جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,426 بازدید, 739 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

    رای: 25 89.3%
  • خوب

    رای: 3 10.7%
  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

    رای: 0 0.0%
  • جالب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    28
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
با ناراحتی غریدم:
-‌ چرا متوجه نیستید؟! شش‌ سال پیش به او هشدار داده‌بودم در احزاب انقلابی نباشد وگرنه در دام پدرم می‌افتد، اما به حرفم گوش نکرد، حالا هم خیال نکنید این مسئله را با زندگی مشترک حل می‌شود. او همان مرد خودخواه است و باز هم مرا در این دنیا یکه و تنها می‌گذارد. من او را نمی‌خواهم این بار هم هر چه التماس کردم به جبهه نرود با خودخواهی گفت حتی بعد از ازدواج هم باید با آن کنار بیایم. او هیچ‌گاه از این کارش دست برنمی‌دارد.
خاله گفت:
-‌ الان دیگر مثل قبل نیست، ترکش‌های درون بدنش در نقاط حساسی هستند و ریه‌هایش هم آسیب دیدند و به همین زودی‌ها خوب نمی‌شوند. خدا را چه دیدی شاید بالاخره مذکرات نتیجه داد و جنگ هم تا او سلامتی کاملش را بدست بیاورد، تمام شود. این حرف‌ها را نزن فروغ! حرف جدایی شگون ندارد. دیگر این حرف‌ها را از زبان تو نشنوم.
چهره به حالت قهر برگرداندم و حرفی نزدم، سوسن گفت:
-‌ تو راهش را نمی‌دانی فروغ! والّا می‌توانستی حمید را مغلوب کنی که دست از این کارهایش بردارد. باید از حربه‌های زنانه‌ات کمک بگیری، با محبت کردن بیشتر از قهر و جدال به نتیجه می‌رسی.
خاله به دنبال حرف او گفت:
-‌ زن از دنده‌ی چپ مرد آفریده شده که نزدیک قلبش باشد! تو از همان ابتدا خوی و خصلت لجوجی داشتی، با لج کردن و قهر کردن که نمی‌شود او را بازداشت.
او شروع کرد به نصیحت کردنم درحالی که گویا سنباده‌ای به دست گرفته‌بود و داشت روانم را با آن می‌سایید. او و سوسن مدام سعی داشت با باران نصیحت‌هایشان کویر خشک دلم را بارور کنند که افسوس که دیگر دل من، در آتش بدبینی و دلخوری‌ها سوخته‌بود و دیگر با هیچ بارانی زمین آن حاصلخیز نمی‌شد. دیگر تصمیم من از جدا شدن از او قطعی بود.
بعد از رسیدن سفارش شام‌ها، آن‌ها دست از نصیحت کردن من برداشتند. با دعوت من، حسن و حسین هم مهمان سفره‌ی من شدند و با رامین حسابی کاسه‌کوزه یکی شده‌بودند. رامین هم که حسابی به او خوش گذشته‌ و از تنهایی بیرون آمده‌بود، دیگر از آن‌ها جدا نمی‌شد. هنگام شام خاله آهی کشید و گفت:
-‌ فروغ‌جان، زحمت دیگری هم برایت دارم، می‌خواهم در حق فردین خواهری کنی.
نگاه متعجبم را به خاله دوختم و خاله با نگرانی که در چشمانش در تلاطم بود گفت:
-‌ دلم کوره می‌کند فردین در این مملکت تنها مانده، آن لیلین خیر ندیده هم او را از دیدن فرزندش محروم کرده و حالا مثل مرغ پر بسته به اینجا پناه آورده‌است. وقتش است برای او آستینی بالا بزنیم، آیا کسی را می‌شناسی که بتوانیم او را برای فردینم خواستگاری کنیم و تا اینجا هستیم او را سر و سامان دهیم؟!
سوسن قبل از اینکه حرفی بزنم خنده‌ی بلندی سر داد و گفت:
-‌ عزیزجان اینجا آمده است تا با دستان خودش شما‌ها را راهی خانه‌ی بخت کند. خودش به آقاجان گفته از اینجا به خانه برنمی‌گردد تا شاهد مجلس عروسیتان باشد.
زهرخندی به لب راندم و گفتم:
-‌ اما خاله‌جان فردین که کوچک نیست، تازه شما باید مطمئن شوید که فردین قصد زن گرفتن دارد بعد خیال زن گرفتن او را بکنید. آن‌طور که من دیشب دیدم او هیچ‌طوره زیر بار ازدواج نمی‌رود.
-‌ راضی کردن فردین با من است، تو فقط دختر خوبی برای او پیدا کن که مثل خودت یک پارچه خانم باشد.
-‌ اتفاقاً یک دختر خوب و خانم سراغ دارم، او هم مثل فردین یک ازدواج ناموفق داشته اما بسیار دختر خوب و از خانواده‌ی بسیار محترمی است. اگر فردین رضایت دهد، می‌توانیم قرار خواستگاری را بگذاریم.
سوسن لبخندی زد و گفت:
-‌ پس شرایطت هر دو یکسان است و نگرانی از آن بابت نداریم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
خاله با بدبینی پرسید:
-‌ چرا طلاق گرفته است؟
-‌ شوهرش اهل زندگی نبود و مرد چشم چران و هوس‌بازی بوده، آن‌طور که تعریف می‌کرد، از لحاظ خانوادگی هم در تناسب نبودند. از زندگی با او سختی‌های زیادی کشیده‌بود، دفعه‌ی آخر آنقدر کتکش زده‌بود که دستش شکسته‌بود، برادر بزرگترش که چندماهی است شهید شده، یکسال قبل از شهادتش او را از آن خانه بیرون می‌آورد و خانواده‌اش را متقاعد می‌کند تا طلاقش را بگیرد.
خاله با افسوس سری تکان داد و گفت:
-‌ هر کسی را تو تایید کنی به دیده‌ی منت و بر روی چشمان من جا دارد، فقط کسی باشد که فردین مرا خوشبخت کند.
-‌ خیالتان راحت! فردین هم یک‌بار او را دیده است و نسبت به او بیگانه نیست. امیدوارم که از خر شیطان پایین بیاید چرا که این بار قول می‌دهم با چنین زنی طعم خوشبختی را خواهد چشید.
سوسن مصمم گفت:
-‌ خان‌داداش را به ما بسپار!
لبخند کم‌جانی روی لبم نشست و گفتم:
-‌ ریش و قیچی دست شما باشد، هر وقت که او رضایت داد من با زری صحبت می‌کنم. انشاءالله که او هم قبول کند و وصلت سر بگیرد.
خاله نفس راحتی کشید و گفت:
-‌ انشاءالله!
آن شب خاله و سوسن در کنار من ماندند و برخلاف آن‌ها خواب تا دم‌دم‌های صبح در چشمان من نشکفت. حالا جدا از مصیبت‌های دیگری که داشتم، اصرار خاله و بقیه برای تشکیل زندگی با حمید هم به آن هم اضافه شد و بیش از قبل مرا تحت فشار گذاشته‌بود. ای کاش عنان این مسئله از دستم در نمی‌رفت و آن‌ها را به این قضیه حساس نمی‌کردم، اما دیگر آب ریخته شده برنمی‌گردد و آن‌ها متوجه دلخوری و ناراحتی من شده‌بودند. اگرچه از گفتن حقیقت اصلی به آن‌ها سر باز زدم و سعی کردم به حرمت آن همه عشقی که به او داشتم آبرویش را بخرم اما اگر کار به جای باریک بکشد از گفتن حقیقت به آن‌ها هم دریغ نخواهم کرد. ولی هرگز اجازه نخواهم داد که با او به زیر یک سقف بروم.
آفتاب تیغ نکشیده‌بود که بالاخره خواب در چشمان خسته‌ام شکفت و مرا به دولت خاموشی‌ها سپرد. صبح فردین به دنبالمان آمده‌بود، اگرچه قصد رفتن به کلاه‌فرنگی را نداشتم اما نتوانستم در مقابل اصرار خاله مقاومت کنم و ناچار مجبور شدم همراه آن‌ها به جایی بروم که دیدنش مثل خاری بود که در چشمم فرو می‌کردند. دیگر حتی دلم نمی‌خواست صورت چون زغال سیاهش را ببینم. دروغ‌هایش او را چنان در چشمم وقیح کرده‌ که مرا از او گریزان‌تر کرده‌بود. آنچنان از دروغ‌هایش درد می‌کشیدم که از زخم خیانتش آنقدر دلگیر نبودم. هر بار یک نفر مرا با دروغ‌هایش زخمی می‌کرد. حالا این بار خود او داشت مرا زخم می‌زد و زیربار گناهش نمی‌رفت.
به کلاه‌فرنگی که رسیدیم به بهانه هوا خوری در باغ ماندم و به داخل نرفتم، درمانده و متفکر در باغ قدم می‌زدم. هوا مثل دل من گرفته‌بود و آسمان هوس باریدن داشت. باد سری لابه‌لای برگ‌های خشکیده می‌پیچید و آن‌ها را می‌چید و فرشی رنگارنگ روی زمین می‌بافت. درحال غمبار خودم غرق بودم که با صدای سرفه‌های کسی از دور افکارم در سرم شکاف خورد، حمید و عمورحیم را دیدم که به آرامی در باغ قدم می‌زنند. عمورحیم با دیدن من دستی به علامت سلام بالا برد، دستی در پاسخش بالا بردم و حمید سر به عقب چرخاند و با دیدن من سرجایش خشکید. خواستم مسیر را کج کنم که حمید تکانی به خود داد و مصمم سوی من آمد. خون در پاهای من هم به جریان افتاد و خشم و ناراحتی از دیدنش در وجودم شعله کشید. مسیرم را کج کردم که بروم اما صدای حمید مرا متوقف کرد. سر چرخاندم و او را دیدم که درحالی که دستش را به شکمش می‌فشارد، سعی داشت به گام‌هایش شتاب دهد و سوی من بیاید. عمورحیم هم عزم رفتن کرده‌بود. روی از حمید چرخاندم و بی‌توجه به او عزم رفتن کردم. مسیر مخالف عمورحیم را انتخاب کردم که متوجه ما نشود. درحالی که خشمم را با فرو کردن ناخن‌هایم به کف دستم بیرون می‌ریختم، به گام‌هایم شتاب دادم. حمید دستش را به تنه‌ی درختی تکیه داد و بریده‌بریده درحالی که سرفه می‌زد گفت:
-‌ فروغ محض رضای خدا صبر کن بگذار حرف بزنیم، ماجرا آن‌طور که تو فکر می‌کنی نیست.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
گویی بنزین به رویم پاشیدند، گر گرفتم و به راه رفتنم ادامه دادم. چون می‌دانستم با آن حال و اوضاع نمی‌تواند بدود، از سرعتم کاستم و از لابه‌لای درخت‌ها گذشتم. سرفه‌هایش شدت گرفتند نمی‌دانم چطور به یک‌باره چون پلنگ خشمگینی از روبه‌رویم درآمد، درحالی که نفس‌نفس می‌زد و سرفه امانش نمی‌داد. شوکه سرجایم منجمد شدم. از شدت سرفه خم شد و دستش روی شکمش فشار می‌داد. بی‌توجه به حالش از کنارش گذشتم که بازویم را در چنگ گرفت و خشمگین مرا به عقب کشید و بریده‌بریده گفت:
-‌ مگر با تو نیستم؟
وحشیانه بازویم را از دستش کشیدم و با چشمانی که از آن آتش خشم شعله می‌زدند، نگاه تیزی به او کردم و با صدایی رسا از خشم گفتم:
-‌ دیگر چه حرفی داریم؟ دروغ دیگری مانده که نگفته باشی؟
سرفه‌هایش را پشت لب بسته قورت داد و با موهایی که جلوی پیشانی آشفته‌بود، مرا نگاه کرد و به سختی گفت:
-‌ من هیچ دروغی به تو نگفتم، اما تو حرف همه را باور می‌کنی و حرف مرا نمی‌پذیری.
با خشم بر سرش فریاد زدم:
-‌ تو حتی مدرکی برای حرفت نداری، اما پشت تو هزاران مدرک و دلیل هست که می‌گویند زن و بچه داری.
با خشم فریاد زد:
-‌ همه غلط کردند! چون همه از واقعیت... .
سرفه‌ها امانش را بریدند و از ادامه‌ی حرفش باز ماند، روی پا خم شد و شروع به سرفه و خس‌خس کرد. دندان به هم فشردم و گفتم:
-‌ دیگر از دروغ‌هایتان خسته شدم. از رفتارتان شرم کنید! تا کی می‌خواهید این فروغ بدبخت را با دروغ‌هایتان سرگردان کنید.
درحالی که به سختی نفس می‌کشید و صورتش سرخ شده‌بود، درمانده گفت:
-‌ تو داری با یک دروغ دیگری خودت و مرا آزار می‌دهی!
خشمگین بر سرش فریاد زدم:
-‌ کجاست؟! مدرکی بیاور! من هم می‌خواهم به این باور کنم اما آن بچه آن روز تو را بابا خطاب کرد.
با ناراحتی غرید:
-‌ ببین فروغ... آن بچه از آن من نیست. پدرش مرد دیگری است اما از وقتی که چشم باز کرده، مرا دیده و خیال می‌کند من پدرش هستم، حقیقت ماجرا این است.
غریدم:
-‌ پس به خانه‌ی آن زن رفت و آمد داری که تو را دیده است و مثل پدر می‌شناسد.
دوباره میان سرفه‌های پی‌در پی به سختی گفت:
-‌ طاهره... زن... من... نیست، به ارواح خاک پدر و مادرم قسم می‌خورم.
سپس با چشمان خیسش به من زل زد و درمانده گفت:
-‌ آن‌ها نیاز به کمک من داشتند، من هم فقط برای کمک کردن به آنجا رفت و آمد می‌کردم، سر همین آن بچه مرا مثل پدر خودش می‌بیند.
گیج و سردرگم به او نگریستم، هیچ نمی‌دانستم چه کسی راست می‌گوید! آنقدر حیران بودم که نمی‌دانستم باید به حرف چه کسی باور کنم. حاجیه‌خانم و آن همسایه‌ها می‌گفتند او به آن خانه رفت و آمد دارد و شب‌ها آنجا بوده آن‌وقت او می‌گفت فقط به قصد کمک کردن به آنجا می‌رود، با حالی سرگردان گفتم:
-‌ در مورد آن زن... او چی؟ در مورد او چه داری بگویی؟ دیگران هم تایید کردن او زن تو است. گفتند حاجیه‌خانم به زن بیوه و طلاق داده خانه اجاره نمی‌دهد!
لب فشرد و پشت هم سرفه‌هایش را قورت می‌داد اما در مهار آن ناتوان شد، در پاسخ دادن اندکی تعلل و تردید کرد که دوباره آتش شک و تردید را به جانم انداخت. لب فشرد و پشت هم سرفه‌هایش را قورت می‌داد اما در مهار آن ناتوان شد، با نگاهی شماتت‌بار او را نگریستم و گفتم:
-‌ پس می‌خواهی آن را هم انکار کنی؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
از شدت درد چین به پیشانی انداخت و شکمش را فشرد و خمیده سرفه زد، یک گام بی‌قرار جلو آمد و بریده‌بریده در میان سرفه‌هایش گفت:
-‌ بین ما... هیچ‌چیز... نیست فروغ، به ارواح... خاک... آقایم که از هر کسی... برایم عزیزتر... است قسم می‌خورم.
خشم در نگاهم شعله کشید و درمانده گفتم:
-‌ دیگر به تو اعتماد ندارم حمید! این هم دروغ دیگری است تا گناهت را بپوشانی.
منتظر جواب او نشدم و او را با سرفه زدن‌هایش تنها گذاشتم. در درونم هزاران ندا به فریاد آمده‌بود و هر کدام چیزی می‌گفتند، دلم می‌خواست به آنچه می‌گوید باور کنم اما ندای عقلم بر سر آن پتک می‌کوفت.
به کلاه فرنگی که داخل شدم آنقدر آشفته‌بودم که همه با یک نگاه متوجه شدند اما هیچ ک.س جرات ابراز آن را نداشت. به دنبال فردین گشتم و به بازویش چنگ زدم و زیرگوشش گفتم:
-‌ حمید در باغ است، بدون اینکه کسی متوجه شود، به سراغش برو نکند حالش بد شده باشد.
فردین با ناراحتی لب گزید و غرید:
-‌ از دست شماها!
سپس سراسیمه عزم رفتن به باغ را کرد، به سالن رفتم، خاله نگران گفت:
-‌ حمید کجاست؟
سعی داشتم بر حال آشفته‌ام غلبه کنم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-‌ گفت می‌خواهد کمی هوا بخورد.
ایرج از پنجره سرکی به بیرون کشید و گفت:
-‌ هوا سرد است، بهتر بود متقاعدش می‌کری بیاید.
شانه بالا انداختم و گفتم:
-‌ فردین را از پی او فرستادم.
سوسن نیم‌نگاه کنجکاوی به من کرد و هیچ نگفت. نگاهم با نگاه کنجکاو ارسلان گره خورد، آب دهانم را قورت دادم و برای آنکه بر جوش و خروش درونم فائق آیم به آشپزخانه گریختم. دست و بالم می‌لرزید و حرف حمید مدام چون پتک بر فرق سرم می‌کوفت. دیگر نمی‌دانستم چه کسی راست و چه کسی دروغ می‌گوید. با دستان لرزان استکان‌ها را از آبچکان برداشتم اما یکی از آن‌ها از دستم لغزید و روی زمین هزار تکه و هزار پارچه شد. بهت‌زده به استکان فروپاشیده چشم دوختم که سوسن سراسیمه داخل شد و گفت:
-‌ فروغ!
وحشت‌زده دستان لرزانم را پشتم پنهان کردم و به او زل زدم. او با عجله جارو را برداشت و گفت:
-‌ عیبی ندارد، برو کنار تا من آن را جارو کنم.
مات و درمانده یک قدم عقب کشیدم، تمام بدنم می‌لرزید و حرف حمید مدام در سرم تکرار می‌شد:((ببین فروغ، آن بچه از آن من نیست پدرش ک.س دیگری است اما از وقتی که چشم باز کرده مرا دیده و خیال می‌کند من پدرش هستم، حقیقت ماجرا این است... او نیاز به کمک من داشت، من هم فقط برای کمک کردن به آنجا می‌رفتم... بین ما هیچ‌چیز نیست فروغ، به ارواح خاک آقایم که از هرکسی برایم عزیزتر است قسم می‌خورم))
سپس حرف‌های حاجیه‌خانم در سرم مشت می‌کوفت که می‌گفت آن شب قبل از جبهه‌ رفتن حمید به خانه‌ی آن زن رفته‌بود و حرف همسایه‌ها که می‌گفتند او یک سال تمام در آن خانه رفت و آمد داشت.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
با صدای سوسن به خودم آمدم که نگران مقابلم ایستاده و به چهره‌ی ماتم گرفته‌ام زل زده‌بود و گفت:
-‌ چه شده فروغ؟! رنگ لبت سفید شده، چه اتفاقی افتاده؟
بی‌آنکه جوابش را بدهم، پریشان از کنارش گذشتم و او مرا صدا زد. از آشپزخانه بیرون رفتم و به سوی شاه‌نشین رفتم. پله‌ها را سراسیمه بالا رفتم و خودم را به شاه‌نشین رساندم، در چوبی را به هم کوفتم و به آن تکیه دادم. روی آن درمانده کشیده شدم و سرم را میان دو دستم گرفتم. دوباره حرف‌های تلخ حمید در سرم تکرار شد. من مانده بودم و حس آزار دهنده‌ای که داشت مرا ذره‌ذره می‌جوید. دیگر نمی‌دانستم چه کسی درست می‌گوید.
با صدای خاله که مرا بنام می‌خواند، از جا برخاستم و نفسم را که در سی*ن*ه گره می‌خورد را به زور بیرون راندم و تلاش کردم خودم را پیدا کنم. اگر امروز حمید جلوی حاجیه خانم رابطه‌اش را انکار کند آن زمان حرف او را باور می‌کنم. دندان به هم فشردم و از جا کنده شدم. سوسن را در ابتدای پله‌های شاه‌نشین دیدم. آب دهانم را قورت دادم که سوسن به شاه‌نشین خزید و با نگرانی گفت:
-‌ فروغ؟ به تو چه شده؟
لب گزیدم و گفتم:
-‌ چیزی نیست، یک لحظه سرم گیج رفت و از صدای شکستن استکان ترسیدم.
او که حرف مرا باور نمی‌کرد، با تعجب به من زل زد و من از جا کنده شدم و گفتم:
-‌ برویم، باید به خانه برگردم و وسایلم را جمع کنم. زمان زیادی ندارم.
او را که هاج و واج مرا می‌نگریست تنها گذاشتم و پله‌ها را دوتا یکی طی کردم در بدو ورود نگاهم با نگاه ارسلان و بعد نگاه بی‌قرار حمید گره خورد. خودم را به آن راه زدم. سه صندلی خالی در میز صبحانه بود، یکی بین ایرج و ارسلان صندلی و صندلی دیگر، میان رامین و خاله بود که حتم داشتم مخصوص سوسن باشد و آن یکی صندلی کنار حمید بود که زیر نگاه‌هایش داشتم له می‌شدم. به طرف صندلی خالی میان خاله و رامین رفتم و آنجا نشستم. خاله مرا نگریست و حرفی نزد. سوسن داخل شد و ناچار صندلی کنار ایرج را انتخاب کرد. همه مشغول صرف صبحانه شدند اما من فقط به یک چای تلخ بسنده کردم و با عذرخواهی از پشت میز بلند شدم و به تالار کلاه‌فرنگی خزیدم. پشت پنجره‌های ارسی ایستادم و به باران نم‌نمی که از آسمان ابری به باغ می‌پاشید، چشم دوختم. نمی‌دانم چقدر با خودم در جدال بودم که صدای او از پشت سرم مرا از آن ورطه‌ی موهوم بیرون کشید:
-‌ هیچ زمان مرا باور نکردی. حالا هم هر چقدر قسم و آیه بخورم باز هم مثل آن روزها فقط حرف خودت را می‌زنی. تو هنوز هم همان دختر ده‌یازده ساله‌ی قبلی، همان که بیست‌ سال قبل در فرحزاد همیشه در تلاش بودم مرا ببیند و احساسم را به خودش باور کند اما همیشه لجاجت می‌‌کرد و از من گریزان بود.
روی به سویش برگرداندم و به نگاه دلخورش چشم دوختم. زهرخندی به لب نشاندم و گفتم:
-‌ یک عمر با دروغ‌های خاله سرگردان بودم و نمی‌دانستم مادرم عاشق پدر تو بود، بعد از آن هم پدرم به دروغ گفت تو و پدرت را تیرباران کردند و جنازه‌هایتان را به آن رود پرخروش انداختند و بعد هم عمه‌‌ات مرا شش‌سال با دروغ و ریاکاری سرگردان کرد و حالا هم خودت می‌خواهی به این دروغ‌ها اعتماد کنم، درحالی که حتی نمی‌توانی مدرکی یا دلیلی برای صحه گذاشتن بر آن بیاوری. من عمریست با این دروغ‌ها سرگردان شدم. دیگر نمی‌توانم حرف کسی را باور کنم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
دردمند گفت:
-‌ من هیچ‌گاه به تو دروغ نگفتم.
در چهره‌هایمان درد و عجز فریاد می‌کشید، در نگاه‌هایمان هم گلایه موج می‌زد. زهرخند تلخی لبهایم را کش و قوس داد و گفتم: می‌خواهی حرفت را باور کنم؟! باشد! پس امروز عصر بیا و این حرفت دوباره جایی که می‌گویم، اعتراف کن! حالا که مدرکی نداری من آن را پیدا می‌کنم، فقط می‌خواهم حقیقت برایم روشن شود. اگر نیایی و از آمدن سرباز بزنی پس تو دروغ گفتی! بدان که هیچگاه تو را نمی‌بخشم و به جایی می‌گریزم که دیگر هیچگاه نشانی از من پیدا نکنی.
آشفته به من زل زد، از جا کنده شدم و از کنارش گذشتم و بی‌آنکه کسی را مطلع کنم در آن باران نم‌نم از آنجا بیرون زدم و به ماتمکده‌ی خودم برگشتم.
وقتی به خانه رسیدم سر تا پا از آن باران نم‌نم خیس شده بودم. لباس‌های خیس را از تنم بیرون آوردم. مقابل قاب عکس‌هایش که به دیوار آویزان کرده بودم، ایستادم. یک نفر اینجا داشت دروغ می‌گفت و من نمی‌توانستم حقیقت ماجرا را ببینم. مدام در دوراهی‌های سخت آزموده می‌شدم و درد می‌کشیدم. در تمام این مدت از عشق او جز رنج و مصیبت چیزی نصیبم نشد. من در راه عشق او به جنگی تمام نشدنی مبتلا شدم، جنگی که هم اطرافیانم به من حمله می‌کردند و هم در درون خودم با همه‌چیز جنگیدم. دیگر از مجادله کردن خسته شده بودم. هربار از یک مصیبت نجات می‌یافتم مصیبت دیگری بر سرم آوار می‌شد، حالا دیگر از من ویرانه‌ای بیش به جا نمانده بود. اگر این مصیبت هم رد می‌کردم باز هم مصیبت دیگری از دوست داشتن او بر سرم قرار بود آوار شود. این تقدیر ما را با هم نمی‌خواست و وقتش بود مقابل آن سر خم کنم و دست از او برای همیشه بکشم، وارونه کردن خاطرات مادرم یک جسارت احمقانه بود و من همواره با دستان خالی در راه رسیدن به او مجادله کردم و زخم خوردم. حالا دیگر آخرین نفس‌های این عشق رسیده بود و داشت فروغ آن خاموش می‌شد. دیگر ماندن در این عشق، داشت این قالب تهی را هم می‌کشت. گوشه‌ی لبم را گزیدم و با حالی دردمند دستم را سوی قاب عکس‌های او دراز کردم و به آرامی آن‌ها را از دیوار جدا کردم و روی هم روی طاقچه گذاشتم و به دیوار تهی و میخکوب شده نگریستم. صندوقچه‌ی یادگاری‌اش را برداشتم و به گیرهای برنجی نگریستم آن‌ها را در دستم گرفتم و حسرت‌وار و با نگاهی دردمند به آن زل زدم. آن آینه کوچک با قاب سرلاکی ترک خورده را که هیچگاه از خود جدا نکردم را برداشتم و به آن چشم دوختم، آن را باز کردم و چهره‌ی درد کشیده‌ی خودم را در آن تماشا کردم، حقیقت آن عشق تلخ حالا مقابل چشمانم بود. آرزو داشتم به ده سال قبل بازمی‌گشتم و با مخالفت پدرم برای مهمانی رفتن اصرار نمی‌کردم و درخانه می‌ماندم، ای کاش هرگز به عروسی فریبرز و به مسافرت شمال نمی‌رفتم. کاش در این عشق نفرین شده خودم را نمی‌باختم. پدرم حق داشت... او می‌دانست که این عشق تصویر کریهی دارد و می‌خواست مرا حفظ کند اما من احمقانه با او مجادله کردم و همواره او را محکوم کردم حالا که به پایان آن رسیده بودم فهمیدم که حق با پدرم بود.
صندوقچه‌ را روی قاب عکس‌های تلنبار شده گذاشتم و در فکر فرورفتم. تا کی قرار بود رنج بکشم؟ دیگر فهمیدن حقیقت چه ارزشی داشت؟ دیگر حتی ماندن در این عشق را نمی‌خواستم چه رسد به زندگی و بودن با حمید را!
یک آن برای رفتن سر قرار با حاجیه‌خانم و حمید به صرافت افتادم اما برای آنکه حقیقت را بدانم باید می‌رفتم، اگرچه دیگر طاقت ماندن در این عشق تلخ را هم نداشتم، آنقدر کاسه‌ی صبرم لبریز شده بود که می‌خواستم از او و هرآنچه از اوست بگریزم. من دیگر او را نمی‌خواستم، اگرچه هنوز هم ذره‌ذره قلبم او را دوست داشت اما دیگر خسته شده‌بودم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
به طرف آشپزخانه رفتم و کارتن‌های خالی را پیش کشیدم، مشغول جمع کردن ظروف آشپزخانه و بسته‌بندی آن شدم. تمام سرم پر شده‌بود از اینکه از اینجا به کجا بگریزم؟ آیا می‌توانم از این عشق بگریزم؟ بعد از او چطور زنده بمانم؟ چطور شب را به روز و روز را به شب برسانم؟ آن روزها که زنده ماندم فقط به خاطر او بود، حالا چطور و با چه امیدی زنده بمانم.‌
قصد داشتم بعد از رفتن خاله و بقیه، پنهانی به لندن بروم و بی‌آنکه کسی بداند در گوشه کناری بمانم و بعد هم درخواست مهاجرتم را برای همیشه به فرانسه بدهم و به آنجا بگریزم، به جایی که دیگر نشانی از هیچ‌کَس نباشد. دیگر تصمیمم قطعی بود، چه حمید زن داشته باشد چه نداشته باشد، این تقدیر لعنتی و این عشق نفرین شده ما را با هم نمی‌خواست و در من دیگر توان مقابله کردن با تقدیر نمانده‌بود.
پی‌درپی بغض سمجی گلویم را می‌خراشید اما به خودم قول داده بودم دیگر گریه نکنم. تا عصر در آن افکار جهنمی دست و پا می‌زدم و تلاش می‌کردم خودم را متقاعد کنم که همه‌چیز تمام شده‌است اما گوشه‌ی دلم هنوز هم از این خیال دردناک آتش می‌گرفت. همواره این سوال در سرم می‌تاخت که بعد از او دیگر چه امیدی به زندگی خواهم داشت؟
عصر آماده شدم و با تردید تلفن را به دست گرفتم، گوشی در دستان سردم می‌لرزید. بعد از زنگ خوردن چند بوق صدای گرم خاله در گوشم پیچید و تا صدای مرا شنید بنای گلایه و شکوه گذاشت که چرا رفتم، با هزار بهانه او را از سرم باز کردم و به او گفتم امشب را در بیمارستان شیفت شب هستم و به کلاه‌فرنگی نمی‌آیم، بعد هم از او خواستم گوشی را به حمید بدهد. از حرفم استقبال کرد و مدتی بعد، حمید با چند سرفه به پشت گوشی آمد و صدایش باز قلب دردمندم را لرزاند، بی‌مقدمه گفتم:
-‌ تا یک ساعت دیگر به این آدرسی که به تو می‌گویم بیا و ثابت کن هر چه گفتی دروغ نیست.
در سکوت گوش داد، با صدایی که ارتعاش ریزی داشت آدرس را به او گفتم، سپس با تردید گفتم:
-‌ منتظرت هستم، بدان اگر نیایی... .
حرفم را خوردم و سکوت کردم او هم در سکوت تنها گوش داد، دوباره با بغض در گلو نالیدم:
-‌ فقط می‌خواهم حقیقت را بدانم.
سپس گوشی را گذاشتم و به سختی بغضی که چشمانم تر کرده بودند را قورت دادم. به خودم غلبه کردم و دوباره به گوشی چنگ و به آژانسی زنگ زدم.
مدتی بعد ماشین پیکان سبز رنگی در کوچه پیچید و من به درون آن خزیدم، تمام راه در افکار تلخ و دردناکی گذشت که مرا شکنجه کردند. به خانه‌ی حاجیه‌خانم که رسیدم، از ماشین پیاده شدم. درحالی که گویی میان زمین و هوا قدم برمی‌داشتم، زنگ در را فشردم. اندکی بعد حاجیه‌خانم باز سر از پنجره بیرون آورد و با دیدن من سری به علامت تایید تکان داد. مدتی طول کشید تا بالاخره حاضر و آماده شد. تمام راه را با حرف‌هایش به جانم نیش زد:
-‌ باورم نمی‌شود حمیدآقا بخواهد چنین کاری با زن دسته‌ گلش بکند! تمام این مدت جز خوبی از او ندیده‌بودم اما از دیشب انگار همه‌چیز برایم زیر و رو شده! بیچاره طاهره خانم به این زیبایی مثل پنجه آفتاب می‌ماند، آن وقت آقا فیلش یاد هندوستان کرده! قصد جسارت نباشد اما دندان گرد کرده روی شما و گفته پرستار است و خرج زندگی‌ام را می‌دهد و شب‌هایی که شما در شیفت شب هستید، حتماً به خانه‌اش می‌رود و به طاهره‌خانم هزارتا دروغ می‌گوید، آن زن بیچاره هم خوش خیال زودبار است! مردها همین‌طور گربه‌صفت هستند. مردک بی‌همه‌چیز تمام این یک سال را دروغ می‌گفت به جبهه رفته و خدا می‌داند چند نفر را سرگردان کرده‌است. همیشه کفشش را جلوی در می‌دیدم خیال می‌کردم آنقدر نجیب است، زیاد به حیاط در نمی‌آید تا مزاحم من پیرزن نباشد. تقصیر طاهره‌خانم هم هست دیگر! وقتی شب‌ها آن هم زمانی که شوهرش خانه است، می‌رود پیش آن پیرزن مُردنی می‌ماند خب شوهرش زیر سرش بلند می‌شود دیگر! الهی که بخت خوبی نصیبت شود از اینکه خیرخواهی و قبول نکردی هووی او شوی اما خانم از من می‌شنوی اگر ازدواج کردی به سرکار نرو! این مردها همین‌که چشم زنشان را دور ببینند هزارتا غلط می‌کنند؛ ببین جلوی چشمت سرکار رفتن این زن چه بلایی بر سرش آورد! خب مرد است دیگر! دوست دارد زنش خانه باشد، مدام شوهر و بچه‌اش را به امان خدا رها می‌کرد و می‌رفت آن پیرزن مُردنی را جمع و جور می‌کرد، حالا بفرماید تحویل بگیرد که چی بر سرش آمده‌است. حالا مطمئنی مادر آقاحمید می‌آید؟ از آمدن من خبر دارد؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
درحالی که در دلم غوغایی بود و ذهنم پر از آشوب بود، گفتم:
-‌ باید بیاید، خبر ندارد با شما آمدم.
تمام راه حرف‌های حاجیه‌خانم به اعصابم سوزن می‌زد، تا جایی که داشتم کنترلم را از دست می‌دادم و دلم می‌خواست از دست هر آنچه این روزها مرا به ستوه آورده، فریاد بلندی بر سرش می‌کشیدم و می‌خواستم زبانش را به کام بگیرد. سرم از حرف‌هایش درد گرفته‌بود و در سکوت تنها گوش‌هایم حرف‌های دردناکش را می‌شنید. بالاخره به مقصد رسیدیم.
از ماشین پیاده شدیم، قدم در پارک باران‌زده و خزان شده گذاشتیم، از دور با سرفه‌های حمید سر از گریبان بیرون آوردم که صدمتر دورتر، منتظر من بود. حاجیه‌خانم با دیدنش به روی دستش کوبید و گفت:
-‌ واه! پناه بر خدا! خودش است. زن بیچاره‌اش خیال می‌کند جبهه است.
از حرف حاجیه‌خانم باز گویی کسی بی‌رحمانه به سی*ن*ه‌ام چنگ زد و قلبم را از جا کند. حمید با دیدن ما برای لحظه‌ای چون صاعقه‌زده‌ای خشکید. هر قدم که به او نزدیک می‌شدیم، گویی دنیا روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد. او همچنان چون مجسمه‌ی منجمد شده‌ای از سر بهت روی زمین میخکوب شده‌بود. به او که رسیدیم نگاه ناباورش روی صورت مصمم و دردمند من ماند. حاجیه‌خانم صورتش را محکم با چادر گرفت و با طعنه غرید:
-‌ سلام‌علیکم آقاحمید! چه خبر از جبهه‌ها؟!
حمید که گویی حرف‌های او را نمی‌شنید هنوز نگاه دردمند و ناباورش روی صورت من خشکیده‌بود و زیرلب مستاصل زمزمه کرد:
-‌ فروغ چه کردی؟
نفس عمیقی به ریه‌هایم کشیدم و درحالی که صدایم از ناراحتی ارتعاش داشت گفتم:
-‌ به من گفتی زن نداری! حالا می‌خواهم واقعیت را همین‌جا و جلوی حاجیه‌خانم که تو را می‌شناسد، بگویی! بگو که طاهره زن تو نیست!
حاجیه‌خانم جنبید و پاشنه‌ی دهانش را کشید و گفت:
-‌ واقعاً قباحت دارد آقاحمید! خجالت نمی‌کشید با وجود یک بچه بروید و زیرپای این خانم بنشینید، بعد هم با وقاحت سر دختر مردم را شیره بمالید و بگویید زن ندارید! شرم نمی‌کنید؟ حیا ندارید؟
تفی به سوی او کرد و ادامه داد:
-‌ تف به غیرتتان! اسم هر چه رزمنده را خراب کردید.
حمید سرافکنده سر به زیر انداخت و صورتش کبود شد، سرفه‌هایش شدت گرفتند و سعی می‌کرد آن‌ها را مهار کند. حاجیه‌خانم ادامه داد:
-‌ چرا حرف نمی‌زنید؟! از این همه شرمندگی روی نگاه کردن ندارید؟
نفسم را با ناراحتی بیرون راندم که از سرمای هوا بخار شد، چون مار زخمی به خود می‌پیچیدم، طلبکار غریدم:
-‌ حرف بزن حمید! اعتراف کن! حالا بگو زن داری یا نه؟
سرش را بالا آورد، چشمانش از فرط خشم و ناراحتی سرخ شده‌بودند و دو شیار عمیق وسط ابرویش جا خوش کرده‌بود، صورتش از فرط ناراحتی کبود بود و از فشار فکش می‌شد دید که چقدر عصبانی است، نگاه تیزش را به من دوخت و چند ثانیه مرا به همان حال نگریست. نگاه مصمم و حق‌ به جانبم را به او دوختم. چند ثانیه که گویی چند قرن بر من گذشت به هم همان‌طور زل زده‌بودیم، در دلم غوغایی بود و گویی اسید بر دلم می‌پاشیدند، منتظر بودم لب باز کند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
نتوانست در مقابل قورت دادن سرفه‌هایش مقاومت کند، بعد چند سرفه‌ی طولانی از زیر دندان‌های به هم چسبیده با خشم غرید:
-‌ درست است، من زن دارم. طاهره زن من است. همین را می‌خواهی بشنوی فروغ! بله، من زن دارم!
گویی جهان با جاه و جلالش بر سرم ویران شد. یک لحظه دنیا مقابل چشمانم سیاه شد، نزدیک بود فرو بریزم که حاجیه خانم سراسیمه زیر بغلم را گرفت. به زور روی زانوهای لرزانم سر پا ماندم و با نگاهی سرشار از ناامیدی و دردمندی به صورت خشم‌آلود حمید چشم دوختم. خدا می‌داند که از جان مایه می‌گذاشتم که سر پا بمانم. حاجیه‌خانم با ناراحتی گفت:
-‌ بیچاره زنش! خیال می‌کند در جبهه است. نمی‌داند که سرگردان خیابان‌ها است و زیر پای این و آن می‌نشیند!
حمید نگاه دردمند و خشمگینش را از من گرفت و با ناراحتی بی‌حدی سرفه‌زنان از کنار ما گذشت، چون طوفان خانه براندازی که در آن ثانیه همه‌چیز را ویران کرده‌بود، مرا از هم پاشید و تکه‌های وجودم را از هم پراکنده کرد. گویی زیر پایم خالی شد و روی زمین خیس فروریختم که حاجیه‌خانم به سختی مرا از روی زمین بلند کرد اما مدام زانوانم می‌لرزید و نقش روی زمین می‌شدم. او ترحم‌بار می‌گفت:
-‌ الهی برایت بمیرم مادر! بلندشو... خدا چنین مردهایی را ذلیل کند. بلندشو.
نگاه ناباور و شکست‌خورده‌ام به نقطه‌ی نامعلومی خیره بود، هنوز از شوک آن ضربه‌ی شدید حمید، به خودم نیامده بودم. باورم نمی‌شد که با وقاحت در چشمانم نگاه کرد و تایید کرد طاهره زنش است. هنوز از درد کاری را که با من کرده‌بود به خودم نیامده‌بودم. بدنم چون جنازه‌ی سنگینی به زمین چسبیده‌بود و حاجیه‌خانم سعی داشت مرا که شوکه شده‌بودم از روی زمین بلند کند، چرا با وجود اینکه حقیقت تلخ او را می‌دانستم، باز هم در هم شکستم.
حاجیه‌خانم از زن و مردی که از کنار می‌گذشتند کمک خواست و به کمک زنی مرا به زور از روی زمین بلند کردند و کشان‌کشان روی نیمکت آهنی سردی نشاندند. باران نم‌نم شروع کرد و من درمانده و درهم شکسته در مقابل نگاه‌های ترحم‌بار آن‌ها در خودم غرق شده‌بودم. حرف آخر حمید مدام چون خنجر تیزی در سی*ن*ه‌ام فرو می‌شد. سین‌جین‌های آن زن از حاجیه‌خانم شروع شد که با جواب‌های سربالای او راه خود را گرفتند و رفتند. حاجیه‌خانم مدام التماس می‌کرد بلند شوم و زیر باران سرد پاییزی نمانم اما به سختی و ملتمس از او خواستم مرا رها کند و برود. او هم ناچار با دلی پرتردید مرا تنها گذاشت. زیر آن باران پاییزی با حالی درهم شکسته و خمیده تنها به لحظات قبل می‌اندیشیدم. گویی تمام زندگی‌ام را روی دور تند زده باشند و تک‌تک لحظات زندگی‌ام با او جلوی چشمانم پرده می‌انداخت. باران می‌بارید و بغض شکفته در گلوی من هم سر باز کرده‌بود. من در آن پارک باران زده و خلوت می‌گریستم و آسمان هم چون من غریبانه می‌گریست.
وقتی به خودم آمدم تنم ازسرما رعشه داشت و دندان‌هایم از سرما به هم می‌خوردند. تمام تنم از باران خیس شده‌بودند و لباس‌هایم در تنم سنگینی می‌کردند. از جا به زور برخاستم، هوا رو به تاریکی می‌رفت و با بال و پری شکسته و با گام‌های کشیده و گریه‌هایی که یکدم مهار نمی‌شدند، به سوی ماتمکده‌ی خودم روانه شدم. صدای گریه‌هایم نگاه‌های کنجکاو عابران عجول و باران‌زده را به خود می‌کشید تمام راه را تا خانه بی‌هیچ شرمی گریستم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
آنقدر که وقتی به خانه‌ام رسیدم، رمقی در تنم نمانده‌بود. دستانم از فرط سرما سرخ شده بودند و توان باز کردن در را نداشتم. زنگ در را زدم اما کسی در را به رویم نگشود، به گمانم زینب‌خانم هم خانه نبود. به سختی در را باز کردم و به درون خانه خزیدم. صدای هق‌هق‌های غریبانه‌ام سکوت فضای خانه را در هم شکست. به طاقچه هجوم بردم و به قاب عکس‌هایش چنگ انداختم و یکی‌یکی از دیوار آن‌ها را کندم و آن‌ها را با تمام قوا و خشمگین پرت کردم، که بعد از اصابت بر دیوار شیشه‌هایشان خرد می‌شد و گاهی قاب‌های چوبینش از هم می‌پاشیدند. روی زمین فرو ریختم و باز هم غریبانه گریستم.
فردای آن روز به خاطر اینکه خاله نگران نشود و کسی از آن ماجرا بویی نبرد، ناچار شدم به کلاه‌فرنگی بروم. تمام مدت با خودم کلنجار رفتم قوی باشم و نگذارم کسی از ماجرا بویی ببرد. به فرحزاد رفتم در بدو ورود با ارسلان و رامین روبه‌رو شدم که قصد خروج داشتند و با دیدنم ایستادند، با دیدنش لبخند کم‌جانی روی صورت رنگ‌پریده‌ام نشست. همین که مرا دید گفت:
-‌ آه‌ فروغ! من به امید دیدن تو به اینجا آمدم اما تو باز هم مرا در هجر خودت سوزاندی.
خجالت‌زده به دروغ برای قانع کردنش گفتم:
-‌ ببخش ارسلان! من اندکی سرم شلوغ بود و باید به بیمارستان رسیدگی می‌کردم.
رامین مدام دست او را می‌کشید و از او می‌خواست که زودتر بروند، خطاب به او با لبخندی گفتم:
-‌ اگرچه جناب ژنرال خیلی هم به کودکان علاقه نداشتند اما می‌بینم که با رامین خوب کنار آمدید.
خنده‌ای به لب راند و گفت:
-‌ قصد دارم به کتاب‌فروشی بروم او هم که دید من قصد بیرون رفتن دارم اصرار کرد و من هم چاره‌ای ندیدم.
خندیدم و گفتم:
-‌ برای تلافی کارم اگر بخواهید تا قبل از رفتن شما، دلم می‌خواهد یک شب دوستانه را در یکی از رستوران‌ها تهران شامی با هم بخوریم.
متعجب ابرو بالا انداخت و چشمان سبزش را به من دوخت و گفت:
-‌ اما... .
متوجه منظورش شدم و گفتم:
-‌ نیازی نیست کسی بداند، این راز بین ما بماند بهتر است. شما هنوز دوست عزیز من هستید و به گمانم دیگران اگر بدانند تیر قضاوت‌هایشان ما را بی‌جهت نشانه می‌گیرد.
گیج و سردرگم گفت:
-‌ نمی‌دانم، اگر مانعی و مشکلی نباشد، من با کمال میل می‌پذیرم خصوصاً که فرداشب دیگر وقت رفتن است و هرگز تو را نخواهم دید.
لبخند تلخی به لب نشاندم و گفتم:
-‌ پس برای فردا شب در خدمتتان هستم.
رامین که حرف‌های ما را شنیده بود گفت:
-‌ من هم می‌آیم، می‌شود مرا هم ببرید.
لبخندی زدم و دست رامین را گرفتم و گفتم:
-‌ به شرطی که الان با من بیایی و مزاحم ژنرال نباشی.
رامین قانع شد و من توانستم او را از ارسلان جدا کنم، ارسلان نفس راحتی کشید و تشکر کرد، چشمکی در پاسخش زدم و او هم به سوی مقصدش روانه شد.
دست رامین را گرفتم و با هم به سوی کلاه‌فرنگی رفتم و به حرف‌های او گوش می‌دادم و می‌خندیدم. به کلاه‌فرنگی رسیدم گویی در و دیوار آنجا به رویم فشار می‌آوردند اما بر احساسم غلبه کردم و وارد شدیم.
 
بالا پایین