جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ داستانک حوالی تئاتر شهر] اثر«meliss کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط Meliss با نام [ داستانک حوالی تئاتر شهر] اثر«meliss کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 901 بازدید, 15 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [ داستانک حوالی تئاتر شهر] اثر«meliss کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Meliss
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
سیاوش شیشه را پایین داد.
دخترکی گل فروش دسته‌ای گل را مقابل سیاوش گرفت و گفت:
- عمو گل می‌خری؟!
سیاوش با لبخند گفت:
- نرگس داری؟
دختر بچه‌ای که سر جمع پنج سالش هم نمی‌شد، دست برد و از میان گل‌های در دستش، دسته‌ای نرگس جدا کرد و سمت سیاوش گرفت.
سیاوش با مهربانی پول را به دخترک داد و با سبز شدن چراغ، مجبور شد حرکت کند.
نرگس را به سمتم گرفت؛ می‌دانست بهار دیوانه‌ی نرگس است...!
- یه دسته نرگس، برای گل بهار!
لبخند تلخی زدم و دسته‌‌ی نرگس را از او گرفتم.
- می‌دونی بهار، میگن همیشه باخت بد نیست.
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
- ما باختیم قبول! اما آخرش قشنگه نه...؟
پوزخندی زدم که ماشین را پارک کرد؛ نگاهی به اطراف انداختم.
بام... مکان شب‌نشینی‌ها و تا خود صبح رویا بافتنمان...!
از ماشین پیاده شدم. خورشید درحال غروب بود و بام خلوت.
سیاوش از روی نرده رد شد و روی خاک نشست، من هم به تبعیت از او کنارش نشستم.
دستش را به حالت عمود تکیه‌گاه بدنش کرد و خیره به خورشید درحال غروب گفت:
- جوابم رو ندادی!
- همیشه آخرش قشنگ نیست!
- می‌خوای بری؟
چه سوال تلخی! بروم؟ کجا بروم بدون او...؟
- انسان میاد که نمونه!
تلخندی زد؛ می‌فهمیدم چه حالی دارد... .
- نمی‌تونم درکت کنم بهار، تو آزمون کانون وکلا همون بار اول قبول شدی، چی بهتر از این دختر؟ می‌خوای بری که چه چی بشه؟
- میرم که هر روز بعد از شرکت، وسوسه نشم برای اومدن به کافه! اون رو که نشد، میرم خودم رو فراموش کنم...!
می‌خوام برم و نباشم تو شهری که وجب به وجبش خاطره دارم!
نگاهم را به چشمان غم دارش دوختم و گفتم:
- می‌فهمتت سیاوش، من هم گفتم که مشکلی ندارم با اومدنت.
اگه می‌خوای می‌تونی بیای! اما قول نمی‌دم اون‌جوری که عاطفه عاشقت بود عاشقت باشم!
ما، جفتمون یک‌بار عاشق شدیم! جنون رو تجربه کردیم!
خودت هم خوب می‌دونی، ما بهترین رفیق‌های هم بودیم و هستیم... اما نمی‌تونیم عاشق هم باشیم!
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
***
پرونده‌ها را مرتب کردم و زونکن‌های لازم را برمی‌داشتم که... .
- خانم رفیعی؟!
نگاهم را به منشی دوختم که همان‌طور سرش را انداخته و وارد شده بود.
کلافه چشم بستم و گفتم:
- چند بار بگم که این اتاق در داره؟!
منشی من و منی کرد و درحالی که درب خودکار دستش را باز و بسته می‌کرد گفت:
- ببخشید، آقای رستگار تماس گرفته بودند؛ گفتن آب دستتونه بذارید زمین و بیاید دادسرا.
اخم‌هایم را در هم کردم. باز چه می‌گفت این پیر مرد خرفت؟ من امروز پرواز داشتم!
ناچار از این که حق استادی بر گردنم داشت؛ زونکن‌ها را روی میز گذاشتم و گفتم:
- خیلی‌خوب باشه. به این‌ها دست نزن خودم باید جمع و جورشون کنم.
منشی سرش را تکان داد و من با برداشتن کیفم از اتاق بیرون زدم.
سوار ماشینم شدم و مسیر سه ساله را در پیش گرفتم.
حس عجیبی داشتم؛ از این که می‌رفتم باید خوش‌حال می‌بودم اما نبودم!
خودم بهتر از هر کَسی می‌دانستم، رفتن دوای درد من نبود!
دردم که دوا نداشت، ناچار بودم بروم!
مقابل دادسرا از ماشین پیاده شدم، چه‌قدر خوب که مقنعه سرم بود و لباس‌هایم مناسب، چون حوصله‌ی گیر دادن‌های مأمورین را نداشتم!
پله‌ها را بالا رفتم. دادسرای همیشه شلوغ... کَسی که درخواست طلاق داشت... کسی که از او دزدی شده بود... . هر موقعیت و هر شرایطی را در این سه سال، در دادگاه‌های مختلف تجربه کرده بودم.
همیشه طرف‌ حق را گرفته بودم! همانی که از من گرفته شده بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
مستقیم به سمت اتاق مورد نظر رفتم. منشی که مقابل اتاقش نشسته بود با دیدنم از جا بلند شد.
- سلام خانم رفیعی.
سرم را کوتاه تکان دادم و پرسیدم:
- دکتر هست؟
- بله، منتظرتون هستند.
تقه‌ای به در زدم و با شنیدن صدای « بفرمایید» دستم را روی دستگیره گذاشتم. دلم رضای وارد شدن نمی‌داد و این موضوع حتی خودم را هم متعجب کرده بود!
در را باز کردم و داخل شدم.
رستگاری با دیدنم از جا برخاست.
- به بهار خانم!
در را بستم و لبخندی زدم.
- بفرمایید استاد، شرمنده نکنید.
اشاره‌ای به صندلی مقابل درب اتاقش کرد و گفت:
- خوش اومدی دخترم، بشین بگم برات... .
کیفم را در دستم فشردم و میان حرفش گفتم:
- ببخشید استاد، فرموده بودید امر مهمی دارید. من در خدمتم.
رستگاری آهی کشید؛ این دختر حالش بدتر از این حرف‌ها بود!
- کار مهم که... آره.
اشاره‌ای کرد و جدی گفت:
- بشین، مفصله داستانش.
ناچار برای زمین نینداختن حرفش، روی مبلمان چرمی نشستم.
از کمدش پرونده‌ای را بیرون کشید و گفت:
- از اون‌جایی که می‌دونم از فلسفه چینی خوشت نمیاد، پس یک راست میرم سراغ اصل مطلب.
عینکش را روی چشمش عقب و جلو کرد و ادامه داد:
- یه متهمی، عضو باند کلاهبرداری بوده؛ بدبخت بازی خورده همه‌ی اصل کاری‌ها رفتن، این‌ مونده با یک عالمه بدهکاری.
اخم کردم و گفتم:
- خب...؟
- توانایی گرفتن وکیل رو نداره، بنا به رأی قاضی باید برایش وکیل می‌گرفتیم.
من هم گفتم کی بهتر از تو؟ می‌خوام این پرونده رو تو دستت بگیری.
خندیدم و گفتم:
- شوخی می‌کنید استاد؟
جدی گفت:
- نه!
- استاد من ساعت پنج صبح پرواز دارم!
ابرو‌هایش را بالا انداخت و پرسید:
- کجا به‌سلامتی؟
با بغضی که نمی‌دانم از کجا سراغم آمده بود جواب دادم:
- ویزام درست شده، با سیاوش میرم... کانادا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
با شنیدن این حرفم، آهی کشید و به صندلی‌اش تکیه داد.
- اگه می‌موندی حیف می‌شدی!
هرچند دادگاه ما بدون بهار خانم، لنگِ!
لبخند تلخی زدم و از جا برخاستم.
- خب پس... من این پرونده رو مجبورم به یکی دیگه بسپرم.
فقط اگه میشه یه سر برو باهاش حرف بزن. خیلی خودش رو باخته!
سرم را تکان دادم و زیر لب چشمی گفتم.
همراهم از اتاق خارج شد. مقابل یکی از اتاق‌هایی که برای صحبت و حل موضوع، طراحی شده بود ایستاد و تقه‌ای به در زد.
آهسته گفت:
- پرونده‌‌اش روی میزه. اگه خواستی یه نگاهی بهش بنداز.
لبخندی زدم و صبر کردم تا کمی دور شود.
دستم را که روی دستگیره گذاشتم، گویی زمین و زمان دور سرم می‌چرخید...!
در را هل دادم و وارد شدم. بار‌ها و بار‌ها برای صحبت با موکلین به این اتاق آمده بودم؛ اما حال معنی بغض چسبیده به گلویم را نمی‌فهمیدم!
اتاق خالی بود. مردی کنار پنجره نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود.
در را بستم و به سمتش حرکت کردم. صدای تق‌تق کفش‌هایم باعث شد سرش را بچرخاند... .
که ای کاش نمی‌چرخاند... ای کاش نمی‌چرخاند و ویرانم نمی‌کرد...!
او هم مثل من ماتش برده بود. بدون پلک زدن در چشمانم خیره شده بود.
احساس می‌کردم هر لحظه امکان دارد از پا بیوفتم... .
قلبم گویی تپیدن را از یاد برده بود!
ناباور لب زد:
- بهار!
دستم را به دستگیره گرفتم تا مانع از افتادنم بشود... با اشک‌های که پی‌درپی گونه‌ام را خیس می‌کردند نمی‌توانستم مبارزه کنم!
قدمی جلو گذاشتم؛ خواب بود... نبود؟ به‌خدا که خواب بود... .
چشمان او هم خیس اشک بود؛ گویی کلی حرف‌های نزده پشتش خوابیده بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
- خودتی بهار...؟ چه‌قدر... .
تلخندی زدم و کنار پنجره ایستادم.
- تو سه سال چه‌قدر پیر شدم نه؟
اشک‌هایش را پاک کرد.
- بزرگ شدی!
پرونده‌اش را از روی میز برداشتم.
- آره بزرگ شدم... درد دوریت بزرگم کرد!
- ندونسته قضاوت نکن بهار!
پوزخندی زدم و پرونده‌ را روی میز کوبیدم‌.
- قضاوت نکنم؟!
نامرد تو حتی راضی نشدی برای بار آخر من رو ببینی!
اون‌قدر بزدل بودی که با یه نامه‌ای که سر جمع سه خط هم نمی‌شد؛ همه‌چیز رو تموم کردی!
چرا نیومدی؟ چرا رو در رو نگفتی با نامزدت می‌خوای از ایران بری؟
بغض خفه‌ام می‌کرد، اما نباید می‌شکستم. این‌جا جای شکستن نبود!
- دوستت داشتم لعنتی! نفهمیدی؟ نشنیدی؟ ندیدی؟
سکوت کرد. گویی حرفی برای گفتن نداشت!
- چرا حرف نمی‌زنی؟ چرا ساکتی؟
-... .
- بذار من برات بگم. بذار بگم بعد از روزی که مثل همیشه با ذوق رفتم کافه و نشستم همون صندلی همیشگی!
منتظرت نشستم تا بیای؛ اما به جای خودت نامه‌ای به دستم رسید که... .
- من و تو نمی‌تونستیم کنار هم بمونیم بهار!
پوزخندی زدم و روی صندلی روبه‌رویش نشستم.
- می‌خواستی از ایران بری؟ نمی‌تونستی از همون اول بگی و یکی دیگه رو وابسته‌ی خودت نکنی؟!
دستانش می‌لرزید. حال که از نزدیک نگاهش می‌کردم، موهایش سفید شده بود! شکسته شده بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
فرهاد من این‌گونه بود؟ نبود! فرهاد من همیشه کمرش راست بود! رستگاری چه گفته بود؟ کلاهبردار؟
باورم نمی‌شد! در این سه سال چه اتفاقی افتاده بود؟!
- حالا چی شد؟ از ایران رفته بودی که! این‌جا چی‌کار می‌کنی؟!
پوزخندی زد و نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت.
- من عاقبت کارم شد این! نمی‌خواستم تو رو هم مثل خودم بدبخت کنم!
با این حرفش بغضم شکست.
- من رو نگاه کن فرهاد. من رو ببین. حاضر بودم تا جهنم هم باهات بیام!
- بس کن بهار. فکر می‌کنی من دوستت نداشتم؟
نمی‌خواستم تو رو پاسوز خودم کنم! چون دوستت داشتم!
سه سالِ هر شب بدون نگاه کردن به عکست، خوابم نمی‌بره!
وضعیت من رو که می‌بینی! شدم یه بی‌چاره‌‌ی از این‌جا مونده از اون‌جا رونده!
مکث کرد و نگاهش را به چشمانم دوخت؛ لبخند محوی زد.
- هر چی من شکسته شدم؛ تو بزرگ شدی! خانوم شدی!
پوزخندی زدم. دیر شده بود برای گفتن این حرف‌ها.
- اگه از زندان اومدم بیرون... .
- من ایران نمی‌مونم!
می‌دانستم درخواستش چیست و برای این حرف سه سال دیر شده بود!
من تصمیم را گرفته بودم. از جا برخاستم، حتی نخواستم نگاهی به پرونده‌اش بیندازم و بفهمم وضعیتش چه‌قدر خراب است!
کیفم را محکم در دست گرفتم و خواستم سمت در حرکت کنم که... .
- کجا میری بهار؟
دستم را به دستگیره گرفتم و چشمانم را بستم.
- به رسم عادت همیشه‌مون... .
مکث کردم و با بغض لب زدم:
- تهران. فرودگاه امام. دوستت دارم!

***
گاهی، یک لحظه... یک ثانیه؛ زندگیمان را دگرگون می‌کند!
کَسی را وارد زندگی خود می‌کنیم درحالی که از تصمیم خود مطمئن نیستیم!
هر وقت می‌خواهیم همه‌چیز را به هم می‌زنیم بدون این که احساسات طرف مقابل را در نظر بگیریم!
دل می‌شکنیم و این دل شکستن سزای بدی دارد!
قبل از انجام هر کاری و زدن هر حرفی، از تصمیمات خودمان مطمئن باشیم!
شاید این‌گونه، دلی شکسته نشود؛ لیلی کشته نشود، عاقلی مجنون نشود!


پایان
۱۴۰۲/۳/۷
۲:۴۷
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ARNICA
بالا پایین