"مقدمه"
شاخه گلی پر از حسرتهای شیرین کودکانه؛
اشکی پر از شعر باز باران با ترانه،
دلی کوچک به وسعت رویای شیرین مشق و کتاب و مدرسه... .
و همراه پرگلهای خشکیده به رقص در آمدند. همهی آن آرزوهای کوچک به ظاهر احمقانه؛
اما در دل کوچک دخترکی به نام آزاده، شاید چهقدر هم شاعرانه... .
- آقا یه گل بخر، تورو خدا واسه زنت... .
- برو دختر جان!
آزاده: آقا بگیر دیگه، ببین چه خوشگله!
عینک دودی را با کلافگی از چشمهایش در آورد و تریوال ده هزار تومانی را سمت دخترک ۱۰ ساله گرفت، با بیحوصلگی غر زد:
- بگیر دخترم، گلهات بمونه واسه خودت.
لبهایشلرزید و قهوهای شیرین چشمهایش به آنی تیره گشت؛ صدقه قبول کند؟
اعتنایی نکرد و شاخهی گل سرخی که رو به پژمرده شدن بود را به دیگر گلها اضافه کرد، از این هم خیری ندید!
- من صدقه نمیخوام آقا!
پوفی کشید، انگار که نمیدانست حتی این دختر بچه هم غرور دارد.
- عزیزم صدقه نیست، گل رو واسه کی بخرم خب؟
تنها سرش را تکان داد و از ماشین فاصله گرفت، برایش مهم نبود مردی که چند دقیقهی پیش چهقدر ظالمانه تحقیرش کرده بود صدایش میزند، پشیمانیاش سودی نداشت؛ چرا که دیگر پر شده بود، کاسهی صبری نبود که دیگر تحملش کند.
نگاهی به کفشهای کهنه و سوراخ شده اش انداخت و انگشتهایش را در هم جمع کرد تا شاید بخیههای رنگینش پنهان شوند؛ اما رد نخهای کلفت بیشتر از آنی بودند که با جمع کردن انگشتهای پینه بستهاش پنهان شوند.
از سرما کمی در خود جمع شد و انگشتهای کوچک یخ زدهاش را بیشتر از قبل دور گلهای باقیمانده گره کرد. امروز باید داروهای مادرش را میخرید، مادرش بیماربود!
نگاهش سمت دختر بچههای هم سن و سالش که از مدرسه بر میگشتند پرکشید، بغض به گلویش چنگ انداخت. چقدر دلش میخواست مثل آنها باشد، کوله پشتی عروسکی میخواست و یک دست مانتوی صورتی و مقنعهی سفید.
سهم او از زندگی این نبود!
و چقدر سرنوشت تلخ است و تلختر اشک داغی که بر گونهی سرخ شده از سرمای دخترک ۱۰ سالهای که جای مدرسه رفتن در خیابان ها گل میفروخت چکید.
کاش کسی را داشت که به او میگفت تنها در خیابان نرود، آخر این خیابانها علاوه بر بغض درد هم داشتند و بیرحم بودند.
پاهایش درد میکرد وحسابی سردش شده بود. آه سردی کشید، به سردی فصل پاییز و سریع به سمت داروخانه رفت؛ اما باید این چند شاخه گل یاس و گلهای مریم را میفروخت!
وارد داروخانه شد و سفیدی تم داروخانه و تمیزی بیش از حد قفسههای سفید چشمش را زد. پلکهایش ناخودآگاه روی هم افتاد و مژههای بلند و مشکیاش روی پوست سفید و لطیفش سایه انداخت.
مردی که با روپوش سفید روی صندل نشسته بود با دیدن آزاده لبخندی روی لب نشاند و از جای بلند شد.