جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستان کوتاه [حیاط خلوت] اثر «آیناز؛ لیلی.اچ کاربران انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط VIXEN با نام [حیاط خلوت] اثر «آیناز؛ لیلی.اچ کاربران انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,020 بازدید, 8 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [حیاط خلوت] اثر «آیناز؛ لیلی.اچ کاربران انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع VIXEN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
2,952
28,748
مدال‌ها
8
داستانِ کوتاهِ " حیاط خلوت"
نویسندگان: آیناز ؛ لیلی.اچ
ژانر: جنایی، تریلر، اجتماعی، درام
عضو گپ نظارت: S.O.W(9)
سبک: روانشناختی

خلاصه:
عقده‌هایی که تاکنون به اسارت گرفته شده بودند؛ کنون پس از سال‌ها آزاد شده و هر چیزی بر سر راه‌شان می‌بینند را نابود می‌کنند. مردی که در گذشته و خاطرات غرق شده و احساس خفگی سالیان سال بر گلویش جا خوش کرده است. انگار او بدون ربودن زندگی‌ها نمی‌تواند زنده بماند؛ گویا برای نفس کشیدن مجبور است نفس بگیرد، برای فراموشی دردهایش مجبور است درد خلق کند. او میان یک پارادوکس‌‌ کینه‌وار گیر افتاده و هرگز نمی‌تواند آزاد شود: نفس‌هایی می‌کشد با بوی خفگی، زندگی می‌کند با طعم مرگ، می‌خندد اما از روی جنون‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,755
32,247
مدال‌ها
10
1669935809798.png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
2,952
28,748
مدال‌ها
8
مقدمه:
تکه‌های بدنش مثل تکه‌های سیبی کف خانه پخش شده بود. تکه‌های زندگی چه کسی را جای بریده‌های تنش می‌گذاشت؟ روح چه کسی را در کالبد خود می‌دمید؛ اویی که نه خودش را می‌شناخت نه دردش را.
حتی بازجوها هم او را نمی‌شناختند، او پسر کودکی‌هایش یا مرد زندگی همسرش نبود،
یک قاتل بود!
افسارش از خود گسیخت، پاها از خود به خود می‌گریختند و هیچکس دیگر جیغ نمی‌کشید؛
حالا از فرق سر تا نوک انگشتان به خون آغشته‌ خواهد شد؛
پرده‌ها دریده و یک جفت چشم گشاد از هراس مانده است؛
حالا او خوب می‌داند جنون چه طعمی دارد:
طعم گس خون.
 
آخرین ویرایش:
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
6,895
29,193
مدال‌ها
15
بادی که از پنجره‌ی نیمه‌باز ماشین به داخل نفوذ کرده میان فندق موهایش می‌رقصد و تیله‌های قهوه‌ای‌اش به تکان‌های برگ درختان کاج سبز مقابل‌شان که با برف سفید خال‌خالی شده‌‌اند دوخته می‌شود. درحالی که فولکس قرمز رنگ را با احتیاط پارک می‌کند و سوئیچ را بیرون می‌کشد؛ با لبخندی روی لب‌های سرخش رو به فرانسیس می‌کند.
- عزیزم رسیدیم، به خونه خوش اومدی.
لبخند محوی روی لب‌های فرانسیس می‌آید؛ اما هیچ‌ پاسخی نمی‌دهد. همان‌طور که موهای مشکی شلخته و کوتاهش را از روی چشمان عسلی‌اش کنار می‌زند؛ بدون هیچ حرفی در را باز می‌کند؛ از ماشین پیاده می‌شود و به سوی درب چوبی خانه‌ی ویلایی می‌رود. سارا با نگاهی به فرانسیس، کیف طوسی رنگش را برمی‌دارد و با انداختن آن روی شانه‌اش به دنبال او می‌رود. صدای قدم‌های محکم مرد، گوش پلکان چوبی را به درد آورده بود، چه کسانی جز او و اشیا بی‌جان می‌توانستند آن‌قدر خوب صدای هم را بشنوند؟ سرش را بیشتر به سی*ن*ه‌اش فشار می‌دهد و تندتر بالا می‌رود؛ نباید برگردد، نباید اعتنا کند، آن‌ها همیشه صدایش می‌کنند: فرانسیس! فرانسیس! بی‌آنکه سرش را به عقب بچرخاند به سارا تذکر می‌دهد که زودتر بیاید. موهای سیاهش را بار دیگر مرتب می‌کند و لبخندش به سرعت از بین می‌رود. زنگ طلایی در را به صدا درمی‌آورد و با افتادن خمی میان ابروان مشکی‌اش منتظر می‌ماند. وقتی صدای شدیدی مانند زنگ می‌شنود، احساس می‌کند تک‌تک مویرگ‌های مغزش می‌ترکد و درد بدی در سرش می‌پیچد. حرکات، صداها و چهره‌ها کلافه‌اش می‌کنند و احساس ناامنی می‌دهند. درحالی که دوباره در فکر فرو رفته تلق تلوق کفش‌های پاشنه بلند و سرمه‌ای سارا را احساس می‌کند. در باز نمی‌شود و از داخل سر و صدای شدیدی می‌آید. همهمه و صدای حرف زدن که با موسیقی بلندی مخلوط شده است و آوایش تا آن طرف خیابان می‌آید. واقعاً امشب چگونه می‌خواست این مهمانی را سر کند؟ کم‌کم صداها مسخ می‌شوند، خرده‌شیشه‌ها، فریادهای بازجو، صدای خوردن سرش به دیوارهای آهنین‌ همه و همه در سرش می‌پیچند. عرق سردی روی پیشانی برآمده‌اش می‌نشیند و چشمانش را با خستگی می‌بندد. سارا با نگرانی خاصی به او و حالات عجیبش خیره می‌شود و با صدای گرفته‌ای لب می‌زند:
- حالت خوبه عزیزم؟
نگاهش را با شدت از سارا می‌دزدد تا هرگز به صورت او برنخورد و به سر تکان دادنی اکتفا می‌کند.
 
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
2,952
28,748
مدال‌ها
8
با این‌که صدا او را سخت به هم می‌ریزد، از این بلاتکلیفی و سکوت مرگباری که میان او و سارا برقرار شده کلافه می‌شود، مثل سکوت سلول انفرادی پس از ساعت‌ها کتک خوردن، گویا این سکوت‌ها صدا دارند آن هم یک آوای بسیار بلند. سرانجام در قهوه‌ای خانه گشوده و ساردین با آن ظاهر همیشه شلخته در چهارچوب ظاهر می‌شود. درحالی که مثل همیشه تیله‌های پرذوق و مشکی‌اش برق می‌زنند، نگاهی به فرانسیس می‌اندازد و با لبخندی روی لب‌های باریکش می‌گوید:
- خوش اومدی رفیق! دلم برات تنگ شده بود.
با این حرف او عرق سرد روی پیشانی فرانسیس بیشتر چکه می‌کند و لب‌هایش را گاز می‌گیرد، با این حال چیزی نمی‌گوید؛ اما وقتی که ساردین می‌خواهد مثل همیشه او را صمیمانه در آغوش بگیرد، به مودبانه‌ترین شکل ممکن پسش می‌زند و بی‌حوصله داخل می‌رود. ساردین درحالی که انرژی و ذوق تمام‌نشدنی‌اش فرو کشیده رفتن رفیقش را تماشا می‌کند و طبق معمول علی‌رغم شخصیت بچه‌گانه‌اش دلخور شده است. سارا درحالی که دامن مشکی‌اش را کمی بالا می‌کشد، دستش را روی شانه‌ی ساردین می‌گذارد و با آرامش خاصی در آوای نازکش می‌گوید:
- فقط کمی به خاطر شرایط تغییر کرده و این طبیعیه، نگران نشو.
ساردین با این‌که دلش به این راحتی با کسی صاف نمی‌شود و باتوجه به روحیات بچگانه‌ و مملو از کمدی و شوخی‌اش کمی لجبازی می‌کند، دستی میان زلف‌های مشکی کوتاه و یک‌وری‌اش می‌کشد و با لبخندی محو به سارا می‌گوید:
- مشکلی نداره، بریم دنبالش.
