جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,636 بازدید, 678 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,665
مدال‌ها
2
در دلم به حال خودم گریستم، من چه عاشق احمقی بودم که باز هم با همه‌ی این گناه‌ها در عشق او ماندم. حالا که در قفس باز شده‌بود، من مرغ بی‌بال و پری بودم که باید می‌پرید. آه بلندی کشیدم و گفتم:
-‌ کاش هیچ‌گاه عاشق او نمی‌شدم سوسن! من خودم را در جهنمی انداختم که مرگی نداشت.
متاثر نگاهم کرد و بعد در آغوشم گرفت و گفت:
-‌ اگرچه به تو و دلخوری‌هایت حق می‌دهم، اما بهتر است هر آنچه گذراندی را فراموش کنی و به روزهای خوش بعد از این، در کنار او امیدوار باشی.
حرفی نزدم و بغضم را که چون تکه سنگ سخت و تیزی تار و پود گلویم را از هم باز می‌کرد را به سختی فرو دادم. روزگار وصل، چه امید پوچی بود که هر روز و هر لحظه‌ از عمرم را بر سر آن قم*ار کردم. آن هم بر سر کسی که هیچ‌گاه در خیال من بال و پر نزد و همیشه مرا در گودال این عشق مهیب تنها گذاشت. حالا هم بار گناهش را به روی دوش دیگران می‌گذاشت و خودش را بی‌گناه جلوه می‌داد.
از سوسن جدا شدم، مژه‌هایم از زور آن بغض تر شده‌بود. سوسن شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ نگرانش نباش! خوب می‌شود. ایرج می‌گفت همین‌که با سلاح‌های شیمیایی آلوده نشده‌است، شانس دارد که ریه‌هایش بهبود پیدا کند.
حرفی نزدم و تنها با تکان سر آن را تایید کردم. بعد از چیدن میز به سالن رفتم، ارسلان و فردین هم به جمع پیوسته بودند. با اعلام ما برای شام همگی بلند شدند غیر از عمورحیم که دست او را در دستانش گرفته‌بود و داشت با او حرف می‌زد.
مقداری سوپ در کاسه ریختم و غذای حمید را آماده گذاشتم. سپس با سینی حاوی سوپ سمت عمورحیم رفتم و گفتم:
-‌ عموجان به سر میز بروید، من غذای او را می‌آورم.
عمورحیم متقاعد شد و از جا برخاست و رفت، صدای خنده‌ی بی‌دغدغه‌ی بقیه از پذیرایی به گوش می‌رسید. همین‌که من و حمید تنها ماندیم، نقابم را برداشتم و به خود واقعی‌ام برگشتم. سینی را روی میز جلوی حمید با حرص کوبیدم و بغض‌آلود نگاهش کردم و گفتم:
-‌ بهتر است به پر و بال من نپیچی حمید! بگذار دهانم بسته بماند.
تکانی خورد و نگاه پر تمسخرش را به من دوخت و ماسکش را کنار زد و خس‌خس‌کنان گفت:
-‌ باز کن و بگو دردت چیست؟! لااقل من هم بدانم!
ابرویی با حرص بالا دادم و آهسته غریدم:
-‌ نمی‌دانی یا خودت را به آن راه می‌زنی؟
با ناراحتی لب فشرد و با حرص غرید:
-‌ کاش می‌دانستم تنها چیزی که گفتی نمی‌خواهمت بود اما دلیلی برای آن نیاوردی.
با لحن نیش‌داری گفتم:
-‌‌ می‌دانی! منتها من حیا می‌کنم و نمی‌گویم که بیشتر از این زار و سیاه نشوی.
خنده‌ای از سر تمسخر بر لب آورد و چاشنی‌اش چند سرفه شد که باز از درد به خودش پیچید و گفت:
-‌ دیوانه هستی، نه دردت را می‌گویی و نه دلیلی داری! خودت هم نمی‌دانی حالت چیست؟ خلق و خوی جنی داری، مثل اینکه جن‌هایت حسابی تو را گرفتند! منتظرم سرعقل بیایی و مثل آدم زبان باز کنی!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,665
مدال‌ها
2
گر گرفتم و گفتم:
-‌ خودت را به آن را می‌زنی و الّا می‌دانی! دیگر از چشمانم باید بخوانی چه حسی به تو دارم!
سینی را از روی میز برداشت و روی پایش گذاشت و با تمسخری که حرصم را درمی‌آورد گفت:
-‌ خوب می‌بینم! هر چه هست آن نفرتی که از آن دم می‌زنی را نمی‌بینم.
با تمسخر خنده‌ای کردم و گفتم:
-‌ پس گویا نابینا هم شده‌ای!
لبخند کجی به لب آورد و با لبخند پیروزمندانه‌ای گفت:
-‌ اگر متنفر بودی به دیدنم نمی‌آمدی.
در پاسخش خنده‌ای با تمسخر زدم و گفتم:
-‌ لابد در خواب خیال هر شبت مرا می‌دیدی!
یک قاشق سوپش را خورد و با کمال خونسردی چند نفس عمیق کشید و با تمسخر گفت:
-‌ عکست روی شیشه پنجره افتاده‌بود، داخل اتاق نشدی از همان آستانه‌ی در از دور تماشایم کردی و رفتی.
از حرفش یکه‌ای خوردم، نگاه پیروزمندانه‌اش را به من دوخت، خودم را از تک و تا نیانداختم و با تمسخر خندیدم و گفتم:
-‌ به گمانم آنقدر در انتظارِ آمدنِ من در فکر و خیال ماندی که ماخولیایی شدی! من هیچ‌گاه به دیدن تو نیامدم. امیدوارم سلامت روانت را هم در بیمارستان بررسی کرده باشند وگرنه، هفته‌ی دیگر که برای چکاب رفتی به فردین می‌سپارم که آن را هم بگوید چک کنند.
خنده‌ای به لب راند و خونسرد گفت:
-‌ خیالت راحت! نه چشمانم ایرادی دارند نه روانم. اما در مورد تو مطمئن نیستم، مثل هوای بهار، خلق و خوی تو هم عوض می‌شود. به نظرم هفته‌ی دیگر با من بیا تو را هم دکتر یک نظر ببیند.
سوختم و گر گرفتم، نفسم را با حرص بیرون راندم و گفتم:
-‌ حالا هی کارد را به استخوانم برسان و بعد صبر کن و تماشا کن چه بر سرت می‌آید.
نگاهش را به من دوخت و با طعنه گفت:
-‌ شاید قبل از آن، کارد از استخوان من رد شود آن‌وقت دودش به چشم آن شاعر چشم رنگی می‌رود تا غزل خداحافظی‌اش را بخواند.
-‌ البته اگر تا آن زمان سرت بالا باشد که بخواهی حرفی بزنی!
به من خیره ماند و چهره‌اش از ناراحتی سرخ شد و گفت:
-‌ پس پا روی دم من بگذار تا آن روی دیگر مرا هم ببینی!
با تمسخر گفتم:
-‌ آن روی شما؟ نفرمایید! شما هزار چهره‌ی رو نشده دارید که خیلی‌ها باید ببینند، منتها اسبابش فراهم نشده که من به زودی فراهم می‌کنم.
منتظر جوابش نشدم و از جا با حرص برخاستم و درحالی که می‌سوختم و گر می‌گرفتم از او دور شدم و به میز شام پیوستم. دوباره نقاب آرامش به چهره زدم درحالی که درونم چون دیگ پر جوشی قُل‌قل می‌کرد. خاله به صندلی کنارش اشاره کرد.
کنارش نشستم، صدای صحبت‌های همه با برخورد قاشق و چنگال‌ها به بشقاب‌ها می‌آمیخت. بحث درباره‌ی حمید بود و من در حال بد خودم غرق بودم و توجهی به حرف‌های بقیه نداشتم. تنها به این فکر می‌کردم شب را به چه بهانه‌ای از کلاه‌فرنگی فرار کنم که ناچار نشوم در اتاق حمید بمانم. حتی از یک هوا نفس کشیدن با او هم گریزان بودم.
کسی دستم را لمس کرد و به یکباره از آن کشمکش درونم به بیرون پرت شدم. گیج و منگ اطرافم را نگریستم و خاله را دیدم که با نگرانی نگاهم می‌کرد. نگران گفت:
-‌ فروغ‌جان چرا غذایت را نمی‌خوری؟
نگاه به بشقابم کردم که حین بازی با غذا در بشقابم، برنج‌ها را آشفته کرده‌بودم. زهرخندی به لب نشاندم و گفتم:
-‌ اشتها ندارم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,665
مدال‌ها
2
او دوباره دستم را فشرد و گفت:
-‌ می‌دانم نگرانش هستی، اما نگران نباش، همین‌که خدا او را دوباره به ما برگردانده باید شکرگذار باشیم.
حرفی نزدم و جوابش را با لبخند تصنعی دادم و ناخودآگاه نگاهم به ارسلان گیر کرد که زیرچشمی مرا نگریست، آهی زیرلب کشید و سر به زیر انداخت. سوسن گفت:
-‌ ایرج به نظرت این ترکش‌هایی که در بدن عموزاده‌ام است مشکلی ایجاد نمی‌کند؟
ایرج لیوان آبی برای خودش ریخت و گفت:
-‌ البته که موضوع حادی نیست، باید دوا و درمانش را رعایت کند که در بدنش عفونت نکند.
عمورحیم با نگرانی گفت:
-‌ ایرج‌جان ریه‌هایش چطور؟
-‌ آن هم تا حدی خوب می‌شود، جای نگرانی نیست. در اثر استنشاق دود غلیظ در اثر ترکیدن بمب در نزدیکی‌اش به این حال افتاده که به مرور بهتر می‌شود.
عمورحیم با ناراحتی سر تکان داد و گلایه‌کنان گفت:
-‌ چرا اجازه دادید آخر او به جبهه برود؟
حرفش کلافه‌ام کرد و با ناراحتی گفتم:
-‌ چه بگویم عموجان! خودتان شاهدید که من هیچ‌گاه از پس او برنیامدم. خودتان که او را می‌شناسید، او همیشه دور و بر دردسر می‌گردد.
سوسن خنده‌ی ملیحی سر داد و حرفم را تایید کرد و گفت:
-‌ راست می‌گوید آقاجان! حمید از کودکی دردسرساز بود.
خاطرات گذشته دوباره بر سر زبان‌ها افتاد و به جانم سیخونک می‌زد. عمورحیم داشت از شیطنت‌های کودکی حمید می‌گفت و خنده بر لب بقیه می‌نشاند و زهر به جان من! این همه‌ سال در خیال و عشق او سر کردم و عاقبت کَس دیگری او را ربود. از اینکه حمید هنوز هم به روی خودش نمی‌آورد، اعصابم متشنج می‌شد.
از پشت میز بلند شدم. همه نگاه‌ها سوی من بود. با عذرخواهی به بهانه‌ی تمام شدن غذای حمید و سر زدن به او آنجا را ترک کردم. او را دیدم که با چهره‌ای متفکر به پنجره زل زده‌بود. جلو رفتم تا سینی غذایش را بردارم، تکانی خورد و همین‌که خواستم سینی را بردارم به یکباره مچ دستم را گرفت. از آن حرکت ناگهانی منجمد شدم و نگاهمان گره خورد. گوشه‌ی چشمش را غم پر کرده‌بود. خواست لب باز کند اما با نگاه پرتردیدش به من زل زد، دردمند لب گشود و گفت:
-‌ فروغ... .
معطل نکردم و دستم را وحشیانه از بندش کشیدم، سینی را با حالت قهر برداشتم و حرف را در دهانش گذاشتم و رفتم.
قلبم چون طبل پر صدایی در سی*ن*ه‌ام مشت می‌کوفت. درونم شراره‌های خشم شعله می‌کشید. با دستانی که می‌لرزید، از او دور شدم، می‌ترسیدم لب باز کند و هر آنچه که دیده بودم را تصدیق کند. با همه‌ی این‌ها هنوز شجاعت شنیدنش را از زبان خودش نداشتم. وارد آشپزخانه که شدم، خاله با دیدنم گفت:
-‌ توانست چیزی بخورد؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,665
مدال‌ها
2
نگاهم به سوپ دست نخورده‌اش ماند که معلوم بود یکی‌ یا دو قاشق از آن نخورده‌است اما برای اینکه کسی آشفته نشود گفتم:
-‌ برخلاف من اشتهای خوبی دارد.
همگی لبخندی زدند. عمورحیم از جا برخاست و تشکر کرد و گفت:
-‌ من به کنارش می‌روم، هنوز از دیدنش سیر نشدم.
به دنبال او همه یکی‌یکی از سر میز بلند شدند. با سوسن و خاله مشغول جمع کردن میز و شستن ظرف‌ها بودیم که خاله شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ فروغم هرچه زودتر کارها را تمام کن و بیا تا چمدان سوغاتی‌ها را باز کنیم.
خنده‌ای بر لب راندم و سری به علامت تایید تکان دادم. سوسن با شیطنت خندید و گفت:
-‌ نمی‌دانی که چه لباس‌هایی برایت دوخته‌ام. باید آن‌ها را ببینی.
لبخندی زدم و گفتم:
-‌ راستی اوضاع کسب و کارت چطور می‌گذرد؟
-‌ بسیار خوب است و توانسته‌ام کارگاه خیاطی را به یک مزون بزرگ تبدیل کنم.
او را تحسین و تشویق کردم. او از کسب و کارش حرف می‌زد و من لذت می‌بردم. بعد از شستن ظرف‌ها از آشپزخانه بیرون آمدم و ارسلان را دیدم که گوشه‌ی دنجی نشسته‌بود و کتاب قطوری را در دست داشت. نگاهم سوی حمید شد که علی‌رغم اینکه اسیر صحبت کردن با عمورحیم و ایرج بود، گردن کشیده‌ و داشت مرا می‌نگریست. علی‌رغم میل باطنی‌ام دست و پایم سوی ارسلان حرکت کردند، تا گوشمالی‌ام به حضرت‌آقا سیخونک بزند و خار غیرتش حسابی قلبش را زخمی کند. با لبخند گرم و صورت شکفته‌‌ای روبه‌روی ارسلان نشستم که تا مرا دید اندکی روی مبل جابه‌جا شد و کتاب قطورش را بست. لبخندی به لب راندم و گفتم:
-‌ بالاخره مجال پیدا شد که حالی از دوست گرانقدر بپرسم. کتاب در دستتان مثنوی معنوی است؟
نگاه گرمش را به من دوخت و گفت:
-‌ تنها توانستم این کتاب را با خودم بیاورم.
خنده‌ای ملیح سر دادم و گفتم:
-‌ با شناختی که از جناب ژنرال دارم، اگر مجال آن را می‌یافتند حتماً کتابخانه شخصی خودشان را هم همراه خود می‌آوردند.
لبخند گیرایی زد و سکوت کرد. آهی لرزان کشیدم و گفتم:
-‌ خوشا به حالتان که با چیزی در این دنیا آرامش می‌گیرید.
نگاه دلگیرش را به من دوخت و گفت:
-‌ دیگر من وصالت را در بیت‌های شعر زندگی می‌کنم، آن اندک کورسوی امیدم هم خاموش دیگر شده‌است و تو چه می‌دانی که درد ناامیدی و فراق چیست.
گویی حرفش به دلم اسید پاشید، لبخند تلخی گوشه‌ی لبم نشست و در دلم می‌گریستم و فریاد می‌زدم: آه ارسلان کاش بدانی که تنها فروغ است که می‌داند درد ناامیدی چیست. نه تنها درد ناامیدی، بلکه درد حسرت و پشیمانی هم به جانم آتش می‌زند و آتش آن عشق لعنتی که با تار و پود روح و روانم عجین شده هم به این شعله‌های بی‌امان دامن می‌زند. من ماندم و دردی از عشق که از آن گریزی نیست. تار و پود جانم را با آن بافته‌اند و حالا به هی آن آتش می‌زنند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,665
مدال‌ها
2
خواستم لب باز کنم که قبل از من گفت:
-‌ اما با همه‌ی این‌ها چرا این غم چشمانت هنوز پر نکشیده فروغ؟ انتظار داشتم در نگاهت برق اشتیاقِ داشتنِ او بدرخشد!
زهرخندی به لبم نشست و تا خواستم جواب بدهم، صدای حمید را از پشت سرم شنیدم. بهت‌زده سر گرداندم و او را دیدم که یک دستش را به شکمش می‌فشارد و به آرامی و گام‌های کشیده‌ای سوی ما آمد و گفت:
-‌ جناب ارسلان‌خان! یار قدیمی! بالاخره مجال آن را یافتم که به تو برسم و البته در وصفت شعری پیدا کردم، آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا...؟!
سپس درحالی که نگاه شیطنت‌بار و پر تمسخرش می‌درخشید گفت:
-‌ قصورم را ببخش! من همین یک مصرع شعر را در زندگیم در ذهنم دارم که تا تو را دیدم خاطرم آمد.
ارسلان به کنایه‌اش خنده‌ی ملیحی زد و با آرامش پاسخ داد:
-‌ وحشت ما کم نگردد ز اجتماع دوستان
چون الف با هرچه پیوندیم تنهاییم ما.*
نگاه طلبکارم سوی حمید گشت. او هم حق به جنب زیرچشمی مرا نگریست و با سماجت پیش آمد و به زور جایی برای خودش در کنارم باز کرد، با اکراه جابه‌جا شدم. حمید نفسی بیرون راند و گفت:
-‌ راستش که ما خیلی از باب شعر سررشته‌ای نداریم که جواب در خور بدهیم اما تو را که در وهله‌ی اول که دیدم نشناختم! انگار آدم دیگری شده‌ای! پیش خودم گفتم این پسر ارسلان است که تمام موهای شقیقه‌اش سفید شده و جا افتاده شده به نظر می‌آید؟
ارسلان لبخند تلخی به لب راند و گفت:
-‌ پیری آن نیست که بر سر بزند موی سفید
هر جوانی که به دل عشق ندارد پیر است.**
حمید در پاسخش خنده‌ای سر داد و گفت:
-‌ خیلی خب، از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتر است! از خودت بگو! در این سال‌ها که در خاک غربت هستی، روزگار بر وفق مرادت می‌گذرد؟! البته شاید هم می‌گذشت اما حضور نا به هنگام ما انگار مخل آن شد.
سپس نگاه حق به جانب و معنی‌دارش سوی من گشت.
این‌بار بیشتر تیر کنایه‌اش سوی من نشانه می‌رفت. خودم را از تک و تا نیانداختم و پشت چشم نازکی کردم و گفتم:
-‌ البته که هر کَس به پای صحبت‌های ارسلان بنشیند، گذر زمان را حس نمی‌کند. آنقدر سخنش شیواست که آدم دلش می‌خواهد ساعت‌ها پای صحبت‌هایش بنشیند و فقط گوش کند.
حمید ابرویی با تمسخر بالا راند و گفت:
-‌ البته که ما هر چه کنیم باز هم مرغ همسایه غاز است.
ارسلان لبخند کم‌رنگی به لب راند و گفت:
-‌ بگذریم! از خبر زنده بودن تو خوشحال شدم. دیر زمانی بود که در چشمان فروغی جز غبار غم نمی‌دیدم و همین هم هر بار قلب مرا به درد می‌آورد. حالا که او خوشحال است من هم از صمیم قلب خوشحالم.
حمید سری تکان داد و بادی در غبغب انداخت و گفت:
-‌ بالاخره از قسمت گریزی نیست و در تقدیر من هم اسم فروغ را نوشتند که بر کسی پوشیده نیست.


*صائب تبریزی.
** لا ادری
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,665
مدال‌ها
2
گر گرفتم ناخن‌هایم را در کف دستم فرو دادم. اگر کمی بیشتر می‌ماندم جوش و خروش درونم فوران می‌کرد و همه‌چیز را روی دایره می‌ریختم و آبروی نداشته‌اش را جار می‌زدم. تا قبل از اینکه انزجارم را فریاد بکشم و همه به عمق رابطه‌ی خرابمان بیش از این پی ببرند، نفسی بیرون راندم و با صدایی که اندکی از سر ناراحتی مرتعش بود گفتم:
-‌ فکر می‌کنم دو دوست قدیمی بعد از مدت‌ها حرف‌های زیادی برای گفتن دارید! با اجازه‌ی شما من به جمع بپیوندم و شما را با هم تنها بگذاریم.
حمید با اشتیاق استقبال کرد و با نیشخندی گفت:
-‌ اینطوری من هم مجالش را پیدا می‌کنم که از سخن شیوای ارسلان‌خان فیض ببرم.
درحالی که به زور خودم را کنترل می‌کردم با لبخند تصنعی گفتم:
-‌ البته! شب دراز است و قلندر بیدار! امیدوارم که موثر واقع شود.
هنگام رفتن از سر لج پایش را له کردم، که لب گزید و حرفی نزد. از چهره‌اش معلوم بود از اینکه تیرش به هدف خورده‌بود و میان من و ارسلان دیوار ساخته‌بود، حسابی خرسند است و داشت روی سبیل شاه نقاره می‌زد.
به طرف خاله رفتم، که خاله جایی برایم باز کرد و خطاب به ایرج گفت:
-‌ ایرج‌جان وقت سوغاتی‌ها است. می‌شود چمدان‌ها را بیاوری.
ایرج و سوسن بلند شدند و من بنای تعارفات را گذاشتم، اما با اصرار آن‌ها چمدان‌های حاوی سوغاتی‌ها را آوردند. با اصرار خاله و سوسن حمید دوباره به جمع پیوست، اما ارسلان ترجیح داد هوای شبانگاهی باغ را نفس بکشد، بنابراین از جمع گریخت و به باغ پناه برد.
دلم می‌خواست هر چه زودتر آن جمع به اتاق‌هایشان برای خواب بروند و من هم از آن جهنم‌کده‌ای که او نفس می‌کشید بگریزم. هرچه می‌گذشت تحمل سایه‌اش هم برایم داشت گران می‌شد. حمید رفت و روبه‌روی من کنار فردین جا خوش کرد و بعد از درد چینی بر پیشانی انداخت. هر از گاهی نگاه زیرپوستی‌اش را حس می‌کردم که رغبتی به آن نشان نمی‌دادم، همین او را رنجیده‌تر می‌کرد و بیشتر از قبل در خودش فرو می‌شد. سر و صدای رامین هم به نوبه‌ی خودش روی اعصابم سوزن می‌زد که مدام ذوق‌زده دور و بر چمدان‌ها پر می‌کشید و به همراه خاله مدام سوغاتی‌ها و پارچه‌ها و ادکلن و هر آنچه که از سر محبتشان خریده‌بودند را برای من و فردین و حمید بیرون می‌آوردند. تا به بسته‌ی ته چمدان رسیدند. سوسن ذوق‌کنان یک بسته کادو شده را بیرون آورد و گفت:
-‌ حمید این را برای تو و فروغ دوخته‌ام.
سپس با خوشحالی بسته کادوپیچ شده را بیرون آورد و به دستانم سپرد و گفت:
-‌ بی‌صبرانه مشتاقم همین که آن را بر تن او کردید عکسی از او را ببینم.
از حرف‌های بی‌سر و ته سوسن چیزی عایدم نشد. سوسن بی‌معطلی بسته کادوپیچ شده‌ی دیگری هم به فردین داد و گفت:
-‌ خان‌داداش این هم مال شما است، امید است که دستم سبک باشد و چشم عزیز هم روشن شود.
فردین خنده‌ای کرد و با خوشحالی زودتر از من بسته کادوپیچ شده‌اش را بیرون آورد، در کمال حیرت نگاهش روی لباس بچه‌ای خشکید. با تحیر آن را بالا گرفت و زیر و رو کرد. سپس متعجب به سوسن و خاله زل زد که با ذوق و شوق منتظر عکس‌العمل او بودند اما فردین حسابی غافلگیر شده‌بود. خاله با لبخندی گفت:
-‌ زمان آن رسیده که آستینی برای تو هم بالا بزنیم فردین‌جان! می‌خواهم تا زمانی که اینجا هستیم تو را هم سر و سامان بدهیم و با خیال آسوده برگردیم.
فردین با تمسخر غرید:
-‌ ای‌بابا! عزیزجان باز شروع کردی! حالا هم رفتید یک لباس بچه گرفتید که داغ مرا تازه کنید. آبجی این کارها یعنی چی؟!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,665
مدال‌ها
2
تازه فهمیدم در بسته کادو شده‌ی من هم همان است. نگاه دزدانه‌ و رنجیده‌ی من و حمید سوی هم گشت. دوباره صحنه‌ی دویدن آن کودک به آغوشش جلوی چشمانم پرده انداخت. لپم را از ناراحتی گاز گرفتم و نگاه سرد و رنجورم را از او گرفتم. دلم می‌خواست آن کادو را به سی*ن*ه‌‌ی حمید می‌کوبیدم و جار می‌زدم که تحفه‌تان به درد حمید خیلی می‌خورد اما حیف که دیر رسیدید! هرچه نباشد آقا یک بچه چهار ساله دارد، زن دارد و زندگی دارد و این همه‌سال با آن‌ها سرگرم روزگار بوده.
خاله و عمورحیم و سوسن و ایرج با فردین مشغول کلنجار رفتن بودند که فردین را راضی به ازدواج مجدد کنند، آنچنان بحث میانشان گرم بود که هیچ‌کَس حال من و حمید را نمی‌دید. او گیج و کلافه بود و من از زخم خیانتی که از آن خون می‌چکید به خودم می‌پیچیدم. بی‌حوصله کادوی سوسن را کناری گذاشتم، از جا برخاستم و جمع را بی‌سر و صدا ترک کردم. گویی هزاران دست قدرتمند دور گلویم حلقه خورده‌بودند و با تمام قوا آن را می‌فشردند. با گام‌های خسته از پله‌ها بالا و به شاه‌نشین رفتم، تک‌تک لحظاتی را که در آن روزها در پی پیدا کردن او و زنده ماندنش، با آن حال مفلوک در این شاه‌نشین گذراندم، جلوی چشمان پرده می‌انداخت. آن ‌روزهایی که با بهجت و احمدآقا در برزخی از مرگ و زندگی در تقلا بودم و همیشه با خودم می‌جنگیدم که به این امید زنده بمانم که او زنده باشد. حالا زنده بود و درست جلوی چشمانم با وقاحت ایستاده‌بود، مرا به زنی فروخته بود و برای خودش زندگی داشت، عمری مرا در خیال خودش سرگردان گذاشته‌بود و جلوی چشمانم نقش یک عاشق دلباخته را بازی می‌کرد اما در خفا زن دیگری در انتظارش می‌سوخت و با دروغ‌هایش سرگرمش کرده‌بود.
با حالی بی‌قرار و درمانده و گلویی پر از بغض‌های فروخفته در چوبی شاه‌نشین را گشودم و به قرص هلال ماه چشم دوختم، پشت هم مروارید اشک‌هایم از گوشه‌ی چشمم غلتیدند و تا زیر گلویم روان شدند. در این عشق جز من بازنده‌ای نبود. در این راه همواره با خنجرهای تیز دروغ و فریب و کینه زخمی شدم اما از پای ننشستم به خیال اینکه نور را در انتهای این عشق خواهم دید اما جز سیاهی و تباهی هیچ چیز نبود. تا زمانی که پدرم بود زیر تازیانه‌های بی‌رحمانه‌ی خشم و نفرتش به طرف حمید می‌دویدم و پس از آن زیر تازیانه‌ی نفاق و درویی حمیرا و بعد از آن... آن لحظه‌ای که خیال می‌کردم نور وصال می‌درخشد، او خنجر خ*یانت و درویی‌اش را در قلبم فرو کرد و مرا ویران کرد. من در راه این عشق لعنتی زخم به زخم، زیر باران شلاق‌های بی‌رحمانه آنقدر سوی او دویدم تا از نفس بازماندم و حالا دیگر فروغ این عشق سر آمده‌بود. این عشق سراسرش درد بود و درد بود و درد!
پشت هم اشک‌هایم در سکوتی تلخ دردهای سوزناکم را فریاد می‌کشیدند. دلم یک فریاد بلند می‌خواست اما از آن هم محروم بودم. تنها اشک‌هایم بودند که حرف‌های ناگفته‌ی قلبم را فریاد می‌کشیدند بی‌آنکه زورشان به آتشی که به جانم افتاده‌بود، برسد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,665
مدال‌ها
2
با صدای سوسن از پایین پله‌ها به خودم آمدم که دنبال من می‌گشت. سراسیمه اشک‌هایم را پاک کردم و سعی کردم آثار گریه را از روی صورتم محو کنم. با عجله به سمت جا رختخوابی رفتم تا خودم را مشغول آماده کردن رختخوابها نشان دهم. طولی نکشید که سوسن بر بالای پله‌ها رسید و گفت:
-‌ فروغ! کجا رفتی؟
درحالی که از نگاه کردن به او گریزان بودم گفتم:
-‌ دیر وقت است و شما هم دیشب راه طولانی را داشتید، دارم رختخواب‌ها را می‌اندازم که بیایید و استراحت کنید.
سوسن به کمکم شتافت و گفت:
-‌ بهتر است مردها در شاه‌نشین بمانند.
نفسم را که بی‌شباهت به آه نبود بیرون راندم و گفتم:
-‌ رختخواب ایرج و عمورحیم را در بهارخواب می‌اندازم، تو و خاله و رامین هم در پنج دری می‌اندازم. رختخواب فردین و ارسلان را کجا بیاندازیم؟
سوسن لب تر کرد و گفت:
-‌ اتاق پشتی این طبقه اگر جا دارد، می‌شود آنجا بیاندازیم. پس تو و حمید چه؟
-‌ حمید که شکمش زخم دارد و نمی‌تواند از پله‌ها بالا بیاید. ما در اتاق پایین می‌مانیم.
-‌ راست می‌گویی! اجازه بده من کمکت کنم. رختخواب ایرج و آقاجان را من می‌برم.
چند بالش و پتو زیر بغل زدم و گفتم:
-‌ پس من اتاق ارسلان و فردین را آماده می‌کنم.
-‌ باشد، من هم رختخواب آن‌ها را آماده می‌کنم.
به اتاق پشتی رفتم و چند نفس عمیق کشیدم و تلاش کردم بر آن حال غمگین فائق آیم. بعد از آماده کردن اتاق فردین و ارسلان به طرف پایین رفتم. از پله‌ها که پائین رفتم حمید را بی‌قرار در آستانه‌ی پله‌ها دیدم چند سرفه‌ی چرکینی زد و دستش را روی شکمش فشرد و مرا از پایین پله‌ها نگریست. بی‌توجه به او بالش‌ها و پتوها را قرص و محکم بغل کردم.
لب فشرد و بی‌هیچ حرفی فقط مرا نگریست. بی‌اعتنا از او گذشتم، فردین با دیدن من از جا برخاست و سوی من آمد و پتو و بالش‌ها را گرفت و گفت:
-‌ تو و حمید... .
حرفش را بریدم و زیر گوشش گفتم:
-‌ تا زمانی که این‌ها بخوابند من و او در اتاق سه‌دری می‌مانیم همین‌که خوابیدند، من از کلاه‌فرنگی می‌روم و تو بیا و کنارش بمان.
فردین کلافه پفی زیرلب کرد و زیر گوشم گفت:
-‌ لااقل یک امشب را تحمل کن! او را با این حال و روز می‌خواهی تنها بگذاری؟
-‌ تا الان هم خیلی تحمل کردم فردین، دارد رشته‌ی تحملم در می‌رود.
ناراضی لب به هم فشرد و نگاه به حمید کرد و خطاب به او گفت:
-‌ حمید بهتر است ایرج پانسمانت را نگاه کند.
حمید چند سرفه‌ای خشنی زد و گفت:
-‌ نمی‌خواهد، قبل از ترخیص تعویضش کردند.
سپس با قدم‌های طمانینه و کشیده‌ای از کنارم گذشت، فردین سری تکان داد و گفت:
-‌ به خدا که آخر حیثیت و آبرویمان را می‌برید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,665
مدال‌ها
2
پس تا بلوا به پا نشده مهمان‌ها را سمت و سوی خوابگاهشان ببر تا من دُمم را روی کولم بگذارم و از این جهنم که هر لحظه دارد گلویم را فشار می‌دهد فرار کنم.
-‌ آن‌وقت اگر صبح از نبود تو مطلع شدند و سراغت را گرفتند چه بگویم؟
-‌ آن‌ها انقدر خسته هستند که خواب هفت‌پادشاه می‌بینند، صبح زود قبل از بیدار شدن همه، با نان تازه می‌آیم که خیال کنند برای خرید نان رفته‌ام.
فردین لب فشرد و سری به علامت تاسف تکان داد و به راه افتاد، به اتاق سه‌دری رفتم، لولای در با ناله‌ای تکان خورد. نگاهم به ساک حمید گوشه‌ی اتاق خورد، خیره به آن زل زدم، بی‌گمان شناسنامه‌اش در آن بود اما تا بجنبم خودش داخل اتاق شد و به کمک فردین که کپسول اکسیژنش را گوشه‌ی اتاق می‌گذاشت در رختخوابی که پهن کرده‌بودم، دراز کشید.
نیم نگاهی به من کرد و با سگرمه‌های درهم خطاب به فردین گفت:
-‌ فردین، از زیر زبان این شاعر سرگردان بکش و ببین قوم و خویشی در تهران ندارد که بخواهد پذیرای او باشد یا یک جوری متقاعدش کن بار و بندیلش را ببندد و از این کلاه‌فرنگی پی زندگی‌اش برود.
از حرف حمید گر گرفتم و پیش از آنکه فردین لب باز کند به تندی غریدم:
-‌ لازم نکرده! ارسلان مهمان من است و تا هر وقت بخواهد اینجا می‌ماند. هیچ‌کَس حق ندارد به او حرفی بزند.
رنگ صورت حمید به سرخی برگشت و با نگاه تیزی چهره سوی من برگرداند، اما تا قبل از اینکه لب باز کند فردین پا درمیانی کرد و گفت:
-‌ حمید آرام باش! ارسلان ماندگار نیست، از بابت او نگرانی نداشته باش.
سپس نگاه عاقل اندر سفیهش را به من دوخت و حق به جانب گفت:
-‌ تو را به خدا عنان افسار خشمتان را از کف ندهید و بلوا به پا نکنید. می‌خواهید آبرویمان را ببرید؟ آن‌ها با کلی دلخوشی به اینجا آمدند آن وقت شما دو نفر... لااله‌الاالله!
من و حمید خصمانه به هم زل زدیم. فردین به حمید نگریست و گفت:
-‌ قرص‌هایت را خوردی؟
حمید با ترشرویی سر چرخاند و گفت:
-‌ نه، فقط یک لیوان آب فقط برایم بیار!
فردین از اتاق بیرون رفت، سکوت سنگینی میان ما دیوار ساخت. هر دو به حالت قهر از هم روی چرخانده بودیم. درونم چون دیگ در حال جوش بود، حتی یک هوا را با او در اتاق نفس کشیدن هم برایم عار بود. تحمل اینکه این لحظات کوتاه را با او تنها در اتاق تحمل کنم برایم رنج‌آور شده‌بود. روزگاری آرزویم بود که یکبار هم که شده کنار هم باشیم و حالا آن آرزو روی چرخانده بود و دعا می‌کردم هرچه زودتر ساکنین این کلاه‌فرنگی در خواب نازشان فرو روند و من از دست او بگریزم.
طولی نکشید که فردین با لیوان آبی برگشت و خطاب به من گفت:
-‌ ارسلان که خوابید به دنبالت می‌آیم که تو را به خانه‌ات ببرم. ممکن است کمی طول بکشد، فقط بلوا به پا نکنید و دیگران را آشفته نکنید.
سری تکان دادم، حمید سر جایش روی رختخواب نشست و لیوان آب را از فردین گرفت. فردین کیسه‌ی داروهایش را به او داد و گفت:
-‌ فروغ را که به خانه‌اش رساندم، برمی‌گردم و شب را پیش تو می‌مانم.
 
بالا پایین