جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط RPR" با نام {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,739 بازدید, 66 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا»
نویسنده موضوع RPR"
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط RPR"
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,022
مدال‌ها
6
فصل دهم


صبحِ پنجشنبه‌ها تعطیل هستم.
بچه‌ها مانند دیروز خودشان به سمت ایستگاه اتوبوس می‌روند. شک ندارم اگر جانیس آن‌ها را تنهایی ببیند، عصبانی خواهد شد؛ اما من نگرانی چندانی نسبت به این موضوع ندارم. از پشت پنجره به آن‌ها نگاه می‌کنم. اکنون پرده‌ها نصب شده‌اند و احساس بهتری دارم. اتوبوس از راه می‌رسد و بچه‌ها را سوار می‌کند. به‌عنوان مادر خیلی نگران فرزندانم نیستم و ترجیح می‌دهم به فرزندانم قلاده نبندم. گاهی باید بچه‌ها را رها کرد تا به حال خودشان باشند. اکنون بچه‌ها به مدرسه رفته‌اند و خانه سوت‌و‌کور است. آدا معمولاً کارهایش را بی‌سروصدا انجام می‌دهد؛ اما نیک مانند گردباد، مدام در حرکت و فعالیت است. وقتی از خانه بیرون می‌رود، خانه مرده به نظر می‌رسد. وقتی در آپارتمان کوچک قبلی‌مان تنها می‌شدم، خانه ساکت بود؛ اما اکنون این خانه بزرگ، بسیار ساکت‌تر و بی‌رونق‌تر است. احساس می‌کنم خانه خالی است، زیرا هر صدایی در خانه می‌پیچد و پژواک دارد. تصمیم دارم برای خودم صبحانه درست کنم و کتاب بخوانم. به سمت آشپزخانه می‌روم و شانه تخم‌مرغ را بیرون می‌آورم. با بالا رفتن سنم، سعی دارم سالم‌تر غذا بخورم و می‌دانم تخم‌مرغ آب‌پز از نیمرو بسیار سالم‌تر است. البته من طعم نيمرو با کره را بیشتر می‌پسندم. به محض جوشیدن ظرف تخم‌مرغ‌ها، زنگ در به صدا در می‌آید. با عجله به سمت درب ورودی می‌روم و بدون اینکه ببینم چه کسی آنجاست، در را باز می‌کنم، زیرا در محله جدید احساس امنیت دارم. وقتی در برانکس زندگی می‌کردیم، ابتدا از چشمی نگاه و سپس درب را باز می‌کردم. اگر فرد ناشناسی بود، از او می‌خواستم کارت شناسایی ارائه دهد. اما این محله خیلی امن است. نباید نگران چیزی باشم.

به محض دیدن مارتا، خدمتکار خانه‌ی سوزت، متعجب می‌شوم. لباس گل‌داری به تن دارد، پیش‌بند سفیدی بسته است و دستکش لاستیکی به دست دارد.

می‌‌گویم: «سلام»

نمیدانم باید چه بگویم. مارتا با همان نگاه نافذ به من خیره
شده است.
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,022
مدال‌ها
6
می‌گوید: «قرار بود پنجشنبه صبح برای تمیز‌کردن خونتون بیام.»

چی؟ یادم می‌آید که گفت پنج‌شنبه‌ها آزاد است، اما یادم نمی‌آید که با آمدن او موافقت کرده باشم. همچنین همان ابتدا به سوزت فهماندم که ما به خدمتکار نیاز نداریم. چرا بدون هماهنگی قبلی جلوی در ظاهر شده است؟ نکند سوزت او را وادار کرده است؟

می‌گویم: «خب! مم.... ممنون که اومدی. اما من دیشب گفتم که ما نیازی به...»
مارتا هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد. گویی متوجه منظورم نشده است.

می‌گویم: «بین! ما نمی‌تونیم.... خودم می‌تونم کارهای خونه رو انجام بدم. نیازی
نیست...»

مارتا حرفم را قطع می‌کنند: «شوهرت گفت بیام.»

می‌گویم: «شوهرم؟ انزو گفت تو بیایی؟»

تقریباً به صورت نامحسوس سرش را تکان می‌دهد: «آره. خودش بهم زنگ زده.»

دوباره می‌گویم: «آهان! ببخشید، یه لحظه صبر کن.»

امروز انزو کارش را دیرتر شروع خواهد کرد، به همین دلیل خوابیده است. با سرعت از پله‌ها بالا می‌روم و تکانش می‌دهم. مژه‌هایش تکان می‌خورد؛ اما چشمانش را باز نمی‌کند. این بار با شدت بیشتری تکانش می‌دهم و در نهایت، با خواب‌آلودگی به من نگاه می‌کند. سپس می‌گوید: «میلی!»

می‌گویم: «انزو، تو به خدمتکاری که سوزت پیشنهاد داد، زنگ زدی بیاد؟»

به آرامی روی تخت می‌نشیند و چشم‌هایش را می‌ماند. اغلب وقتی از خواب بیدارش می‌کنم، با هشیاری از رخت‌خواب بیرون می‌پرد؛ اما اکنون مدتی است که راکد و بی‌حال است. این روزها گاهی پنج‌دقیقه طول می‌کشد تا با هم گفت‌و‌گوی منسجمی داشته باشیم.

در نهایت می‌گوید: «آره. من بهش زنگ زدم.»

می‌گویم: «چرا بهش زنگ زدی؟ ما توان پرداخت دستمزدش رو نداریم. در ضمن،
خودم خونه رو تمیز می‌کنم.»

خمیازه‌ای می‌کشد و می‌گوید: «آره، اما دستمزدش زیاد بالا نیست.»

فریاد می‌زنم: «انزو...»
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,022
مدال‌ها
6
چند ثانیه‌ی دیگر طول می‌کشد تا کامل از خواب بیدار شود. کنار تخت می‌نشیند و پاهایش را تاب می‌دهد. سپس می‌گوید: «میلی، همیشه تو خونه‌ی مردم رو تمیز کردی. این بار هم یکی دیگه خونه‌ی تو رو تمیز می‌کنه.»

دست‌هایم را به هم فشار می‌دهم: «اما ...»

حرفم را قطع می‌کند: «اون فقط دو بار در ماه میاد. دستمزدش چیزی نمیشه. با بچه‌ها حرف زدم. قرار شد نیک سطل زباله‌ها رو خالی کنه و آدا هم ظرف‌ها رو بشوره.»

همین که می‌خواهم اعتراض کنم فکری به ذهنم خطور می‌کند. چه اشکالی دارد من نیز مدتی خانم خانه باشم حق با شوهرم است. همیشه من خدمتکار دیگران بوده‌ام.
ابتدا نظافتچی خانه مردم و اکنون خدمتگزار فرزندانم! البته انزو نیز گاهی در امور منزل به من کمک می‌کند؛ اما به‌طورکلی تمیز کردن خانه بزرگ‌تر کمی زمان‌بر و خسته‌کننده است.

انزو با تأکید می‌گوید: «دستمزدش زیاد نیست. در ضمن، حقته که به روزهایی کار
نکنی.»

شاید همین‌طور باشد. به هر حال، شوهرم این تصمیم را گرفته و نمی‌خواهم بیش از این بحث را ادامه دهم. اما چرا مارتا؟

به اتاق نشیمن برمیگردم. مارتا وسایل مورد نیازش را برداشته و مشغول تمیزکاری است. نگاه‌های طولانی‌اش کمی آزارم می‌دهد؛ اما آن را به حساب روابط اجتماعی ضعیفش می‌گذارم. کارش را تمیز و با‌حوصله انجام می‌دهد. وقتی در خانه دیگران کار می‌کردم، اغلب صاحب خانه‌ها فرمایشات بی‌پایان داشتند.

با صدای بلند می‌گویم: «انزو میگه مشکلی نیست.»

سرش را به تندی تکان می‌دهد. علاقه‌ای به سخنوری ندارد. مرا به یاد نگهبانان کاخ سلطنتی انگلیس می‌اندازد که حق حرف زدن یا خندیدن ندارند. به آشپزخانه می‌روم تا تخم‌مرغ‌هایم را آماده کنم. البته آشپزی با حضور مارتا برایم دشوار است. میز ناهارخوری را با مهارت خاصی تمیز می‌کند و هر چند ثانیه یک‌بار به من خیره می‌شود. اگرچه آشپزخانه فعلی از آشپزخانه قبلی‌مان بسیار بزرگ‌تر است؛ اما حضور خدمتکار در آن کمی خنده‌دار به نظر می‌رسد؛ گویی من زن شیک و ثروتمندی هستم که برای خانه‌ام خدمتکار استخدام کرده‌ام. خرید این خانه برای ما خیلی اتفاقی بود. به هر حال اینجا اصطبل حیوانات اربابان قدیمی بوده است. البته این داستان را باور ندارم.
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,022
مدال‌ها
6
آرام می‌گویم: «ببخشید.» سپس خودم را کنار می‌کشم تا مارتا بتواند کارش را انجام دهد.

زمانی که در خانه مردم کار می‌کردم، ترجیح می‌دادم صاحب خانه حضور نداشته باشد. فرقی نداشت، خرده فرمایشات داشته باشند یا نه؛ چون احساس می‌کردم که مدام مرا قضاوت می‌کنند و یا مراقب هستند تا چیزی ندزدم.

در نهایت، تخم‌مرغ را کنار می‌گذارم و به جای آن یک موز می‌خورم. تنها صبحانه‌ای که نیاز به پخت و پز ندارد. موز قهوه‌ای رنگ را با خود به اتاق نشیمن می‌آورم و گوشی‌ام را بر‌می‌دارم و روی مبل می‌نشینم.

ترجیح می‌دهم به‌جای پنجشنبه‌ها، صبح چهارشنبه مرخصی باشم. ایمیل‌هایم را مرتب می‌کنم و کمی به کارهایم می‌رسم. کمتر از یک‌هفته است که بچه‌ها به مدرسه جدیدشان می‌روند؛ اما از طرف مدرسه ده‌ها ایمیل دریافت کرده‌ام. مدیر مدرسه روزانه به همه والدین نامه می‌نویسد و گزارش‌کار می‌دهد. همین موضوع، نشانه‌ی تفاوت میان مدرسه جدید و مدارس محله برانکس است. اگرچه به مدرسه جدید شهریه پرداخت نمی‌کنیم؛ اما والدین انتظار زیادی دارند. تقریباً تمام ایمیل‌های مدرسه را حذف می‌کنم. هیچ علاقه‌ای به خواندن ایمیل‌های تکراری در مورد نمایشگاه کتاب با بازی‌های فکری ندارم.

مزه‌ی موز را دوست ندارم. تصمیم می‌گیرم در حالی که مارتا مشغول نظافت منزل است، برای خرید به بیرون بروم. از روی مبل بلند می‌شوم و داخل خانه چرخی می‌زنم. ناگهان خشکم می‌زند. مارتا همچون رباتی بی‌روح در آستانه‌ی آشپزخانه ایستاده است. به هر حال، یکه خوردم. فکر می‌کردم مشغول تمیز‌کردن آشپز‌خانه است، اما ظاهراً دقایق زیادی آنجا ایستاده و به من خیره شده است.

می‌گویم: «بله؟ کاری داشتی؟»

می‌گوید: «ببخشید، نمی‌خوام مزاحم بشم.» سپس برای چند ثانیه مردد می‌شود، گویی در حال سنجیدن حرف‌هایش است. در نهایت، با صدای بلند می‌گوید: «پاک
کننده گاز کجاست؟»

آیا به خاطر پاک‌کننده این‌گونه به من خیره شده بود؟ فقط دنبال یک پاک‌کننده بود؟

آیا مشکلش همین بود؟

می‌گویم: «داخل کابینتِ چسبیده به اجاق گاز.»
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,022
مدال‌ها
6
مگر قرار بود کجا باشد؟ مارتا سرش را تکان می‌دهد و به آشپزخانه باز می‌گردد.
هنوز احساس خوبی ندارم. حتی اگر انزو بخواهد خدمتکار داشته باشیم، قرار نیست حتماً مارتا را استخدام کنیم.

ترجیح می‌دهم خدمتکار نداشته باشم، تا اینکه کسی خانه‌ام را تمیز کند و مدام به من خیره بماند. اگر خدمتکار دیگری پیدا کنم، عذر مارتا را خواهم خواست. البته هیچ علاقه‌ای به اخراج کردن کسی ندارم اما فکر می‌کنم، بهترین کار همین است.
در حال حاضر اوضاع رو به راه است، زیرا مارتا می‌داند پاک‌کننده گاز کجاست و به قول انزو، دستمزدش نیز پایین است.

البته باید بگویم، چون خانه‌ی سوزت تازه بازسازی شده است، کارهای مارتا بیشتر به چشم می‌آید؛ وگرنه بعید می‌دانم که کسی حاضر باشد بابت کار زیاد، کمترین دستمزد را بگیرد.
در ضمن همان‌طور که انزو گفت، من شایسته داشتن خدمتکار هستم.
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,022
مدال‌ها
6
فصل یازدهم


قرار است امروز، نیک و اسپنسر با‌هم بازی کنند. تنظیم چنین قراری واقعاً غیر‌ممکن بود. دو هفته بیشتر نیست که اینجا ساکن شده‌ایم و این اولین باری است که پسرم برای بازی به بیرون از خانه می‌رود. برای اینکه رضایت جانیس را جلب کنم، کارت واکسیناسیون نیک را نشانش دادم. خدا را شکر به کارت سلامت رضایت داد و آزمایش خون و ادرار نخواست. جدی می‌گویم!

اما ارزشش را دارد، زیرا نیک عادت دارد، آخر هفته‌ها برای بازی بیرون برود و اکنون در این محله دوستان چندانی ندارد. قرار آن‌ها یکشنبه ساعت سه بعدازظهر در خانه اسپنسر است، اما از حدود ساعت یک، نیک هر پانزده دقیقه از من می‌پرسد که آیا زمان بازی فرا رسیده است یا خیر. کار به جایی رسیده که هربار می‌گوید: «مامان»، دلم می‌خواهد جیغ بکشم. حوالی یک ربع به سه می‌گوید: «مامان میشه کیوی رو با خودم بیارم؟»

انزو و نیک به این نتیجه رسیدند که نمی‌خواهند تخم‌ملخ بخرند تا همه‌ی ملخ‌ها غذای یک ملخ شود، بنابراین دوشنبه‌ی گذشته یک‌ملخ نیمه بالغ خریدند. نیک به احترام میوه مورد علاقه‌اش نام ملخ را کیوی گذاشت.

می‌گویم: «نه. اگه می‌خوای دوباره دعوتت کنه نباید کیوی رو با خودت بیاری.»
نیک به این موضوع فکر می‌کند. سپس می‌پرسد: «میشه توپ و چوب بیسبالم رو
بیارم؟»

جمعه‌ی پیش نیک در آزمون ورودی مسابقات بیسبال مدرسه پذیرفته شده و به عضویت تیم درآمد. شاید این گونه بتواند دوستان بیشتری بیابد و بخشی از انرژی‌اش را تخلیه کند. انزو هر شب با او بازی می‌کند. بازی آن‌ها تماشایی است، زیرا انزو طوری به توپ ضربه می‌زند که انگار در مسابقات واقعی شرکت کرده است. به سمت توپ می‌دود، تمرکز می‌کند، با تمام قدرت ضربه می‌زند و گاهی زمین می‌خورد.
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,022
مدال‌ها
6
اگر چه کمی نگرانم که نیک با توپ، پنجره‌ی خانه‌ی جانیس را بشکند و این موضوع ممکن است برایمان گران تمام شود؛ اما موافقت می‌کنم که چوب و توپ بیسیانش را با خود بیاورد.

بالاخره، ساعت سه فرا می‌رسد و می‌توانیم سر قرار برویم. آدا روی مبل دراز کشیده و در حال خواندن کتاب است. موهای مشکی براقش پشت سرش پخش شده است.

یک‌بار دیگر از زیبایی دخترم شگفت‌زده می‌شوم. فکر نمی‌کنم خودش از این موضوع خبر داشته باشد.

آرام می‌پرسم: «آدا، می‌خوای با ما بیایی؟»

طوری به من خیره می‌شود که گویی عقلم را از دست داده‌ام. سپس می‌گوید: «نه، ممنونم.»

می‌گویم: «نمی‌خوای با دوستات قرار بذاری؟ می‌تونم با ماشین برسونمت.»
سرش را به علامت نفی تکان می‌دهد. امیدوارم بتواند در مدرسه دوستان تازه‌ای پیدا کند. او به اندازه نیک خون‌گرم و اجتماعی نیست، اما همیشه دوستان صمیمی و خاص خودش را داشته است. می‌دانم کلاس پنجم، مقطع تحصیلی دشواری است؛ اما آدا از آن بچه‌هایی نیست که بخواهد شکایت کند. شاید شب دونفری بیرون برویم. البته باید ببینم اوضاع چگونه پیش می‌رود. در این فکرم که انزو را نیز با خودمان ببریم؛ اما تازه متوجه می‌شوم که تمام بعدازظهر او را ندیده‌ام. به احتمال زیاد، هنوز سرکار است. در شهر قبلی مشتریان زیادی داشت و سعی دارد تمام کسب و کار و مشتریانش را به اینجا منتقل کند؛ به همین دلیل این روزها بسیار پرمشغله است. همچنین نگران بازپرداخت وام مسکن است. بابت تمام زحماتش از او سپاسگزارم اما دوست دارم
بیشتر در کنارمان باشد.

به هر حال، همراه نیک راهی خانه‌ی جانیس می‌شوم. کیفم را برمی‌دارم و به سمت پلاک سیزده، یعنی خانه‌ی خدمتکاران دویست‌سال پیش حرکت می‌کنیم. هنگام عبور از مقابل خانه سوزت متوجه سروصدای زیادی از حیاط خلوتشان می‌شوم. یعنی آنجا چه خبر است؟

درب خانه را می‌‌زنم. جانیس با دل‌خوری در را باز می‌کند. انگار انتظار داشت که بر خلاف دعوتش سر قرار حاضر نشویم. با حسی آکنده از ناراحتی می‌گوید: «بیایین داخل.»
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,022
مدال‌ها
6
می‌گویم: «ممنون.»

وقتی روی پادری خانه قدم می‌گذاریم، به پای ما اشاره می‌کند و می‌گوید: «کفش‌هاتون رو در بیارین.»

من صندل‌هایم را در می‌آورم و نیک کتانی‌اش را از پایش بیرون می‌کشد و داخل راهرو پرتاب می‌کند. به‌سرعت می‌دوم، آنها را برمی‌دارم و با دقت روی جاکفشی می‌گذارم. ما امروز از خانه بیرون نرفته‌ایم، اما نمی‌دانم چرا کفش‌هایش این‌قدر کثیف و خاکی است. البته جوراب‌هایش نیز به همان اندازه کثیف و نامرتب است.

می‌پرسم: «چرا جورابات این قدر کثیفه؟

می‌گوید: «مامان. داشتم توی حیاط خلوت بازی می‌کردم.»

می‌گویم: «با جوراب؟»

نیک شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. در نهایت جوراب‌هایش را نیز درمی‌آورد. متأسفانه زیر پاهایش نیز به همان اندازه کثیف و چرک است. فکر می‌کنم باید امشب این بچه را با مایع سفیدکننده بشویم تا حسابی تمیز شود. اگر چه اسپنسر و نیک تا همین دو روز پیش در مدرسه بوده‌اند اما چنان از دیدار هم خوشحال هستند که گویی سال‌هاست همدیگر را ندیده‌اند. آن‌ها به سمت حیاط خلوت می‌روند. در همین حین، جانیس فریاد می‌زند:
«اسپنسر! مراقب باش!»

جانیس دست‌هایش را به‌هم فشار می‌دهد و به حیاط خلوت خیره می‌شود. نمی‌دانم باید بمانم یا خیر. احساس می‌کنم چنان فشارش افتاده است که به یک نوشیدنی قوی نیاز دارد. در نهایت، به سمت من برمی‌گردد. امیدوارم مرا به لیموناد یا پنیر و بیسکوئیت دعوت کند؛ اما در عوض می‌گوید: «چندوقت یه‌بار نیک رو برای معاینه‌ی شپش پیش
دکتر می‌بری؟»

دهانم از تعجب باز می‌ماند. از ناراحتی به مرز انفجار رسیده‌ام؛ البته، اگر راستش را بخواهید، نیک تاکنون سه بار شپش گرفته است. آدا نیز همین‌طور. درمان شپش کار بسیار دشواری است، زیرا تراشیدن موهای یک دختر هشت ساله بسیار دردناک است. آدا حتى پس از سال‌ها هنوز از آن اتفاق به تلخی یاد می‌کند. برای تراشیدن موهای سر پسرم لحظه‌ای درنگ نکردم. نیک ابتدا بسیار ناراحت بود، اما وقتی انزو به او گفت که
تراشیدن موهای سر چه مزایایی دارد، راضی به تراشیدن شد.

می‌گویم: «اون شپش نداره.»
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,022
مدال‌ها
6
جانیس چشم‌هایش را ریز می‌کند و می‌گوید: «از کجا میدونی؟»

برایش هیچ پاسخی ندارم. با کمی تردید می‌گویم «خب، سرش رو نمی‌خارونه...»

جانیس می‌گوید: «شونه مخصوص شپش داری؟»

می‌گویم: «آره»

می‌گوید: «مال کدوم شرکت؟»

این حجم از حساسیت مرا به مرز طغیان می‌کشاند. من نیز همچون مردم دیگر از شپش بیزارم. در ضمن این گفت‌و‌گو برایم هیچ جذابیتی ندارد. بنابراین می‌گویم: «ببین
جانيس، من باید برم...»

جانیس با دل‌خوری می‌گوید فکر می‌کردم یه‌خورده بیشتر بمونی. آبمیوه تازه گرفتم.»

نا‌امیدی در چهره‌اش موج می‌زند. البته سخنان او در مورد من به‌عنوان یک مادر شاغل بسیار بی‌ادبانه بود و باعث شد بسیار آزرده خاطر شوم.

همچنین تمام روز را در خانه به سر می‌برد و فکر می‌کنم بسیار تنهاست. البته، خودم نیز در دوست‌یابی مهارت چندانی ندارم. شاید من و جنیس شروع ناخوشایندی داشتیم و شاید نخستین دوست من در این شهر باشد. در نتیجه بااشتیاق می‌گویم:
«دوست دارم آبمیوه‌ای که گرفتی رو امتحان کنم.»

جانیس باشوق بیشتری به سمت آشپزخانه می‌رود و من نیز همراهی‌اش می‌کنم. آشپزخانه تمیز و مرتبی دارد و کف آن از روی میزهای من نیز تمیزتر است. روی میز آشپزخانه تعدادی زیر لیوانی و گلدان چیده شده است. در یخچال را باز می‌کند و پارچ بزرگی از نوشیدنی سبزرنگ بیرون می‌آورد. دو لیوان پر می‌ریزد و یکی را به دست من می‌دهد، در حالی که لیوانم را روی میز آشپزخانه می‌گذارم، آهسته می‌گوید: «حواست باشه که روی زیر لیوانی بذاری.»

سپس روبه‌رویم می‌نشیند. به آبمیوه نگاه عمیقی می‌اندازم.

سپس می‌پرسم: «این چیه؟»

می‌گوید: «آبمیوه.»

گویی سؤال احمقانه‌ای پرسیده‌ام. می‌خواهم بدانم محتویات آن چیست که این‌گونه سبز شده است. هیچ میوه سبز خوشمزه‌ای به ذهنم خطور نمی‌کند. فکر می‌کنم بخشی از محتویاتش طالبی باشد؛ اما تاکنون به فکرم خطور نکرده که طالبی را به شکل آبمیوه سرو کنم. جانیس به من خیره شده است. بنابراین باید یک جرعه بنوشم.
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,022
مدال‌ها
6
ظاهر خوبی دارد و باید مزه‌اش را نیز امتحان کنم. انگشتانم را دور لیوان می‌پیچم، آن را به سمت دهانم بلند می‌کنم و سپس سر می‌کشم. خدای من! بدمزه‌ترین نوشیدنی ممکن است. به سختی می‌کوشم تا محتویات داخل دهانم را به لیوان برنگردانم. گویی علف‌های حیاط را چیده و همراه با مقداری خاک و لجن به آبمیوه تبدیل کرده است. جانیس جرعه‌ای طولانی می‌نوشد و می‌گوید: «خوشمزه است، مگه نه؟ شاید باورت نشه اما سالم‌ترین نوشیدنی دنیاست.»

فقط سرم را تکان می‌دهم چون هنوز در تلاشم تا جرعه‌ای که در دهانم است را
ببلعم.

می‌گوید: «خونه جدید چطوره؟»

می‌گویم: «دوستش دارم. یه ذره به تعمیرات نیاز داره اما به طور کلی ازش راضی
هستیم.»

می‌گوید: «بیشتر خونه‌های اینجا به بازسازی نیاز دارن. فکر کنم با قیمت خوبی خریده باشین.»

با زبانم لب‌هایم را پاک می‌کنم؛ اما فوراً پشیمان می‌شوم چون مزه‌ی آبمیوه علفی را
می‌دهد سپس می‌پرسم: «چطور؟»

می‌گوید: «آخه هیچ‌ک.س اونجا رو نمی‌خرید.»

سخنان جانیس باعث می‌شود تا طعم تلخ آبمیوه را فراموش کنم. می‌گویم: «منظورت چیه؟»

شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: «فقط یه نفر دیگه توی مناقصه شرکت کرد و اونم انصراف داد.»

اما مشاور املاک چیز دیگری گفت. حتی تأکید کرد که این خانه مشتریان دیگری نیز دارد یعنی دروغ می‌گفت؟ آیا ما تنها خریداران این ملک دنج و باشکوه بودیم؟ مگر
چنین چیزی ممکن است؟

می‌کوشم خود را کنجکاو نشان ندهم. بنابراین با خون سردی می‌پرسم: «چرا هیچ‌ک.س توی مناقصه شرکت نمی‌کرد؟»

پاسخ می‌دهد: «نمی‌دونم. اما خونه خوبی به نظر می‌رسه. سقف محکمی هم
داره.»

با شنیدن این حرف کمی تسکین می‌یابم.
جانیس ادامه می‌دهد: «احتمالا داخلش ایراد داره.»
 
بالا پایین