- Jun
- 1,044
- 6,911
- مدالها
- 2
او در حالی که از شدت سرفه به خود گره خوردهبود و با دست شکمش را میفشرد، با چشمان آشفته و گناهکار مرا مینگریست. آن نگاه... آه! گویی آن نگاه لرزانش صحه به حرفهای من میگذاشت و باز انگار کسی چنگی به سی*ن*هام زد و قلبم را از جا کند. چشم با ناراحتی فشردم و بعد با بغض و چشمانی خیس به ساکش چنگ زدم و آن را به طرف دیوار پرت کردم و گفتم:
- شناسنامهات کجاست؟ ببینم با وجود آن، باز هم میخواهی مخفی کنی که زن داری؟
درحالی که از شدت سرفه صورتش به کبودی گراییده، بیقرار روی زمین گره خوردهبود و مچاله شد. آنقدر سرفه میزد که دوباره به زجر تنفسی مبتلا شد. بیرحمانه چند ثانیه او را به همان حالی که داشت زجر میکشید نگریستم، اشکهایم بیمحابا از چشمانم میریختند. خواستم از جا بلند شوم و از اتاق بیرون بروم اما وجدانم دست و پایم را زنجیر کردهبودند. به ماسک اکسیژن چنگ زدم و شیر کپسول اکسیژنش را باز کردم و به سوی او رفتم که چون ماهی دور مانده از آب برای نفس کشیدن تقلا میزد. دست لرزانم را زیر سرش بردم و ماسک اکسیژن را روی صورتش گذاشتم. چشمان دردمندش را باز کرد و قطره اشکی از گوشهی چشمش سر خورد و بغل گوشهایش رفت. زیر ماسک همچنان سرفه و دست و پا میزد و چند دقیقهای طول کشید تا اکسیژن به فریادش برسد و ریههایش از اکسیژن پر شود. او را به همان حال رها کردم و با ناراحتی از اتاق بیرون زدم درحالی که انگار به دلم اسید میپاشیدند. تمام بدنم از ناراحتی و خشمی مهار نشده میلرزید، درمانده و مستاصل به دیوار اتاق تکیه زدم روی آن کشیده شدم، نشستم و سرم را میان دو دستم گرفتم و با بغضی که در گلویم باد کردهبود و داشت مرا خفه میکرد، دست و پنجه نرم میکردم. بیصدا در تاریکی سالن اشک میریختم، گویی در کابوس هولناکی دست و پا میزدم، تنها آرزویم این بود که بیداری مرا از این جهنم بیرون بکشد که دیگر نه نشانی از او باشد و نه این حس عذابآوری که داشت ریشهی مرا میخشکاند. تنها دلم میخواست از این کابوس فرار کنم. اشکهایم قطرهقطره از مژههایم میریختند، از خودم، از او و از این سرنوشت لعنتی بیزار بودم.
در حال خودم غرق بودم، تنها صدای سرفههای او بود که سکوت شب را میشکست که با صدای پای فردین هم، متوجه آمدن او نشدم. همین که مرا صدا زد، از ترس لرزیدم و تکانی خوردم. هیبت فردین را بالای سرم زیر نور کم سوی سالن دیدم که با تحیر ایستادهبود و مرا مینگریست. تا صورت خیسم را دید، سراسیمه به اتاق حمید هجوم برد و همان آستانهی در خشکش زد. سر چرخاند و با بهت نگاه به من کرد که از خجالت روی از او برگرداندم. از آن اتاق آشفته کم و بیش پی به همه چیز برد و با تاسف سری تکان داد و زیرلب خشمگین غرید:
- فروغ! آه فروغ!
داخل اتاق شد، صدای سرفههای حمید کمتر شدهبودند. صدای گفتگوی آرام فردین و حمید میآمد که داشت حال او را میپرسید. از جا برخاستم و دزدکی از آستانهی در او را دیدم که لباسها را از اطراف حمید جمع کرد و او را کمک کرد تا رختخوابش دراز بکشد.
سپس بالای سرش مردد ایستاد، اما با اشارهی دست حمید خیالش راحت شد و از اتاق بیرون آمد و با نگاه تیزی به صورت خیس از اشک من نگریست. نگاه از او با اکراه چرخاندم، به سردی غرید:
- در حیاط منتظرم! زودباش آماده شو برویم!
- شناسنامهات کجاست؟ ببینم با وجود آن، باز هم میخواهی مخفی کنی که زن داری؟
درحالی که از شدت سرفه صورتش به کبودی گراییده، بیقرار روی زمین گره خوردهبود و مچاله شد. آنقدر سرفه میزد که دوباره به زجر تنفسی مبتلا شد. بیرحمانه چند ثانیه او را به همان حالی که داشت زجر میکشید نگریستم، اشکهایم بیمحابا از چشمانم میریختند. خواستم از جا بلند شوم و از اتاق بیرون بروم اما وجدانم دست و پایم را زنجیر کردهبودند. به ماسک اکسیژن چنگ زدم و شیر کپسول اکسیژنش را باز کردم و به سوی او رفتم که چون ماهی دور مانده از آب برای نفس کشیدن تقلا میزد. دست لرزانم را زیر سرش بردم و ماسک اکسیژن را روی صورتش گذاشتم. چشمان دردمندش را باز کرد و قطره اشکی از گوشهی چشمش سر خورد و بغل گوشهایش رفت. زیر ماسک همچنان سرفه و دست و پا میزد و چند دقیقهای طول کشید تا اکسیژن به فریادش برسد و ریههایش از اکسیژن پر شود. او را به همان حال رها کردم و با ناراحتی از اتاق بیرون زدم درحالی که انگار به دلم اسید میپاشیدند. تمام بدنم از ناراحتی و خشمی مهار نشده میلرزید، درمانده و مستاصل به دیوار اتاق تکیه زدم روی آن کشیده شدم، نشستم و سرم را میان دو دستم گرفتم و با بغضی که در گلویم باد کردهبود و داشت مرا خفه میکرد، دست و پنجه نرم میکردم. بیصدا در تاریکی سالن اشک میریختم، گویی در کابوس هولناکی دست و پا میزدم، تنها آرزویم این بود که بیداری مرا از این جهنم بیرون بکشد که دیگر نه نشانی از او باشد و نه این حس عذابآوری که داشت ریشهی مرا میخشکاند. تنها دلم میخواست از این کابوس فرار کنم. اشکهایم قطرهقطره از مژههایم میریختند، از خودم، از او و از این سرنوشت لعنتی بیزار بودم.
در حال خودم غرق بودم، تنها صدای سرفههای او بود که سکوت شب را میشکست که با صدای پای فردین هم، متوجه آمدن او نشدم. همین که مرا صدا زد، از ترس لرزیدم و تکانی خوردم. هیبت فردین را بالای سرم زیر نور کم سوی سالن دیدم که با تحیر ایستادهبود و مرا مینگریست. تا صورت خیسم را دید، سراسیمه به اتاق حمید هجوم برد و همان آستانهی در خشکش زد. سر چرخاند و با بهت نگاه به من کرد که از خجالت روی از او برگرداندم. از آن اتاق آشفته کم و بیش پی به همه چیز برد و با تاسف سری تکان داد و زیرلب خشمگین غرید:
- فروغ! آه فروغ!
داخل اتاق شد، صدای سرفههای حمید کمتر شدهبودند. صدای گفتگوی آرام فردین و حمید میآمد که داشت حال او را میپرسید. از جا برخاستم و دزدکی از آستانهی در او را دیدم که لباسها را از اطراف حمید جمع کرد و او را کمک کرد تا رختخوابش دراز بکشد.
سپس بالای سرش مردد ایستاد، اما با اشارهی دست حمید خیالش راحت شد و از اتاق بیرون آمد و با نگاه تیزی به صورت خیس از اشک من نگریست. نگاه از او با اکراه چرخاندم، به سردی غرید:
- در حیاط منتظرم! زودباش آماده شو برویم!