جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [داستانک آزاده] اثر «نفیسه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط دختر اخراجی؛ با نام [داستانک آزاده] اثر «نفیسه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 869 بازدید, 12 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [داستانک آزاده] اثر «نفیسه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دختر اخراجی؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دختر اخراجی؛
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,165
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۳۰۱۱۱_۱۳۳۹۵۱.png عنوان: آزاده
نویسنده: Nafiseh_H
ژانر: تراژدی، اجتماعی
ویراستار: M.M
کپیست: Hilda;
خلاصه:
بزرگ‌ترین فریاد دنیا قطره اشکی بود که از چشم‌های باز دخترک بی‌جانی چکید که یک آزاده بود، آزاده‌ی تقدیری که آزادش کرد... ‌.
گل‌‌های‌پرپر شده‌ی سرخ هم برای آزادی‌اش رقصیدند و در آغوشش گرفتند؛ اما دیر بود، چرا که او آغوش را با چشم‌های بسته طلب می‌کرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,429
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (3) (1) (2) (2) (2) (2) (1) (1).jpg
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان‌بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.
.
.
.
درخواست جلد
.
.
.


راه‌تان همواره سبز و هموار

•مدیریت بخش کتاب•
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,165
مدال‌ها
5
"مقدمه"
شاخه گلی پر از حسرت‌های شیرین کودکانه؛
اشکی پر از شعر باز باران با ترانه،
دلی کوچک به وسعت رویای شیرین مشق و کتاب و مدرسه... .
و همراه پرگل‌های خشکیده به رقص در آمدند. همه‌ی آن آرزوهای کوچک به ظاهر احمقانه؛
اما در دل‌ کوچک دخترکی به نام آزاده، شاید چه‌قدر هم شاعرانه... .


- آقا یه گل بخر، تورو خدا واسه زنت... .
- برو دختر جان!
آزاده: آقا بگیر دیگه، ببین چه خوشگله!
عینک دودی را با کلافگی از چشم‌هایش در آورد و تریوال ده هزار تومانی را سمت دخترک ۱۰ ساله گرفت، با بی‌حوصلگی غر زد:
- بگیر دخترم، گل‌هات بمونه واسه خودت.
لب‌هایش‌لرزید و قهوه‌ای شیرین چشم‌هایش به آنی تیره گشت؛ صدقه قبول‌ کند؟
اعتنایی نکرد و شاخه‌ی گل سرخی که رو به پژمرده شدن بود را به دیگر گل‌ها اضافه کرد، از این هم خیری ندید!
- من صدقه نمی‌خوام آقا!
پوفی کشید، انگار که نمی‌دانست حتی این دختر بچه هم غرور دارد.
- عزیزم صدقه نیست، گل رو واسه کی بخرم خب؟
تنها سرش را تکان داد و از ماشین فاصله گرفت، برایش مهم نبود مردی که چند دقیقه‌ی پیش چه‌قدر ظالمانه تحقیرش کرده بود صدایش می‌زند، پشیمانی‌اش سودی نداشت؛ چرا که دیگر پر شده بود، کاسه‌ی صبری نبود که دیگر تحملش کند.
نگاهی به کفش‌های کهنه و سوراخ شده اش انداخت و انگشت‌‌هایش را در هم جمع کرد تا شاید بخیه‌های رنگینش پنهان شوند؛ اما رد نخ‌های کلفت بیشتر از آنی بودند که با جمع کردن انگشت‌های پینه بسته‌اش پنهان شوند.
از سرما کمی در خود جمع شد و انگشت‌های کوچک یخ زده‌اش را بیشتر از قبل دور گل‌های باقی‌مانده گره کرد. امروز باید داروهای مادرش را می‌خرید، مادرش بیماربود!
نگاهش سمت دختر بچه‌های هم سن و سالش که از مدرسه بر می‌گشتند پرکشید، بغض به گلویش چنگ انداخت. چقدر دلش می‌خواست مثل آنها باشد، کوله‌ پشتی عروسکی می‌خواست و یک دست مانتوی صورتی و مقنعه‌ی سفید.
سهم او از زندگی این نبود!
و چقدر سرنوشت تلخ است و تلخ‌تر اشک داغی که بر گونه‌ی سرخ شده از سرمای دخترک ۱۰ ساله‌ای که جای مدرسه رفتن در خیابان ها گل می‌فروخت چکید.
کاش کسی را داشت که به او می‌گفت تنها در خیابان نرود، آخر این خیابان‌ها علاوه بر بغض درد هم داشتند و بی‌رحم بودند.
پاهایش درد می‌کرد وحسابی سردش شده بود. آه سردی کشید، به سردی فصل پاییز و سریع به سمت داروخانه رفت؛ اما باید این چند شاخه گل یاس و گل‌های مریم را می‌فروخت!
وارد داروخانه شد و سفیدی تم داروخانه و تمیزی بیش از حد قفسه‌های سفید چشمش را زد. پلک‌هایش ناخودآگاه روی هم افتاد و مژه‌های بلند و مشکی‌اش روی پوست سفید و لطیفش سایه انداخت.
مردی که با روپوش سفید روی صندل نشسته بود با دیدن آزاده لبخندی روی لب نشاند و از جای بلند شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,165
مدال‌ها
5
قوطی داروی خالی مادرش را از جیبش در آورد و نزدیک پیشخوان شد.
- سلام.
مرد جوان و لاغر اندام با شنیدن صدای آرام و نرم و لطیف دخترک لبخندش وسعت یافت. عینکش را درست کرد و جواب سلامش را با روی خوش داد.
آزاده قوطی سفید را نشان داد و موهای مزاحم را زیر روسری قرمز چروک شده هول داد و لب‌های خشکیده‌اش را گشود:
- میشه از این داروها بهم بدین؟
مرد چشم‌هایش را کمی ریز کرد و قوطی را برداشت.
نگاه به قوطی خالی قرص انداخت و روی نوشته‌های انگلیسی‌اش دقیق شد.
وقتی خوب نگاهش کرد رو به آزاده گفت:
- دخترجون، این داروها رو برای کی می‌خوای؟
دخترک رو به چهره‌ی مهربان مرد که حالا کمی درهم شده بود دقیق شد و جواب داد:
- برای مادرم!
ابرو‌های کم پشتش بالا پرید،نگاهی معنا دار به چند شاخه گلی که در دست‌های سرمازده و خشک شده‌ی‌ دخترک انداخت. دست‌های هم سن و سال‌هایش سفید و لطیف بود؛ اما دست‌های کوچک آزاده از فرط سرمای بیرون سرخ و خشکیده شده بود، پینه‌های انگشتانش هم خبر از دکمه دوزی‌هایی بود که کنار گل‌فروشی انجام می‌داد‌.
لب‌های درشتش را روی هم فشرد و نگاهی به چهره مظلوم روبرویش انداخت که خستگی از سر و رویش می‌بارید‌، گفت:
- میدونی این قرصا برای چیه؟ برای چه بیماری استفاده می‌شه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,165
مدال‌ها
5
در کمال سادگی جواب داد:
- تروید.
نمی‌دانست تروید چیست، فقط سر دردهای گاه و بی‌گاه مادرش را دیده و گه‌گاهی از لابه‌لای حرف‌های‌شان اسم بیماری را شنیده بود.
مرد لبخند تلخی زد و همان‌طور که سمت قفسه‌ها می‌رفت گفت:
- برادر نداری؟
- نه! دوتا خواهر کوچیک‌تر دارم.
نگاه آزاده همراه او کشیدا شد‌. نگاهی به پاکت‌ها و قوطی‌های زیادی که آنجا قرار دادشت انداخت. با قوطی به دست سمتش آمد و با مهربانی گفت:
- اینم قرصی که‌ می‌خواستی، تو دختر خیلی قوی هستی!
مقابل مهربانی‌هایش لبخند زد پول خوردهایی که این مدت جمع‌شان کرده بود را ازجیبش بیرون آورد، این‌ها را با زحمت به دست آورده بود! در سرما دنبال ماشین‌ها افتاده بود. التماس کرده بود برای فروش یک شاخه گل!
آزاده پول خوردهایش را مقابل مرد گرفت و گفت:
- ممنون!
مرد لبخندی به آزاده پاشید و گفت:
- به عنوان هدیه قبول کن!
هدیه، و با خودش فکر کرد تا حالا از کسی هدیه گرفته است؟
این هدیه نبود، یک قوطی قرص برای مادرش هدیه بگیرد؟
با صدای دو رگه‌ای زمزمه کرد:
- آقا، من گدانیستم!
گویا مرد متوجه شد که آزاده را ناراحت کرده‌ است گفت:
- نه‌نه اصلاً قصدم این نبود، فقط خواستم به عنوان هدیه قبول کنی!
آهی کشید، انگار که چیزی نشنید. حسابی هم گرسنه‌اش شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,165
مدال‌ها
5
آزاده پول‌ها را روی میز گذاشت و پشتش را به ‌مرد کرد، سمت در اتوماتیک شیشه‌ای رفت و او را با دنیایی از ناراحتی و فکر تنها گذاشت و از داروخانه خارج شد.
مرد دلش برای این همه بی‌رحمی سرنوشت به درد آمد، با رفتن آزاده قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد... .
آزاده نگاهی به پاکت قرصی که در دستش بود انداخت. چقدر درلش یک زندگی زیبا مانند داستان ها می‌خواست، همان قصه‌هایی که هنوز هم گه‌گاهی که حال مادرش خوب و اعصابش کمی آرام است برای‌شان تعریف می‌کند... .
آزاده دختری بود که در شش سالگی طعم یتیم بودن را چشیده بود، پدرش را خوب به یاد داشت... او مهربان بود!
مادرش هم قبلاً خوب بود؛ اما این روزها که از بیماری اش رنج می‌کشید بیشتر از شوهرش کتک می‌خورد، بیشتر‌ کار می‌کرد و زندگی بیشتر از قبل تلخ شده بود.
سه شاخه گل یاس و دو شاخه گل مریمی که‌ نتوانسته بود بفروشد را محکم تر گرفت. آنقدر غرق در رویا‌هایش بود که هواسش از مسیر روبه‌رو پرت شده بود، با تنه‌ای که به او برخورد نتوانست تعادلش را حفظ کند و با زانو روی زمین سرد و سفت افتاد.
زانویش درد گرفت و گل هایش روی زمین افتاده و پخش شدند پاکت قرصش هم افتاد، به‌خدا که خسته شده بود!
اشک در چشمانش حلقه بست، سرش هم درد می‌کرد، گرسنگی هم باعث لرزش دست و پایش شده بود. پس چرا تمام نمی‌شد؟
چند نفر باترحم و دلسوزی نگاهش کردند. بغضی سنگین در گلویش افتاد، بغصی اندازه تمام ستاره‌های آسمانی که شاهد تک‌تک لحظات گل فروختنش بود، شاهد سرمایی که به جان می‌خرید.
دست‌هایش روی همان زمین مشک شد و قطره‌ی دشت اشکی از چشمش بر سنگ فرش کنار خیابان فرو ریخت. قطره‌ی دیگری و چرا این باران را کسی نمی‌دید؟
با پیچیده شدن بوی ادکلن در بینی‌اش متوجه زنی که کنارش نشسته بود شد‌. لب‌های نازک پوسته‌پوسته شده‌اش را روی هم فشار داد، این روزها حتی از صورتی لب‌هایش هم رنگ‌شان را به سفیدی بدل کرده بودند، به خشکیدگی و خون... ‌.
سرش را برگرداند و نگاهی دقیق‌تر به زن خوش‌پوش کناری‌اش انداخت که عینک مشکی رنگی روی موهای بلوند و شادابش خودنمایی می‌کرد، مردم چه دل خوشی داشتند، چه دل رنگ‌رنگی و خوبی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,165
مدال‌ها
5
لبخندمهربانی روی لب‌های سرخ شده‌ی زن نشست و همان‌طور که‌گل‌ها را از روی زمین جمع می‌کرد پرسید:
- خوبی دخترم؟
سرش را تکان داد و بلندشد، نگاهی به گل‌های مریم و نرگسی که روی زمین افتاده بودند انداخت که آن خانوم خوش‌پوش داشت جمع‌شان می‌کرد. نگاه جنگی خانوم و نگاه خسته‌ی قهوه‌ای رنگ روبه‌رویی‌اش به هم آمیخته شد؛ اما این چشم‌های زیبا نباید سرخ می‌بودند، سن اشک ریختنش نبود!
سعی کرد همه چیز را عادی جلوه دهد، لبخندی زد و یک تریول پنجاه هزارتومانی از جیبش درآورد و کنار پای دخترک زانو زد‌. نگاه آزاده کدر بود و خسته، کاش می‌فهمید چه‌قدر خسته و گرسنه‌ است و رهایش می‌کرد.
دست یخ زده‌ و کوچکش را در دست‌های نرم و لطیف سفیدش در دست گرفت‌ و با لبخند گفت:
- گل‌هات رو می‌خرم، بیا بگیر عزیزم!
باز هم یک بغض سنگین در گلویش نشست، شاید همان بغض همیشگی بود که هیچ‌وقت سر باز نکرد!
اشک‌هایش بدون اجازه راه خود را باز کردند. خوشبختی پس کجایی؟
زن با دیدن دانه‌های غلتان روی گونه‌اش لبش را گاز گرفت و دستش را روی گونه‌ی سرمازده‌اش کشید، با صدای ناراحتی زمزمه کرد:
- خوبی عزیزم؟
آزاده سرش را تکان داد، چرا بغض مجال حرف زدن نمی‌دادش؟
- خوبم، فقط‌‌... فقط سردمه!
می‌دانست دروغ است، دخترک را در آغوش کشید و بوسه‌ای بر روسری چروکیده و کهنه‌اش نشاند، آرام زمزمه کرد:
- گریه نکن عزیزم، بخدا قصد بدی نداشتم. گل‌هات خلی قشنگ بودن منم گفتم بجای اینکه دو ساعت تو گل‌فروشی منتظر بمونم از یه دختر قشنگ گل بخرم! مگه گل‌هات فروشی نیستند؟
خودش را عقب کشید و فکر کرد چه‌قدر عطر آغوش گرمش را دوست دارد!
سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد که لبخند ناجی مهربانش وسعت یافت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,165
مدال‌ها
5
گل‌ها را از دست زن گرفت و مجدداً و مقابلش گرفت.
- بگیرین خانوم... گل‌ها مال شما!
سرش را کج کرد و از روی زمین بلند شد. چک پنجاه هزارتومانی را سمتش گرفت و همان‌طور که شاخه‌های گل را نزدیک صورتش می‌برد گفت:
- توام بگیر، دستمزدته عزیزم!
و چشمکی چاشنی حرفش کرد؛ اما دخترک قصد گرفتن پول رانداشت، باید گرمای آغوشش را جبران می‌کرد.
- نه خانوم، می‌خوام اینارو بهتون هدیه بدم.
زن از رفتار دخترکوچکی که مقابلش قرار داشت حیرت زده شد، شاید فکر می‌کرد مثل دیگر کودکان هم‌سن و سالش از دستمزدی به این اندازه خوش‌حال می‌شود؛ اما چه دل بزرگی داشت... ‌
چشم‌هایش در آنی اشکی شد، چه‌ سناریوی تلخ و زیبایی!
- تو قلب خیلی بزرگی داری!
آزاده اشک‌هایش را با پشت آستین چرکینش پاک کرد و زیرلب خداحافظی کرد.
اگر همه به هم محبت می‌کردند چه‌قدر دنیا زیبا می‌شد. به‌ قدری زیبا که می‌شد نامش را بهشت گذاشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,165
مدال‌ها
5
بیشتر راه را رفته بود که یاد قرص‌های مادرش افتاد. زنگ هشدار مدام در سرش می‌پیچید؛ هنوز هم درد کتک‌هایی که از سهراب خورده بود رهایش نکرده بودند و باز هم کتک؟ صدای زوزه‌های باد با صدای گریه‌ی بلندش در هم آمیخته شد، چرا هوا آن‌قدر سرد بود؟
یادش آمد، وای که امشب مرگش بود!
وقتی بر زمین افتاده بود، گل‌ها، قرص‌ها!
هوا رو به تاریکی می‌زد و بخاطر سوز وسرمای پاییز دست‌های سفیدش یخ کرده بود و رو به سرخی می‌زد. نوک بینی‌ کوچک و لطیفش از فرط سرما قرمز شده بود؛ هم‌چون چشم‌های پر از اشکش که به‌خاطر سرما می‌سوخت، مثل صورت سفیدش که رنگ پریدگی همیشه‌اش جایش را به صورتی بدل کرده بود و چه‌قدر این پاییز سرد بود!
نفس عمیقی کشید. اگر بیشتر از این‌ می‌ماند برایش خطر ناک بود، سرمای بیش از حد هوا هم مانع از برگشتنش می‌شد‌ فقط یازده سالش بود و دور از خانه در هوای تاریک شهری که زیر آسمان شهرش مردمانی زندگی می‌کردند که بی‌رحم بودند، گرگ‌هایی در لباس انسان.‌‌‌‌.. ‌‌
آه پر سوزی کشید و دست‌های مشت شده‌اش را نزدیک دهانش برد و سعی کرد با نفس‌های گرمش از سردی و سوزش دستانش کم کند، آه‌های کوچک و ناتوان او کجا و عظمت و سرمای هوا کجا؟
زانویش هنوز هم می‌سوخت و فکر کرد امشب باید جای پارگی زانویش را بدوزد.
نگاهی به چپ و راستش انداخت، ماشین‌ها انگار کسی را نمی‌دیدند. فکر کرد این چه چهار راهی‌ است که چراغ راهنمایش کار نمی‌کند؟
به سختی پاهای لرزانش را حرکت داد و بدون توجه به صدای بوق ماشین‌ها از وسط خیابان رد شد، از سرما رو به هلاکت بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,231
21,165
مدال‌ها
5
همان‌طور که طول خیابان را طی می‌کرد و مغازه‌های رنگارنگ اطراف را نگاه می‌کرد، نگاهش سمت دو دختر‌ کوچک افتاد که رنگ کاپشن هردو نفرشان قرمز بود... لبخندی روی لب‌های باریکش که بر اثر سرما به سفیدی می‌زدند نشست. یاد پریا و پروانه افتاد؛ اما آن‌ها هیچ‌وقت رنگ لباس‌شان ست هم نبود.
یاد دعوای صبحش با سهراب افتاد، وقتی پریا هر دو شکلاتی که برای‌شان خریده بود را دور از چشم پروانه تنهایی خورده بود، با یاد آوری داد و فریادهای مادرش و فحش‌هایی که شوهر مادرش نصیبش کرده بود می‌توانست صدای گریه‌های پروانه را هم بشنود و پریای پشیمانی که سرخی نگاه مشکی رنگش گواه از پشیمانی و عذاب وجدانش می‌داد.
چه می‌شد اگر مقداری از آن پول را دو شکلات می‌خرید؟ شاید هم سه‌ تا! سه شکلات که عیبی نداشت، هان؟
دستش را داخل جیبش فرو برد و با خالی بودند جیب وحشت کرد!
جیبش پاره شده بود، کت قهوه‌ای رنگ کهنه‌ای که خانم همسایه‌شان به او داده بود اکنون بعد از سه سال پاره شده بود و این یعنی اوج فاجعه... .
پول خوردهایش در جیبش نبود، لعنت به این شانس و بخت!
بغضی که همیشه همدم دلتنگی‌ها وحسرت‌هایش می‌شد بازهم همدمش شد. می‌خواست فریاد بزند و بگوید «خسته شدم از این زندگی» اما فریاد‌ها و تمام حرف‌هایش نیامده درگلویش خفه می‌شد؛
با هر تپش قلبش، پلکش هم می‌پرید، کاش تمام می‌شد.
چه‌قدر دلش برای پدرش تنگ شده بود! فکر کرد چه می‌شد او هم می‌توانست در مقابل کلمه‌ی «بابا» می‌نوشت «بابا آب داد» و نبود بابایی که آب بدهد... .
به سختی با پاهای لرزان و خسته‌اش که مطمئن بود درد و سوزشان ناشی از ورم‌شان است مسیر باقی مانده را پیمود و خود را به خانه اجاره‌ای‌شان که با دعواهای مدام صاحب خانه فهمیده بود باز هم اجاره‌اش عقب افتاده است، رساند. آن مردک لاغر اندام اخطار داده بود اگر تا هفته دیگر اجاره خانه را ندهند بیرون‌شان می‌کند... .
پدرش همیشه می‌گفت «خدا کریمه» و حتماً هم به یاری‌شان می‌شتافت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین