- Jun
- 960
- 6,355
- مدالها
- 2
طنین گریههای بلند و دردمندم سکوت صحرا را میشکافت. صدای گامهای او را از پشت سرم شنیدم. دستش را روی شانهام فشرد، با صورتی خیس و دلگیر سر چرخاندم و به چشمان اشکآلود و نادم او زل زدم. با تاثر چشم بست و حرفی نزد. اشکهایم چون قطرهقطرهی باران از صورتم فرو ریختند. هقهقکنان نالیدم:
- هیچ میدانی چطور بعد از تو زندگی کردم؟ چطور نمردم و شب را روز و روز را به شب رساندم؟ هیچ میدانی در رنج از دست دادن تو چقدر خودم را سرزنش و قصاص کردم؟ هیچ میدانی چه به روزگارم آمد؟!. نمیدانی! نمیدانی حمید! تو نمیدانی من هر روز برای تو مردم! من بعد از آن روز مردم و جسم توخالیام در خاطرات تو غرق شد. چطور روح و روانم از هم پاشیدهشد و هر روز چطور توسط دیگران به خاطر این اندوه سرزنش میشدم. من در گذشتهها ماندم و آینده را از دست دادم. تنها به خاطر خودخواهی پدر تو و حمیرا و اهمال تو، من سوختم و خاکستر شدم. چطور باور کردی من میتوانم بعد از تو ازدواج کنم؟ چطور به این دروغ احمقانه باور کردی؟!
او چشم بست و اشکهایش از زیر پلکهای بسته فرو ریختند. سری نادم و افسوسوار تکان داد و گفت:
- نمیدانم فروغ! دیگر نمیدانم چرا آن را باور کردم. شاید به خاطر اینکه یکبار ارسلان تو را از دست من گرفتهبود، خیال کردم اینبار هم زندگیام را به او باختهام. ما را ببخش فروغ!
از ته قلبم گریه کردم و طنین گریههای دردمندم سکوت غمانگیز صحرا را میشکست. او دردمندانه مرا در آغوش کشید. درمانده دستهایم دور گردنش حلقه خورد، چون کودک گمگشتهای که مادرش را یافتهبود در آغوش او گریستم.
کمی بعد که آرام شدم. هر دو در سکوت دوباره روی خاکها نشستیم و به دور دست خیره شدیم و در دردهای خود غرق شدیم. نگاهم در سکوت تلخی به دوردست به نقطه نامعلومی خیره ماندهبود. نمیدانستم باید چه کسی را مقصر بدانم؟! نمیدانستم در این درد باید چه کسی را به محکمهی قصاص میکشاندم؟! شاید اگر من هم جای حمید بودم و خبر ازدواج او را میشنیدم همین کار را میکردم.
صدایش دیوار سکوت سرد و سنگین میان ما را شکست و گفت:
- فروغ تو بگو؛ تو بگو که چه اتفاقی برای تو افتاد.
با دلخوری به صورتش زل زدم و آه بلندی کشیدم و گفتم:
- وقتی به خودم آمدم دیگر نمیتوانستم راه بروم. از بالای پرتگاهی که تو تیر خورده بودی، خودم را به پایین پرت کردهبودم و کمرم در اصابت با تنه درختی شکستهبود. یک ماه در انتظار پیدا کردن نشانی از تو مرده و زندهام فرقی نداشت. تا آخرش به دامان پدرم متوسل شدم و خواستم بدانم با تو چه کردهاست؟! اما به دروغ برای شکنجه کردن من گفت ساواکیها تو و پدرت را کشتند و جنازههایتان را در آن رود پر خروش انداختند... .
اشکهایم به جوشش درآمدند. از ادامهی حرفم باز ماندم و کمی بعد با صدای لرزانی از بغض ادامه دادم:
- با اینحال به آن اطمینان نکردم، شاید تنها راه زنده ماندنم بعد از تو همین بود. هر روز در پی این امید زنده ماندم که اگر روی پاهایم بایستم میتوانم به آن روستا بروم و خبری از تو گیر بیاورم و تا زمانی که اثری از جنازههای شما نبینم، حرف پدرم را باور نخواهم کرد. علیرغم التماسهای فروزان که در تمام این مدت بار ناتوانی و معلولیتام را به دوش کشید، به همراه آنها از ایران نرفتم و ماندم تا باز به دنبال تو بگردم، در باغ فرحزاد ساکن شدم. کمی که توانستم به راه رفتن مسلط شوم، با احمدآقای خدابیامرز به آن روستا رفتیم، آن پیرمرد... آن پیرمرد، همان حاجولی را دیدیم، گفت تو را ندیده، تنها ساعتی از تو به من داد و گفت آن را پیدا کردهاست.
- هیچ میدانی چطور بعد از تو زندگی کردم؟ چطور نمردم و شب را روز و روز را به شب رساندم؟ هیچ میدانی در رنج از دست دادن تو چقدر خودم را سرزنش و قصاص کردم؟ هیچ میدانی چه به روزگارم آمد؟!. نمیدانی! نمیدانی حمید! تو نمیدانی من هر روز برای تو مردم! من بعد از آن روز مردم و جسم توخالیام در خاطرات تو غرق شد. چطور روح و روانم از هم پاشیدهشد و هر روز چطور توسط دیگران به خاطر این اندوه سرزنش میشدم. من در گذشتهها ماندم و آینده را از دست دادم. تنها به خاطر خودخواهی پدر تو و حمیرا و اهمال تو، من سوختم و خاکستر شدم. چطور باور کردی من میتوانم بعد از تو ازدواج کنم؟ چطور به این دروغ احمقانه باور کردی؟!
او چشم بست و اشکهایش از زیر پلکهای بسته فرو ریختند. سری نادم و افسوسوار تکان داد و گفت:
- نمیدانم فروغ! دیگر نمیدانم چرا آن را باور کردم. شاید به خاطر اینکه یکبار ارسلان تو را از دست من گرفتهبود، خیال کردم اینبار هم زندگیام را به او باختهام. ما را ببخش فروغ!
از ته قلبم گریه کردم و طنین گریههای دردمندم سکوت غمانگیز صحرا را میشکست. او دردمندانه مرا در آغوش کشید. درمانده دستهایم دور گردنش حلقه خورد، چون کودک گمگشتهای که مادرش را یافتهبود در آغوش او گریستم.
کمی بعد که آرام شدم. هر دو در سکوت دوباره روی خاکها نشستیم و به دور دست خیره شدیم و در دردهای خود غرق شدیم. نگاهم در سکوت تلخی به دوردست به نقطه نامعلومی خیره ماندهبود. نمیدانستم باید چه کسی را مقصر بدانم؟! نمیدانستم در این درد باید چه کسی را به محکمهی قصاص میکشاندم؟! شاید اگر من هم جای حمید بودم و خبر ازدواج او را میشنیدم همین کار را میکردم.
صدایش دیوار سکوت سرد و سنگین میان ما را شکست و گفت:
- فروغ تو بگو؛ تو بگو که چه اتفاقی برای تو افتاد.
با دلخوری به صورتش زل زدم و آه بلندی کشیدم و گفتم:
- وقتی به خودم آمدم دیگر نمیتوانستم راه بروم. از بالای پرتگاهی که تو تیر خورده بودی، خودم را به پایین پرت کردهبودم و کمرم در اصابت با تنه درختی شکستهبود. یک ماه در انتظار پیدا کردن نشانی از تو مرده و زندهام فرقی نداشت. تا آخرش به دامان پدرم متوسل شدم و خواستم بدانم با تو چه کردهاست؟! اما به دروغ برای شکنجه کردن من گفت ساواکیها تو و پدرت را کشتند و جنازههایتان را در آن رود پر خروش انداختند... .
اشکهایم به جوشش درآمدند. از ادامهی حرفم باز ماندم و کمی بعد با صدای لرزانی از بغض ادامه دادم:
- با اینحال به آن اطمینان نکردم، شاید تنها راه زنده ماندنم بعد از تو همین بود. هر روز در پی این امید زنده ماندم که اگر روی پاهایم بایستم میتوانم به آن روستا بروم و خبری از تو گیر بیاورم و تا زمانی که اثری از جنازههای شما نبینم، حرف پدرم را باور نخواهم کرد. علیرغم التماسهای فروزان که در تمام این مدت بار ناتوانی و معلولیتام را به دوش کشید، به همراه آنها از ایران نرفتم و ماندم تا باز به دنبال تو بگردم، در باغ فرحزاد ساکن شدم. کمی که توانستم به راه رفتن مسلط شوم، با احمدآقای خدابیامرز به آن روستا رفتیم، آن پیرمرد... آن پیرمرد، همان حاجولی را دیدیم، گفت تو را ندیده، تنها ساعتی از تو به من داد و گفت آن را پیدا کردهاست.