جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعیه داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قوانین و اطلاع رسانی توسط MHP با نام داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,171 بازدید, 62 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته قوانین و اطلاع رسانی
نام موضوع داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر : مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی، اجتماعی
۵

نقاش جوان تنها زندگی می‌کرد.. او همیشه رویاهایش را نقاشی می‌کرد.. او روزها در زیرزمینی پر از بوم‌های نقاشی خود را مشغول می‌کرد ..به محض اینکه موضوعی به فکرش می‌رسید دست بکار میشد ..نقاشی هایش همه اسم و محتوا داشتند بومها با موضوعاتی چون در انتظار قاصدک ها ، امید کوچک ، آرزوی زیبا ..به شیرینی مجنون .. زندگی تلخ ، تنهایی و... او یک سبک جدیدی از نقاشی داشت که در نگاه اول شاید نامفهوم یا خیالی بنظر می‌رسید.ولی بعد از چندقیقه خیره شدن به نقاشی ها عناصر یکی یکی و هدفمند ظاهر میشدند و خودشان را نشان می‌دادند او دوست داشت در رویاهایش زندگی کند ..یک روز با خودش می گفت دوست دارم یک پرستو باشم و آزاد پرواز کنم .. او می گفت میخواهد لحظه پرواز را بکشد .. آواز پرستو را نقاشی کند ..و در آسمان چیزی از اوج و پرواز بکشد.. روزها با خودش خلوت می‌کرد و نقاشی می‌کشید ، ولی او کسی را نداشت که نقاشی هایش را ببیند و مردم شهر هم نقاشی هایش را دوست نداشتند و آنها را بچه گانه و یا بی مفهوم تلقی می‌کردند و مسخره اش می‌کردند چون فقط یک نگاه سطحی به آنها داشتند.. .نقاش جوان هرروز غصه می‌خورد و یکروز که دیگر از کشیدن خسته شد .. بوم‌های نقاشی را در سراسر زیرزمین خانه اش شکست و همه را پاره کرد .. یکی از کاغذهای مچاله را برداشت.. روی صندلی نشست نفس عمیقی کشید آنرا باز کرد .. و قلمی در دست گرفت .. کمی تمرکز کرد و بر ورق خیره شد سپس نوشت .. پرواز را کشیدم آواز را کشیدم ولی در آسمان کسی نقاشی ام را ندید سپس آه کشیدم .. امضایی زد و زیرش نوشت آه ..سپس از پنجره به آسمان نگاه کرد .. و تصمیم گرفت از این به بعد شعر بگوید..
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر: مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر: تراژدی ، اجتماعی

۶


با صدای بلند آرزو کرد ، چشمانش را بست و زود باز کرد.. در باغی بود ..در ردیف درختچه‌های دیگر که ارتفاعشان نهایتاً به یک متر می‌رسید .. ریشه و برگ داشت ، بوته انگور شده بود.. باورش نشد .. یکبار دیگر نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست و باز کرد .. فایده نداشت ..در دلش گفت شاید اشتباه آرزو کردم من الان باید بامبو می‌شدم ..من باید مرتفع می‌شدم با ساقه و ریشه قوی.. من آرزوی بزرگی داشتم و آن را بلند گفتم ..به من گفتند تو بذر مستعدی هستی و اگر بلند آرزو کنی بامبو می‌شوی.. ولی چرا .. ؟! چرا من در این زمین کوچک دورافتاده هستم در تاکستانی کوتوله .. یادش آمد که گفتند برای بامبو شدن باید صبر داشته باشی و تا مدتها زیر خاک خواهی ماند اما او عجله کرد او مراحل را باعجله انجام داده بود او با تمام وجود آرزو نکرده بود .. و بعد از آن تأمل نکرد و حتی چشمانش را هم زود باز کرد او همه محاسبات را عوض کرده بود و کار از کار گذشته بود.. فردایش باغبانی به سراغش آمد و با خوشحالی و طمع براندازش کرد و گفت ماشاالله..ثمره های وجودش را از آنجا کند و برد ..نگران و سردرگم بود .. باغبان به کسی می‌گفت که به دیار شیراز می‌رود .. کمی خوشحال شد شاید قرار بود او را به میخانه ببرند ..چون شراب شیراز آنجا معروف بود .. روزها خواب جامها و پیاله ها را می‌دید آرزو داشت کسی او را بنوشد .. ولی نه.. اشتباه میکرد ..او را به شهر بردند و به مغازه ای تحویل دادند ..مغازه پر بود از عصاره ها و معجون‌های گلها و گیاهان مختلف.. خوشه هایش را به داخل دستگاهی انداختند .. با خودش گفت نه اینجا میخانه ست و نه این طریقت می شدن ..نه .. نه ..اینگونه شراب نمی‌شوم ..همه اش اشک می‌ریخت و ناراحت بود . .به خیال خودش مایع گندیده ای شده بود .. او هرشب خواب میخانه را می‌دید ..از خودش بدش می‌آمد دیگر شیرین نبود حس می‌کرد منفور و ترش و لزج شده ..روزها گذشت .. یک روز خودش را بر سر سفره ای دید ..سفره بزرگ و پر برکتی که پر از طعام و غذاهای مختلف بود ..دورتادور سفره آدمها نشسته بودند .. عصاره وجودش در ظرفها ریخته شده بود .. همه مشغول غذا خوردن شده بودند .. یکی از میهمان‌ها ظرف سالاد را برداشت و‌چندقاشق خورد و گفت به به سالاد شیرازی.. اممممم... چقدر آبغوره ش خالص و خوشمزه س.. از کجا آوردینش .. ؟؟ واقعا عالیه.. !! میهمان‌ها با هر قاشقی که از سالاد می‌خوردند.. او لذت می‌برد و احساس مفید بودن میکرد .. ندایی در دلش می گفت گرچه شراب شیراز نشدی ولی لااقل چاشنی سالاد شیرازی شدی ..و طعمت را می چشند و دوست دارند و از این ببعد سر سفره ها جا داری ..نه در میخانه و در دست آدمهای مسـ*ـت ...پس معذب نباش ..سفره پر از برکت و روزی و مهربانی ست .. و او دیگر خوشحال بود.. و سرنوشتش را پذیرفته بود ..
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر : مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی

۷


در نزدیکی یک آبادی در کنار راهی پیرمردی با نوه کوچکش زیر درخت گردویی در حال استراحت بودند ..شب بود .. نسیم ملایمی می‌وزید..‌ستاره ها در آسمان می‌درخشیدند.. صدای جیرجیرک ها در علفها ، شاخ و برگ ها و از گوشه و کنار می‌آمد که بسیار آرامش بخش بود .. صدای پارس سگها از آبادی های اطراف مدام بگوش می‌رسید که احساس امنیت می‌داد... الاغی به درخت بسته بود و خرجینش پر بود از گیاهان دارویی و آویشن و چویل .. پیرمرد و نوه کوچکش بر روی گلیم کوچی دراز کشیده بودند باید می‌خوابیدند و صبح از آبادی های بسیاری می‌گذشتند تا به آخرین آبادی برسند ..شب پرستاره‌ بود پسرک بیدار بود و خوابش نمی‌برد ، از پدربزرگش که چشمانش روی هم بودند پرسید پدربزرگ بیداری ؟ پدربزرگ گفت ها پسرم چرا نمی‌خوابی ؟ میترسی ؟ گفت نه خوابم نمیبره.. پیرمرد گفت ستاره ها را بشمار تا بخوابی البته اگر بتونی بعدش گردوهای بین برگها را هم بشماری .. و خنده ای کرد ..
الاغ نیز عرعری کرد .. گفت ببین درازگوش را هم بیدار کردی .. پسرک گفت ستاره ها خیلی قشنگن دارن بهم چشمک میزنن .. چرا نمیتونم بگیرمشون ؟ .. پیرمرد گفت دستت نمیرسه..آسمون و ستاره هاش خیلی بلندن .. هر چقدر هم ما قدمون بلند باشه نمی‌تونیم بگیریمشون.. پسرک گفت یعنی تو هم نمی‌تونی!؟ آره پسرم منم نمیتونم .. فقط میتونیم نگاشون کنیم تحسینشون کنیم ..ستاره ها را بشمار تا بخوابی ..از اونجا شروع کن اون یکی که چشمک میزنه ..لای اون شاخه دیدیش ؟ پسرک گفت آره .. وای پدربزرگ یکیشون داره سقوط می‌کنه .. دیدمش از اونور افتاد..
پیرمرد بی توجه گفت : پا ندارم راه درازی در پیش داریم .. دو روز دیگه باید راه بریم تا برسیم.. منم زیادی پیرم.. سن زیادی ازم گذشته .. دیگه پیر شدم پسرم ..همینکه باهام اومدی کوه کمکم کردی ازت ممنونم.. بخواب باید صبح راه بیفتیم..‌ پیرمرد نگاهی کرد ..پسرک خواب رفته بود ..فقط صدای جیرجیرک ها و پارس سگها بگوش می‌رسید.. پیرمرد لبخند زد و سرش را به زمین گذاشت.. صبح شده بود ..آفتاب زده بود خر عرعری کرد و پسرک بیدار شد پدربزرگش را صدا زد .. انگار هنوز خواب بود .. هر چه پدربزرگش را صدا زد جواب نداد تکانش داد ولی تکان نخورد.. همانجا نشست و گریه کرد .. کسی آنجا نبود .. پسرک مجبور بود راه را بدون پیرمرد برود او حالا تنها شده بود .. با گامهای کوچک و کوتاه افسار الاغ را در دست گرفت و با چشمانی گریان راهی شد ..باید خبر مرگ پدربزرگش را به اهالی می‌داد
..
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر: مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی

۸


فصل کوچ قاصدکها بود .. هواشناس دلتنگ قاصدک ها بود .. بخاطر آورد وقتی قاصدکی می‌آمد آن را به آرامی در مشت خود می‌گرفت و کنار گوش خود می‌برد.. سپس لبخندی میزد و قاصدک را نوازش میکرد و با او حرف می‌زد سپس آن را فوت میکرد و می‌گفت برو بسلامت برو خبرهای خوبت را هم به بقیه برسان... هواشناس می گفت قاصدک ها در باد گم شده اند .. شاید هم مرده اند.. باد قبلاً مهربان‌تر بود .. باد مقصرست ..او دیگر رادار دقیقی نیست.. نباید به باد اعتماد می‌کردیم..وای که زندگی مان را به باد داده‌ایم..
ما بی خبران در اینجا در انتظار روزهای خوش هستیم .. هواشناس به ناچار کلاغها را فرستاد .. تا شاید ردی از قاصدکها بیابند.. دسته چهل تایی کلاغها مدتی بود رفته بودند و وقتی که برگشتند ..
باد سرکش آمد .. ابرهای سیاه آمدند .. باران تندی بارید .. ولی قاصدکی دیگر نیامد
..
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر : مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی

۹


اوایل تیرماه بود .. یک ساعتی برق رفته بود ، پیرزنی بر روی صندلی رو به پنجره نشسته بود و در حالیکه خود را باد میزد .. با یک دستش عصا را برداشت و به سمت حیاط گرفت و با عصبانیت گفت آی تابستون بیا و بستون گرمات و همه تیرهات شلیک کن و بگذر .. دیگه کشتی ما رو با گرمات.. دخترش خندید و گفت مامان خوب گفتی واقعاً تابستون فصل تبهکاریه.. همه رو شکنجه می‌کنه با گرماش.. پیرزن گفت ها پس چی هواش بس مجرمانه گرمه .. دختر جوان خندید و گفت قربون تو مامان جونم بشم یه پا شاعر شدی ها ..
یکهو برق آمد و هردو خندیدند..
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر : مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی

۱۰


جمشید درب کبریت را باز کرد ..کبریتی بیرون آورد و سیگارش را روشن کرد ..سپس کبریت آتش گرفته را در جعبه گذاشت ، بقیه کبریت‌ها به دنبالش آتش گرفتند..در حالیکه به سیگار پک می‌زد جعبه سوخته کبریت را به دوستش نشان داد و گفت نگاه کن اینها همشون جسدن داخل یک تابوت اول از سر آتش گرفتن.. همشون رو من کشتم .. این‌ها ما هستیم..ما اول فکرمون می میره بعد خودمون .. دوستش گفت آره درسته ..ما همه نسل سوخته هستیم..
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر : مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی
۱۱

خورشید و ستاره دوستان دوران کودکی بودند که بدلایلی از هم جدا شده بودند آنها پس از ۲۰ سال بصورتی غیر منتظره در خیابان همدیگر را دیدند و به پارک نزدیکی رفتند تا حرف بزنند.. پس از اینکه کلی خوش و بش و احوالپرسی کردند ، ستاره به شوخی گفت : راستی خورشید الان مطبت کجا هست بیایم مریضت بشیم ؟ آخه خانمی تو همیشه شاگرد اول مدرسه بودی و از من خیلی درست بهتر بود ..
خورشید گفت : چی بگم ، من سالها درس خوندم و از بچگی میخواستم پزشک بشم .. ولی بعدها که همدیگر ندیدیم مسایلی پیش اومد که نمیتونستم درست درس بخونم و تقریباً همون سالهای آخر دبیرستان دیگه کم کم لنگیدم و درسم ضعیف شد .. هر جوری بود گفتم پزشک نشدم ، حتماً پرستار میشم .. ولی متأسفانه کنکور ندادم.. کم کم خواستگار برام اومد و خودت میدونی حواس پرتی و قرار های عاشقی و.. ستاره که با تعجب نگاهش میکرد و دهانش باز مانده بود گفت : خب بعدش ؟؟ هیچی دیگه سال بعدش با تشویق همسرم کنکور دادم ولی رشته خوبی قبول نشدم و البته منم دوستش نداشتم ..دیگه دانشگاه نرفتم.. پوزخند زد و گفت : الآنم یک جورایی پرستارم.. با این تفاوت که پرستار بچه هستم و تو خونه مردم کار می‌کنم .. البته بچه‌ها را دوست دارم ..دوستش گفت : آخی حیف شد باورم نمیشه..واقعا ناراحت شدم برات ..ولی بازم اشکال نداره اون مهربونی و نوع دوستی ت را داری جای دیگه پیاده می‌کنی .. اشکال نداره عزیزم زندگی همینه منم بهتر از تو نشدم.. منو نمیگی کوچک بودیم همش می‌گفتم می‌خوام کارخونه دار بشم ..پولدار بشم ؟ خورشید گفت : خب ؟ ستاره خندید و گفت الان شدم خونه دار .. خورشید گفت آره سالها با امید و آرزو زندگی میکنیم و متوجه نمیشیم که چقدر پیر میشیم و تا به خودمون اومدیم دیدیم دیگه جوون نیستیم.. زندگی غیرقابل پیش‌بینیه .. ستاره چشمکی زد و گفت: آره چه زود گذشت.. حالا به خودت سخت نگیر خورشید مهربون..دیگه باید به فکر بچه هامون باشیم اونها رو حمایت کنیم سروسامون بگیرن ، از ما که گذشت .. خورشید گفت: آره واقعا.. ولی همیشه یه چیزی اون ته دلم راضی نیست از خودم گله دارم باید بیشتر تلاش می‌کردم.. ستاره گفت : ببین کاری که نمی‌خواد بشه حتما نمیشه دیگه غصه نخور دوست گلم .. خورشید گفت: ممنون عزیزم شماره و آدرس منو یادداشت کن حتما یکروز با شوهر و بچه هات بهمون سر بزن خوشحال میشم ..
ستاره گفت : حتما عزیزم ما حرفهای نگفته زیاد داریم اینجا نمیشه گفت.. مزاحمت نمیشم .. هردو از روی نیمکت پارک بلند شدند با همدیگه روبوسی کردند و خداحافظی کردند و رفتند ..
در نیمکت روبرو دختر دانش آموزی کیفش باز بود و در حالیکه کتابش باز و روی پاهایش برعکس گذاشته شده بود به زمین خیره شده بود و در فکر بود ..
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر : مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی

۱۲


احمد با دوستش در خارج از کشور تماس تصویری برقرار کرده بود.. او قفسه های فروشگاه را قیمت اجناس را همه را به دوستش نشان می‌داد.. و به دوستش قیمت ها را می‌گفت .. او روغن سرخ کردنی را از قفسه برداشت و نگاهش کرد سپس به صف پشت سرش هم نگاه کرد .. به جمعیت زیادی از مردم که در صف خرید روغن خوراکی بودند ..
احمد در حالیکه هنوز گوشی را در یک دست و روغن را در دست دیگرش داشت ، برگشت و گفت: نیستی و نیستی ات گران ست در پی هستی ارزان ما ..!! دوستش با خنده گفت : حالا با من بودی یا با روغن؟!
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر : مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی
۱۳

برادران در حال بازی و شیطنت بودند که یکهو برق رفت ..شب بود و خانه تاریک شد .. پدرشان تازه از سرکار برگشته بود ، خسته بود و روی مبلی لم داده بود .. بچه‌ها زود هر کدام به اصرار از مادرشان چندتا شمع خواستند ..دلشان می‌خواست همیشه برق برود .. آنها زود شمعها را روشن کردند .. از تاریکی موقتی که در خانه بوجود می‌آمد خوششان می‌آمد و نهایت استفاده را می‌کردند..آنها همیشه سایه بازی می‌کردند.. با حرکت دستها و بدن خود اشکال مختلف ، ترسناک و یا خنده داری بر روی دیوار بوجود می آوردند.. برادر وسطی که دوازده سالش بود گفت : بیاین یه بازی جدیدی بکنیم .. این شمع ها انگار ما هستیم ببینیم کی شمعش زودتر خاموش میشه و می‌میره.. !! سه تا شمع ساده و بلند بودند .. برادر بزرگتر شمعش را وارونه گرفته بود چون می‌خواست شمع برادرانش سفت به ته جا سیگاری بچسبد ، اول برای آنها روشن کرده بود و مومش آب شده بود به همین خاطر شمعش کمی کوتاهتر از بقیه بود .. شمع دوتا برادر دیگر تقریبا هم اندازه بودند.. و با هر ترفندی میخواستند که شمع‌ها آب نشود .. برادر بزرگتر فقط نگاهشان می‌کرد و می‌خندید.. او تازه به سن بلوغ رسیده بود و داشت مرد می‌شد .. دقایقی گذشت .. شمع برادر بزرگتر تقریباً دیگر آب شده بود .. برادر وسط روبه برادر بزرگش گفت : داداش تو زودتر مردی و خندید .. برادر کوچکتر که هشت سال داشت دستانش را بر روی شمعش گذاشته بود و با فوت و آب دهان و هر ترفندی شمع برادر وسطی که کنارش بود را خاموش کرد و گفت : هه هه من کشتمت.. برادرش ناراحت شد و گفت: تو دبه کردی قبول نیست..!! برادر کوچکشان که به شمعش فشار آورده بود ، دستش کمی سوخت و زود دستش را برداشت.. او شمع خودش را هم خاموش کرده بود و از بالا هم شکسته بود .. برادر وسطی خندید .. برق آمد همه جا روشن شد .. همه خندیدند.. پدرو مادرشان آرام صلوات فرستادند.. پدرشان پشت سرشان روی مبل نشسته بود و در فکر بود و چیزی نمی‌گفت..
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر : مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی
۱۴


من برای رییس ثبت احوال نامه نوشتم ..
نوشتم که من شکایت دارم ..
شناسنامه ها را باید بروز کنند ..
شناسنامه باید شبیه دفتر خاطرات باشد ، شبیه کلاسوری قطور و مهر و موم شده و برایش قفل بگذارند..
البته یک نسخه سیستمی هم در مرکز ثبت و احوال برایش درست کنند..
چرا برای ثبت احوال فقط صفحه اول و آخر شناسنامه مهم ست ؟؟
چرا در شناسنامه از تولد تا مرگ صفحه ای نیست.. ؟ و تنها خلاقیتش همان صفحات اول و آخرست و تشکیل خانواده .. ؟!
باید صفحاتی برای انتقادات بگذارند ..
و اینکه مطلبی جداگانه هم نوشته ام در مورد حق فرزندی و جویا نشدن حال فرزند توسط پدر و مادر .. چرا کسی جایی از حقوق فرزند سخنی نمی‌گوید ؟
و تنها از جوانی جمعیت گله دارید و مرتب آمارهای زادوولد را چک می‌کنید؟
چرا شما فقط کمیت را می‌بینید نه کیفیت زندگی را ؟!
چرا همیشه فقط حق پدرو مادر بر فرزند مهم ست ؟ مگر نه این که انسانیم!!
این جمله معمول که « ما شما را بزرگ کرده ایم » یک توهین ست ..
تا که معنای بزرگ کردن چه باشد ..!! یعنی نان و آب دادن ..؟! من پوزش میخواهم ولی این را هر حیوانی هم بلدست..
پس تربیت ،مهر و محبت متقابل ، فرهنگ و آموزش و پشتیبانی چه ؟؟
و اینکه اگر فرزندی مهر و محبت والدینش به دلش مانده باشد و کمبود محبت داشته باشد به کجا باید مراجعه کند آقای رییس ؟؟ این فردا دامن گیر ثبت احوال هم می‌شود.. این نامه را من جداگانه نوشته ام ..
ولی من شناسنامه را که یک موضوع کلی ست دارم مطرح میکنم ..
باید جایی برای شرح احوالات روزانه بگذارند ..
جایی برای ثبت دلنوشته ها و پیگیری و رفع آنها توسط ثبت احوال ..وگرنه .. ثبت اسامی مولودین جدید و‌ خط زدن متوفیان که کاری ندارد ، این که هنر نیست .. !! هست ؟؟

من این نامه را فرستادم و زیرش را امضاء زدم ..
الان چندسال ست که هنوز منتظر جوابم .. ولی تا به امروز هیچ پستی از ثبت احوال برایم نامه نیاورده.. بجز آن شناسنامه المثنی سالها پیشم ..
 
بالا پایین