جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,816 بازدید, 602 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
بعد از گذراندن ایام کسالت‌بار عید این‌بار برای خدمت داوطلبانه به بیمارستان‌های صحرایی خوزستان اعزام شدم. جایی که نزدیک به خط مقدم و زیر آماج حملات آتش و گلوله‌ی دشمن بود. بنابراین رفتنم با پای خودم و برگشتنم منوط به خواست خدا و تقدیر بود. قبل از رفتن به سر خاک امیرحسین و حمید رفتم. در کمال تعجب با دیدن قبر شسته شده‌ی مادرم و عمورضا و دسته‌گل‌های که روی آن بودند روبه‌رو شدم اما نتوانستم جواب سوالم را بگیرم که چه کسی این کار را کرده‌بود. قبل از رفتن یکبار دیگر وصیتم را نوشتم و به زهره‌خانم دادم و از او خواستم نامه‌های فروزان را برایم ارسال کند و اگر زمانی تقدیر من هم بر شهادت شد، نامه‌ای را که تنها برای فردین نوشته‌بودم را برایش پست کند. سپس با افکاری آشفته و ذهنی مغشوش به سوی بیمارستان صحرایی عازم شدم.
در بیمارستان صحرایی که با گونی‌های کنفی مملوء از شن بنا شده‌بود؛ با محیط تازه‌ و تصویر جدیدی از جنگ روبه‌رو شدم که تجربه‌ی متفاوت‌تر و موهوم‌تری را نشانم می‌داد. زمین هر از گاهی از آماج سقوط بی‌رحمانه‌ی خمپاره‌ها می‌لرزید و صدای رعب‌آور سوت هواگردها و موشک‌ها در آسمان، ته دل آدم را می‌لرزاند. رزمنده‌ها زخمی‌تر، اوضاع جنگ اسفبارتر بود و کمبود خدمات به آن‌ها، به مراتب حقیقت دهشتناکتری از جنگ را نمایش می‌‌داد که اوایل مرا از آمدن به آنجا پشیمان کرد اما بوی مرگ و شهادت و نزدیکی به خدا و یافتن دوستان خونگرم و مهربان سبب شد روزهای سخت و طاقت‌فرسا و دیدن رزمنده‌های زخمی اندکی روح ظریف و رنجورم را قوی‌تر کند و با دلی آرام و مطمئن سرگرم خدمت به آن‌ها شوم. گاهی شوخی‌ها و خنده‌های رزمنده‌های زخمی لبخند گرم را به صورت ما می‌نشاند و گاهی با شهادت برخی از آن‌ها مدت‌ها خنده از روی لب‌های ما پر می‌کشید. نگاه کردن به تخت خالی بعضی از آن‌ها و از دست دادن آن‌ها حین عمل‌های جراحی‌های سخت مدت‌ها ذهنم را رنجور و قلبم را پر از درد می‌کرد اما نزدیکی به خدا و حال و هوای معنوی حاکم بر جبهه‌ها سبب می‌شد که طاقت بیاوریم که شاید ما هم از موهبت شهادت بی‌نصیب نباشیم. در این سفر دوست جدیدی پیدا کرده‌بودم که نامش زرین بود و به عادت، همگی او را زری می‌خواندند. زری مطلقه‌ بود و آنچه مرا به سوی او کشانده‌بود خلق و خوی صمیمی و صبورش بود. دلیل دیگرش هم این بود که تفاوت سنی چندانی با هم نداشتیم و او مانند خودم اهل تهران بود. بهمن پارسال در عملیات والفجر ۸، برادر بزرگترش به شهادت رسیده و جسدش هرگز به خانه بازنگشته‌بود. او هم برای تسکین داغ دلش پا به اینجا گذاشته‌بود چرا که او هم چون من، چشم به راه و چشم انتظار عزیزی بود که هیچ‌گاه قصد برگشتن نداشت و آنچه ما را به هم نزدیک کرده‌بود همین نقطه‌ی اشتراکی بود که ما را مرهم درد یکدیگر کرده‌بود و سبب شده‌بود به نسبت بقیه پرستارها با او رابطه بهتری داشته‌‌باشم.
از سنگر بیرون آمدم، نسیم مطبوع گرگ و میش سحری اندکی حال خواب‌آلودگی را از من ربود. دیشب را کشیک بودم و اوضاع بیمارستان نسبتاً آرام بود. هنوز عملیات جدیدی شروع نشده‌بود و اِلّا سیل رزمنده‌های زخمی سوی بیمارستان سرازیر می‌شد و هیچ‌کَس وقت سر خاراندن نداشت. کش و قوسی به بدنم دادم. چشمانم از سوزش بی‌خوابی گویی که آتش گرفته‌بود. صدای گام‌های نزدیک شدن کسی آمد و با دیدن یکی از پرستارها که داشت می‌آمد شیفتش را تحویل بگیرد خستگی از تنم پر کشید. او با دیدنم لَختی کنارم ایستاد و حرفی زد. بعد از سپردن مسئولیتم به او، با فراغی آسوده به سنگر نمازخانه رفتم و بعد از ادای نماز تنم را به آغوش خواب یا همان دولت خاموشی‌ها سپردم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
با لرزیدن زمین در زیر بدنم و صدای مهیبی به یکباره چهار ستون بدنم لرزید. سراسیمه و وحشت‌زده از خواب جهیدم. با صدای نفس‌هایی که ته سی*ن*ه‌ام از ترس گره خورده‌بودند و چشمانی که از سر وحشت داشتند از کاسه درمی‌آمدند، گیج و منگ و مضطرب اطراف را نگریستم. تمام بدنم چون پیکر بیدی در پنجه‌ی طوفانی می‌لرزید. ضربان قلبم طوری غوغا به پا کرده‌بود که هر آن حس کردم قلبم می‌خواهد از گلویم بیرون بیاید. سراسیمه از جا پریدم و دوان‌دوان از نمازخانه بیرون زدم و در فاصله یک کیلومتری از بیمارستان دود و آتش مهیبی را دیدم که شعله می‌کشید. عده‌ای را دیدم که چون من از بیمارستان سراسیمه بیرون دویده‌بود و به دود سیاه آن سوی جاده‌ها می‌نگریستند. آتش عجیبی به هوا برخاسته‌بود و شراره‌های قرمز و مشکی‌اش در ابری غلیظ و سیاه دود می‌آمیخت. وحشت‌زده به جسم بزرگی که مقابل چشمانمان می‌سوخت و گر می‌گرفت چشم دوخته‌بودیم. یک عده بسیج شدند و برای فهمیدن موضوع ریسک کردند و به آنجا رفتند. هر کَس چیزی می‌گفت و بحث در مورد آتش گرفتن یک هواپیمای بمب‌افکن حسابی داغ بود. گویا خمپاره‌ای به آن اصابت‌کرده و عاقبت هم در زمین روبه‌روی بیمارستان عمرش پایان یافته و به طرز فاجعه‌باری سقوط کرده و آتش گرفته‌بود. هنوز هیچ‌کَس نمی‌دانست که بمب‌افکن از آن نیروهای خودی بود یا از آن نیروی بعثی بود. همه نگران بودند و وحشت‌زده پچ‌پچ می‌کردند. اگر چه خط مقدم فاصله چندان زیادی با ما نداشت اما تا به حال پیش نیامده‌بود جز صدای تیر و ترکش توپ و تانک‌ها چیزی به گوشمان برسد. سردرد شدیدی در سرم تیر می‌کشید که تا پشت حدقه‌ی چشمم می‌زد. از دور زری را دیدم که جلوی بیمارستان ایستاده‌بود و شوکه با بقیه حرف می‌زد. سوی او رفتم. با دیدنم سراسیمه سوی من آمد و گفت:
-‌ فروغ! خوب هستی؟
دستم را روی سرم فشردم و با درماندگی گفتم:
-‌ تا مرز سکته رفتم و برگشتم! گمان کردم قیامت شده‌است.
او با دیدن حالم دستم را گرفت و سراسیمه داخل بیمارستان برد و مرا روی تخت نشاند. کمی بعد با لیوان آب قندی که داشت آن را هم می‌زد آمد و گفت:
-‌ بگیر عزیزم، رنگ و رخت زرد شده‌است. حتماً از ترس و از هول بیدار شدنت است.
از خدا خواسته قبول کردم، چون دهانم مزه‌ی تلخ می‌داد آن را یک نفس سر کشیدم و گفتم:
-‌ حالا این بمب‌افکن مال ما بود یا این بعثی‌های خدانشناس؟
او نگران و ناراحت گفت:
-‌ نمی‌دانم، همه می‌گویند مال نیروهای بعث بوده که در خط مقدم خمپاره خورده. انگار خمپاره‌ی یک آرپی‌جی زن خوب به هدف خورده‌است.
لیوان را در دو دستم گرفتم و به آب‌قند درون آن زل زدم. زری شانه‌ام را فشرد، افکارم از هم گسیخت و نگاهم به چشمان درشت و سیاهش خیره ماند. او لب گشود و گفت:
-‌ دیشب خوب نخوابیدی، برگرد نمازخانه و کمی استراحت کن.
از روی تخت پایین پریدم و گفتم:
-‌ کدام خواب؟! دیگر خواب از چشمانم پر کشید. شانس بیاورم سردردم آرام شود.
او سری تکان داد و گفت:
-‌ الان می‌روم و از اتاق داخل بوفه مسکن می‌آورم.
-‌ نمی‌خواهد، به کارت برس خودم به آنجا می‌روم.
سوی اتاقک دارو رفتم و سرکی به بوفه‌ی فلزی کشیدم و بالاخره قرص مسکنی یافتم. بعد از خوردن آن به بیرون از بیمارستان رفتم. نور آفتاب چشمم را زد. آتش‌سوزی هنوز به قوت خویش باقی بود و دود سیاه و قهوه‌ای رنگی رقص‌کنان تا آسمان نقش می‌زد. چند رزمنده که از روبه‌رو می‌آمدند و اسلحه‌هایشان را غلاف کرده بودند، بحث میانشان اتفاق امروز بود. از کنارم گذشتند، یکی از آن‌ها گفت:
-‌ با دوئل موشکی زدند، کار موشک تاو بود. حلالش باشد طعمه خوبی را زده‌بود.
-‌ این اتفاق دل همه را قرص کرد که ارتش عراق جرئت نکند یک قدم پیش‌روی کند.
-‌ به گمانم برای از دست دادن آن صبر نمی‌کند و آتش را سنگین‌تر می‌کند، حالا بنشین و تماشا کن!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
داخل بیمارستان شدند و نگاهم را دنبال خودشان کشیدند. از دور آمبولانس را دیدم که می‌آمد. حتم داشتم باز چند رزمنده زخمی برایمان آورده‌بود. با عجله سمت بیمارستان رفتم و برانکاردها را جلو گذاشتم. ماشین که ایستاد، گرد و غباری به پا کرد و به دنبالش راننده‌ی اصفهانی که اصالتاً اهل نجف‌آباد بود، پیاده شد و با لهجه‌ی شیرین اصفهانیش گفت:
-‌ آبجی! زودباش، بدو بیا کمک کن!
سپس رفت و با عجله پشت در آمبولانس را باز کرد، و به کمک رزمنده همراهش پسر نوجوان هفده‌ساله‌ای که پایش زخمی شده‌ و از آن جوی خون روان بود و آه و ناله می‌کرد را بیرون کشیدند. تخت را با عجله سوی آن‌ها کشیدم و نوجوان زخمی را روی آن گذاشتند. سپس با عجله آن را به داخل بیمارستان کشیدیم. کنترل لازم به جهت بند آمدن خون‌ریزی را کردیم اما چون به شاهرگ اصلی گلوله خورده‌بود قرار شد هرچه زودتر برای استخراج گلوله از پایش وارد اتاق عمل اضطراری شود.
دکتر خطاب به من گفت:
-‌ پرستار جواهری آماده‌ی عمل باشید و بیمار را تا اتاق عمل ببرید و آماده کنید.
قبل از اینکه لب باز کنم زری تند گفت:
-‌ پرستار جواهری دیشب کشیک بودند، من به جای... .
هنوز حرفش تمام نشده‌بود که دکتر میانسال عبوس غرید:
-‌ شما به جای خودت تصمیم بگیر! طبق تصمیمات قبلی ایشان به خاطر تجربه و تبحر پرستار اتاق عمل هستند.
زری مات و مبهوت به دکتر سلیمانی نگریست که با عجله راه رفتن را در پیش گرفت. با اشاره سر زری را به آرامش دعوت کردم و گفتم:
-‌ اشکالی نداره زری! جانِ این طفل معصوم مهم‌تر است.
تخت و سِرُم را تکان دادم که زری بازویم را گرفت و گفت:
-‌ هنوز رنگ و رویت برنگشته‌است، سرت هم که درد می‌کند.
سری با اطمینان تکان دادم و گفتم:
-‌ من خوبم، مسکن دارد اثر می‌کند.
تخت را با زری حرکت دادیم و به عجله به اتاق عمل بردیم. رزمنده زخمی را آماده عمل کردیم. هنوز خون از زخم گلوله بیرون می‌جهید. باورود بچه‌های تکنسین اتاق عمل زری بیرون رفت. با عجله تیغه‌های عمل را یک‌بار دیگر استریل کردم و دکتر با پوشیدن لباس سبز تیره مشغول شد و حین عمل هرچه را می‌خواست به او می‌دادم. بعد از زدن بخیه تخت بیمار را حرکت دادیم و بیمار را که نیمه‌هوشیار بود به اتاق انتقال دادیم تا آمبولانس بیاید و آن را به بیمارستان شهری انتقال دهد.
خسته و با سری که همچنان درد می‌کرد و نبض داشت، از بیمارستان بیرون زدم، عطر اذان در فضا پراکنده می‌شد و عده‌ای رزمنده و تعدادی از پرسنل بیمارستان صحرایی آماده‌ی نماز بودند. من هم باید آماده‌ی نماز می‌شدم، بعد از گرفتن وضو خودم را به صف نماز جماعت رساندم.
تا غروب اتفاق خاصی نیافتاد و بالاخره مینی‌بوس آبیِ روشنی از دور پیدا شد که برای بردن عده‌ای از پرسنل بیمارستان که آن شب کشیک نبودند و انتقال آن‌ها به خوابگاه که در چند کیلومتری بیمارستان صحرایی آمد.
در یکی از شهرهای کوچک اطراف برای ما خوابگاهی احداث شده‌بود تا لختی فارغ از دنیای جنگ در آن آرامش بگیریم. خسته و با سردردی که زور مسکن‌ها برای آرام کردن آن نرسیده بود؛ به همراه زری در اتوبوس جای گرفتیم. از بیمارستان صحرایی تا آنجا با ماشین نزدیک به یک ربع راه بود. هر دو از زور خستگی آه نداشتیم که با ناله سودا کنیم! با اینکه امروز آتش دشمن سنگین نبود و خدا را شکر شمار زخمی‌ها آنقدری نبود، اما انرژی برای صحبت کردن در طول مسیر برای ما نمانده‌بود، بنابراین در خود فرو رفته‌بودیم. از شیشه‌ی اتوبوس به غروب دلگیر و آسمان به خون نشسته زل زده‌بودیم درحالی که از رادیوی اتوبوس صوت غم‌انگیز ((باز هم مرغ شب بر سر منبر گل/ دم‌به‌دم می‌خواند شعر جان پرور گل...)) را می‌خواند. همه عمیقاً با چهره‌های غمگین در فکرهایشان غرق بودند و شاید به این می‌اندیشیدند که کِی عمر این جنگ به سر خواهد آمد؟! آیا تا آن زمان زنده‌ایم یا چشم‌های ما را هم خاک پوشانده و دعوت رحمت حق را لبیک گفته‌ایم؟!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
هفته‌ی پیش زهره‌خانم نامه‌ی فروزان را برایم به جبهه فرستاده‌بود که مثل همیشه فروزان در نامه‌هایش التماس می‌کرد دست از لجبازی بردارم و به لندن برگردم؛ حتی می‌گفت دیگر مرا تحت فشار قرار نمی‌دهد که با ارسلان یا کَس دیگری ازدواج کنم و فقط می‌خواست برگردم. بیچاره خبر نداشت من در جبهه‌ها مشغول خدمت هستم و در یک قدمی مرگ ایستاده‌ام، اگر می‌دانست هرگز طاقت نمی‌آورد و حتی به قیمت زندانی شدنش به ایران بازمی‌گشت.
وقتی به خوابگاه رسیدیم، من و زری و چندتن از پرستاران زن پیاده شدیم و وارد یک خانه‌ی معمولی یا به اصطلاح خوابگاه خواهران شدیم. در بدو ورود لباس‌هایم را با بی‌حوصلگی کَندم و روی تخت خشک و چوبی که چند طبقه هم بود، ولو شدم. زری با دیدن حال من پای تخت نشست و گفت:
-‌ فروغ سردردت آرام نشده؟
لبخند گرمی زدم و دستش را فشردم و گفتم:
-‌ بهترم، کمی چرت می‌زنم مرا برای شام بیدار کن.
او سری تکان داد و گفت:
-‌ من هم دوش می‌گیرم.
از پای تخت بلند شد و من که آنقدر خسته بودم هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که موج خواب مرا ربود.
با صدای صحبت‌های هم‌اتاقی‌هایم از خواب پریدم، گیج و منگ کش و قوسی به بدنم دادم، چشمان خواب‌آلودم را به پنجره و سیاهی شب دوختم. دستی به صورتم کشیدم، زری مشغول خشک کردن موهایش با حوله بود و با دیدنم لبخندی زد و گفت:
-‌ بیدار شدی؟
روی تخت نشستم و دستی به موهایم کشیدم و با صدای خش و خواب‌آلودی گفتم:
-‌ چند ساعت خوابیدم؟
- ساعت نُه شب است.
چشم با حیرت گرد کردم و از تخت بیرون آمدم و گفتم:
-‌ قرار بود یک چرت کوتاه باشد، اما لااقل سردردم را خوب کرد.
یکی از هم‌اتاقی‌هایم با لهجه شیرین جنوبی گفت:
-‌ می‌خواهم سفره بیاندازم، یک آب به صورتت بزن و بیا که داریم از گرسنگی و خستگی می‌میریم.
بعد از صرف شام دیری نپایید که چراغ اتاق خاموش شد و هر کَس به هوای خواب شیرین به سوی تختش پر کشید اما من که خواب از سرم پریده‌بود، سر جایم غلت می‌زدم. هنوز جواب نامه‌ی فروزان را ننوشته‌بودم، نمی‌دانستم چطور باید جواب خواهر کوچکم را بدهم که دل نازکش نشکند. نمی‌دانست که من چطور پاگیر این جبهه‌ها شدم، گویی زندگی‌ام بدون آن بی‌معنی بود. انگار بعد از حمید تنها اینجا بود که آرامش را به وجودم باز می‌گرداند. اگر برمی‌گشتم به همان زندگی تلخ و دل‌مرده‌ای می‌رسیدم که هر روزش در آرزوی مرگ سپری می‌شد. اینجا اگر چه به ظاهر در دل جهنم بود اما در حقیقت بهشتی بود که حال و هوای معنوی آن قلب زخمی و دردمند مرا تسکین می‌داد.
از جا برخاستم و ترجیح دادم به حیاط بروم و کمی هوای بهاری به سرم بزند. از اتاق بیرون رفتم و وارد حیاط شدم که در کمال تعجب زری را روی پله‌ها دیدم که قاب عکس برادرش را در دست داشت و بی‌صدا برایش اشک می‌ریخت. با دیدنم تکانی خورد، او را دعوت به آرامش کردم و کنارش نشستم. اشک‌هایش را با گوشه‌ی روسری‌اش پاک کرد.
آه بلندی کشیدم و گفتم:
-‌ گفتی در عملیات والفجر هشت شهید شد؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
سری تکان داد و گفت:
-‌ آقاجان هر روز یک پایش سپاه است که شاید ردی از او پیدا کند و مادرم هم خیال می‌کند زنده‌است، اما همرزمانش می‌گفتند خودشان او را دیدند که گلوله‌ی تانک محل سنگرش را هدف گرفته‌بود و برادرم با خاک و خون یکی شده‌بود اما در آن وضعیت هیچ‌کَس فرصت نکرده‌بود جسد برادرم را... .
گریه‌هایش مجال ادامه‌ی حرفش را نداد. او را به سی*ن*ه چسباندم و گفتم:
-‌ امیدوارم که او را بیابید، چون من از هر کسی بهتر می‌دانم چشم‌ انتظاری چیست!
او آهسته در آغوشم گریست و من سر بلند کردم و به آسمان صاف و پرستاره‌ی شب زل زدم و باز صحنه‌ی دردناک تیرخوردن حمید جلوی چشمانم نقش بست. آه بلند و سوزناکی را بیرون دادم. زری از آغوشم جدا شد و با کف دست اشک‌هایش را پاک کرد و با بغض در گلو ادامه داد:
-‌ چطور این درد عظیم را شش‌سال تحمل کردی فروغ؟! من خیال نمی‌کنم صبر تو را داشته باشم.
زهرخندی کنج لبم نشست و گفتم:
-‌ چه روزهایی بودند که به بلندای سال سر کردم به خیال پیدا کردن نشانی از او و چه شب‌هایی که در ناامیدی و آرزوی مرگ گذشتند. بدترین روزها و شب‌ها لحظاتی بودند که او را در خواب می‌دیدم؛ وقتی صبح چشمم به حقیقت تلخ فردا باز می‌شد و او کنارم نبود گویا همان لحظه بود که او را از دست داده‌بودم و تا چند روز در سوگ از دست دادنش فرومی‌پاشیدم. هیچ بودنی، نبودن او را جبران نمی‌کرد و هر لحظه در رنج از دست دادنش خودم را تنها می‌دیدم. خودم هم نمی‌دانم چطور با این غم زندگی کردم و نمردم. خودش نبود اما خاطرات‌اش و دلتنگی‌اش در زندگیم سایه انداخته بود، آنچنان که جز خیالش هیچ چیز مرا وادار به زنده ماندن نکرد. اگر در حقیقت تلخ زندگیم غرق شده‌بودم تا به حال هفت کفن پوسانده‌بودم اما این خیال زنده‌بودن او بود که مرا زنده نگه‌داشت گرچه فقط یک خیال پوچ بود اما کمکم کرد کم‌کم با درد نبودنش و رفتنش کنار بیایم.
دستش را روی دستم گذاشت و فشرد. آه بلندی کشید و گفت:
-‌ کاش من هم مثل تو می‌توانستم به خیالم اعتماد کنم.
اشک‌هایش پشت هم چکیدند و با حالی درمانده ادامه داد:
-‌ هر جا رو انداختیم گفتند او شهید شده‌است و تنش در خاکی که در دست بعث غصب شده مانده.
آه بلندی کشیدم و گفتم:
-‌ امیدوارم هر چه زودتر آن آب و خاک، از چنگ محاصره‌ی بعثی‌ها بیرون بیاید.
شانه‌اش را فشردم و گفتم:
-‌ بیا برویم بخوابیم، نکند فردا آتش جنگ سنگین باشد و توان کمک در ما، به خاطر خستگی نماند.
او را به زور از جا بلند کردم و برای خواب آماده شدیم.
فردای همان روز هم در آرامش می‌گذشت و چند زخمی سرپایی داشتیم. نزدیک ظهر داشتم پانسمان زخم رزمنده‌ای را عوض می‌کردم، کسی صدایم کرد:
-‌ پرستار جواهری کیست؟
نگاهی به رزمنده‌ای که در آستانه‌ی در بود کردم و گفتم:
-‌ من هستم، چه کار دارید؟
او خونسرد گفت:
-‌ یک نفر بیرونِ بیمارستان با شما کار دارد!
نگاه به او کردم و گفتم:
-‌ کی هست؟
بی‌اعتنا و با پوزخندی گفت:
-‌ یک آقای کت و شلواری است مثل اینکه مال این دنیا نیست و با کت و شلوار دامادی اینجا آمده.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
حرفش بر تعجبم افزود، با عجله پانسمان رزمنده را بستم و برای خاموش کردن عطش کنجکاویم بیرون رفتم، اطراف را گیج و سردرگم نگریستم که صدای آشنایی روح را در تنم رقصاند. یک آن چون شاخه‌ی ترد و خشکی اسیر باد به خود لرزیدم.
حیرت‌زده سر چرخاندم و فردین را دیدم. تا چند ثانیه در حال خودم دست و پا می‌زدم. او از من حیرت‌زده‌تر بود و با سر و وضعی که او را انگشت‌نما کرده‌بود، پشت سرم ایستاده‌بود و میان رزمنده‌ها توی ذوق می‌زد. هر کسی او را با کت و شلوار سورمه‌ای اتو کشیده و کروات می‌دید سری تکان می‌داد و پوزخند می‌زد.
فردین با اخمی که دو شیار عمیق لابه‌لای دو ابرویش انداخته‌بود بهت‌زده پیش آمد و گفت:
-‌ فروغ!
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-‌ فردین! چطور... چطور اینجا آمدی؟
لب فشرد و با نگاهش به من زل زد بی‌آنکه حرفی بزند. دستپاچه دستی به پیشانی‌ام کشیدم و گفتم:
-‌ چه کسی با تو به اینجا آمده؟
او لب باز کرد و گفت:
-‌ هیچ‌ک.س! تنها آمدم. آدرست را از روی نامه‌ای که به فروزان پست می‌کردی، برداشتم و به ایران آمدم اما صاحبخانه‌ات گفت که به جبهه آمدی. فروغ تو دیوانه شدی؟ می‌دانی اینجا کجاست؟!
نفسم را با حرص بیرون راندم و گفتم:
-‌ نکند باز برای بردن من آمدی؟! فروزان چرا دست برنمی‌دارد و به زندگی خودش نمی‌چسبد!
پوزخندی زد و دست به کمر طلبکارانه غرید:
-‌ هِه! فروزان اگر بداند تو اینجا آمدی یقه چاک می‌کند.
لب فشردم و گفتم:
-‌ فردین برو! اشتباه کردی به دنبال من آمدی می‌دانی که برنمی‌گردم.
-‌ دنبالت نیامدم فروغ، فقط به ایران برگشتم.
-‌ برای چه؟
-‌ برای زندگی.
همان لحظه جیپ صحرایی با سرعت نزدیک ما متوقف شد و گرد و غبار زیادی به پا کرد و رزمنده‌ای با عجله و فریاد کمک‌خواهی پیاده شد. حرف فردین را در دهانش گذاشتم و با عجله سوی برانکاردی که جلوی بیمارستان ولو بود دویدم و سوی جیپ آن را کشیدم. او رزمنده‌‌ی زخمی را که در آغوش داشت و سر و صورتش مملو از خون بود را روی تخت بیمارستان گذاشت.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
حال رزمنده مساعد نبود و پیوسته از جمجمه‌ی شکسته‌اش خون فواره می‌زد. چفیه بسته‌شده روی سرش، از خون پر شده‌بود. دستم را وحشت‌زده روی محل زخم گذاشتم و سراسیمه تخت را مقابل چشمان بهت‌زده‌ی فردین حرکت دادم و تا بیمارستان دوان‌دوان تخت را کشیدیم. با هجوم دکترها و پرستارها مقابل تخت و وضعیت اورژانسی او کاملاً حضور فردین را از یاد بردم و به اتاق عمل رفتم. ترکش به درون جمجمه رزمنده بیست و هشت‌ساله فرو رفته‌بود و سبب پارگی رگ و عصب آن شده‌بود. موهای سرش را تراشیدم و با تنظیفی تمیز پیوسته خون جهنده‌ی او را پاک می‌کردم، کمی بعد دکتر سلیمانی و دکتر بهنودی مشغول بستن رگ پاره و کنترل خونریزی شدند. عمل او برای برداشتن ترکش با تجهیزات بیمارستان صحرایی امکان پذیر نبود، بنابراین باید بعد از کنترل خونریزی او را هر چه سریعتر به بیمارستان شهری انتقال می‌دادیم. از سویی نیاز به تزریق خون بود اما خون مشابه با گروه خونی اُو منفی فقط یک کیسه در بیمارستان صحرایی مانده‌بود که به علت وضعیت بحرانی و شرایط بغرنج رزمنده کفاف نمی‌داد. در این شرایط امکان گرفتن خون از بیمارستان شهری فراهم نبود و به خواست دکتر میان بیمارستان صحرایی بین همه اعلام شد هر کسی خون اُو منفی دارد، هر چه زودتر داوطلب شود و در اتاق عمل تمهیدات خون‌دهی را بلافاصله انجام دهد. همه در دل دعادعا می‌کردیم کسی پیدا شود تا جان او بیش از این به خطر نیافتاده است، او را نجات دهیم. عرق پیشانیم را پاک کردم و زیر لب نگران دعا می‌خواندم که خبر خوشی بیاورند که یکی از پرستارها با عجله پرده‌ی ضخیم اتاق را تکان داد و گفت:
-‌ دکتر اینجا یک نفر اُو منفی داریم.
دکتر بهنود گفت:
-‌ زود بفرست آزمایش کنیم.
پرده که کاملاً کنار رفت، از دیدن فردین ماتم برد. نه تنها من، بلکه تمامی افرادی که در اتاق عمل بودند از ریخت و حال فردین خشکشان زده‌بود. فردین با طمانینه داخل شد و دکتر بدون معطلی نمونه خونی از او گرفت و با آزمایشی کوچک مطمئن شد و خطاب به من گفت:
-‌ درسته! اُو منفی هست، پرستار جواهری این آقا را آماده‌ی خون گرفتن کنید.
با بهت به زور از جا کنده‌شدم و سوی فردین رفتم که روی صندلی نشسته بود و آستینش را بالا زده‌بود. دستگاه را سوی او کشاندم و تخت خالی سوی او آوردم، هنوز تا تمام شدن کیسه خون قبلی کمی زمان داشتیم. نگاه به چشمان مطمئن فردین کردم و گفتم:
-‌ فردین روی تخت دراز بکش تا آنژیوکت را به دستت فرو ببرم.
او رفت و روی تخت دراز کشید، ماسکم را کنار زدم و لبخند گرمی به او زدم و گفتم:
-‌ ممنون از اینکه کمک کردی.
او مرا عمیق نگریست و گفت:
-‌ این بنده خدا را چه کار کردند؟
-‌ ترکش به سرش خورده و خونریزی کرده، اگر خون نمی‌دادی ریسک مرگش بالا بود.
کیسه‌ آرام‌آرام شروع به پر شدن خون کرد. برای ادامه‌ی عمل جلو رفتم، صدای دستگاه قلب سکوت اتاق عمل را می‌شکست. چندتا از رگ‌های خونی او را بستند اما خونریزی کماکان ادامه داشت و ادامه بیشتر عمل میسر نبود و برای عمل تخصصی‌تر باید هر چه سریعتر به بیمارستان شهری منتقل می‌شد. در این حال کیسه خون فردین هم پر شده بود که آن را با کیسه خون خالی عوض کردم. باید رزمنده را به بیمارستان شهری می‌رساندیم. ناچار با عجله با فردین خداحافظی کردم و کنار رزمنده زخمی درون بالگرد نشستم. بالگرد با صدای مهیبی از جا برخاست. کنار رزمنده بیهوش بودم، لب‌هایش خشکیده‌بود و کم‌کم داشت اثر بیهوشی از سرش می‌پرید و مدام زیرلب طلب آب می‌کرد.
خوردن آب در آن شرایط برایش مناسب نبود و از سویی می‌ترسیدم که نکند تا به بیمارستان نرسد و تشنه از دنیا برود. مستاصل و سرگردان چفیه‌ای را روی صندلی یافتم، آن را برداشتم و سوی کمک خلبان رفتم و طلب آب کردم. سپس با قمقمه آب کنار رزمنده دو زانو نشستم و نگران به چهره‌ی رنگ و رو پریده‌اش زل زدم. پانسمان سرش مملو از خون شده‌بود. قدری از چفیه را خیس کردم و روی لب‌های خشکیده‌ی او کشیدم. بغض راه گلویم را مسدود کرد. قطره اشکم از گوشه‌ی چشمم سرریز شدند. به راستی که جنگ بی‌رحمانه‌ترین سیاست بشر است.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
اطراف را نگریستم و دعا می‌کردم هر چه زودتر به شهر برسیم. تا زمانی که برسیم لب‌های او را با پارچه‌ی خیس مرطوب می‌کردم تا شاید کمی از عطش او کاسته شود. وقتی بالگرد به زمین نشست عده‌ای با برانکارد منتظر او بودند و با دادن اطلاعات درباره شرایطش او را تا اتاق عمل همراهی کردم و دوباره با آمبولانس به بیمارستان صحرایی برگشتم. زمانی که به آنجا رسیدم غروب بود، گمان نمی‌کردم که فردین هنوز منتظرم باشد. فردین سراسیمه سویم آمد و حال رزمنده را پرسید. سری تکان دادم و گفتم:
-‌ نمی‌دانم دیگر چه بر سرش آمده‌است. اگر عمرش به دنیا باشد زنده می‌ماند.
حال او از دیدن وضعیت جبهه منقلب شده‌بود. آهسته گفتم:
-‌ فردین اینجا امن نیست به تهران برگرد.
نگاهش را به من دوخت و گفت:
-‌ تو چی؟
-‌ من به هوای خدمت به همین آدم‌ها به ایران آمدم.
در سکوت مرا نگریست، لب فشردم و گفتم:
-‌ اتوبوس پرستاران و دکترها را به شهر می‌رساند. از آنجا می‌توانی ماشین بگیری و به تهران برگردی. در مورد من و اینجا با کسی حرف نزن. می‌دانم که می‌توانم به تو اعتماد کنم.
-‌ اگر بلایی ... .
حرفش را بریدم و گفتم:
-‌ آن‌وقت دیگر برای من بلا نیست! خواهش می‌کنم برو و روی هر چه امروز از من دیدی، چشم ببند.
با صدای زری صحبت‌های ما قطع شد، زری آهسته گفت:
-‌ فروغ، مینی‌بوس آمده‌است.
اشاره به زری کردم و گفتم:
-‌ زری! بیا اینجا!
او نزد ما آمد و متعجب به سر و وضع فردین نگریست، آهسته گفتم:
-‌ فردین پسرخاله‌ام است. می‌شود او را هم سوار مینی‌بوس کنید و تا شهر ببرید. از راننده بخواه او را در شهر پیاده کند، بقیه را هم خودش می‌رود.
زری با تعجب نیشخندی زد و گفت:
-‌ آه! عجب، پس پسرخاله تو است!
فردین نفسش را با ناراحتی بیرون داد و گفت:
-‌ فروغ!
رو به او غریدم:
-‌ امشب من در بیمارستان کشیک هستم. زری با یکی از همکاران صحبت می‌کند. برو فردین ریخت و قیافه‌ات اینجا در چشم می‌زند.
زری گفت:
-‌ ببخشید آقا‌ فردین، مینی‌بوس دارد می‌رود و جا می‌مانیم.
اشاره به فردین کردم که برود، فردین سری با ناراحتی تکان داد و پشت سر زری به راه افتاد. نفسم را بیرون دادم و با تمام خستگی به داخل بیمارستان پناه بردم و تا صبح در خیال آن رزمنده‌ بودم. بی‌گمان اگر حمید هم زنده‌بود مثل همین رزمنده‌ها دست از جبهه و جنگ و شهادت برنمی‌داشت. دست در جیبم فرو کردم و ساعتش را بیرون کشیدم، شیشه‌ی صفحه‌اش چون قلب من ترک خورده‌بود. نگاهم را غم پر کرد و باز هم در دریایی از اندوه او غوطه‌ور شدم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
یک هفته از آن روز گذشت و امروز آتش جنگ در خط مقدم سنگین شده‌بود. از صبح پشت سر هم رزمنده‌های زخمی را می‌آوردند و بیمارستان جای سوزن انداختن نداشت. تعدادی از بچه‌ها، زخمی‌های بدحال را تا بیمارستان شهری همراهی می‌کردند. اوضاع بیمارستان آشفته‌بود و هر از گاهی صدای مهیب ترکیدن توپ و تانک‌ها، زمین را زیر پایمان می‌لرزاند. اوضاع شبیه زمان عملیات، وخیم بود و پی‌درپی رزمنده‌های زخمی را می‌آوردند که بعضی از آن‌ها تا به بیمارستان صحرایی برسند، از شدت جراحات جان می‌باختند و دعوت حق را لبیک می‌گفتند. با فریاد دکتر بهنود با عجله پسر سیزده‌ساله‌ای را که گلوله به قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش خورده‌بود و در خطر جدی بود، را به اتاق عمل بردیم و با عجله آماده‌ی عمل شدیم. مدام سوت گوش‌خراش جت‌های بعثی در آسمان به گوش می‌رسید و دیری نپایید که صدای مهیب ترکیدن بمب‌هایشان زمین را زیرپایمان به لرزش انداخت. اندکی از شن‌های کیسه‌های کنفی دیواره‌ها ریزش کرد. بی‌آنکه تعللی کنیم تمرکزمان روی عمل جراحی حساس بود اما صدای سوت دستگاه که خبر از افتادن فشار و کاهش ضربان قلب آن نوجوان را می‌داد؛ ته دل همه را خالی کرد. دکتر بیهوشی غرید:
-‌ ضربان قلب بیمار دارد افت می‌کند! زود باشید خون بزنید.
اضطراب و تشویش در همه موج انداخت و هر کسی در پی نجات آن نوجوان رزمنده به تکاپو افتاد. با عجله و دوان‌دوان کیسه‌ی خون دیگری آوردم اما تا بجنبم صدای بوق ممتد از دستگاه، گویی ناقوس مرگ را به صدا درآورد و در پی تلاش کادر اتاق عمل، به علت شدت جراحات آن نوجوان نیز دعوت رب را لبیک گفت. دیدن آن وضعیت همه را به حال بد انداخت و هر کسی یک جور در خود فرو رفت، با حالی خراب و روحیه‌ی آشفته دستگاه‌ها را از او جدا کردیم. قبل از انداختن ملحفه‌ی سفید روی چهره‌اش صورت استخوانی و کوچکش و ریش‌های جوانه نزده‌ی او قلبم را به درد آورد و گویی هزار دست قدرتمند گلویم را فشردند و سی*ن*ه‌ام را به تنگ آوردند. همه با تاثر نگریستند، دکتر بهنود با ناراحتی دستکش‌هایش را روی زمین انداخت و کناری رفت و با حالی آشفته روی زانو خم شد. تخت رزمنده جوان را حرکت دادند و او را از جلوی چشمانم بردند. با حالی سرگشته و روحیه‌ای که باخته‌بودم، دستم را روی دهانم فشار دادم تا جلوی بغضم را بگیرم. شتابان از اتاق بیرون آمدم اما سالن به طرز فاجعه‌باری از رزمنده‌های زخمی پر بود و صدای آه و ناله و فریادهای پرستاران و دکترها در پی‌ نجات آن‌ها مرا برای لحظه‌ای خشک کرد. پرستارها و دکترها دوان‌دوان در میان تخت‌ها می‌دویدند. دیدن آن همه جوش و خروش و اضطراب بیش از پیش روحم را می‌خراشید. وضعیت بیمارستان به طرز اسفباری مملو از زخمی بود و کادر درمان پیوسته درحال دویدن و نجات آن‌ها بودند. در بهت و ناباوری سر جایم خشکیده‌بودم و به فاجعه‌ی اسفبار جنگ نگاه می‌کردم که به یکباره کسی وحشیانه شانه‌ام را سوی خود کشید و چهره‌ی آشفته زری را دیدم که با اضطراب فریاد زد:
-‌ فروغ به تخت آن گوشه برس! من باید چند تا رزمنده زخمی را به بیمارستان شهری برسانم.
درد خودم فراموش شد و با اشاره‌ی دستش، رزمنده‌ی زخمی را آن گوشه دیدم که ترکش به دستش خورده بود و به خود می‌پیچید. با عجله سوی او دویدم و آستین لباسش را پاره کردم، صدای فریادش که هم از سوختگی و هم از رنج پارگی بازویش شکایت داشت، در گوشم می‌پیچید. با عجله آستین لباسش را پاره کردم، اندکی از بازویش دچار سوختگی درجه یک شده بود و از محل زخم خون می‌جهید. سراسیمه هر کسی را که جلوی راهم بود را پس زدم و محلول ضدعفونی و وسایل مورد نیاز را آوردم و مشغول درمان آن شدم، بعد از کنترل خون‌ریزی به دنبال سرُم رفتم که به یکباره حس کردم زمین زیرپایم لرزید و صدای مهیب و رعب‌آوری روح را در تن همه رقصاند، قبل از اینکه دستم را به جایی بند کنم، از لرزش ترسناک زمین در اثر بمباران، تعادلم را از دست دادم و نقش روی زمین شدم و کیسه سرم از دستم روی زمین پرت شد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
برای لحظه‌ای خیال کردم موشک به بیمارستان صحرایی خورده‌است. همه در بهت روی زانوانشان خم شده‌بودند و با چشمانی گرد و وحشت‌زده به سقف بیمارستان خیره شده‌‌بودند. همین‌که خطر از سر گذشته‌بود، دوباره با عجله دستم را از پایه تخت بیمارستان گرفتم و از روی زمین بلند شدم. به کیسه سِرم چنگ زدم تا سوی رزمنده بروم که ناگهان با صدای فریاد آشنای کسی، گویی که کسی چنگی به سی*ن*ه‌ام زد و قلبم را از جا کند. آنچنان که گویی همان‌دم روح از قالبم پر کشید.
تن صدایش انگار صدای آن آشنای دیرینم بود و درخواست کمک می‌کرد.
برای لحظه‌ای از صدای آشنایش که فریاد کمک‌خواهی داشت، چشمانم به تاریکی شبِ تار شدند و لرزشی آشکارا چهار ستون بدنم را در بر گرفت. بهت‌زده و بی‌اختیار تمام هیکلم در جهت صدا چرخید و رزمنده‌ای را دیدم که خم شده‌بود و رزمنده‌ی دیگری را بر روی دوشش حمل می‌کرد و فریاد می‌زد که به کمکش بشتابند. تمام وجودم از شدت تن صدایش به لرز درآمده‌بود و قلبم از حرکت باز ایستاد. دیگر هیچ‌چیز را جز او نمی‌دیدم. هیچ‌چیز را جز انعکاس صدای او را نمی‌شنیدم، حتی... هیبتش هم مرا مسخ و حیران کرده‌بود. صدایش بار دیگر طنین‌ انداخت و من دیگر حال خود نبودم و او را چون آشنای دیرینم می‌دیدم که دیگر از یافتن او ناامید شده‌بودم. چند نفر از رزمنده‌ها و پرستاران سوی او دویدند و رزمنده زخمی را از روی دوشش برداشتند و روی تخت گذاشتند و او آشفته قامت راست کرد.
آه... از زمانی که چهره‌‌ی خاکی و خون‌آلودش در قاب چشمان حیرانم نشست. او را حتی با وجود غباری از خاک و خون که روی صورتش نشسته‌بود، شناختم. چشمان خیسم از فرط حیرت گشاد شدند و ضربان قلبم غوغا به پا کرد. از دیدنش دنیا دور سرم چرخ می‌خورد. چشمانش همان بود و نگاهش...
خدای من چه می‌دیدم؟! بی‌گمان آنچه مقابل چشمانم ایستاده‌بود واقعیت نداشت و شاید... شاید! این من بودم که به آرزوی دیرینم رسیدم و به دیار مردگان شتافته‌بودم و حالا او را مقابل چشمانم می‌دیدم. سنگینی نگاهم را حس کرد و سرش سوی من چرخید که چون مجسمه یخی منجمد شده‌بودم و در بهت و ناباوری نگاهش می‌کردم. همین‌که نگاهش سوی من چرخید ناباورانه چون شاخه‌ی خشکیده‌ای لرزید و تکان سختی خورد. گویی همه‌ی دنیا مقابل چشمانم محو شده‌بودند و تنها او بود که می‌توانستم ببینم. از تمامی اعضا و جوارحم تنها چشمانم بود که کار می‌کرد. حتی... حتی قلبم هم نمی‌زد.
او هم با چشمان گشاد و چهره‌ای به غایت رنگ پریده و آشفته به من زل زده‌بود، ناباورانه گامی لرزان به جلو برداشت و سر جایش متوقف شد. لحظه‌ای سیبک گلویش لرزید و زیرلب حیرت‌زده زمزمه کرد:
-‌ ف...فروغ!
تنها از حرکت لب‌هایش فهمیدم که نام مرا زمزمه کرد.
خدایا! چه می‌دیدم؟! این همان کسی بود که خیال زنده ماندنش هم رویای شیرین و بهانه‌ی زنده ماندنم بود، حالا مقابل چشمانم ایستاده‌بود. درست می‌دیدم؟! این او بود؟ وهم نبود؟! باز یک رویای شیرینی نبود که مرا به سخره گرفته بود؟! آیا او حمید بود؟!
از باور آنچه روبه‌رویم بود، به خود نیامده‌بودم و حس کردم دنیا دور سرم می‌چرخید، چون چرخ و فلکی که کودکی تخس و شیطان مرا در آن می‌چرخاند و می‌چرخاند. چشمانم به تاریکی شب شد و در تقلای دیدن آنچه که مقابلم بود، دست و پا می‌زدم اما سرگیجه و حالت تهوع شدید از فشار روانی زیاد، مرا از خود بی‌خود کرد و بدنم چون پر سبکی روی زمین فروریخت و دیگر ندانستم چه شد... .
 
بالا پایین