- Jan
- 24
- 48
- مدالها
- 2
یک ماه از اون جشن کذایی گذشته بود، یک ماه کابوس دیدن، تا صبح بیدار موندن و ترسیدن از این که بقیه خبردار شده باشن. یک ماه بود که ملیکا مدرسه نمیاومد که امروز اومد. خیلی پررو جلوی من با بقیه میخندید، دیگه به آرام محل نمیداد. دیگه چیزی از درسها رو نمیفهمیدم، تو تموم درسهام افت کرده بودم.
از زنگ تفریح که برگشتیم، یکی از بچهها اومد و گفت:
- مهتاب خانوم مردای باهات کار داره.
آرام: نگفت چیکار داره؟
دختره شونه بالا انداخت وگفت:
- نه
آرام: میخوای باهات بیام؟
سری تکون دادم و از جام بلند شدم. از کلاس بیرون رفتم. در اتاق مدیر رو میزنم و تو میرم. خانوم کریمی هم تو اتاق بود. با ترس نگاهشون کردم نکنه چی فهمیده باش؟!
خانوم مرادی: بیا بشین.
روی صندلی نشستم، خانوم کریمی با مهربونی پرسید:
- مهتاب جان تو خونه مشکلی پیش اومده؟
با ترس جواب دادم:
- نه مشکلی نیست.
خانوم مرادی: پس چرا تو درسهات اینقدر افت کردی؟ تو یکی از شاگردان ممتاز این مدرسه بودی، اینقدر افت برای چیه؟ اگه مشکلی هست بگو شاید بتونیم کمکت کنیم؟
اشکهام روی صورتم ریختن، خانوم کریمی گفت:
- گریه برای چیه؟ عزیزم چه مشکلی داری؟
با گریه فقط نگاهشون میکرم.
خانوم کریمی: پاشو برو صورتت رو آب بزن و بیا.
از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم. وسط پله ها ملیکا جلوم رو گرفت.
ملیکا: ببینم به خانوم مدیر چی گفتی؟
- تو چهطور روت میشه... .
ملیکا: برو بابا! اومدی تو خونه ما عش*ق و حالت رو با دوس پسر کردی الان به من میگی چهطور روم میشه. تو چهطور روت شد تو خونه ما از این کارها کنی؟
- چرا دروغ میگی؟ من حتی پسره رو
نمیشناختم.
ملیکا: تو که راست میگی! اگه دختر بی پدر ومادری همچنین تربیتی بعید نیست. فقط واسه من شر درست نکن بعد رو با دوست پسرت هرکاری خواستی، دخترِ... .
با پوزخند از کنارم رد میشه و میره. با گریه رفتنش رو نگاه میکنم. سمت کلاس میرم معلم با دیدن چشمهای گریونم با نگرانی میگه:
- تهرانی چی شد؟
آرام: مهتاب چی شد؟
با گریه وسایلم رو جمع میکنم و از کلاس بیرون میرم. سریع از کلاس بیرون میرم ، بدون توجه به صدا زدن اسمم از مدرسه بیرون میرم. تموم راه تا خونه گریه کردم، تموم حرف هایی که بچگی شنیده بودم توی سرم تکرار میشد.
اینم مثل مامانشه! اصلا معلوم نیست نوه ما هست یانه؟! از کجا معلوم بچه نادر باشه؟ اگه راجب این اتفاق بفهمن من بیچاره میشم.
در خونه رو باز کردم و آروم تو رفتم، کسی خونه نبود. سریع سمت اتاقم میرم، در رو از پشت قفل می کنم و سمت حموم میرم. با آب داغ سه بار خودم رو میشورم اما احساس میکنم هنوز هم کثیف هستم. یکبار دیگه خودم رومی شورم، پوست تنم قرمز شده بود احساس کردم تازه تمیز شدم. حموم بیرون میآم. لباس میپوشم و روی تخت میشینم. صدای داد عمو نیما میآد.
نیما: گلی خانوم!
گلی خانوم: چی شده مادر؟!
نیما: مهتاب خونه است؟
گلی خانوم: نمیدونم مادر، من حیاط پشتی بودم. چی شد؟
نیما: از مدرسه زنگ زدن گفتن از مدرسه فرار کرده.
گلی خانوم: ای وای خاک بر سرم!
صدای قدم های نیما که با عجله بالا می اومد، اومد. دستگیره در تندتند بالا و پایین شد، با مشت محکم به در کوبید.
نیما: مهتاب!
از روی تخت بلند شدم و در رو باز کردم. نیما با دیدنم کشیده محکمی بهم زد؛ اشکهام با شدت بیشتری ریخت، محکم بغلم کرد و گفت:
- ببخشید مهتابم، فکر کردم بلایی سرت اومده. این چهکاری بود که کردی؟
وقتی دید جوابش رو نمیدم، ولم کرد. با دیدن دستهای قرمزم با نگرانی پرسید؟
- چی شده؟
گریهام شدت گرفت، عمو با دستهام نگاه میکرد. یک دفعه با چشمهای قرمز گفت:
- کسی اذیتت کرده؟
مهتاب: نه
نیما: پس چرا دستهات قرمزه؟
مهتاب: حموم کردم.
نیما: پس چرا از مدرسه فرار کردی؟
سمت تختم میرم و میگم:
- خستم، میخوام بخوابم.
نیما: باشه عزیزم، بعداً باهم حرف میزنیم.
از زنگ تفریح که برگشتیم، یکی از بچهها اومد و گفت:
- مهتاب خانوم مردای باهات کار داره.
آرام: نگفت چیکار داره؟
دختره شونه بالا انداخت وگفت:
- نه
آرام: میخوای باهات بیام؟
سری تکون دادم و از جام بلند شدم. از کلاس بیرون رفتم. در اتاق مدیر رو میزنم و تو میرم. خانوم کریمی هم تو اتاق بود. با ترس نگاهشون کردم نکنه چی فهمیده باش؟!
خانوم مرادی: بیا بشین.
روی صندلی نشستم، خانوم کریمی با مهربونی پرسید:
- مهتاب جان تو خونه مشکلی پیش اومده؟
با ترس جواب دادم:
- نه مشکلی نیست.
خانوم مرادی: پس چرا تو درسهات اینقدر افت کردی؟ تو یکی از شاگردان ممتاز این مدرسه بودی، اینقدر افت برای چیه؟ اگه مشکلی هست بگو شاید بتونیم کمکت کنیم؟
اشکهام روی صورتم ریختن، خانوم کریمی گفت:
- گریه برای چیه؟ عزیزم چه مشکلی داری؟
با گریه فقط نگاهشون میکرم.
خانوم کریمی: پاشو برو صورتت رو آب بزن و بیا.
از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم. وسط پله ها ملیکا جلوم رو گرفت.
ملیکا: ببینم به خانوم مدیر چی گفتی؟
- تو چهطور روت میشه... .
ملیکا: برو بابا! اومدی تو خونه ما عش*ق و حالت رو با دوس پسر کردی الان به من میگی چهطور روم میشه. تو چهطور روت شد تو خونه ما از این کارها کنی؟
- چرا دروغ میگی؟ من حتی پسره رو
نمیشناختم.
ملیکا: تو که راست میگی! اگه دختر بی پدر ومادری همچنین تربیتی بعید نیست. فقط واسه من شر درست نکن بعد رو با دوست پسرت هرکاری خواستی، دخترِ... .
با پوزخند از کنارم رد میشه و میره. با گریه رفتنش رو نگاه میکنم. سمت کلاس میرم معلم با دیدن چشمهای گریونم با نگرانی میگه:
- تهرانی چی شد؟
آرام: مهتاب چی شد؟
با گریه وسایلم رو جمع میکنم و از کلاس بیرون میرم. سریع از کلاس بیرون میرم ، بدون توجه به صدا زدن اسمم از مدرسه بیرون میرم. تموم راه تا خونه گریه کردم، تموم حرف هایی که بچگی شنیده بودم توی سرم تکرار میشد.
اینم مثل مامانشه! اصلا معلوم نیست نوه ما هست یانه؟! از کجا معلوم بچه نادر باشه؟ اگه راجب این اتفاق بفهمن من بیچاره میشم.
در خونه رو باز کردم و آروم تو رفتم، کسی خونه نبود. سریع سمت اتاقم میرم، در رو از پشت قفل می کنم و سمت حموم میرم. با آب داغ سه بار خودم رو میشورم اما احساس میکنم هنوز هم کثیف هستم. یکبار دیگه خودم رومی شورم، پوست تنم قرمز شده بود احساس کردم تازه تمیز شدم. حموم بیرون میآم. لباس میپوشم و روی تخت میشینم. صدای داد عمو نیما میآد.
نیما: گلی خانوم!
گلی خانوم: چی شده مادر؟!
نیما: مهتاب خونه است؟
گلی خانوم: نمیدونم مادر، من حیاط پشتی بودم. چی شد؟
نیما: از مدرسه زنگ زدن گفتن از مدرسه فرار کرده.
گلی خانوم: ای وای خاک بر سرم!
صدای قدم های نیما که با عجله بالا می اومد، اومد. دستگیره در تندتند بالا و پایین شد، با مشت محکم به در کوبید.
نیما: مهتاب!
از روی تخت بلند شدم و در رو باز کردم. نیما با دیدنم کشیده محکمی بهم زد؛ اشکهام با شدت بیشتری ریخت، محکم بغلم کرد و گفت:
- ببخشید مهتابم، فکر کردم بلایی سرت اومده. این چهکاری بود که کردی؟
وقتی دید جوابش رو نمیدم، ولم کرد. با دیدن دستهای قرمزم با نگرانی پرسید؟
- چی شده؟
گریهام شدت گرفت، عمو با دستهام نگاه میکرد. یک دفعه با چشمهای قرمز گفت:
- کسی اذیتت کرده؟
مهتاب: نه
نیما: پس چرا دستهات قرمزه؟
مهتاب: حموم کردم.
نیما: پس چرا از مدرسه فرار کردی؟
سمت تختم میرم و میگم:
- خستم، میخوام بخوابم.
نیما: باشه عزیزم، بعداً باهم حرف میزنیم.
آخرین ویرایش: