- Jun
- 1,036
- 6,665
- مدالها
- 2
در دلم به حال خودم گریستم، من چه عاشق احمقی بودم که باز هم با همهی این گناهها در عشق او ماندم. حالا که در قفس باز شدهبود، من مرغ بیبال و پری بودم که باید میپرید. آه بلندی کشیدم و گفتم:
- کاش هیچگاه عاشق او نمیشدم سوسن! من خودم را در جهنمی انداختم که مرگی نداشت.
متاثر نگاهم کرد و بعد در آغوشم گرفت و گفت:
- اگرچه به تو و دلخوریهایت حق میدهم، اما بهتر است هر آنچه گذراندی را فراموش کنی و به روزهای خوش بعد از این، در کنار او امیدوار باشی.
حرفی نزدم و بغضم را که چون تکه سنگ سخت و تیزی تار و پود گلویم را از هم باز میکرد را به سختی فرو دادم. روزگار وصل، چه امید پوچی بود که هر روز و هر لحظه از عمرم را بر سر آن قم*ار کردم. آن هم بر سر کسی که هیچگاه در خیال من بال و پر نزد و همیشه مرا در گودال این عشق مهیب تنها گذاشت. حالا هم بار گناهش را به روی دوش دیگران میگذاشت و خودش را بیگناه جلوه میداد.
از سوسن جدا شدم، مژههایم از زور آن بغض تر شدهبود. سوسن شانهام را فشرد و گفت:
- نگرانش نباش! خوب میشود. ایرج میگفت همینکه با سلاحهای شیمیایی آلوده نشدهاست، شانس دارد که ریههایش بهبود پیدا کند.
حرفی نزدم و تنها با تکان سر آن را تایید کردم. بعد از چیدن میز به سالن رفتم، ارسلان و فردین هم به جمع پیوسته بودند. با اعلام ما برای شام همگی بلند شدند غیر از عمورحیم که دست او را در دستانش گرفتهبود و داشت با او حرف میزد.
مقداری سوپ در کاسه ریختم و غذای حمید را آماده گذاشتم. سپس با سینی حاوی سوپ سمت عمورحیم رفتم و گفتم:
- عموجان به سر میز بروید، من غذای او را میآورم.
عمورحیم متقاعد شد و از جا برخاست و رفت، صدای خندهی بیدغدغهی بقیه از پذیرایی به گوش میرسید. همینکه من و حمید تنها ماندیم، نقابم را برداشتم و به خود واقعیام برگشتم. سینی را روی میز جلوی حمید با حرص کوبیدم و بغضآلود نگاهش کردم و گفتم:
- بهتر است به پر و بال من نپیچی حمید! بگذار دهانم بسته بماند.
تکانی خورد و نگاه پر تمسخرش را به من دوخت و ماسکش را کنار زد و خسخسکنان گفت:
- باز کن و بگو دردت چیست؟! لااقل من هم بدانم!
ابرویی با حرص بالا دادم و آهسته غریدم:
- نمیدانی یا خودت را به آن راه میزنی؟
با ناراحتی لب فشرد و با حرص غرید:
- کاش میدانستم تنها چیزی که گفتی نمیخواهمت بود اما دلیلی برای آن نیاوردی.
با لحن نیشداری گفتم:
- میدانی! منتها من حیا میکنم و نمیگویم که بیشتر از این زار و سیاه نشوی.
خندهای از سر تمسخر بر لب آورد و چاشنیاش چند سرفه شد که باز از درد به خودش پیچید و گفت:
- دیوانه هستی، نه دردت را میگویی و نه دلیلی داری! خودت هم نمیدانی حالت چیست؟ خلق و خوی جنی داری، مثل اینکه جنهایت حسابی تو را گرفتند! منتظرم سرعقل بیایی و مثل آدم زبان باز کنی!
- کاش هیچگاه عاشق او نمیشدم سوسن! من خودم را در جهنمی انداختم که مرگی نداشت.
متاثر نگاهم کرد و بعد در آغوشم گرفت و گفت:
- اگرچه به تو و دلخوریهایت حق میدهم، اما بهتر است هر آنچه گذراندی را فراموش کنی و به روزهای خوش بعد از این، در کنار او امیدوار باشی.
حرفی نزدم و بغضم را که چون تکه سنگ سخت و تیزی تار و پود گلویم را از هم باز میکرد را به سختی فرو دادم. روزگار وصل، چه امید پوچی بود که هر روز و هر لحظه از عمرم را بر سر آن قم*ار کردم. آن هم بر سر کسی که هیچگاه در خیال من بال و پر نزد و همیشه مرا در گودال این عشق مهیب تنها گذاشت. حالا هم بار گناهش را به روی دوش دیگران میگذاشت و خودش را بیگناه جلوه میداد.
از سوسن جدا شدم، مژههایم از زور آن بغض تر شدهبود. سوسن شانهام را فشرد و گفت:
- نگرانش نباش! خوب میشود. ایرج میگفت همینکه با سلاحهای شیمیایی آلوده نشدهاست، شانس دارد که ریههایش بهبود پیدا کند.
حرفی نزدم و تنها با تکان سر آن را تایید کردم. بعد از چیدن میز به سالن رفتم، ارسلان و فردین هم به جمع پیوسته بودند. با اعلام ما برای شام همگی بلند شدند غیر از عمورحیم که دست او را در دستانش گرفتهبود و داشت با او حرف میزد.
مقداری سوپ در کاسه ریختم و غذای حمید را آماده گذاشتم. سپس با سینی حاوی سوپ سمت عمورحیم رفتم و گفتم:
- عموجان به سر میز بروید، من غذای او را میآورم.
عمورحیم متقاعد شد و از جا برخاست و رفت، صدای خندهی بیدغدغهی بقیه از پذیرایی به گوش میرسید. همینکه من و حمید تنها ماندیم، نقابم را برداشتم و به خود واقعیام برگشتم. سینی را روی میز جلوی حمید با حرص کوبیدم و بغضآلود نگاهش کردم و گفتم:
- بهتر است به پر و بال من نپیچی حمید! بگذار دهانم بسته بماند.
تکانی خورد و نگاه پر تمسخرش را به من دوخت و ماسکش را کنار زد و خسخسکنان گفت:
- باز کن و بگو دردت چیست؟! لااقل من هم بدانم!
ابرویی با حرص بالا دادم و آهسته غریدم:
- نمیدانی یا خودت را به آن راه میزنی؟
با ناراحتی لب فشرد و با حرص غرید:
- کاش میدانستم تنها چیزی که گفتی نمیخواهمت بود اما دلیلی برای آن نیاوردی.
با لحن نیشداری گفتم:
- میدانی! منتها من حیا میکنم و نمیگویم که بیشتر از این زار و سیاه نشوی.
خندهای از سر تمسخر بر لب آورد و چاشنیاش چند سرفه شد که باز از درد به خودش پیچید و گفت:
- دیوانه هستی، نه دردت را میگویی و نه دلیلی داری! خودت هم نمیدانی حالت چیست؟ خلق و خوی جنی داری، مثل اینکه جنهایت حسابی تو را گرفتند! منتظرم سرعقل بیایی و مثل آدم زبان باز کنی!