جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,847 بازدید, 602 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
سر بالا آورد و گفت:
-‌ بعد از سال‌ها همین چند وقت پیش آن‌ها را در فرودگاه دیدم از مسافرانم بودند و فرصت دیدار مهیا شد. گفتند برای مهمانی خاله‌‌ات به اینجا آمدند و مرا به این جشن دعوت کردند. حال تو را پرسیدم و گفت آن اتفاق تلخ برایت پیش آمده اما از آمدنت به لندن چیزی نگفته‌بود. اگر می‌دانستم تو به اینجا آمدی... .
حرفش را خورد و با نگاه مشتاقش به من زل زد، چشمانش هنوز هم مثل آن زمان‌ها می‌درخشید. لبخند تلخی زدم و گفتم:
-‌ از خودت بگو! در چه حالی؟
دستانم را گرفت و در دو دستش فشرد، دردمند زهرخند تلخی به لب نشاند و گفت:
-‌ چه بگویم؟! جز آنکه هنوز آن عاشق دلباخته منم! شب و روزم با یاد تو سپری می‌شود و دفتر شعری که برای تو سرودم!
نگاه پرتلاطمش به من خیره ماند. لبخند کم‌جانی بر لب نشاندم و خواستم حرفی بزنم که به یکباره نوری کوتاه به رویمان درخشید و برقش چشمانمان را زد. با صدای حمیرا رشته‌ی صحبت میان من و او از هم گسست:
-‌ اوه! ببین چه کسانی اینجا هستند؟ آه چه لحظه تماشایی!
دستم را از دست ارسلان کشیدم. از عکس ناگهانی که حمیرا از ما انداخته بود، عصبانی شدم اما جرات ابرازش را نکردم. حمیرا با آن دهان گشادش لب باز کرد و با اشتیاق جلو آمد و گفت:
-‌ ارسلان! خوش آمدی.
سپس با نگاهی معنادار و خوشحال مرا نگریست و گفت:
-‌ حتم دارم فروغ از دیدنت شوکه شده‌باشد.
نفسم را زیرلب با ناراحتی بیرون دادم و با کنایه ظریفی به او گفتم:
-‌ گویا تنها کسی که از آمدن او اطلاع داشت شما بودید.
حمیرا خنده نه چندان بلندی کرد و با دستش به روی بازویم چند ضربه زد و گفت:
-‌ هواپیمای ما با خلبانی ژنرال روی خاک لندن نشست. خود ما هم از دیدن ژنرال حیرت کرده‌بودیم.
به ناچار لبخند تصنعی زدم و سکوت کردم.
حمیرا دستی برای غلامحسین‌خان تکان داد و گفت:
-‌ غلامحسین‌خان، نگاه کن ببین چه کسی اینجاست.
دیری نپایید که غلامحسین‌خان با آن لباس‌های اتو کشیده و کروات خال‌خال سورمه‌ای به خوش‌آمدگویی ارسلان آمد و همان باعث شد سوسن و فروزان هم از بودن ارسلان در آن مجلس حیرت کنند و طولی نکشید که دور و بر ما شلوغ شد. فروزان با حیرت بازویم را چنگ زد و مرا از آن شلوغی که مرا کلافه کرده‌بود؛ بیرون کشید و هیجان‌زده گفت:
-‌ فروغ! باورم نمی‌شود، ببین تقدیر چه بازی‌هایی دارد! تو و ارسلان یکبار دیگر همدیگر را ملاقات کردید.
نگاه دردمندم سوی ارسلان پر کشید که حواسش پی من می‌چرخید و می‌خواست از محاصره حمیرا و بقیه خود را بیرون بکشاند و خودش را به من برساند. همین‌که اشتیاق فروزان را در برخوردم با ارسلان دیدم، با فراست دانستم و فهمیدم همه خیال باطلی به ذهنشان خطور دادند. فروزان گفت:
-‌ نگاه کن فروغ، هنوز هم انگار خیال تو را بر سر دارد.
بازویم را از چنگ فروزان بیرون کشیدم و نگاه تندی به او کردم که با دیدن چهره‌ی غضبناکم دهانش نیمه‌باز ماند. قصد رفتن کردم که غرید:
-‌ فروغ! کجا؟ نکند باز می‌خواهی گوشه‌ای کز کنی و غمبرک بزنی.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و به نگاه طلبکارش چشم دوختم که ارسلان سوی من آمد و مجال پاسخ دادن به او را از من گرفت. فروزان با اشتیاق با او احوال‌پرسی کرد و ارسلان با خوش‌رویی از دیدن ما ابراز خرسندی کرد. سپس نگاه مشتاقش سوی من چرخید و گفت:
-‌ آنقدر خوشحال هستم که دلم می‌خواهد این مهمانی چشم‌نواز هرگز به پایان نرسد.
فروزان که معنای کنایه‌ی او را دریافته بود، خنده‌ی بلند و ملیحی کرد و گفت:
-‌ هنوز هم طبع شاعرانه‌تان را حفظ کردید ارسلان‌خان! ما هم از حضور شما در این مجلس چقدر خوشحال هستیم.
ارسلان چشم از فروزان چرخاند و باز مرا نگریست و گفت:
-‌ آه راستی از جناب تیمسار چه خبر؟ ایشان در چه حال هستند؟
فروزان چهره در هم کرد و به جای من پاسخ داد:
-‌ یکسال‌پیش وقتی انقلاب شد و به خاک آمریکا مهاجرت کردیم، متاسفانه تیمسار عمرش را به شما دادند.
ارسلان از شنیدن آن خبر چهره در هم کرد و متاثر شد اما وقتی هیچ عکس‌العملی در صورتم نیافت، حرفی بیش از این نزد. فروزان با لبخند تصنعی گفت:
-‌ به نظرم که شما دو تا حرف‌های زیادی دارید. دیگر بیش از این مزاحم شما نمی‌شوم.
سپس چشمکی به من زد و مرا با او تنها گذاشت. دندان به هم فشردم که از ریشه‌های دندانم درد برخاست. ارسلان گامی جلو آمد و گفت:
-‌ اگر بودن من در کنار تو مزاحمت نیست، تمایل دارم که امشب در کنار تو سپری شود.
چشم فرو بستم و لبخند تلخی به لب بستم و به ناچار و از روی ادب گفتم:
-‌ چنین نیست.
با دست به جایی اشاره کرد و خواست برویم و بنشینیم. شانه‌به‌شانه‌ی او با اکراه قدم برداشتم درحالی که حال دلم در جوش و خروش بود. ارسلان گفت:
-‌ از شنیدن خبر مرگ تیمسار متاثر شدم.
بی‌توجه به حالش گفتم:
-‌ اما من هرگز از مرگش متاثر نیستم.
حیرت کرد و به صورتم زل زد. نگاهم را به چشمان سبز او دوختم و در باغ سبز چشمانش، درست در خیال آن روزی غرق شدم که با پدرم در جدال بودم تا مانع از تیراندازی او به حمید شوم اما صدای شلیک گلوله‌ای پیراهن او را غرق در خون کرد.
از آن خیال دردناک بیرون آمدم و گفتم:
-‌ من در جهنمی سوختم که او بر پا کرد و هنوز هم ادامه دارد.
بغض سختی تار و پود گلویم را به درد آورد. چون پرتغال درشتی که در حفره گلویم گیر کرده‌باشد به سختی آن را قورت دادم و نالیدم:
-‌ امیدوارم چون من راهش به جهنم باز باشد.
او با ناراحتی نفسش را بیرون راند و گفت:
-‌ آیا مسئول مرگ حمید تیمسار بود؟
چشمانم خیس شدند و بی‌آنکه لب باز کنم و چشمان خیسم را از او جدا کنم سری به ملایمت تکان دادم که حرفش را تایید کرد. در فکر فرو شد و باز نگاه سوی من چرخاند و گفت:
-‌ پس عاقبت، این عشق ممنوع تو هم به سرانجام نرسید. بسیار از شنیدن خبر مرگ حمید شوکه شدم و آن شب تا صبح به حال و روز تو اندیشیدم. بی‌گمان درد و رنج از دست دادنش بسی طاقت‌فرساتر از منی بود که معشوقه‌ام مرا نخواست.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
زهرخند تمسخرباری پاسخش شد. آهی سی*ن*ه‌سوز کشیدم و گفتم:
-‌ معشوق تو، یک هوا را با تو نفس می‌کشد و زنده‌است. حتی اگر محال باشد، باز هم تقدیر او را سر راه تو کشاند اما من چه بگویم که دیگر دستم به او نمی‌رسد. حتی جسدش هم پیدا نشد تا خاک، این سوز عشق را اندکی سرد کند. کاش من هم به حال تو قانع بودم ارسلان، کاش آن روز برفی که همدیگر را دیده‌ بودیم مرا ترغیب به گفتن حالم به او نمی‌کردی. کاش به درد از دور تماشا کردنش قانع بودم و خودم را آنقدر مقابل این تقدیر بی‌رحم جسور نمی‌دیدم.
سری با درد تکان دادم. او زهرخند تلخی به لب‌های باریکش نشاند و گفت:
-‌ این عشق درد بدی است فروغ، اما خودت می‌دانستی که آغازش پایانی نخواهد داشت. خیال می‌کنی چون از دیده‌ی من برفتی تو هم برای من تمام شدی و دفتر این عشق بسته شد؟ هر شب و هر روز آن لحظه‌ی مهمانی که برای اولین بار رخ تو در چشمم نشست را از خاطر نمی‌برم. هر بیت شعری که می‌خوانم تو بر یادم خواهی آمد و با خودم می‌اندیشم که چه احمقانه با خودخواهی‌هایم تو را از خودم گریزان کردم و از دست دادم. دنیای پر از مهربانی و جسارت تو، تحمل دنیای کوچک خودخواهی‌های مرا نداشت. تنها لحظه‌ای که مرا از این عشق پشیمان نکرد؛ همان لحظه‌ای بود که ناچار شدم برای همیشه دست از تو بکشم.
باز بغضی به قدر پرتغال در گلویم باد کرد و با صدای آمیخته به آن نالیدم:
-‌ مرا ببخش ارسلان! گویی که آه تو از بی‌رحمی‌هایم، مرا هم بالاخره زنجیر کرد.
با تحکم گفت:
-‌ هرگز! هرگز تو را آه نکشیدم فروغ! اگرچه همواره به حال حمید غبطه می‌خوردم و عشق او را بالاتر از خودم نمی‌دیدم اما هرگز نمی‌خواستم تو شکست بخوری. رنج تو رنج من است.
آه سوزناکی در پاسخش کشیدم و چون کشتی درهم‌شکسته‌ای در خود فرو شدم و دست‌هایم را روی زانوهایم گذاشتم. انگار در این دنیا تنها کسی که حال مرا بیشتر از هر کسی می‌فهمید، فقط او بود.
بالاخره سر میز شام میان من و ارسلان فاصله افتاد اما در تله‌ی سوسن و فروزان گیر کردم که با اشتیاق منتظر بودند ببینند بین من و ارسلان چه گذشته‌بود اما وقتی حرف‌های سرد و سرسنگین مرا دیدند عقب‌نشینی کردند.
در طول شام نگاه‌های سنگین ارسلان را روی خودم حس می‌کردم که با اشتیاق مرا می‌نگریست و از دید زدن من سیر نمی‌شد. آن‌چنان که این حرکتش به مذاق حمیرا خوش آمده‌بود و مدام آن را به رخ من می‌کشید و با حرف‌ها و کنایه‌هایش که به بهانه‌ی دلسوزی می‌زد، روان مرا آشفته می‌کرد، این مسئله سبب شد که سوسن و فروزان و خاله متحد با او مقابل چهره‌ی ماتم‌زده و کلافه‌ام جبهه بگیرند و مدام مرا به سوی او سوق دهند. بنابراین تنها راه گریزان شدن از آن‌ها این بود که زودتر از میز شام بلند شوم و به بهانه رفتن به دستشویی از آن‌ها و از ارسلان بگریزم و مخفیانه به اتاقم پناه ببرم و در تاریکی تنهایی غم‌بار و دردآور خود غرق شوم اما هنوز مدتی از غیاب من در آنجا نگذشته بود که صدای ارسلان را از پشت در اتاقم شنیدم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
ناچار در را به روی او گشودم. چهره‌ی او در میان روشنایی سالن نمایان شد. با دیدن چشمان خیس از اشک من با نگاهی غم‌زده مرا نگریست. آه بلندی کشیدم و سرد و سرسنگین گفتم:
-‌ ارسلان مرا ببخش اما می‌خواهم بقیه شب را تنها باشم.
خواستم در را به رویش ببندم اما کف دستش را به آرامی روی در نهاد و مانع از بسته شدن آن شد و با نگاهی دلگیر گفت:
-‌ من دیگر آن مرد خودخواه دو سال پیش نیستم فروغ! بعد از آن که دست رد بر سی*ن*ه‌ام زدی، ارسلان دنیایش عوض شد.
نگاهم چند ثانیه به روی او ماند، با بغضی در گلو به تلخی گفتم:
-‌ ارسلان اگر خیال کردی با نبود حمید چیزی بین ما... .
او حرفم را برید و قاطع گفت:
-‌ می‌دانم فروغ! محال است که دوباره عشق من به ثمر بنشیند. اگر می‌خواست زور عشق من بچربد همان زمان که تو را داشتم به ثمر می‌نشست. این را بدان که من هم در رنج نداشتن تو این حال را داشتم. پس از هرکسی بهتر، حال تو را می‌فهمم و هرگز تو را سرزنش نخواهم کرد.
نگاه‌های تلخ و دلگیرمان تا چند ثانیه به هم بود تا عاقبت رام شدم و او را به خلوت خود راه دادم. در اتاق را باز گذاشتم و بی‌هیچ حرفی رفتم و کنج طاقچه اتاق نشستم و از پنجره، به حریر نازکی از مه سفید که خیابان‌ها را در آغوش داشت زل زدم و گفتم:
-‌ می‌دانی چرا زیر بار تصمیم پدرم رفتم و با تو نامزد کردم ارسلان؟
او هنوز همان‌طور در آستانه‌ی در ایستاده‌بود و بی‌هیچ حرفی فقط مرا تماشا می‌کرد. بی‌آنکه نگاه از پنجره بردارم نالیدم:
-‌ چون می‌دانستم حمید خیال محالی است. پیش از من سوسن عاشق او بود و میان پدر من و پدر حمید یک کینه چرکین وجود داشت پس خیال رسیدنش هم ممکن نبود. این شد که برای فرار از او و عشقش زیر بار تصمیم تیمسار رفتم و خیال می‌کردم با وجود تو ریسمان این عشق و جنون از دور گردنم شل خواهد شد و تو تنها راه‌حل این عشق هستی اما هرچه بیشتر پیش رفتم این حلقه تنگتر و تنگتر شد.
قطرات اشک از مژه‌هایم چکیدند و دردمند نالیدم:
-‌ حتی بعد از به هم خوردن نامزدی بین ما، باز هم خیال این را نداشتم که احساساتم را به حمید بگویم و تصمیم داشتم یک عمر در خفا عاشقش بمانم. به خاطر سوسن، به خاطر آن عشق محال می‌خواستم سال‌های سال او و خیالش را در سی*ن*ه‌ام حبس کنم و از دور تماشایش کنم اما خاطرت هست آن روز که مرا سوار ماشینت کردی چه گفتی؟ گفتی این تو هستی تقدیرت را عوض می‌کنی.
با کف دست صورت خیسم را پاک کردم و دردمند به چهره‌ی متاثرش زل زدم که به حرف‌های من گوش می‌داد. حرفت به من جسارت داد و خیال می‌کردم خاطرات دردناک گذشته‌ی مادرم را می‌توانم وارونه کنم و مقابل این تقدیر لعنتی بایستم. خیال می‌کردم تقدیر مقابل این عشق شکست می‌خورد. آه... چه خیال باطلی! من او را با همین خیال پوچ از دست دادم.
آه سوزناکی کشیدم و بی‌صدا اشک ریختم، ارسلان قدمی پیش گذاشت و گفت:
-‌ هیچ یک از این‌ها قصور تو نیست. تو راه درستی را انتخاب کردی اما بخت و سرنوشت با تو یار نبود.
درحالی که بی‌محابا اشک می‌ریختم گفتم:
-‌ اگر از او دل می‌کندم، حالا زنده بود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
آهسته گفت:
-‌ آن‌وقت هر روز در حسرتی کشنده می‌سوختی و خود را برای حرف‌های نگفته سرزنش می‌کردی. خودت می‌دانی که خدا زمان مرگ هر کسی را مقدر کرده و هرگز از آن گریزی نیست. به این فکر کن اگر او با حرف‌های نشنیده از تو، چشم از دنیا می‌بست آن زمان حسرت آن کشنده‌تر بود یا حالا که روزگاری را با هم سپری کردید و طعم خوب عشق را برای مدت نه چندان کوتاهی چشیدی؟! فروغ اگرچه این عشق به سرانجام خوبی نرسید اما تو هرگز از داشتن او محروم نبودی. یاد او همیشه در قلب تو روشن است. او هنوز هم در وجود تو زنده‌است. بیش از این خود را برای از دست دادن او سرزنش نکن.
مقابلم ایستاد و با نگاهی ماتم‌زده به چهره‌ی اشک‌آلود من زل زد و گفت:
-‌ زمان آن رسیده که ما یاد بگیریم موهبت عشق تنها وصال نیست. موهبت عشق این است که همیشه در وجود تو زنده‌باشد، چون خون گرمی در رگ‌های قلبت جریان داشته باشد. تا زمانی که تو زنده‌ای و خیالش همدم روزهای سختت است هرگز او را از دست ندادی. خیال کن اگر هرگز قصد نداشتی عشقت را به او ابراز کنی، بدون او چطور می‌خواستی زندگی کنی؟ تنها چاره‌ات این بود که با خیالش زندگی کنی. خیالش می‌شد تنها دلخوشی دنیای تو که با رنج نبودنش کنار بیایی. پس او همواره کنارت است و خیالش گرمی دنیای توست. زمان آن رسیده‌است که با خیالش باقی عمرمان را سر کنیم.
حرف‌های ارسلان تا حدی آرامش از دست رفته را به من بازگرداند. راست می‌گفت هنوز خیال او چون خون در وجودم جریان داشت. انگار تنها کسی حال مرا می‌فهمید و مرا سرزنش نمی‌کرد، او بود.
بالاخره آن جشن کسالت‌بار و خسته‌کننده کریسمس و مهمانی ایرج نیز به پایان رسید و انتهای شب مهمان‌ها عزم رفتن کردند. ارسلان بار دیگر مرا با نگاه مشتاقش کاوید و از من خواست که اجازه دهم باز هم با یکدیگر دیدار داشته باشیم. شاید در آن روزهایی که من در رنج حمید می‌سوختم و کسی حال مرا درک نمی‌کرد و همواره مرا در اندوه او شماتت می‌کرد تنها او بود که حال مرا درک می‌کرد و اجازه می‌داد تا آنچه عمیقاً قلبم را به درد می‌آورد را به جای سکوتم بر زبان جاری کنم.
انتهای شب، هنگامی که دوباره رخت سیاه را بر تن کردم و خواستم چراغ خواب را خاموش کنم، در اتاقم باز شد و فروزان و سوسن هیجان‌زده به داخل اتاقم خزیدند. سوسن کنار تختم نشست و با اشتیاق گفت:
-‌ سر میز شام ما را از سر باز کردی اما حالا تا ندانیم بین تو و ارسلان چه گذشته به این راحتی دست از سرت برنمی‌داریم. تمام شب حواسم به او بود که چطور با چشمان درخشانش تو را می‌نگرد.
فروزان با خوشحالی دستی به موهای پرپشت و بلندش کشید و گفت:
-‌ او از همان اول هم برای فروغ جان می‌داد اما فروغ عشق حمید را بر او ترجیح داد. اگر این روزها را دیده‌بودم؛ انقدر به فروغ التماس نمی‌کردم که دست از ارسلان بکشد. آه که این تقدیر چه بازی‌ها در خود دارد.
کلافه و بی‌حوصله گفتم:
-‌ بهتر است لغز خوانی را تمام کنید و برای خواب آماده شوید.
سوسن دستم را گرفت و با اشتیاق فشرد و گفت:
-‌ فروغ هنوز هم عاشقت است. این را می‌شد از چشمانش دید. ببین شاید تقدیر چنین بوده. هیچ‌ک.س نمی‌داند تقدیر او را به کجا می‌برد. یادت هست آن زمان من در عشق حمید می‌سوختم اما قسمتم ایرج بود و حالا چقدر از کنار او بودن خوشحال هستم. هرگز این لطف شما را فراموش نمی‌کنم اگر شما آن روزها عاشق هم نمی‌شدید، من او را از دست می‌دادم. شاید تقدیر تو هم... .
حرف سوسن را بریدم و غریدم:
-‌ سوسن خوشحالم که تو خوشبختی اما خواهش می‌کنم این حرف‌های آخر شب را تمام کنید. می‌ترسم حرفی بزنم که از من رنجیده شوید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
او بی‌آنکه از من رنجیده شود، خنده‌ای سرخوش کرد و مرا در آغوش فشرد و گفت:
-‌ آه فروغ! از من دلگیر نشو. من فقط می‌خواهم بگویم که دنیا روزهای قشنگتری هم دارند.
فروزان غرید:
-‌ فروغ دست از این مرده‌پرستی‌ها بردار! ارسلان مورد مناسبی است که می‌تواند یک عمر سایه سرت باشد. حمیده مرده‌است. یکسال هم برایش سوگواری کردی، دیگر وقتش است بگذاری عشق تازه خیال او را از سرت بشوید و ببرد.
حرف فروزان چون خنجر تیزی در قلبم فرو شد و صورتم از فرط ناراحتی گداخته‌شد. بی‌توجه به آن‌ها با حرص دراز کشیدم و زیر پتو خزیدم. باز بغض، مهمان همیشگی‌ام شد و سی*ن*ه‌ام مملوء از درد و ناراحتی شد. فروزان و سوسن همچنان لغزخوانی‌شان را ادامه دادند، به سختی آن‌ها را تحمل می‌کردم اما آن‌ها دست بردار نبودند و داشتند کاسه‌ی صبرم را لبریز می‌کردند. سوسن گفت:
-‌ عمه‌حمیرا می‌گفت وقتش است فروغ دست از خیال حمید بکشد و اِلا جوانی‌اش را می‌سوزاند.
فروزان درحالی که سعی داشت پتو را از سرم بکشد گفت:
-‌ دیدی فروغ! حتی حمیرا که برای برادرزاده‌اش جان می‌داد و عمری را با آن‌ها سپری کرده‌بود؛ می‌خواهد تو ارسلان را از دست ندهی.
سپس چون مته مشغول خراشیدن روحم شد، مرا نصیحت می‌کرد که دست از خیال حمید بشویم و زندگی را با ارسلان تجربه کنم. خیال عبثی که دو سال پیش هم آن را داشتم اما انتهایش به بن‌بست رسید. دست آخر از حرف‌های فروزان برآشفتم و طاقتم طاق شد. پتو را کنار زدم و با صدایی رسا بر سر آن‌ها با خشم و صدایی بغض‌آلود فریاد کشیدم:
-‌ راحتم بگذارید.
هردوی آن‌ها مات و حیران مرا نگریستند. سوزش اشک در چشمانم پر شد و درحالی که با ناراحتی و بغض دندان به هم می‌سائیدم؛ عاقبت در مقابل آن تاب نیاوردم و با دو دستم صورتم را پوشاندم و های‌های گریستم. با چشم و گریه غریدم:
-‌ چطور می‌خواهید کسی را فراموش کنم که ذره‌ذره وجودم از او لبریز است؟ چطور دارید حرف از عشق و ازدواج من می‌زنید درحالی که می‌دانید من چطور دارم در آتش این درد می‌سوزم؟ خودتان جلوی چشمانتان می‌بینید که این عشق چطور روحم و جسم را تسخیر کرده و مرا در اسارت خود درآورده. من از زمانی که عاشق حمید شدم، دیگر چشمم کسی غیر از او را ندیده‌است. چطور این حرف‌ها را جلوی من می‌زنید درحالی که با چشمانتان هر روز می‌بینید چطور از عشق و رنج نبودنش دارم می‌میرم؟
صدای هق‌هق‌هایم سکوت میانمان را می‌شکست. سوسن مرا در آغوش کشید و سرم را به سی*ن*ه‌اش فشرد.
گریان و نالان با حالی گلایه‌مند نالیدم:
-‌ فروغ تا دم مرگش هم از این درد نمی‌تواند نجات یابد. این عشق با جان و روحم عجین شده‌است. چطور می‌خواهید او را فراموش کنم؟! فروغ بعد از مرگ او، تمام آرزویش، اشتیاقش و حتی زندگیش را هم به خاک سپرد. چطور می‌خواهید او را فراموش کنم؟ چطور بی‌رحمانه مرا قضاوت می‌کنید؟
صدای گریه‌های دردمندم چهره‌ی هردویشان را متاثر کرد. صدای هق‌هق‌هایم، نفس‌هایم را برید و فروزان با تسلی پایم را فشرد و گفت:
-‌ فروغ با سوگواری تو حمید زنده نخواهد شد! وقتش است بپذیری که او از میان ما رفته‌است. بیشتر از این در این ماتم ماندن فقط تو را می‌کُشد.
درحالی که دردمندانه می‌گریستم نالیدم:
-‌ من مدت‌هاست که مرده‌ام! همان روز که گلوله قلب حمید را شکافت و پیراهنش خون شد؛ من هم مُردم! دست از این فروغ مرده و جسم تو خالی‌اش بکشید و به حال خودش رهایش کنید.
سوسن موهای سرم را نوازش کرد و گفت:
-‌ تا کِی فروغ! تا کی در غم از دست دادن او می‌خواهی در رنج باشی؟ یک روز به خودت می‌آیی و می‌بینی که روزهای جوانی عمرت در این رنج سوخته‌است.
گریستم و نالیدم:
-‌ فقط بگذارید در خیال او بمانم. مرا به حال خودم بگذارید. تا زمانی که او زنده‌بود، مدام مرا از او منع می‌کردید و حالا هم که مرده‌است خیالش را بر من حرام می‌دانید. مرا به حال خودم بگذارید.
پیوسته این را زمزمه کردم و اشک ریختم. فروزان با حال ناراحتی و قهر از اتاقم بیرون رفت و سوسن هم بعد از دلداری دادن و آرام کردنم از اتاق رفت و من آن شب تاریک را، بر غم تلخ و رنج‌آورِ بی‌پایان او گریستم. می‌دانستم که دیگر شب‌های زندگی من صبح دیگر نخواهند شد. او قلب فروغ را کَنده بود و با خود برده‌بود. من دیگر قلبی برای پر کردن از خیال کَسی نداشتم. حالا اگر خاطره‌هایش را هم پاک کنند؛ فروغ را چه به زیستن؟

***
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
هوای گرم و شرجی عرق را از سر و رویم روان ساخته‌ بود. نورهای نارنجی رنگ غروب همه‌ی آن مکان را در آغوش داشت. نسیم گرمی، برگ‌های پهن و بلند نخلستان را تکان می‌داد و آفتاب غروب کرده و نارنجی از پشت آن هر از گاهی خودنمایی می‌کرند و در چشم می‌زد. گیج و سرگردان اطرافم را نگریستم. هیچ نمی‌دانستم آنجا کجاست؟! تا چشم کار می‌کرد سر تا سر نخلستان پر از نخل‌های بلند بود که اطرافم را احاطه کرده و هوای گرم و شرجی آن آزاردهنده بود. نسیم گرمی صورتم را لمس کرد. عطش تشنگی گلویم را چون چوب خشکی کرده‌بود. دستی به پیشانیم کشیدم و عرقم را زدودم و اطراف را نگریستم شاید خانه و کاشانه‌ای را این حوالی بیابم و به آن پناه ببرم یا کمی آب پیدا کنم و رفع تشنگی بکنم اما جز نخل‌هایی که چون ستون‌های قطوری از دل زمین تا سقف آسمان قد کشیده‌بودند؛ چیزی دیده نمی‌شد. از دور سایه‌ای را دیدم. عزمم را جزم کردم و به گام‌هایم شتاب دادم، هرچه به او نزدیک‌تر می‌شدم نورهای تیز خورشید از پشت او درخشان‌تر می‌شدند و جلوی دیدم را می‌گرفتند. در میان دریایی از نور که از پشت نخل‌های برافراشته نمایان شده‌بود؛ سایه مردی را می‌دیدم که تک و تنها، بی‌حرکت ایستاده‌ بود. شدت نوری که از پشتش می‌تابید آنقدر زیاد بود که جز جثه‌ی او چیزی دیده نمی‌شد. مات و مبهوت سر جایم میخکوب شدم. گلوی خشکم منقبض شد. زبان به ته دهانم فشردم تا آب دهانم را قورت دهم اما آنقدر گلویم خشک بود که تیر می‌کشید. کف دستم را مقابل پیشانی‌ام سپر کردم و به زحمت به او زل زدم. چشمانم از شدت نوری که از روبه‌رو می‌تابید جمع شده‌بود و به زحمت تنها جثه‌ی او را چندمتر دورتر از خودم می‌دیدم که پشتش دریایی از نور بود و لباس یک نظامی ایرانی بر تنش بود.
صدایی از او برخاست که بنیان دلم را فروریخت:
-‌‌ فروغ!
چشمانم از حیرت گشاد شدند. خیال کردم اشتباه شنیدم. مسخ و متحیر چون چوب خشکی سر جایم ماندم که دوباره صدا زد:
-‌ فروغ!
صدایش چون خنجری تیز به قلبم فرو شد. با حالی شوکه و سراسیمه لرزیدم، انگار صدای خوش بود. زیرلب ناباورانه زمزمه کردم:
-‌ حمید!
صدایش چون اکو در گوشم پخش شد:
-‌ فروغ!
درست بود، این صدای او بود. ناباورانه و سراسیمه فریاد کشیدم:
-‌ حمید! حمید!
به یکباره بدنم تکان سختی خورد و نفسم در سی*ن*ه حبس شد. چشم که باز کردم گویی از آن دنیای نور به یکباره در جهنم تاریکی که تمام اطرافم را در آغوش گرفته‌بود، سقوط کردم. نفس‌های به شمار افتاده‌ام سکوت تاریک اتاقم را می‌شکست و ضربان قلبم غوغا به پا کرده‌بود. آنقدر که هر آن حس می‌کردم می‌خواهد از سی*ن*ه‌ام به بیرون پرتاب شود. وحشت‌زده سر از بالش بلند کردم و گفتم:
-‌ حمید!
تمام سر و بدنم خیس از عرق شده‌بود. گیج و متحیر اطرافم را می‌نگریستم اما تا چشم می‌کرد تاریکی بود. انگار که به یکباره از آن جهان پر نور و رویایی به دنیای تاریک و ظلمانی حقیقت، پرت شده‌بودم.
چشم به هم فشردم. تنها صدای نفس‌های به شمار افتاده‌ام بود که سکوت سنگین شب را می‌شکست. چند دقیقه‌ای طول کشید تا بر وضعیتم مسلط شوم و بفهمم هرچه دیده‌ام یک رویا بود. گیج و سردرگم با دو دستم صورتم را پوشاندم و در فکر آنچه دیده‌بودم فرو رفتم. نسیم خنکی از لای شکاف پنجره داخل اتاق شد و لرز بر جانم انداخت. نفس‌های عمیق‌تر و آرام‌تر شدند. هنوز در بهت خوابی بودم که دیده‌بودم. آب دهانم را به سختی قورت دادم. از پنجره به هوای گرگ و میش صبح چشم دوختم. چند ستاره در آسمان سوسو می‌زدند. با زنگ خوردن ساعت روی میز نگاهم از آسمان معطوف به ساعت زنگی روی میز شد که اذان صبح را خاطرنشان می‌کرد. دکمه‌ی آن را زدم و از روی تخت پایین پریدم. کلافه دستی به موهایم کشیدم. سوی پنجره رفتم و در را باز کردم. نسیم خنکی صورت پر حرارتم را خنک کرد. هوای صبح لندن، رخوتی دل‌انگیز در جانم رسوخ داد. در خیال خوابم فرو رفتم و با خود فکر کردم که این چه رویایی بود؟! هنوز هم گیج و سردرگم بودم. شاید به خاطر این بود که دیشب فیلم‌های کوتاهی از اخبار درباره‌ی جنگ ایران و عراق دیده‌بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
از کنار پنجره کنار رفتم، وضو گرفتم و نمازم را خواندم. مدتی بر سر جانماز نشستم و عمیقاً در فکر خوابم غرق شدم. با انگشتر درون دستم بازی می‌کردم. همان انگشتری که از شب عقد تاکنون بیش از پنج‌سال بود که از دستم خارج نشده‌بود. آهی سوزناک از سی*ن*ه بیرون دادم، از جا بر خاستم و سوی کشو رفتم. ساعت حمید را بیرون آوردم و به آن زل زدم. با وجود این‌که مرگش را پذیرفته‌بودم اما هیچگاه یاد او و خیالش از قلبم محو نشد. تابستان سال ۱۳۶۴ بود و در این مدت پنج سال اقامتم در لندن به زندگی خاکستری خودم خو کردم اما همواره خاطراتش همدم جدا نشدنی من بود. در تمام این مدت ایران هنوز هم درگیر جنگ ناجوانمردانه و تحمیلی بود. سه‌سال پیش با جان‌فشانی‌های مردم بالاخره خرمشهر از سیطره‌های نیروهای بعثی خارج شد اما هنوز شهرهای دیگر از ایران درگیر جنگ و بمباران و حملات موشکی عراق بودند. در این مدت چندین‌بار عزم برگشتن به ایران را کردم تا خودم را برای یاری رسانی به جبهه‌های جنگ و خدمت در بیمارستان‌ها آنجا برسانم اما با مخالفت‌های شدید و سرسختانه‌ی فروزان و خاله و عمورحیم ناچار عقب‌نشینی کردم. آخرین بار که برای سالگرد حمید به ایران رفته‌بودم، دیگر قصد برگشتن نداشتم اما همین‌که فروزان از قصد من با خبر شد همسرش بهروز را از پی من فرستاد و عاقبت مرا مجاب کرد تا با او به لندن برگردم. در این مدت پنج‌سال زندگی در ریتم یکنواخت خود در جریان بود. بهروز و فروزان پنج‌سال پیش ازدواج کرده‌بودند و به تازگی صاحب یک دختر شده‌بودند. من نیز در یکی از بیمارستان‌های لندن چندسالی مشغول به کار بودم و زندگی خود را در تنهایی در یک واحد نقلی آپارتمانی ادامه می‌دادم. سوسن با حمایت‌های همسرش توانسته‌بود مزون کوچکی باز کند و در آنجا رویای همیشگی‌اش را محقق کند. فردین هم عاقبت یکسال پیش در زندگی‌اش با لیلین شکست خورده‌بود و با وجود داشتن دختر کوچکی بنام دریزه ناچار به جدایی از لیلین شد و دوباره از فرانسه به لندن مهاجرت کرده و در جوار خاله و عمورحیم زندگی می‌کرد. در این مدت رابطه‌ی من و ارسلان نیز کم و بیش ادامه داشت و در این مدت نزدیک به چهار بار مرا خواستگاری کرده‌بود اگرچه ارسلان آن مرد مغرور گذشته نبود اما هر بار مثل همیشه بی‌آنکه کسی از این قضیه بو ببرد، دست رد بر سی*ن*ه‌اش زده‌بودم، چرا که زمان از پاک کردن آن عشق ناتمام در وجود من ناتوان بود و بعد از دست دادن حمید شور و اشتیاق تشکیل زندگی جدید برای همیشه از وجودم پر کشیده‌بود. دنیای من غرق در خیال او و خاطرات او می‌گذشت. حالا در عنفوان بیست و هشت‌سالگی بودم. تنها دستاورد زندگیم همان کار کردن بود که لَختی مرا از رنج دنیای بدون او جدا می‌کرد.
حسی وجودم را می‌خلانید و حس غریبی به وجودم چنگ می‌زد. این بار اول نبود که حمید را در خواب می‌دیدم، هر بار رویای او به شکلی در خواب‌هایم تکرار می‌شد و پس از بیداری و محو شدن آن غم دلتنگی گلویم را می‌فشرد اما این بار رویای او ته قلبم را خالی کرده‌بود و مرا در اندیشه‌ی برگشت به ایران بیش از پیش ترغیب می‌نمود. با صدای ناهنجار زنگ ساعت از خیال و اوهام بیرون آمدم.
آفتاب تابستانی تیغ کشیده‌بود و روشنایی از پنجره به درون اتاقم می‌خزید. مثل همیشه هوای لندن ابری و گرفته‌بود. گوشه‌ی تختم مچاله شده‌بودم و چشمانم روی شیشه ترک خورده ساعت حمید بود. بی‌گمان این خواب مرا سوی جبهه‌ها و یاری رساندن به مردمم می‌خواند.
آهی سی*ن*ه‌سوز و بلندی کشیدم، از روی تخت پایین پریدم و به سوی کمد رفتم. آماده‌ی رفتن به سرکارم شدم. تمام راه تا بیمارستان غرق در اندیشه خوابم بودم و حس دلتنگی آزار دهنده‌ای گلویم را می‌فشرد. سعی کردم تن صدایش را باز به خاطر بیاورم. فکر و خیال برگشت به ایران بیش از پیش در وجودم قوت گرفته‌بود و مرا ترغیب می‌کرد تا تصمیمی راجع به خودم و برگشتن به کشورم بگیرم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
به بیمارستان که رسیدم، سعی کردم مثل همیشه با کار کردن بر زخم‌های همیشگی‌ام مرهم بزنم اما نمی‌شد و هر بار خیالم باز پر می‌کشید و سفت و سخت قلبم دلتنگیش را فریاد می‌کرد. به ایستگاه پرستاری رفتم که با صدای تلویزیون کوچکی که در سالن بیمارستان نصب بود دوباره حواسم پرت شد. از تلویزیون صحنه‌های کوچکی از جنگ ایران و عراق را نشان می‌داد و توپ و تانک‌های عراقی که در خاک ایران می‌تاختند و گلوله‌های مرگبارشان را در خاک وطنم شلیک می‌کردند. تلویزیون لندن با نشان دادن این صحنه‌ها مثل همیشه به جانبداری از قدرت نظامی عراق پرداخته‌بود. دیدن آن صحنه‌های تکان دهنده، حال و روزم را به هم ریخت و بیش از پیش مرا آشفته کرد. تمام فکرم در تسخیر بازگشت به ایران بود.
ظهر بود که از دور با دیدن ارسلان که با کلاه و لباس خلبانی‌اش و دسته‌گل رز سرخی که در دست داشت شگفت‌زده شدم. او جلو آمد. لبخند همیشگی‌اش چهره‌ی با اقتدارش را رنگ داده‌بود و مثل همیشه چشمان سبزش چون اقیانوسی ناآرام و متلاطم بود. دسته‌گل را مقابل صورتش نهاد که چهره‌اش از پس آن پنهان شده‌بود و خواند:
-‌ درد عشقی کشیده‌ام که مپرس
زهر هجری چشیده‌ام که مپرس
گشته‌ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده‌ام که مپرس.
از بیت شعری که خواند خنده‌ی ملیحی بر لب نشاندم. او دسته‌گل از روی صورتش پایین آورد و مقابلم گرفت. با اشتیاق آن را از او گرفتم و گفتم:
-‌ ژنرال، همیشه مرا با محبت‌های خود شرمنده می‌کنید.
لبخند گرمی تمام صورتش را پوشاند، کلاه خلبانی‌اش را از سر برداشت. دسته‌ی کثیری از موهای‌ جوگندمی‌شده‌اش که بیشتر تحت تاثیر ارث در لابه‌لای موهای سیاهش خودنمایی می‌کرد، به او جذابیت زیادی بخشیده‌بود. رو به من گفت:
-‌ فروغم، در تمام طول پروازم لحظه‌شماری می‌کردم تا هواپیما هرچه زودتر فرود بیاید و به دیدار معشوق نائل شوم. آنقدر تشنه‌ی دیدار بودم که مجالش نبود بروم و سر و وضعم را مرتب کنم، گویی جای عقل را عشق من به تو یک‌جا گرفته.
سپس ادامه داد:
-‌ عقل می‌گفت که دل منزل و ماوای من است
عشق خندید که یا جای تو یا جای من است.
لبخندی زدم و دسته‌گل رز خوش‌عطر را به بینی‌ام نزدیک کردم و گفتم:
-‌ این معشوق بی‌وفا چه روسیاه است.
لبخند گرمی زد و گفت:
-‌ می‌شود امشب را مهمان من باشی؟ می‌خواهم تو را به صرف شام دعوت کنم.
دوشادوش همراه هم قدم برداشتیم و گفتم:
-‌ امشب خاله مرا به خانه‌اش دعوت کرده، گویا مهرو دختر فروزان اولین دندانش درمی‌آید و خاله آن را بهانه‌ای کرده تا دور هم باشیم و جشنی هم برای او گرفته‌است.
ارسلان از حرفم خنده‌‌ای کرد و دست‌هایش را از پشت گره زد و چون سرو قدکشیده‌ای در کنارم با صلابت همیشگی‌اش راه می‌رفت و گفت:
-‌ پس چاره‌ای نیست اگر بخواهم امروز ناهار را در یکی از رستوران‌های همین حوالی صرف کنیم.
لبخند گرمی زدم و دسته‌گلش را در آغوشم فشردم و گفتم:
-‌ البته که مشتاق هستم.
چهره‌اش را رضایت پر کرد و کلاهش را بر سرش نهاد و گفت:
-‌ پس چند ساعت دیگر برای بردن تو دوباره باز خواهم گشت. من هم بروم تا کمی با دوش سرد کمی سرحال شوم. پرواز آخرم کمی طولانی بود و مرا خسته کرد.
لبخندی زدم و گفتم:
-‌ بسیار خوب!
با خداحافظی گرمی از من جدا شد. لختی سر جایم ایستادم و رفتن او را تماشا کردم و بعد نفس عمیقی کشیدم و دسته‌گلش را به سی*ن*ه فشردم و راه برگشت به سالن بیمارستان را در پیش گرفتم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
اندکی از ظهر گذشته بود که ارسلان باز آمد. کمی تا رستورانی که نزدیک بیمارستان بود؛ پیاده‌روی می‌کردیم و از هر دری سخن می‌گفتیم. بین‌راه نگاهم به مرد ویولن‌زن ژولیده‌ای افتاد که کلاه بِرت انگلیسی به سر داشت و داشت کنار خیابان ساز می‌زد. با دیدنش پاهایم از راه رفتن منجمد شد و باز در چشمم خیال حمید جان گرفت. باز در قلبم شوری به راه افتاد و خواب صبح حواسم را از حرف‌های ممتد ارسلان پرت کرد. ارسلان، بی‌آنکه حواسش به من باشد از جیبش کیف پولش را بیرون آورد، خم شد و اسکناس پولی را درون سبد چوبی پیرمرد ژولیده‌ی انگلیسی انداخت و سپس برگشت و به حال آشفته و سرگشته من زل زد و گفت:
-‌ برویم!
از آن‌ حال به سختی بیرون آمدم و درحالی که به زور نگاه از آن مرد چاق و ژولیده برمی‌داشتم به راه افتادم. دیگر حال خودم نبودم و گویی میان زمین و هوا دست و پا می‌زدم. یکی‌یکی خاطره‌هایش مرا در خود می‌کشید و با خودش همسو می‌کرد. ریسمانی از دلتنگی باز حلقه‌اش را دور گلویم تنگ‌تر کرد. با صدای ارسلان به خودم آمدم که کنجکاو مرا می‌نگریست. آب دهانم را قورت دادم و لبخند تصنعی به لب راندم و گفتم:
-‌ داشتم به این می‌اندیشیدم که رفتارت در این سال‌ها چقدر با آن ارسلانی که من می‌شناختم فرق کرده‌است.
او خنده‌ی ملایمی به لب راند و گفت:
-‌ آن ارسلان اگر خودخواهی نمی‌کرد الان این همه درد عشق نمی‌کشید و داشت با ملکه‌اش در آرامش زندگی‌اش را سپری می‌کرد.
لبخند کم‌جانی به لب راندم و گفتم:
-‌ قصور از او نبود. گناه از آن دل فروغ بود که به جای دیگری بند شده‌بود و الا آن ارسلان هم با همه‌ی خودخواهی‌هایش شاهزاده‌ی رویایی دختران بود.
لب فشرد و لبخند کم‌جانی زد و گفت:
-‌ چه فایده که چشم ارسلان تا به امروز فقط یک نفر را می‌بیند.
نگاهش را به من دوخت. آه بلندی کشیدم و حرف نزدم. در رستوران را باز کرد و گفت:
-‌ خاطرت هست مرا مجبور کردی تا از یکی از خدمه‌های شکوفه‌ی نو عذرخواهی کنم؟!
خنده‌ای به لب راندم و گفتم:
-‌ از من دلگیر نشو ارسلان، آن‌روز‌ها دق‌دلی‌های این عشق را روی سر تو خالی می‌کردم.
نفسش را بیرون راند و گفت:
-‌ آن ارسلان مرد منفوری بود و خیال می‌کرد مالک روی زمین است اما حالا می‌فهمد که فقط دنیای کوچکی از کبر و غرور بود که عشق وسیله‌ای شد تا بیاید و آن‌ همه کبر و خودپرستی را در هم بشکند و او را شبیه فروغ کند.
لبخند پررنگی روی لب‌هایم شکفت. او صندلی را کنار زد، من با تشکری روی آن نشستم و خودش هم مقابل من نشست و به رخ من چشم دوخت. تکیه بر صندلی داد و گفت:
-‌ هرچه گذشت شبیه تو شدم. آنقدر خاطرات کوتاه با هم بودنمان را مرور کردم که یک وقت چشم باز کردم و دیدم ارسلان جزئی از اخلاق فروغ شده و عاشق کمک کردن به بینوایان است.
آهی بلندی کشیدم و سویش خم شدم و گفتم:
-‌ خاصیت عشق همین است. تو را آرام آرام شبیه کسی می‌کند که دوست داری. درست مثل تو، من هم شبیه او شده بودم. شبی که تا صبح بالای سر کودک یتیمی بیدار ماند و چون پدری از او مراقبت کرد؛ آن زمان جوانه‌ی عشقش را در دل من کاشت.
با یاد امیرحسین قلبم فشرده شد و چهره‌ام را رنجش پر کرد. گارسون منو را مقابل ما گذاشت و این بحث میان ما خاتمه یافت. از پنجره بی‌هیچ حرفی به بیرون خیره شدم و باز خیالم سوی او پر گرفت و قلبم چون کبوتر زخمی بال‌بال می‌زد تا به ایران برگردم و به سر خاک او و امیرحسین بروم. نیروی عجیبی که هر بار مرا بیشتر از پیش سوی او می‌خواند.
 
بالا پایین