی کثافت.
- دان‌‌‌‌... .
سریع آیکون قرمزرنگ رو فشردم تا بیشتر از این صدای نکره‌ش نشنوم.
تقریباً به جایی که لوکیشن نشون می‌داد رسیده بودم. ماشین رو کنار جاده خاموش کردم و نگاه خسته‌ای به جنگل روبه‌روم انداختم و زیر لب نالیدم:
- حالا این دختره رو از کجا پیدا کنم؟ مطمئنم جایی که پیاده‌ش کردن نمونده، چون آدمی نیست که یه جا بند بشه.
نیم ساعت گذشته بود و هر چی بیشتر می‌گشتم، کمتر به نتیجه می‌رسیدم. درد زخمم و معده‌م هر دو دست به دست هم داده بودن که من رو از پا بندازن. با خستگی به یه درخت تکیه دادم تا درد معده‌م یکم بهترشه اما با صدای ناله‌های آروم یه نفر گوش‌هام تیز کردم و با احتیاط سمت جایی که صدا می‌اومد قدم برداشتم.
با دیدن نفس که روی زمین افتاده بود به قدم‌هام سرعت بخشیدم و با استرس بالای سرش نشستم. چشم‌هاش بسته بود و زیر لب مدام پدرش رو صدا می‌زد. با سر انگشت آروم روی صورتش زدم و صداش زدم اما نشنید، ناچار دست زیر پا و کمرش انداختم و از روی زمین بلندش کردم.
چند قدم برنداشته بودم که پام به یه چيزی گیر کرد و با زانو روی زمین افتادم. با این‌که وزنش سنگین نبود اما به‌خاطر زخمم خیلی بهم فشار اومده بود‌.
دوباره نفس عمیقی کشیدم و با درد از روی زمین بلند شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,334
مدال‌ها
2
***

- آقای دکتر حالش چطوره؟
دکتر که مرد مسنی بود، آروم روی شونه‌م کوبید و گفت:
- پسرم متأسفانه ما این‌جا پادزهر نداریم. از بقیه‌ی بیمارستان‌ها درخواست کمک کردیم ایشالله که زودتر به دست‌مون می‌رسه.
- دکتر چی دارین می‌گین؟... یعنی چی که پادزهر ندارین؟
- یه پادزهر داریم اما توان مقابله با این زهر رو نداره چون یه مار خطرناک همسرت رو نیش زده. الان فقط پادزهر منووالان می‌تونه نجاتش بده، اگه بتونی از یه جایی این سرم رو گیر بیاری می‌تونیم زودتر همسرت رو نجات بدیم.
آشفته خودم رو روی صندلی‌ انتظار پرت کردم و شماره‌ی دیاکو رو گرفتم.
- پسر کدوم گوری هستی؟ دو ساعته علف... .
بین حرفش پریدم و با عجز نالیدم:
- دیاکو به دادم برس.
متوجه لحنم شد و با نگرانی لب زد:
- کجایی؟ صدات چرا این‌جوریه؟
- بیمارستانم، پادزهر لازم دارم می‌تونی گیر بیاری؟
- چی؟...چه پادزهری؟
- نفس رو مار نیش زده، کمتر از یه ساعت‌ وقت داریم وگرنه تشنج می‌کنه.
- چی داری میگی پسر؟
- کار اون بی‌وجود کثافته.
- خیلی خب، اسم پادزهر چیه؟ کجا بیام؟
بالأخره بعد از پنجاه دقیقه استرس و نگرانی گوشی تو دستم لرزید و اسم دیاکو روی صفحه‌ی خودنمایی کرد.
- کجایی دانیار؟
- تو سالن انتظارم، لطفاً بگو که گیرش آوردی!
دست یه نفر رو شونه‌م نشست و پشت بندش صدای دیاکو از پشت سرم اومد.
- معلومه گیر آوردم پسر، مگه میذارم زن‌داداشم این‌قدر آسون از دست مون سر بخوره بره؟
شوکه سمتش چرخیدم و با لبخند روی شونه‌ش کوبیدم.
- ایول پسر خیلی مردی.
سُرم رو از دستش قاپیدم و سریع در اتاق رو باز کردم که در محکم به دیوار خورد و صدای اعتراض چند نفر بلند شد. با صدای هیجان زده و بلند دکتر رو صدا زدم:
- دکتر، دکتر سُرم رو پیدا کردم.
دکتر پا تند کردم و سمتم اومد، ولی میونه‌ی راه با صدای بلند پرستار سریع عقب‌گرد کرد.
پرستار: دکتر، دکتر بیمار تشنج کرده داره میره تو حالت کما!
با چشم‌های گشاد شده سمت نفس دویدم، رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود و از دهنش کف زده بود بیرون. دکتر سریع نبضش رو چک کرد و شیشه‌ی پادزهر رو از دستم گرفت و خالی کرد تو سُرم بالا سرش.
دستم رو آروم روی دلم گذاشتم و عقب رفتم که به دیوار برخوردم، با دیدن وضعیت نفس دردم هر لحظه بیشتر می‌شد و حس می‌کردم صرفه‌های وحشتناکی در انتظارم هست.
- آقا حالتون خوبه؟
بی‌رمق به پرستار زل زدم و دستم رو بیشتر روی دلم فشردم.
پرستار: کمک کنید، دکتر داره از حال میره.
تصویر پرستار جلوی چشم‌هام محو شد و سمت پایین سقوط کردم.


***

《نفس》

پلک‌هام رو بی‌رمق از هم باز کردم، حس می‌کردم بعد از یه عمر بالأخره تونستم برای چند ساعت بدون فکر و بی‌دغدغه بخوابم.
- خوبی عزیزم؟
سعی کردم بدنم رو بالا بکشم که پرستار دستش رو روی شونه‌م گذاشتم و گفت:
- وایسا عزیزم، بزار سُرم تو در بیارم بعدش پاشو.
- یکم آب میدین بهم!
آمپول رو از تو دستم بیرون کشید و تخت رو دور زد. کمکم کرد که بشینم و آبمیوه‌‌ رو دستم داد.
- برادر شوهرت برات آورده، بخور جون بگیری.
با تعجب به پرستار نگاه کردم که دیاکو اومد کنار تختم.
- چرا تعجب کردی؟ منو میگه، مگه من برادر شوهرت نیستم؟
هیچ کلمه‌ی نتونستم پیدا کنم تا جوابش رو بدم.
- وای دختر، نگو که فراموشی گرفتی! نکنه یادت نیست چند ماه پیش با دانو ازدواج کردین و یه دختر هم دارین؟
نمی‌دونم حالت صورتم چطور بود که پرستار و دیاکو هم‌زمان با هم زیر خنده زدن. هنوزم تو شوک بودم، می‌دونستم داره حرف مفت می‌زنه ولی نمی‌تونستم جوابش رو بدم. همون‌طور که داشت می‌خندید گفت:
- خیلی خب بابا شوخی کردم. ولی نفس فک کن تو و دانیار چه ترکیب جالبی می‌شدین.
لبخند محوی روی صورتم نشست و نالیدم:
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,334
مدال‌ها
2
- من فرشته‌ی نجاتتم دختر!
قلوپی از آبمیوه رو خوردم و خیره نگاهش کردم.
- منظورت چیه؟
با خنده روی تخت کنارم نشست و گفت:
- وای نگو دختر! این‌جا پادزهر نداشتن. دانیار زنگ زد گفت برات پادزهر جور کنم. منم هر چی تو بیمارستان‌ها رو گشتم، چیزی پیدا نکردم. بالأخره پادزهر رو تو یه دامپزشکی پیدا کردم. جونم برات بگه وقتی دیدم وقت کمه، پریدم سوار آمبولانس یه بیمارستان شدم و اومدم این‌جا.
تشکر آمیز نگاهش کردم و گفتم:
- خیلی زحمت کشیدی، نمی‌دونم چطوری ازت تشکر کنم.
انگشتش رو گوشه‌ی لبش کشید و گفت:
- خواهش می‌کنم، وظیفه بود.
سرم رو به پشتی تخت تکیه دادم و گفتم:
- راستی گفتی دانیار بهت خبر داده، پس خودش کجاست؟
لبخند روی لبش محو شد و از روی تخت بلند شد.
- تو اتاق بغلی بستری!
سرم به سرعت بالا اومد.
- چی، چرا بستری؟
- خب منم نمی‌دونم چی شده، دکتر گفت زخمی بوده و به‌خاطر خون ریزی از حال رفته، ولی انگار معده درد هم داشته!
لب گزیدم و پرسیدم:
- به‌خاطر من دوباره خون ریزی کرده؟
- نه بابا از قبل زخمی بوده. الان هم اگه چیزی نیاز نداری من برم پیش دانیار.
- نه مرسی، فقط چیزه... .
- جانم، چیزی می‌خوای؟
- دانیار چرا همیشه معده‌ش درد می‌کنه؟
دستش رو پشت گردنش کشید و گفت:
- خب منم نمی‌دونم، اما دکتر قبلاً گفته بود به‌خاطر اعصاب.
از حرکاتش مشخص بود نمی‌خواد چیزی بگه، من هم زیاد پیگیرش نشدم.
- منم می‌بری ببینمش؟
- هان؟
- منم می‌خوام بیام دانیار رو ببینم، به هر حال به‌خاطر من این بلا سرش اومده.
پرستار که داشت پانسمان تخت کناری رو عوض می‌کرد با تعجب سمتم چرخید و گفت:
- کجا می‌خوای بری؟ تو تا چند ساعت نباید از جات بلند بشی.
- اما... .
پرستار: خانم ولی و اما نداره، شما حق ندارید از رو تخت بلند بشید. الان هم همکارم میاد یه سُرم دیگه تزریق می‌کنه.
دیاکو: نفس جان، تو بهتر فعلاً استراحت کنی. خبری بشه بهت میگم.
- باشه.

***

با صدای پچ‌پچ آروم دو نفر پلک‌هام رو باز کردم.
دانیار و دیاکو که چشم‌های باز من رو دیدن حرف‌ شون رو قطع کردن.
دانیار: خوبی؟
خودم رو روی تخت بالا کشیدم و گفتم:
- من خوبم، تو چطوری؟ دیاکو گفت حالت خوب نیست.
چپ‌چپ به دیاکو نگاه کرد و گفت:
- خوبم، دیاکو یکم بزرگش کرده. اگه حالت خوبه بریم. عمو و حمیرا حسابی نگرانت شدن.
- خوبم، زودتر بریم.
دانیار کمک کرد سوار ماشین بشم و خودش هم کنار من نشست که دیاکو با خنده گفت:
- بد نگذره آقا.
دانیار کلید‌های ماشین رو سمتش پرت کرد و گفت:
- خفه بابا، با احتیاط رانندگی کن.
- رو تو برم! حالا چرا عقب نشستی؟
دانیار نگاهی به من انداخت و گفت:
- گیر نده پسر، تا همین‌جا هم به‌زور رسیدم.
- دیوونه شدی دانیار؟ دختر بیچاره رو مار نیش زده، چطوری می‌خواد بشینه؟
دانیار کلافه دستش رو به شقیقه‌‌ش گرفت و گفت:
- حق داری، بی‌فکری کردم.
دیاکو به محض نشستن پشت فرمون ریموت سیستم پخش رو دست گرفت و آهنگ‌ها رو بالا پایین کرد. دانیار بی‌حوصله ریموت رو از دستش گرفت و گفت:
- قطعش کن، سرم درد می‌کنه.
دیاکو چپ‌چپ بهش نگاه کرد و گفت:
- خیلی خب بابا، استراحت کنین! به هر حال شوفر مفت گیر تون اومده‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,334
مدال‌ها
2
با احتیاط قدم برداشتم و سمت سالن رفتم که میونه‌ی راه، حمیرا چشمش بهم خورد و سریع سمتم اومد و کمک کردم روی مبل بشینم.
سیاوش با نگرانی بهم زل زد و گفت:
- بهتری دخترم؟ کاش بلند نمی‌شدی هنوز.
- بهترم عمو جان؛ لطفاً این‌قدر نگران من نباشین.
سیگار رو میون لب‌هاش گذاشت و کام عمیقی گرفت.
- تو دست من امانتی دخترم، اگه پدرت خبر دار می‌شد اون بی‌وجود چه بلایی سرت آورده زمین و زمان رو بهم می‌دوخت!
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- بله می‌دونم، منم به‌خاطر همین چیزی بهش نگفتم تا نگران نشه!
- کار خوبی کردی دخترم، همون‌طور که گفتم من و دانیار به‌ حساب اکبر می‌رسیم تو نگران نباش.
خانم میان‌سالی سینی به دست سمتم اومد و گفت:
- بفرمائید خانم، براتون سوپ قلم آماده کردم. بخورید جون بگیرید.
روی مبل جابه‌جا شدم و لب زدم:
- مرسی، من حالم خوبه نیاز نبود زحمت بکشید.
ابروهاش تو هم کشید و گفت:
- چه زحمتی دخترم؟ آقا دانیار تأکید کردن که حتماً بخورین!
برای این‌که زن بیچاره رو بیشتر از این سر پا نگه ندارم، مجبوراً سینی رو از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم.
حمیرا سقلمه‌ی به پهلوم کوبید و گفت:
- چیکار کردی که داداشم این‌قدر نگرانته کلک؟
با تعجب بهش خیره شدم.
- هان؟
- ایش، نگو که نمی‌دونی دو روزه داداشم تلف شد از بس که نگرانت بوده!
یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- مگه نگرانم بوده؟
با صدا خندید و دستش رو تو هوا تکون داد.
- نفس، تو دیگه خیلی شوتی!
زهرماری نثارش کردم و کاسه سوپ رو تو دستم گرفتم. همون‌طور که سوپم رو هم می‌زدم یاد حرف‌های سرهنگ افتادم، گویا وقتی منو دزدیدن سجاد کاملاً اتفاقی متوجه میشه و فوراً به سرهنگ خبر میده و رد ماشین رو میزنن. اما چون نمی‌تونستن آشکارا وارد قضیه بشن، سجاد سراغ اکبر میره و تهدیدش می‌کنه که اگه جای منو به دانیار نگه، همون‌جا کارش رو تموم می‌کنه و برای این‌که دانیار چیزی متوجه نشه از اسم سیاوش استفاده می‌کنن. البته سجاد خودش رو به عنوان بادیگارد مخفی من معرفی کرده بود و اکبر رو تهدید کرده که هرگز حرفی از اون نزنه.
- به چی فکر می‌کنی؟
با صدای دانیار به خودم اومدم.
- هان!
- میگم به چی فکر می‌کنی؟
روبه‌روم نشسته بود و داشت خیره نگاهم می‌کرد.
- آها، هیچی داشتم به اکبر فکر می‌کردم.
با صدای کنترل شده لب زد:
- تو لازم نکرده به اون مردک فکر کنی خودم حسابش رو می‌رسم. حالا هم سوپ تو بخور تا سرد نشده.
سياوش: بچه‌ها بنظرم دیگه وقتش برگردیم اصفهان.
حمیرا: موافقم، منم دلتنگ دانشگاه و دوستامم.
- پس اگه نفس هم مشکلی نداشته باشه با پرواز عصر بر می‌گردیم.
- نه عمو جان، من مشکلی ندارم.
دانیار: عمو من فعلاً این‌جا هستم یه کاری دارم.
- نمیشه! همه با هم بر می‌گردیم.
- ولی دارم میگم من کار دارم.
- اگه منظورت اکبر، اون‌جا هم می‌تونیم به حسابش برسیم؛ تو نگران نباش.
- اما عمو جان... .
- کافیه دانیار؛ همین که گفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,334
مدال‌ها
2
ساکت و آروم به بحث بین سیاوش و دانیار گوش می‌دادم که حمیرا دستم رو کشید و گفت:
- پاشو بریم وسایل‌مون رو جمع کنیم‌، اینا تا فردا می‌خوان بحث کنن.
- باشه، بریم.
به کمک حمیرا وارد اتاقم‌ شدم، قبل از جمع کردن وسایل سراغ گوشیم رفتم تا خبر برگشتن مون رو به سرهنگ بدم.
وارد سرویس بهداشتی شدم و شیر آب رو باز کردم.
آیکون سبز رنگ رو فشردم که اسم عمو روی صفحه کوچیک گوشی نمایان شد. سه بار تماس گرفتم اما سرهنگ جواب نداد، خیلی کم پیش میاد که سرهنگ جواب تماسم رو نده. با نگرانی به اتاق برگشتم تا وسایلم رو جمع کنم.

***
بی‌حوصله سرم رو روی شونه حمیرا گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. حسابی خسته شده بودم. قرص‌هایی که می‌خوردم خواب‌آور بودن و نیاز به استراحت داشتم. پرواز مون تأخیر داشت و هوا تقریباً تاریک شده بود.
- عمو جان، بهتر نیست برگردیم خونه!
با صدای دانیار پلک‌هام رو از هم باز کردم.
- نمیشه، فردا یه معامله‌ی مهم دارم.
با شنیدن اسم‌ معامله گوش‌هام تیز شد.
- اما دخترا خسته شدن، نفس هم باید استراحت کنه.
سریع سرم رو از شونه حمیرا برداشتم و گفتم:
- نگران نباشین، من کاملاً خوبم.
حمیرا هم متعاقباً دنباله حرفم رو گرفت.
- بله دایی منم اصلاً خسته نیستم.
- حق با دانیار دخترا، شما بهتر برگردین من تنهایی میرم.
دانیار با رضایت سر تکون داد که تند لب زدم:
- نه عمو جان این چه حرفیه! بعدشم تا چند دقیقه دیگه سوار هواپیما میشیم، من و حمیرا اون یه ساعت‌ رو استراحت می‌کنیم.
- اما... .
حمیرا: دایی من دلم برای دوستام تنگ شده، لطفاً گیر نده.
- خیلی خب هر طور راحتین، من از پس شما دو تا بر نمیام.
با این حرف سیاوش، دو تا مون نفس راحتی کشیدیم. من از بابت قضیه معامله و حمیرا از بابت دیدن عشق پنهانیش.
بعد از ده دقیقه بالأخره پرواز مون رو پیج کردن ولی هيچکس از جاش بلند نشد، با تعجب از حمیرا پرسیدم:
- چرا نمیریم سوارشیم؟
همون تعجبی که من داشتم حالا با سؤال من تو صورت حمیرا آشکار شده بود.
- مگه نمی‌دونی ما بعد از همه سوار هواپیما می‌شیم!
سرم رو به معنی نمی‌دونم بالا انداختم که حمیرا با همون تعجب گفت:
- خب پرواز ما فرست کلاس، یعنی کابین ما از بقیه جداس.
این اسم به گوشم خورده بود ولی چیزی راجب بهش نمی‌دونستم.
- چرا؟
- چی چرا سر کارم گذاشتی؟ خب معلومه ما با آدم‌های معمولی یه جا سوار نمیشیم. بعدشم تو مگه با پرواز فرست کلاس نیومدی ایران؟!
سعی کردم حالت صورتم رو تغییر بدم و لبخند مسخره‌ی رو لبم نشوندم.
- دیوونه شدی؟ معلومه که با پرواز فرست کلاس اومدم داشتم اذیتت می‌کردم.
تعجب تو صورتش رفع شد و با اخم نگاهم کرد.
- بله دیگه آقا دانیار کم بود، حالا تو هم می‌خوای اذیتم کنی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,334
مدال‌ها
2
یه ساعتی از اومدن مون گذشته بود و همه برای استراحت به اتاق‌ها شون رفته بودن، از بی‌خوابی سر درد گرفته بودم اما نمی‌تونستم ریسک کنم و بخوابم چون هر آن ممکن بود سیاوش از خونه بیرون بره. برای این‌که از شر این سردرد خلاص بشم قرصی خوردم و وارد سرویس شدم و چند مشت آب سرد به صورتم زدم تا یکم حالم سرجاش بیاد. شیر آب باز گذاشتم و دوباره شماره سرهنگ گرفتم اما این‌بار خاموش بود، مطمئناً اتفاقی بدی افتاده وگرنه تا حالا هیچ وقت پیش نیومده که سرهنگ این همه مدت جواب تلفنم رو نده.
بعد از گذشت نیم ساعت لباس‌هام عوض کردم و سمت طبقه پایین رفتم که صدای سیاوش رو از تو پذیرایی شنیدم.
- من الان راه میوفتم طبق قرار ساعت ده تو مکان جواد.
-.... .
با قدم‌های بلند خودم رو به پذیرایی رسوندم و روبه‌روی سیاوش وایسادم.
- جایی میرین عمو جان؟
یقه کتش رو مرتب کرد و گفت:
- آره دخترم یه قرار کاری دارم. تو چرا نخوابیدی؟
- راستش هنوزم به ساعت خواب این‌جا عادت نکردم.
سرش رو آروم تکون داد و از بغلم رد شد. صدام رو تا آخرین حد ممکن پایین آوردم و از در مظلومیت وارد شدم.
- چیزه عمو جان.
سمتم چرخید و پرسشگرانه نگاهم کرد.
- میشه منم همراه شما بیام؟
ابروهاش به هم نزدیک شدن و فوری جواب داد:
- نمیشه دخترم تو با این وضع کجا می‌خوای بیایی؟
- من کاملاً حالم خوبه لطفاً اجازه بدید، این‌طوری فکر می‌کنم به قولی که به پدرم دادید عمل کردین.
تیز نگاهم کرد و با اخم سر تکون داد.
- آماده شو بیا.
دستم رو دور ماگ قهوه‌م قفل کردم و نگاهم رو بین چهار تا مرد روی میز چرخوندم. عزت پسر عموی سیاوش و در عین حال بزرگترین حامی سیاوش تو قاچاق اسلحه‌ها. سعید دشمن زیر پوستی سیاوش که تو کار مواد شریک هستن و قادر که از شرکای قاچاق اعضای بدن.
سیاوش آروم سرش رو به من نزدیک کرد و گفت:
- نفس جان تو برو روی اون میز، تا یه غذایی بخوری ما هم حرفامون می‌زنیم.
انگشت‌های دستم رو نامحسوس مشت کردم و به اجبار لبخند زدم.
- بله چشم عمو جان.
قبل از بلند شدن به عمد قفل گوشواره کوچیکم رو باز کردم و پرت کردم زیر میز و از جا بلند شدم. برای این‌که مشکوک به‌نظر نرسه ته چین سفارش دادم و رفتم سرویس، یکی از ایرپادهام تو گوشم گذاشتم و موهام روش انداختم تا مشخص نشه. صداها نا واضح بود اما بهتر از هیچی بود، یه دستی به سر و روم کشیدم و برگشتم به داخل.
گارسون که غذا رو روی میز گذاشت با اشتها شروع کردم به خوردن و در عین حال با دقت به حرف‌هایی که بین سیاوش و بقیه رد و بدل می‌شد گوش می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,334
مدال‌ها
2
سیاوش: پلیس چشمش رو ما هست باید خیلی محتاطانه عمل کنیم تا گیر نیافتیم.
قادر: منظورت این‌که فعلاً کار مون متوقف کنیم؟
سیاوش: نه، اما سرعت کار کم می‌کنیم. تو فعلاً فقط بچه‌های خیابونی رو جمع کن به موقعش بهت خبر میدم.
کی گفته فقط مرد‌ها وقتی غیرتی میشن رگ گردن شون باد می‌کنه؟ پس چرا من این همه گردنم درد گرفته؟ با هر جمله‌ی که به زبون می‌آوردن احساس می‌کردم بیشتر خون تو رگ‌هام یخ می‌بنده‌.
سعید: سیاوش چی شده که دختر دشمن تو با خودت این‌ور و اون‌ور می‌گردونی؟
نگاه خیره‌ی سیاوش روی خودم حس کردم اما اهمیتی ندادم قاشق پر از برنج رو تو دهنم گذاشتم.
- من بی‌دلیل کسی رو همراهم نمیارم این خودتم خوب می‌دونی.
سعید: منظورت این‌که این دختر برات با ارزش؟
- با ارزش؟ تو زندگیم هیچ‌ آدمی برام با ارزش نبوده و نیست، این دختر هم امشب به ناچار همراه خودم آوردم ولی بد هم نشد، شما هم با دختر دشمن تون آشنا شدین. وقتی کارم باهاش تموم شد هر کاری که می‌خوایید می‌تونین باهاش بکنین.
صدای پر از تعجب سعید تو گوشم پیچید:
- منظورت چیه؟ این دختر نامزد برادرزادته چطور همچین حرفی می‌زنی؟
صدای پوزخند چندش‌آور سیاوش حالم رو بهم زد.
- برادر زاده؟ همون بردارزاده‌‌ی که من پدر و مادرش رو کشتم! دانیار تا وقتی رام باشه باهاش تا می‌کنم اگه روزی برسه که سرکشی کنه اونم نابود می‌کنم.
با این حرفش سریع از پشت میز بلند شدم و سریع خودم رو پرت کردم تو سرویس، هر چی که خورده بودم رو بالا آوردم. با خودم فکر کردم که یه آدم چقدر می‌تونه آشغال باشه که به برادر خودشم رحم نکنه؟ دانیار چقدر احمق که تا حالا این روی سیاوش ندیده.
قادر: پس هر وقت کارت با این دختره تموم شد بسپارش دست من، انگار دلم براش لرزیده.
با شنیدن صدای این یکی دیگه کاملاً خون تو رگ‌هام یخ بست. مطمئناً اگه الان گیرش می‌آوردم تن نعشش رو از این رستوران کوفتی بیرون می‌بردن.
سر و وضعم رو مرتب کردم و از سرویس خارج شدم که هیکل گنده و و قیافه چندش آور قادر جلوم سبز شد. قدم آرومی سمتم برداشت و لبخند کریحی روی لبش نشوند.
- حالت خوبه عزیزم؟
دست‌هام مشت کردم و پلک‌هام محکم روی هم گذاشتم تا همین‌جا خفش نکنم.
- اگه بخوایی به سیاوش میگم همراه من بیایی ببرمت بیمارستان، آخه زیر خونه‌ی من یه بیمارستان مجهز وجود داره.
از داخل لبم رو به شدت به دندون گرفتم طوری که طعم بد خون تو دهنم حس کردم. با صدای کنترل شده‌ای گفتم:
- فکر کنم می‌خواستید برید سرویس درسته؟
دستش رو روی موهای نداشته سرش کشید و گفت:
- آره، تو رو که دیدم یادم رفت اصلاً چیکار می‌خواستم بکنم.
نگاه کثیفی به سر تا پام انداخت و وارد سرویس آقایون شد. سرم رو سمت سقف گرفتم و با چشم دنبال دوربین گشتم اما نبود. ناخواسته لبخند عمیقی روی صورتم نشست، راهرو کاملاً خلوت بود و هیچ رفت‌ و آمدی نبود‌. خودم رو بین در اصلی سرویس و دیوار جا دادم و منتظر موندم قادر بیرون بیاد. به محض این‌که‌ هیکل گندش از در بیرون اومد با لگد به کمرش کوبیدم که محکم به دیوار روبه‌روش برخورد کرد، قبل از این‌که سمتم برگرده دست راستش گرفتم و محکم از پشت پیچوندم طوری که صدای شکستن استخونش تو گوشم پیچید و پشت بندش صدای کلفت و نکره‌ش بلند شد. قبل از این‌که کسی متوجه صداش بشه با آرنج محکم به نقطه‌ی حساس گردنش کوبیدم و بیهوشش کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,334
مدال‌ها
2
با صدای قدم‌های کسی سریع از راهرو سرویس خارج شدم و سمت میزم رفتم که با صدای سیاوش متوقف شدم.
- نفس جان خوبی دخترم.
بعد از شکستن بازوی اون قادر آشغال احساس بهتری داشتم.
- خوبم عمو جان نگران نباشید، فکر کنم غذا با معدم سازگار نبود.
- اگه می‌خوای یه چیز دیگه سفارش بده.
- نه ممنون.
- باشه دخترم بشین یه ربع دیگه میریم.
گوشیم رو بالا آوردم و وارد فضای مجازی شدم چشم‌هام تو گوشی بود اما تمام حواسم پی اون شنوت زیر میز بود.
عزت: سیاوش الان قرارداد آماده کنم یا نه؟
سیاوش: آره آماده کن برام بفرست، می‌خوام پای تک‌تک اون برگه‌ها امضای دانیار باشه، که اگه خدایی نکرده روزی فکر خ*یانت به سرش زد تاوانش پس بده.
سعید: کارهای مواد و قاچاق که دانیار امضا می‌کنه پس کار اسحله‌ها رو کی امضا می‌کنه؟
سیاوش: اونم نفس امضا می‌کنه این‌طوری کوروش رو تو مشتم می‌گیرم از طریق دخترش.
سعید: تحسین برانگیزی.
زیر چشمی حواسم به میز سیاوش بود که سامان نزدیکش شد و چیزی تو گوشش گفت. رنگ سیاوش هر لحظه قرمز تر شد و آخر سر با صدای بلندی داد زد:
- کی جرعت داره تو مکان جواد روی کسی دست بلند کنه؟ اون هم شریک من؟
با صدای بلندش توجه بیشتر کسایی که تو رستوران بودن به سمتش جلب شد و سعید سعی می‌کرد قضیه رو عادی جلوه بده.
با تعجب ساختگی سمت میز رفتم و گفتم:
- چیزی شده عمو جان؟
نگاه سردی به من انداخت و گفت:
- برای قادر یه مشکل کوچیک پیش اومده چیزی نیست.
سامان با صدای آرومی گفت:
- سیاوش خان بازوش شکسته با آمبولانس از در پشتی رفتن‌.
سیاوش: آخه این چطور ممکنه کسی تو همچین مکانی به خودش اجازه بده رو شریک من دست بلند کنه؟ دوربین‌ها رو چک کردین؟
- قربان متاسفانه اون قسمت دوربین نصب نشده.
سیاوش محکم دستش رو روی میز کوبید و تهدید وار به سامان چشم دوخت.
- باید بفهمی کار کی بوده، کسی که امروز به خودش جرعت داده رو قادر دست بلند کنه فردا میاد سراغ ما.
با صدای آلارم گوشی پلک‌هام از هم باز کردم، ساعت گوشی چهار صبح نشون می‌داد.
صدای گوشی رو خفه کردم و سنجاق روی پاتختی رو برداشتم و سراغ اتاق لیلا رفتم، مثل همیشه بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با در بالأخره در باز شد. آروم وارد اتاق شدم که اگه لیلا خواب باشه بیدارش نکنم اما روی زمین نشسته بود و زانوهاش بغل گرفته بود، با صدای در سرش بالا آورد و نگاهم کرد. چند لحظه خیره نگاهم کرد بعد انگار یادش اومده باشه کی هستم لبخند بی‌جونی روی لبش نشست.
- کجا بودی این همه وقت؟
کنارش روی زمین نشستم و گفتم:
- ببخشید یه مدت این‌جا نبودم ولی دیگه برگشتم. حالتون چطوره؟
بی‌حال نگاهی به مچ دستش که کاملاً کبود بود انداخت و گفت:
- تا منظورت از حال خوب چی باشه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین