جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خاموشی مهتاب] اثر «dadli کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط dadli با نام [خاموشی مهتاب] اثر «dadli کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,328 بازدید, 19 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاموشی مهتاب] اثر «dadli کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع dadli
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

dadli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
24
48
مدال‌ها
2
یک ماه از اون جشن کذایی گذشته بود، یک ماه کابوس دیدن، تا صبح بیدار موندن و ترسیدن از این که بقیه خبردار شده باشن. یک ماه بود که ملیکا مدرسه نمی‌اومد که امروز اومد. خیلی پررو جلوی من با بقیه می‌خندید، دیگه به آرام محل نمی‌داد. دیگه چیزی از درس‌ها رو نمی‌فهمیدم، تو تموم درس‌هام افت کرده بودم.
از زنگ تفریح که برگشتیم، یکی از بچه‌ها اومد و گفت:
- مهتاب خانوم مردای باهات کار داره.
آرام: نگفت چی‌کار داره؟
دختره شونه بالا انداخت وگفت:
- نه
آرام: می‌خوای باهات بیام؟
سری تکون دادم و از جام بلند شدم. از کلاس بیرون رفتم. در اتاق مدیر رو می‌زنم و تو می‌رم. خانوم کریمی هم تو اتاق بود. با ترس نگاهشون کردم نکنه چی فهمیده باش؟!
خانوم مرادی: بیا بشین.
روی صندلی نشستم، خانوم کریمی با مهربونی پرسید:
- مهتاب جان تو خونه مشکلی پیش اومده؟
با ترس جواب دادم:
- نه مشکلی نیست.
خانوم مرادی: پس چرا تو درس‌هات این‌قدر افت کردی؟ تو یکی از شاگردان ممتاز این مدرسه بودی، این‌قدر افت برای چیه؟ اگه مشکلی هست بگو شاید بتونیم کمکت کنیم؟
اشک‌هام روی صورتم ریختن، خانوم کریمی گفت:
- گریه برای چیه؟ عزیزم چه مشکلی داری؟
با گریه فقط نگاهشون می‌کرم‌.
خانوم کریمی: پاشو برو صورتت رو آب بزن و بیا.
از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم. وسط پله ها ملیکا جلوم رو گرفت.
ملیکا: ببینم به خانوم مدیر چی گفتی؟
- تو چه‌طور روت می‌شه... .
ملیکا: برو بابا! اومدی تو خونه ما عش*ق و حالت رو با دوس پسر کردی الان به من می‌گی چه‌طور روم میشه. تو چه‌طور روت شد تو خونه ما از این کارها کنی؟
- چرا دروغ می‌گی؟ من حتی پسره رو
نمی‌شناختم.
ملیکا: تو که راست می‌گی! اگه دختر بی پدر ومادری همچنین تربیتی بعید نیست. فقط واسه من شر درست نکن بعد رو با دوست پسرت هرکاری خواستی، دخترِ... .
با پوزخند از کنارم رد می‌شه و می‌ره. با گریه رفتنش رو نگاه‌ می‌کنم. سمت کلاس می‌رم معلم با دیدن چشم‌های گریونم با نگرانی می‌گه:
- تهرانی چی شد؟
آرام: مهتاب چی شد؟
با گریه وسایلم رو جمع می‌کنم و از کلاس بیرون می‌رم. سریع از کلاس بیرون می‌رم ، بدون توجه به صدا زدن اسمم از مدرسه بیرون می‌رم. تموم راه تا خونه گریه کردم، تموم حرف هایی که بچگی شنیده بودم توی سرم تکرار می‌شد.
اینم مثل مامانشه! اصلا معلوم نیست نوه ما هست یانه؟! از کجا معلوم بچه نادر باشه؟ اگه راجب این اتفاق بفهمن من بیچاره می‌شم.
در خونه رو باز کردم و آروم تو رفتم، کسی خونه نبود. سریع سمت اتاقم می‌رم، در رو از پشت قفل می کنم و سمت حموم می‌رم. با آب داغ سه بار خودم رو می‌شورم اما احساس می‌کنم هنوز هم کثیف هستم. یک‌بار دیگه خودم رو‌می شورم، پوست تنم قرمز شده بود احساس کردم تازه تمیز شدم. حموم بیرون می‌آم. لباس می‌پوشم و روی تخت می‌شینم. صدای داد عمو نیما می‌آد.
نیما: گلی خانوم!
گلی خانوم: چی شده مادر؟!
نیما: مهتاب خونه است؟
گلی خانوم: نمی‌دونم مادر، من حیاط پشتی بودم. چی شد؟
نیما: از مدرسه زنگ زدن گفتن از مدرسه فرار کرده.
گلی خانوم: ای وای خاک بر سرم!
صدای قدم های نیما که با عجله بالا‌ می اومد، اومد. دستگیره در تندتند بالا و پایین شد، با مشت محکم به در کوبید.
نیما: مهتاب!
از روی تخت بلند شدم و در رو باز کردم. نیما با دیدنم کشیده محکمی بهم زد؛ اشک‌هام با شدت بیشتری ریخت، محکم بغلم کرد و گفت:
- ببخشید مهتابم، فکر کردم بلایی سرت اومده. این چه‌کاری بود که کردی؟
وقتی دید جوابش رو نمی‌دم، ولم کرد. با دیدن دست‌های قرمزم با نگرانی پرسید؟
- چی شده؟
گریه‌ام شدت گرفت، عمو با دست‌هام نگاه می‌کرد. یک دفعه با چشم‌های قرمز گفت:
- کسی اذیتت کرده؟
مهتاب: نه
نیما: پس چرا دست‌هات قرمزه؟
مهتاب: حموم کردم.
نیما: پس چرا از مدرسه فرار کردی؟
سمت تختم می‌رم و‌‌ می‌گم:
- خستم، می‌خوام بخوابم.
نیما: باشه عزیزم، بعداً باهم حرف می‌زنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

dadli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
24
48
مدال‌ها
2
نیما: مهتاب جان! عزیزم در رو باز کن با هم حرف بزنیم.
دستم رو محکم جلوی دهنم گرفته بودم، تا نیما صدای گریه‌م رو نشنوه. ضربه محکمی به در می‌زنه.
نیما: مهتاب! مگه باتو نیستم؟!
گلی خانوم: چی‌شده مادر؟
نیما: چیزی نیست گلی خانوم منتظرم مهتاب در رو باز کنه باهاش حرف بزنم.
دوباره ضربه دیگه‌ای می‌زنه و میگه:
- باز کن دیگه!
گلی خانوم: باز نمی‌کنه؟
نیما: نه، نمی‌دونم چرا باز نمی‌کنه.
گلی خانوم: ولش کن مادر حتما تو مدرسه اتفاقی افتاده ناراحت شده؛ وقتی آروم شد خودش از اتاق بیرون میاد، اون موقع باهاش حرف بزن.
نیما: آخه... .
گلی خانوم: به حرفم گوش کن مادر بزار آروم شد خودش برات توضیح می‌ده. الان بیا بریم برات یه چایی بریزم بخوری .
نیما با گلی خانوم رفت. داشتم دیوونه می‌شدم جواب نیما رو چی بدم؛ به آدمی که حکم پدرم رو داره چه‌طوری بگم چه بلایی سرم اومده؟!
تا صبح آروم قرار نداشتم، خواب از چشم‌هام فراری بود. به یک نقطه دیوار خیره شده بودم و آروم اشک می‌ریختم.
صبح با صدای در نگاهم رو از دیوار گرفتم.
نیما: مهتاب! در رو باز کن ببینم. این چه مسخره بازیِ که راه انداختی؟
نمی‌تونستم از جام بلند بشم، نیما ضربه محکمی به در زد و گفت:
- کری؟! مگه با تو نیستم؟ در رو باز کن!
از جام بلند شدم و سمت در رفتم، در باز کردم. نیما با عصبانیت نگاهم می‌کرد، گلی خانوم پشت سرش وایساده بود و با نگرانی نگاهم می‌کرد. نیما تو اومد و در رو روی گلی خانوم بست.
نیما: میشه دلیل این کارهات رو بگی؛ دلیل از مدرسه فرار کردن، در اتاق رو بستن و گریه‌هات چیه؟
فقط نگاهش کردم که با تحکم گفت:
- وقتی از سوال پرسیدم جواب من رو بده.
مهتاب: نمی‌خوام مدرسه برم.
نیما: چی؟!
مهتاب: دیگه دوست ندارم مدرسه برم.
نیما: مگه مسخره بازیه؟! دیگه دوست نداری مدرسه بری. نه دلیل این کارهات یک چیز دیگه است. تو از وقتی که از جشن برگشتی این حال داری، زود باش بگو ببینم چه گند زدی؟
سکوت رو که دیدی کفری شد و گفت:
- حرف بزن! بگو ببیینم چه غلطی کردی که الان این حالته؟ بگو تا بیشتر از این کلافه شدم.
آروم به بازوم زد و گفت:
- مهتاب خود بگو اگه خودم بفهم چه غلطی کردی می‌دونم باهات چی‌کار کنم، خودت بگو نذار خودم بفهمم. این مسخره بازی دیگه دوست ندارم مدرسه برم هم رو جمع کن.
یک دفعه از دهنم پرید:
- دیگه دوست ندارم مدرسه برم، تو مگه چه‌کاره من هستی که برام تعیین تکلیف می‌کنی؟ من هر کاری که دلم بخواد می‌کنم.
نگاهش یک دفعه سرد شد و با ناراحتی نگاهم کرد.
نیما: هر غلطی که دلت می‌خواد بکن!
وقنی که از اتاق بیرون رفت و در رو محکم کوبید؛ تازه فهمیدم چی گفتم، تازه فهمیدم به عمویی که حکم پدرم رو داره چه حرف بدی زدم. وای من چه‌کار کردم دل کسی رو شکوندم که بی‌منت بهم محبت کرده بود و هوام رو داشت. زیر زانوم خالی شد و روی زمین افتادم‌. سرم رو روی زمین گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم که در اتاق باز شد و گلی خانوم تو اومد، کنارم نشست و از زمین بلندم کرد و بغلم کرد. با صدای بلند تو بغلش گریه کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

dadli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
24
48
مدال‌ها
2
روزها می‌گذشت و تنهاتر از زمانی که نیما ایران نبود. اون موقع آرام و آرسام کنارم بودن، اما الان پیشم نبودن؛ آرام این‌قدر گریه می‌کرد که نمی‌تونست حرف بزنه، از آرسام هم خجالت می‌کشیدم. تنها کسی رو که می‌دیدم گلی خانوم بود اون هم موقعی بود که برام غذا می‌آورد. خانوم جون برای اولین‌بار مراعات حالم رو کرده بود، زیاد بهم گیر نمی‌داد و مهمونی‌های روز جمعه رو برگزار نمی‌کرد. به بوم نقاشی زل زده بودم، ذهنم خالی بود. قلمو‌ رو برداشتم و سمت بوم بردم اما چیزی برای کشیدن به ذهنم نرسید، باحرص قلمو ‌رو پرت کردم و بلندشدم؛ بی‌حوصله تو اتاق راه رفتم و از کلافگی پوفی کشیدم. آروم در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. از پله ها پایین رفتم و بی‌توجه به سر و صدا آشپزخونه از خونه بیرون رفتم. سمت حیاط پشتی رفتم و لبه استخر نشستم. نگاهی به حیاط کردم، بوته‌های خشک شده گل رز، درخت‌های بی‌برگ و استخری که به جای آب پر از برگ خشک شده درخت‌ها بود. بچه که بودم شنیدم این‌جا مخصوص مامان و بابام بوده، اون زمان این‌جا سرسبز و پر از گل‌های زر قرمز بوده؛ آخه مامانم عاشق گل رز بود و بابام هم کل حیاط رو گل رز کاشته بود.
با احساس دستی رو شونه‌ام تموم تنم یخ زد. با ترس به پشت سرم نگاه کردم، با دیدن مردی تنها از پدر‌ بودن فقط اسمش رو داشت. با دیدنش از جام بلند شدم و بدون این‌که نگاهش کنم خواستم سمت خونه برم که بازوم رو گرفت. بهش نگاه کردم، نگاهش خالی از هر حسی بود با صدای سردی گفت:
- بهتره تا مدتی که اینجا هستم جلوی چشمم آفتابی نشی!
وقتی دید جوابش رو نمی‌دم، بازوم رو ول کرد. آروم سمت خونه رفتم اما سنگینی نگاهش رو حس می کردم. این بار که وارد خونه شدم، خانوم جون و نیما با یک زن تو پذیرایی نشسته بودن. خانوم جون و نیما با دیدنم تعجب کردن و زنِ با کنجکاوی نگاهم می کرد. زیرلب با صدای آرومی سلام گفتم و از پله ها بالا رفتم. وارد اتاقم شدم و روی تخت نشستم، دست‌هام می‌لرزید. آخرین‌‌ بار وقتی هفت سالم بود دیده بودمش اون زمانی که فهمید خانوم جون و نیما بی‌خبر ازش دارن بزرگم می‌کنن؛ وقتی از انگلیس اومد اولین کاری که کرد من رو از خونه بیرون انداخت. کنار پله‌ها نشسته بودم و گریه می‌کردم و از سرما می‌لرزیدم، وسط زمستون بود. وقتی نیما خونه اومد و با دیدن حالم چنان دعوایی راه انداخت که باعث شد بابا شبانه از ایران خارج بشه و ۱۱ سال طول بکشه تا برگرده شاید یکی از دلیل‌های که خانوم جون ازم بدش میاد همین باشه. با صدای در دست‌هام رو مشت می‌کنم.
مهتاب: بفرمایید
گلی خانوم تو میاد و میگه:
_ مادر بابات رو دیدی؟
مهتاب: دیدم
گلی خانوم: چشمت رو روشن عزیزم. پاشو بیا پایین دور هم جمع شدن.
پوزخندی می‌زنم، نمی دونم گلی خانوم دلش به چی خوش بود، هم من و هم خودش خوب می دونیم جز نیما بقیه چشم دیدنم رو ندارن.
مهتاب: چرا این‌جا اومده؟
گلی خانوم: وا مادر چه حرف‌های می زنی؟! خونه پدرشه مثل خونه خودش می‌مونه.
زیرلب می‌گم:
_ خونه پدرشه مثل خونه خودش می‌مونه، پس چرا من خونه‌ای ندارم؟!
گلی خانوم: چی گفتی؟
مهتاب: هیچی گلی خانوم من پایین نمیام.
گلی خانوم: چرا مادر؟
روی تخت دراز می‌کشم و میگم:
_ خسته‌ام.
گلی خانوم: زشته مادر، پاشو!
روم رو برمی‌گردم و حرفی نمی‌زنم. آهی می‌کشه و از اتاق بیرون می‌ره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

dadli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
24
48
مدال‌ها
2
با صدای در روی تخت می‌شینم، نیما در رو باز ‌می‌کنه، وارد اتاق نمی‌شه از همون دم در‌ با جدیت میگه:
_ امشب سر میز شام حاضر باش. فهمیدی؟
مهتاب: فهمیدم.
بدون هیچ حرف دیگه‌ای در اتاق رو می‌بنده و میره. پوفی می‌کشم و دوباره روی تخت دراز می‌کشم. برای شام گلی خانوم صدام زد، بی‌حوصله از جام بلند شدم و پایین رفتم. سلام آرومی ‌میگم و کنار نیما می‌شینم. بابا با اخم نگاه کوتاهی بهم می‌کنه و روش رو برمی‌گردونه، زنی که امروز دیده بودم، کنارش نشسته بود و با لبخند محوی نگاهم می‌کرد.
خانوم جون: پس باید آخر هفته به خاطر اومدنت جشن بگیریم، همه فامیل رو باید دعوتش کنیم، همگی دلشون برات تنگ شده.
بابا: مادر نمی‌خواد شلوغش کنی.
خانوم جون: مگه میشه؟
بابا: حوصله جشن و این‌طور چیزها رو ندارم. اصلا ترجیح می‌دم کسی از اومدنم خبر داره نشه. نمی‌خوام با حرف‌های ازگذشته کسی باعث ناراحتی خودم و آنا بشه.
خانوم جون با ناراحتی میگه:
_ آخه این‌طوری که نمی‌شه، بی‌خبر بیای و بری.
بابا: مادر خواهش می‌کنم!
خانوم جون با ناراحتی سری تکون می‌ده. نیما با دیدن ناراحتی خانوم جون میگه:
_ به نظرم یک مهمونی کوچیک بگیریم و فامیل‌ها رو دعوت نکنیم، خودمون باشیم. داداش نظرت چیه؟
بابا: خوبه حرفی ندارم.
خانوم جون هم با بی‌میلی قبول کرد. آنا تموم مدت با لبخند بهشون نگاه می‌کرد. زن زییایی بود، مخصوصا چشم‌های آبیش و لبخند زیبایی هم داشت. یک دفعه بغض کردم، قاشقم رو روی بشقاب دست نخورده‌ام می‌ذارم و از جام بلند می‌شم.
نیما: کجا؟ تو که چیزی نخوردی؟
مهتاب: میل ندارم.
با اخم نگاهم می‌کنه. از گلی خانوم تشکر می‌کنم و از پله‌ها بالا می‌رم. وارد اتاق می‌شم، سمت تخت می‌رم. از زیر تخت صندوق چوبی برمی‌دارم و درش رو باز می‌کنم. با دست‌های لرزون عکس رو از جعبه برمی‌دارم. عکسی که مرد تو تصویر سوخته و هاله‌ سوختی روی سمت چپ صورت زن بود اما سمت راست صورتش سالم بود. چشم‌های زن از خوشحالی می‌درخشید. یک قطره از اشکم روی عکس ریخت، سریع پاکش کردم. این عکس نیمه سوخته تنها چیزی بود که از مادرم داشتم. عکس رو دوباره تو صندوق می‌ذارم و صندوق زیر تخت پنهان می‌کنم. سهم من از مادرم همون عکس کهنه و سوخته بود که گاهی قایمکی باهاش درد‌دل می‌کردم .
***
جمعه سریع‌تر از هر موقع دیگری رسید. خانوم جون از صبح خوشحال بود، بعد از مدت‌ها بود که بچه‌هاش دورش جمع می‌شدن. همه اومده جز آرسام و آرام، عمه نگین می‌گفت حال آرام خوب نبود و آرسام هم کنارش مونده بود. از صبح استرس داشتم، احساس می‌کردم هر لحظه اتفاق بدی قرار راه بیافته.
بعداز شام همگی تو پذیرایی کنار هم نشسته بودن و از خاطراتشون حرف می‌زدن. احساس کردم وجودم برای جمع اضافه است از جام بلندشدم و سمت آشپزخونه رفتم.
گلی خانوم: چرا اینجا اومدی؟
مهتاب: حوصله‌ام سررفت.
با صدای آیفون دلم یک لحظه ریخت، سعی کردم حواس خودم پرت کنم. یک دفعه صدای خنده و شوخی قطع شد و بعد صدای داد عمو نادر خونه رو لرزوند. با داد اسمم رو صدا می‌زد، سریع سمت پذیرایی رفتم، عمو با دیدنم سریع سمتم اومد و کشیده محکمی به صورتم زد، از شدت کشیده روی زمین افتاد. عمو یک دسته عکس به سمتم پرت و گفت:
-دختره آشغال تو هم مثل مادرت شدی؟ بی‌آبرو امشب می‌کشمت!
با ترس به عکس‌ها نگاه کردم‌ عکس‌های ناجوری که که تو تمومش قیافه من به خوبی مشخص بود اما قیافه پسره معلوم نبود. باترس سرم رو بالا آوردم و به بقیه نگاه کردم. بابا و خانوم جون با نفرت نگاهم می‌کردن، بقیه هم با انزجار نگاهم می‌کردن و آنا ترسیده بود و با نگرانی نگاهم می‌کرد اما نیما صورت قرمزشده و رگ گردنش باد کرده بود و به عکس توی دستش خیره شده بود؛ عکس توی دستش رو مچاله می‌کنه و بهم نگاه می‌کنه از نگاهش خشم، ناامیدی رو حس کردم. بالگد عمو نادر به شکمم دادی می‌زنم و روی زمین می‌افتم. گلی خانوم از آشپزخونه بیرون میاد. عمو نادر با بی رحمی محکم به تن بی‌جونم لگد می‌زد و می‌گفت:
-همین امشب می‌کشمت دختر آشغال! این جواب اون همه خوبی‌های که بهت کردیم؟ اون از مادر بی آبروت که داداشم بدبخت کرد اینم از تو که می خوای آبروی ما رو ببری. تو خیابون ولت کردیم که به این کار کشیده بشی اما نه مثل این‌که تو هم مثل مادرت بی آبرو هستی، می‌کشمت!
گلی خانوم باگریه سعی می‌کرد از زیر پای عمو نادر نجات بده. فقط به نیما نگاه می‌کردم توقع داشتم اون باورم کنه بگه دروغه، مهتاب من پاکه اما اون با فک منقبض شده بهم نگاه می‌کرد. با گرفتن نگاهش ازش ناامید شدم. قطره اشکی از چشم‌هام روی صورتم ریخت. عمونادر لگد محکمی به پهلو زد از دردش نفسم رفت، چشم‌هام بسته شد و آخرین حرف عمونادر شنیدم که می‌گفت:
-تو هم مثل مادرت یه لکه ننگی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

dadli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
24
48
مدال‌ها
2
یک هفته تمام گریه کردم، التماس کردم که به حرف‌هام گوش بدن؛ هیچکس به جز گلی خانوم باورم نکرد. تو بغلش گریه کردم، از اون شب گفتم و از آرام و آرسام گفتم. بهم امید داد که همه چی درست میشه. اما وقتی یک هفته گذشت و از نیما خبری نشد، نا امید شدم. یعنی گلی خانوم حرف‌هام رو به نیما نگفته، پس چرا چند روز پیش با لبخند گفت به نیما گفته و انشاالله همه چی درست میشه؟ یعنی آرام و آرسام راجب حقیقت چیزی بهش نگفتن، آخه برای چی باید این کار رو بکنن. گلی خانوم دیگه بهم لبخند نمی‌زد و چشم‌هاش ازم فراری بودن. داشتم دیوونه می‌شدم همه باور کرده بودن گناهکارم هستم. بابا که بعد از اون شب با آنا هتل رفتن، عمو نادر و خانوم جون می‌خواستن از خونه بیرونم کنن که نیما نذاشت. با صدای قفل در نگاهم رو از دیوار گرفتم، نیما تو اومد.
پاکت عکس‌ها رو روی میز پرتاب کرد‌. چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
نیما: نمی‌دونی چه قدر سخت بود نشون دادن عکس‌ها به دیگران برای این‌که بفهمم اینا واقعی‌ یا فتوشاپ هستند و همه اون‌ها بهم بگن واقعی هستند. آرسام و آرام هیچی راجب اون شبی که میگی نمی‌دونن. نمی‌دونم چرا داری بهم دروغ میگی؟!
مهتاب: عمو
نیما: هیس!
دست‌هاش رو مشت می‌کنه و میگه:
_ نادر و مادر می‌خواستن با یکی از کارگرهای نادر ازدواج کنی و از این خونه بری، اما من نمی‌تونم بذارم این اتفاق بیافته. تو هنوز هم برام مهمی!
نگاهش رو ازم می‌گیره و میگه:
_ آماده باش برای دو روز دیگه با کسی که می‌شناسم و بهش اعتماد دارم ازدواج می‌کنی!
_ عمو...
نیما: همین که گفتم!
از اتاق بیرون می‌ره و در رو فقل می‌کنه. سمت در می‌رم و در رو می‌زنم.
مهتاب: عمو در رو بازکن، بیا با هم حرف بزنیم. عمو تو روخدا در باز کن، به حرف‌هام گوش بده؛ به‌ خدا من بی‌گناهم! عمو من بهت دروغ نمی‌گم. عمو تو رو خدا باورم کن من کاری نکردم.
روی زمین می‌شینم و آروم می‌گم:
_به‌ خدا من‌ دروغ نمی‌گم!
باصدای بلند گریه می‌کنم.
***
به نرده‌های بالکن تکیه دادم و به سیاهی شب زل زده بود. امشب حتی گلی خانوم هم بهم سر نزد. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد و نمی‌تونستم باور کنم آرام و آرسام باهام همچین کاری بکنن، اصلا از همبازی‌های بچگیم توقع نداشتم، فکر می‌کردم همیشه قرار پشت هم باشیم و باور نمی‌کردم این شکلی پشتم رو خالی کنن. سرم رو می‌برم عقب و نفس عمیقی می‌کشم. قطره اشکی از گوشه‌ چشمم سمت موهام رفت، لبخندی می‌زنم. سعی می‌کنم ماه رو ببینم اما پشت خونه قایم شده بود، بیش‌تر خم می‌شم یکم از ماه معلوم بود، ماه هم امشب مثل من تنها بود. همون طوری که گریه می کردم به ماه لبخند می‌زنم. یک لحظه تعادلم از دست می‌دم با دستم محکم نرده رو می‌گیرم. پوزخندی می‌زنم و به خودم می‌گم:
_ چرا ترسیدی؟ این‌جا کسی دوست نداره، دوست دارن وجود نداشته باشی. تا حالا یک‌بار از ته دل خوشحال بودی؟
نرده رو ول می‌کنم و خودم رو به سمت پایین پرت می‌کنم. به ماه لبخند می‌زنم و می‌گم:
_ دیگه تنها نیستم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

dadli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
24
48
مدال‌ها
2
چشم‌هام رو آروم آروم باز می کنم، با دیدن اطراف متوجه می‌شم که بیمارستان هستم. قطره اشکی از گوشه چشمم می‌ریزه. بعد از معاینه دکتر به بخش منتقلم کردن. از پنجره اتاق به بیرون نگاه می‌کردم. در اتاق باز میشه و گلی خانوم با گریه وارد اتاق می‌شه. دستم رو می‌گیره و می‌گه:
- دختر قشنگم چرا این‌کار رو کردی؟ چرا به خودت صدمه زدی؟ زبونم لال اگه بلایی بدتر سرت می‌اومد چی؟
در دوباره باز می‌شه و این بار دکتر و نیما وارد اتاق می‌شن.
دکتر: خانوم عزیزم هیچ مشکلی تو آزمایش‌‌‌هات نبود، به نظر من یک شب دیگه باید این‌جا بمونید اما عموتون اصرار دارن مرخصتون کنیم. چند لحظه دیگه پرستار میاد و برای ترخیص چندتا برگه میاره اون‌ها رو امضا کنید. بلا دور باشه .
نیما: ممنون آقا دکتر.
دکتر که بیرون می‌ره، نیما به گلی خانوم میگه:
- گلی خانوم کمکش کن لباس‌هاش رو عوض کنه.
گلی خانوم: باشه مادر
نیما: مدارکی که خواسته بودم آوردی؟
گلی خانوم: آوردم اما الان... .
نیما وسط حرف گلی خانوم میاد و میگه:
- خوبه، پس بهش حالی کن مثل بچه آدم کاری رو که می‌خوام انجام بده حوصله مسخره بازی دیگه‌ای رو ندارم.
از اتاق بیرون می‌ره .پرستاد میاد و برگه ترخیص رو امضاء می‌کنم. گلی خانوم کمکم می‌کنه لباس‌هام رو عوض کنم.
گلی خانوم: مهتاب جان!
نگاهش می‌کنم با ناراحتی می‌گه:
- دختر قشنگم از این‌جا داریم محضر می‌ریم، به حرف عموت گوش کن، عموت جز خیر و صلاح تو چیزی رو نمی‌خواد.
بدون هیچ حرفی به دست‌هام نگاه می‌کنم.
نیما: آماده‌اید؟
گلی خانوم: آره پسرم.
گلی خانوم با کمک گلی خانوم از بیمارستان بیرون می‌رم. نیما سمت ماشینی ‌می‌ره و کنار راننده سوار میشه، سوار ماشین می‌شم. راننده رو نمی‌شناسم. سرم رو به شیشه تکیه میدم، ماشین حرکت می‌کنه. دلم می‌خواست اتفاقی می‌افتاد و ناپدید می‌شدم، یادمه همیشه به آرام می‌گفتم دلم می‌خواد با یکی ازدواج کنم که وقتی می‌بینمش قبلم آروم و قرار نداشته باشه، چشم‌هام با دیدنش برق بزنه و باعث بشه شوق زندگی داشته باشه؛ اما حالا قرار با کسی که حتی نمی‌شناسمش ازدواج کنم. ماشین جلوی محضر وایساد.
نیما: پیاده شو!
بدون هیچ حرفی پیاده می‌شم. وارد محضر می‌‌شم. دفتردار با دیدن نیما می‌گه:
- بفرمایید؟
نیما: وقت داشتیم
دفتردار: برای چی؟
نیما مدارک روی میز می‌ذاره و می‌گه:
- برای ازدواج .
دفتردار نگاهی به مدارک می‌کنه و با تعجب من رو نگاه می‌کنه.
دفتردار: بفرمایید داخل
روی صندلی ‌می‌شینم و مرد غریبه کنارم می‌شینه. از تو آیینه به خودم نگاه می‌کنم، به عروس سیاه‌پوشی که رنگش پرید و باند دور سرش پیچیده‌. مرد کنارم قرآن رو باز می‌کنه و دستم می‌ده اما نگاهم رو از عروس سیاه‌پوش برنمی‌دارم، بعداز سومین بار گلی خانم صدام می‌کنه، نمی‌دونم این بغض لعنتی از کجا اومده! با صدای لرزونی بله می‌گم و پوزخند می‌زنم به عروس سیاه‌پوشی که سیاه‌بخت شد.
اسم مرد غربیه کیان بود این رو وقتی که حاج آقا اسمش رو گفت فهمیدم. بعد از امضاء زدن دفتر روی صندلی نشسته بودم، گلی خانوم کنارم نشسته بود و دستم رو گرفته بود. با اومدن نیما و کیان از جامون بلند شدیم.
نیما: من و گلی خانوم همین جا ازتون حداحافظی می‌کنیم.
کیان: این‌طوری که نمی‌شه، بریم یک جا ناهار بخوریم.
نیما: دستت دردنکنه من جایی کار دارم باید برم.
کیان: باشه پس گلی خانوم با ما بیاد.
نیما سری تکون داد و بهش گفته:
- مواظبش باش!
کیان: خیالت راحت.
از محضر بیرون می‌ریم، نیما از کیان و گلی خانوم خداحافظی می‌کنه و می‌ره. سوار ماشین‌ می‌شیم.
کیان : دوست دارید غذارو بیرون بخورید یا تو خونه؟
گلی خانوم: پسرم برای من فرقی نداره
کیان: شما چی خانوم؟
مهتاب: می‌شه بریم خونه، خسته‌ام.
کیان: باشه پس همین کار رو می‌کنیم.
مهتاب: ممنون.
با لبخند سری تکون می‌ده. از راهی می‌ره که برام ناآشنا بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

dadli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
24
48
مدال‌ها
2
کیان: بفرمایید
با فشار دست گلی خانوم تو می‌رم. صداش رو می‌شنوم که به گلی خانوم میگه:
- گلی خانوم من برم غذا بگیرم.
گلی خانوم: باشه پسرم مراقب باش .
کیان که می‌ره، گلی خانوم دستم رو می‌گیره و میگه:
- این جا چرا وایسادی؟ بیا بشین.
خودش روی مبل می‌شینه و منم کنارش می‌شینم.
گلی خانوم: می‌خوای بریم خونه رو ببینیم؟
وقتی دید جوابش رو نمی‌دم، با ناراحتی گفت:
- دختر قشنگم می‌دونم ناراحتی اما اتفاقیِ که افتاده به خاطرش زیاد خودت ناراحت نکن. کیان پسر خوبی به نظر میاد، سعی کن بشناسیش حتما ازش خوشت میاد. آدم چه می‌دونه تقدیر براش چی رقم می‌زنه، شاید تقدیر این اتفاق ها این بوده که با کیان آشنا بشی.
همون‌طوری که به دست‌هام نگاه می‌کردم، پوزخندی زدم. کی باعث شده بود تقدیر برای من این شکلی رقم بخوره؟ مامانم، بابام، نیما، پسر تو مهمونی یا خودم؟ نمی‌دونستم چه کسی رو مقصر این اتفاق ها بدونم.‌ بادیدن سکوتم،گلی خانوم گفت:
- خدا اونی که باعث و بانی این شد که خنده از روی لب‌هات بره رو لعنت کنه!
چه کسی مقصر بود؛ مامانم، بابام، اون پسر یا خودم؟! باید از کی متنفر باشم؛ از خودم که دنیا اومدم، از مامانم که به خاطر یک نفر دیگه ولم کرد، از بابام که دوستم نداشت یا از اون پسر که بدبختم کرد؟
تقه‌ی آرومی به در خورد و بعد در باز شد، کیان تو اومد. گلی خانوم از جاش بلند شد و سمتش رفت.
گلی خانوم: پسرم دستت دردنکنه.
کیان: شرمنده تا آماده بشه طول کشید.
گلی خانوم: دشمنت شرمنده باشه‌.
گلی خانوم و کیان باهم میز رو چیدن.
گلی خانوم: مهتاب جان بیا.
آروم از جام بلند شدم و سمتشون رفتم، بین کیان و گلی خانوم نشستم. بوی غذا باعث شد بفهمم چه قدر گشنمه، دو روز بود که هیچی نخورده بودم. برای خودم کشیدم و شروع کردم به خوردن. کیان و گلی خانوم با لبخند نگاهم می‌کردن. غذام که تموم شد، زیرلب ممنونی گفتم. کیان با خوش‌رویی گفت:
- نوش جان. اگه می‌خوای برو تو اتاق استراحت کن.
با اجازه‌ای می‌گم و از جام بلند می‌شم. سمت اتاق‌ها می‌رم. با دیدن چمدون‌هام تو راهرو پوزخندی می‌زنم و وارد یکی از اتاق‌ها می‌شم. روی تخت دراز می‌کشم و به سقف زل می‌زنم.
باصدای در به خودم اومدم. گلی خانوم تو میاد و میگه:
- مهتاب جان من دارم میرم چیزی نیاز نداری؟
سرم رو به نشونه نه تکون می‌دم‌. بغلم می‌کنه و میگه:
- مواظب خودت باش! زیاد به اتفاق‌های که افتاده فکر نکن، از این به بعد زندگیت رو بساز.
سرم رو می‌بوسه و با گریه از اتاق بیرون ‌میره. زانوهام رو بغل می‌کنم، دلم گریه کردن می‌خواست اما اشکی از چشم‌هام نمی‌اومد‌. صدای خداحافظ گلی خانوم از کیان باعث شد احساس ترس و تنهایی کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

dadli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
24
48
مدال‌ها
2
دستگیره در به سمت پایین کشیده شد؛ ترس بدی تو وجودم نشست. ملافه‌ی روی تخت رو تو مشتم گرفتم و فشار می‌دادم، در باز شد و کیان تو اتاق اومد. با دیدنم تعجب کرد اما لبخند زد و گفت:
- ببخشید فکر کردم خوابی، در نزدم چون نخواستم بیدارت کنم.
نگاهش به دست مشت شدم افتاد؛ چمدون‌ها رو گوشه‌ای گذاشت.
کیان: من هم فکر می‌کردم از این اتاق خوشت بیاد. چمدون‌هات رو آوردم که وسایلت رو بچینی. من تو اتاق بغلی هستم اگه چیزی نیاز داشتی صدام کن.

مهتاب: ممنون
لبخند مهربونی زد و از اتاق بیرون رفت‌‌. با تعجب به جای خالیش نگاه کردم. یعنی چی؟! یعنی قرار نیست تو یک اتاق باشیم؟! لبخند محوی زدم، دست‌های مشت شدم رو باز کردم. در طول روز برای اولین احساس آرامش کردم.
با صدای شکمم از روی تخت بلند شدم، اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. از اتاق بیرون رفتم، کیان تو پذیرایی نبود. به ساعت نگاه کردم، کی هشت شب شده بود؟! سمت آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم. داشتم فکر می‌کردم چی درست کنم، متوجه شدم کیان وارد آشپزخونه شده.

کیان: چی می‌خوای درست کنی؟
بدون این‌که بهش نگاه کنم، گفتم:
- نمی‌دونم.
کیان: می‌خوای برات املت درست کنم؟
با تعجب نگاهش کردم که خندید و گفت:
- خانم گل ما رو دست کم نگیر. کاری می‌کنم شیفته‌ی دست‌پختم بشی.
از جلوی یخچال کنار رفتم. چشمکی بهم زد و سمت یخچال رفت، وسایل رو برداشت. از تنهایی خسته شده بودم، حوصله‌ام تو اتاق سر رفته بود. وسایل نقاشیم هم نبود که خودم رو باهاشون سرگرم کنم؛ به همین خاطر پشت میز آشپزخونه نشستم. کیان با آرامش مشغول درست کردن املت بود. ماهیتابه رو روی میز گذاشت و گفت:

- بفرمایید.
مهتاب: ممنون.
یک تیکه نون دستم داد. لقمه‌ای گرفتم و خوردم. املت خوش‌مزه‌ای بود.
کیان: چطوره؟
صادقانانه جواب دادم:
- خیلی خوش‌مزه هست‌.
کیان: نوش جونت.
آخرین لقمه رو خوردم.
مهتاب: خیلی خوش‌مزه بود، دستت درد نکنه.
کیان: خوش‌حالم خوشت اومد، هر وقت دلت خواست بگو برات درست کنم.
دستم روی دسته‌ی ماهیتابه خشک شد. هر وقت دلم خواست! بغض توی گلوم نشست. کی بهم اجازه داده بودن هر کاری دلم می‌خواد انجام بدم؟ من دلم می‌خواست تمام این اولین بار‌ها با کسی باشه که دوستش دارم نه کسی که برای اولین بار دیده بودمش. کیان که متوجه عوض شدن حالم شده بود، گفت:
- شما نمی‌خواد جمع کنی من خودم جمع می‌کنم.
مهتاب: آخه... .
صدام که لرزید، نذاشت حرفم رو ادامه بدم و گفت:
- برو خانوم گل خودم جمع می‌کنم‌.
بهش نگاه کردم، لبخندی زد. ببخشیدی گفتم و سریع از آشپزخونه بیرون اومدم. تو اتاق رفتم و در بستم، بهش تیکه دادم و آروم به خودم گفتم:
- عیبی نداره مهتاب، این‌هم مثل بقیه کار‌هایی که برخلاف رضایت دلت انجام دادی!
اما یک قطره اشک سمجانه از گوشه‌ی چشمم روی گونه‌هام ریخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

dadli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
24
48
مدال‌ها
2
عادت، آدم‌ها زود عادت به بودن کسی یا به نبودن کسی، به داشتن‌ها، به نداشتن‌ها، به رفتن‌ها، به نرفتن‌ها و به نگفتن‌ها می‌کنن و عادت کرده بودم به بودن کیان؛ تنها کسی که تو این یک ماه دیده بودمش. تصمیم گرفته بودم با این تقدیر بسازم، یعنی چاره‌ای جز این نداشتم. با گلی خانوم هم تلفنی صحبت می‌کردم و از کسی خبری نداشتم.
مثل تمام روزهای این یک ماه، غذا رو آماده کرده بودم و منتظر اومدن کیان بودم. بی‌حوصله شبکه‌های تلویزیون رو بالا و پایین می‌کردم. با صدای آیفون با تعجب از جام بلند شدم، منتظر کسی نبودم و کیان هم کلید داشت. به تصویر توی آیفون که نگاه کردم، آرام و آرسام بودن. تمام خاطراتی که باهاشون داشتم مثل برق از جلوی چشم‌هام رد شد‌، چشم‌هام تصویر توی آیفون رو تار می‌دید. چند بار زنگ زدن، وقتی دیدن در رو باز نمی‌کنم رفتن. روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم، زانوهام رو بغل کردم و سرم رو روشون گذاشتم.
با حس دست کیان روی بازوهام به خودم اومدم.
کیان: مهتاب جان چی‌شده؟ چرا این‌جا نشستی؟
سرم رو بلند کردم و پرسیدم:
- کی اومدی؟
کیان: یه چند دقیقه‌ای میشه. نگفتی عزیزم چی‌شده؟
بابغض گفتم:
- آرام و آرسام اومده بودن‌.
با آرامش موهام رو که تو صورتم ریخته بود رو پشت گوشم فرستاد و گفت:
- خب؟
مهتاب: نتونستم در رو باز کنم‌.
کیان: باشه عزیزم، ایرادی نداره. آماده پذیرایی از مهمون نبودی، دفعه بعد دعوتشون می‌کنی.
مهتاب: من نمی‌تونم...، فکر کردم تویی؟
کیان: باشه عزیزم من به نیما می‌گم تا زمانی که خودت نخواستی نذاره کسی دیدنت بیاد. خوبه؟
مهتاب: اوهوم.
کیان: پاشو عزیزم.
با کمکش از جام بلند شدم‌. سعی می‌کنم جو رو عوض کنم.
مهتاب: تا شما لباس‌هات رو عوض کنی منم میز رو می‌چینم.
کیان: ممنونم بانو .
سمت آشپزخونه میرم. تا میز رو می‌چینم‌، کیان هم میاد.
کیان: به به چه غذایی! دست شما درد نکنه.
مهتاب: نوش جان!
تو سکوت غذامون رو می‌خوریم، با کمک کیان میز رو جمع می‌کنم. کیان سمت پذیرایی میره و روی مبل می‌شینه تا فیلم ببینه‌؛ من هم ظرف‌ها رو می‌شورم. ظرف‌ها که تموم شد، برای کیان چایی می‌ریزم و می‌برم. چای رو میز می‌ذارم و روی مبل می‌شینم. به تلویزیون نگاه می‌کردم اما هیچی از فیلمی که پخش می‌شد رو نمی‌فهمیدم.
کیان: مهتاب؟
مهتاب: بله
کیان: فردا حوصله داری باهم جایی بریم؟
مهتاب:کجا؟
کیان: نمی‌دونم. حالا فردا تصمیم می‌گیریم کجا بریم.
- باشه بریم.
یک‌دفعه از جاش بلند میشه و میگه:
- پاشو بریم بخوابیم.
مهتاب: الان؟!
کیان: بله الان‌
مهتاب:چرا این‌قدر زود؟
دستم رو می‌کشه و میگه:
- می‌خوام فردا انرژی داشته باشی، بی‌حال نباشی. قراره کل روز رو بیرون باشیم.
می‌خندم و میگم:
- باشه، بذار فنجون رو ببرم بشورم‌.
کیان: نمی‌خواد خودم می‌شورم.
شونه بالا می‌ندازم و بهش پشت می‌کنم و سمت اتاق‌‌ها میرم.
مهتاب: تمیز بشور!
کیان: چشم
وسط راهرو میگم:
- شب بخیر
کیان: شب شماهم بخیربانو.

***
کیان: مهتاب!
آروم چشم‌هام رو باز می‌کنم، کیان با لبخند می‌گه:
- پاشو عزیزم
مهتاب: ساعت چنده؟
کیان:هفت
مهتاب: زود نیست؟!
کیان: تا شما پا بشی دست وصورتت رو بشوری، لباس بپوشی و یه صبحانه بخوری ساعت هشت میشه.
روی تخت می‌شینم و میگم:
- حالا کجا می‌ریم؟
کیان: هر جایی که تو دوست داری.
 
آخرین ویرایش:

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,556
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین