جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,372 بازدید, 686 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,044
6,911
مدال‌ها
2
او در حالی که از شدت سرفه به خود گره خورده‌بود و با دست شکمش را می‌فشرد، با چشمان آشفته و گناهکار مرا می‌نگریست. آن نگاه... آه! گویی آن نگاه لرزانش صحه به حرف‌های من می‌گذاشت و باز انگار کسی چنگی به سی*ن*ه‌ام زد و قلبم را از جا کند. چشم با ناراحتی فشردم و بعد با بغض و چشمانی خیس به ساکش چنگ زدم و آن را به طرف دیوار پرت کردم و گفتم:
-‌ شناسنامه‌ات کجاست؟ ببینم با وجود آن، باز هم می‌خواهی مخفی کنی که زن داری؟
درحالی که از شدت سرفه صورتش به کبودی گراییده، بی‌قرار روی زمین گره خورده‌بود و مچاله شد. آنقدر سرفه می‌زد که دوباره به زجر تنفسی مبتلا شد. بی‌رحمانه چند ثانیه او را به همان حالی که داشت زجر می‌کشید نگریستم، اشک‌هایم بی‌محابا از چشمانم می‌ریختند. خواستم از جا بلند شوم و از اتاق بیرون بروم اما وجدانم دست و پایم را زنجیر کرده‌بودند. به ماسک اکسیژن چنگ زدم و شیر کپسول اکسیژنش را باز کردم و به سوی او رفتم که چون ماهی دور مانده از آب برای نفس کشیدن تقلا می‌زد. دست لرزانم را زیر سرش بردم و ماسک اکسیژن را روی صورتش گذاشتم. چشمان دردمندش را باز کرد و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش سر خورد و بغل گوش‌هایش رفت. زیر ماسک همچنان سرفه و دست و پا می‌زد و چند دقیقه‌ای طول کشید تا اکسیژن به فریادش برسد و ریه‌هایش از اکسیژن پر شود. او را به همان حال رها کردم و با ناراحتی از اتاق بیرون زدم درحالی که انگار به دلم اسید می‌پاشیدند. تمام بدنم از ناراحتی و خشمی مهار نشده می‌لرزید، درمانده و مستاصل به دیوار اتاق تکیه زدم روی آن کشیده شدم، نشستم و سرم را میان دو دستم گرفتم و با بغضی که در گلویم باد کرده‌بود و داشت مرا خفه می‌کرد، دست و پنجه نرم می‌کردم. بی‌صدا در تاریکی سالن اشک می‌ریختم، گویی در کابوس هولناکی دست و پا می‌زدم، تنها آرزویم این بود که بیداری مرا از این جهنم بیرون بکشد که دیگر نه نشانی از او باشد و نه این حس عذاب‌آوری که داشت ریشه‌ی مرا می‌خشکاند. تنها دلم می‌خواست از این کابوس فرار کنم. اشک‌هایم قطره‌قطره از مژه‌هایم می‌ریختند، از خودم، از او و از این سرنوشت لعنتی بیزار بودم.
در حال خودم غرق بودم، تنها صدای سرفه‌های او بود که سکوت شب را می‌شکست که با صدای پای فردین هم، متوجه آمدن او نشدم. همین که مرا صدا زد، از ترس لرزیدم و تکانی خوردم. هیبت فردین را بالای سرم زیر نور کم سوی سالن دیدم که با تحیر ایستاده‌بود و مرا می‌نگریست. تا صورت خیسم را دید، سراسیمه به اتاق حمید هجوم برد و همان آستانه‌ی در خشکش زد. سر چرخاند و با بهت نگاه به من کرد که از خجالت روی از او برگرداندم. از آن اتاق آشفته کم و بیش پی به همه چیز برد و با تاسف سری تکان داد و زیرلب خشمگین غرید:
-‌ فروغ! آه فروغ!
داخل اتاق شد، صدای سرفه‌های حمید کمتر شده‌بودند. صدای گفتگوی آرام فردین و حمید می‌آمد که داشت حال او را می‌پرسید. از جا برخاستم و دزدکی از آستانه‌ی در او را دیدم که لباس‌ها را از اطراف حمید جمع کرد و او را کمک کرد تا رختخوابش دراز بکشد.
سپس بالای سرش مردد ایستاد، اما با اشاره‌ی دست حمید خیالش راحت شد و از اتاق بیرون آمد و با نگاه تیزی به صورت خیس از اشک من نگریست. نگاه از او با اکراه چرخاندم، به سردی غرید:
-‌ در حیاط منتظرم! زودباش آماده شو برویم!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,044
6,911
مدال‌ها
2
او رفت و من هم مانتویی به تنم کردم و کیفم را برداشتم، قصد رفتن داشتم اما باز مردد بی‌آنکه اختیار قدم‌هایم دست خودم باشد، به سوی سه دری رفتم و از لای شکاف در نگاهی به حمید انداختم که در رختخوابش دراز کشیده‌بود و با اکسیژن نفس می‌کشید، قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به آرامی بالا و پایین می‌شد. سرفه‌هایش کمتر شده‌بودند. خیالم که از خوب بودن او راحت شد، سر به زیر انداختم و به طرف حیاط رفتم. تا پایم به ماشین رسید فردین بر سرم غرید:
-‌ تو خجالت نمی‌کشی فروغ؟! دیوانه شدی؟ مراعات حال او را نمی‌کنی؟ نمی‌بینی چه وضعیتی دارد؟ نیم ساعت شما را تنها گذاشتم مثل سگ و گربه به جان هم افتادید؟
لپم را از درون گاز گرفتم و حرفی نزدم. با تندی مرا نگریست و غرید:
-‌ زبان باز کن ببینم مشکلتان چیست! چه شده که مثل دیوانه‌ها رفتار می‌کنی؟ چرا گفتی او را نمی‌خواهی.
سکوت مرا که دید دیوانه‌وار فریاد زد:
-‌ فروغ!
از ترس تکانی خوردم، نگاهم را به او دوختم. او با خشم منتظر بود من حرف بزنم. لب گزیدم، تا دهان باز کردم بغضم شکفته شد، میان گریه نالیدم:
-‌ زن... دارد!
برای لحظه‌ای فردین از حرفم چون صاعقه‌زده‌ای خشکید، تنها های‌های گریه‌ی من بود که در ماشین طنین می‌انداخت. فردین ناباورانه ابرو درهم کشید و گفت:
-‌ چی؟
میان گریه درحالی که به خودم می‌پیچیدم گفتم:
-‌ زن دارد و حتی یک بچه چهارساله دارد.
با بهت گفت:
-‌ حمید؟
با خشم غریدم:
-‌ پس کی؟
هاج و واج ماند و گفت:
-‌ چطور ممکن است؟ چه کسی این را گفته؟ تو اشتباه می‌کنی فروغ!
درحالی که از شدت هق‌هق نفس‌هایم در سی*ن*ه گره می‌خوردند گفتم:
-‌ خیال می‌کنی در تمام این سال‌ها چرا سراغی از من نگرفته بود؟! چون سرگرم آن‌ها بوده.
او درحالی که هنوز در بهت و ناباوری دست و پا می‌زد گفت:
-‌ آخر مگر می‌شود؟ اگر زن و بچه داشت چرا در بیمارستان کسی سراغش نیامد؟ تو اشتباه می‌کنی فروغ! ممکن نیست زن داشته باشد.
کنترلم را از دست دادم و با خشم بر سرش فریاد کشیدم:
-‌ چون آن‌ها خبر ندارند او چه حالی دارد، خیال می‌کنند جبهه است. همان‌طور که مرا با دروغ‌هایش سرگرم کرده‌بود، آن بدبخت‌های از خدا بی‌خبر هم همین‌طوری سر می‌دواند.
نفسش را با بهت بیرون راند و به روبه‌رو خیره شد. نفسم از شدت گریه بند آمده‌بود، شیشه ماشین را پایین دادم تا هوای سرد پاییز نفس را به من برگرداند. او ماشین را روشن کرد و با دلجویی گفت:
-‌ تو اشتباه می‌کنی! چه کسی گفته او زن دارد؟ به خدا که اشتباه شنیدی، حتی فکرش هم مسخره است.
-‌ خودم زن و بچه‌اش را دیدم، حتی تا خانه‌اش رفتم. به من می‌گفت خانه‌ام در بمباران خراب شده اما همه‌اش دروغ بود و آن سوی شهر خانواده داشت.
-‌ کی او را دیدی؟ چه وقت؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,044
6,911
مدال‌ها
2
-‌ وقتی که عازم جبهه بود، برای بدرقه‌اش رفتم اما آن‌ها زودتر از من رسیده‌بودند و من تصادفی آن‌ها را دیدم.
کلافه دستی به موهایش کشید و ماشین را به حرکت درآورد و گفت:
-‌ کجا هستند؟ باید به آنجا برویم.
-‌ این وقت شب؟! دیوانه شدی؟!
-‌ من مطمئنم تو اشتباه کردی.
بینی‌ام را بالا کشیدم و بی رمق سرم را به صندلی تکیه دادم و گفتم:
-‌ زری را برای تحقیق فرستادم، همه گفتند حمید به آنجا رفت و آمد دارد، خودم هم رفتم و صاحب‌خانه گفت منزل حمید آنجاست، چطور اشتباه می‌کنم فردین؟
پفی کرد و با ناراحتی گفت:
-‌ آخر اگر زن و بچه دارد نباید سراغی از او بگیرند؟ نزدیک به دو هفته است که من از بغل گوشش تکان نخوردم.
-‌ او خوب بلد است همه چیز را ماست مالی کند، همه را تشنه لب دریا می‌برد و برمی‌گرداند.
او با اکراه سری تکان داد و گفت:
-‌ من که باورم نمی‌شود. باید خودم ببینم، حتماً مسئله‌ی دیگری هست.
با ناراحتی شانه بالا انداختم و گفتم:
-‌ چه باورت بشود چه نشود او زن دارد، اگر می‌خواهی مطمئن شوی شناسنامه‌اش را پیدا کن و با جفت چشمانت ببین که با اسم طاهره‌‌خانم مزین شده.
دوباره بغض گلویم را فشرد، فردین سری تکان داد و گفت:
-‌ لااله‌الا‌الله! این دیگر چه مصیبتی است.
دوباره باریدم و گفتم:
-‌ دوست داشتن او دری از درهای جهنم بود که من خودم را درون آن انداختم.
او با ناراحتی سکوت کرد، کمی بعد درحالی که هنوز در شک و ریب بود گفت:
-‌ بگذار تا فردا ته توی قضیه را در می‌آورم، امیدوارم که اشتباه باشد و الّا بیچاره‌اش می‌کنم.
حرفی نزدم. تا زمانی که به خانه برسیم او در بهت دست و پا می‌زد. به خانه که رفتم در تاریکی اتاقم کز کردم و به انتظار فردا نشستم که شاید فردین بتواند به حقیقت دست پیدا کند.
صبح زود آفتاب داشت تیغ می‌کشید و آماده‌ی رفتن بودم که زنگ در را زدند. در را که باز کردم چهره‌ی خسته‌ی فردین در قاب چشمانم نشست. با تعجب گفتم:
-‌ فردین! خودم می‌آمدم چرا به دنبالم آمدی؟
بی‌حوصله گفت:
-‌ سر مسیرم نان گرفتم، گفتم به دنبالت بیایم.
در را بستم و با هم سوی ماشین رفتیم. عطر نان تازه در ماشین مرا مسـ*ـت کرد. فردین ماشین را روشن کرد و گفت:
-‌ دیشب از فکر و خیال خوابم نبرد.
به نان‌ها ناخنک زدم و سکوت کردم، سپس گفت:
-‌ وقتی به خانه‌اش رفتی دیگران چه گفتند؟
لقمه جویده شده را قورت دادم و گفتم:
-‌ گفتند همسرش جبهه است و چندوقت یکبار می‌آید و دوباره به جبهه می‌رود.
نفسش را با کلافگی بیرون داد و گفت:
-‌ صبح که برای نماز بیدار شده بود موضوع را به او گفتم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,044
6,911
مدال‌ها
2
با کنجکاوی چشم به او دوختم و گفتم:
-‌ خب؟ چی گفت؟
-‌ عکس‌العملی نشان نداد و خونسرد گفت من زن ندارم، هر که می‌خواهد باور کند هرکَس هم می‌خواهد نکند.
نفسم را با تمسخر بیرون راندم و گفتم:
-‌ طوری گفتی ته توی ماجرا را درمی‌آوری گفتم لابد می‌خواهی خون به پا کنی! رفتی و از خودش پرسیدی انتظار داری جواب درست هم بشنوی.
-‌ گفتم شناسنامه‌ات را نشان بده تا به فروغ نشان بدهم.
بعد از مکث کوتاهی گفت:
-‌ گفت شناسنامه‌ام را گم کرده‌ام.
خنده‌ی تمسخرباری زدم و گفتم:
-‌ خداوندا! ما را ببین که به چه کسی تکیه کردیم! رفته و صاف در چشمش نگاه کرده و خواسته حرف راست از یک ولد چموش بشنود که یک روده‌ی راست در شکمش نیست. باشد فردین، خیلی زحمت کشیدی! از الان خیالم راحت شد، دیگر شب‌ها راحت می‌خوابم.
کلافه گفت:
-‌ برای همین آمدم از خودت آدرس آن زن را بگیرم.
با تمسخر و لحنی پر از کنایه‌ گفتم:
-‌ نه دست شما درد نکند! اینطوری که تو ته توی قضیه را در آوردی قطعاً به نتایج درخشان‌تری می‌رسیم و تهش هم من محکوم می‌شوم.
-‌ فروغ، باید آن زن را ببینم، مگر تو با آن زن حرف زدی؟
-‌ نه، لازم نبود حرف بزنم! کلی شاهد هست که گفتند او زن حمید است.
-‌ خب مشکل همین است، شاید چیزی تو را به خطا انداخته.
پیشانی‌ام را فشردم و گفتم:
-‌ چی می‌خواهد مرا به خطا بیاندازد؟ با جفت چشمانم دیدم بچه‌اش سویش دوید و او را بابا خطاب کرد، حمید هم او را در آغوش کشید و روی کولش گذاشت، این را هم انکار می‌کنی.
-‌ به خدا که گیج شدم، خودش مصمم گفت من زن ندارم!
-‌ تو هم باور کردی؟!
-‌ نمی‌دانم.
-‌ شناسنامه‌اش را پیدا کن تا بفهمی!
شانه بالا انداخت و گفت:
-‌ می‌گوید قبل از اعزام به فاو آن را گم کرده است.
-‌ دروغ می‌گوید، تو چقدر زود باوری!
سری تکان داد و گفت:
-‌ هنوز باورم نمی‌شود، نمی‌دانم کدام یک از شما دارید راست می‌گویید!
-‌ خیال کردی من باورم می‌شد؟ آنقدر که حتی آن صحنه‌ی ترمینال را هم غیرممکن دیدم، آدرس خانه‌اش را گیر آوردم و با دوستم به تحقیق رفتیم و تازه فهمیدم چه بلایی بر سرم آورده. از اینکه مرا احمق فرض می‌کند و خودش را به آن راه می‌زند بیشتر می‌سوزم. هنوزم هم انکار می‌کند!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,044
6,911
مدال‌ها
2
-‌ فروغ، آدرس آن زن را به من هم بده تا سراغش بروم و ماجرا را بفهمم، حتم دارم موضوع چیز دیگری است.
-‌ می‌خواهی آن بیچاره را هم خانه خراب کنی؟ تهش هم به همان چیزی می‌رسی که من رسیدم.
با ناراحتی غرید:
-‌ پس چرا انکار می‌کند؟! اگر زن داشت چرا وقتی در بیمارستان بود کسی سراغش را نگرفت؟
-‌ پیش من که انکار نکرد، تازه از حالی که در چشمش بود فهمیدم تا سر حد مرگ ترسیده است.
نفسش را با ناراحتی بیرون راند و گفت:
-‌ اگر عزیز و آقاجان بفهمند... .
-‌ نمی‌خواهم جز تو کسی آن را بداند، اصلاً نمی‌خواستم حتی به روی تو و او بیاورم، اما رشته کار از دستم در رفت. دیگر آب از سرم گذشته است و یک پسر بچه‌ی چهارساله دارد. حالا متهم کردنش چه ارزشی دارد؟
-‌ پس می‌خواهی چه کار کنی؟
گویی دنیا روی شانه‌ام سنگینی می‌کرد، حجم عظیمی از غم روی دلم آوار شد، آهی سی*ن*ه‌سوز بیرون دادم و گفتم:
-‌ از آن ابتدا هم اسم ما را در تقدیر هم ننوشته بودند.
چشمانم از بغض دردناکی خیس شدند، با صدای لرزانی گفتم:
-‌ قصد دارم ترکش کنم و برای همیشه از این مملکت بروم.
فردین با ناراحتی نفسش را بیرون داد و گفت: به خدا که دارم دیوانه می‌شوم، امیدوارم که دروغ باشد و الا او را زنده نمی‌گذارم.
-‌ اما نیست فردین! او را هم بکشی چیزی عوض نخواهد شد! وقتش رسیده که از او دست بکشم و برای همیشه رهایش کنم. عشق او مثل جسم گداخته‌ای بود که من محکم در دستم گرفته بودم و سعی داشتم این درد سوختن را نادیده بگیرم اما وجودم هرلحظه از سوزندگی آن شعله گرفت و نابود شدم. از من دیگر چیزی نمانده و بیشتر از این مجادله کردن هم دارد مرا می‌کشد، زمانش رسیده که او را رها کنم و به جایی بروم که کسی از حال من با خبر نشود.
-‌ اما فروغ... .
با ناراحتی به چهره‌ی دردمند من زل زد و حرفش را ادامه نداد، اشک‌هایم پشت هم ریزش کردند. با ناامیدی مفرطی که مرا داشت در خود حل می‌کرد نالیدم:
-‌ دیگر همه‌چیز تمام شد! فروغ سال‌هاست که در این آتش سوخته و خاکستر شده، وقتش است این خاکستر را باد فراموشی با خودش ببرد. او هم به زندگی‌اش برگردد و ادامه‌ی راهش را با زن و بچه‌اش طی کند.
فردین نفسش را با ناراحتی بیرون راند و گفت:
-‌ به خدا که نمی‌دانم چه بگویم، هنوز باورم نمی‌شود! یک جای این کار می‌لنگد. آدرس آن زن را به من بده بگذار من هم بروم و از صحت آن مطمئن شوم.
جوابی به او ندادم. برای من که همه چیز مثل روز روشن بود حرف‌های فردین بی‌اهمیت جلوه می‌کرد. تنها در درد خودم می‌سوختم و آب می‌شدم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,044
6,911
مدال‌ها
2
به کلاه‌فرنگی رسیدیم، برای اینکه آثار گریه از صورتم محو شود، در باغ تعلل کردم اما حال و هوای دلم بارانی بود. هر چه آن بغض لعنتی را قورت می‌دادم باز گلوگیرم می‌کرد، روی سی*ن*ه‌ام گویا تخته سنگ گرانی گذاشته بودند و فشار می‌دادند. عشق او چون کابوس دهشتناکی بود که آرزو می‌کردم که ای کاش مرهم بیداری مرا از آن نجات دهد، اما دیگر خیلی دیر شده‌بود، من پایان این راه بودم.
همچنان با خودم در کلنجار بودم که ارسلان را دیدم که از ورزش صبحگاهی از باغ به سویم می‌آمد. تلاش کردم نقاب دیگرم را بر چهره بزنم. با دیدنش لبخند کم‌جانی روی لبم نشست، به سویم با طمانینه آمد. با پشت دستش عرق پیشانیش را زدود، دسته‌ای از موهای جلوی پیشانیش روی پیشانی‌اش آشفته شده‌بودند و جذابیتش را دو چندان می‌کردند. با نگاهی که در آن موج غم در تلاطم بود و سعی داشت آن را پنهان کند لب گشود و گفت:
-‌ ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار
بشارتیست ز عمر عزیز نگار*.
لبخند تلخی روی لبم نشست و گفتم:
-‌ سلام، صبحت بخیر!
با نگاه سبز و متلاطمش مرا نگریست و لبخند گرمی به چهره‌ام پاشید و گفت:
-‌ سلام از ما است، گویا در عمارت نبودی!
هردو دوشادوش هم به سوی کلاه‌فرنگی به راه افتادیم و گفتم:
-‌ صبح زود برای خرید نان تازه بیرون رفتم و با فردین برگشتم، اندکی در باغ ایستادم نفسی تازه کنم. هوای دلنشینی است.
نگاه گرم و مهربانش را به من دوخت و گفت:
-‌ درست است، اما سعادت کنار تو بودن آن را برایم دلنشین‌تر کرد.
از حرفش تبسمی به لب راندم، چهره با شرم برگرداندم و گفتم:
-‌ اگر چه من همیشه جز روسیاهی و شرمندگی عرضی برای جناب ژنرال نداشتم، حداقل امیدوارم در این مدت که مهمان من هستید، به جهت رفاه و خوشحالی شما، هرکاری از دستم بربیاید انجام دهم. چطور است امروز را به کتابفروشی‌های تهران برویم که من هم قدری از خجالت شما درآمده باشم.
لبخند تلخی به لب راند و آهی سوزناک کشید و مقابلم ایستاد و به چشمانم زل زد، در نگاهش درد موج می‌زد. در واقع در نگاه هردوی ما درد و ناکامی فریاد می‌کشید. خطاب به من گفت:
-‌ سعادت بزرگی است و البته که اگر مجال آن را داشته باشیم باعث افتخار من است، امروز را قصد دارم به عمارت قدیمی‌ که در آن زمانی زندگی می‌کردیم، سری بزنم. گویا آن را مصادره کرده‌اند. می‌خواهم ببینم در چه حال است.
سری تکان دادم، سنگینی نگاهش را حس می‌کردم. چشم به آن نگاه بی‌قرار و دردمند دوختم و گفتم:
-‌ دلم می‌خواهد آن شرمندگی بی‌خداحافظی رفتنم را طوری از دل شما دربیاورم.
تبسم تلخی به لب راند و گفت:
-‌ همه‌ی این شرمندگی‌ها از آن ارسلان است، اینکه هیچ‌گاه به آنچه مقابلش بود قناعت نکرد و همیشه زیاده‌خواهی‌اش او را محکوم به غم هجر کرد. قناعت به روزهای خوشی که در کنارت بودم را در این چندسال نکردم و باز هوس داشتن تو مرا محکوم به هجر ابدی کرد. اگر آن روز دوباره تو را خواستگاری نمی‌کردم و طمع داشتنت را نمی‌کردم از من نمی‌گریختی و حالا دیگر آن دوری و دوستی که از قبل هم داشتیم هم آرزوی محالی شد.
نگاه سرشار از غمم را از او دزدیدم و آه بلندی کشیدم و گفتم:
- ...و خاصیت عشق این است**.
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
-‌ پس این غم چشمانت برای چیست؟ چرا هنوز این غم از نگاهت پر نکشیده؟
سکوت سنگین و آزاردهنده‌ای میان ما پرده افکند. بغضی سخت به گلویم چنگ زد، از نگاه کردن به او گریختم و گفتم:
-‌ وقت صبحانه است و همه باید منتظر ما باشند.


* مولانا
** سهراب سپهری
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,044
6,911
مدال‌ها
2
از کنارش گذشتم، بی‌هیچ‌ حرفی خودش را به من رساند و در کلاه‌فرنگی را باز کرد، با تشکری داخل شدم و او هم داخل شد. همین که وارد شدم در بدو ورود، حمید را بی‌قرار در وسط سالن دیدم که نگاه دلگیرمان با هم تلاقی کرد. با دیدن ارسلان در کنارم صورتش از ناراحتی سرخ شد. چند ثانیه نگاهمان سوی هم بود. از چهره‌ی سرخش معلوم بود که از پنجره ما را زیرنظر داشت و آنچه روبه‌رویش می‌دید، به مذاقش خوش نیامده‌بود. نگاهم را از او با بی‌اعتنایی گرفتم و به سمت خاله و عمورحیم کشاندم و سلامی دادم، اما نگاه‌های عاقل اندر سفیه جمع که زورکی جوابم را دادند، اندکی احساساتم را جریحه‌دار کرد. سوسن با لبخندی از جا برخاست و برای گمراه کردن ارسلان گفت:
-‌ فروغ، صبح به این زودی کجا رفته بودی؟
هنوز سنگینی نگاه حمید را حس می‌کردم بی‌اعتنا به او، خطاب به سوسن گفتم:
-‌ با فردین رفتیم نان تازه برای صبحانه بخریم.
سوسن لبخند تصنعی به ارسلان زد و گفت:
-‌ جناب ژنرال شما چطور؟ از ورزش در باغ لذت بردید؟
ارسلان لبخند تصنعی به لب راند و گفت:
-‌ بسیار مسرت‌بخش بود، با کمی دوش سرد بهتر خواهد شد.
فردین هم از جا برخاست و گفت:
-‌ بفرمایید ارسلان، بیایید تا حمام را نشانتان دهم.
ارسلان تشکر کرد و با راهنمایی‌های فردین جمع را ترک کرد. نیم‌نگاهی به حمید کردم که خون خودش را می‌خورد اما درون خود می‌ریخت. با نگاهی حق به جانب به او زل زدم. از فشار فکش و چشمانش که به سرخی می‌زد می‌توانستم حد خشمش را ببینم اما جسارت بیرون ریختن آن را نداشت و می‌دانست که اگر واکنشی نشان دهد به ضرر خودش تمام خواهد شد و همین مرا جسورتر می‌کرد.
خاله از روی مبل برخاست و با تبسمی سوی من آمد و گفت:
-‌ فروغم، صبح به این زودی کجا رفتی؟ بهتر بود می‌گذاشتی فردین زحمت نان تازه را بکشد و تو کنار حمید می‌ماندی.
اسم حمید چون خار در قلبم خلانیده می‌شد. لبخند تصنعی به لب راندم و دست او را فشردم و گفتم:
-‌ گرفتن نان تازه زحمتی نداشت، حمید هم چندان نیاز مبرمی به من نداشت و تا حدی از پس خودش برمی‌آید.
همان لحظه فردین با سینی حاوی صبحانه حمید پیش آمد و خطاب به ما گفت:
-‌ تا نان‌های تازه از دهان نیافتاده‌اند، به سر میز بروید. حمید! این هم صبحانه‌ی تو... .
حمید با دیدن سینی صبحانه به میان حرفش آمد و غرید:
-‌ نیازی نیست! من هم مثل شما به سر میز می‌آیم.
 
بالا پایین