- Jun
- 983
- 6,470
- مدالها
- 2
ساکم را در دست فشردم و با گامهای محکم از جا کنده شدم و در سکوت عمیق شب به آرامی به منزل خود خزیدم. کورمالکورمال به دیوار دست کشیدم و بالاخره روشنایی تیز لامپ چشمانم را زد. ساکم را به زمین انداختم و چادر از سر کشیدم. افکار مختلفی در سرم چرخ میخورد. فردا بعد از دیدن حمید باید به مخابرات میرفتم و با فروزان راجع به اتفاقات اخیر که در ته دلم تلنبار شدهبود، حرف میزدم. بیگمان بعد از خبری که فردین به آنها راجع به زنده بودن حمید زدهبود، شب و روز منتظر تماسم بود. از شوق صحبت کردن با فروزان در دلم آشوب به پا شدهبود و با اشتیاق دوست داشتم هر چه زودتر فردا برسد و من با همدرد همیشگیام حرفهایی که داشت سوراخم میکردند را بازگو کنم و از دیدن دوباره حمید حرف بزنم. به گمانم فروزان از پشت گوشی به خروش بیافتد و مثل من اشک شوق بریزد. خیالم سوی فردین پر کشید که حتماً از شوک دیدن حمید تا به حال به خودش نیامدهبود که حتی نامهای برای من ننوشتهبود. با همین افکاری که یکدم در سرم میتاخت و بدن کوفتهای که از خستگی گر گرفتهبودند بیاختیار روی مبل، سر جایم به خواب رفتم.
با سر و صدای حسین و حسن و زینبخانم که داشت آنها را به خاطر بازی کردن در حیاط شماتت میکرد، از خواب پریدم. وقتی از خواب بیدار شدم آفتاب ظهر تیغ کشیدهبود و خانه را روشن کردهبود. نور لامپ هنوز روشن بود و من با گردنی که از شدت بد خوابیدن به درد آمدهبود و لباسهایی که در تنم سنگینی میکردند از روی مبل نیمخیز شدم. با چشمانی که به زور میدیدند، عقربههای ساعت را روی یازده ظهر دیدم. با هول و هراس از جا برخاستم. با وجود لباسها در تنم و جورابها در پایم، احساس کلافگی میکردم. گیج و مبهوت از این سو به آن سو شدم، خصوصاً اینکه وحشت اینکه حمید به سراغم آمدهباشد و من در خواب بودهام، داشت دیوانهام میکرد. تا دم در رفتم که به سوی خانه زینبخانم بروم و از او در مورد آمدن حمید سوال کنم اما یک لحظه که نگاهم به آینه قدی افتاد که در راهروی خانه بود؛ از دیدن ریخت خودم وحشت کردم. موهای مشوش از زیر مقنعه بیرون جسته و لباسهای چروک و صورت نشسته و چشم و دهان و بینی ورم کرده مرا سر جایم منجمد کرد. ریختم هر مصیبتزده مادر مردهای را میخنداند. مقنعه را از سر کشیدم، تارهای موهایم در هوا ماندند. از رفتن پیش زینبخانم به صرافت افتادم و لباسهایم را کندم و مردد به سوی حمام رفتم تا تنی به آب بزنم و سرحال شوم. در تمام طول دوش گرفتن باز هم ترس آمدن حمید را داشتم. بنابراین به قول معروف خودم و لباسهایم را گربهشور کرده و از حمام بیرون پریدم و بیصبرانه با حولهای که روی سرم پیچیدهبودم سوی در رفتم. حسن و حسین مشغول فوتبال بودند و تا صدای مرا شنیدند چون دو پرندهی سرمست فریاد زدند و سوی من دویدند. هر دو محکم به آغوشم پریدند. خندهای سر دادم و صورتهایشان را بوسیدم. آنها با اشتیاق و بیوقفه از دلتنگیهایشان میگفتند و امان نمیدادند من حرف بزنم. بالاخره مجال آن را یافتم و گفتم:
- شما دوتا وروجک که در حیاط بودید، کسی به سراغ من نیامد؟
چهرهی پر سوال آنها به من بود که حسین زود مثل برق گرفتهها گفت:
- چرا خالهجان، یک آقای کت و شلواری کراوات زده، یکماه پیش سراغتان را هی میگرفت مادرم هم گفت به جبهه رفتید.
از حرفش ناامید شدم و گفتم:
- نه منظورم همین امروز است.
حسن گفت:
- نه خاله! جز کاظم و محمد که میخواستند با آنها به کوچه پشتی برویم و بازی کنیم، کسی در خانه را نزد!
با سر و صدای حسین و حسن و زینبخانم که داشت آنها را به خاطر بازی کردن در حیاط شماتت میکرد، از خواب پریدم. وقتی از خواب بیدار شدم آفتاب ظهر تیغ کشیدهبود و خانه را روشن کردهبود. نور لامپ هنوز روشن بود و من با گردنی که از شدت بد خوابیدن به درد آمدهبود و لباسهایی که در تنم سنگینی میکردند از روی مبل نیمخیز شدم. با چشمانی که به زور میدیدند، عقربههای ساعت را روی یازده ظهر دیدم. با هول و هراس از جا برخاستم. با وجود لباسها در تنم و جورابها در پایم، احساس کلافگی میکردم. گیج و مبهوت از این سو به آن سو شدم، خصوصاً اینکه وحشت اینکه حمید به سراغم آمدهباشد و من در خواب بودهام، داشت دیوانهام میکرد. تا دم در رفتم که به سوی خانه زینبخانم بروم و از او در مورد آمدن حمید سوال کنم اما یک لحظه که نگاهم به آینه قدی افتاد که در راهروی خانه بود؛ از دیدن ریخت خودم وحشت کردم. موهای مشوش از زیر مقنعه بیرون جسته و لباسهای چروک و صورت نشسته و چشم و دهان و بینی ورم کرده مرا سر جایم منجمد کرد. ریختم هر مصیبتزده مادر مردهای را میخنداند. مقنعه را از سر کشیدم، تارهای موهایم در هوا ماندند. از رفتن پیش زینبخانم به صرافت افتادم و لباسهایم را کندم و مردد به سوی حمام رفتم تا تنی به آب بزنم و سرحال شوم. در تمام طول دوش گرفتن باز هم ترس آمدن حمید را داشتم. بنابراین به قول معروف خودم و لباسهایم را گربهشور کرده و از حمام بیرون پریدم و بیصبرانه با حولهای که روی سرم پیچیدهبودم سوی در رفتم. حسن و حسین مشغول فوتبال بودند و تا صدای مرا شنیدند چون دو پرندهی سرمست فریاد زدند و سوی من دویدند. هر دو محکم به آغوشم پریدند. خندهای سر دادم و صورتهایشان را بوسیدم. آنها با اشتیاق و بیوقفه از دلتنگیهایشان میگفتند و امان نمیدادند من حرف بزنم. بالاخره مجال آن را یافتم و گفتم:
- شما دوتا وروجک که در حیاط بودید، کسی به سراغ من نیامد؟
چهرهی پر سوال آنها به من بود که حسین زود مثل برق گرفتهها گفت:
- چرا خالهجان، یک آقای کت و شلواری کراوات زده، یکماه پیش سراغتان را هی میگرفت مادرم هم گفت به جبهه رفتید.
از حرفش ناامید شدم و گفتم:
- نه منظورم همین امروز است.
حسن گفت:
- نه خاله! جز کاظم و محمد که میخواستند با آنها به کوچه پشتی برویم و بازی کنیم، کسی در خانه را نزد!