با ورود فرانسیس هیاهوی دوستان و آشنایان مشترک آن‌ها بیشتر می‌شود. هرکدام به نوبه‌ی خودشان و تقریبا همگی با یک لبخند دوستانه سمت او آمده و برگشتنش به خانه را تبریک می‌گویند. نور زرد لوستر و زرق و برقِ تزیینات جشن، صدای بیس‌دار موسیقی همه و همه روی مغز او مانند سربازهای آماده‌ی حمله رژه‌ی نظامی می‌روند و او نمی‌داند تا کی می‌تواند این‌گونه سرپا بماند و جلوی واکنش‌های غیرارادی‌اش را بگیرد. واقعا چطور می‌توانست بی‌اینکه گردن یکی از دوست‌های سارا که با عشوه‌گری دستش را روی شانه‌ی او قرار داده بود؛ بشکند، آرام بماند؟
 
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
6,895
29,193
مدال‌ها
15
با یک عذرخواهی آرام، مهمان‌ها را با خشونت خفیفی که نمی‌توانست کنترلش کند؛ کنار می‌زند و از پلکانی که سالن اصلی را به اتاق‌ها وصل کرده است بالا می‌رود. خودش را به اتاقش با سارا می‌رساند و نگاهش برای لحظه‌ای قاب عکس‌ها را تعقیب می‌کند؛ اولین قاب، مربوط به سال‌های اول ازدواج‌شان بود و در بالای تخت دونفره گذاشته شده بود. در این عکس لبخندها واقعی، چشم‌ها بی‌حسرت و هیچ رنگی جز رنگ زندگی در آن دیده نمی‌شد. قاب دوم را که تفتیش کرد سال‌های جوانی را به یاد آورد و دریافت که صورتش چه‌قدر بی‌چین و چروک و سرزنده‌تر بوده است... تمام اجزای این اتاق برایش غم‌انگیز و زیبا بودند؛ اما بیشتر خودش را معطل نکرد و به سمت سرویس بهداشتی روانه شد. آینه‌ی براق و تمیز چشم‌های سرخش را محکم توی صورتش می‌کوبید، انگار همه چیز فریاد می‌زد: تو تمام شده‌ای!
با صدایی که از ته یک چاه عمیق درمی‌آمد گفت:
- من تموم شدم؟ من تموم شدم... .
شیر آب را باز کرد و سرش را کج، به‌طوری زیر آن نگه داشت که فقط بتواند با دهانش نفس بکشد. وقتی دوباره به آینه نگریست صورتش را نمی‌دید و هیچ‌چیزش را نمی‌شناخت: چشم‌هایش آبی شده بودند، لب‌ها نازک و میمیک چهره‌اش مال یک پیرمرد هفتاد ساله بود نه او. این چهره آشنا بود، چهره‌ی آن شیطان حیله‌گر و کثیف. در همین اندیشه‌هاست که تقه‌ای به در چوبی دستشویی می‌خورد و او با شدت از جا می‌پرد. صدای در به صورت ناگهانی، بلافاصله او را یاد سلول‌های انفرادی زندان و باز شدن‌های بی‌هوا در با صداهایی مهیب و اضطراب‌آمیز می‌اندازد و قفل بدن و آشفتگی‌اش را بیشتر می‌کند. درحالی که دلش می‌خواهد سرش را در شیشه‌ی آینه خرد کند و دوباره احساس می‌کند با شنیدن صداهای آهسته و بلند اطرافش مویرگ‌های مغزش پاره می‌شوند، صدای دخترانه و پر از ناز سارا را می‌شنود؛ تنها صدایی آرامش‌دهنده‌ای که در عین حال از تمام آواها بیشتر با روانش بازی می‌کند:
- عزیزم؟ چیزی شده؟ چرا نمیای پس؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
2,952
28,748
مدال‌ها
8
نه! سارا نباید این‌جا باشد، احساس می‌کرد که اکنون هیچ کنترلی روی رفتارها و افکارش ندارد. صحنه‌های گذشته یک به یک مقابل چشمانش ظاهر می‌شود و مثل خوره او را می‌خورند؛ یک جنگ درونی با تناقض‌هایی که در افکارش رخ داده است. او خودش هم نمی‌داند عاشق ساراست یا بیشتر از هر زنی نسبت به او نفرت دارد. او نمی‌داند سارا تسکین‌دهنده‌ی تکه‌های ریش‌ریش‌شده‌ی روحش است یا بیشتر از هر چیزی اعصاب و روان آشفته‌ و پر از زخمش را تحریک می‌کند. آب با شتاب زیادی از شیر طلایی روشویی سفید رنگ فرو می‌ریزد و او یاد زندان‌بانی می‌افتد که برای یک لیوان آب چقدر زجرش می‌داد. درحالی‌که دستان لرزان یخ‌زده‌اش را روی شیر آب می‌‌گذارد و آن را می‌بندد. سپس عرق سرد روی پیشانی‌اش را پاک می‌کند و در یک لحظه طی یک مکانیسم دفاعی تغییر شخصیت می‌دهد: همان فرانسیس لبخند به لب خنثی که رفتارهایش نسبتا عادی است. در چوبی دستشویی را باز می‌کند و با سارای لبخند به لب اما نگرانی که انتظار می‌کشد مواجه می‌شود. درحالی که یقه‌ی پیراهن سفیدش را داخل می‌دهد؛ لبخند ژکوندی روی لب‌های باریکش خلق می‌کند و با صدای آهسته اما بمش می‌گوید:
- اومدم، بریم... .
