جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده داستانک مرد اسلحه | حیدر. ر کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط RASOLY با نام داستانک مرد اسلحه | حیدر. ر کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 770 بازدید, 15 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع داستانک مرد اسلحه | حیدر. ر کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع RASOLY
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط RASOLY
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
جیمی از قبل می‌دانست که بعد از فوت همسر خانم آندرسن، خانم آندرسن که امیت نام داشت به او علاقه‌مند هست؛ اما این را هم می‌دانست که با وجود دو برادر خلافکار و دشمنانی که از قبل داشت، نمی‌توانست ازدواج کند و تشکیل خانواده بدهد. امیت با چهره‌ای شتاب‌زده‌ می‌گوید:
- اسکاتی راست میگه جیمز؟
دستانش را که قبل از ورود امیت داخل جیب شلوارش بود را درمی‌آورد و دست خانم آندرسن که بر روی دستگیره در خشک شده بود را می‌گیرد و به سمت صندلی‌ای که امروز، بعد از رفتنش به بیمارستان کلی از جلوی در به داخل آورده بود می‌برد و می‌نشاند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
خودش هم به میز که در نزدیکی صندلی قرار داشت تکیه می‌دهد و با لحن آرامش بخشی می‌گوید:
- موضوع مهمی نیست که به خاطرش رنگت این‌طوری پریده امیت، مطمئن باش من قوی‌تر از این حرف‌هام که به این راحتی بمیرم. حالا اشکات رو پاک کن.
تبسمی می‌کند و دوباره به حرف می‌آید:
- وقتی گریه می‌کنی قیافت خنده‌دار میشه.
امیت در حالی که با انگشتان کشیده‌اش اشک‌هایی را که بر گونه‌های برجسته‌اش، راه خود را پیدا کرده بودند و می‌غلتیدند؛ پاک می‌کرد لبخندی می‌زند به معنای:
- حالم بهتر شد.
همان‌گونه که اخم‌هایش در هم بود و با دستش بر روی ریش نداشته‌ای که امروز صبح قبل از مراسم روز یکشنبه داخل کلیسا اصلاح کرده بود می‌کشید به حرف چند دقیقه قبل امیت فکر می‌کرد، واقعاً می‌خواست با برادرانش چه کند؟ حتماً تاکنون به جک، دشمنی که حتی قبل از آمدنش به جزیره به خونش تشنه بود، خبر داده‌اند و جک در عوض کشته شدن جیمز؛ برادرانش را داخل گروهی که داشت راه می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
با فکری که حسابی مشغول بود رو به امیت گفت:
- نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم. ویلیام حداقل یکم عاقل‌تره ولی آدام... .
و سری به افکار پر التهابش تکان می‌دهد. خانم آندرسن سعی می‌کند کمی جیمی را آرام کند برای همین با صدای ضعیف و آرامش بخشش می‌گوید:
- چی‌کار کردی که برادرات رفتن رو به موندن ترجیح دادن؟
چشمان آبی رنگش که اکنون به جای هاله سفید دورش هاله‌‌ای قرمز داشت به سمت راست می‌گیرد تا فکرش بهتر کار کند، ولی با یادآوری حرفی که صبح زد حسابی پشیمان شد ولی دیگر پشیمانی فایده‌ای نداشت. هوای اطرافش را به گونه‌ای از طریق دماغ کشیده‌اش که کمی از پیشانی‌اش بلندتر بود را به داخل ریه‌هایش می‌کشد که گویی تمام هوای اطرافش محو می‌شود. لبان باریکش را به هم فشار می‌دهد تا فکر بهتری به ذهنش برسد که از دست امیت خلاص شود. افکارش به او نهیب می‌زدند که حرفی نزن اما قسمتی دیگر از ذهنش می‌گفت:
- بگو، تا راحت شوی!
در اصل دلش می‌خواست سریع از آن‌جا برود، برای همین بی‌آنکه به سوال امیت پاسخ دهد؛ تکیه‌اش را از میز می‌گیرد و به سمت در می‌رود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
خانم آندرسن بالغ‌تر از این بود تا با سوال:
- جوابم رو نمی‌دی؟
هم وقت خود و هم وقت جیمز را بگیرد، پس می‌گذارد تا مرد مقابلش برود. افسار اسبش را از نرده محافظ جلوی کلانتری باز می‌کند و سپس با قفل کردن پایش بر زین اسب، سوار اسب قهوه‌ای رنگی می‌شود که تقریباً از دوران جوانی به جیمی سواری می‌داد. با زدن پاهایش به پَهلُوان اسب، اسب را مجبور می‌کند تا راه بی‌افتد.
***

نیم ساعتی می‌شد که در راه بود تا به این‌جا برسد، این‌جا معروف بود به دره مرگ!
مکانی که افراد جک در آن مستقر بودند. از اسبش پیاده می‌شود و چند قدمی به جلو می‌رود ولی اسبش با بو کردن چند علف، خود را آن‌جا مشغول می‌کند و جلوتر نمی‌رود. هنوز اوایل دره بود ولی می‌دانست جک برای این‌که‌ بتواند بر منطقه‌اش کاملاً مسلط باشد چند نفری را نگهبان ورودی و خروجی دره می‌گذارد، برای همین صدایش را بلند می‌کند و داد می‌زند:
- آدام... ویلیام... دروغ گفتم، قرار نیست شما رو اعدام کنن... حالا بیاین پیش من... لطفاً.
دره حدود دویست متر عرض و سه متری از بالای دیواره‌های سنگی و خاکی، تا پایین دره فاصله داشت و همین باعث پیچیدن صدایش می‌شد. با تمام شدن حرف‌هایش صدای شلیک گلوله در محوطه پیچید و بعد گرد و خاکی که بر اثر خوردن گلوله بر زمین رخ داد، جیمز این را هم می‌دانست که جک هیچ‌وقت بدون شناختن کسی او را نمی‌کشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
برای همین از جای خود تکان نخورد، صدای داد پیرمردی تقریباً همسن جیمز سکوت چند ثانیه‌ای را شکست:
- کی هستی؟
لبخندی گوشه لب جیمز نشست از این‌که می‌توانست خشم جک را بیشتر کند؛ از قضا امروز جک سری به نگهبانانش زده بود. با همان لبخندش می‌گوید:
- جیمزم! پسر سباستین، شناختی یا نه؟
گویی جک با شنیدن اسم سباستین، قاتل برادرش؛ عصبانی‌تر شد. این را جیمز از تیر هایی که جک پشت‌سر هم پشت‌سر هم می‌زد و به خاک می‌خورد فهمید. جیمز از جایش تکان نخورد ولی در عوض دستش بر روی قفلی غلاف تفنگش رفت و قفلی را باز کرد اما اسلحه را در نیاورد؛ جک باز هم صدایش را بلندتر کرد و گفت:
- می‌دونستی بیای این‌جا زنده نمی‌مونی؟
در همین حین که جک داشت حرف می‌زد نگهبان دیواره مقابل از جایش بلند می‌شود تا بتواند جیمز را بکشد؛ ولی جیمز با بلند شدن نگهبان دیواره سمت چپش که پسری حدود نوزده ساله بود، تفنگش را از غلافش آزاد می‌کند.
با تیری که به شکم پسر زد، جثه پسر بر زمین افتاد. جیمی از آن فاصله نتوانست بشناسد که بود ولی از جثه نحیف و لباس‌هایی که از آن فاصله باز هم معلوم بود برایش بزرگ هستند با خودش فکر کرد بیشتر از بیست سال سن ندارد.
جک با شنیدن صدای تیر و بعد نگاه خاکستری رنگش که، به آن چهره گوشتی و ریش‌های بلند و سبیل‌های مدل دوچرخه‌ایش چهره‌ای ترسناک به او بخشیده بود؛ را به دیواره مقابلش دوخت و با دیدن جثه مایکل که بر روی شن‌های خشک دره افتاده بود، لحظه‌ای ذهنش از دستور دادن باز ماند و تفنگش را بر روی جیمز تنظیم کرد.
***

بر روی تخت نشسته بود و به برادرش ویلیام که بر روی تخت مقابلش داشت چرت می‌زد نگاه می‌کرد، با خودش فکر کرد چه موادی کشیده که این‌گونه نشئه شده که حتی با صدای تیر تفنگ بلند نشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
داشت با خودش فکر می‌کرد صدای تیر از چه بود ولی جز سردرگمی چیزی نصیبش نشد. از جایش بلند می‌شود تا به بیرون سرکی بکشد، به نزدیک پردهءچادری می‌شود که جک برای او و برادرش داده بود و به عنوان در از آن استفاده می‌شد که ناگهان با ورود جک سرجایش خشک شد. سبیل و ریش‌هایی که جک داشت هیبتی وحشتناک به او می‌داد ولی اکنون با صورت برافروخته ترسناک‌تر شده بود و مو بر تن هر موجودی راست می‌کرد؛ با دیدن چهره جک دست و پایش را گم کرد و به جای این‌که با سیاست همیشگی‌اش سخنی بگوید با ساده لوحی گفت:
- چیزی شده جک؟
با فریادی که جک زد حتی ویلیام هم از عالم خواب بیرون آمد و به آدام و جک که سی*ن*ه به سی*ن*ه هم بودند نگاه کرد.
- تو می‌پرسی چی‌شده؟ تو باید به من بگی چی‌شده؟ جیمز این‌جا چی‌کار می‌کرد؟ نکنه با جیمز دست به یکی کردین منو بکشین؟ هان؟
با صدایی که به زور شنیده می‌شد گفت:
- داری اشتباه می‌کنی جک، بزار بهت توضیح بدم.
صدایش را کمی آرام‌تر می‌کند و دستی به پیراهن سفید و گشاد آدام می‌کشد و نگاه گذرایی به شلوار مشکی‌اش می‌اندازد، لحظه‌ای با خود فکر کرد شاید از این به بعد به جای پیراهن سفید و جلد قهوه و شلوار هم رنگ با جلدش و چکمه‌های مشکی بلند لباس‌های آدام را امتحان کند ولی بعد با یادآوری اتفاقی که افتاده بود تفنگ دستش که قبل‌تر تیر خلاص زندگی جیمز را زده بود بالا آورد و به پیشانی بلند آدام گذاشت و گفت:
- یه چیز رو به خاطر داشته باش، توضیح میدم کلمه‌ای که مجرم ازش استفاده می‌کنه.
و حتی فرصتی برای نفس کشیدن به آدام نداد و با همان اسلحه تیر خلاص آدام را زد. نگاهی تمسخر آمیز به ویلیام که با صورت گیج و متعجب نظاره‌گر او و آدام بود انداخت و صدایش را از آنی‌که بود آرام‌تر کرد و گفت:
- خنگ‌تر از اونی هستی که چنین نقشه‌ای رو بکشی.
و دستی را که هنوز روبه‌رویش بود را به سمت راست می‌چرخاند و درست مقابل ویلیام می‌گیرد و دوباره می‌گوید:
- ولی آدم‌های خنگ به درد من نمی‌خورند.
و دوباره صدای شلیک گلوله که به سی*ن*ه ویلیام خورده بود.
دادی می‌زند که مارتین خود را به داخل چادر می‌رساند، با حس کردن کسی که کنارش ایستاده بود گفت:
- جنازه مایکل رو دفن و جنازه این سه تا برادر رو داخل دریا بندازید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین