جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,279 بازدید, 662 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,627
مدال‌ها
2
-‌ می‌خواهی داغ مرا تازه کنی؟ دیگر چقدر باید تحقیق کنیم و به عمق فاجعه پی ببریم؟!
زری نفسش را بیرون داد و گفت:
-‌ هنوز خبری از او به دستت نرسیده؟ شنیدم عملیات کربلای سه آنقدری شهید نداشته و بیشتر آن مجروح بودند.
سری تکان دادم و گفتم:
-‌ نه!
زری از جا برخاست و گفت:
-‌ خب دیگر من رفع زحمت کنم. تو هم انقدر فکر و خیال نکن! به جای آن بنشین و فکر کن ببین چطور باید زندگیت را سر و سامان بدهی. غصه خوردن تو را از همه چیز جا می‌اندازد.
حرفی نزدم و زری را تا دم در بدرقه کردم. هوا قدری گرفته بود. به خانه برگشتم و چراغ خانه را روشن کردم. باز گوشه‌ی خانه کز کردم و در خود فرورفتم.
فردا صبح در بیمارستان مشغول پر کردن لیست بودم که صدای فردین را از پشت شنیدم. از چهره‌ی آشفته و سراسیمه و نفس‌نفس‌زدن‌هایش خشکیدم، تا مرا دید با تاثر آب دهانش را قورت داد و گفت:
-‌ فروغ!
یک آن گویی روح از تنم جدا شد. تا لب باز کند جان از حلقومم بیرون آمد، با ناراحتی و چشمان سرخ پیش آمد و گفت:
-‌ حمید... .
گویی قلبم را از سی*ن*ه کندند، آب دهانش را قورت داد و گفت:
-‌ مجروح شده!
تا ادامه‌ی حرفش را بزند ده سال از عمرم را کاست. چند گام لرزان به عقب رفتم و برای آنکه فرو نریزم تکیه بر دیوار زدم. تمام تن و بدنم به لرز افتاده‌ بود. چشم فروبستم و باز کردم. نگاه نگران و پر آشوبم به چهره‌ی او ماند که با آستینش چشمش را فشرد و با چشمان خیس گفت:
-‌ حین عملیات طی بمباران اسکله مجروح شده و ریه‌اش آسیب دیده و چند تا جراحی جدی در شکمش داشته، امروز به بیمارستان ولیعصر انتقالش می‌دهند.
به زمین چشم دوختم و حرفی نزدم، فردین پیش آمد و گفت:
-‌ فروغ، حالش خیلی مساعد نیست. باید بیایی و به آنجا برویم. باید بالای سرش باشی.
روی از او چرخاندم و به ایستگاه پرستاری رفتم و بی‌اعتنا گفتم:
-‌ الان چه کسی به عنوان همراه کنارش است؟
-‌ امروز به من خبر دادند دارند به آنجا انتقالش می‌دهند. دارم به آنجا می‌روم باید همراه من بیایی.
حرفی نزدم، جلو آمد و آرنجش را به سکوی ایستگاه تکیه داد و گفت:
-‌ فروغ به تو چی شده؟ تو اگر از انگشت حمید خون می‌آمد انقدر بی‌تفاوت نبودی که حالا اینطوری... .
حرفش را بریدم و با تحکم گفتم:
-‌ نمی‌آیم فردین، بین ما همه‌چیز تمام شده است.
هاج و واج نگاهم کرد. با سگرمه‌های درهم او را نگریستم و با لحنی نیش‌دار گفتم:
-‌ به گمانم به زودی حقیقتش برایت روشن شود، فقط کافی است که از کنار او تکان نخوری.
ناباورانه گفت:
-‌ چه حقیقتی؟ چرا واضح صحبت نمی‌کنی؟
با تمسخر ابرویی بالا راندم و خودکارم را در روپوشم گذاشتم و گفتم:
-‌ شاید هم خودش گفت.
از ایستگاه پرستاری بیرون آمدم و مسیر خودم را در پیش گرفتم درحالی که در وجودم غوغا بود. فردین چندبار صدایم کرد، اما پاسخی نشنید به دنبالم آمد و با اصرار گفت:
-‌ فروغ تو واقعاً در جدا شدن از او جدی هستی؟
با ناراحتی برای فرار از دست او به بخش سی‌سی‌یو مسیرم را کج کردم و درحالی که در شیشه‌ای را تکان می‌دادم غریدم:
-‌ آنقدر جدی هستم که با خودم می‌گویم که ای‌کاش زودتر از این‌ها از او جدا شده بودم.
سپس در شیشه‌ای را روی او بستم و او را که در بهت و ناباوری دست و پا می‌زد تنها گذاشتم. به راهروی خلوتی پناه بردم، گویی هزاران دست قدرتمند داشتند گلویم را می‌فشردند و راه نفسم را تنگ کرده‌بودند. دوباره در درونم جنگی به راه افتاد، یک گوشه‌ی دلم چون مرغ زنجیر شده و زخمی بال، پرپر می‌زد که به سویش برود اما نصیحت‌های عقلم پر و بالش را می‌چید و زمین‌گیرش می‌کرد.
گوشه‌ی لپم را گاز کرفتم تا اندکی از بغضی که تار و پود گلویم از دستش ورم کرده‌بود را مهار کنم. آهی سی*ن*ه‌سوز بیرون دادم و زیرلب گفتم:
-‌ دیگر هر چه بود تمام شد. از همان اولش هم راهمان به بن‌بست و نرسیدن بود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,627
مدال‌ها
2
پرده‌ی اشک چشمانم را پوشاند، به زحمت بغضم را قورت دادم و بعد از مطمئن شدن از رفتن فردین، به سرکارم برگشتم اما چه کار کردنی که لحظه‌ای دلم آرام و قرار نداشت و خیالم پر از او شده‌بود. با تمام همه‌ی این آشوب‌ها هنوز عقلم با قدرت مرا به عقب می‌راند و از دیدن او نهی می‌کرد. آنقدر از او دل‌شکسته بودم که آتش احساسم زورش به عقلم نرسید. هر از گاهی با کشیدن آه بلندی سعی داشتم سی*ن*ه‌ام را از سنگینی آن غمی که داشت آن را فشار می‌داد تسکین دهم اما نمی‌شد که نمی‌شد.
یک‌هفته‌ی دیگر از آن روز گذشت و در این مدت فردین دو بار به دیدنم آمد و خواست به ملاقات حمید بروم، می‌گفت منتظرم است، می‌گفت سراغم را می‌گیرد و چشم به راهم است. می‌گفت حالش کمی بهتر است اما هنوز با دستگاه اکسیژن نفس می‌کشد و جراحی‌های سختی را پشت‌سر گذاشته. با همه‌ی این‌ها باز هم دست رد بر سی*ن*ه‌اش زدم و از رفتن به ملاقاتش امتناع کردم. می‌دانستم که اگر بروم دیگر آن فروغی که با خود عهد کرده‌بود او را به فراموشی بسپارد و از او و فلاکت عشقش خودش را رها کند، نمی‌شوم. می‌دانستم که اگر بروم دیگر نه تنها زندگی خودم بلکه زندگی او و آن زن بیچاره‌ای که خیال می‌کرد حمید پشت و پناهش است را به هم می‌ریزم. دیگر همه‌چیز نابود شده‌بود، وقتش بود که از او دست بشویم. همان‌کاری که او در این سال‌ها با من کرده‌بود. همان ظلمی که او در حق من کرده‌بود و به بهانه‌ی ازدواج من سراغی از من نگرفته‌بود و به زندگی تازه‌‌اش خو گرفته‌بود.
سر ظهر پاکت خریدهایم را در دستم جابه‌جا کردم، کلید را در در چرخاندم و داخل شدم. بوی پائیز می‌آمد. آسمان قدری گرفته بود و هوای باریدن داشت. باد نیمه‌سردی می‌وزید که لرز را به جانم رسوخ داد.
داخل خانه شدم و با گام‌های کشیده پاکت خریدها را در آشپزخانه رها کردم. لباس‌هایم را درآوردم که تقه‌ای به در خورد. از پشت در شیشه‌ای جثه‌ی زینب‌خانم را دیدم. سوی در رفتم و او با لبخندی سوی من آمد، تعارفش کردم. داخل شد. لبخندی زد و گفت:
-‌ غرض از مزاحمت، خواستم بگویم سه ماه دیگر بیشتر به موعد اتمام قرارداد نمانده، خواستم ببینم نظرتان چیست؟ می‌خواهید آن را تمدید کنید یا... .
حرفش را خورد و در انتظار جواب به من خیره شد! در حالی که در برزخ تردیدهایم دست و پا می‌زدم گفتم:
-‌ راستش... .
نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و گفتم:
-‌ راستش قصد دارم برای همیشه از ایران بروم و قصد تمدید کردن ندارم. این یک سال سعادت بزرگی بود که با شما آشنا شدم.
از شنیدن حرفم هم کمی ناراحت، هم متعجب شد و گفت:
-‌ بسلامتی، به لندن پیش خواهرتان برمی‌گردید؟
لب فشردم و گفتم:
-‌ شاید.
او با ناراحتی گفت:
-‌ چقدر دلمان می‌خواست باز هم کنار ما زندگی می‌کردید، قطعاً حسن و حسین از رفتن شما ناراحت می‌شوند، انشاء الله هرجا می‌روید به خیر و خوشی باشد. با نامزدتان قرار است بروید؟
درحالی که تمایل به ادامه دادن نداشتم، به دروغ گفتم:
-‌ بله.
او با لبخند گرمی از حرفم استقبال کرد و پس از کمی صحبت عزم رفتن کرد. وقتی رفت روی مبل خودم را رها کردم و چشم فروبستم، دیگر قصد داشتم برای همیشه از اینجا فرار کنم. از او و خاطراتش و حتی این عشق لعنتی هم بگریزم، با کوله‌باری از حِرمان و زخم‌هایی که بر دل و روحم نشسته‌بود به مقصد نامعلومی بگریزم. نه به لندن و نه بجایی که هیچ آشنایی باشد! حتی دوست داشتم از کالبدم هم بگریزم، از این فروغ نفرت‌انگیز و خسته هم بگریزم. بروم و در جایی دورتر از اینجا در تنهایی و غربت خود باقیمانده‌ی عمرم را سر کنم. حالا دیگر از آن فروغ چیزی نمانده، طی هشت‌سال در طی جنگ این عشق زیر آتش بی‌رحمانه‌ی آن نابود شدم. از همان روز که عشق او را در قلبم حس کردم دری از جهنم به رویم باز شد و شراره‌های آتشش مرا سوزاند و سوزاند و عاقبت به تلی از خاکستر تبدیل کرد. او مرا به جهنمی سوق داد که هر روزش در آرزوی مرگی که برایم وجود نداشت، سوختم و عذاب کشیدم. عشق او ویرانه‌ کننده‌تر از این جنگ بود و عاقبت هم از من ویرانه ساخت. هر چه گذشت بیشتر فهمیدم که پدرم حق داشت. عشق رویای باطلی بیش نبود که از من یک جسم تهی ساخت. یک حباب بود که مقابلم ترکید و چهره‌ی زشتش را به رخم کشید. از دور چون قصر پرنوری جلوه می‌کرد اما تا به آن رسیدم سراب و ویرانه‌ای بیش نبود.
تکانی به خود دادم و با آهی سی*ن*ه‌سوز سعی کردم دردی که داشت قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام را خرد می‌کرد را تسکین دهم. از جا برخاستم باید کم‌کم مقدمات رفتنم را می‌چیدم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,627
مدال‌ها
2
عصر بود که زنگ در را زدند. فردین دوباره به سراغم آمده‌بود. به خانه آمد و بعد از کمی این‌پا و آن پا کردن گفت:
-‌ فروغ، من دیگر نمی‌دانم جواب حمید را چه بدهم. مثل بچه‌ی آدمیزاد به من توضیح بده بگو ببینم چه شده؟ این بچه‌بازی‌ها چیست که دیگر درمی‌آورید؟!
با کلافگی گفتم:
-‌ چرا از خودش نمی‌پرسی؟
-‌ آن بدبخت که پشت ماسک اکسیژن دارد زجر می‌کشد، نمی‌تواند راحت دو کلمه حرف بزند! تا حرف می‌زند سرفه خفه‌اش می‌کند.
با حرص غریدم:
-‌ بازی جدیدش است می‌ترسد بیشتر از این روسیاه شود.
با حالت استیصال گفت:
-‌ لا اله الا الله! خب تو بگو چه مرگتان است؟ خدا زبان مرا لال کند که آن شب آن حرف‌ها را زدم و این بدبختی را پیش آوردم.
-‌ ربطی به تو ندارد. مسئله چیز دیگری است
متعجب گفت:
-‌ یعنی‌چی؟ خب به من هم بگو لااقل حلش کنم.
با لجاجت جوابش را ندادم، نفسش را با حرص بیرون داد. من‌من‌کنان گفتم:
-‌ در این مدت جز تو کسی به ملاقاتش نرفت؟
مکثی طولانی کرد و با تعجب گفت:
-‌ چند تا از دوستانش که رزمنده و هم‌رزمش بودند که به دیدنش آمدند.
زهرخندی زدم و زیرلب گفتم:
-‌ آن بدبخت‌های از خدا بی‌خبر هم بازی داده. انقدر شهامت نداشته که خبر حالش را به آن‌ها بدهد که نکند تو هم به رازش پی ببری!
با حالت سردرگم و گیجی گفت:
-‌ از چی حرف می‌زنی فروغ؟! درست حرف بزن ببینم موضوع کیست؟
دندان به هم فشردم و به او زل زدم و برای دست به سر کردن فردین گفتم:
-‌ حمید می‌خواهد شهید شود و در تمام این مدت مرا دست به سر می‌کرد، هر بار حرف از سر زندگی رفتن می‌زدم بهانه می‌آورد. من دیگر بیشتر از این تحمل کشیدن این زجر را ندارم. دفعه‌ی آخری که به جبهه می‌خواست برود به او گفتم یا مرا انتخاب کند یا جبهه را! او هم جبهه را انتخاب کرد. حالا هم دیگر رهایش کردم فردین! بگذار برود و به شهادتش برسد. دیگر فروغی منتظرش نیست.
فردین نگاه ناراحت و دلخورش را به من دوخت و سری با ناراحتی تکان داد و گفت:
-‌ از دست این مردک! به خدا که نمی‌دانم چه بگویم. بهتر است ماجرا را بین خودتان حل کنید. با این حال و روزی که دارد دیگر بعید می‌دانم بتواند باز هم به جبهه برود. بخشی از ریه‌اش از بین رفته‌است. چند ترکش و گلوله‌ هم دل و روده‌اش را تکه پاره کردند، بیست و پنج ترکش در بدنش رفته که فقط توانستند بیست‌تای آن را خارج کنند. بقیه را از ترس خونریزی و ریسک مرگش همان‌طور در بدنش رها کردند. باید به عرضتان برسانم که بالاخره آقاجان هم فهمید او به جبهه رفته و الان حمید در بیمارستان بستری است. آنچنان قیل و قالی به پا کرد که خدا می‌داند، باور کن اگر من و تو را جلوی دست و پایش بودیم رحم نمی‌کرد و گردن هردوی ما را می‌زد. حالا هم راه افتاده‌اند و دارند با عزیزجان به ایران می‌آیند. زودتر فکری به حال خودتان بکنید قبل از اینکه این ناراحتی هم به آن‌ها ضربه بزند.
از شنیدن آن خبر گویی دنیا روی سرم آوار شد و دندان به هم فشردم تا جایی که ریشه‌های دندانم از بیخ و بن تیر می‌کشیدند. فردین خونسرد گفت:
-‌ خودت می‌دانی که آن‌ها نمی‌گذارند شما از هم جدا بشوید و همین‌که می‌دانند شما هنوز سر زندگی نرفتید، اینجا می‌مانند تا سور و سات عروسی به پا کنند. پس بهتر است هر چه زودتر به این ماجرا پایان بدهی و از خر شیطان پایی بیایی!
 
بالا پایین