- Jan
- 956
- 3,349
- مدالها
- 2
سیاوش شیشه را پایین داد.
دخترکی گل فروش دستهای گل را مقابل سیاوش گرفت و گفت:
- عمو گل میخری؟!
سیاوش با لبخند گفت:
- نرگس داری؟
دختر بچهای که سر جمع پنج سالش هم نمیشد، دست برد و از میان گلهای در دستش، دستهای نرگس جدا کرد و سمت سیاوش گرفت.
سیاوش با مهربانی پول را به دخترک داد و با سبز شدن چراغ، مجبور شد حرکت کند.
نرگس را به سمتم گرفت؛ میدانست بهار دیوانهی نرگس است...!
- یه دسته نرگس، برای گل بهار!
لبخند تلخی زدم و دستهی نرگس را از او گرفتم.
- میدونی بهار، میگن همیشه باخت بد نیست.
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
- ما باختیم قبول! اما آخرش قشنگه نه...؟
پوزخندی زدم که ماشین را پارک کرد؛ نگاهی به اطراف انداختم.
بام... مکان شبنشینیها و تا خود صبح رویا بافتنمان...!
از ماشین پیاده شدم. خورشید درحال غروب بود و بام خلوت.
سیاوش از روی نرده رد شد و روی خاک نشست، من هم به تبعیت از او کنارش نشستم.
دستش را به حالت عمود تکیهگاه بدنش کرد و خیره به خورشید درحال غروب گفت:
- جوابم رو ندادی!
- همیشه آخرش قشنگ نیست!
- میخوای بری؟
چه سوال تلخی! بروم؟ کجا بروم بدون او...؟
- انسان میاد که نمونه!
تلخندی زد؛ میفهمیدم چه حالی دارد... .
- نمیتونم درکت کنم بهار، تو آزمون کانون وکلا همون بار اول قبول شدی، چی بهتر از این دختر؟ میخوای بری که چه چی بشه؟
- میرم که هر روز بعد از شرکت، وسوسه نشم برای اومدن به کافه! اون رو که نشد، میرم خودم رو فراموش کنم...!
میخوام برم و نباشم تو شهری که وجب به وجبش خاطره دارم!
نگاهم را به چشمان غم دارش دوختم و گفتم:
- میفهمتت سیاوش، من هم گفتم که مشکلی ندارم با اومدنت.
اگه میخوای میتونی بیای! اما قول نمیدم اونجوری که عاطفه عاشقت بود عاشقت باشم!
ما، جفتمون یکبار عاشق شدیم! جنون رو تجربه کردیم!
خودت هم خوب میدونی، ما بهترین رفیقهای هم بودیم و هستیم... اما نمیتونیم عاشق هم باشیم!
دخترکی گل فروش دستهای گل را مقابل سیاوش گرفت و گفت:
- عمو گل میخری؟!
سیاوش با لبخند گفت:
- نرگس داری؟
دختر بچهای که سر جمع پنج سالش هم نمیشد، دست برد و از میان گلهای در دستش، دستهای نرگس جدا کرد و سمت سیاوش گرفت.
سیاوش با مهربانی پول را به دخترک داد و با سبز شدن چراغ، مجبور شد حرکت کند.
نرگس را به سمتم گرفت؛ میدانست بهار دیوانهی نرگس است...!
- یه دسته نرگس، برای گل بهار!
لبخند تلخی زدم و دستهی نرگس را از او گرفتم.
- میدونی بهار، میگن همیشه باخت بد نیست.
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
- ما باختیم قبول! اما آخرش قشنگه نه...؟
پوزخندی زدم که ماشین را پارک کرد؛ نگاهی به اطراف انداختم.
بام... مکان شبنشینیها و تا خود صبح رویا بافتنمان...!
از ماشین پیاده شدم. خورشید درحال غروب بود و بام خلوت.
سیاوش از روی نرده رد شد و روی خاک نشست، من هم به تبعیت از او کنارش نشستم.
دستش را به حالت عمود تکیهگاه بدنش کرد و خیره به خورشید درحال غروب گفت:
- جوابم رو ندادی!
- همیشه آخرش قشنگ نیست!
- میخوای بری؟
چه سوال تلخی! بروم؟ کجا بروم بدون او...؟
- انسان میاد که نمونه!
تلخندی زد؛ میفهمیدم چه حالی دارد... .
- نمیتونم درکت کنم بهار، تو آزمون کانون وکلا همون بار اول قبول شدی، چی بهتر از این دختر؟ میخوای بری که چه چی بشه؟
- میرم که هر روز بعد از شرکت، وسوسه نشم برای اومدن به کافه! اون رو که نشد، میرم خودم رو فراموش کنم...!
میخوام برم و نباشم تو شهری که وجب به وجبش خاطره دارم!
نگاهم را به چشمان غم دارش دوختم و گفتم:
- میفهمتت سیاوش، من هم گفتم که مشکلی ندارم با اومدنت.
اگه میخوای میتونی بیای! اما قول نمیدم اونجوری که عاطفه عاشقت بود عاشقت باشم!
ما، جفتمون یکبار عاشق شدیم! جنون رو تجربه کردیم!
خودت هم خوب میدونی، ما بهترین رفیقهای هم بودیم و هستیم... اما نمیتونیم عاشق هم باشیم!