جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,379 بازدید, 666 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,628
مدال‌ها
2
-‌ می‌خواهی داغ مرا تازه کنی؟ دیگر چقدر باید تحقیق کنیم و به عمق فاجعه پی ببریم؟!
زری نفسش را بیرون داد و گفت:
-‌ هنوز خبری از او به دستت نرسیده؟ شنیدم عملیات کربلای سه آنقدری شهید نداشته و بیشتر آن مجروح بودند.
سری تکان دادم و گفتم:
-‌ نه!
زری از جا برخاست و گفت:
-‌ خب دیگر من رفع زحمت کنم. تو هم انقدر فکر و خیال نکن! به جای آن بنشین و فکر کن ببین چطور باید زندگیت را سر و سامان بدهی. غصه خوردن تو را از همه چیز جا می‌اندازد.
حرفی نزدم و زری را تا دم در بدرقه کردم. هوا قدری گرفته بود. به خانه برگشتم و چراغ خانه را روشن کردم. باز گوشه‌ی خانه کز کردم و در خود فرورفتم.
فردا صبح در بیمارستان مشغول پر کردن لیست بودم که صدای فردین را از پشت شنیدم. از چهره‌ی آشفته و سراسیمه و نفس‌نفس‌زدن‌هایش خشکیدم، تا مرا دید با تاثر آب دهانش را قورت داد و گفت:
-‌ فروغ!
یک آن گویی روح از تنم جدا شد. تا لب باز کند جان از حلقومم بیرون آمد، با ناراحتی و چشمان سرخ پیش آمد و گفت:
-‌ حمید... .
گویی قلبم را از سی*ن*ه کندند، آب دهانش را قورت داد و گفت:
-‌ مجروح شده!
تا ادامه‌ی حرفش را بزند ده سال از عمرم را کاست. چند گام لرزان به عقب رفتم و برای آنکه فرو نریزم تکیه بر دیوار زدم. تمام تن و بدنم به لرز افتاده‌ بود. چشم فروبستم و باز کردم. نگاه نگران و پر آشوبم به چهره‌ی او ماند که با آستینش چشمش را فشرد و با چشمان خیس گفت:
-‌ حین عملیات طی بمباران اسکله مجروح شده و ریه‌اش آسیب دیده و چند تا جراحی جدی در شکمش داشته، امروز به بیمارستان ولیعصر انتقالش می‌دهند.
به زمین چشم دوختم و حرفی نزدم، فردین پیش آمد و گفت:
-‌ فروغ، حالش خیلی مساعد نیست. باید بیایی و به آنجا برویم. باید بالای سرش باشی.
روی از او چرخاندم و به ایستگاه پرستاری رفتم و بی‌اعتنا گفتم:
-‌ الان چه کسی به عنوان همراه کنارش است؟
-‌ امروز به من خبر دادند دارند به آنجا انتقالش می‌دهند. دارم به آنجا می‌روم باید همراه من بیایی.
حرفی نزدم، جلو آمد و آرنجش را به سکوی ایستگاه تکیه داد و گفت:
-‌ فروغ به تو چی شده؟ تو اگر از انگشت حمید خون می‌آمد انقدر بی‌تفاوت نبودی که حالا اینطوری... .
حرفش را بریدم و با تحکم گفتم:
-‌ نمی‌آیم فردین، بین ما همه‌چیز تمام شده است.
هاج و واج نگاهم کرد. با سگرمه‌های درهم او را نگریستم و با لحنی نیش‌دار گفتم:
-‌ به گمانم به زودی حقیقتش برایت روشن شود، فقط کافی است که از کنار او تکان نخوری.
ناباورانه گفت:
-‌ چه حقیقتی؟ چرا واضح صحبت نمی‌کنی؟
با تمسخر ابرویی بالا راندم و خودکارم را در روپوشم گذاشتم و گفتم:
-‌ شاید هم خودش گفت.
از ایستگاه پرستاری بیرون آمدم و مسیر خودم را در پیش گرفتم درحالی که در وجودم غوغا بود. فردین چندبار صدایم کرد، اما پاسخی نشنید به دنبالم آمد و با اصرار گفت:
-‌ فروغ تو واقعاً در جدا شدن از او جدی هستی؟
با ناراحتی برای فرار از دست او به بخش سی‌سی‌یو مسیرم را کج کردم و درحالی که در شیشه‌ای را تکان می‌دادم غریدم:
-‌ آنقدر جدی هستم که با خودم می‌گویم که ای‌کاش زودتر از این‌ها از او جدا شده بودم.
سپس در شیشه‌ای را روی او بستم و او را که در بهت و ناباوری دست و پا می‌زد تنها گذاشتم. به راهروی خلوتی پناه بردم، گویی هزاران دست قدرتمند داشتند گلویم را می‌فشردند و راه نفسم را تنگ کرده‌بودند. دوباره در درونم جنگی به راه افتاد، یک گوشه‌ی دلم چون مرغ زنجیر شده و زخمی بال، پرپر می‌زد که به سویش برود اما نصیحت‌های عقلم پر و بالش را می‌چید و زمین‌گیرش می‌کرد.
گوشه‌ی لپم را گاز کرفتم تا اندکی از بغضی که تار و پود گلویم از دستش ورم کرده‌بود را مهار کنم. آهی سی*ن*ه‌سوز بیرون دادم و زیرلب گفتم:
-‌ دیگر هر چه بود تمام شد. از همان اولش هم راهمان به بن‌بست و نرسیدن بود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,628
مدال‌ها
2
پرده‌ی اشک چشمانم را پوشاند، به زحمت بغضم را قورت دادم و بعد از مطمئن شدن از رفتن فردین، به سرکارم برگشتم اما چه کار کردنی که لحظه‌ای دلم آرام و قرار نداشت و خیالم پر از او شده‌بود. با تمام همه‌ی این آشوب‌ها هنوز عقلم با قدرت مرا به عقب می‌راند و از دیدن او نهی می‌کرد. آنقدر از او دل‌شکسته بودم که آتش احساسم زورش به عقلم نرسید. هر از گاهی با کشیدن آه بلندی سعی داشتم سی*ن*ه‌ام را از سنگینی آن غمی که داشت آن را فشار می‌داد تسکین دهم اما نمی‌شد که نمی‌شد.
یک‌هفته‌ی دیگر از آن روز گذشت و در این مدت فردین دو بار به دیدنم آمد و خواست به ملاقات حمید بروم، می‌گفت منتظرم است، می‌گفت سراغم را می‌گیرد و چشم به راهم است. می‌گفت حالش کمی بهتر است اما هنوز با دستگاه اکسیژن نفس می‌کشد و جراحی‌های سختی را پشت‌سر گذاشته. با همه‌ی این‌ها باز هم دست رد بر سی*ن*ه‌اش زدم و از رفتن به ملاقاتش امتناع کردم. می‌دانستم که اگر بروم دیگر آن فروغی که با خود عهد کرده‌بود او را به فراموشی بسپارد و از او و فلاکت عشقش خودش را رها کند، نمی‌شوم. می‌دانستم که اگر بروم دیگر نه تنها زندگی خودم بلکه زندگی او و آن زن بیچاره‌ای که خیال می‌کرد حمید پشت و پناهش است را به هم می‌ریزم. دیگر همه‌چیز نابود شده‌بود، وقتش بود که از او دست بشویم. همان‌کاری که او در این سال‌ها با من کرده‌بود. همان ظلمی که او در حق من کرده‌بود و به بهانه‌ی ازدواج من سراغی از من نگرفته‌بود و به زندگی تازه‌‌اش خو گرفته‌بود.
سر ظهر پاکت خریدهایم را در دستم جابه‌جا کردم، کلید را در در چرخاندم و داخل شدم. بوی پائیز می‌آمد. آسمان قدری گرفته بود و هوای باریدن داشت. باد نیمه‌سردی می‌وزید که لرز را به جانم رسوخ داد.
داخل خانه شدم و با گام‌های کشیده پاکت خریدها را در آشپزخانه رها کردم. لباس‌هایم را درآوردم که تقه‌ای به در خورد. از پشت در شیشه‌ای جثه‌ی زینب‌خانم را دیدم. سوی در رفتم و او با لبخندی سوی من آمد، تعارفش کردم. داخل شد. لبخندی زد و گفت:
-‌ غرض از مزاحمت، خواستم بگویم سه ماه دیگر بیشتر به موعد اتمام قرارداد نمانده، خواستم ببینم نظرتان چیست؟ می‌خواهید آن را تمدید کنید یا... .
حرفش را خورد و در انتظار جواب به من خیره شد! در حالی که در برزخ تردیدهایم دست و پا می‌زدم گفتم:
-‌ راستش... .
نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و گفتم:
-‌ راستش قصد دارم برای همیشه از ایران بروم و قصد تمدید کردن ندارم. این یک سال سعادت بزرگی بود که با شما آشنا شدم.
از شنیدن حرفم هم کمی ناراحت، هم متعجب شد و گفت:
-‌ بسلامتی، به لندن پیش خواهرتان برمی‌گردید؟
لب فشردم و گفتم:
-‌ شاید.
او با ناراحتی گفت:
-‌ چقدر دلمان می‌خواست باز هم کنار ما زندگی می‌کردید، قطعاً حسن و حسین از رفتن شما ناراحت می‌شوند، انشاء الله هرجا می‌روید به خیر و خوشی باشد. با نامزدتان قرار است بروید؟
درحالی که تمایل به ادامه دادن نداشتم، به دروغ گفتم:
-‌ بله.
او با لبخند گرمی از حرفم استقبال کرد و پس از کمی صحبت عزم رفتن کرد. وقتی رفت روی مبل خودم را رها کردم و چشم فروبستم، دیگر قصد داشتم برای همیشه از اینجا فرار کنم. از او و خاطراتش و حتی این عشق لعنتی هم بگریزم، با کوله‌باری از حِرمان و زخم‌هایی که بر دل و روحم نشسته‌بود به مقصد نامعلومی بگریزم. نه به لندن و نه بجایی که هیچ آشنایی باشد! حتی دوست داشتم از کالبدم هم بگریزم، از این فروغ نفرت‌انگیز و خسته هم بگریزم. بروم و در جایی دورتر از اینجا در تنهایی و غربت خود باقیمانده‌ی عمرم را سر کنم. حالا دیگر از آن فروغ چیزی نمانده، طی هشت‌سال در طی جنگ این عشق زیر آتش بی‌رحمانه‌ی آن نابود شدم. از همان روز که عشق او را در قلبم حس کردم دری از جهنم به رویم باز شد و شراره‌های آتشش مرا سوزاند و سوزاند و عاقبت به تلی از خاکستر تبدیل کرد. او مرا به جهنمی سوق داد که هر روزش در آرزوی مرگی که برایم وجود نداشت، سوختم و عذاب کشیدم. عشق او ویرانه‌ کننده‌تر از این جنگ بود و عاقبت هم از من ویرانه ساخت. هر چه گذشت بیشتر فهمیدم که پدرم حق داشت. عشق رویای باطلی بیش نبود که از من یک جسم تهی ساخت. یک حباب بود که مقابلم ترکید و چهره‌ی زشتش را به رخم کشید. از دور چون قصر پرنوری جلوه می‌کرد اما تا به آن رسیدم سراب و ویرانه‌ای بیش نبود.
تکانی به خود دادم و با آهی سی*ن*ه‌سوز سعی کردم دردی که داشت قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام را خرد می‌کرد را تسکین دهم. از جا برخاستم باید کم‌کم مقدمات رفتنم را می‌چیدم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,628
مدال‌ها
2
عصر بود که زنگ در را زدند. فردین دوباره به سراغم آمده‌بود. به خانه آمد و بعد از کمی این‌پا و آن پا کردن گفت:
-‌ فروغ، من دیگر نمی‌دانم جواب حمید را چه بدهم. مثل بچه‌ی آدمیزاد به من توضیح بده بگو ببینم چه شده؟ این بچه‌بازی‌ها چیست که دیگر درمی‌آورید؟!
با کلافگی گفتم:
-‌ چرا از خودش نمی‌پرسی؟
-‌ آن بدبخت که پشت ماسک اکسیژن دارد زجر می‌کشد، نمی‌تواند راحت دو کلمه حرف بزند! تا حرف می‌زند سرفه خفه‌اش می‌کند.
با حرص غریدم:
-‌ بازی جدیدش است می‌ترسد بیشتر از این روسیاه شود.
با حالت استیصال گفت:
-‌ لا اله الا الله! خب تو بگو چه مرگتان است؟ خدا زبان مرا لال کند که آن شب آن حرف‌ها را زدم و این بدبختی را پیش آوردم.
-‌ ربطی به تو ندارد. مسئله چیز دیگری است
متعجب گفت:
-‌ یعنی‌چی؟ خب به من هم بگو لااقل حلش کنم.
با لجاجت جوابش را ندادم، نفسش را با حرص بیرون داد. من‌من‌کنان گفتم:
-‌ در این مدت جز تو کسی به ملاقاتش نرفت؟
مکثی طولانی کرد و با تعجب گفت:
-‌ چند تا از دوستانش که رزمنده و هم‌رزمش بودند که به دیدنش آمدند.
زهرخندی زدم و زیرلب گفتم:
-‌ آن بدبخت‌های از خدا بی‌خبر هم بازی داده. انقدر شهامت نداشته که خبر حالش را به آن‌ها بدهد که نکند تو هم به رازش پی ببری!
با حالت سردرگم و گیجی گفت:
-‌ از چی حرف می‌زنی فروغ؟! درست حرف بزن ببینم موضوع کیست؟
دندان به هم فشردم و به او زل زدم و برای دست به سر کردن فردین گفتم:
-‌ حمید می‌خواهد شهید شود و در تمام این مدت مرا دست به سر می‌کرد، هر بار حرف از سر زندگی رفتن می‌زدم بهانه می‌آورد. من دیگر بیشتر از این تحمل کشیدن این زجر را ندارم. دفعه‌ی آخری که به جبهه می‌خواست برود به او گفتم یا مرا انتخاب کند یا جبهه را! او هم جبهه را انتخاب کرد. حالا هم دیگر رهایش کردم فردین! بگذار برود و به شهادتش برسد. دیگر فروغی منتظرش نیست.
فردین نگاه ناراحت و دلخورش را به من دوخت و سری با ناراحتی تکان داد و گفت:
-‌ از دست این مردک! به خدا که نمی‌دانم چه بگویم. بهتر است ماجرا را بین خودتان حل کنید. با این حال و روزی که دارد دیگر بعید می‌دانم بتواند باز هم به جبهه برود. بخشی از ریه‌اش از بین رفته‌است. چند ترکش و گلوله‌ هم دل و روده‌اش را تکه پاره کردند، بیست و پنج ترکش در بدنش رفته که فقط توانستند بیست‌تای آن را خارج کنند. بقیه را از ترس خونریزی و ریسک مرگش همان‌طور در بدنش رها کردند. باید به عرضتان برسانم که بالاخره آقاجان هم فهمید او به جبهه رفته و الان حمید در بیمارستان بستری است. آنچنان قیل و قالی به پا کرد که خدا می‌داند، باور کن اگر من و تو را جلوی دست و پایش بودیم رحم نمی‌کرد و گردن هردوی ما را می‌زد. حالا هم راه افتاده‌اند و دارند با عزیزجان به ایران می‌آیند. زودتر فکری به حال خودتان بکنید قبل از اینکه این ناراحتی هم به آن‌ها ضربه بزند.
از شنیدن آن خبر گویی دنیا روی سرم آوار شد و دندان به هم فشردم تا جایی که ریشه‌های دندانم از بیخ و بن تیر می‌کشیدند. فردین خونسرد گفت:
-‌ خودت می‌دانی که آن‌ها نمی‌گذارند شما از هم جدا بشوید و همین‌که می‌دانند شما هنوز سر زندگی نرفتید، اینجا می‌مانند تا سور و سات عروسی به پا کنند. پس بهتر است هر چه زودتر به این ماجرا پایان بدهی و از خر شیطان پایی بیایی!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,628
مدال‌ها
2
کلافه گیجگاهم را فشردم. تصویر آن زن و بچه‌اش مقابل چشمانم پرده انداخت، خواستم لب باز کنم و آنچه پیش آمده را به او بگویم اما می‌دانستم می‌رود و در مشت حمید می‌گذرد، آن‌وقت دیوار حاشا هم بلند بود و با شناختی که از حمید داشتم زیر بار آن نمی‌رفت و هزار بهانه برای توجیه کارش پیدا می‌کرد تا خودش را تبرئه کند.
نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و گفت:
-‌ بگذار فعلاً این مسئله بین ما بماند و کسی از آن خبردار نشود، فعلاً من در شرایط خوبی نیستم. خودت می‌دانی که اگر از گناه آن شش‌ سال بگذرم، دیگر نمی‌توانم از گناه این همه سر دواندنم بگذارم کما اینکه هر بار پیشنهاد سر خانه زندگی رفتن هم از سوی من مطرح شد و غرورم را هر بار جریحه‌دار کرد. مطمئن‌باش او همین‌که حالش خوب شود، باز به آغوش جبهه برمی‌گردد و مرا بلاتکلیف می‌گذارد.
فردین پفی کرد و گفت:
-‌ دیگر نمی‌دانم چه بگویم! بهتر است به ملاقاتش بروی و یک تصمیم جدی راجع به او و خودت بگیری.
-‌ من تصمیمم را گرفتم.
-‌ حداقل به ملاقاتش برو! هر بار چشمش را باز کرد از من می‌پرسید فروغ کجاست؟ چرا نمی‌آید؟ او چشم به راهت است. امشب من پیش او نمی‌مانم، ناچارم به کلاه‌فرنگی بروم و قدری خانه را مرتب کنم و خریدهایی برای آمدن عزیز و آقاجان بکنم. تو برو و امشب سری بزن و از حالش هم مطمئن شو!
سکوت کردم. فردین که به خیالش مرا قانع کرده، از جا برخاست و قصد عزیمت کرد. من هم در برزخ جهنمی دست و پا می‌زدم، تا چند ساعتی مدام با خودم در کلنجار بودم. عاقبت باز دست و دلم مرا سوی او کشاند. تصمیم گرفتم بی‌آنکه او مرا ببیند از دور تنها برای آرامش خیال خودم او را ملاقات کنم.
از جا برخاستم و آماده‌ی رفتن شدم. آژانسی گرفتم و تا بیمارستان ولیعصر رفتم. به بیمارستان که رسیدم چند دقیقه‌ای جلوی در بیمارستان ایستاده‌بودم. نه دل رفتن به داخل را داشتم و نه قلبم اجازه می‌داد که به دیدنش نروم. گویی بین دو صخره‌ی سنگین و نزدیک به هم گیر افتاده‌بودم. هر دو جبهه‌ی مخالف عقل و احساس، به روح و روانم فشار می‌آوردند. عاقبت قدمی لرزان به داخل گذاشتم. از پذیرش شماره‌ی اتاقش را پرسیدم. به راهرویی که اتاقش آنجا قرار داشت رسیدم.
دست و دلم به لرز در آمدند و تمام وجودم از نبضی بی‌قرار می‌تپید. بغضی چون تکه سنگ تیزی گلویم را می‌خراشید، تمام بلاهایی که بر سرم آورده‌بود، توان قدم برداشتن به سویش را از من سلب کرده‌بود. من مانده بودم با افکار دردناکی که بی‌رحمانه بر قلب خسته و زخمی‌ام شلاق می‌زدند. قدم‌هایم را با تردید و به آرامی برداشتم و از دور در آستانه‌ی در ورودی اتاقش ایستادم و نگاهم در جستجویش در اتاق چرخید. نگاهم سوی جسم رنجور و مفلوکی افتاد. تختش کنار پنجره بود و لباس بیمارستان به تنش زار می‌زد. چند سرفه‌ی دلخراشی زد که روح مرا هم خراشید. نگاه دلگیرش سوی پنجره بود و نمی‌دانست کسی از دور با چه حال و دردی تماشایش می‌کند.
کنار تخت هر بیماری چند ملاقات کننده قرار داشت اما کنار تخت او خالی بود. هر از گاهی سرفه‌های سخت و چرکینی می‌کرد و تنش از شدت سرفه جمع می‌شد و از درد چین بر پیشانی می‌انداخت. پرده‌ی اشک چشمانم را پوشاند اما حالا این تنهایی انتخاب او بود. من دیگر نسبتی با او نداشتم و او زن و بچه‌ی دیگری داشت.
با خیال آن چه در قلبم زهر می‌پاشید، بغض‌آلود قدمی به عقب راندم و روی برگرداندم و برگشتم. تار و پود گلویم از بغض دردناکی ورم کرده‌بود. از بیمارستان که بیرون آمدم، شب بود و رعد و برق زد، بغض آسمان چون من ترکید و اشک‌هایش بر تنم پاشید. باران صورت خیسم را می‌شست. با حالی در هم‌شکسته و دردمند در خیابان‌های باران‌زده زیر باران بی‌هدف راه می‌رفتم و به تقدیرمان اشک می‌ریختم. آنقدر دلگیر و دل‌شکسته بودم که انتهای آن راه در آن تاریکی شب به مزار مادرم ختم شد. روی مزار خیسش فرو ریختم. هر دوی ما در یک عشق نحس سوختیم. این خاطرات هیچ‌گاه وارونه نمی‌شد و من به خیالی پوچ باور داشتم. از همان اولش سراسر درد و رنج و ناکامی بود. همان‌طور که مادرم را ذره‌ذره تمام کرد، حالا داشت مرا تمام می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,628
مدال‌ها
2
چند روز دیگر هم گذشت و از طرف فردین خبر رسید که خاله و عمو‌رحیم به همراه سوسن و ایرج به ایران می‌آیند و امروز صبح پرواز آن‌ها به تهران می‌نشیند. متاسفانه فروزان به خاطر پناهنده‌ شدن و اسم و رسم پدرم و به خاطر دلایل نقض حقوق بشری که پدرم قبل از انقلاب مرتکب شده‌بود، نتوانست به ایران بیاید و کنسولگری ایران با برگشتش موافقت نکرده‌بود، بنابراین از دیدن او محروم بودم. از سویی امروز عصر هم قرار بود حمید را ترخیص کنند. فردین پی کارهای حمید به بیمارستان رفت و من هم برای مدتی از بیمارستان مرخصی گرفتم و به کلاه‌فرنگی رفتم تا تدارکات لازم را ببینم.
تمام این مدت فکرم مشغول آن بود که چطور با حمید برخورد کنم که هیچ‌کَس متوجه اتفاقی که بین ما افتاده‌بود، نشود. ناچار فردین را متقاعد کردم به حمید بفهماند که من دیگر هرگز قصد برگشتن سوی او را ندارم و بهتر است در این مدت با من همکاری کند و اجازه ندهد خاله و بقیه چیزی راجع به تمام کردن میان ما پی ببرند.
فردین هر چه خواست نصیحت کند، او را از خود راندم و اجازه ندادم باران نصیحت‌هایش در باغ خشک دلم چیزی را برویاند. من برای گریختن از حمید و رفتن از پیش او دیگر مصمم بودم.
نگاه به ساعت مچی‌ام انداختم، با صدای در متوجه ورود فردین شدم. فردین با پاکت میوه‌هایی که در دست داشت داخل شد و گفت:
-‌ فروغ!
پیش رفتم و پاکت میوه‌ها را از او گرفتم. خطاب به من گفت:
-‌ بهتر است راه بیافتیم. تا یک ساعت دیگر پروازشان به زمین می‌نشیند.
سری تکان دادم و پاکت میوه‌ها را در آشپزخانه گذاشتم و آماده شدم و هر دو سوی فرودگاه مهرآباد رفتیم. در سالن انتظار ایستاده‌بودیم تا بالاخره اعلام کردند که پرواز مسافران ما به مقصد نشسته است و قرار بود بعد از یک سال روی عزیزانم را ببینم. دل در دلم نبود و از اینکه فروزان همراه آن‌ها نتوانسته‌بود بیاید قدری دل‌گرفته بودم. فردین از پشت شیشه اطراف را با دقت نگریست و بعد گفت:
-‌ فکر می‌کنم آن‌ها باشند.
از دور انگشت اشاره‌اش را دنبال کردم و با دیدن عمورحیم و خاله و سوسن که به زور روسری‌هایشان را روی سر نگه داشته‌بودند، قلبم از حس سرخوشی مملوء شد اما با دیدن ایرج و مرد جوان دیگری کنار آن مسخ شدم. از دیدن ارسلان کاملاً شوکه شده‌بودم. فردین متعجب رو به من گفت:
-‌ این پسر دیگر اینجا چه می‌کند؟ نگفته بودند او هم قرار است به ایران بیاید.
مات و مبهوت گفتم:
-‌ باورم نمی‌شود به ایران آمده‌است. دفعه‌ی آخر تنها با یک نامه از او خداحافظی کردم و حلقه‌اش را پس دادم. خجالت می‌کشم به روی او نگاه کنم.
پوزخندی به لب نشاند و دستی به سبیل‌هایش کشید و گفت:
-‌ گل بود به سبزه نیز آراسته شد.
لب گزیدم و منتظر رسیدن آن‌ها شدم. خاله با دیدنم هیکل چاقش را تکان داد و به سرعت قدم‌هایش افزود، سوسن از دور با اشتیاق دستی برای ما تکان داد. لبخند ارسلان در قاب خیس چشمانم نشست.
لبخند تلخی بر لبم نشست. هر چه نزدیک‌تر می‌شدند قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام تنگ‌تر می‌شد. در خیال آن‌ها من الان باید در ابرها سیر کنم اما خبر نداشتند با سر از آن اوج به زمین سقوط کردم. همین‌که به ما رسیدند به طرف خاله دویدم و تنگ یکدیگر را در آغوش کشیدیم. خاله مرا در آغوشش فشرد و صورتم را بویید و محکم بوسید و گفت:
-‌ آخ فروغم! جان و دلم، خدا می‌داند که چقدر از دوریت دلتنگ و ناراحت بودم.
صورتش را بوسیدم و او را در آغوشم فشردم و گفتم:
-‌ مرا ببخشید که بی‌خبر از آنجا رفتم.
او اندکی زبان به گلایه گشود، در پاسخش صورتش را بار دیگر بوسیدم از او جدا شدم و سوسن را در آغوش گرفتم. او با لبخندی گفت:
-‌ فروغ! خدا می‌داند که از دیدن دوباره‌ات چقدر خوشحالم.
_ من هم همین‌طور سوسن! چقدر از دیدن دوباره‌ات خوشحالم را فقط خدا می‌داند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,628
مدال‌ها
2
نگاهم به رامین هشت ساله افتاد که به آغوشم پرید و سپس با تک‌تک افراد احوالپرسی کردم و به ارسلان رسیدم، نگاه دلخور و غم‌زده‌اش در نگاه دردمند من گره خورد و گفت:
-‌ دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا
همیشه زهر فراقت همی چِشَم بی‌تو.*
خنده‌ی تلخی روی لبم نشست و گفتم:
-‌ سلام ارسلان، خوش آمدی. حالت چطور است؟
چهره‌اش از لبخند تلخی به درد آمد و گفت:
-‌ چگونه به نظر می‌رسم؟ گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است.**
با شرمندگی سر به زیر انداختم و گفتم:
-‌ رویم سیاه است، مرا ببخش که با یک نامه از تو خداحافظی کردم، خودت می‌دانی که تحت فشار بودم و جسارت روبه‌رو شدن با تو را هم نداشتم.
لبخند گرم و محزونی زد و گفت:
-‌ چشمانت روشن فروغ! اگر چه شنیدن خبر زنده بودن حمید قلب مرا سخت آشفته‌تر کرد اما برای تو از ته قلب خوشحال شدم.
لبخند محزونی زدم و گفتم:
-‌ متشکرم، از دیدن دوباره‌ات خوشحال شدم.
فردین به جمع ما پیوست و گفت:
-‌ خوش‌آمدی ارسلان! مشتاق دیدار!
ارسلان دستش را به گرمی فشرد و گفت:
-‌ خوشحالم سعادت دیدار دوباره مهیا شد. مدت‌ها بود که می‌خواستم به ایران بیایم که به لطف پدر شما فراهم شد.
لبخند گرمی زدم و گفتم:
-‌ بسیار کار خوبی کردی، همگی از دیدنت خوشحال شدیم.
فردین تعارف کرد و او به راه افتاد سپس زیر گوشم با طعنه گفت:
-‌ مخصوصاً حمید از دیدن این ارسلان به ذوق می‌آید! حالا بنشین و تماشا کن که چه قیامتی به پا خواهد شد.
خونسرد نگاه به فردین کردم و گفتم:
-‌ هر چه پیش آید خوش آید.
پفی کرد و دوباره آهسته زیر گوشم ژکید:
-‌ تو را به خدا دست بردار فروغ، خودت که می‌دانی اوضاع خیط است. از خر شیطان پایین بیا، این پسر حال مساعدی ندارد، دارم به تو گوشزد می‌کنم که پا از گلیمت درازتر نکنی و ذهن بقیه را آشفته نکنی که بخواهی حمید را گوشمالی بدهی.
شانه بی‌تفاوت بالا انداختم و بی‌آنکه پاسخی دهم از کنار فردین گذشتم. به سوی خاله و عمورحیم رفتم. عمورحیم غرید:
-‌ حمید کجا است؟ در فرحزاد است؟
فردین قبل از من پاسخ داد:
-‌ نه، امروز عصر مرخص می‌شود، فعلاً در بیمارستان است.
عمورحیم ایستاد و با ناراحتی و خشم سرزنش‌بار بر سر ما غرید:
-‌ کدام بیمارستان؟ پس شما دو نفر چه کار می‌کردید که این پسر خودش را به آن حال و روز انداخته؟
تیر نگاهش سوی من نشانه رفت، ناراحت گفتم:
-‌ عمو به خدا که از پس او برنیامدم، تو را به خدا مرا مقصر ندانید. خودتان دیگر باید برادرزاده‌یتان را بشناسید.
خاله غرید:
-‌ رحیم، این طفل معصوم‌ها را نباید سرزنش کنی! حمید هم مثل مرحوم رضا کله‌شق است.
سوسن گفت:
-‌ بهتر است بحث را در فرحزاد ادامه دهیم و اوقاتمان را تلخ نکنیم.
کسی حرف نزد، عمورحیم چون مرغ بال و پرکنده مدام سراغ حمید را می‌گرفت و می‌خواست به بیمارستان برویم اما بالاخره من و فردین او را متقاعد کردیم الان وقت ملاقات نیست و آن‌ها هم بعد از یک پرواز طولانی خسته هستند که باید استراحت کنند. بالاخره به سختی مجاب شدند که به فرحزاد بروند.
بین راه از تغییراتی که در ایران افتاده‌بود، صحبت می‌کردند و بحث به جنگ کشیده می‌شد. سوسن دستم را فشرد و گفت:
-‌ خب فروغ، بالاخره گیرت آوردم. خدا می‌داند که چقدر حرف برای گفتن داریم.
خنده‌ای کردم و دستش را فشردم و هیچ‌چیز نگفتم. معلوم بود که همه خیال می‌کردند من و حمید زندگیمان را شروع کردیم، بیچاره‌ها حتی در خیالشان هم نمی‌گنجید که شروع نشده، همه‌چیز تمام شد.
لب فشردم و در دردهای خودم غرق شدم. سوسن دوباره دستم را فشرد و زیر گوشم خواند:
-‌ نمی‌دانی فروزان چقدر خوشحال بود، تا اسمت می‌آمد پشت هم اشک می‌ریخت. خیلی دلش می‌خواست با بهروز بیاید اما اداره‌ی کنسولگری ایران موافقت نکرد.


* سعدی
** سعدی
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,628
مدال‌ها
2
دستش را فشردم و ناراحت گفتم:
-‌ من هم وقتی به ایران آمدم، مدتی تحت بازجویی بودم اما چون با پدر از این کشور خارج نشده‌بودم و درخواست پناهندگی نداشتم متقاعد شدند.
او سری تکان داد و گفت:
-‌ از نُه‌ سال پیش که من ایران را برای همیشه ترک کردم، انگار کشور زیر و رو شده‌است.
با ناراحتی آهی کشیدم و گفتم:
-‌ تهران خیلی بوی جنگ را نمی‌دهد. جنگ را باید در خوزستان و شهرهای مرزی دید.
او با ناراحتی گفت:
-‌ خدا خودش کمک کند که هر چه زودتر به توافق برسند، زمزمه‌های آن به گوش می‌رسد، خصوصاً که از سلاح‌های شیمیایی استفاده کرده‌اند.
-‌ جنگ ناجوانمردانه‌ای است، ما با دست خالی می‌جنگیم.
چهره‌ی سوسن را غم پر کرد و موهای رامین را نوازش کرد. به مقصد که رسیدیم، غوغایی در فرحزاد به پا شده‌بود. همه یاد خاطرات کهنه افتاده‌بودند و هر کسی حرفی می‌زد و یادِ خاطره‌ای می‌کرد. خاله به یاد مادر مرحومم اشک می‌ریخت. عمورحیم با یاد و خاطر برادرش و بقیه هم به طبع خاطراتی که از کلاه‌فرنگی داشتند، با حال خودشان خوش بودند. رامین با اشتیاق دست فردین را گرفته‌بود و در آنجا سرخوش می‌چرخید. ارسلان هم گوشه‌ی دنجی نشسته‌بود و از پنجره‌های ارسی به باغ می‌نگریست. در طی هشت‌ یا نُه‌ سال همه چیز زیر و رو شده‌بود. دیگر نه آن آدم‌ها آدم‌های سابق بودند و نه زندگی‌هایشان به آن شکل بود. تنها خاطرات کهنه‌ای بود که غبار اشک‌ها و لبخند‌ها را روی صورت‌ها نشانده‌بود.
سوسن دستم را گرفت و گفت:
-‌ خاطرت هست چه روزهایی داشتیم؟ آن تابستان‌های شورانگیز، روزهایی که در دهه‌ی چهل اینجا گذراندیم را خاطرت هست؟ بهترین روزهای عمرم بودند که گذشتند.
زهرخندی به لب راندم و آه بلندی کشیدم و گفتم:
-‌ انگار بعد از آن سال‌ها دیگر، من زندگی نکردم.
بعد از کمی صحبت آن‌ها را به اتاق‌هایشان راهنمایی کردیم تا قدری استراحت کنند. فردین مرا به گوشه‌ای کشید و گفت:
-‌ خب فروغ، اینطور که بوی آن می‌آید ارسلان‌خان هم اینجا ماندگار است، چون دیگر اینجا قوم و خویشی ندارد. همه‌ی اقوامش که یا مرده‌اند یا خبری از آن‌ها ندارد. پدر و مادرش هم که در آمریکا هستند. خودت می‌دانی که اگر حمید بداند این سال‌ها دور و بر تو می‌پلکیده، خونش به جوش می‌آید.
خونسرد گفتم:
-‌ نگران آن نباش، ارسلان دیگر دندان طمعش را کنده و به سمت من نمی‌آید.
-‌ او هم اگر بفهمد حمید را نمی‌خواهی امیدوار می‌شود.
-‌ طبق قول و قرارمان کسی قرار نیست بفهمد.
-‌ خب پس حواست باشد چوب در لانه‌ی زنبور نکنی. با حمید لااقل صمیمی رفتار کن، بعد هم ماجرا را سر فرصت بین خودتان حل کنید و کدورت‌ها را رفع کنید.
کمی از طعم خورشت چشیدم و گفتم:
-‌ بقیه‌اش را خودمان می‌دانیم. تو فقط مدیریت کن کسی از این مسئله بویی نبرد.
-‌ ریش و قیچی دست خودتان است. من دخالتی نمی‌کنم، فقط آشوب به پا نکنید و این طفلک‌ها را ناراحت نکنید. نمی‌خواهم حالا که دلشان به زنده بودن حمید و تمام شدن غصه‌ی تو خوش شده، دوباره ذوقشان را کور کنید. سن و سالی از آن‌ها گذشته‌است.
کلافه گفتم:
-‌ تو حمید را فقط قانع کن که چوب لای چرخ من نگذارد، من هرگز نمی‌گذارم آن‌ها از چیزی بویی ببرند چون به ضررم تمام می‌شود.
همان لحظه رامین با اشتیاق سر رسید و به سر و کول فردین پرید و دستش را گرفت و کشان‌کشان به باغ برد و از دایی‌اش خواست تا باغ را نشانش بدهد.
نفسم را بیرون دادم و به کابینت‌ها تکیه کردم و به فکر فرو رفتم. مانده‌ بودم چطور با حمید دوباره روبه‌رو شوم وقتی این همه قلبم از دست او آسیب دیده‌است. شب‌ها چطور به خانه‌ی خودم برگردم؟ چطور رفتار کنم که کسی بویی از ماجرا نبرد و برایم دردسر درست نکند که ناچار به گفتن حقیقت نشوم. تمام ترسم از حمید بود که عنان از دست بدهد و کارد را به استخوانم برساند که رازش را جار بزنم و او را هم جلوی همه روسیاه و بی‌آبرو کنم. باید مدام به بهانه‌های مختلف از کلاه‌فرنگی بیرون بزنم و کمتر در بین آن‌ها باشم.
ظهر ناهار در کانون گرمی صرف شد و پس از آن فردین برای ترخیص حمید قصد داشت که بیمارستان برود برای همین من هم به بهانه‌ی همراهی با او ناچار شدم از کلاه‌فرنگی بیرون بیایم و علی‌رغم اصرار فردین که هرطور شده می‌خواست من و حمید صحبت کوتاهی با هم داشته باشیم، سر حرفم ماندم و به بیمارستان نرفتم و به خانه برگشتم.
دلگیر گوشه‌ی خانه کز کردم و پشت هم برای این رنجی که مرا درهم شکسته بود و من سعی می‌کردم قوی باشم، دوباره اشک ریختم. کمی بعد دست از غمباد گرفتن برداشتم و چند کارتن خالی پیدا کردم و مشغول جمع کردن وسایل خانه شدم. کمتر از یک ماه دیگر باید آن خانه را خالی می‌کردم و پی تقدیرم می‌رفتم. قصد داشتم بی‌خبر به فرانسه بروم و برای همیشه در آنجا بمانم. از خودم، از او از این کابوس لعنتی و از همه‌کَس فرار کنم. حتی از این کالبد زشت و بی‌ریخت که هنوز هم با دیدن او تن و بدنش می‌لرزید. تنها دلم یک رفتن و فراموش کردن می‌خواست.
 
بالا پایین