صدای گرفته‌اش خبر از حالِ چند دقیقه پیش‌اش می‌دهد اما سارا که فقط لبخند ژکوند و شیداگونه‌ی او را می‌دید چه می‌دانست حال فرانسیس عزیزش این‌چنین آشفته و غیرمعمول است؟ دست او را به گرمی می‌فشرد و پس از دیدن واکنش طبیعی همسرش، شاد از زندگی‌ای که به ظاهر دوباره روی روال سابقش افتاده بود و انگار موفق به پشت سر گذاشتن تمام آن رنج‌ها_ که البته سارا فقط گوشه‌ای از آن را دیده بود و بابت این فرانسیس را شماتت می‌‌کرد_ شده بودند؛ فرانسیس را به سمت سالن پایین به‌دنبال خود می‌کشد.
 
آخرین ویرایش:
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
6,895
29,193
مدال‌ها
15
***
یازده سال قبل
سال هزار و نهصد و نود و نه
فرانسه_پاریس
صدای خشن و پر از خصم گابریل که فریاد می‌کشد وقت بیداری‌ست؛ ناقوس صبح امروز پادگان شده است:
- بلند شید، بلند شید، بلند شید بی‌خاصیت‌ها!
فرانسیس جوان، به سرعت از تخت روی دوپایش پایین می‌پرد و سعی بر ایت دارد نیازِ خوابی که هنوز توی سلول به سلول تنش احساس می‌کند را از خود براند. در همان هلهله گابریل اسلحه‌ی تشکیلاتی‌اش را درمی‌آورد و چند تیر زیر پاهای سربازها و چند تیر هم سمت سقف پادگان نشانه می‌رود، فریاد هراسان چند تن درآمده است که او به سمت فرانسیس می‌چرخد و با قنداق اسلحه به پشت زانوهای او ضربه‌ای می‌زند.
- بهت گفتم بلند شو اما تو هنوز خوابی!
فرانسیس که در اثر سروصدا بی‌اختیار حالت دفاعی گرفته است بی‌آنکه بتواند خودش را کنترل کند به زمین می‌افتد و عضلاتش قفل می‌شود. هم‌تختی‌اش که متوجه این موضوع می‌شود و می‌فهمد که فرانسیس نمی‌تواند پاهایش را تکان دهد و تقلاهایش بی‌فایده است، زیر کتف او را می‌گیرد و بلندش می‌کند. گابریل نگاه بی‌تفاوتش را از آن‌ها می‌گیرد و محکم‌تر داد می‌زند:
- من فرمانده‌ی جدید این پادگانم و این بی‌نظمی‌ها بدجور باعث میشه عصبی بشم، پس بهتره‌ دفعه‌ی بعد که خواستید برای من ادای فلج‌ها رو دربیارید باید بدونید که رحم نمی‌کنم و با یه گلوله واقعا فلجتون می‌کنم!
پسرک مو مشکی که بدن سرخ شده از درد فرانسیس را روی شانه و دست‌های خودش نگه داشته است اخم‌هایش میان آن ابروان مشکی پرپشت پررنگ‌تر می‌شود و دوستش را سمت تخت آهنی خودشان می‌برد. فرانسیسی که از درد نفس‌نفس می‌زند را روی ملحفه‌ی چروک و سفید تخت می‌اندازد و با ابروهای همچنان اخم‌آلودش و لحن تمسخرآمیز و همیشه بذله‌گویش می‌گوید:
- این داستان فرمانده‌ی جدید بی‌اعصاب ما از قبایل وحشی جزیره‌ی آنگولا!
 

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,373
6,527
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین