- Jun
- 960
- 6,355
- مدالها
- 2
با صدای ارسلان افکارم در سرم شکافت:
- به نظر میآید ذهنت مشوش است. چیزی تو را نگران کرده فروغ؟! از صبح که تو را دیدم انگار نگران چیزی هستی؟
در تردید به چهرهی استخوانی و چشمان سبزش چشم دوختم و مردد لب گشودم:
- چیزی نیست، این اواخر وقتی اخبار ایران را میبینم نگران میشوم.
ارسلان سری تکان داد و گفت:
- بسیار غمانگیز است که کشور زیبای من اینچنین سرنوشت غمانگیزی دارد. با دست خالی و با اینهمه دشمن که علیه این مردم جبهه گرفتهاند، پیروزی آنها دور از ذهن است. اگرچه تا به حال مردم ایران سخت مقابله و پایداری کردند اما این بهایی بود که بابت آن آزادی که میخواستند باید میپذیرفتند.
لب فشردم و با تردید گفتم:
- هر چه بود حقشان این نبود. آنها پیش از این هم، خون زیادی در این راه دادند. این جنگ به واقع ناجوانمردانه است و دیدن اینها قلب و روحم را میآزارد.
ارسلان پا روی پا انداخت و گفت:
- وقتی انقلاب ایران شکل گرفت بسیاری از فرماندهان نظامی گریختند و عدهی دیگری هم محکوم و اعدام شدند، نداشتن انسجام نظامی و حکومت نوپای شکل گرفته دندان بسیاری را برای ضربه زدن به آن تیز کرد. کشورهای بسیاری علیه ایران و در پشت نیروهای بعثی مشغول فروختن تسلیحات به خصوص تسلیحات شیمیایی هستند. این سلاحهای شیمیایی سالها آثار مرگبارش باقی خواهند ماند.
از آن حرفها بیش از پیش قلب و روحم خراشیده شد. ارسلان سی*ن*ه سپر کرد و گفت:
- بگذریم!
گارسون میز را از غذاهای رنگارنگ چید و ارسلان بیآنکه لب بر آنها بزند به من زل زدهبود. همانطور که مشغول خوردن بودم، لبخندی به لب راندم و با کنایه ظریفی گفتم:
- گویا جناب ژنرال از تماشای بنده قرار است سیر شوند.
او خندهای به لب راند و گفت:
- دیده از دیدار خوبان برگرفته مشکل است
هر که ما را این نصیحت میکند بیحاصل است
یار زیبا گر هزارت وحشت از وی بر دل است
بامدادان روی او دیدن صباح مقبل است. *
لبخندی به لب راندم و گفتم:
- بسیار زیبا بود اما از فروغ دیگر آن زیبایی که شما خاطرنشان میکنید چیزی نمانده، گذر زمان و دردهای زمانه همه را با خود به تاراج بردهاست. گمانم جناب ژنرال بهتر است کمی تجدید نظر کنند.
لبخندی به لب راند و با نگاه پر اشتیاقش به من خیره ماند و خواند:
- آنکه میگوید نظر در صورت خوبان خطاست
او همین صورت همی بیند و ز معنی غافل است.**
خندهای از ته دل بر لبم نشست و چیزی نگفتم. او تکیه بر صندلی داد و پا روی پا انداخت. مقداری نوشیدنی برای خودش ریخت و گفت:
- فروغم، جوانی چون سمند تیزپایی میگذرد. وقتش است بگذاریم گذشتهها در پستوی گذشته بماند و شروع جدیدی داشتهباشیم.
با اینکه میدانستم منظورش چیست، سعی کردم بحث را از آن حال و هوایش منحرف کنم اما با سماجت ادامه داد:
- میدانم که هنوز خیال حمید را از سر بیرون نکردی، همانقدر که من خیال تو فراموشم نشد.
*سعدی/غزلیات ۷۳
**سعدی/ غزلیات ۷۳
- به نظر میآید ذهنت مشوش است. چیزی تو را نگران کرده فروغ؟! از صبح که تو را دیدم انگار نگران چیزی هستی؟
در تردید به چهرهی استخوانی و چشمان سبزش چشم دوختم و مردد لب گشودم:
- چیزی نیست، این اواخر وقتی اخبار ایران را میبینم نگران میشوم.
ارسلان سری تکان داد و گفت:
- بسیار غمانگیز است که کشور زیبای من اینچنین سرنوشت غمانگیزی دارد. با دست خالی و با اینهمه دشمن که علیه این مردم جبهه گرفتهاند، پیروزی آنها دور از ذهن است. اگرچه تا به حال مردم ایران سخت مقابله و پایداری کردند اما این بهایی بود که بابت آن آزادی که میخواستند باید میپذیرفتند.
لب فشردم و با تردید گفتم:
- هر چه بود حقشان این نبود. آنها پیش از این هم، خون زیادی در این راه دادند. این جنگ به واقع ناجوانمردانه است و دیدن اینها قلب و روحم را میآزارد.
ارسلان پا روی پا انداخت و گفت:
- وقتی انقلاب ایران شکل گرفت بسیاری از فرماندهان نظامی گریختند و عدهی دیگری هم محکوم و اعدام شدند، نداشتن انسجام نظامی و حکومت نوپای شکل گرفته دندان بسیاری را برای ضربه زدن به آن تیز کرد. کشورهای بسیاری علیه ایران و در پشت نیروهای بعثی مشغول فروختن تسلیحات به خصوص تسلیحات شیمیایی هستند. این سلاحهای شیمیایی سالها آثار مرگبارش باقی خواهند ماند.
از آن حرفها بیش از پیش قلب و روحم خراشیده شد. ارسلان سی*ن*ه سپر کرد و گفت:
- بگذریم!
گارسون میز را از غذاهای رنگارنگ چید و ارسلان بیآنکه لب بر آنها بزند به من زل زدهبود. همانطور که مشغول خوردن بودم، لبخندی به لب راندم و با کنایه ظریفی گفتم:
- گویا جناب ژنرال از تماشای بنده قرار است سیر شوند.
او خندهای به لب راند و گفت:
- دیده از دیدار خوبان برگرفته مشکل است
هر که ما را این نصیحت میکند بیحاصل است
یار زیبا گر هزارت وحشت از وی بر دل است
بامدادان روی او دیدن صباح مقبل است. *
لبخندی به لب راندم و گفتم:
- بسیار زیبا بود اما از فروغ دیگر آن زیبایی که شما خاطرنشان میکنید چیزی نمانده، گذر زمان و دردهای زمانه همه را با خود به تاراج بردهاست. گمانم جناب ژنرال بهتر است کمی تجدید نظر کنند.
لبخندی به لب راند و با نگاه پر اشتیاقش به من خیره ماند و خواند:
- آنکه میگوید نظر در صورت خوبان خطاست
او همین صورت همی بیند و ز معنی غافل است.**
خندهای از ته دل بر لبم نشست و چیزی نگفتم. او تکیه بر صندلی داد و پا روی پا انداخت. مقداری نوشیدنی برای خودش ریخت و گفت:
- فروغم، جوانی چون سمند تیزپایی میگذرد. وقتش است بگذاریم گذشتهها در پستوی گذشته بماند و شروع جدیدی داشتهباشیم.
با اینکه میدانستم منظورش چیست، سعی کردم بحث را از آن حال و هوایش منحرف کنم اما با سماجت ادامه داد:
- میدانم که هنوز خیال حمید را از سر بیرون نکردی، همانقدر که من خیال تو فراموشم نشد.
*سعدی/غزلیات ۷۳
**سعدی/ غزلیات ۷۳