جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,847 بازدید, 602 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
با صدای ارسلان افکارم در سرم شکافت:
-‌ به نظر می‌آید ذهنت مشوش است. چیزی تو را نگران کرده فروغ؟! از صبح که تو را دیدم انگار نگران چیزی هستی؟
در تردید به چهره‌ی استخوانی و چشمان سبزش چشم دوختم و مردد لب گشودم:
-‌ چیزی نیست، این اواخر وقتی اخبار ایران را می‌بینم نگران می‌شوم.
ارسلان سری تکان داد و گفت:
-‌ بسیار غم‌انگیز است که کشور زیبای من این‌چنین سرنوشت غم‌انگیزی دارد. با دست خالی و با این‌همه دشمن که علیه این مردم جبهه گرفته‌‌اند، پیروزی آن‌ها دور از ذهن است. اگرچه تا به حال مردم ایران سخت مقابله و پایداری کردند اما این بهایی بود که بابت آن آزادی که می‌خواستند باید می‌پذیرفتند.
لب فشردم و با تردید گفتم:
-‌ هر چه بود حقشان این نبود. آن‌ها پیش از این هم، خون زیادی در این راه دادند. این جنگ به واقع ناجوانمردانه است و دیدن این‌ها قلب و روحم را می‌آزارد.
ارسلان پا روی پا انداخت و گفت:
-‌ وقتی انقلاب ایران شکل گرفت بسیاری از فرماندهان نظامی گریختند و عده‌ی دیگری هم محکوم و اعدام شدند، نداشتن انسجام نظامی و حکومت نوپای شکل گرفته دندان بسیاری را برای ضربه زدن به آن تیز کرد. کشورهای بسیاری علیه ایران و در پشت نیروهای بعثی مشغول فروختن تسلیحات به خصوص تسلیحات شیمیایی هستند. این سلاح‌های شیمیایی سال‌ها آثار مرگبارش باقی خواهند ماند.
از آن حرف‌ها بیش از پیش قلب و روحم خراشیده شد. ارسلان سی*ن*ه سپر کرد و گفت:
-‌ بگذریم!
گارسون میز را از غذاهای رنگارنگ چید و ارسلان بی‌آنکه لب بر آن‌ها بزند به من زل زده‌بود. همان‌طور که مشغول خوردن بودم، لبخندی به لب راندم و با کنایه ظریفی گفتم:
-‌ گویا جناب ژنرال از تماشای بنده قرار است سیر شوند.
او خنده‌ای به لب راند و گفت:
-‌ دیده از دیدار خوبان برگرفته مشکل است
هر که ما را این نصیحت می‌کند بی‌حاصل است
یار زیبا گر هزارت وحشت از وی بر دل است
بامدادان روی او دیدن صباح مقبل است. *
لبخندی به لب راندم و گفتم:
-‌ بسیار زیبا بود اما از فروغ دیگر آن زیبایی که شما خاطرنشان می‌کنید چیزی نمانده، گذر زمان و دردهای زمانه همه را با خود به تاراج برده‌‌است. گمانم جناب ژنرال بهتر است کمی تجدید نظر کنند.
لبخندی به لب راند و با نگاه پر اشتیاقش به من خیره ماند و خواند:
-‌ آنکه می‌گوید نظر در صورت خوبان خطاست
او همین صورت همی بیند و ز معنی غافل است.**
خنده‌ای از ته دل بر لبم نشست و چیزی نگفتم. او تکیه بر صندلی داد و پا روی پا انداخت. مقداری نوشیدنی برای خودش ریخت و گفت:
-‌ فروغم، جوانی چون سمند تیزپایی می‌گذرد. وقتش است بگذاریم گذشته‌ها در پستوی گذشته بماند و شروع جدیدی داشته‌باشیم.
با اینکه می‌دانستم منظورش چیست، سعی کردم بحث را از آن حال و هوایش منحرف کنم اما با سماجت ادامه داد:
-‌ می‌دانم که هنوز خیال حمید را از سر بیرون نکردی، همان‌قدر که من خیال تو فراموشم نشد.


*سعدی/غزلیات ۷۳
**سعدی/ غزلیات ۷۳
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
نوشیدنی‌اش را یک نفس سر کشید و سپس گفت:
-‌ در این چهار بار که تو را خواستگاری کردم هیچگاه از تو ناامید نشدم، همان‌طور که تو از رفتن و نبود او ناامید نشده‌ای اما بهتر از هرکسی می‌دانی که بین عشق من و تو چقدر تفاوت دارد. تو زنده‌ای و مقابل من حضور داری اما حمید دیگر زنده نیست. از من مخواه که در مقابل رقیبی که در این دنیا دیگر نفس نمی‌کشد، ببازم.
سپس ادامه داد:
-‌ مرا می‌بینی و هردو زیادت می‌کنی دردم
تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هردم
به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری
به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم؟ *
حرف تلخش چون سوزن درازی در قلبم شد و دلگیرم کرد. چند ثانیه به همان حال نگاهش کردم، قاشق را روی میز گذاشتم و آه بلندی کشیدم.
او مصمم از جایش برخاست، با نگاه متعجبم او را تعقیب کردم که سوی من آمد. قامت بلندش چون سرو بلند و سرفرازی دو قدم دورتر از من ایستاده بود. با تعجب او را نگریستم که دیدم خم شد و مقابلم زانو زد و یک زانویش را بر زمین نهاد و از جیبش جعبه کوچکی را بیرون آورد و مقابلم گشود و انگشتر به غایت زیبا و پرنگینی را مقابلم گرفت و گفت:
-‌ فروغم! می‌دانم که باز هم از خواستگاری من دلگیر می‌شوی اما بدان که من عهد کرده‌ام هرگز دست از تو نکشم.
از آن حرکتش شوکه شده بودم، اگرچه ارسلان بارها مرا در این سال‌ها خواستگاری کرده‌بود اما هرگز این چنین به طور رسمی قدم پیش نگذاشته بود. از آن‌حال و اوضاع دست‌پاچه شدم و با لکنت گفتم:
-‌ ارسلان!
نگاه عمیقش را به من دوخت و گفت:
-‌ فروغم، وقتش نیست که دل از آن حلقه‌ی قدیمی بکنی و مسیر تازه‌ای را با من دنبال کنی؟
از شنیدن آن حرف دلم به لرزش درآمد و رنجش وجودم را پر کرد. نیم‌نگاهی به حلقه‌ی درونم دستم کردم و ناخودآگاه دستم را آهسته مشت کردم، لبخند تلخی به لب راندم و گفت:
-‌ ارسلان تو را به خدا شروع نکن! خودت می‌دانی که... .
حرفم را برید و گفت:
-‌ می‌دانم که حمید هرگز برنخواهد گشت! پس چرا می‌خواهی باقی عمرت را در خیال کسی بگذرانی که دیگر رسیدنش به او محال است.
حرف تلخ چون کوهی بر دلم سنگینی می‌کرد. حرف‌هایی که در این چندسال مدام از اطرافیان می‌شنیدم و مرا برای ماندن بر سر آن عهد و پیمان قدیمی سرزنش می‌کردند و گذر عمر و جوانیم را به رخم می‌کشیدند. هیچ‌ک.س تا به امروز ندانست آن همه شور و شوق جوانی با رفتن او چطور در من خاموش شد، هیچ‌ک.س تا به امروز آن جنون بی‌اندازه را در وجودم باور نکرد. هیچ‌ک.س نمی‌خواست بپذیرد فروغ بر سر عهد و پیمانش تا مرگ ایستاده‌بود و دلش سفت و سخت آن عشق ناتمام و تلخ را محکم در آغوش گرفته‌است. دوباره سر بالا کردم، کم و بیش مشتریان موطلایی و بور، داشتند ما را دید می‌زدند و حواسشان به من و ارسلان بود که هنوز مقابل من زانو زده‌بود و می‌خواست حلقه‌اش را بپذیرم، دلگیر به صورت مسر ارسلان چشم دوختم که با نگاهی سرشار از امید و مصمم به صورت دلگیر من زل زده بود، با کمی تردید از جا برخاستم و مقابلش ایستادم. نگاه سبز و پرتمنای ارسلان به چهره‌ام بود و گفت:
-‌ می‌دانی فروغ! از همان اول هم ما سرنوشت هم بودیم. بیش از این در آن عشق ماندن، تو و زندگیت را تباه می‌کند. فروغ، من عاشقانه تو را می‌پرستم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
زهرخندی کنج لبم شکفت، حتی ارسلان هم نمی‌دانست که عشق من به حمید چگونه است! نگاهم محزونم را به او دوختم، بیش از این تحمل نگاه‌های سنگین بقیه را نداشتم. نمی‌خواستم زیر نگاه‌های ریز و کنجکاو مشتریان آنجا دست رد بر سی*ن*ه‌اش بزنم. با تردید دست دراز کردم و جعبه حلقه را از او گرفتم و با لحن محزونی به او گفتم:
-‌ خاطرت هست چندسال پیش وقتی مرا در مهمانی ایرج دیدی چه گفتی؟ گفتی این عشق هرگز پایانی ندارد. تو نتوانستی از من دل بکنی ارسلان، پس قطعاً می‌دانی که من هم نمی‌توانم کسی را غیر از او در زندگیم داشته‌باشم.
او برخاست و ایستاد و گفت:
-‌ می‌دانم فروغ! اما هیچگاه تو را مجبور نخواهم کرد که خیال عشق قدیمی‌ات را از سر بیرون کنی. تنها از تو می‌خواهم کنار من به زندگی‌ات ادامه دهی.
زهرخندی به لب نشاندم و به جعبه و انگشتر پر زرق و برق نگین‌دارش چشم دوختم و آهی کشیدم و برای از سر باز کردن او گفتم:
-‌ به من فرصت بده تا کمی فکر کنم. اگرچه من از او دست کشیدم اما می‌دانی که فراموش کردن او برایم محال است و زندگی با تو و همزمان در خیال او ماندن هم ریسک بزرگی‌ است چرا که او همه‌ی شوق مرا برای دوست داشتن دوباره کسی، خاموش کرده‌است.
ارسلان با نگاهی پرتشویش به من زل زد و دلگیر گره‌ی کراوات مشکی‌اش را شل کرد و سکوت نچندان طولانی کرد و گفت:
-‌ من دیوانه‌وار عاشقت هستم فروغ! دنیای من با دیدنت دوباره لبریز از یک امید و خیال زیبا شده‌است. امیدوارم بیش از این مرا از خود نرانی. دیگر وقتش است که باور کنی حمید هرگز باز نخواهد گشت.
لب به هم فشردم و با ناراحتی در خود فرو رفتم و سکوت چند ثانیه‌ای میان ما دیوار ساخت. با یاد خوابم حسی در قلبم به جوشش در آمد و آهسته زمزمه کردم:
-‌ اگرچه رویای شیرین و محالی است اما خیال من باور کرده‌است او را روزی می‌بینم، چه در این دنیا و چه در دنیای دیگری!
ارسلان لب به هم فشرد و گفت:
-‌ در این دنیا دیگر محال است و الا در این سال‌هایی که گذشت چرا نیامد؟
منطق حرفش چون آب سردی بود که بر شعله‌های امیدی که از سر صبح در دلم آتش به پا کرده‌بود، ریخته‌شد و حس گرم خوش‌بینی‌هایم را خاموش کرد. سری با ناامیدی تکان دادم و جعبه حلقه را درون کیفم گذاشتم و سر سنگین گفتم:
-‌ بگذار کمی بیشتر فکر کنم.
بارقه‌های امید در چشمان سبزش درخشید و لبخند گرمی به لب راند. در پاسخش لبخند زورکی زدم، نگاهی به ساعت کردم و گفتم:
-‌ چند دقیقه‌ی دیگر باید بیمارستان باشم و شیفت دیگرم شروع می‌شود.
لبخندی زد و گفت:
-‌ اگر اجازه بدهی تو را تا مسیری همراهی کنم.
-‌ اما غذایت را نخوردی.
بی‌آنکه نگاهی به غذاهای چیده شده و دست‌نخورده روی میز بیاندازد گفت:
-‌ میلی ندارم.
حرفی نزدم او از کیفش چند اسکناس درشت بیرون آورد و روی میز گذاشت و عزم رفتن کردیم. تا مسیری را با من آمد و پس از آن راهمان از هم جدا شد. تمام راه را تا بیمارستان به حرف آخر ارسلان می‌اندیشیدم. بارها همه مرا به خاطر این انتظار بیهوده سرزنش می‌کردند و هر بار در پاسخ انتظار و آن خوش‌بینی‌های احمقانه همین سوال را تکرار می‌کردند: او اگر زنده‌ بود دنبال تو می‌آمد! هیچ‌کَس نمی‌داند رفتن‌های بی‌خداحافظی چیست! همیشه چشمانت به در است که بیاید و آن‌وقت تو می‌مانی و یک دنیا انتظار و دلخوشی‌های پوچی که در دلت جوانه می‌زند و تو را عادت می‌دهد هر روز و هر شب به امید برگشتنش زندگی کنی. انتظار، زندگی بی‌پایانی است که مرگی در پی خود ندارد. در این سال‌ها با پوست و خونم لمس کرده‌بودم که رفتن‌های بی‌‌خداحافظی دروازه‌ی جهنمی است که به ناحق به روی تو گشوده می‌شود.
در خیالم غرق شدم و جلوی چشمانم لحظه‌ی تیرخوردن حمید نقش زد و لباس سپید دامادی‌اش را لکه‌ی خون بزرگی رنگ زد. قطره‌اشکی از گوشه‌ی چشمانم سر خورد و سرریز شد. آه بلندی کشیدم.
به بیمارستان که رسیدم خودم را مشغول کارم کردم اما خیال ارسلان و خوابی که سر صبح دیده‌بودم، گلویم را مدام می‌فشرد. باز هم تلویزیونِ سالن، اخبار جنگ ایران و عراق را نمایش می‌داد که گوشه‌ی دلم را به آنجا بند می‌کرد. شاید تنها راه فرار از ارسلان و رسیدن به مرگ همان باشد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
عصر بهروز و فروزان به دنبالم آمده‌بودند، سوار ماشین شدم. مَهرو در آغوش فروزان خفته‌ بود و چهره مادرانه‌ی فروزان قدری رنگ‌ پریده به نظر می‌رسید. لبخندی زدم و پیشانی کوچک او را بوسیدم و گفتم:
-‌ فروزان چرا انقدر رنگ و رویت پریده؟
فروزان نفسش را بیرون داد و گفت:
-‌ باور نمی‌شود یک بچه انقدر شرور باشد. از صبح خانه را به سرش گرفته‌بود، نمی‌دانم این بچه کجایش درد می‌کرد.
بهروز از آینه نیم‌نگاهی به من کرد و گفت:
-‌ دو شب است که از خواب و خوراک افتاده‌ایم! این نیم‌وجب بچه پدرمان را درآورده‌است.
خنده‌ای بر لب راندم و دست دراز کردم و او را چون فرشته‌ای کوچک در آغوش فروزان خفته‌ بود در آغوش گرفتم و گفتم:
-‌ شاید بچه نفخ کرده‌است؟ از شیر خودت به او دادی؟
فروزان با بی‌حوصلگی گفت:
-‌ در خورد و خوراکم دقت کردم. شاید گوش‌هایش درد می‌کند زبان‌بسته زبان ‌ندارد که دردش را بگوید و آدم چاره‌ای بیاندیشد. از دیشب تا به الان خواب به چشمان من و بهروز نیامده‌است.
درحالی که با اشتیاق محو تماشای مهرو بودم گفتم:
-‌ عیبی ندارد، بچه‌ است! من حتم دارم باز تو جلودار شکمت نبودی و چیزی خوردی که تاوانش را این طفل معصوم پس داده‌است.
بهروز با ترشرویی گفت:
-‌ دیشب از خوردن سالاد و کلم‌های درون آن هیچ ابایی نکرد.
خنده‌ای به لب راندم و با کنایه گفتم:
-‌ پس گلایه‌ای هم نداشته‌باشید.
به خانه‌ی خاله رسیدیم. خاله و سوسن در انتظار ما بودند و فروزان به خاطر خستگی مهرو را به ما سپرد و برای چرت کوتاه به خانه رفت. رامین هم که هفت‌سالش بود، با شیطنت‌هایش کل خانه را روی سرش گرفته‌بود و آخرش سبب شد مهرو بیدار شود. تا زمانی که عمو‌رحیم و فردین و ایرج به ما بپیوندند؛ من و سوسن سرگرم مهرو بودیم.
مردها جلوی تلویزیون جلوس کرده‌بودند و از دور مشغول تماشای تلویزیون و غرق در صحبت درباره‌ی جنگ ایران و تحلیل‌های سیاسی خود بودند. من و سوسن هم کنار هم نشسته‌بودیم. مهرو در آغوش من مشغول مکیدن شیشه شیرش بود و سوسن هم با آب و تاب از مزون و خیال‌هایی که برای آن داشت حرف می‌زد و از من نظر می‌خواست. دیری نپایید که فروزان بعد از چرت سبکی به ما پیوست. کنار من نشست و خودش را قاطی جمع کرد.
بین صحبت‌ها نگاهم به فردین افتاد که غرق در حرف‌های عمورحیم درباره‌ی جنگ شده‌بود و دوشیار عمیق لابه‌لای ابروانش مشخص بود.
حواسم به او و چهره‌ی پکرش بود. بعد از زندگی ناموفقش کمتر لبخند روی لبش دیده‌بودم. موهای کنار گوشش به سفیدی گراییده‌بود. انگار شکست در زندگی با لیلین و جدایی از دخترش او را در هم شکسته‌بود. در خیال فردین غرق بودم که رامین‌ دوان‌دوان سوی من دوید و با صدای کودکانه‌اش گفت:
-‌ خاله‌ فروغ! خاله‌ فروغ! می‌شود قاب این... .
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
هنوز حرفش تمام نشده‌بود که پایش به لبه‌ی فرش کوچک وسط سالن گیر کرد و محکم به زمین خورد و چیزی از دستش پرت شد و روی پارکت افتاد. از دیدن آن صحنه همگی شوکه شدیم. سوسن و ایرج سراسیمه سوی رامین دویدند. خاله مضطرب از آشپزخانه بیرون دوید و گفت:
-‌ چی شده؟ خدا مرگم بدهد!
همه اطراف رامین را احاطه کرده بودند و صدای گریه‌های او داشت سقف خانه را می‌لرزاند. فروزان از جا برخاست و خواست سوی آن‌ها برود که ((آخ)) گفت و کف پایش را بالا برد و زیر پایش را نگریست، بعد خم شد و چیزی را برداشت و با حیرت به آن نگریست و متعجب گفت:
-‌ این دیگر چیست؟
صدای گریه‌ی مهرو درآمد، درحالی که او را در آغوشم تکان می‌دادم از جا برخاستم و سوی آن‌ها رفتم و کنجکاو گفتم:
-‌ چی؟
فروزان انگشتر پرنگین ارسلان را که زیر نور چلچراغ عمارت به زیبایی می‌درخشید را جلوی چشمانم گرفت و گفت:
-‌ این مال کیست؟ چقدر زیبا و گران‌قیمت است.
از دیدن آن انگشتر برای لحظه‌ای از حیرت لال شدم. فروزان بدون تعلل گفت:
-‌ سوسن! این انگشتر از آن توست؟
سوسن سر چرخاند و به آنچه در دست فروزان بود زل زد. صدای گریه‌ی مهرو بلندتر شد. با عجله و دست‌پاچه انگشتر را از دست او قاپیدم و گفتم:
-‌ فروزان مهرو را بگیر!
فروزان از حرکتم شوکه شد و مات و مبهوت مرا نگریست. مانده بودم رامین چطور آن انگشتر را پیدا کرده‌بود. به گمانم فضولیش گل کرده‌بود و دست به کیفم زده‌بود. سوسن از جا برخاست و گفت:
-‌ ببینمش فروغ!
آب دهانم را قورت دادم و سراسیمه گفتم:
-‌ چیزی نیست، این را... .
فروزان درحالی که مهرو را تکان می‌داد شتاب‌زده گفت:
-‌ انگار حلقه‌ی ازدواج است.
تند برای پنهان کردن آن گفتم:
-‌‌ نه! بدل است.
سوسن با سماجت گفت:
-‌ من هم ببینم!
از نشان دادن آن مردد بودم که فروزان غرید:
-‌ فروغ! نشان سوسن بده! این از دست رامین پرت شد. شاید مال سوسن باشد.
با اکراه مشتم را باز کردم، سوسن با دیدن انگشتر بدان سنگینی، چشم گِرد کرد و گفت:
-‌ از دست رامین؟ رامین این را از کجا آورده؟ من چنین انگشتر زیبا و خیره‌کننده‌ای ندارم.
آن را از دستم گرفت و با ذوق و شوق گفت:
-‌ ایرج؟ تو برایم انگشتر خریدی؟
عرق سردی روی پیشانیم نشست. ایرجِ از همه‌جا بی‌خبر، که رامین را آرام کرده‌بود، قامت راست کرد و چهره‌ی گنگش را به سوسن دوخت و متعجب گفت:
-‌ کدام انگشتر؟
تا قبل از این‌که حرکتی بکنم، سوسن با اشتیاق پر کشید و سوی ایرج دوید و گفت:
-‌ این!
همه‌ چهارتا چشم شدند و با تعجب انگشتر را نگاه می‌کردند و مستاصل مانده‌بودم چه کنم؟! کافی بود بقیه بدانند انگشتر از آن ارسلان است آن‌وقت خر بیاور و باقالی بار کن!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
با انکار ایرج همهمه‌ای شد و ایرج پرسید:
-‌ رامین این را از کجا پیدا کردی؟
رامین که تازه گریه کردنش تمام شده‌بود، گفت:
-‌ کیف خاله ‌فروغ از روی صندلی پایین افتاد و این جعبه از کیفش بیرون آمد.
سرهای همه همزمان سوی من چرخید. آب دهانم را به زحمت قورت دادم و نگاه مستاصلم روی چهره‌ی بهت‌زده تک‌تک آن‌ها چرخید که با صورت‌های پر سوال خود به من زل زده‌بودند. اولین کسی که به خودش آمد فروزان بود که هیجان‌زده بازویم را در چنگ گرفت و گفت:
-‌ آن مال تو است؟ کار ارسلان است؟
در آن حال و هوای اضطراب‌آمیز که همه چهارچشمی نگاهم می‌کردند و با گوش‌های تیز منتظر جوابی از من بودند هیچ دروغی به ذهنم نرسید و تنها سکوت اختیار کردم. فروزان که از سکوتم جوابش را گرفته‌بود گویی دنیا را با جاه و جلالش به او داده‌‌بودند، خانه را بر سرش گرفت و مهرو را با عجله به بهروز داد و سوی سوسن رفت و با اشتیاق انگشتر را زیر چلچراغ گرفت و با ولع گفت:
-‌ خدای من! بالاخره این مرد دست به کار شد! نگاه کن چه انگشتر زیبا و خیره کننده‌ای است. حتم دارم در بطن خودش یک الماس چند قیراطی دارد. انگار خدا دعاهایم را شنیده و ارسلان دوباره به فروغ بازگشته‌است.
سپس با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد به من زل زد و گفت:
-‌ خدا را شکر بالاخره از خر شیطان پایین آمدی و آن را پذیرفتی.
همه با نگاه‌های بهت‌زده و ناباورانه به صورت هم نگریستند و لبخندهای رضایت روی چهره‌ی خاله و عمورحیم و سوسن شکفت که گویی با آن حالشان دهان‌کجی به من می‌کردند. تمام وجودم پر از ناراحتی شد و بی‌آنکه کنترلی بر رفتار خودم داشته‌باشم از جا کنده شدم و با گام‌های مصمم سوی فروزان رفتم و با رنجیدگی انگشتر را از میان دو انگشتش قاپیدم و گفتم:
-‌ به دلتان صابون نزنید! به جهت احترام پیش من امانت مانده و فردا روز، به صاحبش برخواهد گشت.
حرف من چون آب یخی بود که به صورت همه پاشید، همه را مسخ و متحیر کرد. با حالت قهر خم شدم و جعبه را از روی زمین برداشتم و مقابل نگاه‌های سنگین و حیران بقیه سوی اتاق می‌رفتم که خاله ناباورانه صدایم زد و گفت:
-‌ فروغ! دخترم! صبر کن.
صدای گام‌های شتابان کسی از پشت سرم آمد و دیری نپایید کسی بازویم را در چنگ گرفت و مرا وحشیانه برگرداند و صورت پرخشم فروزان در چشمانم نشست که با صدایی رسا فریاد زد:
-‌ دیوانه‌ شده‌ای؟ مگر از روی جنازه‌‌ی من بگذری که بخواهی دست رد بر سی*ن*ه‌ی او بزنی! دست از این مُرده‌پرستی‌ات بردار و به فکر آینده‌ات باش. می‌خواهی به پای یک عشق ناکام پیر شوی که چه شود؟ کی می‌خواهی دیگر باور کنی حمید مرده‌ است؟ کی؟
حرفش چون خنجر تیزی در قلبم فرو شد و ناراحتی روی شانه‌هایم آوار شد. به چشمان خشمگین فروزان زل زدم و با ناراحتی غریدم:
-‌ نمی‌خواهم باور کنم.
این حرفم فروزان را جری کرد و چون جرقه‌ای که به انبار باروت زده‌باشند بر سرم دیوانه‌وار فریاد زد:
-‌ او مرده‌ است این را بفهم فروغ! پنج‌سال آزگار در سوگ او نشستی و اشک ریختی مگر آن مرحوم زنده شد؟ پنج‌سال آزگار در خیالش سوختی، کو؟ کجاست اگر زنده است؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
خشم در وجودم شعله دواند و دیوانه‌وار بر سرش فریاد کشیدم:
-‌ راحتم بگذار!
سکوت سنگینی بین ما حکم‌فرما شد که تنها با صدای گریه‌های وحشت‌زده مهرو می‌شکست. بقیه که مثل یک تماشاچی گویی فیلم هیجان‌انگیزی را می‌دیدند همان‌طور مات رفتار ما شده‌بودند. خاله زودتر از دیگران به خود آمد و به طرف ما دوید، بغض فروزان ترکید و صدای گریه‌هایش در گریه‌های مهرو می‌آمیخت. خاله فروزان را در آغوش گرفت و صورت سوی من چرخاند و با استیصال گفت:
-‌ فروغ‌جان، همه‌ی ما خیر تو را می‌خواهیم. خواهرت فروزان بیشتر از همه‌ی ما اندوه تو را می‌خورد نباید او را متهم کنی.
خشمگین و با لحن تندی غریدم:
-‌ دلسوزی‌های شما را نمی‌خواهم. فقط می‌خواهم مرا به حال خودم رها کنید! مرا انقدر برای احساسی که گلوگیرم کرده سرزنش و متهم نکنید. من خیرخواهی شما را نمی‌خواهم.
فروزان گریان از آغوش خاله بیرون جست و میان گریه‌هایش غرید:
-‌ پنج سال تمام تو را به حال خودت رها کردیم و گفتیم به خودت می‌آیی! چقدر دیگر کوتاه بیایم! آخر تا کی می‌خواهی به پای یک عشق پوچ بی‌سرانجام خودت و جوانیت را بسوزانی. آخر مگر بد تو را خواستیم! همه سر و سامان گرفتند غیر از تو! من یک بچه دارم اما تو هنوز در سوگ حمید مانده‌ای و می‌خواهی با خیالش زندگی کنی.
خاله او را تسلی داد و گفت:
-‌ عیبی ندارد مهرو را بغل بگیر، طفلکم ترسیده است.
او را مجاب کرد که سوی مهرو برود. با حالتی قهر روی از همه برگرفتم و سوی اتاق رفتم صدای گام‌های کشیده کسی از پشت سرم می‌آمد، کلافه وارد اتاقم شدم و به موهایم چنگ انداختم و صورتم را پوشاندم. سوسن با تردید داخل شد و در را بست. سر چرخاندم و بغض‌آلود گفتم:
-‌ خواهش می‌کنم بیش از این گلویم را فشار ندهید! خودتان می‌دانید که من... .
بغضم ترکید و با دست صورتم را پوشاندم. سوسن سویم پر گشود و چون مادری مرا در آغوش گرفت و تسلی داد و گفت:
-‌ می‌دانم فروغ، می‌دانم که چقدر حمید را دوست داری. من هنوز دوست و دخترخاله‌ی تو هستم و می‌دانم در این لحظات دوست داری کسی حرف‌هایت را بشنود.
از آغوشش مرا جدا کرد و اشک‌هایم را پاک کرد و با اندوهی که چشمانش را در آغوش گرفته بود گفت:
-‌ فروغ‌جان از فروزان دلگیر نشو، می‌دانی که دغدغه‌ی هر روز او تو هستی.
قطره‌قطره‌اشک از چشمان دلگیرم چکیدند، سر به زیر انداختم، درحالی که در دلم آشوب بود. به هیچ‌ک.س نمی‌توانستم بگویم امروز صبح در خواب چه دیده‌بودم، نمی‌توانستم بگویم هنوز خیال خوش‌باور من مرگ او را نپذیرفته‌‌است و هنوز هم در انتظار اوست که بیاید یا نشانی از او به من برسد. هیچ‌ک.س حال دل مجنون مرا نمی‌فهمید و باور نمی‌کرد که چطور دیوانه‌وار بر سر عهد و پیمان خود مانده‌است و در قلبم را به روی خیال تازه و عشق تازه قفل کرده‌است. او گویی دلم را از جا کَند و برد. بعد از او من هرگز نه خودم را پیدا کردم و نه توانستم به زندگی بعد از او خو کنم.
سوسن شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ بنشین اینجا کمی آرام شوی تا کمی با هم در آرامش حرف بزنیم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
چشم با ناراحتی به هم بستم و نفس لرزانم را بیرون راندم، او مرا مجبور کرد که روی تخت بنشینم. با گام‌های کشیده دستم را گرفت و مرا سوی آن کشاند. روی تخت ولو شدم. او کنارم نشست و دستانم را در دستش گرفت و بی‌آنکه حرفی بزند به من زل زد. سکوتی میان ما دیوار ساخت. او دستم را فشرد و به نرمی گفت:
-‌ فروغ! یادت هست آن روزها چقدر برای هم درد و دل می‌کردیم؟! یادت هست چقدر از درس و مدرسه گریزان بودم و دوست نداشتم درس بخوانم، چقدر با هم درد و دل می‌کردیم یا آن روزهایی که تو از پدرت گلایه می‌کردی که نمی‌گذارد به مهمانی بروید؟!
آهسته با نوای غم‌آلودی زمزمه کردم:
-‌ کاش برمی‌گشتیم به همان زمان‌هایی که تنها دغدغه‌ی ما درس و مشق و مهمانی رفتن بود.
آهی کشید و گفت:
-‌ حتی آن روزها که من هم عاشق حمید بودم هم با هم کلی درد و دل می‌کردیم و تنها دلخوشی روزهای سخت آن عشق تو بودی که بیایی و حرفی بزنی و بگویی پسرعمویت از تو بهتر گیرش نمی‌آید.
خنده‌ای به لب راند و با حسرت گفت:
-‌ انگار همین دیروز بود که با حرف‌های تو چقدر دلخوش می‌شدم.
زهرخندی به لب نشاندم و گفتم:
-‌ اما عاقبت من هم با سر در چاه این عشق سرنگون شدم.
لبخند تلخی زد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
-‌ خاطرت هست یک روز به من گفتی او تو را نمی‌خواهد و دلش در گرو دختر دیگری است.
آهی کشیدم و گفتم:
-‌ آن روزها حتی نمی‌دانستم او نظرش روی من است و یک روز وقتی به خودم آمدم، دیدم من هم چون تو دل به او باخته بودم.
او با آرامش ادامه داد:
-‌ آن روزها چقدر دلگیر می‌شدم، از تو و از عزیز که همیشه به من می‌گفتید دل از این عشق بگیرم و به ایرج بیاندیشم درحالی که حتی از فکر کردن به ایرج هم نفرت داشتم.
به روبه‌رو خیره شد و گفت:
-‌ آن زمان که تو با ارسلان نامزد کرده‌بودی، یک روز عزیز حمید را به عمارت خواند و تک و تنها با هم صحبت کردند، به حمید گفته‌بود که سوسن خواستگار دارد اما دلش رضایت نمی‌دهد، اگر او را می‌خواهی پا پیش بگذار که این برای ما بهتر است تا دخترمان را به غریبه و غربت بسپاریم.
سپس آهی کشید و ادامه داد:
-‌ آن زمان حمید هم در درد عشق تو می‌سوخت و تو را از دست رفته می‌دید اما گفته‌بود که سوسن با من هرگز خوشبخت نمی‌شود و چشمان من به دنبال دختر دیگری است، ظلم بزرگی است که او را به عقد خود دربیاورم درحالی‌که دل و جانم اسیر کَس دیگری است.
چشم با ناراحتی فرو بستم و او ادامه داد:
-‌ با همه‌ی این‌ها که حمید مرا بارها رد کرده‌بود باز نمی‌خواستم بپذیرم، چون دلم با تمام وجود او را می‌خواست.
حرفی نزدم، او دستم را فشرد و گفت:
-‌ حالا هم می‌دانم تو چه حالی داری! می‌دانم که این عشق از دل تو رختش را به همین زودی نمی‌بندد و برود مگر اینکه خودت بخواهی.
او دستش را دور شانه‌ی من حلقه زد و با لحنی دلسوزانه گفت:
-‌ اگر من آن روزها عشق تو و حمید را باور نمی‌کردم و دل از او نمی‌کندم، حالا همه‌چیز را باخته‌بودم. ایرج کنارم نبود، رامین را نداشتم و موهبت موفقیتم را هیچ‌گاه بدست نمی‌آوردم. گاهی باید از چیزهای کهنه که تو را رنج می‌دهند دست بکشی و بگذاری آدم‌های تازه زندگیت را رنگ و رو بدهند. شاید روزگار بهتری هم در پیش روی تو باشد. تا زمانی که دلت سفت و سخت به این عشق چسبیده نمی‌توانی دنیای دیگری را تجربه کنی. می‌دانم از اینکه نشانی از او به دستت نیامد، همیشه خیال آن در وجودت زنده‌است که شاید زنده باشد اما بعد از این همه‌سال کجاست؟ اگر زنده‌‌بود خودش را به تو می‌رساند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
حرفی نزدم. او شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ من حتی تا ماه‌های اول زندگی ایرج را دوست نداشتم و همیشه از تو دلخور بودم و خیال می‌کردم وجود تو سبب شد که حمید هیچ‌گاه مرا دوست نداشته‌باشد اما واقعیت این بود که آن مرحوم از کودکی با عشق تو عجین شده‌بود، حتی در خاطرات فرحزاد همیشه سربه‌سر تو می‌گذاشت و هیچ‌گاه به من توجه نداشت. کم‌کم مهر ایرج در دلم نشست و واقعیت‌هایی که همیشه از آن گریزان بودم در چشمانم نشست و دانستم که چقدر اشتباه می‌کردم. خاطرت هست که چقدر از ارسلان متنفر بودی؟ اما حالا می‌گویی او دیگر آن مرد خودخواه گذشته نیست و رفتارش کاملاً عوض شده‌است. پس هنوز هم می‌شود عوض شد، می‌شود تغییر کرد، می‌شود دوباره عاشق شد! همان‌طور که من بعد از حمید عاشق ایرج شدم و عشق او را با گذشته‌ها عوض نمی‌کنم. پس خودت بگو! فایده ماندن در این عشق چیست؟! خواهرت نگران تو است، نه تنها او بلکه‌ی همه‌ی ما نگران این هستیم که تو همچون مادرت روزی خودت را ببازی. به خدا که هر روز و هر شب نگران تو هستیم. به اطرافت نگاه کن! همه با غم از دست دادن عمورضا و پسرش کنار آمدن جز تو! حتی آقاجان که جانش برای برادرش می‌رفت اندک‌اندک با غم نبود او کنار آمده‌است. سال پیش هم که به دیدار عمه‌حمیرا به شوروی رفتیم، ککش هم نمی‌گزید! او که عمری با عمورضا و حمید زندگی کرده‌بود، باید بیش از همه‌ی ما با نبودنشان درد می‌کشید. فروغ می‌دانم این عشق درد جانکاهی است اما زمان آن رسیده‌است که بپذیری و با آن کنار بیایی. سرنوشت او هم این بود؛ از تقدیر گریزی نیست.
او شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ بهتر است کمی روی حرف‌های من فکر کنی و بدانی همه‌ی ما خیر و صلاح تو را می‌خواهیم.
او از جا برخاست و به آرامی از اتاق بیرون رفت. آب دهانم را قورت دادم و به جعبه مخملی حلقه ارسلان زل زدم. حتی خیالش هم کابوس بود! اگرچه ارسلان دیگر آن مرد گذشته نبود اما هنوز هم دل من توان پذیرش هیچ‌کَس را در کنار خودم نداشت. شانه‌هایم از غم این نصیحت‌های ترحم‌بار همه خم شده‌بود. نصیحت‌های آن‌ها بیش از این که مرا آرام کند گویی که بنزینی بود، بر آتش دلم می‌ریختند. با دو دستم صورتم را در آغوش گرفتم و دوباره خواب صبح پرده مقابل چشمانم افکند، حسی در وجودم به جوش و خروش درآمد و تصمیم صبح بیش از قبل مرا ترغیب کرد تا بر آن مصمم شوم. این‌بار برای همیشه به ایران کوچ خواهم کرد بی‌آنکه کسی از این تصمیم من اطلاعی داشته‌باشد.
هوای اتاق برایم خفقان‌آور شده‌بود ناچار از اتاق بیرون رفتم. نگاه‌های سنگین جمع سوی من چرخید اما کسی حرفی نمی‌زد، بی‌آنکه توجهی به کسی داشته‌باشم به بیرون خزیدم. فردین را دیدم که روی ایوان چوبی بی‌حرکت و متفکر ایستاده بود. همین‌که متوجه حضور من شد، سر چرخاند و مرا نگریست. هر دو به هم نگریستیم. هر دو دلگیر و ناراحت و متفکر بودیم. لبخند کم‌جانی روی لبش نشست و گفت:
-‌ آرام شدی؟
آهی کشیدم و دست بر سی*ن*ه حلقه کردم و گفتم:
-‌ چه آرمشی؟! هرکسی برایم نقش دایه‌ی مهربان‌تر از مادر را بازی می‌کند و مرا مثل طفل بی‌دست و پایی می‌بیند و برایم تصمیم می‌گیرد.
خنده‌ای به لب راند و دستی به سبیلش کشید. نگاهی به خط ریش‌های پَهن و جوگندمی‌اش انداختم و گفتم:
-‌ این ناراحتی‌ات به خاطر زخم و زبان‌های خاله است یا دلتنگ دریزه هستی؟!
آهی کشید و گفت:
-‌ بیشتر از خودم ناراحت و دلگیر هستم.
لب به هم فشردم و آهسته گفتم:
-‌ بعضی گذشته‌ها هیچ‌وقت تمام نمی‌شوند، همیشه با تو هستند. از پشت تو می‌دوند و شب‌ها و روزها مثل کابوس یا خیال خوش در چشمانت می‌نشینند.
سری تکان داد و چیزی نگفت. لب فشردم و گفتم:
-‌ تو هنوز هم فرصت با لیلین بودن و کنار دخترت بودن را داری فردین، اگر فکر می‌کنی می‌شود... .
حرفم را برید و دلگیر گفت:
-‌ دیگر نمی‌شود.
متعجب او را نگریستم. آهی کشید و به دور دست زل زد، گفتم:
-‌ لااقل بهتر است دریزه را ببینی.
سری با ناراحتی تکان داد و با نوک کفش با پارکت چوبی بازی کرد و گفت:
-‌ می‌خواهم رازی را به تو بگویم فروغ، اما می‌خواهم بین هردوی ما بماند. حتی عزیز و آقاجان هم از آن خبر ندارند.
سر تا پا گوش شدم و گفتم:
-‌ خیالت راحت!
با نوای غم‌آلودی گفت:
-‌ دریزه از خون من نبود.
از شنیدن آن حرف خشکم زده‌بود و چشمانم گشاد شدند. او زهرخندی زد و گفت:
-‌‌ پیش از این هم یک‌بار مچ لیلین را گرفته‌بودم اما با حماقت او را بخشیدم، تفاوت فرهنگ میان ما بسیار بود اما من به حرف‌های عزیز گوش ندادم. زمانی که متوجه شدم دریزه دختر من نیست دیگر نتوانستم بیش از این تحمل کنم. لیلین مرا در تمام این مدت یک احمق فرض کرده‌بود.
از حیرت آن خبر لال شده‌بودم و حرفی پیدا نمی‌کردم که بگویم. او زهرخندی به لب نشاند و گفت:
-‌ برای همین است که همه‌چیز را در فرانسه رها کردم و تنها با کوله‌باری از شکست به لندن برگشتم.
حیران گفتم:
-‌ آخر چطور این اتفاق افتاد؟ چطور فهمیدی؟
نفس لرزانش را بیرون داد و گفت:
-‌ یک‌سال بعد از بدنیا آمدن دریزه دچار بیماری شدم. پزشک برایم آزمایش نوشت و بعد از آن متوجه شدم که من هرگز بچه‌دار نمی‌شدم، زمانی که لیلین را تحت فشار گذاشتم او به این مساله که دریزه از خون من نیست اعتراف کرد.
آهی کشید و حرفی نزد، لب به هم فشردم و در خود فرو رفتم، سپس سر بلند کردم و گفتم:
-‌ من هم می‌خواهم رازی را به تو بگویم اما امیدوارم کسی آن را نفهمد.
متعجب به من زل زد و گفتم‌:
-‌ می‌خواهم به ایران برگردم.
حیران تماماً سوی من برگشت و گفت:
-‌ اما آنجا که جنگ است.
مصمم گفتم:
-‌ می‌دانم، آنجا به وجود من بیشتر احتیاج است. وقتش است که به جایی که به آن تعلق دارم برگردم. من متعلق به آن خاک و بوم هستم و برای آن هم بیش از این تاخیر کردم.
_ اما فروغ ... .
با دیدن چهره‌ی مصمم من خاموش شد، مسر زیرلب زمزمه کردم:
-‌ می‌خواهم به جایی برگردم که عطر او هنوز هم در هوایش پراکنده‌است.
رویم را برگرداندم و بی‌هیچ حرفی از کنار او گذشتم. دیگر زمان آن رسیده‌بود که به سرزمین خودم برگردم و همان مسیری را بروم که او مرا می‌خواند، شاید این تنها راهی بود که انتهایش به او ختم می‌شد.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
هشت‌‌ماه از آمدنم به ایران می‌گذشت، بالاخره یک هفته بعد از خواستگاری ارسلان، زندگی و رفاهم را در لندن رها کردم و بی‌خبر به ایران پا گذاشتم. آه، از آن زمان که پایم خاک تهران را لمس کرد گویی که آغوش گرم مادرم به رویم گشوده شده‌بود و عطر و نسیم دلکش‌اش چون دستان نوازشگرانه‌ی مادرم چهره‌ام را نوازش کرد. به راستی که وطن چون پاره‌ی تن و آغوشش همچون آغوش مادر گرم و بی‌نظیر بود. در ابتدا مدتی تحت بازجویی بودم گویی اسم و رسم پدر همچنان سایه‌ی شومش به دنبالم می‌دوید. پس از آنکه آن‌ها مجاب شدند، به دنبال زندگی خودم برگشتم. برای مدت کوتاهی تصمیم گرفتم در باغ فرحزاد ساکن شوم اما خاطرات آن روزهای تلخ و از دست دادن احمدآقا و جستجوهای ناتمام و نافرجام حمید بیش از پیش گلویم را می‌فشرد. پس از آمدنم به ایران، به فردین خبر دادم که ماجرای رفتن مرا به بقیه برساند. همین‌که فروزان و خانواده خاله از آمدنم به ایران مطلع شدند موجی از اعتراضات بلند شد و پی‌درپی نامه‌هایی برای به صرافت‌انداختن من به دستم می‌رسید و آخرین بار فروزان آنقدر پشت گوشی تلفن گریست که به حالت بی‌حالی افتاد. اگرچه از حال او دگرگون شدم اما بر تصمیم خود پا فشاری کردم. اولین قدم برای زندگی در ایران پیدا کردن کار و پس از آن عوض کردن محل زندگی‌ام بود که بالاخره توانستم دوباره به بیمارستان فیروزگر بازگردم که پس از انقلاب با نام بیمارستان ایران به بیمارستان بزرگی مبدل گشته‌بود. هنوز دو هفته از آمدنم به ایران نمی‌گذشت که بهروز برای متقاعد کردن من و برگرداندن من به ایران آمد اما با پافشاری و اصرار زیاد من ناچار دست‌خالی به لندن بازگشت. گام دومم عوض کردن محل زندگیم بود، ماندن در باغ فرحزاد و خاطرات آن مدام ریسمان دلتنگی و تنهایی را دور گلویم می‌پیچید و می‌فشرد. همچنین نداشتن ماشین در پی رفت و آمد به محیط کار شرایط را قدری برایم دشوار کرده بود، به خصوص که پنج‌سال پیش وقتی با عمورحیم برای اولین‌سالگرد حمید به فرحزاد پا گذاشتیم متوجه شدیم که ماشین حمید را کسی از گاراژ ربوده‌است، اگرچه دزد به داخل خانه سرک نکشیده‌بود و تنها به ربودن ماشین قانع شده‌بود، اما باز هم آن باغ درندشت و دور از شهر برای یک زن تنها رعب‌آور بود. این‌ها سبب شدند تا به دنبال خانه‌ای در مرکز شهر بگردم اما به سختی و با مشقت‌های بسیاری برای یافتن خانه روبه‌رو شدم خصوصاً اینکه کسی حاضر به دادن خانه به یک بیوه‌ی جوان نبود. بالاخره بعد از دو ماه، عاقبت توانستم کمی دورتر از محیط کار یک واحد کوچک و نقلیِ زیرپله‌ و حیاط‌‌‌‌دار که صاحبخانه در طبقه‌ی بالای آن زندگی می‌کرد اجاره کنم. صاحبخانه‌ هم مرد محترم و آبروداری بود و شغلش مکانیکی بود. همسرش زهره‌خانم نیز همسن و سال خودم بود و دو پسر بازیگوش ده ساله که دوقلو هم بودند بنام حسن و حسین داشتند که هر از گاهی مهمان‌خانه‌ی من می‌شدند و با حرف‌های کودکانه‌شان خنده را بر لب‌هایم می‌نشاندند، خصوصاً که هر دو هم در درس ریاضی و هم علوم مشکل داشتند و مادرشان هم سوادشان به قدر کافی نبود از من خواست تا گاهی کمک حال بچه‌هایش باشم. هر دوی آن‌ها مرا یاد امیرحسین می‌انداختند و سبب می‌شدند که هیچ‌گاه از یاد یار کوچک دیرینم غافل نشوم. انگار بعد از رفتن او دنیا رویش را از من گرفت و سرنوشت من با غم و خون و گریه یکی شد.
سه ماه پس از آمدن به ایران در نیروهای داوطلبانه اعزام خدمت پزشکی به مناطق جنگی، اسم نوشتم و در زمستان سرد به یکی از بیمارستان‌های مناطق کردستان که درگیر جنگ‌های داخلی بود، اعزام شدم. حضور رزمنده‌های زخمی و گاهی شهادتشان به قلب زخمی‌ام خنجر می‌زد اگرچه آن اوایل دیدن آن حال جنگ قدری برایم سخت و طاقت‌فرسا بود اما به مرور عادت کردم. در واقع کمک به رزمنده‌ها علاج قلب زخمی‌ام شده‌بود. سرانجام دوره‌ی سه ماهه‌ی خدمت من در آن منطقه به اتمام رسید و پس از یک استراحت کوتاه و تحویل سال نو در کنار خانواده‌ی جدیدم زینب‌خانم و آقا‌مصطفی و دو بچه‌‌ی بازیگوشش سال ۱۳۶۵ را شروع کردم و این درحالی بود که من قریب به هفت‌سال از داشتن حمید محروم بودم. دیگر زنده ماندن او رویای محالی بود که آن را پذیرفته بودم خصوصاً که آن پیرمرد سال‌ها بود که استخوان‌هایش هم پوسیده بود. آن‌طور که اهالی آن روستا می‌گفتند او و پسرش در آخرین اعزامش به منطقه کردستان شهید شدند و جسدشان هرگز به روستا بازنگشت.
 
بالا پایین