همگانی داستان‌های وحشتناک واقعی

[وفا]

مرد شروع به کشیدن طناب به عقب کرد، اما به چیزی گیر کرد. در نهایت مرد به سختی تونست طناب رو بالا بکشه. وقتی طناب بالا اومد، چراغ قوه شکسته بود ولی در عوض، یه کیف کوچیک سفید به اون وصل شده بود.

 

[وفا]

با دستای لرزون، اونو باز کرد و در کمال تعجب، یه تیکه طلا همراه با یه یادداشت دست نویس توش بود.

 

[وفا]

مرد یادداشت رو برداشت و سعی کرد اونو بخونه، اما به زبانی نوشته شده بود که نمی تونست بفهمتش، بنابراین کاغذو دور انداخت. اون به همسرش گفت که برای خرید چراغ قوه بیشتر به شهر میره و بهش دستور داد تا زمانی که بیاد، حفره رو زیر نظر داشته باشه.

 

[وفا]

به محض اینکه شوهرش رفت، به سرعت به خونه برگشت و توی کمد ها به دنبال فرهنگ لغت گشت که متوجه شد روش نوشته:

“غذا بفرست“

 

[وفا]

زن یه تیکه ژامبون بزرگ رو از یخچال بیرون آورد. وقتی به سوراخ برگشت، ژامبون رو توی یه سطل گذاشت، اونو به طناب بست و پایین فرستادش.

 

[وفا]

زن مدتی منتظر موند و سپس طناب رو به عقب کشید. سطل خیلی سنگین بود و زن مجبور شد برای استراحت، توقف کنه. اون در آخر سطل رو بالا آورد و از دیدن سطل که تا انتها پر از جواهرات درخشان شده بود، شوکه شد. یه یادداشت دیگه وجود داشت و این بار، اون به زبان انگلیسی بود.

 

[وفا]

روش نوشته شده بود: “غذای بیشتری بفرست“.

اون به سرعت به خونه برگشت و جواهرات رو مخفی کرد.

 

[وفا]

وقتی مرد برگشت، پشت وانتش پر از چراغ قوه بود. اون تعدادی از اونارو توی سطل گذاشت و پایین داد، اما وقتی طناب رو به عقب کشید، عصبانی شد و متوجه شد که سطل خالیه درحالی که همه‌ی چراغ قوه ها شکسته.

 

[وفا]

اون با خشم شدیدی، بقایای چراغ قوه‌هارو لگد کرد و فحش داد. به خونه برگشت و اسلحه کمری خودشو آورد. به همسرش گفت که قراره به سوراخ بره و با طلا برگرده‌

 

[وفا]

زن به شوهرش التماس کرد که نره، اما اون خیلی عصبانی بود و به زن گوش نداد. اون یه سطل بزرگ رو به پشت کامیونش وصل کرد. توی سطل رفت و به زنش گفت اونو بعد ده دقیقه بالا بکشه.