جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,853 بازدید, 739 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

    رای: 25 86.2%
  • خوب

    رای: 4 13.8%
  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

    رای: 0 0.0%
  • جالب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    29
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
آه بلندی کشیدم و حرفی نزدم، خطاب به من گفت:
-‌ تو چطور فروغ؟ تو هنوز هم از من دلگیری؟
لبخند کم‌جان و تصنعی گوشه‌ی لبم شکفت و گفتم:
-‌ می‌دانی که اگر دلگیر بودم، تو اینجا روبه‌روی من نمی‌نشستی.
بارقه‌های امید در چشمانش درخشیدند و گفت:
-‌ خدا را شکر! می‌ترسیدم حرف‌های دیشب فردین روی تو هم اثر گذاشته باشد.
با اینکه هنوز چیزی ته قلبم سنگینی می‌کرد زیرلب گفتم:
-‌ نه، نگران نباش.
نگاه دقیقش را به من دوخت و دستی به صورتش کشید و باز رنجیده گفت:
-‌ محض تسلی خاطر من این را می‌گویی یا حرف دلت است؟
دستپاچه گفتم:
-‌ چرا باید دروغ بگویم؟ خودت که مرا می‌شناسی، اگر از کسی دل‌شکسته شوم به صورتش هم نگاه نمی‌کنم.
نگاه عمیق و غمگینش را به من دوخت و گفت:
-‌ چون تو را می‌شناسم این را می‌گویم. یک عمر تو را دوست داشتم، یک عمر در خیال تو زندگی کردم. آنقدر تو را خوب می‌شناسم که از خودت هم بهتر می‌دانمت! از وقتی پیدایت کردم، هنوز رنجش در چشمانت موج می‌زند که پشت لب‌های بسته آن را نگه داشتی. هنوز دلخوری و با خودت می‌گویی تو سال‌ها با وجود اینکه همه می‌گفتند من مرده‌ام به دنبال من می‌گشتی! با آن حال و روزت تک و تنها در فرحزاد ماندی و تلاش کردی مرا پیدا کنی، حتی بعد از سال‌ها از ایران رفتن هم در پیدا کردن نشانی از من بی‌قرار بودی، ته دلت مرا سرزنش می‌کنی از اینکه با وجود اینکه می‌دانستم کجا هستی، به سراغت نیامدم و تکیه بر حرف‌های دیگران کرده‌ام! هنوز گوشه‌ی قلبت از من راضی نیست. هنوز مرا در ته دلت سرزنش می‌کنی.
انگار ته دلم را از پنجره‌ی چشمانم خوانده‌بود، مات و مبهوت نگاهش کردم. نگاه رنجیده‌اش روی چهره‌ام بود و گفت:
-‌ تو نمی‌دانی! تو رنج مرا لمس نکردی! هیچ‌کَس رنج مرا لمس نکرد، چون هیچ‌کَس در این درد تنهایی همراه من نبود. هر کسی تقلای خودش را زد و من یکه و تنها این بار غم را به دوشم کشیدم. آن روزها که اولین‌بار عشقم را به تو ابراز کردم و تو را به ارسلان داده بودند؛ چه حالی داشتم؟! خاطرت هست که تا دم خانه‌ات آمدم و گفتی مرا نمی‌خواهی؟! سال‌ها بعد دوباره همان شکست تلخ را از همان آدم‌ها خوردم. خیال کردم باز هم ارسلان را به من ترجیح دادی واِلّا در این شهر می‌ماندی و به دنبالم می‌گشتی. خیال کردم هیچ‌گاه در پی من نبودی. چه می‌دانستم یک‌ سال در این شهر لعنتی به دنبالم می‌گشتی. از تو دلخور بودم. در این سال‌ها حقیقت از من پنهان بود و من از تو دلخور بودم که باز هم ارسلان باید همان آدمی باشد که تو انتخابش کنی. باز هم ترجیحت همان مرد باشد تا از من و خاطراتم بگریزی. هر شب در دریایی از اندوه غرق می‌شدم و می‌اندیشیدم حالا با ارسلان چه زندگی داری؟ خوشبختی؟ تو را آن‌طور که من دیوانه‌وار دوست دارم، دوست دارد؟ آیا محبت او هم در قلب تو رخنه کرده و مرا فراموش کردی! تنها آن تکه عکس لعنتی شاهد رنج من و اشک‌های من بود. هیچ‌کَس از غربت تلخی که می‌گذراندم خبر نداشت. من در پیدا کردن تو اهمال کردم چون خیال می‌کردم باز تو را به ارسلان باخته‌ام مثل همان روزهایی که دردم را با سوز ویولن زیر تراس اتاقت فریاد می‌زدم به امید اینکه بشنوی. من با دروغ ناجوانمردانه‌ای از تو ناامید شده‌بودم. از تو دلگیر بودم و همین باعث شد که سراغی دیگر از تو نگیرم و خودم را یکه و تنها در این غم سرزنش کنم. از اینکه لیاقت نگه داشتن تو را نداشتم، اینکه هر چقدر دست و پا زدم تا تو را بدست بیاورم باز از دستم گریختی. حتی راضی به کشتن پدرت هم شده‌بودم اما عاقبت آخرش همان شد که همه می‌گفتند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
بغض‌آلود لب برچیدم و با صدای مرتعشی گفتم:
-‌ حمید!
چشم بست و قطره‌های اشک از چشمش سرریز شدند. دوباره ادامه داد:
-‌ حتی در جبهه هم هنوز در خیال تو بودم. همیشه می‌گفتم خدایا ممکن است یک بار دیگر قبل از مرگم او را ببینم؟ دوباره صدایش را بشنوم؟
پشت هم خوشه‌های اشک از چشمم سرریز کردند. نگاه دلگیرش روی من نشست و گفت:
-‌ خودم آمدنت را خواستم، دیدنت را خواستم! من هنوز وابسته یک عشق دنیایی بودم، وابسته این خاک بودم نه از جنس نور و خدا و آسمان!
دلگیر نالیدم:
-‌ تو را به خدا بس کن!
آهی کشید و حرفی نزد. نفسش را بیرون راند و گفت:
-‌ مرخصی‌ام دارد تمام می‌شود و باید به جبهه برگردم. اما این‌بار منطقه‌ی اعزام گروهان ما عوض شده‌است و به فاو منتقل می‌شویم. بعد از اینکه آمدم فعلاً مدتی به جبهه نمی‌روم تا وضعیت خودمان را سامان بدهم.
ته دلم آشوب بود. سری تکان دادم و گفتم:
-‌ من هم تلاش می‌کنم راهی به آنجا باز کنم و به آنجا بیایم تا دوباره نزدیک تو باشم.
لبخندی به لب آورد و گفت:
-‌ چقدر طول می‌کشد؟
-‌ نمی‌دانم، تلاش می‌کنم راهی باز کنم و هر چه زودتر بیایم.
سری تکان داد و گفت:
-‌ پس تا زمانی که بیایی، هر هفته نامه‌ برایت می‌نویسم که از حالم با خبر باشی و نگران نشوی. تو هم مرا بی‌خبر نگذار.
سری تکان دادم و گفتم:
-‌ کی عازم هستی؟
-‌ دو روز دیگر اگر خدا توفیق بدهد.
-‌ پس برای بدرقه‌ات می‌آیم. چه ساعتی می‌روی؟
من‌من‌کنان گفت:
-‌ ای بابا فروغ! چه نیازی به بدرقه کردن است؟! یک شب قبل از اعزام خودم به دیدنت می‌آیم، نمی‌خواهد زحمت بکشی.
هر چه اصرار کردم موافقت نکرد و مدام بهانه‌تراشی کرد که خودم را به زحمت نیاندازم؛ عاقبت کوتاه آمدم. صدای اذان که بلند شد، از جا برخاست و عزم رفتن کرد.
او که رفت باز هم من در دریایی از خیال و نگرانی غوطه‌ور شدم. هیچ نمی‌دانستم که انتهای این سرنوشت عاقبت به کجا خواهد رسید.
دو روز دیگر گذشت، دیشب حمید به دیدارم آمد تا خداحافظی‌اش را بکند بنابراین شام را در بیرون خوردیم و مدتی را مجال آن یافتیم تا با هم وقت بگذرانیم. بعد از آن شب هم خداحافظی کرد تمام دل و جان مرا در کوله‌بار خودش گذاشت تا جبهه برود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
فردای آن روز، سر ظهر که به خانه رسیدم؛ کاملاً از گرمای هوا کلافه شده‌بودم. قدم که به خانه گذاشتم، زنگ تلفن به صدا درآمد. عرق پیشانی‌ام را پاک کردم، سراسیمه سوی آن دویدم و آن را برداشتم. صدای گرم زری در گوشم نشست. سرخوش با او احوال‌پرسی کردم که با عجله میان حرفم دوید و گفت:
-‌ این‌ها را رها کن فروغ! از پسرعمویم پرسیدم؛ گفت ساعت چهار نیروهای جدید به جبهه اعزام می‌شوند. خواستم بدانی اگر می‌خواهی برای بدرقه حمید بروی ساعت چهار از ترمینال عازم جبهه می‌شوند.
نگاهی به ساعت کردم و گفتم:
-‌ اما بعید می‌دانم به موقع برسم! ساعت الان دو و نیم است.
-‌ می‌خواهی من به دنبالت بیایم؟ ماشین بابا را کِش می‌روم و به دنبالت می‌آیم. چهل و پنج دقیقه دیگر آماده شو من جلوی در هستم.
با خوشحالی استقبال کردم. کمی خشکبار آماده کردم تا به حمید بدهم. بنابراین زودتر کارهایم را سر و سامان دادم و درست به موقع، زری با ماشین آریای پدرش جلوی در خانه بود. با شور و اشتیاق سوار شدم و گفتم:
-‌ آخ زری! تو را نداشتم چه می‌کردم.
خنده‌ای کرد و فرمان را چرخاند و گاز داد و گفت:
-‌ دیدم خیلی ناراحتی، گفتم برایت پرس و جو کنم تا این آقاحمید را غافلگیر کنیم. تازه از لشگر و گردان اعزامش هم باخبرم.
خنده‌ای سرخوش کردم و گفتم:
-‌ دست شما درد نکند!
نزدیک به ساعت چهار بود که بالاخره به ترمینال رسیدیم. با زری جستجوکنان در میان جمعیتی که برای بدرقه‌های رزمنده‌های خود آمده‌بودند، به دنبال گردان و اتوبوس اعزامی حمید می‌گشتیم تا بالاخره در آن هیاهوی جمعیت چشمم به حمید افتاد که پای اتوبوس داشت با رزمنده‌ای حرف می‌زد و ساکش کنارش بود. دست زری را کشیدم و هیجان‌زده گفتم:
-‌ دیدمش! آنجاست!
آدم‌های سر راهم را با بی‌اعتنایی کنار زدم تا به سویش پر بکشم اما همان‌دم از سوی دیگر، در جهت مخالف من، کودکی چهارپنج ساله‌ای فریادزنان هوش و حواسم را برد که فرز و چابک دوان‌دوان سوی حمید پرکشید و با اشتیاق فریاد می‌کشید:
-‌ بابا حمید! بابا حمید!
برای لحظه‌ای خون در مغزم خشکید و به یکباره سر جایم منجمد شدم. حمید را دیدم که سر چرخاند و با چهره‌ای شکفته به آن پسر بچه زل زد و سپس با خوشحالی زانو زد تا او برسد و او را در آغوش کشید. از دیدن آن صحنه روبه‌رویم یک لحظه گویی روح را از تنم کشیدند و به بیرون راندند.
چشمانم چه می‌دید خدایا! پسربچه‌ای را می‌دیدم که حمید آن را روی دوشش سوار کرد و می‌خندید و او هم حمید را مدام بابا صدا می‌زد.
طولی نکشید از پی آن پسر بچه زن چادری روان شد که باد گرمی چادرش را با ملایمت تکان می‌داد و او با طمانینه سوی او می‌رفت.
برق از سرم پرید، دنیا دور سرم به دوران افتاد و اگر زری زیر بغلم را نگرفته‌بود، همان‌جا نقش روی زمین شده‌بودم. چشم باز کردم و نگاه ناباورم روی آن‌ها چرخید که داشتند با هم حرف می‌زدند. حمید با فاصله‌ای چند قدم از آن زن ایستاده‌بود و درحالی که آن پسر بچه را روی کولش سوار کرده‌بود، با آن زن حرف می‌زد. روی آن زن را نمی‌دیدم و تنها چادر مشکی‌اش را از پشت می‌دیدم که با نوازش ملایم باد تکان می‌خورد. از کیفش چند بسته بیرون آورد و سوی حمید گرفت. حمید هم با صورتی شکفته لبخند گرم و صمیمی به آن زن زد و صورت پسر بچه را بوسید و روی زمین گذاشت و بسته‌ها را از او گرفت.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
تمام این مدت درحالی که به زور روی پاهایم سرپا بودم، مثل مجسمه‌ای منجمد شده حال و حرکات آن‌ها را می‌نگریستم. تنها صدای آن بچه‌ی بازیگوش را می‌شنیدم که با اشتیاق دست حمید را گرفته‌بود و می‌کشید و مادرش او را نصیحت می‌کرد. از دیدن آن صحنه‌ها انگار کل دنیا روی سرم آوار شدند. سرم به دوران افتاد. خدایا چه می‌دیدم؟ این دیگر یک کابوس تمام نشدنی بود!
زری شانه‌ام را چنگ زد و مرا سراسیمه چون چوب خشکی به طرف خودش برگرداند و با چهره‌ای رنگ‌پریده‌تر از من گفت:
-‌ این‌ها کی هستند فروغ؟ می‌شناسی؟
اما از دیدن ریخت و حال من جوابش را گرفت و با حالی گیج و مبهوت مرا رها کرد و ناباورانه به آن‌ها زل زد. زانوانم لرزیدند و یک آن فروریختم. نگاه جمعیتی که کنارم بود سوی من افتاد و یک عده به سوی من آمدند، اما زری تا قبل از اینکه رسوایی به بار بیاید، با جثه‌اش جلوی دید حمید را گرفت و به کمک زنی مرا از روی زمین بلند کردند و سوی نیمکتی دورتر بردند و نشاندند. بی‌رمق و بی‌جان سرم را تکیه بر دیوار دادم. گویی جان داشت ذره‌ذره از قالبم پر می‌کشید. آنقدر از دیدن آن صحنه حیران بودم که گویی در فضایی تهی درحال سقوط بودم. انگار کسی ناغافل مرا از یک بلندی هل داده باشد و من از آن اوج به زمین خوردم و خرد و نابود شدم. زری با گوشه‌ی چادرش مرا باد می‌زد و مستاصل صدایم می‌کرد:
-‌ فروغ! فروغ!
دیگر حال خودم نبودم، گیج و مبهوت وا مانده بودم. مدام صحنه‌ی دویدن آن کودک به سوی حمید جلوی چشمانم تکرار می‌شد. تمام تنم به یکباره خیس از عرق شدند، نفس در سی*ن*ه‌ام سنگینی می‌کردند. نگاه مستاصلم را به زری دوختم و با بهت و سرگردانی گفتم:
-‌ زری! آه زری! تو هم آنچه من دیدم را دیدی؟
زری با ناراحتی نگاه از من دزدید و گفت:
-‌ حتماً اشتباهی شده‌است. باورم نمی‌شود این مرد یک بچه‌ی چهارپنج ساله داشته باشد.
حرف زری چون خنجری بود که تا اعماق قلبم فرو شد. دنیا مقابلم چشمانم سیاه شد. خم شدم و با دو دستم صورتم را پوشاندم. غیر ممکن بود! محال بود که او این همه دروغ به من گفته باشد! باورم نمی‌شد در این مدت مرا بازی داده باشد. ممکن نبود که زن و بچه داشته باشد، باید از خودش می‌پرسیدم.
بی‌مقدمه مثل فنر از جا پریدم. باید به سراغش می‌رفتم. قدم لرزانی برداشتم که بازویم توسط زری اسیر شد و گفت:
-‌ کجا؟
سر برگرداندم نگاه ناباور و بهت‌زده‌ام به چهره‌اش چشم دوختم و با لب‌هایی که از وحشت و اضطراب می‌لرزید گفتم:
-‌ باید او را ببینم، باید از او بپرسم! محال است! محال است زری! او نمی‌تواند... نمی‌تواند با من این کار را... .
بغضی سهمگین در گلویم باد کرد و حرف‌ها را در گلویم خفه کرد، از ادامه‌ی حرفم باز ماندم و با ناباوری و گیجی سر تکان دادم و پیوسته با بغضی که داشت خفه‌ام می‌کردم نالیدم:
-‌ محال است! محال است!
زری حال پریشان و تن لرزانم را که دید، مردد به من نگاه کرد و گفت:
-‌ خیلی‌خب! تو الان حالت خوب نیست. رنگ لبت سفید شده! اینجا بنشین بگذار ببینم هنوز اینجا هستند یا نه! صبر کن تا برگردم. حتماً باید توضیحی داشته باشد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
سپس تا قبل از اینکه حرکتی بکنم، زودتر از من رفت و از بین جمعیت گذشت. پاهایم سست شده‌بودند، دوباره روی نیمکت ولو شدم و لحظه‌های جهنمی‌ام را در خیالم گذراندم. تمام سرم از دیدن آن صحنه آماس کرده‌بود. باورم نمی‌شد آنچه را با چشم دیدم و شنیدم درست باشد. مدام به آنچه دیده بودم، شک می‌کردم و آرزو می‌کردم همه‌اش دروغ باشد، یک کابوس شبانه‌ی دیگر باشد اما حقیقت نداشته باشد یا اصلاً حمید حرفی برای گفتن داشته باشد. بگوید که آنچه که دیدم واقعیت ندارد. پیوسته از آن خیالات جهنمی تنم گر می‌گرفت و حالت تهوعی گلویم را می‌فشرد.
اگر بگویم آن چند دقیقه‌ای که زری رفت و برگشت به اندازه چند سال از عمرم کاست، دروغ نگفتم! دستش که روی شانه‌ام قرار گرفت از آن جهنم بیرون کشیده شدم و به خودم برگشتم. نگاه ناراحتش به سوی من گشت و گفت:
-‌ تا من برسم اتوبوسش راه افتاد و اثری هم از آن زن و بچه‌اش نبود. هر چه چشم چرخاندم آن‌ها را ندیدم.
گویی دنیا بر سرم آوار شد. من ماندم و شک و تردیدی که چون موریانه به جانم افتاده‌ بود و داشت ذره‌ذره وجودم را به نیش می‌کشید. دست‌هایم شروع به لرزیدن کردند. زری آن‌ها را در دستش فشرد و گفت:
-‌ بلندشو فروغ، باید بلیط بگیری و تا آنجا بروی و بفهمی حقیقت چیست.
انگار تن و بدنم مثل سنگ به روی نیمکت چسبیده بود و من مانده بودم با کوله‌باری از درد که روی سی*ن*ه‌ام و دوشم سنگینی می‌کرد.
او دستم را کشید و گفت:
-‌ هنوز باورم نمی‌شود او زن و بچه داشته باشد. شاید توجیهی برای حرفش داشته باشد. بلندشو فروغ! بلندشو برویم ببینیم می‌توانیم بلیط گیر بیاوریم. نمی‌خواهی که با این فکر و خیال‌ها دیوانه شوی؟
از جا برخاستم و باحالی که دیگر دست خودم نبود و میان زمین و هوا معلق بودم، به دنبال زری کشیده شدم. به داخل ترمینال رفتیم اما از هرباجه‌ای که بلیط خواستیم گفتند تا سه‌ روز بعد اتوبوسی به جنوب ندارند. سرشکسته و ناراحت راه رفتن را در پیش گرفتم. بی‌گمان در این سه روز از فکر و خیال آن دیوانه می‌شدم. مدام سوالی در مغزم تکرار می‌شد که آنچه را با چشم دیدم واقعیت داشت یا کابوس دیگری بود؟ در حال بدم دست و پا می‌زدم و می‌خواستم از آن کابوس بگریزم اما نمی‌شد. چون طعمه‌ی بیچاره‌ای که گلوگیر شده باشد مدام در محاصره بغض‌های لعنتی و فریادهای بی‌صدای خودم خفه می‌شدم، اما کسی نبود که مرا از آن کابوس رها کند. با حالی بی‌قرار فقط می‌خواستم بدانم حقیقت چیست؟! حتی... حتی اگر هم آن صحنه یک واقعیت از زندگی زشتم باشد، باز هم می‌خواستم از این شک و تردید جهنمی رها شوم. ای کاش آدرس خانه‌اش را داشتم اما... او حتی آدرس خانه‌اش را به من نداد! گویی به این دلیل بود که نمی‌خواست رازش برملا شود.
قدم‌هایم از این فکر منجمد شدند. زری برگشت و به حال من نگریست و گفت:
-‌ فروغ؟!
قطرات اشک از چشمانم جوشش کردند و پشت هم سرریز کردند. بین آن همه ناباوری دلیلی بر صحه گذاشتن بر این مسئله پیدا شده‌بود که به جانم بی‌رحمانه نیش می‌زد. زری مرا در آغوش گرفت و گفت:
-‌ هنوز که چیزی معلوم نیست. بگذار از زبان خودش بشنویم.
درمانده گفتم:
-‌ حتی آدرس خانه‌اش را به من نداد، چون می‌ترسید رازش برملا شود.
مرا از آغوش خودش جدا کرد و با نگاهی ناراحت سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
-‌ بگذار من از پسرعمویم جستجو می‌کنم، بالاخره شاید بتوانیم مدارکی از او گیر بیاوریم. باید اطلاعاتی از او در بخش اعزام باشد. سعی می‌کنم کمکت کنم تا به جواب برسی.
دستم را کشید، دلم به حرفش گرم شد. به دنبالش به راه افتادم اما انگار قدم‌هایم را میان زمین و هوا برمی‌داشتم. آنقدر ذهنم آشفته و درمانده بود که دیگر نمی‌دانستم باید چه کار کنم؟! چطور این لحظات را بگذرانم تا او را ببینم و قضیه را جویا شوم؟! مدام از خدا می‌پرسیدم خداوندا باید چه کنم؟ تو راهی به من نشان بده!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
به ماشین زری که رسیدیم، کمکم کرد بنشینم و مدام مرا تسلی می‌داد که اگر چنین بود، حمید بالاخره باید از حرف‌هایش چیزی به من می‌فهماند اما هیچ توجیهی برای آنچه با چشم خودم دیدم پیدا نمی‌کرد. چرا آنچه بچه حمید را بابا خطاب می‌کرد و آن زن که بود؟! مدام چهره‌ی شکفته حمید در نظرم مجسم می‌شد که به آن زن لبخند می‌زد. آیا برای خاطر او بود که حمید مانع از آمدن من به ترمینال شد؟! آه ای فروغ ساده! انگار همه از پشت به تو خنجر می‌زنند.
زری حرکت کرد و من به پهنای صورتم در سکوت اشک می‌ریختم. از ترمینال بیرون زدیم. در سکوت تلخی غرق شده‌بودیم. نه من حرفی می‌زدم و نه زری حرفی برای تسلی من پیدا می‌کرد. او هم به اندازه من گیج و متحیر بود و نمی‌دانست باید به آنچه دیده باور کند یا با دروغی مرا تسلی دهد تا حقیقت را بفهمد. از خیابان که می‌گذشتیم که به یک باره زری در کنار خیابان ترمز ناگهانی زد، از آن حرکت بی‌مقدمه تکان شدیدی خوردم و به جلو پرت شدم، با بهت به او زل زدم. او نگاهش را به آینه ماشین دوخته‌بود و گفت:
-‌ فروغ آنجاست! دارد با بچه‌اش می‌رود.
با اشاره‌اش از آینه‌ی بغل، آن زن را دیدم که در امتداد خیابان دست کودک بازیگوشش را گرفته‌بود و با طمانینه راه می‌رفت و هر از گاهی می‌ایستاد و برای ماشینی دست تکان می‌داد.
