- Jun
- 960
- 6,355
- مدالها
- 2
سر بالا آورد و گفت:
- بعد از سالها همین چند وقت پیش آنها را در فرودگاه دیدم از مسافرانم بودند و فرصت دیدار مهیا شد. گفتند برای مهمانی خالهات به اینجا آمدند و مرا به این جشن دعوت کردند. حال تو را پرسیدم و گفت آن اتفاق تلخ برایت پیش آمده اما از آمدنت به لندن چیزی نگفتهبود. اگر میدانستم تو به اینجا آمدی... .
حرفش را خورد و با نگاه مشتاقش به من زل زد، چشمانش هنوز هم مثل آن زمانها میدرخشید. لبخند تلخی زدم و گفتم:
- از خودت بگو! در چه حالی؟
دستانم را گرفت و در دو دستش فشرد، دردمند زهرخند تلخی به لب نشاند و گفت:
- چه بگویم؟! جز آنکه هنوز آن عاشق دلباخته منم! شب و روزم با یاد تو سپری میشود و دفتر شعری که برای تو سرودم!
نگاه پرتلاطمش به من خیره ماند. لبخند کمجانی بر لب نشاندم و خواستم حرفی بزنم که به یکباره نوری کوتاه به رویمان درخشید و برقش چشمانمان را زد. با صدای حمیرا رشتهی صحبت میان من و او از هم گسست:
- اوه! ببین چه کسانی اینجا هستند؟ آه چه لحظه تماشایی!
دستم را از دست ارسلان کشیدم. از عکس ناگهانی که حمیرا از ما انداخته بود، عصبانی شدم اما جرات ابرازش را نکردم. حمیرا با آن دهان گشادش لب باز کرد و با اشتیاق جلو آمد و گفت:
- ارسلان! خوش آمدی.
سپس با نگاهی معنادار و خوشحال مرا نگریست و گفت:
- حتم دارم فروغ از دیدنت شوکه شدهباشد.
نفسم را زیرلب با ناراحتی بیرون دادم و با کنایه ظریفی به او گفتم:
- گویا تنها کسی که از آمدن او اطلاع داشت شما بودید.
حمیرا خنده نه چندان بلندی کرد و با دستش به روی بازویم چند ضربه زد و گفت:
- هواپیمای ما با خلبانی ژنرال روی خاک لندن نشست. خود ما هم از دیدن ژنرال حیرت کردهبودیم.
به ناچار لبخند تصنعی زدم و سکوت کردم.
حمیرا دستی برای غلامحسینخان تکان داد و گفت:
- غلامحسینخان، نگاه کن ببین چه کسی اینجاست.
دیری نپایید که غلامحسینخان با آن لباسهای اتو کشیده و کروات خالخال سورمهای به خوشآمدگویی ارسلان آمد و همان باعث شد سوسن و فروزان هم از بودن ارسلان در آن مجلس حیرت کنند و طولی نکشید که دور و بر ما شلوغ شد. فروزان با حیرت بازویم را چنگ زد و مرا از آن شلوغی که مرا کلافه کردهبود؛ بیرون کشید و هیجانزده گفت:
- فروغ! باورم نمیشود، ببین تقدیر چه بازیهایی دارد! تو و ارسلان یکبار دیگر همدیگر را ملاقات کردید.
نگاه دردمندم سوی ارسلان پر کشید که حواسش پی من میچرخید و میخواست از محاصره حمیرا و بقیه خود را بیرون بکشاند و خودش را به من برساند. همینکه اشتیاق فروزان را در برخوردم با ارسلان دیدم، با فراست دانستم و فهمیدم همه خیال باطلی به ذهنشان خطور دادند. فروزان گفت:
- نگاه کن فروغ، هنوز هم انگار خیال تو را بر سر دارد.
بازویم را از چنگ فروزان بیرون کشیدم و نگاه تندی به او کردم که با دیدن چهرهی غضبناکم دهانش نیمهباز ماند. قصد رفتن کردم که غرید:
- فروغ! کجا؟ نکند باز میخواهی گوشهای کز کنی و غمبرک بزنی.
- بعد از سالها همین چند وقت پیش آنها را در فرودگاه دیدم از مسافرانم بودند و فرصت دیدار مهیا شد. گفتند برای مهمانی خالهات به اینجا آمدند و مرا به این جشن دعوت کردند. حال تو را پرسیدم و گفت آن اتفاق تلخ برایت پیش آمده اما از آمدنت به لندن چیزی نگفتهبود. اگر میدانستم تو به اینجا آمدی... .
حرفش را خورد و با نگاه مشتاقش به من زل زد، چشمانش هنوز هم مثل آن زمانها میدرخشید. لبخند تلخی زدم و گفتم:
- از خودت بگو! در چه حالی؟
دستانم را گرفت و در دو دستش فشرد، دردمند زهرخند تلخی به لب نشاند و گفت:
- چه بگویم؟! جز آنکه هنوز آن عاشق دلباخته منم! شب و روزم با یاد تو سپری میشود و دفتر شعری که برای تو سرودم!
نگاه پرتلاطمش به من خیره ماند. لبخند کمجانی بر لب نشاندم و خواستم حرفی بزنم که به یکباره نوری کوتاه به رویمان درخشید و برقش چشمانمان را زد. با صدای حمیرا رشتهی صحبت میان من و او از هم گسست:
- اوه! ببین چه کسانی اینجا هستند؟ آه چه لحظه تماشایی!
دستم را از دست ارسلان کشیدم. از عکس ناگهانی که حمیرا از ما انداخته بود، عصبانی شدم اما جرات ابرازش را نکردم. حمیرا با آن دهان گشادش لب باز کرد و با اشتیاق جلو آمد و گفت:
- ارسلان! خوش آمدی.
سپس با نگاهی معنادار و خوشحال مرا نگریست و گفت:
- حتم دارم فروغ از دیدنت شوکه شدهباشد.
نفسم را زیرلب با ناراحتی بیرون دادم و با کنایه ظریفی به او گفتم:
- گویا تنها کسی که از آمدن او اطلاع داشت شما بودید.
حمیرا خنده نه چندان بلندی کرد و با دستش به روی بازویم چند ضربه زد و گفت:
- هواپیمای ما با خلبانی ژنرال روی خاک لندن نشست. خود ما هم از دیدن ژنرال حیرت کردهبودیم.
به ناچار لبخند تصنعی زدم و سکوت کردم.
حمیرا دستی برای غلامحسینخان تکان داد و گفت:
- غلامحسینخان، نگاه کن ببین چه کسی اینجاست.
دیری نپایید که غلامحسینخان با آن لباسهای اتو کشیده و کروات خالخال سورمهای به خوشآمدگویی ارسلان آمد و همان باعث شد سوسن و فروزان هم از بودن ارسلان در آن مجلس حیرت کنند و طولی نکشید که دور و بر ما شلوغ شد. فروزان با حیرت بازویم را چنگ زد و مرا از آن شلوغی که مرا کلافه کردهبود؛ بیرون کشید و هیجانزده گفت:
- فروغ! باورم نمیشود، ببین تقدیر چه بازیهایی دارد! تو و ارسلان یکبار دیگر همدیگر را ملاقات کردید.
نگاه دردمندم سوی ارسلان پر کشید که حواسش پی من میچرخید و میخواست از محاصره حمیرا و بقیه خود را بیرون بکشاند و خودش را به من برساند. همینکه اشتیاق فروزان را در برخوردم با ارسلان دیدم، با فراست دانستم و فهمیدم همه خیال باطلی به ذهنشان خطور دادند. فروزان گفت:
- نگاه کن فروغ، هنوز هم انگار خیال تو را بر سر دارد.
بازویم را از چنگ فروزان بیرون کشیدم و نگاه تندی به او کردم که با دیدن چهرهی غضبناکم دهانش نیمهباز ماند. قصد رفتن کردم که غرید:
- فروغ! کجا؟ نکند باز میخواهی گوشهای کز کنی و غمبرک بزنی.