جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده داستان توبه فریب اثر پوررضاآبی‌بیگلو

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط حیدار با نام داستان توبه فریب اثر پوررضاآبی‌بیگلو ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,394 بازدید, 26 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع داستان توبه فریب اثر پوررضاآبی‌بیگلو
نویسنده موضوع حیدار
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AYSEL
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
و آقا عماد شروع کرد به شناخت دادن خانواده داماد. اسم خواستگار سروش بود. از چهره‌ی جدی و مردانه‌اش آشکار بود که انسانی متفکر و عاقل است. بیست و سه ساله‌ش بود. خانواده ثروتمند و محترمی داشت و خودش روی پای خودش ایستاده بود و شرکتی را ایجاد کرده بود. ظاهری بسیار جذاب و خوب داشت. صد برابر از مهراب زیباتر بود اما مهراب جذبه‌ی خاصی داشت که او هرچقدر هم اخم و تخم می‌کرد، نداشت.
عماد با ذوق و شوق خاصی آن پسر را برای مهراب تعریف می‌کرد. انگار مطمئن بود این پسر می‌تواند داماد خوبی برای خود باشد. مهراب هر لحظه ناامیدتر و پریشان‌تر شد. تا حدی به فکر رفت و دمغ روی تشکش نشسته بود که سینی چای روبه‌روی خود را ندید. با صدای روشنک به خود آمد:
- مهراب! بردار دیگه دستم شکست.
و با لبخندی شیطنت‌دار به چهره‌‎ی شکسته‌ی مهراب خیره شد. مهراب بدون نگاه کردن به روشنک استکان و نعلبکی را که مخصوص خودش بود برداشت و روی زمین گذاشت. روشنک متعجب به ابروهای افتاده و شانه‌ی خمیده مهراب خیره شد. قد راست کرد. به سوی آشپزخانه رفت و سینی را روی اپن گذاشت و رفت کنار روشنا نشست.
عماد که طرف صحبتش با مهراب بود، ضربه‌ی آخرش را ناجوانمردانه زد.
- خلاصه که آقا مهراب پدر دوم این خانواده‌ست. روی گردن روشنک حق پدری داره. عین‌هو دختر خودش ازش مواظبت می‌کرد.
پس از آن دیگر نشنید که عماد چه می‌گفت.
او جای پدر روشنک بود. واقعا هم جای او بود. فاصله‌ی سنی مهراب و عماد حداکثر بیست سال بود. چطور می‌توانست دختری را که به اندازه سن خودش فاصله سنی دارد به عنوان همسر بپذیرد؟
آهی کشید. در این مدت کوتاه چطور به خود جرأت داده بود که دلبسته دختری شود که حق پدری گردنش دارد؟
داشت دیوانه می‌شد. احساس می‌کرد مغزش دارد می‌پزد. متوجه شده بود که روشنا فقط چشمش به او است و منتظر است واکنشی نشان دهد. او نگران مهراب بود. نگران حال خراب مهراب. عشق آتشین مهراب نسبت به خواهرش، عشقی که دیگر ممنوعه شده بود.
عماد با اجازه خواستن از مهراب، گفت که دختر و پسر به اتاق بروند و با هم صحبت کنند. روشنک و سروش بلند شدند. در همان زمان روشنا گفت:
- آقا مهراب شمام بفرمایین.
و رو به جمع با ناز و ادا گفت:
- به هر حال... باید یکی باهاشون بره دیگه.
پدر داماد خندید و سری تکان داد. مهراب ناتوان به روشنا خیره شد. روشنا ابرو بالا انداخت و ل**ب زد:
- پاشو دیگه!
مهراب یاعلی گفت و کلاهش را روی سرش گذاشت و از جایش بلند شد. لبخندی به روی سروش زد و تعارف کرد بروند. روشنک جلوتر رفت و آنها را به سوی اتاقی که مهراب تابه‌حال چندین بار آنجا از خستگی خوابش برده بود، راهنمایی کرد.
آن دو وارد شدند و منتظر مهراب ماندند که وارد شود. اما مهراب لبخندی زد و خواست در را ببندد که سروش گفت:
- آقا مهراب شما تشریف نمیارین؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
مهراب در را نیمه‌باز گذاشت و گفت:
- نه داداش مزاحم نمیشم.
حرکات و رفتار و طور حرف‌زدن و حتی چهره‌ی پر ابهت مهراب، به دل سروش نشسته بود. آنقدر عماد پدر پدر کرده بود که به سروش هم فهمانده بود که مهراب نوعی پدر همسر آینده به حساب می‌آید.
سروش پافشاری کرد که رقیب شکست خورده‌اش هم در اتاق باشد. برای مهراب سخت بود. می‌نشست و به حرف‌هایی که قرار بود در آینده نه چندان دور با روشنکش انجام می‌داد گوش می‌داد؟
به اینکه قرار است به خانه‌ای که از قصر کم نداشت عروس ببرد و بچه‌هایش را ناز پرورده کند؟ به اینکه تمام جواهرات دنیا را برای روشنکش می‌گیرد و هر لباسی که می‌خواست را به او می‌پوشاند؟
اگر خود در این موقعیت قرار می‌گرفت چه می‌گفت؟ بنده خانه‌ی مادری دارم که چند سال پیش با پس‌اندازم خریده‌ام. شغلم جوشکاری است. از دختران مودب و با حجاب خوشش می‌آید. بچه‌هایشان روی پای خودشان می‌ایستند. انگشتر نامزدی را به یادگار برای خود نگه می‌دارند... . جای پدر او هست؟
آهسته سری تکان داد و با گفتن یک با اجازه، رفت و در بالکن را باز کرد و روی نرده‌ی سرد نشست. نمی‌خواست هیچکدام از حرف‌هایشان را بشنود. پرده‌ی توری مانند بالکن را کشید و سیگاری روشن کرد.
تمام مدتی که آنها حرف می‌زدند، مهراب جنگی در دلش راه انداخته بود. خون و خون‌ریزی به راه بود. داشت سعی می‌کرد که پیشوند «م» مالکیت را از دُمِ نام روشنک ببرد. روشنک دیگر برای او نبود. حرام بود اگر به ناموس دیگری فکر می‌کرد. اینطور خودش از چشم خودش می‌افتاد.
یاد حرف مادرش افتاد. او تمام تلاشش را برای محافظت از این خانواده کرده بود، تمام تلاش یعنی تمام زور و بازو و عقل و فکرش را. زین پس باید پای خود را به گلیم خود می‌کشید و زندگی خود را راست و ریست می‌کرد. دیگر چه باید می‌کرد برای این خانواده؟ حال خودشانند و خدای خودشان. روشنک خانواده قدرتمند و ثروتمندی پیدا کرده بود. به طور حتم این فکر در ذهن عماد پرسه می‌زد که اگر ناگهان داریوش زاهد و پسرش سر و کله‌شان پیدا می‌شد، این قوم نیرومند می‌توانست شکستش دهد. به طور حتم این‌طور بود!
بر فرض که مهراب همسر روشنک می‌شد؛ چه کاری می‌توانست برای حفظ جان خود و خانواده شیخی در مقابل برادر و پدرش انجام دهد؟ پدری که به پسر خود رحم نمی‌کرد و نکرده بود؟
آهی کشید.
سرش را چرخاند و به دو شخص داخل اتاق خیره شد. این سومین سیگاری بود که می‌خواست روشن کند. تصمیم گرفت از فکر و خیال بیرون بیاید. یالله گویان وارد اتاق شد و روی تخت کنار روشنک نشست. لبخندی زد که دندان‌های سفید زیر سیبیلش نمایان شد. دست مشت شده‌اش را روی ران پایش به طور قائم گذاشت و گفت:
- خب... آقا سروش. بگو ببینم چطور این آتیش‌پاره رو شناختی؟
سروش لبخندی زد و ماجرا را تعریف کرد:
- والا آقا مهراب... من ماشینم رو به تعریف دوستم آورده بودم به تعمیرگاه آقا عماد تا موتورش رو عوض بکنه. داشتم با تلفن حرف می‌زدم که روشنک خانم رو دیدم با یکی از دوستاشون سمت تعمیرگاه می‌یان. و اینطور شد که تصمیم برای ازدواج با ایشون گرفتم.
 
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
- دوسش داری یا نچ؟
- من مردی نیستم که به هرکس و هر چیزی علاقه نشون بدم؛ اما قلبم برای روشنک خانمه.
- چطوری می‌خوای خوشبختش کنی؟
- زندگیم رو به پاشون می‌ریزم. سعی می‌کنم رویاهایی که داشتن رو محقق کنم، اگه که شایسته‌شون باشه.
روشنک با چشمان اشک‌بار به چهره‌ی شکسته و پیر شده‌ی مهراب خیره شده بود. او می‌دانست. علاقه مهراب به خود را چندین بار دیده و شنیده بود. تنها نمی‌دانست که چطور در میان آنها نشسته و دارد با کسی که به خواستگاری‌اش آمده خوش و بش می‌کند. با چه دلی؟!
مهراب سوال می‌پرسید و سروش با تمام دقت و حوصله و ادب پاسخش را می‌داد. سروش می‌خواست جایی در دل مهراب باز کند. فکر می‌کرد حیف این مرد است که از دستش بدهد. رفاقت او برایش ارزش داشت؛ پس منطقی و به دور از هر نیت شرّی، به سوالاتی که مهراب پرسید دوستانه جواب داد.
اما مهراب خود را به هر دری می‌زد؛ تلاش‌های آخرش را می‌کرد که این خواستگار محترم سوتی بدهد و اینطور به عماد و زینب نشان دهد که سروش لایق روشنک نیست. اما این فرصت جور نشد. سروش بسیار عاقل و باهوش بود. از راه منطق حرف می‌زد و برای خواسته‌های خود ارزش قائل بود. همه چیز را رُک و بدون هیچ‌گونه اغراقی به زبان می‌آورد.
مهراب سری تکان داد. به سمت روشنک که سرش را پایین آورده بود و با انگشتانش بازی می‌کرد، چرخید.
خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
- روشنک بابا جان شرمنده دخترم. الان فکر می‌کنی این مهراب نچسب چی می‌گه این وسط، انگار خواستگاری اینه. ولی به هر حال باید مطمئن بشم دیگه، این فضولیا و خرمگس بازیا لزوم داره. با گفت و گویی که با سروش خان داشتم آندرستن کردم که مرد فهیمیه! انگاری خیلی خاطرت رو می‌خواد.
و لبخندی می‌زند. به سروش که با نگاهی محبت‌دار به روشنک خیره شده بود نگاه کرد.
اگر کسی دیگر جای سروش بود چشم‌هایش را در می‌آورد، ولی حالا... .
سرفه مصلحتی کرد و گفت:
- شاید خودتون به نتیجه رسیده باشین ولی منم می‌خوام نتیجه‌گیری کنم ببینم چند به چنده.
و روشنک را مخاطب حرفش، بدون آنکه نگاهش کند قرار داد.
- روشنک، دخترم... .
چقدر برایش سخت بود عشقش را دخترم صدا کردن.
- بگو ببینم. فکر می‌کنی سروش خان می‌تونه آدمت بکنه؟
و خنده‌ی کوتاهی کرد. منتظر پاسخ نماند و گفت:
- خب معلومه. تو مگه همیشه همچین مردی رو نمی‌خواستی؟ می‌خوام بدونم به ارزش‌های سروش خان قراره احترام قائل بشی؟
روشنک سرش را بالا آورد. چشمان درخشان درشتش بابت اشک حلقه‌زده درخشان‌تر شده بود.
مهراب هم سرش را سویش چرخاند. وقتی بارش آن دو گوی بزرگ را دید یادش آمد که روشنا گفته بود روشنک به او حس‌هایی دارد. به نظرش همین الان باید آن حس‌ها را می‌کشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
- دخترم جواب آخرت چیه؟ هیچ‌کدوم از سوالا رو که جواب ندادی. زبونت رو لولو خورده؟
سروش خندید. روشنک لبخند زد؛ مهراب منتظر بود.
یعنی نه می‌گفت؟ اگر بله می‌گفت چه؟ چشم‌انتظار بود. روشنک تا ل**ب تر کند جان مهراب بالا آمد.
- نظر من... مثبته.
همین! همین نظر برای کشتن روح آتشین مهراب کفایت می‌کرد. سروش سرش را پایین انداخت. مهراب به چهره‌ی سرخ روشنک خیره شد.
به سوی سروش چرخید و گفت:
- اجازه هست برای اولین و آخرین بار این دخترمون چند لحظه در آغوش پدر دوم چپونده بشه؟
سروش از روی صندلی بلند شد و گفت:
- بله... به هر حال جای پدرشونین.
مهراب چرخید. طوری محکم روشنک را بغل گرفت گرفت که سروش یکه خورد.
روشنک چشمانش را بست و دستانش را دور کمر مهراب انداخت. سرش را روی شانه‌اش گذاشت و آهسته اشک ریخت. مهراب زیر چشمانش تر شده بود. روشنک را محکم به خود می‌فشرد. گویی این آخرین دیدار بود. کلاهش را با دستش برداشت و روی میز تحریر چوبی روشنک گذاشت. فشاری خفیف داد و روشنک را از خود جدا کرد.
لبخندی به رویش زد و پیشانی‌اش را بوسید. چند بار روی شانه‌اش کوبید و بلند شد. روشنک را هم بلند کرد و رو به سروش که متاثر به این صحنه خیره شده بود، نیشش را باز کرد و گفت:
- تو که نمی‌دونی این پدرصلواتی چقدر بلا سرم آورد. من دارم می‌رم. دیگه نمی‌تونم ببینمش، دلم براش تنگ میشه. ببخشید که تو عروسی‌تون نیستم.
و رفت و سروش را در آغوش گرفت. خوشحال بود که سروش و روشنک از او سوالی درباره رفتنش نپرسیدند. سروش را هم از خود جدا کرد. کتش را روی شانه‌ی خمیده اما استوارش محکم کرد. بدون خداحافظی به سوی بالکن رفت. بالکن به حیاط راه داشت؛ از آنجا گذر کرد و کفشش را پوشید. برگشت و نگاهی کوتاه به آن دو کرد و در آخر دستش را بلند کرد و تکان داد. سر به سوی در رفت و از حیاط خارج شد.
یک سال پیش، همین ماه از زمستان بود که دختری گربه مانند را از دست اوباش محل نجات داد. آن زمان هیچ حسی به او نداشت، فکر کرد که کار ثوابی کرده است. اما کو اجر آن کار ثواب؟
قلبش داشت تکه‌تکه می‌شد. نفس‌نفس می‌زد، نمی‌توانست روی پایش بایستد. باد سرد به سر بی کلاهش می‌خورد و حالش را دگرگون می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
چند کوچه از آن خانه دور شده بود. به طور حتم اکنون دهانشان را با شیرینی شیرین کرده بودند.
کوبش قلبش به سی*ن*ه‌اش کمتر شده بود. سی*ن*ه‌ی ستبرش به خس‌خس افتاده بود. نای باز کردن چشم‌هایش را نداشت. تمام توان خود را جمع کرد، از کوچه‌های خلوت گذشت و مقابل خانه‌اش ایستاد.
دیگر پایش توان نداشت، سر خورد.
روی زانویش ایستاد اما دیگر نتوانست... نتوانست. کوبش قلبش کمتر شد. جلوی دیدش تار شد، نفسش در نیامد... .
ایستاد... قلبش ایستاد. بی‌جان روی برف‌های سرد و نرم که با آغوش باز هیکل نیرومند مهراب را در بر گرفته بودند، به خوابی رفت که خواب ابدیت نام داشت.
مجلس عزایش باشکوه بود. همه اشک می‌ریختند، نقل می‌کردند که مهراب از عشق روشنک، دختر عماد شیخی جان داده است.
زمانی که این داستان به گوش روشنا رسید، آن را تکذیب کرد. با گریه فریاد می‌زد
مهراب مرد بود، به هیچ‌ک.س نظر نداشت. هردوی‌مان را جای دخترانش دوست داشت. روحش را با این حرف‌ها عذاب ندهید؛ عذابش ندهید.
مهراب در آخرین لحظات زندگی‌اش، با خود تکرار کرد که روشنک را همچون دخترش دوست می‌دارد.
روشنک کلاه به یادگار مانده‌ی مهراب را هر شب قبل از خواب در سی*ن*ه‌ی پر غمش می‌فشارد و برای سروش، از مردانگی‌های آن جوان‌مرد سخن می‌گوید.
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
May
779
3,677
مدال‌ها
5
IMG-20210618-WA0044.jpg
نویسنده عزیز ضمن خسته نباشید، بابت اتمام اثر خود و از شما بابت اعتماد و انتشار داستان خود در انجمن رمان بوک سپاسگذاریم🌹
موفق باشید!
 
بالا پایین