- Jun
- 960
- 6,355
- مدالها
- 2
بعد از گذراندن ایام کسالتبار عید اینبار برای خدمت داوطلبانه به بیمارستانهای صحرایی خوزستان اعزام شدم. جایی که نزدیک به خط مقدم و زیر آماج حملات آتش و گلولهی دشمن بود. بنابراین رفتنم با پای خودم و برگشتنم منوط به خواست خدا و تقدیر بود. قبل از رفتن به سر خاک امیرحسین و حمید رفتم. در کمال تعجب با دیدن قبر شسته شدهی مادرم و عمورضا و دستهگلهای که روی آن بودند روبهرو شدم اما نتوانستم جواب سوالم را بگیرم که چه کسی این کار را کردهبود. قبل از رفتن یکبار دیگر وصیتم را نوشتم و به زهرهخانم دادم و از او خواستم نامههای فروزان را برایم ارسال کند و اگر زمانی تقدیر من هم بر شهادت شد، نامهای را که تنها برای فردین نوشتهبودم را برایش پست کند. سپس با افکاری آشفته و ذهنی مغشوش به سوی بیمارستان صحرایی عازم شدم.
در بیمارستان صحرایی که با گونیهای کنفی مملوء از شن بنا شدهبود؛ با محیط تازه و تصویر جدیدی از جنگ روبهرو شدم که تجربهی متفاوتتر و موهومتری را نشانم میداد. زمین هر از گاهی از آماج سقوط بیرحمانهی خمپارهها میلرزید و صدای رعبآور سوت هواگردها و موشکها در آسمان، ته دل آدم را میلرزاند. رزمندهها زخمیتر، اوضاع جنگ اسفبارتر بود و کمبود خدمات به آنها، به مراتب حقیقت دهشتناکتری از جنگ را نمایش میداد که اوایل مرا از آمدن به آنجا پشیمان کرد اما بوی مرگ و شهادت و نزدیکی به خدا و یافتن دوستان خونگرم و مهربان سبب شد روزهای سخت و طاقتفرسا و دیدن رزمندههای زخمی اندکی روح ظریف و رنجورم را قویتر کند و با دلی آرام و مطمئن سرگرم خدمت به آنها شوم. گاهی شوخیها و خندههای رزمندههای زخمی لبخند گرم را به صورت ما مینشاند و گاهی با شهادت برخی از آنها مدتها خنده از روی لبهای ما پر میکشید. نگاه کردن به تخت خالی بعضی از آنها و از دست دادن آنها حین عملهای جراحیهای سخت مدتها ذهنم را رنجور و قلبم را پر از درد میکرد اما نزدیکی به خدا و حال و هوای معنوی حاکم بر جبههها سبب میشد که طاقت بیاوریم که شاید ما هم از موهبت شهادت بینصیب نباشیم. در این سفر دوست جدیدی پیدا کردهبودم که نامش زرین بود و به عادت، همگی او را زری میخواندند. زری مطلقه بود و آنچه مرا به سوی او کشاندهبود خلق و خوی صمیمی و صبورش بود. دلیل دیگرش هم این بود که تفاوت سنی چندانی با هم نداشتیم و او مانند خودم اهل تهران بود. بهمن پارسال در عملیات والفجر ۸، برادر بزرگترش به شهادت رسیده و جسدش هرگز به خانه بازنگشتهبود. او هم برای تسکین داغ دلش پا به اینجا گذاشتهبود چرا که او هم چون من، چشم به راه و چشم انتظار عزیزی بود که هیچگاه قصد برگشتن نداشت و آنچه ما را به هم نزدیک کردهبود همین نقطهی اشتراکی بود که ما را مرهم درد یکدیگر کردهبود و سبب شدهبود به نسبت بقیه پرستارها با او رابطه بهتری داشتهباشم.
از سنگر بیرون آمدم، نسیم مطبوع گرگ و میش سحری اندکی حال خوابآلودگی را از من ربود. دیشب را کشیک بودم و اوضاع بیمارستان نسبتاً آرام بود. هنوز عملیات جدیدی شروع نشدهبود و اِلّا سیل رزمندههای زخمی سوی بیمارستان سرازیر میشد و هیچکَس وقت سر خاراندن نداشت. کش و قوسی به بدنم دادم. چشمانم از سوزش بیخوابی گویی که آتش گرفتهبود. صدای گامهای نزدیک شدن کسی آمد و با دیدن یکی از پرستارها که داشت میآمد شیفتش را تحویل بگیرد خستگی از تنم پر کشید. او با دیدنم لَختی کنارم ایستاد و حرفی زد. بعد از سپردن مسئولیتم به او، با فراغی آسوده به سنگر نمازخانه رفتم و بعد از ادای نماز تنم را به آغوش خواب یا همان دولت خاموشیها سپردم.
در بیمارستان صحرایی که با گونیهای کنفی مملوء از شن بنا شدهبود؛ با محیط تازه و تصویر جدیدی از جنگ روبهرو شدم که تجربهی متفاوتتر و موهومتری را نشانم میداد. زمین هر از گاهی از آماج سقوط بیرحمانهی خمپارهها میلرزید و صدای رعبآور سوت هواگردها و موشکها در آسمان، ته دل آدم را میلرزاند. رزمندهها زخمیتر، اوضاع جنگ اسفبارتر بود و کمبود خدمات به آنها، به مراتب حقیقت دهشتناکتری از جنگ را نمایش میداد که اوایل مرا از آمدن به آنجا پشیمان کرد اما بوی مرگ و شهادت و نزدیکی به خدا و یافتن دوستان خونگرم و مهربان سبب شد روزهای سخت و طاقتفرسا و دیدن رزمندههای زخمی اندکی روح ظریف و رنجورم را قویتر کند و با دلی آرام و مطمئن سرگرم خدمت به آنها شوم. گاهی شوخیها و خندههای رزمندههای زخمی لبخند گرم را به صورت ما مینشاند و گاهی با شهادت برخی از آنها مدتها خنده از روی لبهای ما پر میکشید. نگاه کردن به تخت خالی بعضی از آنها و از دست دادن آنها حین عملهای جراحیهای سخت مدتها ذهنم را رنجور و قلبم را پر از درد میکرد اما نزدیکی به خدا و حال و هوای معنوی حاکم بر جبههها سبب میشد که طاقت بیاوریم که شاید ما هم از موهبت شهادت بینصیب نباشیم. در این سفر دوست جدیدی پیدا کردهبودم که نامش زرین بود و به عادت، همگی او را زری میخواندند. زری مطلقه بود و آنچه مرا به سوی او کشاندهبود خلق و خوی صمیمی و صبورش بود. دلیل دیگرش هم این بود که تفاوت سنی چندانی با هم نداشتیم و او مانند خودم اهل تهران بود. بهمن پارسال در عملیات والفجر ۸، برادر بزرگترش به شهادت رسیده و جسدش هرگز به خانه بازنگشتهبود. او هم برای تسکین داغ دلش پا به اینجا گذاشتهبود چرا که او هم چون من، چشم به راه و چشم انتظار عزیزی بود که هیچگاه قصد برگشتن نداشت و آنچه ما را به هم نزدیک کردهبود همین نقطهی اشتراکی بود که ما را مرهم درد یکدیگر کردهبود و سبب شدهبود به نسبت بقیه پرستارها با او رابطه بهتری داشتهباشم.
از سنگر بیرون آمدم، نسیم مطبوع گرگ و میش سحری اندکی حال خوابآلودگی را از من ربود. دیشب را کشیک بودم و اوضاع بیمارستان نسبتاً آرام بود. هنوز عملیات جدیدی شروع نشدهبود و اِلّا سیل رزمندههای زخمی سوی بیمارستان سرازیر میشد و هیچکَس وقت سر خاراندن نداشت. کش و قوسی به بدنم دادم. چشمانم از سوزش بیخوابی گویی که آتش گرفتهبود. صدای گامهای نزدیک شدن کسی آمد و با دیدن یکی از پرستارها که داشت میآمد شیفتش را تحویل بگیرد خستگی از تنم پر کشید. او با دیدنم لَختی کنارم ایستاد و حرفی زد. بعد از سپردن مسئولیتم به او، با فراغی آسوده به سنگر نمازخانه رفتم و بعد از ادای نماز تنم را به آغوش خواب یا همان دولت خاموشیها سپردم.