- Jun
- 1,097
- 7,230
- مدالها
- 2
با ناراحتی غریدم:
- چرا متوجه نیستید؟! شش سال پیش به او هشدار دادهبودم در احزاب انقلابی نباشد وگرنه در دام پدرم میافتد، اما به حرفم گوش نکرد، حالا هم خیال نکنید این مسئله را با زندگی مشترک حل میشود. او همان مرد خودخواه است و باز هم مرا در این دنیا یکه و تنها میگذارد. من او را نمیخواهم این بار هم هر چه التماس کردم به جبهه نرود با خودخواهی گفت حتی بعد از ازدواج هم باید با آن کنار بیایم. او هیچگاه از این کارش دست برنمیدارد.
خاله گفت:
- الان دیگر مثل قبل نیست، ترکشهای درون بدنش در نقاط حساسی هستند و ریههایش هم آسیب دیدند و به همین زودیها خوب نمیشوند. خدا را چه دیدی شاید بالاخره مذکرات نتیجه داد و جنگ هم تا او سلامتی کاملش را بدست بیاورد، تمام شود. این حرفها را نزن فروغ! حرف جدایی شگون ندارد. دیگر این حرفها را از زبان تو نشنوم.
چهره به حالت قهر برگرداندم و حرفی نزدم، سوسن گفت:
- تو راهش را نمیدانی فروغ! والّا میتوانستی حمید را مغلوب کنی که دست از این کارهایش بردارد. باید از حربههای زنانهات کمک بگیری، با محبت کردن بیشتر از قهر و جدال به نتیجه میرسی.
خاله به دنبال حرف او گفت:
- زن از دندهی چپ مرد آفریده شده که نزدیک قلبش باشد! تو از همان ابتدا خوی و خصلت لجوجی داشتی، با لج کردن و قهر کردن که نمیشود او را بازداشت.
او شروع کرد به نصیحت کردنم درحالی که گویا سنبادهای به دست گرفتهبود و داشت روانم را با آن میسایید. او و سوسن مدام سعی داشت با باران نصیحتهایشان کویر خشک دلم را بارور کنند که افسوس که دیگر دل من، در آتش بدبینی و دلخوریها سوختهبود و دیگر با هیچ بارانی زمین آن حاصلخیز نمیشد. دیگر تصمیم من از جدا شدن از او قطعی بود.
بعد از رسیدن سفارش شامها، آنها دست از نصیحت کردن من برداشتند. با دعوت من، حسن و حسین هم مهمان سفرهی من شدند و با رامین حسابی کاسهکوزه یکی شدهبودند. رامین هم که حسابی به او خوش گذشته و از تنهایی بیرون آمدهبود، دیگر از آنها جدا نمیشد. هنگام شام خاله آهی کشید و گفت:
- فروغجان، زحمت دیگری هم برایت دارم، میخواهم در حق فردین خواهری کنی.
نگاه متعجبم را به خاله دوختم و خاله با نگرانی که در چشمانش در تلاطم بود گفت:
- دلم کوره میکند فردین در این مملکت تنها مانده، آن لیلین خیر ندیده هم او را از دیدن فرزندش محروم کرده و حالا مثل مرغ پر بسته به اینجا پناه آوردهاست. وقتش است برای او آستینی بالا بزنیم، آیا کسی را میشناسی که بتوانیم او را برای فردینم خواستگاری کنیم و تا اینجا هستیم او را سر و سامان دهیم؟!
سوسن قبل از اینکه حرفی بزنم خندهی بلندی سر داد و گفت:
- عزیزجان اینجا آمده است تا با دستان خودش شماها را راهی خانهی بخت کند. خودش به آقاجان گفته از اینجا به خانه برنمیگردد تا شاهد مجلس عروسیتان باشد.
زهرخندی به لب راندم و گفتم:
- اما خالهجان فردین که کوچک نیست، تازه شما باید مطمئن شوید که فردین قصد زن گرفتن دارد بعد خیال زن گرفتن او را بکنید. آنطور که من دیشب دیدم او هیچطوره زیر بار ازدواج نمیرود.
- راضی کردن فردین با من است، تو فقط دختر خوبی برای او پیدا کن که مثل خودت یک پارچه خانم باشد.
- اتفاقاً یک دختر خوب و خانم سراغ دارم، او هم مثل فردین یک ازدواج ناموفق داشته اما بسیار دختر خوب و از خانوادهی بسیار محترمی است. اگر فردین رضایت دهد، میتوانیم قرار خواستگاری را بگذاریم.
سوسن لبخندی زد و گفت:
- پس شرایطت هر دو یکسان است و نگرانی از آن بابت نداریم.
- چرا متوجه نیستید؟! شش سال پیش به او هشدار دادهبودم در احزاب انقلابی نباشد وگرنه در دام پدرم میافتد، اما به حرفم گوش نکرد، حالا هم خیال نکنید این مسئله را با زندگی مشترک حل میشود. او همان مرد خودخواه است و باز هم مرا در این دنیا یکه و تنها میگذارد. من او را نمیخواهم این بار هم هر چه التماس کردم به جبهه نرود با خودخواهی گفت حتی بعد از ازدواج هم باید با آن کنار بیایم. او هیچگاه از این کارش دست برنمیدارد.
خاله گفت:
- الان دیگر مثل قبل نیست، ترکشهای درون بدنش در نقاط حساسی هستند و ریههایش هم آسیب دیدند و به همین زودیها خوب نمیشوند. خدا را چه دیدی شاید بالاخره مذکرات نتیجه داد و جنگ هم تا او سلامتی کاملش را بدست بیاورد، تمام شود. این حرفها را نزن فروغ! حرف جدایی شگون ندارد. دیگر این حرفها را از زبان تو نشنوم.
چهره به حالت قهر برگرداندم و حرفی نزدم، سوسن گفت:
- تو راهش را نمیدانی فروغ! والّا میتوانستی حمید را مغلوب کنی که دست از این کارهایش بردارد. باید از حربههای زنانهات کمک بگیری، با محبت کردن بیشتر از قهر و جدال به نتیجه میرسی.
خاله به دنبال حرف او گفت:
- زن از دندهی چپ مرد آفریده شده که نزدیک قلبش باشد! تو از همان ابتدا خوی و خصلت لجوجی داشتی، با لج کردن و قهر کردن که نمیشود او را بازداشت.
او شروع کرد به نصیحت کردنم درحالی که گویا سنبادهای به دست گرفتهبود و داشت روانم را با آن میسایید. او و سوسن مدام سعی داشت با باران نصیحتهایشان کویر خشک دلم را بارور کنند که افسوس که دیگر دل من، در آتش بدبینی و دلخوریها سوختهبود و دیگر با هیچ بارانی زمین آن حاصلخیز نمیشد. دیگر تصمیم من از جدا شدن از او قطعی بود.
بعد از رسیدن سفارش شامها، آنها دست از نصیحت کردن من برداشتند. با دعوت من، حسن و حسین هم مهمان سفرهی من شدند و با رامین حسابی کاسهکوزه یکی شدهبودند. رامین هم که حسابی به او خوش گذشته و از تنهایی بیرون آمدهبود، دیگر از آنها جدا نمیشد. هنگام شام خاله آهی کشید و گفت:
- فروغجان، زحمت دیگری هم برایت دارم، میخواهم در حق فردین خواهری کنی.
نگاه متعجبم را به خاله دوختم و خاله با نگرانی که در چشمانش در تلاطم بود گفت:
- دلم کوره میکند فردین در این مملکت تنها مانده، آن لیلین خیر ندیده هم او را از دیدن فرزندش محروم کرده و حالا مثل مرغ پر بسته به اینجا پناه آوردهاست. وقتش است برای او آستینی بالا بزنیم، آیا کسی را میشناسی که بتوانیم او را برای فردینم خواستگاری کنیم و تا اینجا هستیم او را سر و سامان دهیم؟!
سوسن قبل از اینکه حرفی بزنم خندهی بلندی سر داد و گفت:
- عزیزجان اینجا آمده است تا با دستان خودش شماها را راهی خانهی بخت کند. خودش به آقاجان گفته از اینجا به خانه برنمیگردد تا شاهد مجلس عروسیتان باشد.
زهرخندی به لب راندم و گفتم:
- اما خالهجان فردین که کوچک نیست، تازه شما باید مطمئن شوید که فردین قصد زن گرفتن دارد بعد خیال زن گرفتن او را بکنید. آنطور که من دیشب دیدم او هیچطوره زیر بار ازدواج نمیرود.
- راضی کردن فردین با من است، تو فقط دختر خوبی برای او پیدا کن که مثل خودت یک پارچه خانم باشد.
- اتفاقاً یک دختر خوب و خانم سراغ دارم، او هم مثل فردین یک ازدواج ناموفق داشته اما بسیار دختر خوب و از خانوادهی بسیار محترمی است. اگر فردین رضایت دهد، میتوانیم قرار خواستگاری را بگذاریم.
سوسن لبخندی زد و گفت:
- پس شرایطت هر دو یکسان است و نگرانی از آن بابت نداریم.