جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,389 بازدید, 641 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
999
6,538
مدال‌ها
2
آه بلندی کشیدم و حرفی نزدم، خطاب به من گفت:
-‌ تو چطور فروغ؟ تو هنوز هم از من دلگیری؟
لبخند کم‌جان و تصنعی گوشه‌ی لبم شکفت و گفتم:
-‌ می‌دانی که اگر دلگیر بودم، تو اینجا روبه‌روی من نمی‌نشستی.
بارقه‌های امید در چشمانش درخشیدند و گفت:
-‌ خدا را شکر! می‌ترسیدم حرف‌های دیشب فردین روی تو هم اثر گذاشته باشد.
با اینکه هنوز چیزی ته قلبم سنگینی می‌کرد زیرلب گفتم:
-‌ نه، نگران نباش.
نگاه دقیقش را به من دوخت و دستی به صورتش کشید و باز رنجیده گفت:
-‌ محض تسلی خاطر من این را می‌گویی یا حرف دلت است؟
دستپاچه گفتم:
-‌ چرا باید دروغ بگویم؟ خودت که مرا می‌شناسی، اگر از کسی دل‌شکسته شوم به صورتش هم نگاه نمی‌کنم.
نگاه عمیق و غمگینش را به من دوخت و گفت:
-‌ چون تو را می‌شناسم این را می‌گویم. یک عمر تو را دوست داشتم فروغ، یک عمر در خیال تو زندگی کردم. آنقدر تو را خوب می‌شناسم که از خودت هم بهتر می‌دانمت! از وقتی پیدایت کردم هنوز رنجش در چشمانت موج می‌زند که پشت لب‌های بسته آن را نگه داشتی. هنوز دلخوری و با خودت می‌گویی تو سال‌ها با وجود اینکه همه می‌گفتند من مرده‌ام به دنبال من می‌گشتی! با آن حال و روزت تک و تنها در فرحزاد ماندی و تلاش کردی مرا پیدا کنی، حتی بعد از سال‌ها از ایران رفتن هم در پیدا کردن نشانی از من بی‌قرار بودی، ته دلت مرا سرزنش می‌کنی از اینکه با وجود اینکه می‌دانستم کجا هستی، به سراغت نیامدم و تکیه بر حرف‌های دیگران کرده‌ام! هنوز گوشه‌ی قلبت از من راضی نیست. هنوز مرا در ته دلت سرزنش می‌کنی.
انگار ته دلم را از پنجره‌ی چشمانم خوانده‌بود، مات و مبهوت نگاهش کردم. نگاه رنجیده‌اش روی چهره‌ام بود و گفت:
-‌ تو نمی‌دانی! تو رنج مرا لمس نکردی! هیچ‌کَس رنج مرا لمس نکرد، چون هیچ‌کَس در این درد تنهایی همراه من نبود. هر کسی تقلای خودش را زد و من یکه و تنها این بار غم را به دوشم کشیدم. آن روزها که اولین‌بار عشقم را به تو ابراز کردم و تو را به ارسلان داده بودند؛ چه حالی داشتم؟! خاطرت هست که تا دم خانه‌ات آمدم و گفتی مرا نمی‌خواهی؟! سال‌ها بعد دوباره همان شکست تلخ را از همان آدم‌ها خوردم. خیال کردم باز هم ارسلان را به من ترجیح دادی واِلّا در این شهر می‌ماندی و به دنبالم می‌گشتی. خیال کردم هیچ‌گاه در پی من نبودی. چه می‌دانستم یک‌ سال در این شهر لعنتی به دنبالم می‌گشتی. از تو دلخور بودم. در این سال‌ها حقیقت از من پنهان بود و من از تو دلخور بودم که باز هم ارسلان باید همان آدمی باشد که تو انتخابش کنی. باز هم ترجیحت همان مرد باشد تا از من و خاطراتم بگریزی. هر شب در دریایی از اندوه غرق می‌شدم و می‌اندیشیدم حالا با ارسلان چه زندگی داری؟ خوشبختی؟ تو را آن‌طور که من دیوانه‌وار دوست دارم، دوست دارد؟ آیا محبت او هم در قلب تو رخنه کرده و مرا فراموش کردی! تنها آن تکه عکس لعنتی شاهد رنج من و اشک‌های من بود. هیچ‌کَس از غربت تلخی که می‌گذراندم خبر نداشت. من در پیدا کردن تو اهمال کردم چون خیال می‌کردم باز تو را به ارسلان باخته‌ام مثل همان روزهایی که دردم را با سوز ویولن زیر تراس اتاقت فریاد می‌زدم به امید اینکه بشنوی. من با دروغ ناجوانمردانه‌ای از تو ناامید شده‌بودم. از تو دلگیر بودم و همین باعث شد که سراغی دیگر از تو نگیرم و خودم را یکه و تنها در این غم سرزنش کنم. از اینکه لیاقت نگه داشتن تو را نداشتم، اینکه هر چقدر دست و پا زدم تا تو را بدست بیاورم باز از دستم گریختی. حتی راضی به کشتن پدرت هم شده‌بودم اما عاقبت آخرش همان شد که همه می‌گفتند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
999
6,538
مدال‌ها
2
بغض‌آلود لب برچیدم و با صدای مرتعشی گفتم:
-‌ حمید!
چشم بست و قطره‌های اشک از چشمش سرریز شدند. دوباره ادامه داد:
-‌ حتی در جبهه هم هنوز در خیال تو بودم. همیشه می‌گفتم خدایا ممکن است یک بار دیگر قبل از مرگم او را ببینم؟ دوباره صدایش را بشنوم؟
پشت هم خوشه‌های اشک از چشمم سرریز کردند. نگاه دلگیرش روی من نشست و گفت:
-‌ خودم آمدنت را خواستم، دیدنت را خواستم! من هنوز وابسته یک عشق دنیایی بودم، وابسته این خاک بودم نه از جنس نور و خدا و آسمان!
دلگیر نالیدم:
-‌ تو را به خدا بس کن!
آهی کشید و حرفی نزد. نفسش را بیرون راند و گفت:
-‌ مرخصی‌ام دارد تمام می‌شود و باید به جبهه برگردم. اما این‌بار منطقه‌ی اعزام گروهان ما عوض شده‌است و به فاو منتقل می‌شویم. بعد از اینکه آمدم فعلاً مدتی به جبهه نمی‌روم تا وضعیت خودمان را سامان بدهم.
ته دلم آشوب بود. سری تکان دادم و گفتم:
-‌ من هم تلاش می‌کنم راهی به آنجا باز کنم و به آنجا بیایم تا دوباره نزدیک تو باشم.
لبخندی به لب آورد و گفت:
-‌ چقدر طول می‌کشد؟
-‌ نمی‌دانم، تلاش می‌کنم راهی باز کنم و هر چه زودتر بیایم.
سری تکان داد و گفت:
-‌ پس تا زمانی که بیایی، هر هفته نامه‌ برایت می‌نویسم که از حالم با خبر باشی و نگران نشوی. تو هم مرا بی‌خبر نگذار.
سری تکان دادم و گفتم:
-‌ کی عازم هستی؟
-‌ دو روز دیگر اگر خدا توفیق بدهد.
-‌ پس برای بدرقه‌ات می‌آیم. چه ساعتی می‌روی؟
من‌من‌کنان گفت:
-‌ ای بابا فروغ! چه نیازی به بدرقه کردن است؟! یک شب قبل از اعزام خودم به دیدنت می‌آیم، نمی‌خواهد زحمت بکشی.
هر چه اصرار کردم موافقت نکرد و مدام بهانه‌تراشی کرد که خودم را به زحمت نیاندازم؛ عاقبت کوتاه آمدم. صدای اذان که بلند شد، از جا برخاست و عزم رفتن کرد.
او که رفت باز هم من در دریایی از خیال و نگرانی غوطه‌ور شدم. هیچ نمی‌دانستم که انتهای این سرنوشت عاقبت به کجا خواهد رسید.
دو روز دیگر گذشت، دیشب حمید به دیدارم آمد تا خداحافظی‌اش را بکند بنابراین شام را در بیرون خوردیم و مدتی را مجال آن یافتیم تا با هم وقت بگذرانیم. بعد از آن شب هم خداحافظی کرد تمام دل و جان مرا در کوله‌بار خودش گذاشت تا جبهه برود.
 
بالا پایین