جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [داستانک آتیه خاکستری] اثر «فاطمه‌ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [داستانک آتیه خاکستری] اثر «فاطمه‌ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 649 بازدید, 14 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [داستانک آتیه خاکستری] اثر «فاطمه‌ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,827
مدال‌ها
6
Negar_۲۰۲۳۱۲۱۶_۲۰۴۰۴۶.png
عنوان: آتیه خاکستری
ژانر: تراژدی، اجتماعی، علمی_تخیلی
نویسنده: فاطمه ثنا "F.S.Ka"
عضو گپ نظارت: (10)S.O.W
ویراستار: @سپید
کپیست: @آرشیت
خلاصه:

نابودی منابع، نعمت‌ها و فرهنگ‌ها، اولین قدم برای حذف موجودات است... !
وقت آن رسیده که کسی از این جمعیت میلیاردی هوشیار شود؛ طبیعت را زنده کند، ابراهیم زمانه بشود و بت بزرگ افکار اشتباه را بشکند.
نارین، هدف این تحول عظیم و هدیه‌آور آینده‌ای روشن است.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,866
53,044
مدال‌ها
12

1701985375932.png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,827
مدال‌ها
6
مقدمه:
بشریت نیاز به یک سیلی بزرگ دارد!
با ورود شبکه‌ها و ماهواره‌ها، حاشیه‌ها پررنگ‌تر و از هدف‌های بزرگ‌تر، رفته‌رفته هیچ‌چیز نماند!
از تمدن‌های بزرگ جز سنگ‌ها و کتیبه‌ها چه مانده؟ تقدیر آن همه عظمت و بزرگی این بود، از ما تخریب‌گرها چه خواهد ماند؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,827
مدال‌ها
6
پشت پنجره صفایی نداشت، گرد و غبار و آلودگی هوا را پر کرده بود! همه‌جا صدای بوق ماشین و عصبانیت مردم به گوش می‌رسید... به راستی این‌جا چه داشت؟ درختی جز اوکالیپتوس‌های کنار خیابان دیده نمی‌شد، چیزی برای نفس کشیدن نداشتیم‌... ! چشم روی هم می‌گذارم و زیر لب زمزمه می‌کنم:
- خوش به حال آیندگان، اون‌ها قطعاً بهتر از ما زندگی می‌کنن!
سرم از این فکر و افسوس‌های همیشگی پر بود؛ پس در سکوت از روی طاقچه پایین می‌آیم و روی تخت دراز می‌کشم. شاید خواب، شاید سفر در رویا می‌توانست کمی از درد تنفسم را کم کند... شاید! کمی آن پهلو و این پهلو می‌شوم اما نه! خوابم نمی‌آمد و افکارم رهایم‌ نمی‌کرد. کتاب گوشه‌ی تخت را برمی‌دارم و از آن‌جایی که قبلاً می‌خواندم ادامه می‌دهم‌. پایان هجر من و هوای پاک چه می‌شد؟ می‌توانستم بدون خراب شدن ریه‌هایم زندگی کنم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,827
مدال‌ها
6
آهی از افسوس می‌کشم و عوض کتاب دفترچه‌ام را باز می‌کنم، صفحه جدید را باز کرده و تاریخ می‌زنم:
- 1402/9/12
لبانم را با جرعه‌ای آب، تر کرده و طبق هر روز نامه‌ای به آیندگان می‌نویسم:
- امروز هوا از همیشه بدتر است، س*ی*نه‌ها از این آلودگی به خس‌خس افتاده‌اند و من می‌ترسم! از دیدن کودک‌هایی که التماس می‌کنند برای اندکی هوا.
نفس عمیقی می‌کشم تا از دردی که نامه‌ام داشت اشکم نچکد‌.
- می‌گویند شما دویست و خرده‌ای سال دیگر در زمین زندگی نمی‌کنید! خوش به حالتان! ماشین‌هایتان پرواز می‌کنند و مجبور به تحمل صدای بوق نیستید‌.
رنگ خودکارم دیگر کم‌رنگ می‌شود پس مشکی دیگری به دست می‌گیرم:
- از لحظاتتان استفاده کنید! کارهایتان را ربات انجام می‌دهد؟ رمان‌ها و هر چیز که می‌خواهید هوش مصنوعی می‌نویسد؟
پاهایم را در شکم جمع کرده و دفترچه روی پایم می‌گذارم سفیدی صفحه با لباس مشکی من در تضاد بود. خانه و اتاقم غرق در سکوت و این‌گونه جملاتم بهتر به ذهن می‌رسیدند.
- کلی طلا پیدا کردید؟ معدن‌های بزرگ؟ درود بر شما که فرزندان این خاکید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,827
مدال‌ها
6
نگاهم به قاب عکس خانوادگی‌مان که می‌افتد یادم می‌آید چه‌قدر از همه‌شان متنفرم! پس ادامه نامه‌ام را این‌گونه می‌نویسم:
- دیگر با خانواده رفت و آمد ندارید؟ آفرین! به چه درد می‌خورند این‌ها؟
آهی می‌کشم.
- لباس‌هایتان هر چه دوست دارید است؟ برای بیرون رفتن اجازه نمی‌گیرید؟ دوستی‌هایتان آزاد است؟ احسنت! شما فرزندان ایرانید‌.
نقطه آخر را گذاشته و در دفترچه را می‌بندم. به سمت وسایل ورزشی‌ام می‌روم ولی صدای تلفن مرا متوجه خود می‌کند، مامان! توی این هیری ویری حوصله حرف نداشتم فقط! پس با خاموش کردن صفحه و گذاشتن گوشی روی حالت هواپیما خودم را آسوده می‌کنم. خمیازه‌ای می‌کشم و بی‌خیال ورزش شدن دوباره روی همان تخت دراز کشیده و به خواب می‌روم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,827
مدال‌ها
6
میان خواب و بیداری صدای کسی را می‌شنوم، گویی از دور مرا صدا می‌زدند:
- نارین! اشتباه می‌کنی! اشتباه می‌کنی!
صدای زن خیلی دردناک بود، انگار خنجری در س*ی*نه داشت که این‌گونه دلش به درد آمده!
- بیدار شو، داری اشتباه می‌کنی!
با ترس از خواب می‌پرم و دور و برم را تماشا می‌کنم، نفس‌هایم تند و زیاد شده‌بود... می‌خواستم حرکتی کنم ولی نمی‌توانستم. دستانم به لرز آمد و تنها چیزی که داستان را ترسناک می‌کرد واقعی بودن صدا بود! هنوز هم نجوای دردش در گوشم اکو می‌شد. چشم روی هم می‌گذارم تا تسلط مغزم را به دست گیرم‌. داستان این خواب چیست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,827
مدال‌ها
6
می‌ایستم و در آینه قدی خودم را می‌نگرم، می‌خواستم تصور کنم چیزی نیست ولی صدایش خیلی واقعی بود!
می‌بینم که صفحه آینه در هم پیچیده و کم‌کم سفید می‌شود، انعکاس من دیگر نبود! فقط تصویری سفید! مانند تلویزیونی پیرمردی را با ریش بلند و عصای چوبی نشان می‌دهد، من مانند مجسمه‌ای غرق در داستان این موضوع می‌شوم! پیرمرد آن‌قدر جلو می‌آید که حالا دگر به جای انعکاس من او قرار می‌گیرد. ریش سفیدش و آن قسمتی‌ را که با کش کوچکی بسته بود و موهای بلدی که به لَختی و زیبایی به چشم می‌آمد، بسیار جالبش کرد.
- سلام بانو!
نفس عمیقی می‌کشم و می‌گویم:
- س... سلام.
پیرمرد عصایش را کمی بالا می‌برد و دوباره به زمین می‌زند:
- من راویم، راوی داستان تو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,827
مدال‌ها
6
اخمی از تعجب و ندانستن قضیه می‌کنم:
- داستان من؟
مرد سر تکان می‌دهد و موهای بلند سفیدش مرا به خود جلب می‌کند:
- آری، داستانت فرزندم!
من مبهوت و قاصر نگاهش می‌کنم تا که ادامه می‌دهد:
- چرا زندگیت را درگیر افسوس و آه کرده‌ای دخترم؟ چرا از زندگی‌ات لذت نمی‌بری؟
انگار که دست روی ضعفم گذاشته باشند با عجز می‌گویم:
- لذت از چه پدر من؟ هوای آلوده؟ یا صدا و هیاهوی شهر؟
راوی کمی نگاهم می‌کند و می‌پرسد:
- کنون آرزویت چیست؟
لب تر کرده و با تعجب در حالی که دور و برم را نگاه می‌کنم زیر لب می‌گویم:
- آرزوم؟ آرزو... ‌.
دو هزاری‌ام جا می‌افتد و با عجله جواب می‌دهم:
- برم به آینده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,827
مدال‌ها
6
راوی سری از تأسف تکان می‌دهد و بعد از چند ثانیه مکث می‌گوید:
- نادانی، نادان!
سپس رو به من مشتاق ادامه داده:
- در بسترت دراز بکش و آرزویت را سه بار تکرار کن.
روی تختم دراز می‌کشم و زیر لب می‌گویم:
- می‌خوام برم به آینده، می‌خوام برم به آینده... ‌.
بار سوم که تکرار می‌کنم سرم سنگین شده و به خواب عمیقی فرو می‌روم. خواب دیدم درون راه پله‌ای هستم و هر پله مرا به آسمان نزدیک‌تر می‌کند، آن‌قدر رفتم و رفتم که به ابرها و حتی بالاتر از آن رسیدم. دوباره راوی مقابلم قرار می‌گیرد:
- آرزویت چیست؟
برای بار آخر داد می‌زنم:
- می‌خوام برم به آینده!
و همه‌جا تیره و تار می‌شود! حس نرمی تشک و بالشت مرا به خود می‌آورد تا از خواب بیدار شوم. به پهلو غلت می‌زنم و با دیدن زنی پشت چرخ خیاطی جیغی می‌کشم:
- تو... تو کی هستی؟
زن نیم‌نگاهی به من می‌اندازد و دوباره مشغول کارش می‌شود:
- من دانام، تو خودت کی هستی؟
چینی به بینی‌ام می‌دهم و مسخره می‌گویم:
- منم انیشتینم خوشبختم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین