جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,585 بازدید, 739 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

    رای: 25 89.3%
  • خوب

    رای: 3 10.7%
  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

    رای: 0 0.0%
  • جالب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    28
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
سپس با حالت قهر از کلاه‌فرنگی بیرون رفت. خاله را در آغوش فشردم، سوسن که تازه از شوک بیرون آمده‌بود، سوی ما آمد و گفت:
-‌ فروغ! مگر دیوانه شده‌ای؟ چرا این حرف‌ها را می‌زنید؟ با لجاجت و ندانم کاری می‌خواهید آتش به زندگیتان بزنید؟!
دردمند نالیدم:
-‌ این آتش خیلی وقت بود که به زندگی من افتاده بود، حالا همه چیز خاکستر شده.
خاله درحالی که می‌گریست به بازویم چنگ انداخت و گفت:
-‌ به خدا شیرم را حلالت نمی‌کنم فروغ اگر بخواهی چنین کاری را بکنید، چرا آخر انقدر ما را دق می‌دهید؟!
سوسن با ناراحتی گفت:
-‌‌ با لج و لجبازی که نمی‌شود، تقصیر تو است فروغ! به او تهمت زدی و حاضر نیستی زیر بار اشتباهت بروی.
تیر نگاه‌های متهم‌کننده‌ی آن‌ها مرا نشانه گرفت، بی‌هیچ حرفی سوی جشن‌ها رفتم و خودم را با تزیین آن‌ها سرگرم کردم و به دنبالم خاله و سوسن آمدند و مدام رگبار سرزنش‌هایشان قلبم را سوراخ می‌کرد اما دیگر دیر شده‌بود و من با همان حرف آخر حمید برای جدایی مصمم شده‌بودم. درونم پر از بغض‌های فروخفته‌بود و دوست داشتم منفجر شوم اما در سکوت تلخ خودم اسیر نصیحت‌های خاله و سوسن بودم.
چندی بعد عمورحیم و فردین آمدند درحالی که چهره‌ها برافروخته و معلوم بود با حمید جنجالی داشتند، هر کسی غرولندش را بر سر من می‌کوفت و مرا مقصر می‌کرد و همین مرا بیش از پیش جری می‌کرد. تمام این مدت در سکوت تنها گوش دادم و در دلم گریستم. چه کسی می‌فهمید فروغ از بس که در این عشق رنج دید، خسته و آزرده شد!
خاله با ناراحتی اشکش را با سرانگشتش زدود و گفت:
-‌ حمید کجا رفت؟
فردین نفسش را باناراحتی بیرون راند و گفت:
-‌ نمی‌دانیم، از کلاه‌فرنگی بیرون رفت.
خاله به روی دستش کوبید و سوسن گفت:
-‌ آن‌ها الان عصبانی هستند و نمی‌توانند درست تصمیم بگیرند. بگذارید به حال خودشان باشند، دوباره آشتی می‌کنند.
عمورحیم با اوقات تلخی سری تکان داد، من هم بی‌هیچ حرفی از آنجا رفتم و به شاه‌نشین گریختم. در را بستم و به آن تکیه کردم. چشمانم از زور بغض سهمگینی تر شدند.
قدری که گذشت سوسن به دادم رسید و مرا در آغوش گرفت و گفت:
-‌ من می‌دانم که حمید از سر سوزاندنت این را گفته‌است، به دل نگیر! خواسته تلافی‌اش را بکند.
روبه سوسن گفتم:
-‌ اما تصمیم من از سر لجاجت نیست، من دیگر خسته و درمانده شدم. هر بار خیال کردم دستم به او رسیده، بلا و مصیبت جدیدی میان ما فاصله انداخت. من طعم خوشبختی را هرگز نمی‌چشم، پدرم قبل از مرگش مرا عاق کرد و این عشق شوم هیچ‌گاه به ثمر نمی‌نشیند.
سوسن لب گزید و گفت:
-‌ فروغ این حرف‌ها را نزن! بعد از آن همه رنجی که کشیدی چرا باید این عشق به ثمر ننشیند؟ اگر هردویتان از خر شیطان پایین بیایید، البته که با هم خوشبخت می‌شوید.
حرفی نزدم و سوسن به خیال اینکه مرا متقاعد کرده لب فرو بست و در آغوشم گرفت و گفت:
-‌ باید از او معذرت‌خواهی کنی. من مطمئنم حمید دلش نرم می‌شود، او تو را دوست دارد و از جان و دل می‌پرستد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
آهی سی*ن*ه‌سوز بیرون دادم و حرفی نزدم. ظهر ناهار بدون او صرف شد و خاله و عمورحیم نگران او بودند. ایرج و رامین آدرس خانه‌ی او را از فردین گرفتند و به دنبال او رفتند. کم‌کم تب و تاب آماده کردن مجلس درد و رنج او را از سرم انداخت. شب بود که لامپ‌های رنگی با وزش نسیم سردی در لابه‌لای درختان چشمک می‌زدند و مهمان‌ها یکی‌یکی به مجلس بزم فردین می‌آمدند. از بالای شاه‌نشین به دور دست خیره شدم و نگاهم سوی آن امید محال پرکشید که داشت با مهمان‌ها به گرمی احوال‌پرسی می‌کرد. در مقابل چشمانم تمام لحظات تلخ و دردناکی که برای وصال او تقلا می‌زدم، می‌گذشتند! آه! این عشق جز درد و رنج هیچ‌چیز نبود. نفرین پدرم همیشه به دنبالم بود و من هرگز عاقبت به خیر نشدم.
با صدای کِل‌کشیدن‌ها به خود آمدم و متوجه آمدن فردین و زری شدم، سنگینی نگاهی را حس کردم و درست کمی دورتر از شاه‌نشین نگاهم با نگاه دلگیر حمید گره خورد که از دور مرا می‌نگریست. چشم فرو بستم، آه سوزناکی کشیدم و شاه‌نشین را ترک گفتم.
به تالار رفتم که با ورود عروس و داماد شور دیگری گرفته‌بود. سوسن دستم را چنگ زد و گفت:
-‌ فروغ، باید قند را تو بالای سرشان بسابی!
طولی نکشید که عاقد به مجلس آمد تا خطبه‌ی عقدشان را بخوانند. همه گوش شده‌بودند و عاقد مشغول خطبه خواندن بود. من هم در گذشته‌های تلخ دست و پا می‌زدم، همان شب عقد که خیال می‌کردم درد و رنج‌هایم تمام شده‌است اما هنوز ساعتی از وصالمان نگذشته‌بود که تقدیر او را از من ربود. بغض نفسگیری گلویم را در چنگ گرفت، می‌ترسیدم عنان آن از دستم برود و آنچه نباید بشود. خدا می‌داند تا زری بله را بگوید، جان به حلقومم رسید. قندها را رها کردم و شتابان با چشمانی که از زور بغض و اشک تر بودند خودم را به دستشویی رساندم. بغضم ترکید، روی روشویی خم شدم و زار‌زار گریستم. زخم رنج‌هایی که در این مدت در راه وصال او کشیده‌بودم درد می‌کردند. صدای گریه‌های غریبانه و دردمندم در دستشویی منعکس می‌شد، همان لحظه کسی تقه‌ای به در زد. خودم را جمع و جور کردم و آبی به صورتم زدم، در را باز کردم و در کمال بهت قامت حمید در چشمانم نشست. نگاه دردمند و دلگیرمان به هم بود، چندثانیه‌ای که گویی چند قرن گذشت، از جا کنده شدم و از کنارش بی‌اعتنا گذشتم.
تمام شب سعی داشتم خودم را از خاطره‌هایش نجات دهم، هیچ نفهمیدم مجلس زری و فردین چگونه گذشت! تا لحظه‌ای مرا به حال خودم می‌گذاشتند باز خاطره‌ای از او مرا در خود می‌کشید و بغض فروخفته مرا بیدار می‌کرد.
آخر شب که مجلس تمام شد آنقدر خسته بودیم که هر کسی به گوشه‌کناری پناه برد، حمید به خانه‌اش رفت و ایرج، رامین خفته را در دستانش بلند کرد و به پنج‌دری رفت. من و سوسن داشتیم موهای زری را از اسارت گیرها باز می‌کردیم. ساعتی از نیمه‌شب گذشت تا بالاخره خاموشی کلاه‌فرنگی را بلعید. خسته با پاهایی که از زور سرپا ایستادن زیاد درد می‌کردند، در تالار روی مبلی فرو ریختم و سرم را میان دو دستم گرفتم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
در فرودگاه بودیم، بالاخره بعد از ساعت‌ها تاخیر، پرواز به مقصد لندن اعلام شد. خاله نگاه غم‌زده‌اش را به من دوخت و گفت:
-‌ فروغم... .
حرفش را خورد و چشمانش تر شدند و به زور ادامه داد:
-‌ آخرش نگذاشتید شاهد وصالتان باشم.
او را در آغوش فشردم و صورتش را بوسیدم و گفتم:
-‌ تو را به جان فروغ، خودتان را ناراحت نکنید.
مرا در آغوش فشرد و گلایه‌کنان گفت:
-‌ مگر می‌توانم؟!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-‌ به زودی به دیدنتان می‌آیم.
با گریه نالید:
-‌ جواب فروزان را چه بدهم؟
زهرخندی به لب نشاندم و گفتم:
-‌ تو را به خدا قسم چیزی نگویید! خودم می‌آیم و برایش همه‌چیز را توضیح می‌دهم.
او با غصه سری تکان داد و از من جدا شد. سوسن را در آغوش کشیدم و بوسیدم، او هم با ناراحتی گفت:
-‌ فروغ از خر شیطان پایین بیا! منتظرم نامه‌ی تو بدستم برسد و خبر خوش از شما بشنوم.
زهرخندی به لب راندم و در آغوشم او را فشردم و گفتم:
-‌ خودت را ناراحت ما نکن! وقتش رسیده که خودم را از زیر سایه‌ی این عشق دردناک نجات دهم.
با ناراحتی جدا شد و گفت:
-‌ خدا نکند! منتظرم که بگویی لباس عروست را بدوزم.
لب فشردم و تبسم تلخی زدم. از آغوشم جدا شد و زری را در آغوش گرفت، رامین را بوسیدم و از ایرج خداحافظی کردم، با عمورحیم و که به نوبه‌ی خودش از من و حمید گلایه کرد، نیز خداحافظی کردم.
آن‌ها عزم رفتن کردن و پاره‌ای از مرا با خود بردند. فردین نیم‌نگاهی به من و حمید کرد و گفت:
-‌ خدا کند شما دوتا هم سر عقل بیایید.
هیچ‌کدام حرفی نزدیم و به حالت قهر و بی‌اعتنایی یکدیگر را نادیده گرفتیم. زری شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ کوتاه بیا فروغ!
خونسرد گفتم:
-‌ حالا که خودش می‌خواهد من از او راغب‌ترم!
حمید رو به فردین غرید:
-‌ به او بگو وقت دادگاه گرفته‌ام.
گویی کسی به سی*ن*ه‌ام چنگ زد و قلبم را از جا کند. فردین غرید:
-‌ لااله‌الاالله!
زری گفت:
-‌ آقاحمید تو را به خدا کوتاه بیایید!
حمید گفت:
-‌ زری‌خانم صبر و تحمل آدم هم حدی دارد.
پوزخندی به لب راندم و با کنایه گفتم:
-‌ تو حتی یک چشمه از این همه درد و رنجی که کشیدم را به خودت ندیدی، آن‌وقت برای من از صبر و تحمل حرف می‌زنی و لغز می‌خوانی!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
با نگاه تیزی به من نگریست و گفت:
-‌ تو و قضاوت‌های بی‌رحمانه‌ات، به اندازه‌ی همه‌ی این مصیبت‌ها برایم کافی بود!
گر گرفتم و قبل از اینکه دهان باز کنم فردین با عتاب به ما گفت:
-‌ دِ...هه! خجالت بکشید! انگار بچه‌ی خردسال هستند. مردم دارند ما را نگاه می‌کنند!
نگاه به قهر چرخاندم و حرفی نزدم، زری سری با ناراحتی تکان داد و زیر گوشم گفت:
-‌ آخر دردتان چیست؟! حالا که موضوع طاهره حل شده، دیگر چرا دارید با هم لج می‌کنید؟!
از درون لپم را گاز گرفتم و با ناراحتی گفتم:
-‌ از اول هم بین ما نمی‌شد.
زری نفسش را با ناراحتی بیرون راند و زیرگوشم گفت:
-‌ خدایا توبه! خودت هم می‌دانی که دلیلت این نیست، منتها غرورت دست و پایت را بسته! فروغ به خدا ته این غرور و لجاجت خوش نیست! کوتاه بیا و برو از او دلجویی کن و موضوع را ختم به خیر کن!
با ناراحتی شانه بالا راندم و گفتم:
-‌ حالا که خودش می‌خواهد طلاق بگیریم، من هم از خدا می‌خواهم. هنوز هم سنگ آن زن را به سی*ن*ه می‌زند و مرا مقصر آواره شدنش می‌داند.
زری لب فشرد و زیرلب گفت:
-‌ از دست شماها!
در خود فرورفتم و به این می‌اندیشیدم که با این تصمیم احمقانه‌ای که گرفتم بالاخره تیشه به ریشه‌ی همه چیز زدم. تمام تلاش‌هایم و رنج‌هایی که کشیدم برباد رفت، حالا او هم چشم از من پوشانده‌بود و مصمم پایش را در یک کفش کرده‌بود که طلاق بگیرد. چشمانم از زور بغض سمجی سوختند، به زور آن بغض لعنتی را که تار و پود حنجره‌ام را از هم می‌درید را قورت دادم. از فرودگاه که بیرون رفتیم، باد سردی می‌وزید و آسمان حال و هوای گریستن داشت. حمید بی‌آنکه اعتنایی به من بکند، از فردین و زری خداحافظی کرد و از ما جدا شد. نگاهم سوی او کِش آمد، سعی کردم به حرکتش به اعتنا باشم اگرچه آتشی را به جانم انداخته بود. زری شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ برویم.
زیرچشمی او را نگریستم که سوار بر کادیلاک آبی روشنش شد و گاز داد و تاخت. فردین نگاهی به من کرد و گفت:
-‌ فروغ آخر چرا کوتاه نمی‌آیی؟ خودت می‌دانی که در این ماجرا تو مقصر بودی!
با ناراحتی غریدم:
-‌ من؟! کسی بیشتر از همه درد کشید من بودم! او هیچ‌زمان حرف راست به من نزد و راضی به زجر کشیدن من بود. به من نگفته بود طاهره را عقد کرده و مدام به دروغ می‌گفت که شناسنامه‌ام را گم کردم و زن ندارم.
زری چشم با کلافگی چرخاند و گفت:
-‌ او که طاهره را طلاق داده بود، اگر شناسنامه‌اش را نشان تو نداده بود به خاطر این بود که می‌دانست تو حرفش را باور نمی‌کنی.
-‌ مهم این است که به من دروغ می‌گفت، مثل عمه‌اش، مثل پدرم، که با دروغ‌هایشان با زندگی من بازی کردند.
فردین گوشه‌ی سبیلش را جوید و با حرص گفت:
-‌ عجب! آن بدبخت که راستش را گفت، تو باور نمی‌کردی!
-‌ او همه چیز را از من پنهان کرده بود و مدام با پنهان‌کاریش زجرم می‌داد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
زری با اوقات تلخی گفت:
-‌ هر دو به نوعی مقصر هستید اما یک نفر باید کوتاه بیاید!
-‌ تمام این مدت این من بودم که درد می‌کشیدم و او فارغ از این دنیایی که برایم ساخته بود، اینجا با آن زن و جبهه سرگرم بود. بعد از آن هم که یکدیگر را پیدا کردیم، باز هم این من بودم که التماسش می‌کردم به سر زندگیمان برویم اما او مدام سنگ جبهه رفتنش را به سی*ن*ه می‌زد و مرا سرمی‌دواند. دیگر نمی‌خواهم بیشتر از این سرگردان باشم، عطایش را به لقایش بخشیدم.
فردین با حرص گفت:
-‌ لااله‌الا‌الله! هر چه می‌گوییم باز حرف خودش را می‌زند. اصلاً مقصر حمید است تو او را ببخش و به سوی او برو. تو این همه زجر و مصیبت نکشیدی که به اینجا برسی. به خودت بیا! بعد از اینکه او را ترک کنی می‌خواهی به چی برسی؟ به همان روزهای دردناکی که تا چند سال پیش گذراندی؟
سکوت تلخی کردم، حرف فردین چون تیری قلبم را نشانه گرفت و تار و پود قلبم را از هم گسست. حتی خیال آن هم لرز و وحشت به تنم می‌انداخت. راست می‌گفت... بعد از جدایی از او باید چطور زندگی می‌کردم؟! با صدای زری از آن افکار دردناک بیرون جستم:
-‌ فروغ، به خدا با لجبازی هیچ چیز حل نمی‌شود. تو هم دلت نمی‌خواهد که او را از دست بدهی.
نفسم را با ناراحتی و چون آهی بیرون راندم و گفتم:
-‌ خودش می‌خواهد جدا شود، دیگر غرورم را قربانی او نمی‌کنم.
این را گفتم و بی‌اعتنا به آن‌ها که مرا صدا می‌زدند، از آن‌ها جدا و سوار بر تاکسی شدم و سوی خانه رفتم. تمام راه را در سکوت، کنج تاکسی کز کردم و با بغض‌ها فروخفته در گلویم دست و پنجه نرم می‌کردم. به خانه که رسیدم، بغض آسمان ترکید و اشک‌هایش صورت زمین را خیس می‌کرد. به خانه‌ی خالی‌ و سردم گریختم. تمام وسایل خانه کنج دیوار جمع شده‌بودند، چشم به چمدانم دوختم که به دیوار تکیه زده‌بودم. دل‌خسته و دلمرده پشت پنجره ایستادم. قطرات بی‌امان باران روی شیشه‌ی پنجره لیز می‌خوردند. افکار آشفته در سرم می‌رقصیدند. تنها به این می‌اندیشیدم که از این پس با یاد و خاطر او که سرم را پر از رویا و قلبم پر از زخم کرده‌بود، چه خواهم کرد؟! بعد از او چگونه زندگی خواهم کرد؟ حتی از خیال این کابوس تمام نشدنی به خودم می‌لرزیدم. گویی در جهانی از سیاهی مطلق درحال فروپاشیدن بودم. بعد از ترک کردن او باز هم به روزهای خاکستری سال‌های قبل برمی‌گشتم. این عشق سرم را پر از رویا و قلبم را مملوء از زخم و درد کرد.
قطره‌اشکی از گوشه‌ی چشمم لیز خورد و به روی لباسم چکید... بی‌گمان اگر تا وقت رفتن خیال طلاق دادن من از سرش نگذرد، باید بروم. مرا تاب رفتن به دادگاه و این همه بی‌رحمی او نیست.

***
چمدانم را برداشتم و صورت زینب‌خانم را بوسیدم و گفتم:
-‌ حلالم کنید!
یکدیگر را تنگ درآغوش کشیدیم. او هم صورتم را بوسید و گفت:
-‌ الهی هر جا هستید خوش باشید، در این مدت جز خوبی از شما چیزی ندیدیم.
از او جدا شدم و صورت پکر حسن و حسین را بوسیدم و بعد هم از آقامصطفی خداحافظی کردم. با بدرقه‌ی آن‌ها از خانه خارج شدم. فردین از ماشین پیاده شد و چمدانم را از من گرفت و در صندوق عقب ماشینش گذاشت. نگاه آخرم را به خانواده‌ی آقامصطفی انداختم و با یاد روزهای تلخ و شیرینی که در خانه‌ی آن‌ها سپری شده‌بود؛ لبخند محوی به لب راندم. سوار ماشین شدم. فردین با چهره‌ی پر از ناراحتی سوار شد و با زدن بوق کوتاهی به راه افتاد. گلویم از بغض‌های فروخفته پر بود، سر به عقب چرخاندم و از قاب شیشه‌ی پشتی ماشین، برای آخرین‌بار به خانواده‌ی آقامصطفی زل زدم و آهی سی*ن*ه سوز برون دادم. فردین لب گشود و نصیحت‌کنان گفت:
-‌ فروغ، به خدا که داری اشتباه می‌کنی! من می‌دانم حمید هرگز وقت دادگاه نگرفته‌است. او فقط می‌خواهد انتقام کارت را بگیرد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
گوشه‌ی لبم را گزیدم و با ناراحتی گفتم:
-‌ چون طاهره‌خانم از آن خانه بی‌خبر رفته، مرا مقصر می‌داند و پایش را در یک کفش کرده تا از من طلاق بگیرد! دیگر برایم مهم نیست فردین! به اندازه‌ی کافی در عشق او مجادله کردم و زجر کشیدم. دیگر بیشتر از این توان مجادله کردن برایم نمانده! از اینجا که رفتم به او بگویید طلاق غیابی بگیرد، برای من ایستادن مقابلش و خواندن صیغه‌ی طلاقم راحت نیست. در این چند روز منتظر ماندم که شاید... .
حرفم را با چاشنی بغضی فروخوردم، صورت فردین پر از ناراحتی شد و گفت:
-‌ به خدا که کارتان اشتباه است، آن زن‌ هم اگر رفته، به صلاح هردویتان این کار را کرده‌است. نمی‌دانم آخر چرا به جای آن‌که سر عقل بیایید به همدیگر لج می‌کنید. تو هم که پایت را در یک کفش کردی و غرور بی‌جایت را مقدم بر زندگیت می‌دانی.
بغض سختی گلوگیرم کرد، به زحمت آن را فرو دادم و چشمانم از زور آن تر شدند. زیرلب زمزمه‌کنان گفتم:
-‌ همه‌چیز تمام شده.
نگاه ترم را به خیابان‌های تهران دوختم، شهری که تمام زندگیم را در آن گذرانده‌بودم، روزهایی بود که آرزویم برگشتن به این شهر بود که بیایم و نشانی از گمشده‌ام بگیرم اما حالا که گمشده‌ام را یافته‌بودم و همان شد دلیل اینکه از این شهر باز به غربت کوچ کنم، آن هم با بال و پری که شکسته‌بود.
این عشق چون قفسی بود و من هم پرنده‌ی بال و پر زخمی که حالا بعد از جدال تماشایی آن در قفس گشوده شده‌بود اما دیگر بال و پری برای پرواز نمانده‌بود. در اعماق وجودم احساس وحشت‌باری به دلم چنگ می‌زد که شب‌ها و روزهای بدون او باز بر من چگونه خواهد گذشت؟
تمام راه در اسارت افکار تلخ و دردناکم سپری شدم، به کلاه‌فرنگی رسیدیم. در که باز شد و باغ پاییزی در قاب چشمانم نشست گویی دریچه‌ای از خاطرات غم‌بار به رویم گشوده شد.
ماشین که متوقف شد از گذشته‌ها بیرون آمدم. از ماشین پیاده شدم و دردمند به فردین گفتم:
-‌ چمدانم را به داخل ببر! می‌خواهم قدری در باغ قدم بزنم.
فردین نگاه ترحم‌بار و ناراحتش را به من دوخت و حرفی نزد. چمدانم را بیرون کشید و آن را پشت سرش به حرکت درآورد و رفت. از جا کنده شدم، با گام‌های کشیده و چشمانی که از زور بغض دردناکی تر شده‌بودند؛ دوباره در تله‌ی خاطراتم گیر کردم. جلوی چشمانم دختر ده یازده‌ساله‌ای را می‌دیدم که با ذوق و شوق در باغ می‌دوید و صدای خنده‌هایش در باغ طنین می‌انداخت. چند پسر بچه تخس مشغول هوا کردن بادبادکی بودند و با ذوق و شوق تلاش می‌کردند تا بادبادکشان از دیگری بیشتر اوج بگیرد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
خودم را می‌دیدم که نقش روی زمین شده‌بودم و گیج و سردرگم تلاش می‌کردم تا با روزنامه‌ها، بادبادکی برای خودم دست و پا کنم. دیری نپایید که حمید بالای سرم ایستاد و گفت:
-‌ اینطوری که بادبادک درست نمی‌کنند!
سر چرخاندم و او را دیدم که با چهره‌ی شکفته و شیطنت‌بارش به من زل زده‌بود. نخ قرقره‌ی بادبادکش را زیر سنگی گیر داد و کنارم نشست و گفت:
-‌ فروغ، بگذار تا خودم برایت بادبادک درست کنم.
برای آنکه غرورم را حفظ کنم با لجاجت گفتم:
-‌ نخیر! خودم بلد هستم.
-‌ آن‌طور که تو درست کردی بادبادکت به هوا نمی‌رود.
سپس با دست‌های کوچکش روزنامه‌ی زیر دستم را کشید و گفت:
-‌ باید این ترکه‌ها را به شکل به اضافه با سریش روی هم بچسبانی!
سپس با کاغذی مشغول مالیدن سریش بر روی آن شد، با دقت به آنچه که درست می‌کرد، چشم دوختم. او مصمم و جدی بعد از آغشته کردن چسب‌ها به ترکه‌های نازک، آن‌ها را روی روزنامه چسباند و گفت:
-‌ حالا نوبت گوشواره‌هایش است.
با اشتیاق گفتم:
-‌ آن‌ها را خودم درست می‌کنم.
نگاهم با نگاه درخشانش تلاقی کرد که گفت:
-‌ پس بگذار کمکت کنم.
هنگام درست کردن حلقه‌های گوشواره گفت:
-‌ این را می‌خواهم بلندتر درست کنم، درست مثل گیسوهای تو بلند باشد.
سپس نگاه پر اشتیاقش را به من دوخت تا عکس‌العمل مرا ببیند، لبخند گرمی در پاسخش زدم که چهره‌اش را از هم شکفت و گفت:
-‌ فروغ، بیا با هم دوست باشیم، باور کن من از تو خوشم می‌آید.
-‌ تو همیشه مرا اذیت می‌کنی!
-‌ تو هم حرص مرا درمی‌آوری و به حرفم گوش نمی‌دهی! من تو را دوست دارم اما تو به من اهمیت نمی‌دهی."
نگاهم را از آسمان برگرفتم، گویی همین دیروز بود که کنارم ایستاده بود و به کمک او داشتم بادبادکی را هوا می‌کردم که نام فروغ و حمید را روی آن نوشته‌ شده‌بود.
از جا کنده شدم و درحال مسخ خاطره‌ای دیگری شده‌بودم؛ از دور درخت گردوی کهن و خشکی را دیدم که روزگاری مامن تاب‌بازی کودکانه‌ی ما بود. همان که عمورحیم با ریسمانی قطور تابی برای سرگرمی ما بسته‌‌بود و ما به نوبت برای نشستن بر آن سر و دست می‌شکستیم، هر گاه حمید می‌دید من روی آن سوار هستم فرصت را غنیمت می‌شمرد تا با تمام قوا مرا هل دهد و صدای جیغ‌ها و التماس‌های وحشت‌زده‌ام را بشنود و لذت ببرد!
زهرخندی روی لبم شکست، تمام وجودم از خاطرات گذشته پر شدند و سلول به سلول بدنم از دلتنگی فریاد می‌کشیدند.
آن سوتر خودم را می‌دیدم که کفش‌های پاشنه بلند خاله را به پا کرده‌بودم درحالی که بر پایم گشاد بودند و به زحمت راه می‌رفتم که او سر و کله‌اش پیدا شد و گفت:
-‌ هی فروغ! این کفش‌ها به تو بزرگ هستند و ممکن است زمین بخوری و زخمی شوی!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
بی‌اهمیت به او که مرا مشتاقانه تماشا می‌کرد، دامنم را بالا گرفتم و خرامان مسیر رفتن را در پیش گرفتم تا از آن پسرک تخس دور شوم که از لجش پایش را روی کفشم گذاشت و من هم روی زمین کله‌پا شدم. صدای جیغ گریه‌هایم در میان صدای‌ قاه‌قاه خنده‌های شیطنت‌بارش می‌آمیخت. از جا برخاستم و کفش خاله را برداشتم و پا برهنه به دنبال او که با شیطنت می‌خندید، می‌دویدم.
سیل اشک‌هایم صورتم را می‌شستند، آن سوتر کنار درخت‌زردآلو، من و سوسن مشغول درست کردن تاج و دستبند از گل‌های تابستانه بودیم که او و فردین و بهروز آمدند. او کنار من نشست و با دقت به تاج گلی که روی سرم می‌گذاشتم، نگریست و با حالت تخسی گفت:
-‌ هی فروغ! این‌ها چیست که درست می‌کنی؟!
بی‌آنکه جوابش را دهم اخم کردم و سوسن به جای من با خوش‌رویی پاسخ داد:
-‌ داریم تاج و گردنبند درست می‌کنیم."
تاج را روی سرم گذاشتم و دستبندها را به دست‌هایم آویختم و با فخر فروشی نگاه فردین و حمید کردم. حمید گفت:
-‌ یک تاج گل هم برای ما درست کنید، من هم می‌خواهم پادشاه سرزمین شما شوم.
با حالت تخسی پاسخش را دادم:
-‌ نخیر! خودتان درست کنید، ما پادشاه نمی‌خواهیم.
فردین به بازوی حمید زد و گفت:
-‌ مگر تو دختری؟
این حرف به وجناتش برخورد و سوی درخت زردآلو رفت و از آن بالا کشید و فردین هم پشت سر او از درخت بالا رفت و به دقیقه نکشیده‌بود، چیزی به سر و بدن من و سوسن خورد. حمید و فردین بالای درخت مشغول خوردن زردآلو بودند و با تخمه‌هایش ما را هدف می‌گرفتند. صدای فریادهای معترض من و سوسن که برخاست، خنده‌ی آن‌ها هم به هوا برخاست. با لحن معترضی فریاد زدم:
-‌ "آهای! اگر به عمورحیم نگفتم."
زهرخند تلخی روی لبم نقش بست. بغض دردناکی گلوگیرم کرد. تکان خوردم و گوشه‌ی دیگر باغ ایستادم و باز خودمان را مشغول بازی در هفت‌سنگ دیدم هنگام یارکشی که شد حمید سی*ن*ه سپر کرد و گفت:
-‌ من و فروغ و بهروز در یک تیم هستیم.
معترض غریدم:
-‌ من با تو هم گروه نمی‌شوم! فردین می‌شود در گروه شما باشم؟
حمید غرید و گفت:
-‌‌ فروغ جر زنی نکن! ما یارکشی کردیم و تو یار من باید شوی.
آخرش هم می‌کشید به دعوا و لج و لجبازی و انتقام و که تهش دمپایی‌ام را سوی او پرت می‌کردم و او دمپایی‌ام را که به بدنش اصابت کرده‌بود را برمی‌داشت و میان داد و فریادهای من به بالای درخت آلو و گیلاس پرت می‌کرد و صدای گریه‌های مرا درمی‌آورد.
چشم فروبستم و نگاه اشک‌آلودم سوی درخت گیلاس افتاد، خودم و سوسن را دیدم که پایین آن ایستاده‌بودیم و داشتیم درباره‌ی صدای یک جیرجیرک که لابه‌لای برگ‌های سرسبز درخت گیلاس پنهان شده بود، حرف می‌زدیم. سوسن می‌گفت یک ملخ است که از خودش این صداها را درمی‌آورد. من با تعجب سعی داشتم موجود صاحب صدا را از لابه‌لای برگ‌های سرسبز درخت گیلاس پیدا کنم. همان لحظه حمید سر رسید و با حالت تخسی دست به کمر گفت:
-‌ این یک جیرجیرک است و مثل سوسک بزرگی است که رنگش به طرز شگفت‌انگیزی زیباست.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
ساعتی بعد حمید را دیدم که با اشتیاق به سراغ من آمد و گفت:
-‌ فروغ با من می‌آیی! می‌‌خواهم چیزی را نشانت دهم.
دستم را پشتم پنهان کردم و با حالت تخسی گفتم‌:
-‌ نمی‌آیم! اگر بیایم تو باز می‌خواهی مرا اذیت کنی!
با نگاهی پراشتیاق درحالی که تیله‌های قهو‌ه‌ای چشمانش می‌درخشیدند گفت:
-‌ به خدا تو را اذیت نمی‌کنم، فقط می‌خواهم چیزی را نشانت دهم. قول می‌دهم از دیدن او به وجد بیایی!
سپس به طرفم آمد و دستم را گرفت و کشید و گفت:
-‌ آن جیرجیرک را گرفتم. بیا می‌خواهم نشانت دهم، بیا و رنگ بدنش را ببین! فقط به خاطر تو آن را گرفتم.
سپس مرا به دنبال خودش کشید. دوان‌دوان از پشت سر او کشیده می‌شدم.
مسخ و حیران از جا کنده شدم، با گام‌های کشیده به راه افتادم. باحالی بی‌‌قرار به راه افتادم و مسیرم سوی آن استخر سیمانی ختم شد و جلوی چشمانم هنوز تصویر آن روز نقش می‌بست. حمید را می‌دیدم که دوید و کارتن کوچکی را برداشت و با اشتیاق سوی من گرفت و گفت:
-‌ آن را به خاطر تو گرفتم.
با تعجب نزدیکش شدم و او گفت:
-‌ فروغ! من به خاطر تو هرکاری می‌کنم. قول می‌دهی بعد از دیدن این جیرجیرک با من دوست باشی!
مکثی کردم و گفتم:
-‌ اما تو همیشه مرا اذیت می‌کنی.
با ناراحتی گفت:
-‌ من تو را دوست دارم اما تو همیشه از من بدت می‌آید.
-‌ آن جیرجیرک را نشانم بده اگر راست بگویی با تو دوست می‌شوم.
چهره‌اش از خوشحالی شکفت و یک گام سوی من جلو آمد و با احتیاط درش را گشود... ."
دردمند روی لبه‌ی آن استخر سیمانی نشستم، بی‌گمان این‌بار از آن همه دلتنگی خواهم مرد. قطره‌قطره اشکم سرریز می‌کردند. کف دستانم را به لبه‌ی دیوار سیمانی فشردم و سرشکسته سر به زیر انداختم. در من دیگر جسارت رفتن نمانده‌است. هنوز هم با تمام این دلخوری‌ها قلبم او را می‌خواند. اگر می‌رفتم، دنیای فروغ بدون این عشق همیشه تاریک می‌ماند. اگر این عشق آتشی بود که به جانم افتاد اما همواره نور و روشنایی‌اش دنیایم را روشن کرده‌بود.
سر بالا راندم و اشک‌هایم سرریز کردند، حس غریبی به وجودم چنگ می‌انداخت و در دلم می‌تاخت که من باز هم بی‌عشق او نمی‌توانم روزگارم را سر کنم. او تنها بهانه‌ی زیستن من بود. اگرچه از این عشق و زخم‌های دلدادگی خسته بودم اما حالا که وجودم یکپارچه از آن عجین شده‌بود، برایم رفتن و دل کندن از او ممکن نبود. در حال دردمند خودم اسیر بودم که نوایی چون نسیم مطبوعی جان از تنم بیرون کشید.
کسی مرا به نام خواند و نوای حزینش مرا از ورطه‌ی افکار تلخ و دردناکم بیرون کشید. نگاه بهت‌زده و ترم به روی چهره‌ی دردمند او خشک شد. هر دو به فاصله یک متر از هم قرار داشتیم، درست نزدیک آن استخر سیمانی و همان‌جایی که هجده سال پیش ایستاده‌بود تا جیرجیرکی نشانم دهد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
پرده‌ی اشک چشمانم را پوشاند و چهره‌اش مقابل دیدگانم تار شد. دلتنگی تا مغز استخوانم نفوذ کرد. زیرلب با بغضی نامش را زمزمه کردم.
نگاهش ترش را به من دوخت و با ناامیدی به من زل زد. از جا برخاستم و درحالی که دیدگانم مدام از اشک پر و خالی می‌شدند، سویش پر کشیدم. او را تنگ در آغوش گرفتم و درحالی که بی‌محابا اشک می‌ریختم نالیدم:
-‌ به خدا که دیگر بدون تو زنده نمی‌مانم، بگذار کنار تو بمانم.
حلقه‌ی دستانم دور گردنش تنگ شد و درحالی که در آغوشش دلتنگی‌هایم را می‌گریستم، نالیدم:
-‌ فروغ بدون تو هیچ‌گاه زنده نمی‌ماند. هنوز هم بندبند وجودم از خیال تو عشق تو می‌سوزد. مرا ببخش و بگذار باقیمانده‌ی عمرم را در کنار تو باشم.
مرا تنگ در آغوش کشید و گفت:
-‌ به خدا که اگر بروی جان از تنم می‌بری.
مرا از خود جدا کرد و با چشمان تر و مهربانش به من زل زد، هنوز هم برق عشق و دلدادگی مثل هجده‌سال پیش در چشمانش در تلاطم بود و قلبم را به لرز درمی‌آورد. میان گریه لبخند گرمی بر لبم شکفت.
با صدای فردین و زری به خودمان آمدیم. زری با خوشحالی دستش را به حال دعا بلند کرد و گفت:
-‌ خدا را شکر! نذر کرده بودم اگر ناراحتی بین شما تمام شود به پابوس امام رضا برویم.
فردین با لبخند گرم و رضایت‌بخشی به چهره‌ی ما زل زد و گفت:
-‌ دیگر زمان وصال است. می‌دانستم اگر حمید را ببینی به صرافت می‌افتی. خدا را شکر که به هم رسیدید. حتماً عزیز و آقاجان از این خبر خوشحال می‌شوند، دیگر وقتش است مقدمات عروسیتان را بچینیم.
تبسمی از سر خوشحالی بر لب هردوی ما نشست.
بالاخره رنج آن عشق به پایان رسیده بود و وقتش بود فروغ این عشق روشن‌تر از قبل بر زندگیمان بتابد.



پایان
 
بالا پایین