- Jun
- 1,097
- 7,230
- مدالها
- 2
سپس با حالت قهر از کلاهفرنگی بیرون رفت. خاله را در آغوش فشردم، سوسن که تازه از شوک بیرون آمدهبود، سوی ما آمد و گفت:
- فروغ! مگر دیوانه شدهای؟ چرا این حرفها را میزنید؟ با لجاجت و ندانم کاری میخواهید آتش به زندگیتان بزنید؟!
دردمند نالیدم:
- این آتش خیلی وقت بود که به زندگی من افتاده بود، حالا همه چیز خاکستر شده.
خاله درحالی که میگریست به بازویم چنگ انداخت و گفت:
- به خدا شیرم را حلالت نمیکنم فروغ اگر بخواهی چنین کاری را بکنید، چرا آخر انقدر ما را دق میدهید؟!
سوسن با ناراحتی گفت:
- با لج و لجبازی که نمیشود، تقصیر تو است فروغ! به او تهمت زدی و حاضر نیستی زیر بار اشتباهت بروی.
تیر نگاههای متهمکنندهی آنها مرا نشانه گرفت، بیهیچ حرفی سوی جشنها رفتم و خودم را با تزیین آنها سرگرم کردم و به دنبالم خاله و سوسن آمدند و مدام رگبار سرزنشهایشان قلبم را سوراخ میکرد اما دیگر دیر شدهبود و من با همان حرف آخر حمید برای جدایی مصمم شدهبودم. درونم پر از بغضهای فروخفتهبود و دوست داشتم منفجر شوم اما در سکوت تلخ خودم اسیر نصیحتهای خاله و سوسن بودم.
چندی بعد عمورحیم و فردین آمدند درحالی که چهرهها برافروخته و معلوم بود با حمید جنجالی داشتند، هر کسی غرولندش را بر سر من میکوفت و مرا مقصر میکرد و همین مرا بیش از پیش جری میکرد. تمام این مدت در سکوت تنها گوش دادم و در دلم گریستم. چه کسی میفهمید فروغ از بس که در این عشق رنج دید، خسته و آزرده شد!
خاله با ناراحتی اشکش را با سرانگشتش زدود و گفت:
- حمید کجا رفت؟
فردین نفسش را باناراحتی بیرون راند و گفت:
- نمیدانیم، از کلاهفرنگی بیرون رفت.
خاله به روی دستش کوبید و سوسن گفت:
- آنها الان عصبانی هستند و نمیتوانند درست تصمیم بگیرند. بگذارید به حال خودشان باشند، دوباره آشتی میکنند.
عمورحیم با اوقات تلخی سری تکان داد، من هم بیهیچ حرفی از آنجا رفتم و به شاهنشین گریختم. در را بستم و به آن تکیه کردم. چشمانم از زور بغض سهمگینی تر شدند.
قدری که گذشت سوسن به دادم رسید و مرا در آغوش گرفت و گفت:
- من میدانم که حمید از سر سوزاندنت این را گفتهاست، به دل نگیر! خواسته تلافیاش را بکند.
روبه سوسن گفتم:
- اما تصمیم من از سر لجاجت نیست، من دیگر خسته و درمانده شدم. هر بار خیال کردم دستم به او رسیده، بلا و مصیبت جدیدی میان ما فاصله انداخت. من طعم خوشبختی را هرگز نمیچشم، پدرم قبل از مرگش مرا عاق کرد و این عشق شوم هیچگاه به ثمر نمینشیند.
سوسن لب گزید و گفت:
- فروغ این حرفها را نزن! بعد از آن همه رنجی که کشیدی چرا باید این عشق به ثمر ننشیند؟ اگر هردویتان از خر شیطان پایین بیایید، البته که با هم خوشبخت میشوید.
حرفی نزدم و سوسن به خیال اینکه مرا متقاعد کرده لب فرو بست و در آغوشم گرفت و گفت:
- باید از او معذرتخواهی کنی. من مطمئنم حمید دلش نرم میشود، او تو را دوست دارد و از جان و دل میپرستد.
- فروغ! مگر دیوانه شدهای؟ چرا این حرفها را میزنید؟ با لجاجت و ندانم کاری میخواهید آتش به زندگیتان بزنید؟!
دردمند نالیدم:
- این آتش خیلی وقت بود که به زندگی من افتاده بود، حالا همه چیز خاکستر شده.
خاله درحالی که میگریست به بازویم چنگ انداخت و گفت:
- به خدا شیرم را حلالت نمیکنم فروغ اگر بخواهی چنین کاری را بکنید، چرا آخر انقدر ما را دق میدهید؟!
سوسن با ناراحتی گفت:
- با لج و لجبازی که نمیشود، تقصیر تو است فروغ! به او تهمت زدی و حاضر نیستی زیر بار اشتباهت بروی.
تیر نگاههای متهمکنندهی آنها مرا نشانه گرفت، بیهیچ حرفی سوی جشنها رفتم و خودم را با تزیین آنها سرگرم کردم و به دنبالم خاله و سوسن آمدند و مدام رگبار سرزنشهایشان قلبم را سوراخ میکرد اما دیگر دیر شدهبود و من با همان حرف آخر حمید برای جدایی مصمم شدهبودم. درونم پر از بغضهای فروخفتهبود و دوست داشتم منفجر شوم اما در سکوت تلخ خودم اسیر نصیحتهای خاله و سوسن بودم.
چندی بعد عمورحیم و فردین آمدند درحالی که چهرهها برافروخته و معلوم بود با حمید جنجالی داشتند، هر کسی غرولندش را بر سر من میکوفت و مرا مقصر میکرد و همین مرا بیش از پیش جری میکرد. تمام این مدت در سکوت تنها گوش دادم و در دلم گریستم. چه کسی میفهمید فروغ از بس که در این عشق رنج دید، خسته و آزرده شد!
خاله با ناراحتی اشکش را با سرانگشتش زدود و گفت:
- حمید کجا رفت؟
فردین نفسش را باناراحتی بیرون راند و گفت:
- نمیدانیم، از کلاهفرنگی بیرون رفت.
خاله به روی دستش کوبید و سوسن گفت:
- آنها الان عصبانی هستند و نمیتوانند درست تصمیم بگیرند. بگذارید به حال خودشان باشند، دوباره آشتی میکنند.
عمورحیم با اوقات تلخی سری تکان داد، من هم بیهیچ حرفی از آنجا رفتم و به شاهنشین گریختم. در را بستم و به آن تکیه کردم. چشمانم از زور بغض سهمگینی تر شدند.
قدری که گذشت سوسن به دادم رسید و مرا در آغوش گرفت و گفت:
- من میدانم که حمید از سر سوزاندنت این را گفتهاست، به دل نگیر! خواسته تلافیاش را بکند.
روبه سوسن گفتم:
- اما تصمیم من از سر لجاجت نیست، من دیگر خسته و درمانده شدم. هر بار خیال کردم دستم به او رسیده، بلا و مصیبت جدیدی میان ما فاصله انداخت. من طعم خوشبختی را هرگز نمیچشم، پدرم قبل از مرگش مرا عاق کرد و این عشق شوم هیچگاه به ثمر نمینشیند.
سوسن لب گزید و گفت:
- فروغ این حرفها را نزن! بعد از آن همه رنجی که کشیدی چرا باید این عشق به ثمر ننشیند؟ اگر هردویتان از خر شیطان پایین بیایید، البته که با هم خوشبخت میشوید.
حرفی نزدم و سوسن به خیال اینکه مرا متقاعد کرده لب فرو بست و در آغوشم گرفت و گفت:
- باید از او معذرتخواهی کنی. من مطمئنم حمید دلش نرم میشود، او تو را دوست دارد و از جان و دل میپرستد.