جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,618 بازدید, 632 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
990
6,499
مدال‌ها
2
ساکم را در دست فشردم و با گام‌های محکم از جا کنده شدم و در سکوت عمیق شب به آرامی به منزل خود خزیدم. کورمال‌کورمال به دیوار دست کشیدم و بالاخره روشنایی تیز لامپ چشمانم را زد. ساکم را به زمین انداختم و چادر از سر کشیدم. افکار مختلفی در سرم چرخ می‌خورد. فردا بعد از دیدن حمید باید به مخابرات می‌رفتم و با فروزان راجع به اتفاقات اخیر که در ته دلم تلنبار شده‌بود، حرف می‌زدم. بی‌گمان بعد از خبری که فردین به آن‌ها راجع به زنده بودن حمید زده‌بود، شب و روز منتظر تماسم بود. از شوق صحبت کردن با فروزان در دلم آشوب به پا شده‌بود و با اشتیاق دوست داشتم هر چه زودتر فردا برسد و من با همدرد همیشگی‌ام حرف‌هایی که داشت سوراخم می‌کردند را بازگو کنم و از دیدن دوباره حمید حرف بزنم. به گمانم فروزان از پشت گوشی به خروش بیافتد و مثل من اشک شوق بریزد. خیالم سوی فردین پر کشید که حتماً از شوک دیدن حمید تا به حال به خودش نیامده‌بود که حتی نامه‌ای برای من ننوشته‌بود. با همین افکاری که یکدم در سرم می‌تاخت و بدن کوفته‌ای که از خستگی گر گرفته‌بودند بی‌اختیار روی مبل، سر جایم به خواب رفتم.
با سر و‌ صدای حسین، حسن و زینب‌خانم که داشت آن‌ها را به خاطر بازی کردن در حیاط شماتت می‌کرد، از خواب پریدم. وقتی از خواب بیدار شدم آفتاب ظهر تیغ کشیده‌بود و خانه را روشن کرده‌بود. نور لامپ هنوز روشن بود و من با گردنی که از شدت بد خوابیدن به درد آمده‌بود و لباس‌هایی که در تنم سنگینی می‌کردند، از روی مبل نیم‌خیز شدم. با چشمانی که به زور می‌دیدند، عقربه‌های ساعت را روی یازده ظهر دیدم. با هول و هراس از جا برخاستم. با وجود لباس‌ها در تنم و جوراب‌ها در پایم، احساس کلافگی می‌کردم. گیج و مبهوت از این سو به آن سو شدم، خصوصاً اینکه وحشت اینکه حمید به سراغم آمده‌ باشد و من در خواب بوده‌ام، داشت دیوانه‌ام می‌کرد. تا دم در رفتم که به سوی خانه زینب‌خانم بروم و از او در مورد آمدن حمید سوال کنم اما یک لحظه که نگاهم به آینه قدی افتاد که در راهروی خانه بود، از دیدن ریخت خودم وحشت کردم. موهای مشوش از زیر مقنعه بیرون جسته و لباس‌های چروک و صورت نشسته و چشم و دهان و بینی ورم کرده مرا سر جایم منجمد کرد. ریختم هر مصیبت‌زده مادر مرده‌ای را می‌خنداند. مقنعه را از سر کشیدم، تارهای موهایم در هوا ماندند. از رفتن پیش زینب‌خانم به صرافت افتادم و لباس‌هایم را کندم و مردد به سوی حمام رفتم تا تنی به آب بزنم و سرحال شوم. در تمام طول دوش گرفتن باز هم ترس آمدن حمید را داشتم. بنابراین به قول معروف خودم و لباس‌هایم را گربه‌شور کرده و از حمام بیرون پریدم و بی‌صبرانه با حوله‌ای که روی سرم پیچیده‌بودم سوی در رفتم. حسن و حسین مشغول فوتبال بودند و تا صدای مرا شنیدند چون دو پرنده‌ی سرمست فریاد زدند و سوی من دویدند. هر دو محکم به آغوشم پریدند. خنده‌ای سر دادم و صورت‌هایشان را بوسیدم. آن‌ها با اشتیاق و بی‌وقفه از دلتنگی‌هایشان می‌گفتند و امان نمی‌دادند من حرف بزنم. بالاخره مجال آن را یافتم و گفتم:
-‌ شما دوتا وروجک که در حیاط بودید، کسی به سراغ من نیامد؟
چهره‌ی پر سوال آن‌ها به من بود که حسین زود مثل برق گرفته‌ها گفت:
-‌ چرا خاله‌جان، یک آقای کت و شلواری کراوات زده، یک‌ ماه پیش سراغتان را هی می‌گرفت مادرم هم گفت به جبهه رفتید.
از حرفش ناامید شدم و گفتم:
-‌ نه منظورم همین امروز است.
حسن گفت:
-‌ نه خاله! جز کاظم و محمد که می‌خواستند با آن‌ها به کوچه پشتی برویم و بازی کنیم، کسی در خانه را نزد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
990
6,499
مدال‌ها
2
با اینکه از ته دل ناراحت شده‌بودم، باز اندکی دلگرم شدم که حمید پشت در نمانده‌است. همان لحظه زینب‌‌خانم سرکی به حیاط کشید و با دیدن من و بچه‌هایش با خوشحالی سویم پر کشید و مرا در آغوش گرفت و ورودم را خوش آمد گفت. لبخندی زدم و او را دعوت به چای کردم، بچه‌ها هم سر و صدا کنان با اصرار زینب‌خانم به حیاط برای ادامه بازی رفتند. هنگام دم کردن چای به او گفتم:
-‌ زینب‌خانم، در این هفته‌های اخیر کسی به سراغ من نیامد؟
او متعجب گفت:
-‌ نه، فقط آن اوایل که رفته‌بودید، یک آقای کروات‌ زده و جای برادری خوش قیافه آمد و سراغتان را گرفت. چندباری آمد و خودش را پسرخاله‌تان معرفی کرد که مجبور شدم بگویم شما در جبهه هستید. آدرس آن را از نامه‌هایتان که از جبهه پست می‌کردید به او دادم.
-‌ بله، فردین پسرخاله‌ام بود، که به جبهه آمد و هم‌دیگر را دیدیم. نمی‌دانم تا الان رفته‌است یا هنوز در ایران است؟! باید حتماً سری به او بزنم.
سپس نگاه پرتردیدم را به او دوختم، او هم متعجب گفت:
-‌ قرار بود کسی بیاید؟
من‌من‌کنان گفتم:
-‌ راستش... چی بگویم که باورتان شود.
او نگاه پر سوالش را به من دوخت و من درحالی که با بغض در گلویم دست و پنجه نرم می‌کردم گفتم:
-‌ نمی‌دانم!
با قل‌قل کتری به خود آمدم و از جا برخاستم با کلی فکر و خیال که در سرم چرخ می‌خوردند، چای را در استکان‌های کمرباریک ریختم و گفتم:
-‌ فروزان اخیراً نامه‌ای برایم پست نکرده است؟
-‌ آخرین نامه‌اش همان بود که برایتان فرستادم.
گوشه‌ی لبم را گزیدم و سینی را مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم. او که با کنجکاوی نگاهم می‌کرد و غم در چهره‌ام را می‌خواند گفت:
-‌ چی شده فروغ‌خانم؟! چرا انقدر نگران و ناراحت هستید؟
لب فشردم و آهسته گفتم:
-‌ راستش منتظر کسی هستم.
-‌ کی؟
لب فشردم و گفتم:
-‌ بعد از این همه سال درد کشیدن و پافشاری بالاخره او را پیدا کردم.
او مات و مبهوت به حرف‌های بی‌سر و ته من می‌اندیشید و سعی داشت آن را حلاجی کند. به یکباره بغضم سر باز کرد و درحالی که داشتم سوراخ می‌شدم تا خبر زنده ماندن حمید را به همه جار بزنم گفتم:
-‌ حمید زنده‌است، در جبهه همدیگر را یافتیم.
او که همچنان مات و حیران بود گفت:
-‌ حمید دیگر کیست؟
خاطرم آمد خیلی راجع به حمید به او نگفته‌بودم، تنها سربسته می‌دانست نامزدم در انقلاب کشته شده‌است.
درحالی که قطره‌قطره اشک از چشمانم می‌ریخت گفتم:
-‌ آه زینب‌‌خانم، چی بگویم که باورتان بشود و شک و گمان به من نبرید که دست از پا خطا کرده‌باشم. حمید نامزدم را می‌گویم که در بحبوحه انقلاب شهید شد و جسدش هیچ‌گاه پیدا نشد.
چشمانش گرد شدند و سر چرخاند و به قاب عکسی که به دیوار آویخته‌بودم اشاره کرد و گفت:
-‌ همان آقایی که گفتید به خاطرش هر سال به ایران برمی‌گشتید؟
با اشاره سر به او فهماندم درست است. او بیش از قبل مبهوت ماند و گفت:
-‌ اما چطور؟ این همه سال کجا بوده؟ چرا سراغی از شما نگرفته‌است؟
سوالی بود که از بدو پیدا شدن حمید نه تنها خودم بلکه همه آن را می‌پرسیدند و به جانم نیش می‌زدند. چشم فرو بستم و لب گزیدم تا بغضم را مهار کنم، گفتم:
-‌ قضیه‌اش مفصل است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
990
6,499
مدال‌ها
2
نشستم و یک‌به‌یک آنچه در دلم تلنبار شده‌بود را برایش گفتم و گریستم. او که مات و حیران مانده‌بود، هر از گاهی مرا در آغوش می‌گرفت و می‌بوسید و دلداری‌ام می‌داد. حرف زدن با او کمی از آن بار گران که روی دوشم سنگینی می‌کرد، کاست و اندکی حس سبکبالی به من دست داد. نگران گفتم:
-‌ اما تا حالا نیامده‌است.
خنده‌ای بر لب راند و اشک‌هایش را زدود و گفت:
-‌ نگران نباش! می‌آید. شاید خیال می‌کند هنوز به تهران نرسیدید.
سری تکان دادم و گفتم:
-‌ نمی‌دانم و می‌ترسم آدرسی که روی کف دستش نوشتم را بازنویسی نکرده و پاک شده‌باشد. آن‌وقت چطور همدیگر را پیدا کنیم؟!
با صدای در هری دلم ریخت و از جا پریدم اما با شور و اشتیاق بچه‌ها در حیاط، متوجه شدم آقا مصطفی به خانه آمده‌است. زینب‌خانم خداحافظی کرد و به استقبال همسرش رفت. من هم رفتم آبی به صورتم زدم و باز به انتظار حمید نشستم. دیری نپایید که حسن و حسین با سینی حاوی بشقاب غذا به پایین آمدند و آن مائده‌ی آسمانی از لطف زینب‌خانم بود. بعد از خوردن ناهار خواستم کمی استراحت کنم اما از فکر و خیالش خواب به چشمانم نیامد. در آن ظهر گرم تابستانی هر از گاهی چادر به سرم می‌کردم و می‌رفتم تا دم در و سرکی به کوچه می‌کشیدم اما خبری از آمدن او نبود و باز سرشکسته به خانه‌ام می‌خزیدم. ساعت سه بعدازظهر بود که زینب‌خانم با یک بشقاب میوه و حسن و حسین با صفحه‌ی بازی مارپله به سراغم آمدند تا مرا کمی سرگرم کنند. زینب‌خانم مدام دلداری‌ام می‌داد که عجول نباشم او حتماً تا فردا به سراغم خواهد آمد اما من با شناختی که از حمید داشتم می‌دانستم او هیچ‌گاه برای دیدن من این همه صبر نمی‌کرد و بیشتر نگران می‌شدم. به اصرار حسن و حسین مشغول بازی مارپله شدیم اما در بازی هم شانس نیاورده‌بودم و مدام از مارهای بی‌سر و پا نیش می‌خوردم و به سر خانه اول برمی‌گشتم و موجبات خنده‌‌های سرخوش حسن و حسین می‌شدم. عصر بود که دیگر از خانه کز کردن و کلافه شدم، روزگار تابستانی هم که خسته‌کننده و کش‌دار می‌گذشت. ترجیح دادم به جای خانه ماندن و خودخوری کردن سری به فردین بزنم، بنابراین به زینب‌خانم سپردم هر کسی به سراغم آمد بگوید شب به سراغم بیاید. به طرف خانه فردین به راه افتادم اما هرچه زنگ در را زدم کسی در را به رویم نگشود. بی‌گمان فردین هم خانه نبود و باز سرشکسته عزم برگشتن کردم اما دوباره به صرافت افتادم و ترجیح دادم به مخابرات بروم و با فروزان صحبت کنم. بعد از کلی انتظار در مخابرات بالاخره یک کابین خالی شد و بعد از پرداخت بیعانه به داخل کابین خزیدم و شماره خانه فروزان را گرفتم. بوق‌های ممتد در حین اتصال جانم را بالا آورد تا بالاخره صدای گرم فروزان در گوشم نشست و دلتنگی چون اسیدی دلم را جمع کرد و سوزاند. بغضم ترکید و میان گریه گفتم:
-‌ سلام!
او هم تا صدای مرا شنید بنای زار‌زار گریه گذاشت و مدام با صدایی نامفهوم از گریه از من گلایه می‌کرد و می‌خواست به لندن برگردم. متعجب بغضم را قورت دادم و گفتم:
-‌ مگر خبر نداری حمید زنده‌است؟
بی‌توجه به حرفم با گریه و معترض غرید:
-‌ بس است دیگر فروغ! پاک عقلت را از دست دادی. تک و تنها آنجا مانده‌ای و ماخولیایی شده‌ای. حمید سال‌هاست که هفت کفن پوسانده‌است! کِی می‌خواهی آن را قبول کنی! تو را به خدا وسایلت را جمع کن و برگرد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
990
6,499
مدال‌ها
2
بهت‌زده گفتم:
-‌ اما حمید زنده‌است، مگر فردین به تو خبر نداده؟
او بیشتر از قبل جری شد و با گریه بر سرم فریاد زد:
-‌ فروغ به خدا که از فکر و خیالت خون به جگر شده‌ام. انگار حالت از قبل هم بدتر شده‌است.
اما هرچه می‌گفتم حمید زنده‌است، با واکنش تندتر او روبه‌رو می‌شدم. دریافتم که فردین خبر زنده‌ بودن او را به آن‌ها نداده‌است. پرسیدم:
-‌ فردین این اواخر کِی با شما صحبت کرده؟
فین‌فین گریه‌اش را بالا برد و گفت:
-‌ چند روز پیش گفت برای پروژه‌ای می‌خواهد به کرمان برود، تا حالا باید آمده‌باشد.
-‌ نه امروز که رفتم در خانه نبود.
-‌ نمی‌دانم گفت دوسه روزی بیشتر در کرمان نمی‌ماند.
در فکر فرورفتم بی‌گمان حمید به سراغ فردین نرفته‌بود یا هم زمانی رفته‌بود که او در خانه نبود. بیشتر دلم را شور گرفت. فروزان پشت هم گلایه می‌کرد و سعی داشت متقاعدم کند که برگردم.
دیگر حال خودم نبودم. تا زمانی که تلفن قطع شود، یکدم غرولندهای او را می‌شنیدم. بعد از قطع تلفن بی‌آنکه آن را شارژ کنم از مخابرات بیرون زدم درحالی که سرم به سنگینی یک هندوانه شده‌بود که حمید کجا است و چه اتفاقی در این چند روز برای او افتاده که حتی سراغی از من نگرفته‌است.
مغرب بود که به خانه رسیدم و صدای اذان مسجد محله مرا به سوی خود خواند و ناچار با گلویی که از بغض‌های ناآرامی باد کرده‌بود، به خدا پناه بردم و بعد از اقامه نماز به طرف خانه می‌رفتم که از دور در کوچه نزدیک تیر چراغ برق بغل دیوار خانه، جثه مردی را دیدم که به آن تکیه زده. زیر نور کم‌سوی تیربرق‌ها او را شناختم، حمید بود. بر سرعت قدم‌هایم افزودم و او هم با صدای نزدیک شدن گام‌هایم از فکر بیرون آمد و با دیدنم راست ایستاد. جلوتر که رفتم همین‌که صورتش را دیدم تا خواستم لب باز کنم بغضم ترکید و بنای گلایه و غرولند گذاشتم.
او هم جلو آمد و با چهره‌ای شکفته و پر از خنده‌های تمسخربار گفت:
-‌ باز هم که دختر زرزروی فرخنده‌خانم گریه می‌کند! این بار دیگر چه شده فروغ! چرا این عادت تو ترک نمی‌شود؟!
با حرص غریدم:
-‌ کجا بودی؟ از صبح در انتظارت مردم! مگر قرار نبود زود بیایی؟ الان چه وقت آمدن است؟!
خنده‌ای از ته دل سر کشید و به صورت اشک‌آلودم زل زد و گفت:
-‌ باور کن فروغ خیال کردم خسته راه هستی و نیاز بیشتری به استراحت داری برای همین چند تا کارم را انجام دادم که کمی طول کشید و دیر آمدم. حالا که اینجا هستم چرا گریه می‌کنی؟!
کلید را در چرخاندم و گفتم:
-‌ مرا کشتی و آمدی!
خندید و دستم را گرفت و مانع از باز کردن در شد و گفت:
-‌ نمی‌خواهد خانه برویم. هوا خوب است. بیا به پارک برویم و شام را هم بیرون بخوریم تا تلافی کارم دربیاید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
990
6,499
مدال‌ها
2
از باز کردن در به صرافت افتادم و نگاهم به چشمان قهوه‌ای و پر جذبه‌اش ماند، در انتظار جواب به من زل زد و گفت:
-‌ خب؟! برویم؟
سری به علامت تایید تکان دادم، اشاره کرد راه بیافتم و خودش کنار من قدم برداشت و گفت:
-‌ کی رسیدی؟
-‌ ساعت سه صبح جلوی در خانه بودم.
از کوچه که بیرون آمدیم، ماشین کادیلاک آبی روشنش را دیدم و جا خوردم. نگاهی به من کرد و گفت:
-‌ خاطرت هست با آن چه روزهایی داشتیم.
با تحیر گفتم:
-‌ این ماشین دست تو بود؟ خیال می‌کردم آن را دزد برده‌است.
خندید و کلید را در آن چرخاند و در را برایم باز کرد و گفت:
-‌ وقتی آن را بردم به همین شکل نبود. کلی داغان شده بود و جای فرورفتگی داشت. نمی‌دانم این زبان‌بسته را بعد از آن اتفاق تیر خوردن من، چطور به خانه آورده‌بودند.
خنده‌ای به لب راندم و سوار شدم و گفتم:
-‌ کار آن‌ها نبود، کار من بود! در آن‌ چند وقتی که در فرحزاد بودیم به اصرار احمدآقای خدابیامرز رانندگی یاد می‌گرفتم و چندباری به درخت و دیوار کوبیدم.
با تحیر مرا نگریست و خندید و گفت:
-‌ پس کار تو بوده! ماشین مثل عروسکم را حسابی داغان کرده‌بودی.
-‌ اما کِی به سراغ آن رفتی؟ یکبار که با عمورحیم برای سالگرد تو به آنجا رفتیم فقط ماشین نبود، عمورحیم می‌گفت نتوانستند در کلاه‌فرنگی را باز کنند برای همین بود که ماشین را برده‌اند.
-‌ سالگرد؟
من‌من‌کنان گفتم:
-‌ خیال می‌کردیم تو مرده‌ای، در بهشت زهرا برایت سنگ قبر خریده بودیم هر سال به آنجا می‌رفتیم.
خنده‌ای از ته دل کرد و گفت:
-‌ چه یاران وفاداری داشتم.
-‌ چرا در باغ فرحزاد نماندی حمید؟ چرا با عمورضا آنجا نرفتید تا شما را پیدا کنیم.
-‌ حال پدرم که معلوم بود که چرا به آنجا نرفتیم، چون نمی‌خواست شما بدانید ما زنده‌ایم، بعد از آن قضایا هم من دیگر دل دیدن آنجا را نداشتم فروغ! خاطرات تلخ آنجا عذابم می‌داد و دیدنش هی دلم را مقابل عقل می‌گذاشت. می‌دانستم اگر به آنجا بروم رنج از دست دادن تو مرا ذره‌ذره می‌کشد.
-‌ پس من چطور شش ماه در آنجا طاقت‌آوردم حمید؟ چطور فراقت را تحمل کردم و نمردم درحالی‌که خاطراتت هر روز جلوی چشمم بود و کلاه فرنگی بوی تو را می‌داد.
سگرمه در هم گره زد و گفت:
-‌ دیگر آن‌ روزها گذشتند فروغ! خواهش می‌کنم فراموشش کن. مهم این است که ما باز هم همدیگر را پیدا کردیم.
لب فروبستم درحالی که تلخی گذشته‌ها هنوز هم طعمش بیش از شیرینی وصال بود. به پارک شهر رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم هوای خنک تابستانی حالم را خوش کرد. حمید از صندوق عقب ماشین گلیمی بیرون آورد و با دو غذایی که از سر راه گرفته‌بودیم، گوشه‌ای دنج زیر درخت بیدی نشستیم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
990
6,499
مدال‌ها
2
سر چرخاندم و به خانواده‌هایی که در پارک نشسته و سرگرم گفتگو و تفریح بودند، نگریستم. تهران خیلی به شهر جنگ‌زده نمی‌ماند و آرامشش زمین تا آسمان از دنیای جنگ فاصله داشت. حمید گفت:
-‌ می‌بینی فروغ! مردم از صدقه سر رزمنده‌های ما چه آرامشی دارند.
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
-‌ یعنی یک روز می‌رسد که همه‌جای این کشور به آرامش برسد و این جنگ تمام شود؟
-‌ انشاءلله!
غذایم را مقابلم گذاشت، بوی کباب اشتها برانگیز بود. خطاب به من گفت:
-‌ شروع کن و لذت ببر! زندگی نه در فرداست نه در دیروز، زندگی همین امروز است که باید قدرش را بدانیم. نباید انقدر به فکر گذشته و آینده باشی و هی غصه بخوری.
خندیدم و گفتم:
-‌ تو نمی‌گذاری حمید! تو و کارهایت مدام مرا در استرس آینده و حسرت گذشته اسیر کرده‌است.
زهرخندی به لب راند و گفت:
-‌ چه کنم فروغ؟! از گناه کم‌کاری من که بگذری این‌ها همه تقدیر ما بود.
لقمه‌ای برایم از غذای خودش گرفت و مقابل صورتم گرفت و گفت:
-‌ دعا کن از بعد از این به خیر باشد. جنگ تمام شود و ما هم به آرامش برسیم.
با تردید لقمه‌اش را گرفتم و گفتم:
-‌ جنگ!جنگ! جنگ! تا کی؟ هر زمان که به تو رسیدم جنگ بود! این جنگ هیچ‌گاه تمام نمی‌شود.
لقمه‌اش را در دهان گذاشت و به صورتم نگریست. با دلی پر آشوب نگاهش کردم. اشاره کرد لقمه‌ام را بخورم. با اکراه گازی به آن زدم و او بعد از قورت دادن لقمه‌اش گفت:
-‌ گفتم که الان را دریاب! بعد از آن هم خدا بزرگ است.
نگاهم را به چهره‌اش دوختم، این حمید امروز دیگر آن حمید گذشته‌ها نبود. دیگر در چشمانش مثل آن روزها برق عشق نمی‌درخشید. آن شوق و ذوق را برای رسیدن نداشت، بیش از آنکه حواسش به من باشد حواسش جای دیگری بود. شاید در قلبش به جای من، شوق رسیدن به خدا پر شده‌بود.
بغض راه گلویم را بست و به زور لقمه‌ام را قورت دادم. نگاه به من کرد و گفت:
-‌ چرا نمی‌خوری؟ خوشت نیامده؟
سری به علامت نفی تکان دادم و گفتم:
-‌ حمید... .
در انتظار ادامه‌ی حرفم به من زل زد، با کلی شرم و حیا و این پا و آن پا کردن و گونه‌های گلگون گفتم:
-‌ کی قرار است مرا به خانه‌ات ببری؟
لقمه‌اش را جویده‌نجویده قورت داد و گفت:
-‌ حالا زود است فروغ، من خیلی برنامه‌ها دارم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
990
6,499
مدال‌ها
2
نزدیک بود پس بیافتم. دود از گوش‌هایم بیرون دوید و حیران با صدای بلندی بر سرش غریدم:
-‌ چه برنامه‌هایی حمید؟ از چی حرف می‌زنی؟ این همه سال دوری کافی نیست؟
لب گزید و با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت:
-‌ فروغ، آرام باش! چه خبر است؟!
درحالی که از شدت ناراحتی و عصبانیت چون دیگ قل‌قل می‌کردم غریدم:
-‌ کفر آدم را درمی‌آوری.
خندید و گفت:
-‌ فروغ الان شرایطم برای به خانه بردن تو مناسب نیست. خانه وضعیت نابه‌سامانی دارد. هنوز قسمتی از آن مخروبه است. در این چند روزی که آمدم، تلاش کردم کمی از آن را درست کنم اما زمانم کافی نیست. بگذار کمی زندگی‌ام را سر و سامان بدهم. در جبهه هم به من نیاز دارند.
وا رفتم و با حالی درمانده گفتم:
-‌ هنوز حرف از جبهه رفتن می‌زنی؟
مصمم گفت:
-‌ حتی اگر ازدواج هم کنیم باید با آن کنار بیایی.
مات و مبهوت نگاهش کردم. حالم را که دید، سرسنگین گفت:
-‌ راجع به آن بعداً حرف می‌زنیم. الان در حال حاضر شرایط مناسبی ندارم. تازه آن‌طور مثل بیوه‌ها سر خانه زندگی رفتن درست نیست! بالاخره تو دختری و آرزوی پوشیدن لباس سفید داری! نمی‌خواهم مثل آن روز مجبور بشوی با یک ساک و چمدان به سر زندگیت بروی. قول می‌دهم هر چه زودتر مشکلاتم را سر و سامان بدهم و عروسی بگیریم.
برق اشک در چشمم درخشید و گفتم:
-‌ من... من هیچ‌چیزی نمی‌خواهم، جز اینکه زندگیمان را شروع کنیم و به آرامشی که همیشه به دنبالش می‌گشتیم برسیم اما تو هر بار بهانه‌ای تازه می‌آوری!
-‌ بهانه نیست فروغ! بخدا که من نمی‌خواهم غبار حسرت به دلت باشد. ببین! خانه‌ی من فقط یک اتاق سالم دارد، بعد از بمباران یک بخشی از آن را تعمیر کردم یک مقدار تعمیر جزئی دیگر هم دارد که فعلاً مناسب زندگی کردن نیست، آن هم برای تو که عمری را در کاخ پدرت بودی، چطور می‌توانی در یک اتاق محقر که مناسب تو نیست زندگی کنی، کما اینکه خیلی هم دلپسند من نیست چه رسد به تو که یک زن هستی! قصد دارم دستی به سر و رویش بکشم و آن خانه را عوض کنم اما هی پشت گوش انداختم حالا با وجود تو باید این کار را بکنم. خانه باید عوض شود اما قبل از آن باید آن را تعمیر کنم. به دنبال کسی می‌گردم که در نبود من، کارهای آن را سر و سامان دهد تا هر چه زودتر آن را بفروشم اما وضعیت مالی‌ام هم چندان خوب نیست. در این شرایط وضعیت درآمد من خیلی مناسب نیست. یک حقوق کارمندی می‌گیرم که کفاف خرج مرا نمی‌دهد چه رسد به تو! بگذار کمی وضعیتم درست شود قول می‌دهم هر چه زودتر به سر زندگی برویم.
-‌ اما هیچ‌کدام برای من مهم نیست حمید!
-‌ باید مهم باشد فروغ! تو نور چشمان من هستی نمی‌خواهم اول زندگیمان شرمنده باشم و برای تو کم و کسری بگذارم.
-‌ چقدر طول می‌کشد؟
_ شاید یکی یا دو سال!
نزدیک بود منفجر شوم که دستش را به حالت آرامش تکان داد و با خنده‌ای ملیح گفت:
-‌ شوخی کردم! قول می‌دهم کمتر از یک سال طول بکشد!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
990
6,499
مدال‌ها
2
از حرص دندان به هم فشردم و چهره به حالت قهر برگرداندم. به نرمی گفت:
-‌ غذایت را بخور! به جان خودم و به ارواح خاک مادرم، قول می‌دهم از آن هم زودتر باشد.
از من جوابی نشنید که گفت:
-‌ بگذار این جبهه و این عملیات آخر را بروم قول می‌دهم اگر زنده برگشتم به سر خانه و زندگی برویم.
ته دلم از حرفش ریخت و باز اشک در چشمانم طوفان به پا کرد. حال مرا که دید گفت:
-‌ فروغ‌جان، همه‌ی زندگی‌ام! آدمیزاد است! زندگی من دست خودم نیست، معلوم نیست در جنگ چی بر سر من بیاید. اگر زنده ماندم به روی جفت چشمانم! با هم به خانه و زندگیمان می‌رویم ولی تو را به خدا بگذار این عملیات آخر را بروم.
بغضم ترکید و های‌های گریستم، او هم در پی آرام کردن من تلاش می‌کرد. عاقبت بلند شد و رفت تا لیوان آبی از کسی قرض بگیرد. با لیوان آبی برگشت و گفت:
-‌ بیا بخور! خیالت راحت! تا تو نخواهی خدا شهادت را نصیب من نمی‌کند.
به زور آب را به دهانم نزدیک کرد و التماس می‌کرد به زور جرعه‌ای بخورم، به زور جرعه‌ای نوشیدم و گفتم:
-‌ از اول هم نشدنی بود، کاش تو را نمی‌دیدم.
نگاهم به نگاه رنجیده‌اش افتاد، چشم از من چرخاند و سر به پایین انداخت و گفت:
-‌ من هر روز آرزو می‌کردم تا قبل از مرگم یک بار دیگر تو را ببینم.
چشمانش خیس شدند و گفت:
-‌ خدا خواست آرزوی مرا برآورده کند اما باز هم تو را با خواسته‌های خودم رنجاندم.
-‌ حالا که مرا دیدی باز هم مرا تنها می‌گذاری، باز هم راضی به زجر کشیدن من هستی حمید!
