جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده داستان توبه فریب اثر پوررضاآبی‌بیگلو

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط حیدار با نام داستان توبه فریب اثر پوررضاآبی‌بیگلو ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,394 بازدید, 26 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع داستان توبه فریب اثر پوررضاآبی‌بیگلو
نویسنده موضوع حیدار
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AYSEL
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
برق از هوش مهراب پرید. باز هم همان کثافت‌‌کاری‌ها! بازهم... . یعنی حتی ترک‌ کردن مادر را هم به جایی حساب نکرده بود.
- طرف کیه؟ همه اهل محل و شناس دارم، بگو بهم.
سهراب ابرو بالا انداخت و گفت:
- شیخی... عماد شیخی. اسم دخترش یادم نیست ولی یه "ش" داشت تو اسمش. فکر کنم شیرین بود.
با چشم‌هایی خشک شده به چهره‌ی سهراب خیره شد. چه می‌شنید؟ نکند منظورش از شیرین همان روشنک شیخی باشد که اکنون در چندمتر دورتر ایستاده و سرش پایین افتاده؟ یعنی حرف‌هایشان را شنیده است؟ چهره‌اش گرفته شد. سهراب وقتی سکوت او را طولانی دانست با شیطنت وسط فکر و خیالش دوید و گفت:
- آخرش نگفتی، این خانومه کیه که باهاش داشتی می‌رفتی؟ به خدا اگه بگی نامزدته باورم نمیشه. طرف جای دختر نداشته‌ی توئه.
ناگاه مهراب بدون آن‌که خودش هم بداند، یقه‌ی سهراب را گرفت و کوبیدش بر روی دیوار سیمانی سرد پشت سرش. سهراب متعجب منتظر بود تا مهراب حرفی بزند.
- ببین کوتوله! این خانومی که میگی ناموس منه! چه هم‌سن دختر نداشته‌م باشه چه نباشه من بهش نظر دارم! حالیته؟! می‌خوام برم خواستگاریش. از این به بعد هم هر گوسفندی راجع بهش بد حرف زد یا یه نگاه بد بهش انداخت، چشاش رو از حدقه در میارم. این رو تو کله‌ت فرو کن!
سهراب لبخند یک‌وری زد و دستان مهراب را از روی لباسش کند و همان‌طور هم گفت:
- باشه حالا، چرا وحشی میشی؟ من که چیزی نگفتم. بردار ببرش اصلاً به من چه!
و در ادامه چند قدمی از او دور شد و گفت:
- میرم پیش مامان. دلم براش تنگ شده. خیلی وقته ندیدمش.
مهراب بی‌حرف به رفتنش نگاه کرد و وقتی خسته شد، چرخید تا به راهش ادامه دهد. روشنک هنوز سر جایش سر به زیر ایستاده بود. لبخندی زد. سبیل دسته دوچرخه‌ای که داشت، ذره‌ای به او در هنگام خندیدن زیبایی می‌بخشید.
با همان لبخند به سوی روشنک رفت و بالای سرش ایستاد. گفت:
- خب خدا رو شکر به خیر گذشت. بریم؟
روشنک آهسته سرش را بالا آورد. باورش نمی‌شد! این اشک بود که بر چشم‌های گربه‌ای بزرگ آن زیبا روی نشسته بود؟ با تعجب پرسید:
- چته دختر؟ چیزی شده؟ واسه چی داری زار می‌زنی؟
ناگهان یاد حرف‌هایی افتاد که بین خود و برادرش گفته شده بود. پس واقعاً شنیده است. با حال زاری ترانس را روی سکوی یکی از مغازه‌های بسته شده قرار داد و سیگاری روشن کرد.
- چه مرگته دختر؟ یه حرفی بزن!
روشنک کمی جلوتر آمد و سرش را بالا آورد. آهسته گفت:
- من اون پسره رو می‌شناسم. همونیه که بابام من رو به بابای اون پسره باخت.
 
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
از این حرف روشنک یکه خورد، اما به روی خودش نیاورد. پکی کوتاه به سیگار زد و خونسردانه گفت:
- خب! چه دخلی به من داره؟
- خب اسم شما مهرابه اسم ایشون سهراب. معلومه داداشین!
نیش مهراب از شنیدن این حرف باز شد.
- خب چه ربطی داره؟ اسم تو روشنکه اسم دختر همسایه‌مون روشنا، نکنه آبجی باشین؟
روشنک کلافه آهی کشید و گفت:
- آقا مهراب! من حرفاتون رو شنیدم.
و سرش را پایین انداخت. مهراب سری تکان داد و گفت که می‌داند. حالا باید چه کند؟ روشنک در جواب گفت:
- اگه شما بیاین خواستگاری من و من واقعاً همسرتون بشم، اون موقع شاید برادر و پدرتون کوتاه بیان.
ابروهای مهراب طوری بالا رفتند که با موهایش قاطی شدند. چه شنیده بود؟ لبخندی یک‌وری زد. او تابه‌حال ندیده بود دختری خواستگاری کند.
- چطور شد؟ برم به ننه بگم قراره با خانواده تشریف‌فرما بشین؟
و چند لحظه بعد با خشمی کنترل‌ شده و صدایی لرزان گفت:
- دیگه ازین چرت و پرتا نشنفم. قدیما دخترا حیا میا داشتن. الان دیگه خجالت کیلو چنده؟ راه بیفت! خونه‌تون و نشون بده جوش بزنیم و شرّت کم. زن برادری بهت خوش بگذره. دِ یالله!
روشنک سرش را با خشم بالا آورد. با چشمانی آتشین که نمناک بودند به چهره‌ی بی‌فروغ مهراب خیره شد.
- دختر تو چرا اشکت دم مشکته؟ می‌خوای همین‌جوری وسط خیابون این ریختی نگاهم بکنی؟ مردم چی فکر می‌کنن؟
و جلوتر به راه افتاد. منتظر بود که صدای پای روشنک را هم بشنود اما وقتی صدایی نیامد، چرخید تا حرفی بزند اما روشنک تندتر پیش‌قدم شد.
- تو هم مثل بابا و داداشت آشغالی!
و با سرعتی که به گربه می‌مانست، از مهراب جلو زد. مرد جوان از شنیدن این حرف شوکه شده بود. یعنی چه که این‌طور فکر می‌کند؟ وقتی جواب رد به سی*ن*ه‌اش زد به چنین چیزی اندیشید یا... ؟ با صدای بلند فریاد زد:
- لامصب من فقط تو رو چهار ساعته می‌شناسم چطور تشخیص دادی آشغالم؟
از کهولت سن بود یا سنگینی بارش، وسط راه نفسش گرفت. آن دختر واقعاً یک گربه‌ی تمام معنا بود. کم مانده بود از دیوار مردم هم بالا برود. وقتی وارد خانه‌ای شد، مهراب فهمید که بالاخره به آن مکان مورد نظر رسیده‌اند. در چند قدمی که مانده بود، مردی با ظاهری داغان اما لبی خندان سر راهش سبز شد. گویی روشنک تا مهراب بیاید رفته و پدرش را صدا زده بود. پس از سلام و احوالی کوتاه، آن مرد که خود را عماد شیخی معرفی کرده بود، لولای شکسته در حیاط را نشان مهراب داد و این‌بار مهراب بسیار حرفه‌ای نشست پای کارش و لولای در را با ترانس همراه خود جوش زد.
تمام این مدت فکر و ذهنش پی حرف‌هایی بود که روشنک زده بود. آن دختر جوان چطور توانسته بود در عرض چهار ساعت شناخت، چنین به او اعتماد کند؟! واقعاً جای تفکر داشت. یا دلبسته‌ی او شده بود یا این‌که از سر اجبار و از روی اعتمادی که در هنگام نجاتش از دست اوباش درون خود به وجود آمده بود، تصمیم گرفته بود که چنین حرفی بزند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
کارش تمام شد و چشمانش روی زیبای روشنک را ندید. ناامید کلاه روسی‌اش را سر جایش سفت کرد و برخاست. زانوی خیسش را که در اثر تکیه‌اش به زمین گلی شده بود، با دست‌های کبود سردش تکاند و ناسزا گویان، ترانس را برداشت و وارد حیاط شد.
از همان‌جا داد زد:
- آقا عماد! جوش زدم تموم شد. اگه اجازه بدین من دیگه برم.
و منتظر ایستاد. صدایی نیامد. دوباره صدایش را در گلو انداخت و فریاد کشید:
- آقا عماد؟
و وقتی صدایی نیامد شانه‌ای انداخت و زمزمه کرد:
- خیله خب. شاید حالش بد شده. داشت می‌مرد بیچاره!
همان لحظه صدای در زیرزمین زیرِ پله را شنید که باز و بسته شد. سرش را به آن سو چرخاند و با امید این‌که آقا عماد را ببیند لبخندی زد؛ اما لبخندش به حیرت تبدیل شد! دختری بسیار زیبا با چشمان بسیار درشت و درخشانش، موهای بلند و موج‌دار سیاهش، شالی بر سر و لباسی پوشیده مقابلش سبز شد. لحظه‌ای فکر کرد که از همان حوری‌هایی دیده است که خدایش در بهشت بشارتش را داده بود. لبخندی ملیح زد. چشمانش را باز و بسته کرد و دماغش را بالا کشید اما ناگهان نمی‌داند چطور شد که از فکر بیرون پرید و با ورود روشنک از همان در که پشت سر آن حوری ملک واقع بود، حالت عادی‌اش را باز یافت. مهراب که از فضولی می‌مرد، رو کرد به روشنک هجده ساله و با لبخند گفت:
- روشنک خانم معرفی نمی‌کنی ایشون رو؟
و با دست به دختر اشاره کرد. قبل از آن‌که روشنک با اخم و حرص شروع به صحبت کند خود دختر زبان گشود. نوایی داشت بسیار دلپذیر و نازدار.
- سلام آقا مهراب! من روشنا خواهر روشنک جانم.
- سلام سلام! منم مهرابم.
روشنا لبخندی زد و گفت که از دیدار با او بسیار خوشحال است. اما مهراب خوشحال نبود. از این‌که اول کاری سوتی وخیمی داده بود ته دلش خود را ملامت می‌کرد. با نگاهی که مهراب در ابتدا به روشنا انداخته بود خودش خجالت کشید. با خود فکر کرد:
- الان فکر می‌کنه دختر ندیده‌م. برو خودت رو دار بزن مهراب، چشم‌چرونِ بدبخت. چشات رو درارن به حق پنج تن!
و لحظه‌ای بعد به جای گلایه کردن از چشمان خود، به این موضوع در دل خندید که زمانی به روشنک گفته بود همسایه روشنا نامی دارند که یحتمل خواهر تو باشد.
چند لحظه بعد به خود آمد. لبخندش را جمع و جور کرد و چهره‌اش روشن شد. با خوش‌رویی گفت:
- آبجی یه وقت فکر نکنی آدم کثافتیم! یه لحظه فکر کردم مُردم رفتم بهشت شما فرشته‌‌ای اون‌جا تشریف داری؛ وگرنه ما سی و چندساله از این کارا نکردیم. یعنی راستیتش بلدش نبودیم.
و سرش را پایین انداخت. با لبخند و تعارف روشنا سری از سر آسودگی تکان داد و کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره به سوی ترانس روی زمین رفت و با یک دست برش داشت. همانطور هم گفت:
- به بابا هم سلام برسونین، حیف که آخر سری ندیدمش خیلی آدم خوش مشربی بودن. حالا اگه اجازه بدین ما دیگه زحمت رفع کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
روشنا پاسخ داد:
- نه آقا مهراب چه زحمتی؟ واقعاً خیلی ممنونم، در از اولش هم بهتر شده. بابا یکم حالشون خوب نبود واسه‌ی همین معذرت خواستن و گفتن که ازتون تشکر کنم. زحمت کشیدین خدا پشت و پناه‌تون باشه.
مهراب سری تکان داد و خداحافظی گفت. وقتی که می‌خواست در را ببندد، چشمش به چشمان خشمگین روشنک افتاد. از ژست عصبی‌اش خنده‌اش گرفت. چشمکی زد و خواست در را ببندد اما با صدای روشنا باز ایستاد.
- اِم... آقا مهراب. می‌خواستم یه موضوعی رو بهتون بگم.
ابروهای مهراب بالا پرید! در عرض نیم ساعت چه مشکلی پیش آمده بود که می‌خواست درباره آن با مهراب گفت و گو کند؟! نکند او هم رویای خواهر کوچک‌تر را در سر داشت؟ یا از او خواستگاری می‌کرد یا از سمت خواهرش از او تقاضای ازدواج می‌کرد. این دو خواهر چه موجوداتی بودند!
اخمی کرد و در را باز کرد. همان بیرون منتظر ماند تا روشنا آمد و مقابلش ایستاد. لبخندی زد و با سر پایین افتاده گفت:
- والا... نمی‌دونم چطور بگم آقا مهراب. یعنی خجالت می‌کشم که اصلاً راجع بهش حرف بزنم.
- راحت باش آبجی.
آبجی را با غیض گفت. می‌خواست به او بفهماند که دیدش به او از نظر همسری نیست و جای خواهرش است و گویی خود روشنا هم متوجه این شد به همین دلیل با خنده‌ی کنترل شده‌ای گفت:
- نه توروخدا آقا مهراب! این‌طور درباره ما فکر نکنین. ما خانواده آبرودار و محترمی هستیم.
و در ادامه با لحنی غمگین گفت:
- روشنک از سر بچگی اون حرف رو زد. وقتی اومد و به من گفت که چه درخواستی از شما داشته واقعاً خجالت‌زده شدم. مونده بودم چطور و کجا پیداتون کنم و ازتون معذرت بخوام. به خدا اگه من جای شما بودم می‌زدم روشنک رو له می‌کردم. اما این‌طور که پیداست خیلی مرد تشریف دارین.
- نه بابا این چه حرفیه. متوجه بودم. حتماً زیر فشار بوده که همچین خبطی کرده. روشنک هم جای دخترم. به هر حال اگه پیشنهادش هم برام خوش می‌اومد نمی‌تونستم آقاش بشم. حالا دیگه موضوعی نمونده؟
روشنا سرش را بالا آورد. چیزی که در چشمان او بود قبلاً ناپیدا بود. نتوانست حدس بزند که چیست اما منتظر ماند تا حرفی را که می‌خواست بگوید را بزند.
- چرا؟
- چی چرا؟
- چرا نمی‌تونستین آقاش بشین؟
و نترس به چشمان حیرت‌زده مهراب چشم دوخت. مرد بیچاره متعجب درحال هضم حرف روشنا بود. در آخر به زور صدایی از گلویش خارج شد:
- خب چرا باید آقاش می‌شدم؟
- کی بهتر از روشنک؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
دهان مهراب باز ماند. این دختر که با اخم به او خیره شده بود داشت چه می‌گفت؟
- چی داری می‌گی خانوم؟ روشنک جای دخترمه! ناسلامتی من سی و ‌هشت سالمه! چطور باید شوهر یه نیم‌وجبی نیم متری بشم؟
روشنا ابرویی بالا انداخت. با غرور خاصی گفت:
- این حرف نشون میده چندان هم بی‌میل نیستین. نظرتون چیه به جای برادرتون شما این وظیفه رو قبول کنین؟ یعنی همسر خواهرم بشین؟
ترانس از دست مهراب لیز خورد اما در هوا قاپیدش. اخم وحشتناکی روی چهره‌اش جا خوش کرد. آنها در کمال غرور می‌خواستند درخواستشان را به امر صورت دهند. آن دو داشتند به او دستور می‌دادند! نفسی عمیق کشید. ترانس را زیر بغلش زد و با صدایی کنترل شده گفت:
- یاخدا! چی میگی خواهر من؟ چندان بی میل نباشم چه مماسی به شما داره اصلاً؟! این وظیفه رو گردن باباتون بود که دیدی چیشد. ق*م*ا*ر کرد ناموسش رو باخت. این اصلاً وظیفه‌ی من نیست! قراره زنِ برادرم بشه و در اصل از این به بعد وظیفه‌ی داداشمه خواهر شما رو نگه داره. حالا چه میلتون بکشه چه نکشه قسمتتون همینه. نمی‌دونم رو چه حسابی همچین فکری کردین. بی‌انصافا من با این حرفا الان دارم سکته می‌کنم چطور راست‌راست جلو روم وایستادی میگی بیا خواهرم مال تو؟ جم و جور کنین این تئاتر چرت رو!
اگر ادامه می‌دادند به طور حتم اشک مهراب در می‌آمد. تابه‌حال در این حد به شعور او توهین نشده بود. احساس کرد غرورش همچون دامن دختران لکه‌دار شده. دماغش را بالا کشید و دستگیره در را به سوی خود کشید. همان‌طور هم گفت:
- عزت زیاد!
و محکم در را کوبید. تمام خشم خود را بر سر در بیچاره آوار کرد. همان موقع به خود قول داد حتی اگر کلاه پشمی یادگار پدرش هم باد به آنجا ببرد، قدم از قدم بر نمی‌دارد که ریخت آن دو خواهر زیبا اما عفریته را نبیند. با فکر کردن دوباره به حرف‌های گفته شده خونش به جوش آمد.
- عوضیای خاک به سر با چه رویی همچین غلطایی کردن؟ مرد پر و پیمونه؛ چیشده کنه مانند چسبیدن به تن و بدن ما؟! دیوار کوتاه‌تر از مال ما نبود این اطراف؟ نکنه یه سلام گفتم فکر کردن چیزیه هوا برشون داشته؟ خدایا آخر عاقبتمون رو یه چیز باحال‌تر بنویس قربونت برم من. زندگی من سریال ماه رمضونی نی که آخه فدات شم!
همچنان که با خود حرف می‌زد، سر به زیر همچون بچه‌ی آدم به سوی خانه راه افتاد تا حداقل ته‌مانده‌ی غذایی به او برسد، و اِلّا به دلیل کمبود تغذیه دار فانی را وداع می‌کرد.
مقابل در ایستاد. دسته کلید را از جیب کُتِ بلندش برداشت و کلید در خانه را گشت. باز کرد و یالله گویان وارد شد. اگر زن همسایه‌ای در آن خانه می‌بود در مدت ورود مهراب به خانه می‌توانست سر و رویش را ببندد اما با یاد آوری این که سهراب در این خانه‌ است، یالله سومش نصفه ماند. از راهی که خود با بیل بازش کرده بود رفت و در خانه را هم باز کرد. ترانس را در راهروی پر از گل در گوشه‌ای به دیوار تکیه داد و کفش‌هایش را در آورد. پالتویش را از روی شانه‌اش برداشت و روی ساعدش انداخت. کلاهش را هم به انگشت گرفت و با چهره‌ای درهم و فکور وارد خانه شد. با دیدن وضعیت خانه حالش دگرگون شد. زمزمه کرد:
- خدایا... چرا این کار رو با من می‌کنی؟ چرا؟
 
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
با ابروهای افتاده و چشمانی خسته که بی‌حالی از آن‌ها می‌بارید، به ده جفت چشم رنگارنگ که دور سفره نشسته بودند و به او نگاه می‌کردند، نگاه کرد.
- یالله آبجیا! خوش اومدین، سر سفره ناهار بلند نشین تو رو خدا مثل همیشه فکر کنین خونه خودتونه. سلام حاج‌خانم احوال شما؟ کم پیدایین زیاد به چشم دیده نمی‌شین! اوضاع و احوال به راهه؟
و مودب منتظر ماند تا پاسخ سوالاتش را از حاج خانم دریافت کند. در حال خوش و بش بود که دید مادرش اسپند به دست وارد حال پذیرایی شد. با هر قدمی که به سوی مهراب می‌آمد قربان صدقه‌اش می‌رفت و خوش‌منظری پسر بزرگش را به سی*ن*ه می‌کوبید.
- چی شده ننه؟! بالاخره ما رو هم تحویل گرفتی. خبریه؟
- ای مادر به فدات بشه پسرم. با مردونگیت چشم و چال دخترای مردم رو درآوردی!
- خب؟
مادر اسپند را دور سرش چرخاند و صلوات فرستاد و بالاخره گفت:
- چی شد؟ روشنک به دلت نشست؟ مالی بود اصلاً؟ قراره عروس‌دار بشم یا نه؟!
ابروهای پرپشت و مشکی‌اش بالا پرید. مطمئن بود که مادرش چنین فکری کرده است، پس بیخیال روی زمین نشست و همان‌طور هم گفت:
- جای دخترمه. ناموس دزدی نمی‌کنم. قراره زن داداشم بشه.
اخم مادر در هم رفت. اسپند را روی طاقچه گذاشت و کنار پسرش نشست. زنان همسایه که دیدند فضا خصوصی شده با صدای بلند شروع به حرف زدند کردند اما مادر با همان احتیاط که از روی بیشتر فهمیدنش بود، سرش را کج کرد و پرسید:
- کدوم خواستگاری کرده؟ فریبرز که زن داره، بهروز و محمد هم تازه سیبیلن. نکنه منظورت شاهرخه؟
مهراب سرش را داخل یقه‌اش فرو برد. سخت بود گفتنش اما باید می‌گفت.
- هیچ کدوم ننه. پسر خودت، داداش خودم. ننه سهراب و می‌گم.
- سهراب؟!
و فوری گردن چرخاند و به جمع زنان نگریست. از جایش برخاست و آستین پیرهن پسرش را هم کشید و برد به اتاق داخل راه‌رو که از آن مهراب بود. در را پشت سرش بست و پسرش را روی زمین نشاند. با نگرانی گفت:
- مهراب ننه توروخدا راستش رو بگو. اینم مثل اون سری نیستش که نه؟ قرار نیست اینم مثل اون یکی از دستت بگیرن و مال خودشون کنن؟ اون بابای بی‌ناموست دوباره چه نقشه‌ای داره؟ اولی رو که پروند مال خودش کرد، دومی رو مال سهراب؟ ای ننه بمیره برات مهراب! بمیرم برات؛ بچه‌م داره... .
- دِ ننه یه دقیقه امون بگیر!
مادر منتظر ایستاد تا مهراب حرف بزند. این‌پا و آن‌پا کرد و در آخر گفت:
- انگاری آقا شیخی با آقام ق*م*ا*ر کرده سر دخترش، باخته و به خاک سیاه نشوندتش. سهراب هم سر همین اومده بود که پیداشون کنه. انگاری شیخی خوش نداشته دخترش و بدن ببره واسه همین در رفته. اما آقامم کم کسی نی! یحتمل با یه اشاره حتی قبر جد و آباد آقا شیخی رو هم ملتفت شدن. این‌طور شد که سهراب و فرستاده زن ببره به خونش.
 
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
نمی‌داند چرا وقتی این حرف‌ها را می‌زد احساس می‌کرد که قلبش در حال شکافتن است. وقتی حرفش تمام شد، سر بالا آورد و به چهره‌ی رنگ‌پریده و زرد مادرش چشم دوخت. صدایش زد. چندین بار صدایش زد.
- ننه...ننه جان من! ننه تکون بخور، یه تکونی بخور. واسه‌ چی می‌لرزی؟ ننه؟ ننه... .
مادر دست بالا آورد و روی قلبش گذاشت. مهراب نعره‌کشان خود را بالای سر مادرش کشاند. صدای داد و فریاد مهراب زنان در حال پذیرایی را به اتاق کشاند. در را با شدت باز کردند و وقتی پیرزن را در حال جان دادن در آغوش پسرش دیدند با ناله و شیون به سویش دویدند. مهراب فریاد می‌زد:
- یکی...یکی آمبولانس خبر کنه! هیکلت و بکش کنار زن، ننم و اذیت نکن. یکی تو این خراب شده نیست که دکتر خبر کنه؟ ننم داره از دستم میره... .
مادر ل**ب‌زد. گویی می‌خواست حرفی را به پسرش بزند. مهراب متوجه شد و گوشش را به دهان مادر چسباند:
- بگو ننه...باهام حرف بزن بگو بهم.
- مهراب...روشنک...دختر خوب...یه! تمام تلاشت رو بکن...نذار وجدانت بخوابه.
صدای فریاد زنان داخل اتاق او را از خیال بیرون آورد.
***
با چشمان سرخ به اعلامیه‌ی چسبیده روی دیوار نگاه کرد.
«مرحومه مغفوره شادروان، بانو روح‌انگیز اطمینان
پدر: مرحوم صاحبعلی اطمینان
همسر: داریوش زاهد
فرزندان: مهراب و سهراب زاهد»
مادرش چه راحت رفته بود. چطور بی هیچ دلواپسی بار دو عالم را روی کمر پسرش گذاشته بود؟ مگر این مردی که با حال و روز زار و شکسته‌تر از دیروز به دیوار حیاط تکیه داده، آدم نبود؟ با این‌طور رفتنش فکر نمی‌کرد که پسرش خود را متهم مرگ مادرش می‌کند؟
- ننه من چطور سه روز بی تو دووم آوردم قربونت بشم؟
و از دیوار سر خورد و روی زمین نشست. برای صدمین‌بار سیگاری از جیبش بیرون آورد و روشنش کرد. با یاد غرغرهای مادرش که همیشه می‌گفت سیگار کشیدن آخر تو و خودش را می‌کشد، با انگشت سر آتشین سیگار را خاموش می‎کرد و دور می‌انداختش.
از جایش بلند شد. صدای شیون خواهر بیست و پنج ساله‌اش را از میان تمامِ داد و فریادها تشخیص داد. چقدر جگرسوز ضجه می‌زد. روضه مادر می‌خواند و نام مادرش را صدا می‌زد. مهراب با انگشت اشک زیر چشمانش را پاک کرد و به سوی در رفت. یکی از افراد محل زحمت کشیده و روی برف‌های داخل حیاط نمک پاشیده بود تا راه برای رفت و آمد بازتر شود. از خانه خارج شد. هرکه سر راهش قرار می‌ گرفت، سوگ مادرش را با تسلیت صمیمانه‌ای که عرض می‌کرد، به یادش می‌آورد. جلوی مغازه جوشکاری‌اش ایستاد. پارچه سیاه نیم‌متری روی کرکره توجهش را جلب کرد.
«فوت مادر گرامیتان را تسلیت عرض می‌کنیم. خانواده شیخی.»
 
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
خانواده شیخی؟ حتی یک‌بار هم در مجلس ندیده بود یکی از آن‌ها پا به خانه بگذارد. با یادآوری کلام آخر مادرش که با تمام توان به گوش پسرش رسانده بود، مو بر اندامش سیخ شد. باید از آن خانواده محافظت می‌کرد؟ چرا که نه؟! حتی برای یک‌بار هم که شده در طول تمام عمرش یک کار خیر انجام دادن که به جایی بر نمی‌خورد. دوست نداشت آن دو دختر نسبتاً دیوانه با پدر و برادرش وصلت کنند. از اینکه آن دخترک بیچاره بازیچه دست برادرش شود رنج می‌برد. با خود زمزمه کرد:
- تا جایی که زور و بازوش رو داری پشتشون باش، نذار وجدانت بخوابه! اگه نتونستی هم موفق بشی مطمئنی که تموم تلاشت رو کردی و بقیش و می‌سپری دست خودشون و خداشون. همینه... .
از آن روز به بعد مهراب دیگر مهراب سابق نشد! هر روز به خانواده شیخی سر می‌زد و حال و احوالشان را می‌پرسید. روشنک و روشنا که دانسته بودند سرش به سنگ خورده و بازگشته تا نوعی قیم آنها باشد، حتی بدون اجازه‌اش آب هم نمی‌خوردند. مادر خانواده شیخی همیشه او را دعاگو بود. به مدت یک هفته توانست کاری را برای عماد شیخی پیدا کند. گویی او قبلاً تعمیرکار بوده و در کل حرفه‌اش همان بوده است. پشت مغازه جوشکاری خود را جمع و جور کرد و آنجا را تبدیل به تعمیرکاری ماشین کرد. کار و بارش از همان ابتدا گرفته بود، زیرا آنقدر خوب و تمیز کار می‌کرد که حتی دیگران به دعوت دوستانشان ماشینشان را به آن محله می‌بردند.
یک سال از فوت مادرش روح‌انگیز گذشته بود، اما حال و روز مهراب روز به روز بهتر می‌شد. سی و نه سالش شده بود؛ در این یک سال نه خبری از برادرش سهراب بود و نه پدرش داریوش. یک سال را در میان خانواده شیخی گذراند. صدایش را در نیاورد که بنده پسر آن ق*م*ا*ر باز معروف بالا شهر هستم، اگر می‌دانستند ابداً کمک‌های مهراب را نمی‌پذیرفتند. رفتارش را روشنک و روشنا بهتر شده بود. با آنها می‌گفت و می‌خندید، درد و دل می‌کرد و خاطره‌های پیشینش را بازگو می‌کرد. توبه کرده بود و دعوا نکند و دست به چاقو و قمه نبرد اما... .
در هفتمین روز فوت مادرش، زمانی که می‌رفت تا کارت عزا را در بین محل پخش کند، بهزاد خاطرخواه روشنک را دید که پاپیچ روشنک شده و دست از سر او برنمی‌دارد. وقتی چشمش این منظره را دید رگ غیرتش بالا زد. چاقوی ضامن‌داری را که قبلاً با آن شکم سفره می‌کرد و حال خیار پوست می‌کند، از جیب پالتویش درآورد و به دست گرفت. از اینکه توبه می‌شکست روحش امان و قرار نداشت، اما به مادرش قول داده بود از آن خانواده محافظت کند. نوعی وظیفه بود.
رفت و در چند متری بهزاد ایستاد. چاقو را بیرون نکشید چون نمی‌خواست گناهکار شناخته شود.
- هوی بهزاد، مگه تو ناموس نداری؟
بهزاد که مردی بلندقد و لاغر بود، با عصبانیت سمت مهراب چرخید. هیکل درازش را سوی او کشید و غرید:
- باز تو پیدات شد خرمگس؟ تو رو سنه نه بچه سوسول، برو عزای مادرت سر و صورتت و جر بده اومدی اینجا که چی؟ روشنک قراره زنم بشه.
مهراب نگاهی به روشنک انداخت. ترسیده گوشه‌ای ایستاده بود و وقتی حرف آخر بهزاد را شنید با شدت سری تکان داد. مهراب خونسرد دستی به ته‌ریش چند روزه‌اش کشید و گفت:
- من بمیرمم نمی‌ذارم روشنک زن تو بشه. گوسفند و چه به آهو آخه گوساله؟
می‌خواست خشم خود را، خشم چندین و چندساله‌ی خود را روی بهزاد خالی کند، به همین دلیل کاری می‌کرد که او عصبانی شود و چاقو به رویش بلند کند. اینطور هم شد! بهزاد فوراً خشمگین شد و به سوی او دوید و چاقویش را بالا برد. قبل از اینکه کاری بکند مهراب ضامن چاقو را کشید و روی شکمش قرار داد.
از آن روز به بعد بر سر زبان مردم افتاد که مهراب شده است همان مهراب قبل و توبه شکسته است. او را به گرگی تشبیه کرده بودند که توبه کرده بود.
اما مهراب گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. زندگی خودش را می‌کرد. روز به روز غیرتش افزون‌تر می‌شد در حدی که بازوی یکی را به خاطر متلک زشتی که نثار روشنا کرده بود، برید.
 
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
امروز قرار بود نهار مهمان آن خانواده شود. هرچقدر اصرار کرد که باشد برای روز بعد، نشد و به اجبار دست از پافشاری برداشت و ساعت دو بعد از ظهر، وارد منزل شیخی‌ها شد.
در جاکفشی چند کفش مهمان دید. فهمید که به جز خود، کسان دیگری هم آنجا دعوت به نهار شده‌اند. با صدای بلند و یاالله گویان، در را باز کرد و وارد شد.
خانه‌ی بزرگی بود اما بزرگی حال پذیرایی را اتاق‌ها و آشپزخانه، کم کرده بود.
چاقویش را از جیب‌شلوار در آورد و به دست گرفت. چاقو داخل دست بزرگ مشت شده‌اش قایم شد. به دست گرفتن این چاقوی یادگاری برایش آرامش می‌آورد. هر گاه قرار بود روشنک را ببیند موجی طغیان‌گر درونش را به آشوب می‌کشید. فهمیده بود که به آن دختر گربه‌ای علاقه بسیاری پیدا کرده. دوست داشت قبل از برادرش که مدتی پیدایش نبود، دست به کار می‌شد و او را از آن خود می‌کرد.
با صدای مهراب، مادر خانواده که زینب نام داشت جلوی راه او سبز شد. با خوش‌رویی احوال پرسی کرد و در آخر آهسته و با ذوقی مادرانه گفت:
- برای روشنک خواستگار اومده آقا مهراب. عماد گفت به شمام زنگ بزنم و بگم تو این مجلس باشین. بالاخره بزرگ مایین. قدمتون رو دو جفت چشمامونه. روشنک خیلی خوشحال میشه شما هم تو مجلسش باشین.
مهراب گنگ نگاهش کرد.
- چی؟ نفهمیدم! برای روشنک اومده یا روشنا؟
زینب متعجب از حال آشفته و ناگهانی مهراب گفت:
- برای روشنک. آقا مهراب شما حالتون خوبه؟ چی شد؟!
مهراب به خود آمد. نباید سوتی می‌داد. لبخندی دندان‌نما زد و با لحنی عجیب گفت:
- روشنک هم قراره عروس بشه؟ روشنا قراره بترشه پس.
از پشت صدای اعتراض روشنا را که شنید تک خنده‌ی مردانه‌ای کرد.
- ترشیده خودتی‌ها پیرمرد فسیل شده.
و دست به سی*ن*ه مقابل مهراب ایستاد. مادر از زیر چادر بشگونی از بازوی روشنا گرفت و برایش چشم و ابرو آمد اما روشنا عین خیالش هم نبود.
- مامان تو برو خونه مهمونا منتظرن، من می‌خوام یه حرفی به این پیرمرد بزنم.
زینب چشم‌غره طوفانی برای او رفت و بعد از لبخندی که به روی مهراب پاشید، به حال پذیرایی قدم برداشت.
همان که رفت، مهراب به دیوار تکیه داد و سر خورد به پایین.
- چی شده مهراب؟
مهراب عاجز به چشمان دل‌فریب روشنا که شباهت بسیاری به چشمان روشنک داشت خیره شد.
- دلم شکست روشنا... پودر و خاکِ شیر شد.
روشنا نگران کنارش زانو زد و غم‌زده گفت:
- مهراب... تو روشنک رو دوست داری؟
اشک بود که در چشمان خسته‌ی مهراب حلقه زد. مگر می‌شد آن دختر خوش‌خنده و مهربان را دوست نداشت.
 
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
سری برای تائید تکان داد. اشک چشمانش را که هر دقیقه پُر و خالی می‌شد، با کف دست خشک کرد و چند لحظه بعد بلند شد. نفسی عمیق کشید و به روشنا که هنوز نشسته بود و نگران او را نگاه می‌کرد، لبخند زد.
- پاشو... پاشو بریم. الان فکر می‌کنن دارم اغفالت می‌کنم.
و نیشش را باز کرد. روشنا واقعا تحت‌تاثیر احساسات مهراب قرار گرفته بود. در این مدت او را به چشم دیگری نمی‌دید و همچون برادر نداشته‌اش دوستش داشت. بسیار زیاد!
نمی‌توانست شکسته شدن دلش را که صدایش در همه جا اِکو شده بود، ندید بگیرد. از جایش بلند شد. مهراب خواست قدمی بردارد که روشنا از بازویش گرفت.
- مهراب... تو می‌تونی به بابام بگی که می‌خوای با روشنک ازدواج کنی. کی از تو بهتر؟ تازه کلی هم افتخار می‌کنه و خوشحال میشه که قراره همچین دوماد رعنایی گیرش بیاد. نظرت چیه؟
مهراب به او نگاه کرد. دو دل بود. دلش می‌خواست برود و بگوید که روشنک برای او است، اما این ته بی‌انصافی بود. نمی‌دانست روشنک هم او را دوست دارد یا نه، ولی روزگاری گفته بود که آن دختر به جای دخترش است و اکنون... .
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- حالا ببینم چی میشه.
و رفت. وقتی که وارد پذیرایی شد، زمزمه روشنا را شنید.
- روشنک هم بهت حس پیدا کرده.
برق از کله‌ی مهراب پرید. دیگر جرات نمی‌کرد که بچرخد و او را قسم دهد که راستش را به او بگوید، زیرا چند جفت چشم ناآشنا که او را می‌پایید این اجازه برگشت را به او نمی‌داد. روشنا از کنارش گذشت و رفت روی مبل کنار مادرش نشست.
مهراب لبخندی زد. مصمم شده بود که به عماد بگوید دخترش را دوست دارد و می‌خواهد آقایش شود. با همان لبخند به مردان موجود در مجلس اعم از عماد و خواستگار و برادر و پدر خواستگار، دست داد و رفت روی تشک نشست.
تشک و بالشتی، کنار یکی از مبل‌های تک نفره مخصوص مهراب انداخته بودند. چون نمی‌توانست روی مبل بنشیند، روشنک برایش یک تشک نرم و گرم درست کرده بود. با این فکر دوباره لبخندی زد.
کلاه روسی پشمینش را روی زانویش گذاشت و به افراد مجلس نگاه کرد. روشنک را در آشپزخانه دید که به اُپِن تکیه داده و برایش زبان دراز می‌کند.
آن قسمتی که روشنک آن‌جا بود تنها برای مهراب دید داشت. لبخندی کنترل‌شده زد و سرش را پایین انداخت. با چاقویش بازی می‌کرد و گاهی سرش را بلند می‌کرد و روشنک را که شیطنتش گل کرده بود، نگاه می‌کرد.
با صدای عماد دست از نگاه کردن به روشنک کشید. خود را جلوتر کشید و با لبخند گفت:
- جانم آقا عماد!
عماد لبخندی زد و رو به پدر خواستگار محترم گفت:
- این آقا بزرگ ماست. از مردی کم نداشته. هرکاری که می‌تونست برای ما انجام داد و توی مدت خیلی کمی زندگی ما رو بدون هیچ منتی راست و ریست کرد.
مهراب سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
- وظیفه بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین