- Jun
- 999
- 6,538
- مدالها
- 2
آه بلندی کشیدم و حرفی نزدم، خطاب به من گفت:
- تو چطور فروغ؟ تو هنوز هم از من دلگیری؟
لبخند کمجان و تصنعی گوشهی لبم شکفت و گفتم:
- میدانی که اگر دلگیر بودم، تو اینجا روبهروی من نمینشستی.
بارقههای امید در چشمانش درخشیدند و گفت:
- خدا را شکر! میترسیدم حرفهای دیشب فردین روی تو هم اثر گذاشته باشد.
با اینکه هنوز چیزی ته قلبم سنگینی میکرد زیرلب گفتم:
- نه، نگران نباش.
نگاه دقیقش را به من دوخت و دستی به صورتش کشید و باز رنجیده گفت:
- محض تسلی خاطر من این را میگویی یا حرف دلت است؟
دستپاچه گفتم:
- چرا باید دروغ بگویم؟ خودت که مرا میشناسی، اگر از کسی دلشکسته شوم به صورتش هم نگاه نمیکنم.
نگاه عمیق و غمگینش را به من دوخت و گفت:
- چون تو را میشناسم این را میگویم. یک عمر تو را دوست داشتم فروغ، یک عمر در خیال تو زندگی کردم. آنقدر تو را خوب میشناسم که از خودت هم بهتر میدانمت! از وقتی پیدایت کردم هنوز رنجش در چشمانت موج میزند که پشت لبهای بسته آن را نگه داشتی. هنوز دلخوری و با خودت میگویی تو سالها با وجود اینکه همه میگفتند من مردهام به دنبال من میگشتی! با آن حال و روزت تک و تنها در فرحزاد ماندی و تلاش کردی مرا پیدا کنی، حتی بعد از سالها از ایران رفتن هم در پیدا کردن نشانی از من بیقرار بودی، ته دلت مرا سرزنش میکنی از اینکه با وجود اینکه میدانستم کجا هستی، به سراغت نیامدم و تکیه بر حرفهای دیگران کردهام! هنوز گوشهی قلبت از من راضی نیست. هنوز مرا در ته دلت سرزنش میکنی.
انگار ته دلم را از پنجرهی چشمانم خواندهبود، مات و مبهوت نگاهش کردم. نگاه رنجیدهاش روی چهرهام بود و گفت:
- تو نمیدانی! تو رنج مرا لمس نکردی! هیچکَس رنج مرا لمس نکرد، چون هیچکَس در این درد تنهایی همراه من نبود. هر کسی تقلای خودش را زد و من یکه و تنها این بار غم را به دوشم کشیدم. آن روزها که اولینبار عشقم را به تو ابراز کردم و تو را به ارسلان داده بودند؛ چه حالی داشتم؟! خاطرت هست که تا دم خانهات آمدم و گفتی مرا نمیخواهی؟! سالها بعد دوباره همان شکست تلخ را از همان آدمها خوردم. خیال کردم باز هم ارسلان را به من ترجیح دادی واِلّا در این شهر میماندی و به دنبالم میگشتی. خیال کردم هیچگاه در پی من نبودی. چه میدانستم یک سال در این شهر لعنتی به دنبالم میگشتی. از تو دلخور بودم. در این سالها حقیقت از من پنهان بود و من از تو دلخور بودم که باز هم ارسلان باید همان آدمی باشد که تو انتخابش کنی. باز هم ترجیحت همان مرد باشد تا از من و خاطراتم بگریزی. هر شب در دریایی از اندوه غرق میشدم و میاندیشیدم حالا با ارسلان چه زندگی داری؟ خوشبختی؟ تو را آنطور که من دیوانهوار دوست دارم، دوست دارد؟ آیا محبت او هم در قلب تو رخنه کرده و مرا فراموش کردی! تنها آن تکه عکس لعنتی شاهد رنج من و اشکهای من بود. هیچکَس از غربت تلخی که میگذراندم خبر نداشت. من در پیدا کردن تو اهمال کردم چون خیال میکردم باز تو را به ارسلان باختهام مثل همان روزهایی که دردم را با سوز ویولن زیر تراس اتاقت فریاد میزدم به امید اینکه بشنوی. من با دروغ ناجوانمردانهای از تو ناامید شدهبودم. از تو دلگیر بودم و همین باعث شد که سراغی دیگر از تو نگیرم و خودم را یکه و تنها در این غم سرزنش کنم. از اینکه لیاقت نگه داشتن تو را نداشتم، اینکه هر چقدر دست و پا زدم تا تو را بدست بیاورم باز از دستم گریختی. حتی راضی به کشتن پدرت هم شدهبودم اما عاقبت آخرش همان شد که همه میگفتند.
- تو چطور فروغ؟ تو هنوز هم از من دلگیری؟
لبخند کمجان و تصنعی گوشهی لبم شکفت و گفتم:
- میدانی که اگر دلگیر بودم، تو اینجا روبهروی من نمینشستی.
بارقههای امید در چشمانش درخشیدند و گفت:
- خدا را شکر! میترسیدم حرفهای دیشب فردین روی تو هم اثر گذاشته باشد.
با اینکه هنوز چیزی ته قلبم سنگینی میکرد زیرلب گفتم:
- نه، نگران نباش.
نگاه دقیقش را به من دوخت و دستی به صورتش کشید و باز رنجیده گفت:
- محض تسلی خاطر من این را میگویی یا حرف دلت است؟
دستپاچه گفتم:
- چرا باید دروغ بگویم؟ خودت که مرا میشناسی، اگر از کسی دلشکسته شوم به صورتش هم نگاه نمیکنم.
نگاه عمیق و غمگینش را به من دوخت و گفت:
- چون تو را میشناسم این را میگویم. یک عمر تو را دوست داشتم فروغ، یک عمر در خیال تو زندگی کردم. آنقدر تو را خوب میشناسم که از خودت هم بهتر میدانمت! از وقتی پیدایت کردم هنوز رنجش در چشمانت موج میزند که پشت لبهای بسته آن را نگه داشتی. هنوز دلخوری و با خودت میگویی تو سالها با وجود اینکه همه میگفتند من مردهام به دنبال من میگشتی! با آن حال و روزت تک و تنها در فرحزاد ماندی و تلاش کردی مرا پیدا کنی، حتی بعد از سالها از ایران رفتن هم در پیدا کردن نشانی از من بیقرار بودی، ته دلت مرا سرزنش میکنی از اینکه با وجود اینکه میدانستم کجا هستی، به سراغت نیامدم و تکیه بر حرفهای دیگران کردهام! هنوز گوشهی قلبت از من راضی نیست. هنوز مرا در ته دلت سرزنش میکنی.
انگار ته دلم را از پنجرهی چشمانم خواندهبود، مات و مبهوت نگاهش کردم. نگاه رنجیدهاش روی چهرهام بود و گفت:
- تو نمیدانی! تو رنج مرا لمس نکردی! هیچکَس رنج مرا لمس نکرد، چون هیچکَس در این درد تنهایی همراه من نبود. هر کسی تقلای خودش را زد و من یکه و تنها این بار غم را به دوشم کشیدم. آن روزها که اولینبار عشقم را به تو ابراز کردم و تو را به ارسلان داده بودند؛ چه حالی داشتم؟! خاطرت هست که تا دم خانهات آمدم و گفتی مرا نمیخواهی؟! سالها بعد دوباره همان شکست تلخ را از همان آدمها خوردم. خیال کردم باز هم ارسلان را به من ترجیح دادی واِلّا در این شهر میماندی و به دنبالم میگشتی. خیال کردم هیچگاه در پی من نبودی. چه میدانستم یک سال در این شهر لعنتی به دنبالم میگشتی. از تو دلخور بودم. در این سالها حقیقت از من پنهان بود و من از تو دلخور بودم که باز هم ارسلان باید همان آدمی باشد که تو انتخابش کنی. باز هم ترجیحت همان مرد باشد تا از من و خاطراتم بگریزی. هر شب در دریایی از اندوه غرق میشدم و میاندیشیدم حالا با ارسلان چه زندگی داری؟ خوشبختی؟ تو را آنطور که من دیوانهوار دوست دارم، دوست دارد؟ آیا محبت او هم در قلب تو رخنه کرده و مرا فراموش کردی! تنها آن تکه عکس لعنتی شاهد رنج من و اشکهای من بود. هیچکَس از غربت تلخی که میگذراندم خبر نداشت. من در پیدا کردن تو اهمال کردم چون خیال میکردم باز تو را به ارسلان باختهام مثل همان روزهایی که دردم را با سوز ویولن زیر تراس اتاقت فریاد میزدم به امید اینکه بشنوی. من با دروغ ناجوانمردانهای از تو ناامید شدهبودم. از تو دلگیر بودم و همین باعث شد که سراغی دیگر از تو نگیرم و خودم را یکه و تنها در این غم سرزنش کنم. از اینکه لیاقت نگه داشتن تو را نداشتم، اینکه هر چقدر دست و پا زدم تا تو را بدست بیاورم باز از دستم گریختی. حتی راضی به کشتن پدرت هم شدهبودم اما عاقبت آخرش همان شد که همه میگفتند.