جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,813 بازدید, 602 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
طنین گریه‌های بلند و دردمندم سکوت صحرا را می‌شکافت. صدای گام‌های او را از پشت سرم شنیدم. دستش را روی شانه‌ام فشرد، با صورتی خیس و دلگیر سر چرخاندم و به چشمان اشک‌آلود و نادم او زل زدم. با تاثر چشم بست و حرفی نزد. اشک‌هایم چون قطر‌ه‌قطره‌ی باران از صورتم فرو ریختند. هق‌هق‌کنان نالیدم:
-‌ هیچ می‌دانی چطور بعد از تو زندگی کردم؟ چطور نمردم و شب را روز و روز را به شب رساندم؟ هیچ می‌دانی در رنج از دست دادن تو چقدر خودم را سرزنش و قصاص کردم؟ هیچ می‌دانی چه به روزگارم آمد؟!. نمی‌دانی! نمی‌دانی حمید! تو نمی‌دانی من هر روز برای تو مردم! من بعد از آن روز مردم و جسم توخالی‌ام در خاطرات تو غرق شد. چطور روح و روانم از هم پاشیده‌شد و هر روز چطور توسط دیگران به خاطر این اندوه سرزنش می‌شدم. من در گذشته‌ها ماندم و آینده را از دست دادم. تنها به خاطر خودخواهی پدر تو و حمیرا و اهمال تو، من سوختم و خاکستر شدم. چطور باور کردی من می‌توانم بعد از تو ازدواج کنم؟ چطور به این دروغ احمقانه باور کردی؟!
او چشم بست و اشک‌هایش از زیر پلک‌های بسته فرو ریختند. سری نادم و افسوس‌وار تکان داد و گفت:
-‌ نمی‌دانم فروغ! دیگر نمی‌دانم چرا آن را باور کردم. شاید به خاطر اینکه یک‌بار ارسلان تو را از دست من گرفته‌بود، خیال کردم این‌بار هم زندگی‌ام را به او باخته‌ام. ما را ببخش فروغ!
از ته قلبم گریه کردم و طنین گریه‌های دردمندم سکوت غم‌انگیز صحرا را می‌شکست. او دردمندانه مرا در آغوش کشید. درمانده دست‌هایم دور گردنش حلقه خورد، چون کودک گم‌گشته‌ای که مادرش را یافته‌بود در آغوش او گریستم.
کمی بعد که آرام شدم. هر دو در سکوت دوباره روی خاک‌ها نشستیم و به دور دست خیره شدیم و در دردهای خود غرق شدیم. نگاهم در سکوت تلخی به دوردست به نقطه نامعلومی خیره مانده‌بود. نمی‌دانستم باید چه کسی را مقصر بدانم؟! نمی‌دانستم در این درد باید چه کسی را به محکمه‌ی قصاص می‌کشاندم؟! شاید اگر من هم جای حمید بودم و خبر ازدواج او را می‌شنیدم همین کار را می‌کردم.
صدایش دیوار سکوت سرد و سنگین میان ما را شکست و گفت:
-‌ فروغ تو بگو؛ تو بگو که چه اتفاقی برای تو افتاد.
با دلخوری به صورتش زل زدم و آه بلندی کشیدم و گفتم:
-‌ وقتی به خودم آمدم دیگر نمی‌توانستم راه بروم. از بالای پرتگاهی که تو تیر خورده بودی، خودم را به پایین پرت کرده‌بودم و کمرم در اصابت با تنه درختی شکسته‌بود. یک ماه در انتظار پیدا کردن نشانی از تو مرده و زنده‌ام فرقی نداشت. تا آخرش به دامان پدرم متوسل شدم و خواستم بدانم با تو چه کرده‌است؟! اما به دروغ برای شکنجه کردن من گفت ساواکی‌ها تو و پدرت را کشتند و جنازه‌هایتان را در آن رود پر خروش انداختند... .
اشک‌هایم به جوشش درآمدند. از ادامه‌ی حرفم باز ماندم و کمی بعد با صدای لرزانی از بغض ادامه دادم:
-‌ با این‌حال به آن اطمینان نکردم، شاید تنها راه زنده ماندنم بعد از تو همین بود. هر روز در پی این امید زنده ماندم که اگر روی پاهایم بایستم می‌توانم به آن روستا بروم و خبری از تو گیر بیاورم و تا زمانی که اثری از جنازه‌های شما نبینم، حرف پدرم را باور نخواهم کرد. علی‌رغم التماس‌های فروزان که در تمام این مدت بار ناتوانی‌ و معلولیت‌ام را به دوش کشید، به همراه آن‌ها از ایران نرفتم و ماندم تا باز به دنبال تو بگردم، در باغ فرحزاد ساکن شدم. کمی که توانستم به راه رفتن مسلط شوم، با احمدآقای خدابیامرز به آن روستا رفتیم، آن پیرمرد... آن پیرمرد، همان حاج‌ولی را دیدیم، گفت تو را ندیده، تنها ساعتی از تو به من داد و گفت آن را پیدا کرده‌است.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
حرفم را خوردم و با سرانگشتانم اشک‌هایم را زدودم. حمید سگرمه در هم گره زد و گفت:
-‌ حاج‌ولی؟ او دیگر چرا چیزی نگفت؟!
لب فشردم و دردمند زیرلب نالیدم:
-‌ وقتی آشنایان خنجر از رو بستند از غریبه‌ها چه انتظاری دارم؟! بی‌گمان او هم می‌خواسته راز پدر تو را محفوظ نگه دارد.
حمید با ناراحتی پیشانی‌اش را فشرد و چشم بست.
دوباره با بغض نهفته در گلو گفتم:
-‌ قرار بود سه روز دیگر به آن روستا برگردیم تا حاج‌ولی محل دقیق پیدا کردن ساعت‌ات را به من بگوید اما با فوت احمدآقا همه‌چیز روی سرم دوباره آوار شد و ناامیدی از یافتن تو مرا مغلوب کرد. تا اوایل تابستان در ایران بودم و پس آن به لندن رفتم تا بیش از این خودم را در درد تنهایی اسیر نکنم. برای کریسمس خاله قصد داشت به مناسبت فارغ‌التحصیلی ایرج جشنی ترتیب دهد. از این‌رو حمیرا را هم دعوت کرد.
دندان به هم ساییدم و ناراحتی چون ریسمان قطوری گلویم را در چنگ گرفت. با ناراحتی ادامه دادم:
-‌ وقتی حمیرا و غلامحسین‌خان مرا دیدند... .
دوباره بغضم سر باز کرد و گلایه‌مندانه نالیدم:
-‌ چطور چنین بی‌رحمی کردند؟ خودشان با چشمانشان دیدند که من چطور در داغ تو آب شدم.
به زور بغضم را فرو خوردم و ادامه دادم:
-‌ حمیرا به دروغ از در دوستی با من وارد شد و مدام مرا به خاطر مرگ تو تسلی داد و من احمق هم باز رکب از حیله‌های او خوردم. برایم آن پیراهن آبی روشن را گرفت و اصرار کرد لباس سیاه از تن در بیاورم و در مهمانی ایرج لباس او را بپوشم و بگذارم دوستیمان پا برجا باشد. به زور و اصرار بقیه به تن کردم که در مهمانی به طور تصادفی ارسلان را دیدم، درحالی که آمدن ارسلان هم نقشه عمه‌ی حیله‌گرت بود برای آن که آن عکس را بگیرد و بهانه‌ی تو را بیاندازد. اما هیچ اتفاقی بین من و ارسلان نیافتاد. علی‌رغم خواستگاری‌هایش و اصرار همه برای ازدواج با او، من هرگز از فکر تو غافل نشدم و هیچ‌گاه نتوانستم او یا کَس دیگری را در زندگی‌ام بپذیرم. هشت‌ماه پیش هم آنجا را ترک کردم و به ایران آمدم تا باقی عمرم را صرف خدمت به رزمنده‌ها کنم.
لب فشرد و با رنجش چشم به زمین دوخت و گفت:
-‌ از پدرت نگفتی! او کجاست؟ چه می‌کند؟
نگاهم را به او دوختم و با زهرخندی گفتم:
-‌ اگر خبری از زنده‌ها می‌گرفتید، می‌فهمیدید که او هم همین که پایش به خاک آمریکا رسید، مُرد. در تعجبم که چطور حمیرا از دادن این خبر به تو غافل شده‌است حتماً از آن هم به نحو دیگری استفاده کرده‌است.
حمید با ناراحتی و خشم غرید:
-‌ لعنت به او! دیگر نمی‌خواهم حتی اسمش را بشنوم. به خدا که دیگر برایم مرد.
با ناراحتی لب گزیدم و گفتم:
-‌ حالا تو بگو عمورضا کجاست؟
با ناراحتی چشم فرو بست و سکوت کرد. در انتظار جواب به او زل زدم. مدتی طول کشید تا لب گشود و گفت: دوسال پیش... در بمباران... .
بغضی مانع ادامه‌ی حرفش شد. با ناراحتی و تاثر چشم فروبستم و سری با تاسف تکان دادم. او به زور بغضش را خورد و گفت:
-‌ او را ببخش فروغ! گناه او را ببخش او تنها می‌خواست من و تو در آرامش زندگی کنیم. او به خاطر تجربه‌های تلخ زندگی‌اش و کارهای پدرت خواست از ما محافظت کند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
با ناراحتی غریدم:
-‌ وقتی پدرم مرده‌بود! از ترس چه کسی می‌خواست از تو محافظت کند؟!
-‌ او هم چون من از مرگ پدرت خبر نداشت. حمیرا به او در مورد مرگ پدرت نگفته‌بود.
با ناراحتی نگاهش کردم و دستم را مشت کردم. او با کف دستش صورت خیس‌اش را پاک کرد. از جا برخاستم آنقدر حال و روزم به هم ریخته‌بود و از این رکب سختی که خورده‌بودم؛ دلگیر و ناراحت بودم و چون مار زخمی به خودم می‌پیچیدم. حمید از جا برخاست و با نگاهی دردمند به من زل زد. علی‌رغم آن همه دوری، علی‌رغم آن همه که آرزوی دیدنش را داشتم، حالا که حقایق رو شده‌بود، از او هم دلخور بودم. انگار همه با خنجرهای زهرآگینشان مرا مورد هدف گرفته‌بودند و بی‌رحمانه تکه‌پاره‌ام کرده‌اند.
نگاه دلخور و دردمند هر دوی ما سوی هم بود. تا چند دقیقه تنها به هم زل زده‌بودیم. آنقدر فراقش و خیالش مرا رنج داده‌بود که دیگر شیرینی وصالش هم به چشمم نمی‌آمد. شاید... شاید آنقدر دلخور بودم که در آن لحظه نمی‌توانستم آن همه رنجش را از دلم بزدایم.
آهسته گفتم:
-‌ در آرزوی دیدن دوباره‌ات می‌سوختم اما بگذار کمی تنها باشم. زخم خیانتی که خوردم آنقدر سنگین است که نمی‌توانم بیش از این آرام باشم.
سر به زیر انداخت. در سکوت با دلخوری تماشایش کردم. دستش را با ناراحتی پیش آورد و دستم را گرفت و به آرامی فشرد. سر بلند کرد و با نگاه محزون به من زل زد و دردمند گفت:
-‌ به خدا که من از تو بیشتر درد می‌کشم. در این مدت برای از دست دادن تو و حالا هم بار گناه اعتماد به دیگران و خ*یانت نزدیکانم روی شانه‌هایم سنگینی می‌کند.
در سکوت نگاهش کردم. سری با ناراحتی تکان داد، گلایه‌مندانه نالیدم:
-‌ هر بار مرا تنها گذاشتی حمید! حتی بعد از اینکه مرا اینجا دیدی باز هم رفتی.
_ فروغ، وضعیت خط نابسامان بود ناچار شدم بروم. بچه‌ها در خط‌ مقدم به من احتیاج داشتند.
اشک‌هایم پشت هم باریدند و گفتم:
-‌ اگر زبانم لال... شهید می‌شدی چه؟
سر به زیر انداخت و با نوای غم‌آلودی گفت:
-‌ من اگر لایق بودم همان موقع شهید شده‌بودم که ساواکی‌ها تیر به سی*ن*ه‌ام زده‌بودند.
با ناراحتی لب فشردم، هنوز هم همان افکار را داشت بی‌آنکه بفهمد من چه کشیدم، هنوز حرف از شهادت می‌زد. با حالت ناراحتی و قهر او را ترک گفتم، او صدایم زد:
-‌ فروغ!
باز اشک مهمان چشمانم شد تا از سوز دلم بکاهد. جوابش را ندادم و به راه خود رفتم. آنقدر پریشان و زخم خورده‌بودم که نمی‌دانستم به کدام درد و ناراحتی‌ام غصه بخورم. گویی هزاران خنجر زهرآگین در قلبم فرو شده‌بود.
 
بالا پایین