- Jun
- 1,020
- 6,627
- مدالها
- 2
- میخواهی داغ مرا تازه کنی؟ دیگر چقدر باید تحقیق کنیم و به عمق فاجعه پی ببریم؟!
زری نفسش را بیرون داد و گفت:
- هنوز خبری از او به دستت نرسیده؟ شنیدم عملیات کربلای سه آنقدری شهید نداشته و بیشتر آن مجروح بودند.
سری تکان دادم و گفتم:
- نه!
زری از جا برخاست و گفت:
- خب دیگر من رفع زحمت کنم. تو هم انقدر فکر و خیال نکن! به جای آن بنشین و فکر کن ببین چطور باید زندگیت را سر و سامان بدهی. غصه خوردن تو را از همه چیز جا میاندازد.
حرفی نزدم و زری را تا دم در بدرقه کردم. هوا قدری گرفته بود. به خانه برگشتم و چراغ خانه را روشن کردم. باز گوشهی خانه کز کردم و در خود فرورفتم.
فردا صبح در بیمارستان مشغول پر کردن لیست بودم که صدای فردین را از پشت شنیدم. از چهرهی آشفته و سراسیمه و نفسنفسزدنهایش خشکیدم، تا مرا دید با تاثر آب دهانش را قورت داد و گفت:
- فروغ!
یک آن گویی روح از تنم جدا شد. تا لب باز کند جان از حلقومم بیرون آمد، با ناراحتی و چشمان سرخ پیش آمد و گفت:
- حمید... .
گویی قلبم را از سی*ن*ه کندند، آب دهانش را قورت داد و گفت:
- مجروح شده!
تا ادامهی حرفش را بزند ده سال از عمرم را کاست. چند گام لرزان به عقب رفتم و برای آنکه فرو نریزم تکیه بر دیوار زدم. تمام تن و بدنم به لرز افتاده بود. چشم فروبستم و باز کردم. نگاه نگران و پر آشوبم به چهرهی او ماند که با آستینش چشمش را فشرد و با چشمان خیس گفت:
- حین عملیات طی بمباران اسکله مجروح شده و ریهاش آسیب دیده و چند تا جراحی جدی در شکمش داشته، امروز به بیمارستان ولیعصر انتقالش میدهند.
به زمین چشم دوختم و حرفی نزدم، فردین پیش آمد و گفت:
- فروغ، حالش خیلی مساعد نیست. باید بیایی و به آنجا برویم. باید بالای سرش باشی.
روی از او چرخاندم و به ایستگاه پرستاری رفتم و بیاعتنا گفتم:
- الان چه کسی به عنوان همراه کنارش است؟
- امروز به من خبر دادند دارند به آنجا انتقالش میدهند. دارم به آنجا میروم باید همراه من بیایی.
حرفی نزدم، جلو آمد و آرنجش را به سکوی ایستگاه تکیه داد و گفت:
- فروغ به تو چی شده؟ تو اگر از انگشت حمید خون میآمد انقدر بیتفاوت نبودی که حالا اینطوری... .
حرفش را بریدم و با تحکم گفتم:
- نمیآیم فردین، بین ما همهچیز تمام شده است.
هاج و واج نگاهم کرد. با سگرمههای درهم او را نگریستم و با لحنی نیشدار گفتم:
- به گمانم به زودی حقیقتش برایت روشن شود، فقط کافی است که از کنار او تکان نخوری.
ناباورانه گفت:
- چه حقیقتی؟ چرا واضح صحبت نمیکنی؟
با تمسخر ابرویی بالا راندم و خودکارم را در روپوشم گذاشتم و گفتم:
- شاید هم خودش گفت.
از ایستگاه پرستاری بیرون آمدم و مسیر خودم را در پیش گرفتم درحالی که در وجودم غوغا بود. فردین چندبار صدایم کرد، اما پاسخی نشنید به دنبالم آمد و با اصرار گفت:
- فروغ تو واقعاً در جدا شدن از او جدی هستی؟
با ناراحتی برای فرار از دست او به بخش سیسییو مسیرم را کج کردم و درحالی که در شیشهای را تکان میدادم غریدم:
- آنقدر جدی هستم که با خودم میگویم که ایکاش زودتر از اینها از او جدا شده بودم.
سپس در شیشهای را روی او بستم و او را که در بهت و ناباوری دست و پا میزد تنها گذاشتم. به راهروی خلوتی پناه بردم، گویی هزاران دست قدرتمند داشتند گلویم را میفشردند و راه نفسم را تنگ کردهبودند. دوباره در درونم جنگی به راه افتاد، یک گوشهی دلم چون مرغ زنجیر شده و زخمی بال، پرپر میزد که به سویش برود اما نصیحتهای عقلم پر و بالش را میچید و زمینگیرش میکرد.
گوشهی لپم را گاز کرفتم تا اندکی از بغضی که تار و پود گلویم از دستش ورم کردهبود را مهار کنم. آهی سی*ن*هسوز بیرون دادم و زیرلب گفتم:
- دیگر هر چه بود تمام شد. از همان اولش هم راهمان به بنبست و نرسیدن بود.
زری نفسش را بیرون داد و گفت:
- هنوز خبری از او به دستت نرسیده؟ شنیدم عملیات کربلای سه آنقدری شهید نداشته و بیشتر آن مجروح بودند.
سری تکان دادم و گفتم:
- نه!
زری از جا برخاست و گفت:
- خب دیگر من رفع زحمت کنم. تو هم انقدر فکر و خیال نکن! به جای آن بنشین و فکر کن ببین چطور باید زندگیت را سر و سامان بدهی. غصه خوردن تو را از همه چیز جا میاندازد.
حرفی نزدم و زری را تا دم در بدرقه کردم. هوا قدری گرفته بود. به خانه برگشتم و چراغ خانه را روشن کردم. باز گوشهی خانه کز کردم و در خود فرورفتم.
فردا صبح در بیمارستان مشغول پر کردن لیست بودم که صدای فردین را از پشت شنیدم. از چهرهی آشفته و سراسیمه و نفسنفسزدنهایش خشکیدم، تا مرا دید با تاثر آب دهانش را قورت داد و گفت:
- فروغ!
یک آن گویی روح از تنم جدا شد. تا لب باز کند جان از حلقومم بیرون آمد، با ناراحتی و چشمان سرخ پیش آمد و گفت:
- حمید... .
گویی قلبم را از سی*ن*ه کندند، آب دهانش را قورت داد و گفت:
- مجروح شده!
تا ادامهی حرفش را بزند ده سال از عمرم را کاست. چند گام لرزان به عقب رفتم و برای آنکه فرو نریزم تکیه بر دیوار زدم. تمام تن و بدنم به لرز افتاده بود. چشم فروبستم و باز کردم. نگاه نگران و پر آشوبم به چهرهی او ماند که با آستینش چشمش را فشرد و با چشمان خیس گفت:
- حین عملیات طی بمباران اسکله مجروح شده و ریهاش آسیب دیده و چند تا جراحی جدی در شکمش داشته، امروز به بیمارستان ولیعصر انتقالش میدهند.
به زمین چشم دوختم و حرفی نزدم، فردین پیش آمد و گفت:
- فروغ، حالش خیلی مساعد نیست. باید بیایی و به آنجا برویم. باید بالای سرش باشی.
روی از او چرخاندم و به ایستگاه پرستاری رفتم و بیاعتنا گفتم:
- الان چه کسی به عنوان همراه کنارش است؟
- امروز به من خبر دادند دارند به آنجا انتقالش میدهند. دارم به آنجا میروم باید همراه من بیایی.
حرفی نزدم، جلو آمد و آرنجش را به سکوی ایستگاه تکیه داد و گفت:
- فروغ به تو چی شده؟ تو اگر از انگشت حمید خون میآمد انقدر بیتفاوت نبودی که حالا اینطوری... .
حرفش را بریدم و با تحکم گفتم:
- نمیآیم فردین، بین ما همهچیز تمام شده است.
هاج و واج نگاهم کرد. با سگرمههای درهم او را نگریستم و با لحنی نیشدار گفتم:
- به گمانم به زودی حقیقتش برایت روشن شود، فقط کافی است که از کنار او تکان نخوری.
ناباورانه گفت:
- چه حقیقتی؟ چرا واضح صحبت نمیکنی؟
با تمسخر ابرویی بالا راندم و خودکارم را در روپوشم گذاشتم و گفتم:
- شاید هم خودش گفت.
از ایستگاه پرستاری بیرون آمدم و مسیر خودم را در پیش گرفتم درحالی که در وجودم غوغا بود. فردین چندبار صدایم کرد، اما پاسخی نشنید به دنبالم آمد و با اصرار گفت:
- فروغ تو واقعاً در جدا شدن از او جدی هستی؟
با ناراحتی برای فرار از دست او به بخش سیسییو مسیرم را کج کردم و درحالی که در شیشهای را تکان میدادم غریدم:
- آنقدر جدی هستم که با خودم میگویم که ایکاش زودتر از اینها از او جدا شده بودم.
سپس در شیشهای را روی او بستم و او را که در بهت و ناباوری دست و پا میزد تنها گذاشتم. به راهروی خلوتی پناه بردم، گویی هزاران دست قدرتمند داشتند گلویم را میفشردند و راه نفسم را تنگ کردهبودند. دوباره در درونم جنگی به راه افتاد، یک گوشهی دلم چون مرغ زنجیر شده و زخمی بال، پرپر میزد که به سویش برود اما نصیحتهای عقلم پر و بالش را میچید و زمینگیرش میکرد.
گوشهی لپم را گاز کرفتم تا اندکی از بغضی که تار و پود گلویم از دستش ورم کردهبود را مهار کنم. آهی سی*ن*هسوز بیرون دادم و زیرلب گفتم:
- دیگر هر چه بود تمام شد. از همان اولش هم راهمان به بنبست و نرسیدن بود.