زری لب و دهانی تر کرد و با تردید گفت:
-‌ فروغ! بهتر است سوارش کنیم! اینطوری می‌توانیم رد خانه‌اش را بگیریم و از در و همسایه تحقیق کنیم ببینیم نسبتش با حمید چیست.
هاج و واج نگاهش کردم، دیگر عقلم قد نمی‌داد. او با عجله به دستم چنگ زد و گفت:
-‌ فروغ این بهترین فرصت است! تو را به خدا خودت را کنترل کن!
سپس بی‌آنکه منتظر عکس‌العمل من شود، از ماشین پیاده شد. هاج و واج به دنبالش پیاده شدم و دیدم که سوی آن‌ها دوید. ایستاد و با آن زن مشغول گفتگو شد و به ماشین اشاره کرد. حالا من مانده‌بودم چطور آن زن را ببینم! کسی که حالا وجودش چتر بدبختی من شده‌بود. کسی که حضورش روحم را می‌خراشید. بدتر از قبل گیج و متحیر مانده‌بودم. نه توانایی روبه‌رو شدن با او را داشتم و نه می‌توانستم حرف زری را رد کنم. بالاخره هرچه بود تشنه‌ی حقیقت بودم و از دست و پا زدن در آن دریای ناآرام شک و تردید داشتم دیوانه می‌شدم.
گویی هزاران دست قدرتمند گلویم را می‌فشردند. روی همان تکه زمین خدا چون چوب صاعقه‌زده‌ای خشکیده بودم و منتظر عکس‌العمل آن‌ها بودم. بالاخره زری توانست آن زن را متقاعد کند که با ماشین ما مسیرش را طی کند. هر چه نزدیک‌تر می‌شد، حالم خراب‌تر می‌شد. پشت سرم به درد افتاده‌بود و حالت تهوعی وجودم را آشوب کرده‌بود. قبل از اینکه به ماشین برسند، در ماشین را باز کردم و به درون آن فرورفتم. نفس‌های لرزانم را بیرون راندم و دست‌های سردم را روی گیجگاهم فشردم و سعی کردم نفس عمیقی بکشم و بر آن حال آشفته غلبه کنم. صدای زری را می‌شنیدم که در را باز کرد و گفت:
-‌ بفرمایید! بفرمایید! خدا را خوش نمی‌آید که با یک بچه کنار خیابان بمانید. ماشین هم گیر نمی‌آید! اینجا هم که خارج از شهر و بدمسیر است، تا آنجا که مقصد ما باشد شما را می‌رسانیم. شما هم مثل خواهر ما هستید.
صدای بچه‌ی چموشش از زیر گوشم رد شد که با اشتیاق داخل شد و گفت:
-‌ مامان بیا! مامان!
پشت آن صدای ظریف زن جوانی در گوشم پیچید که می‌گفت:
-‌‌ ممنون، خدا از خواهری و بزرگی کمتان نکند.
با کف دستم چشمان خیسم را فشردم، زری سوار شد و با نگرانی گفت:
-‌ فروغ! خوبی؟
دستان لرزانم را از روی چشمم کنار زدم و سری به زور تکان دادم و با نوای بی‌حالی گفتم:
-‌ خوبم!
او نگاه نگرانش را به من دوخت و زیرلب گفت:
-‌ الهی بمیرم! رنگت مثل میت شده!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
سپس از آینه ماشین نگاهی به زن و کودک انداخت. من هم با حالی بی‌قرار عاقبت شجاعت آن را پیدا کردم تا از آینه ماشین به زن جوانی بنگرم که در زیبایی بی‌نظیر بود. زنی زیبا و جوانی که هنوز اوایل دهه‌ی‌ بیست زندگی‌اش را طی می‌کرد و در کنارش پسربچه بازیگوش و چهارساله‌‌ای نشسته‌بود که سربند سبز《یاحسینی》به سر بسته‌بود و با تفنگ پلاستیکی‌اش سرگرم بود. زن جوان متوجه نگاهم شد و با لبخندی گرمی سلامی به من داد اما توان جواب دادن را نداشتم و بی‌رمق سر به شیشه ماشین تکیه دادم. زری حرکت کرد و من از شدت سردرد چشمانم را بستم. آنقدر حالم بد بود که محتویات معده‌ام در جوش و خروش شدند. زری موذیانه سر صحبت را با آن کرد و گفت:
-‌ شما هم برای بدرقه رزمنده‌تان اینجا آمده‌بودید؟
زن کوتاه گفت:
-‌ بله!
زری لبخند تصنعی زد و گفت:
-‌ الهی سالم و سلامت برگردد.
او کوتاه گفت:
-‌ ممنون.
زری دوباره گفت:
-‌ من هم برادرم عازم شد و دیگر برنگشت البته امروز هم برای بدرقه‌ی نامزد دوستم آمدیم.
زن گفت:
-‌ الهی که به سلامت برگردند.
زری پوزخندی زد و گفت:
-‌ الهی آمین! البته شهادت لیاقت می‌خواهد.
زن لبخندی زد و چیزی نگفت. زری که دید تیرش به سنگ خورده‌، حرفش را سوی پسر بچه کشید و گفت: ماشاءلله پسر بامزه‌ای دارید! اسمت چیست عزیزم؟
پسربچه نگاهی به مادرش کرد که به او لبخند می‌زد و گفت:
-‌ محمد!
زری با اشتیاق گفت:
-‌ به‌به! چه اسم قشنگی! چه سربند قشنگی! مال خودت است؟
-‌ مال بابایم است، موقع رفتن به سرم بست.
حرفش به جانم نیش زهرآلودی پاشید و حالم را از هر لحظه بدتر کرد. آنقدر که حس کردم تمام محتویات معده‌ام دارد بالا می‌آید. زری لبخندی زد و به زن جوان گفت:
-‌ پس شوهرتان است که به جبهه رفته!
زن نفس عمیقش را شبیه آه عمیقی بیرون داد و پاسخی نداد.
زری از سکوت زن لب فشرد و بعد نیم نگاهی تاسف‌بار به من کرد و گفت:
-‌ فروغ!
دیگر راه نفسم بسته شده‌بود و هر لحظه حس می‌کردم محتویات معده‌‌ام بالا آمده‌است. به دستگیره‌ی در چنگ زدم و با نوای بی‌قراری مستاصل نالیدم:
-‌ نگه‌دار! نگه‌دار زری! حالم دارد به هم می‌خورد.
زری کنار خیابان ایستاد، وحشیانه در را باز کردم و به کنار جدول دویدم. محتویات معده‌ام با جهشی از گلویم خارج شدند. لبه‌ی جدول نشستم و با حالی بی‌قرار خم شد. سرم به قدری درد می‌کرد که توان باز کردن چشمانم را نداشتم، مدام پشت سرم نبض می‌زد. زری دستپاچه سویم دوید و سراسیمه گفت:
-‌ فروغ! خدا مرگم بدهد! حالت خوب است؟
درحالی که کنار جدول جوی آب خم شده بودم و داشتم جان می‌دادم گفتم:
-‌ نه، خوب نیستم زری! دارم می‌میرم! شنیدی که چی گفت؟ گفت سربند پدرم است. گفت مال پدرم است!
اشک‌هایم قطره‌قطره از چشمانم روی سیمان جوی می‌ریختند. او سری تکان داد و بی‌معطلی دوید تا از ماشین آب بیاورد و کمی بعد صدایش می‌آمد که می‌گفت:
-‌ چیزی نیست، شما بنشینید! گرمازده شده! حالش به هم خورده! نه بابا! چه زحمتی! بفرمایید بنشینید، الان راه می‌افتیم.
گلویم و حلقم می‌سوختند. سرم گیج می‌رفت، حالا گریه هم به آن حال همایونی دامن می‌زد. دلم می‌خواست عمرم همان‌جا تمام می‌شد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
زری آب به دستم ریخت و صورتم و دهانم را به سختی شستم، به زور سرپا ایستادم.
شانه‌ام را فشرد و مصمم گفت:
-‌ تو را به خدا صبر کن فروغ، هنوز آن زن حرفی نزده! گریه نکن! بگذار ته توی قضیه را در می‌آوریم. فقط یک کمی تحمل کن.
اشک‌هایم را تندتند پاک کرد و شانه‌ام را مصمم فشرد و گفت:
-‌ خواهش می‌کنم فروغ! قدری تحمل کن! نمی‌خواهی که تا سه روز دیگر با این تردید جهنمی زندگی کنی! به خودت مسلط شو و بگذار خانه‌اش را پیدا کنیم. شاید اصلاً ماجرایی دیگری در میان باشد.
با آستینم اشک‌هایم را به زور پاک کردم و بغضم را فروخوردم و درمانده به زری زل زدم و گفتم:
-‌ ته توی چی را دیگر دربیاوریم؟ پسرش گفت بابایم است.
-‌ والله کمی مشکوک به نظر می‌رسد، دیدی که هر چه گفتم شوهرت هست حرفی نزد. حالا بگذار ببینیم دیگران چیزی می‌دانند یا نه! بعداً برای شیون گرفتن وقت زیاد داریم.
زری از بازویم را فشرد و اشاره کرد خودم را جمع و جور کنم و هر چه زودتر سوار شوم تا مرغ از قفس نپریده است. چند دقیقه‌ای با حال خودم کلنجار رفتم و تلاش کردم حرف‌های زری را قبول کنم. به سختی تکانی به خود دادم و به قتلگاه دل و روح خودم برگشتم. داخل ماشین شدم درحالی که سایه‌ای آن زن چون آواری روی وجودم سنگینی می‌کرد و چون خاری در چشمم نشسته‌بود. زن دستپاچه تا مرا دید، با صدای ظریفش گفت:
-‌ حالتان خوب است؟ مزاحم شدیم. تو را به خدا هرجا مسیرتان هست ما را پیاده کنید ما خودمان می‌رویم. دوستتان باید شما را به دکتر ببرد، من هر چه می‌گویم قبول نمی‌کند.
با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد گفتم:
-‌ من خوب هستم. نگران نباشید.
زری گفت:
-‌ حالش به هم خورد، الان بهتر می‌شود. گفتید مسیرتان کجاست؟
آدرس را که گفت، زری با خنده به دروغ گفت:
-‌ ای بابا! مسیر ما هم که همان‌جاست!
زن لبخند تواماً با نگرانی به لب راند و تشکر کرد. زری گازش را گرفت و با سرعت سرسام‌آوری حرکت کرد، هر از گاهی با نگرانی به چهره‌ی رنگ و رو رفته‌ام زل می‌زد و سکوت می‌کرد. تنها صدای محمد بازیگوش بود که چون پتک به سرم می‌زد و مادرش هی او را دعوت به سکوت می‌کرد و می‌خواست مراعات حال مرا بکند. بالاخره وارد کوچه‌ پس کوچه‌های محله‌ی آن‌ها شدیم و زری با اصرار زیاد او را تا در خانه‌اش رساند. زن‌های محله چادر رنگی به سر دَم خانه‌هایشان نشسته‌ بودند و با هم پچ‌پچ می‌کردند. همه چهارچشمی محمد و مادرش را می‌پاییدند که از ما تشکر کرد و در یک خانه نقلی دو طبقه وارد شد. زری دستم را گرفت و گفت:
-‌ خب فروغ، برویم تو را به بیمارستان برسانم تا روی دستم نماندی!
سرم به قدری درد می‌کرد که قادر به گشودن چشمانم نبودم. اشک‌هایم پشت هم از زیر چشم بسته می‌غلتیدند.
او مرا دلداری داد و گفت:
-‌ عجب زن سیاستمداری بود! لام تا کام حرف نزد و هر سوالی که پرسیدم با یک کلمه جواب داد. آخرش معلوم نشد چه سَر و سِرّی با حمید دارد.
به بیمارستان که رسیدیم بعد از ویزیت دکتر مشخص شد فشارم بالا رفته‌است و برای دو ساعتی مرا بستری کردند و سرم به دستم زدند. پیوسته اشک‌هایم از گوشه‌ی چشمم سرریز می‌شدند و لای موهایم گم می‌شدند. در بهت و گیجی دست و پا می‌زدم. باورم نمی‌شد این چنین در بازی حمید باخته‌بودم. درواقع اینکه حمید دنبال من نگشته‌بود، دلیلش این زن بود. تمام این مدت سرش با آن زن و بچه‌اش گرم بود و در گوش من ساده، ترانه‌ی عاشقی می‌خواند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
چشم فروبستم، خوشه‌های اشک از گوشه‌ی چشمم سر خوردند و زیر گوشم رفتند. زری دستم را فشرد، چشم باز کردم، بلند شد و جلوی صورتم خم شد و گفت:
-‌ من بروم به خانه تلفن کنم که نگران من نشوند. امشب را پیش تو می‌مانم.
خواستم مخالفت کنم که با اخمی گفت:
-‌ چطور تو را با این حال و روز تنها بگذارم؟!
از جا برخاست و رفت و باز موجی از غم مرا در ربود. او حتی از آن زن، بچه هم داشت و آن‌وقت دیشب چطور در چشمانم نگاه کرد و آن همه با وقاحت دروغ بافت و مرا خام خودش کرد. چطور حرف‌هایش را باور کرده‌بودم خدایا؟! این آدم‌ها چند رو دارند؟ چقدر دیگر باید از دورویی و خ*یانت این جماعت زخم بخورم؟ دیگر چند نفر دیگر می‌خواهند خنجرهایشان را از پشت سرم فرو کنند و مرا نابود کنند. دیگر خسته شده‌بودم، از همه و همه‌کَس خسته بودم. دلم می‌خواست بروم به جایی که دیگر نشانی از کسی نباشد، دور شوم، محو شوم.
تمام دردهایم را در سکوت فریاد می‌زدم و در خودم می‌گریستم. آنقدر از این دنیا و رنگ و رویش بیزار بودم که دوست داشتم همان‌جا زندگی‌ام تمام شود.
سرُم که تمام شد به همراه زری به سوی خانه رفتیم، او بی‌وقفه به خاطر عبدالرضا غر می‌زد. می‌گفت می‌خواهد به طرف خانه‌ی من بیاید و ماشین را پس بگیرد اما دلیلش ماشین نیست و به من شک دارد.
آنقدر در درد خودم اسیر بودم که نمی‌فهمیدم او چه می‌گوید. به خانه که برگشتیم ساعتی بعد عبدالرضا برای پس گرفتن سوئیچ ماشین آمد و خیالش که از بودن خواهرش پیش من راحت شد، رفت. زری مدام مرا تسلی می‌داد و مدام برایم سناریو می‌چید که شاید موضوع چیز دیگری است. من در سکوت تنها گوش می‌دادم و به این می‌اندیشیدم که دیگر چه می‌تواند باشد؟ وقتی جلوی چشمانم آن پسربچه او را بابا صدا می‌زد و حمید او را در آغوش کشید و روی دوشش گذاشت؛ دیگر چه چیزی می‌تواند رابطه‌ی آن‌ها را پوچ کند. چون ابر بهار می‌گریستم و زری مدام می‌گفت صبر کنم تا فردا برای تحقیق به محله برویم و بفهمیم موضوع از چه قرار است.
وقت خواب رسید، من مانده بودم و شبی که به بلندای سال بود. من ماندم و زخم خ*یانت‌هایی که سر باز کرده‌بودند. من مانده بودم و کوهی از دردها و انتظارهای پوچی که روی قفسه سی*ن*ه‌ام سنگینی می‌کردند. من مانده بودم و دردی از صبر بی‌پایان که تمام توانم را گرفته‌بود. من ماندم و شعله‌های این عشقی که مرا هزاران بار سوخت و خاکستر کرد. درد انتظار کشیدن‌های بیهوده و تازیانه‌هایی که در این سال‌ها بر روح و روانم زده‌بودند. هرکَس به سهم خودش چطور قلب مرا تکه‌‌پاره کرد و دست آخر هم خنجر آخر را حمید زد.
تمام شب خواب در چشمانم نشکفت و سر جایم در تاریکی زانوی غم بغل کرده‌بودم و به روزهای نابود شده‌ی عمرم در عشقی پوچ می‌نگریستم. من بودم و بار عذاب‌وجدانی از رنجی که برای یک عشق بی‌ارزش و بیهوده کشیدم. در رنج و عشق کسی سوختم که مرا ویران کرد. دیگر چه کسی را در این زندگی باید باور می‌کردم؟ در این دنیا چه کسی صداقت داشت؟
تا صبح چون مار زخمی به خودم پیچیدم و در سکوتم دردم را فریاد زدم. موقع اذان سر سجاده نشستم و به پهنای صورتم بی‌صدا اشک ریختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
زری که بیدار شد، مرا چون میت رنگ و رو رفته‌ای دید که منتظر بیدار شدن او بودم. هنوز سپیده صبح تیغ نکشیده‌بود که از جا برخاستم و گفتم:
-‌ بلندشو زری باید به آنجا برویم.
زری دستپاچه با چهره‌ای نگران گفت:
-‌ الان؟ هنوز صبح نشده و زود است! کسی بیدار نیست!
مصمم از جا برخاستم و گفتم:
-‌ من یک شب جهنمی را گذراندم. دیگر نمی‌خواهم در برزخ تردیدهایم بمانم. باید بدانم که ترجیح حمید برای زندگی‌اش آن زن بود که این همه سال از من چشم پوشید؟ باید جواب سوال‌هایم را بگیرم. دارم به مرز جنون می‌رسم.
زری سری تکان داد و از جا برخاست. بعد از اصرار او و خوردن صبحانه‌ی مختصری به راه افتادیم. تمام راه را برای گذراندن وقت پیاده رفتیم که آن هم در کابوس خیالم گذشت. ساعت هفت و نیم صبح همین‌که به محله رسیدیم، زری مرا در ایستگاه اتوبوس نشاند و گفت:
-‌ فروغ بگذار خودم پرس و جو کنم. تو حالت خوش نیست می‌آیی آنجا و بلوا به پا می‌شود.
مخالفت کردم که با سماجت مرا متقاعد کرد و گفت:
-‌ اینجا بنشین می‌آیم و همه‌چیز را می‌گویم. آمدنت همراه من به صلاح نیست. بگذار من خودم بهتر می‌دانم چطور از زیر زبانشان حقیقت را بیرون بکشم. آنجا بیایی همه‌اش حواسم پی تو می‌ماند و نمی‌توانیم از حقیقت سر دربیاوریم.
سری تکان دادم و در ایستگاه اتوبوس به انتظار نشستم. تنها دعا می‌کردم کسی بیاید و حرفی بزند. بیاید و بگوید همه‌ی آنچه که دیدم دروغ است. بیاید و بگوید او آن‌طور که قضاوتش کردم نیست! بیاید و رنگ سفیدی بر دنیای سیاه این عشق دردناک بپاشد.
گویی صدسال در آن ایستگاه به انتظار نشسته‌بودم. هر لحظه عمرم به اندازه‌ی سالی کسر شد. تمام خاطرات این هفت‌سال و حرف‌هایی که شنیده‌بودم، بر روح و روان زخمی‌ام تازیانه می‌زد. وقتی به خودم آمدم زری را دیدم که متفکر از انتهای خیابان می‌آمد. از جا برخاستم. تا برسد جان به حلقم رسید؛ در دلم آشوب بود. او که رسید نگاهش را به من دوخت و با حالت گیج و سردرگمی گفت:
-‌ فروغ، خیلی‌ها او را نمی‌شناختند، می‌گفتند یک سال است به اینجا نقل مکان کرده و خیلی با همسایه‌ها مراوده ندارد.
با بهت و گیجی گفتم:
-‌ یعنی چی؟
-‌ می‌گفتند خیلی زن آرام و سر به زیر و درون‌گرایی است. اولش که اصلاً نمی‌فهمیدند کی را می‌گویم. اسمش را بالاخره فهمیدم، طاهره است.
در حالی که جان به لبم رسیده‌بود غریدم:
-‌ این‌ها را رها کن! در موردش چه گفتند؟
زری لب فشرد و گفت:
-‌ از چند نفر که پرسیدم او را می‌شناسند؟! گفتند یک‌ سالی است که به خانه‌ی زنی به اسم حاجیه‌خانم آمده و در آنجا مستاجر است. انگار حاجیه‌خانم او را بیشتر می‌شناسد، با ما فقط در حد سلام و علیک در ارتباط است و انگار زن شاغلی است. شوهرش را هم خوب نمی‌شناختند تنها می‌گفتند مرد جوانی است که حاجیه‌خانم به آن‌ها می‌گفت به جبهه می‌رود.
آتشی بر دلم برپا شده‌بود و گفتم:
-‌ خب؟ نمی‌دانستند اسم شوهرش چیست؟ این همه رزمنده!
زری با تردید گفت:
-‌ نه! انگار حمید را به ندرت می‌دیدند، شاید دوسه‌ماه یک‌بار آن هم وقتی از جبهه می‌آید. یکی‌دوتا از همسایه‌ها او را دیده‌بودند. یک چیز دیگری هم گفتند، انگار طاهره‌خانم پرستار یک پیرزن است و کار می‌کند، هم اینکه این اواخر یکی از آن‌ها انگار... انگار... شوهرش را دیده‌بود که سه‌شب پیش به خانه‌ی آن زن رفته‌بود و مشخصاتی که داد...
حرفش را خورد و با ناراحتی لب فشرد و من در انتظار ادامه حرفش به او زل زدم، با ناراحتی گفت:
-‌ مشخصاتش همان مشخصات ظاهری حمید بود، بقیه هم مدام با فضولی می‌پرسیدند با آن زن چه کار دارم. خدا می‌داند چه دروغ‌ها که نبافتم که دست به سرشان کنم. به یکی گفتم برادرم عاشقش شده و دنبالش کرده و خیال کرده مجرد است، همه به حرفم خندیدند و گفتند شوهر دارد. گفتند حاجیه‌خانم به زن بیوه و تنها خانه اجاره نمی‌دهد.
سرم به دوران افتاد، سر جایم خشک شدم. او شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ فروغ بگذار من حاجیه‌خانم را پیدا کنم و از او بپرسم. هنوز خیلی مطمئن نیستم آن مرد حمید باشد.
اشک‌هایم از گوشه‌ی چشمم روان شدند. یک قدم لرزان رو به جلو خمیده برداشتم، زری بازویم را گرفت و مانع از افتادنم شد. زیرلب ناامید و درمانده گفتم:
-‌ دیگر چه فرقی می‌کند زری؟! تمام این مدت او زن داشته و من احمق را بازی می‌داد. تمام این مدت دروغ‌هایش را در گوش من ساده می‌خواند. همه یک صدا می‌گویند او شوهر دارد و رزمنده است و آن بچه دیروز او را بابا صدا زد. دیگر چه چیز را می‌خواهی انکار کنی!
زری بازویم را فشرد و مرا در آغوش گرفت. بغضم شکفته شد و در آغوش زری غریبانه در خیابان با صدای بلند گریه‌ می‌کردم. تمام جانم درد می‌کرد. آنقدر دلشکسته و خسته بودم که دوست داشتم دیگر چشمم به این دنیا باز نشود. چطور باور کردم حمید هنوز مرا دوست دارد؟ او که سال‌ها می‌دانست من کجا هستم و سراغی از من نگرفت؟ چطور در این مدت حرف‌هایش باورم شد و خیال می‌کردم او حرف‌هایش را از عمق دل می‌زند؟ چرا دروغ‌هایش باورم شده‌بود خدایا؟ کاش او را دوباره نمی‌دیدم... کاش هرگز او را نمی‌دیدم تا با چنین صحنه‌ای روبه‌رو شوم. دردی که حالا می‌کشیدم به مراتب سخت‌تر و سوزنده‌تر از زمانی بود که خیال می‌کردم او شهید شده‌است. از این همه از خود گذشتن در شعله‌های پشیمانی می‌سوختم و می‌سوختم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین