تکمیل شده [ خواهر ] اثر «.MANA کاربر انجمن رمان بوک»

[BALLERINA]

- خواهر؟
- چی‌شده؟
- مامان گفت دوستم نداره!
- دروغ گفته!
- تو از کجا می‌دونی؟
- چون هیچ مادری به بچه‌ش این حرف رو نمیزنه، شاید این رو به تو گفته تا ازش دور بشی... تا کمتر اذیت بشی!
- اما این‌که گفت دوستم نداره بیشتر اذیتم می‌کنه.
- نه، اون دوستت داره! همیشه دوستت داره‌
***

 

[BALLERINA]

- خواهر؟
- جانِ خواهر؟
- مامان چرا این‌طوری شده؟
- ... .
- داداش هم قبل رفتنش این‌طوری بود، نکنه مامان هم می‌خواد بره؟
- نه، اون فقط یکم حالش خوب نیست!
- پس چرا نمی‌خنده، یا حرف نمیزنه!
- چون خوابه.
- تا کی؟
- تا وقتی که خودش بخواد بیدار شه.
***

 

[BALLERINA]

- دیشب خواب مامان رو دیدم، بیدار بود، سرحال، خوشحال، می‌خندید؛ می‌گفت دلش برامون تنگ شده!
- تو چی گفتی؟
- گفتم منم دلم براش تنگ شده، بهش گفتم بابا دیگه عصبی نیست و آروم شده... .
- ... .
- راستی مامان گفت که خیلی دوست‌مون داره!
- بهت گفتم که؛
- چی رو؟
- این‌که اون ما رو همیشه دوست داره.
***

 

[BALLERINA]

- خواهر؟
- جانِ خواهر؟
- خوشحالم؛
- چرا؟
- چون تو خوش‌حالی!
- ‌... .
- راستی، امروز بابا بهم کادو داد،
- جدی؟ کادوش چی بود؟
- گل سر بنفش، همون رنگی که دوست دارم.
- چه خوب، خوب ازش مراقبت کن.
***

 

[BALLERINA]

- خواهر؟
- جانم؟
- می‌دونی به چی فکر می‌کنم؟
- به چی؟
- این‌که اگه تو رو نداشتم، حرف‌هام رو با کی می‌زدم؟
- ... .
- با این‌که اذیتت می‌کنم اما بدون تورو خیلی دوست دارم، تو تنها کسی هستی که من می‌تونم همیشه در کنارم داشته باشم.
- خواهر؟
- جانِ خواهر؟
- ممنون که هستی... خواهر!

پایان.