-‌ فروغ، چه کنم که وجدانم مرا راحت نمی‌گذارد. اگر بخواهم دل از جبهه بکنم شرمنده دوستانی می‌شوم که تک و تنها مانده‌اند و نیاز به کمک من دارند و الّا من خاک زیر پای آن‌ها نمی‌شوم. کاش آن‌طور که تو خیال می‌کنی من لایق شهادت بودم.
-‌ آن‌وقت‌ها هم همین را می‌گفتی! می‌گفتی در دام ساواک نمی‌افتی اما تا لب مرگ رفتی.
سکوت کرد و بعد گفت:
-‌ به من فقط این عملیات پیش‌رو را فرصت بده بعد از آن هر چه تو بگویی.
درحالی که گریه‌ام بند نمی‌آمد گفتم:
-‌ اگر برنگشتی؟
نگاه خیس و درمانده‌ام را به او دوختم، آهسته گفت:
-‌ لااقل بیوه‌ی جنگ نمی‌شوی. از اینجا به لندن برو و مرا برای همیشه از خاطرت ببر.
از جا برخاستم و به صورتش زل زدم و گفتم:
-‌ کاش می‌شد! ای کاش در این شش‌سال می‌توانستم و زندگیم را تباه نمی‌کردم.
از جا برخاست و نگاه غم‌زده‌اش در چشمان بارانی‌ام نشست و گفت:
-‌ اگر تو را دیدم حتماً هنوز این عشق دنیایی مسئله‌اش حل نشده‌است که خدا مرا لایق شهادت بداند. شش‌سال است فروغ که من در این جبهه‌ها زیر آتش دشمن دست و پا زدم و خدا مرا لایق یک ترکش کوچک هم ندید. تا زمانی که دِین تو برگردن من است و تو نخواهی خدا هم شهادت را برای من نمی‌خواهد. هر زمان که از خدا پرسیدم چرا؟ این حرف، هر صبح و شب از دلم زبانه می‌زد که تا فروغ راضی نشود، نمی‌شود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
990
6,499
مدال‌ها
2
با خشم غریدم:
-‌ این همه همسر شهید و مادر شهید هستند که راضی به شهادت عزیزشان نبودند! چطور این حرف را می‌زنی؟ می‌خواهی مرا با حرف‌هایت فریب بدهی؟! خیال می‌کنی بچه‌ام؟
-‌ نمی‌دانم، اما هربار طلب شهادت کردم این حرف از دلم زبانه کشید.
سر تکان دادم و با حرص و بغضی که به زور قورت می‌دادم گفتم:
-‌ پس خیالش را از سر بدر کن حمید! اگر خدای تو خدای من هم هست، پس می‌داند که من هیچ‌گاه راضی نمی‌شوم.
نگاه غم‌زده‌اش به روی من ماند و حرفی نزد. روی گلیم با حرص نشستم. سکوت سنگینی تا مدت طولانی میان ما دیوار ساخت تا عاقبت آن را شکست و گفت:
-‌ غذایت را هم که نخوردی و از دهان افتاد.
نگاه به غذا کردم و زیرلب سرسنگین گفتم:
-‌ دیگر میل ندارم.
دوباره سکوت مملوء از دلخوری ما را در خودش غرق کرد. این بار من پیش قدم شدم و گفتم:
-‌ به سراغ فردین رفتی؟
نگاهش را به من دوخت و بعد از مکث طولانی سرسنگین گفت:
-‌ نه!
نفسم را با تمسخر بیرون راندم و حق به جانب به او نگریستم و گفتم:
-‌ آخر چرا؟ تا کی می‌خواهی زنده بودنت را مخفی کنی؟
نگاهش را به من دوخت و با بی‌میلی گفت:
-‌ ترجیح دادم تو بیایی و آن‌وقت با هم به دیدنش برویم.
-‌ انگار سخت با خانواده‌ات بیگانه شدی!
کلافه گفت:
-‌ حوصله سین‌جین‌هایش را نداشتم. می‌دانم که دلایلم را نمی‌پذیرد و می‌خواهد مرا سرزنش کند. تو باشی بهتر است، راحت‌تر زنده بودن مرا می‌پذیرد.
نفسم را با تمسخر بیرون راندم و گفتم:
-‌ مرا باش! با چه ذوقی رفتم و سفره‌ی دلم را پیش فروزان باز کردم چون خیال می‌کردم تو و فردین خبرها را رساندید. اما چه خیال باطلی! فروزان سخت سرزنشم کرد و مرا متهم به دیوانگی کرد. مدام می‌گفت عقلم را از دست داده‌ام. هر چه گفتم تو زنده‌ای یک کلمه از حرف‌هایم را باور نکرد.
از حرفم تبسمی پررنگ به روی لبش شکفت و گفت:
-‌ حق دارد! تو خودت هم زنده بودن مرا باور نمی‌کردی از آن بنده‌خدا چه انتظاری داری.
-‌ به خدا که فردا چمدان بهروز را می‌بندد و او را دوباره راهی می‌کند تا مرا برگرداند.
حمید لبخند پررنگ‌تری زد و گفت:
-‌‌ خیلی‌خب! فردین که آمد خبرم کن تا با هم به دیدنش برویم.
سری تکان دادم. یقه‌اش را مرتب کرد، نگاه به مچ دستش کردم که هنوز جای خالی ساعتی که به او دادم مشخص بود. باید شیشه آن ساعت را درست می‌کردم و دوباره به او برمی‌گرداندم.
نگاهی به اطراف کرد و گفت:
-‌ چطور است کمی قدم بزنیم؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
990
6,499
مدال‌ها
2
سری به علامت تایید تکان دادم و از جا برخاستیم و زیرانداز را جمع کردیم و به راه افتادیم. از من پرسید:
-‌ عمورحیم چه می‌کند؟ چطور توانستند با این سن و سال در آن غربت دوام بیاورند؟
-‌ خیلی هم غریب نیستند، بالاخره سوسن و فردین و بهروز کنارشان هستند، به همین خاطر عادت کردند. اگرچه خیلی نتوانستند با زبان آنجا خو بگیرند.
خندید و گفت:
-‌‌ قدری از بقیه برایم بگو! گفتی بهروز و فروزان یک بچه هم دارند؟
با اشتیاق لبخندی زدم و گفتم:
-‌ مهرو است! دلم برایش یک ذره شده‌است.
کمی از مهرو و بامزه بودن او گفتم؛ لبخندی به لب راند و گفت:
-‌ پس بهروز هم پدر شده‌است. انگار آن سال‌هایی که همیشه کنار هم بودیم، مثل برق و باد گذشتند و حالا در خیالم نمی‌گنجد هر کسی بعد از هفت‌سال چه سرنوشتی داشته‌است.
لب فشردم و گفتم:
-‌ فردین را هم که می‌دانی!
-‌ گفتی انگار طلاق گرفته‌است.
سری به علامت تایید تکان دادم. لبخندی زد و گفت:
-‌ اگر بدانند من زنده‌ام، چه رفتاری بروز می‌دهند؟ حتم دارم خیلی از دستم دلخور می‌شوند.
سری به حالت افسوس تکان دادم و گفتم:
-‌ پدرت و حمیرا همه‌ی ما را بازی دادند، انتظار نداشته باش که ناراحت نشوند.
سری تکان داد و در فکر فرورفت. تا زمانی که به ماشین برسیم حرف دیگری میان ما سر نگرفت و او همچنان در خودش غرق شده‌بود.
تا راه خانه در صحبت‌های معمول گذشت تا به خانه من رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم و در خانه را باز کردم و درحالی که دوست نداشتم از او جدا شوم، سکوت کردم. او لبخندی زد و گفت:
-‌ فردا یک مقدار کار دارم سعی می‌کنم زودتر از امروز به سراغت بیایم.
-‌ فردا به بیمارستان به سرکار می‌روم، تو چطور؟ کِی فردین را مطلع کنیم؟
لب فشرد و گفت:
-‌ نمی‌دانم، فردا خوب است؟
_ باشد، می‌خواهی فردا شب من شام بگذارم و هردویتان در خانه‌ی من هم‌دیگر را ببینید.
سری به علامت تایید تکان داد و با نگرانی که در چشمش موج می‌زد گفت:
-‌ پس بهتر است از قبل خبری از زنده ماندن من به فردین ندهی! بگذار در عمل انجام شده قرار بگیرد.
-‌ اما این‌طوری که نمی‌شود حمید! ممکن است شوکه شود.
-‌ پس می‌خواهی مسخره‌ات کند و ماخولیایی صدایت کند! می‌دانی که باور نمی‌کند، خصوصاً اینکه از جبهه برگشتی و خیال می‌کند یک خمپاره‌ی صد به فرق سرت خورده.
-‌ اینطوری نیست! بالاخره حتی اگر هم باور نکند خودش را برای دیدن تو آماده می‌کند.
-‌ از ما گفتن بود، حالا اگر دوست داری مسخره‌ات کند، خبرش را بده اما من فردین را می‌شناسم هیچ چیزی را بدون دلیل باور نمی‌کند و مدام مسخره‌ات می‌کند آن‌وقت از دستش دلخور می‌شوی.
-‌ عیبی ندارد، مهم این است که می‌آید و تو را می‌بیند.
شانه بالا انداخت و گفت:
-‌ هر طور میلت است.
در سکوت نگاهش کردم که با دست اشاره کرد:
-‌ برو داخل، دیر وقت است ساعت از یازده شب هم گذشته است.
سری تکان دادم و از او خداحافظی کردم. دستی تکان داد و تا من در را ببندم سمت ماشینش نرفت. کمی بعد صدای گاز دادن ماشینش آمد که خبر از رفتنش می‌داد.
با گام‌های کشیده حیاط را پیمودم، چراغ خانه‌ی زینب‌خانم خاموش بود و ساکنینش در خواب بودند. با حالی آشفته به داخل خانه خزیدم و لباس‌هایم را عوض کردم و آماده‌ی خوابیدن شدم اما فکر و خیال حرف‌های حمید خواب را از چشمانم ربوده‌بود و ذهنم را آشفته کرده‌بود. تا بالاخره چند ساعت بعد گرمای مطبوع خواب چشمانم را در آغوش گرفت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین