- Dec
- 2,190
- 30,844
- مدالها
- 10
و آقا عماد شروع کرد به شناخت دادن خانواده داماد. اسم خواستگار سروش بود. از چهرهی جدی و مردانهاش آشکار بود که انسانی متفکر و عاقل است. بیست و سه سالهش بود. خانواده ثروتمند و محترمی داشت و خودش روی پای خودش ایستاده بود و شرکتی را ایجاد کرده بود. ظاهری بسیار جذاب و خوب داشت. صد برابر از مهراب زیباتر بود اما مهراب جذبهی خاصی داشت که او هرچقدر هم اخم و تخم میکرد، نداشت.
عماد با ذوق و شوق خاصی آن پسر را برای مهراب تعریف میکرد. انگار مطمئن بود این پسر میتواند داماد خوبی برای خود باشد. مهراب هر لحظه ناامیدتر و پریشانتر شد. تا حدی به فکر رفت و دمغ روی تشکش نشسته بود که سینی چای روبهروی خود را ندید. با صدای روشنک به خود آمد:
- مهراب! بردار دیگه دستم شکست.
و با لبخندی شیطنتدار به چهرهی شکستهی مهراب خیره شد. مهراب بدون نگاه کردن به روشنک استکان و نعلبکی را که مخصوص خودش بود برداشت و روی زمین گذاشت. روشنک متعجب به ابروهای افتاده و شانهی خمیده مهراب خیره شد. قد راست کرد. به سوی آشپزخانه رفت و سینی را روی اپن گذاشت و رفت کنار روشنا نشست.
عماد که طرف صحبتش با مهراب بود، ضربهی آخرش را ناجوانمردانه زد.
- خلاصه که آقا مهراب پدر دوم این خانوادهست. روی گردن روشنک حق پدری داره. عینهو دختر خودش ازش مواظبت میکرد.
پس از آن دیگر نشنید که عماد چه میگفت.
او جای پدر روشنک بود. واقعا هم جای او بود. فاصلهی سنی مهراب و عماد حداکثر بیست سال بود. چطور میتوانست دختری را که به اندازه سن خودش فاصله سنی دارد به عنوان همسر بپذیرد؟
آهی کشید. در این مدت کوتاه چطور به خود جرأت داده بود که دلبسته دختری شود که حق پدری گردنش دارد؟
داشت دیوانه میشد. احساس میکرد مغزش دارد میپزد. متوجه شده بود که روشنا فقط چشمش به او است و منتظر است واکنشی نشان دهد. او نگران مهراب بود. نگران حال خراب مهراب. عشق آتشین مهراب نسبت به خواهرش، عشقی که دیگر ممنوعه شده بود.
عماد با اجازه خواستن از مهراب، گفت که دختر و پسر به اتاق بروند و با هم صحبت کنند. روشنک و سروش بلند شدند. در همان زمان روشنا گفت:
- آقا مهراب شمام بفرمایین.
و رو به جمع با ناز و ادا گفت:
- به هر حال... باید یکی باهاشون بره دیگه.
پدر داماد خندید و سری تکان داد. مهراب ناتوان به روشنا خیره شد. روشنا ابرو بالا انداخت و ل**ب زد:
- پاشو دیگه!
مهراب یاعلی گفت و کلاهش را روی سرش گذاشت و از جایش بلند شد. لبخندی به روی سروش زد و تعارف کرد بروند. روشنک جلوتر رفت و آنها را به سوی اتاقی که مهراب تابهحال چندین بار آنجا از خستگی خوابش برده بود، راهنمایی کرد.
آن دو وارد شدند و منتظر مهراب ماندند که وارد شود. اما مهراب لبخندی زد و خواست در را ببندد که سروش گفت:
- آقا مهراب شما تشریف نمیارین؟
عماد با ذوق و شوق خاصی آن پسر را برای مهراب تعریف میکرد. انگار مطمئن بود این پسر میتواند داماد خوبی برای خود باشد. مهراب هر لحظه ناامیدتر و پریشانتر شد. تا حدی به فکر رفت و دمغ روی تشکش نشسته بود که سینی چای روبهروی خود را ندید. با صدای روشنک به خود آمد:
- مهراب! بردار دیگه دستم شکست.
و با لبخندی شیطنتدار به چهرهی شکستهی مهراب خیره شد. مهراب بدون نگاه کردن به روشنک استکان و نعلبکی را که مخصوص خودش بود برداشت و روی زمین گذاشت. روشنک متعجب به ابروهای افتاده و شانهی خمیده مهراب خیره شد. قد راست کرد. به سوی آشپزخانه رفت و سینی را روی اپن گذاشت و رفت کنار روشنا نشست.
عماد که طرف صحبتش با مهراب بود، ضربهی آخرش را ناجوانمردانه زد.
- خلاصه که آقا مهراب پدر دوم این خانوادهست. روی گردن روشنک حق پدری داره. عینهو دختر خودش ازش مواظبت میکرد.
پس از آن دیگر نشنید که عماد چه میگفت.
او جای پدر روشنک بود. واقعا هم جای او بود. فاصلهی سنی مهراب و عماد حداکثر بیست سال بود. چطور میتوانست دختری را که به اندازه سن خودش فاصله سنی دارد به عنوان همسر بپذیرد؟
آهی کشید. در این مدت کوتاه چطور به خود جرأت داده بود که دلبسته دختری شود که حق پدری گردنش دارد؟
داشت دیوانه میشد. احساس میکرد مغزش دارد میپزد. متوجه شده بود که روشنا فقط چشمش به او است و منتظر است واکنشی نشان دهد. او نگران مهراب بود. نگران حال خراب مهراب. عشق آتشین مهراب نسبت به خواهرش، عشقی که دیگر ممنوعه شده بود.
عماد با اجازه خواستن از مهراب، گفت که دختر و پسر به اتاق بروند و با هم صحبت کنند. روشنک و سروش بلند شدند. در همان زمان روشنا گفت:
- آقا مهراب شمام بفرمایین.
و رو به جمع با ناز و ادا گفت:
- به هر حال... باید یکی باهاشون بره دیگه.
پدر داماد خندید و سری تکان داد. مهراب ناتوان به روشنا خیره شد. روشنا ابرو بالا انداخت و ل**ب زد:
- پاشو دیگه!
مهراب یاعلی گفت و کلاهش را روی سرش گذاشت و از جایش بلند شد. لبخندی به روی سروش زد و تعارف کرد بروند. روشنک جلوتر رفت و آنها را به سوی اتاقی که مهراب تابهحال چندین بار آنجا از خستگی خوابش برده بود، راهنمایی کرد.
آن دو وارد شدند و منتظر مهراب ماندند که وارد شود. اما مهراب لبخندی زد و خواست در را ببندد که سروش گفت:
- آقا مهراب شما تشریف نمیارین؟
آخرین ویرایش: