- Dec
- 2,190
- 30,844
- مدالها
- 10
برق از هوش مهراب پرید. باز هم همان کثافتکاریها! بازهم... . یعنی حتی ترک کردن مادر را هم به جایی حساب نکرده بود.
- طرف کیه؟ همه اهل محل و شناس دارم، بگو بهم.
سهراب ابرو بالا انداخت و گفت:
- شیخی... عماد شیخی. اسم دخترش یادم نیست ولی یه "ش" داشت تو اسمش. فکر کنم شیرین بود.
با چشمهایی خشک شده به چهرهی سهراب خیره شد. چه میشنید؟ نکند منظورش از شیرین همان روشنک شیخی باشد که اکنون در چندمتر دورتر ایستاده و سرش پایین افتاده؟ یعنی حرفهایشان را شنیده است؟ چهرهاش گرفته شد. سهراب وقتی سکوت او را طولانی دانست با شیطنت وسط فکر و خیالش دوید و گفت:
- آخرش نگفتی، این خانومه کیه که باهاش داشتی میرفتی؟ به خدا اگه بگی نامزدته باورم نمیشه. طرف جای دختر نداشتهی توئه.
ناگاه مهراب بدون آنکه خودش هم بداند، یقهی سهراب را گرفت و کوبیدش بر روی دیوار سیمانی سرد پشت سرش. سهراب متعجب منتظر بود تا مهراب حرفی بزند.
- ببین کوتوله! این خانومی که میگی ناموس منه! چه همسن دختر نداشتهم باشه چه نباشه من بهش نظر دارم! حالیته؟! میخوام برم خواستگاریش. از این به بعد هم هر گوسفندی راجع بهش بد حرف زد یا یه نگاه بد بهش انداخت، چشاش رو از حدقه در میارم. این رو تو کلهت فرو کن!
سهراب لبخند یکوری زد و دستان مهراب را از روی لباسش کند و همانطور هم گفت:
- باشه حالا، چرا وحشی میشی؟ من که چیزی نگفتم. بردار ببرش اصلاً به من چه!
و در ادامه چند قدمی از او دور شد و گفت:
- میرم پیش مامان. دلم براش تنگ شده. خیلی وقته ندیدمش.
مهراب بیحرف به رفتنش نگاه کرد و وقتی خسته شد، چرخید تا به راهش ادامه دهد. روشنک هنوز سر جایش سر به زیر ایستاده بود. لبخندی زد. سبیل دسته دوچرخهای که داشت، ذرهای به او در هنگام خندیدن زیبایی میبخشید.
با همان لبخند به سوی روشنک رفت و بالای سرش ایستاد. گفت:
- خب خدا رو شکر به خیر گذشت. بریم؟
روشنک آهسته سرش را بالا آورد. باورش نمیشد! این اشک بود که بر چشمهای گربهای بزرگ آن زیبا روی نشسته بود؟ با تعجب پرسید:
- چته دختر؟ چیزی شده؟ واسه چی داری زار میزنی؟
ناگهان یاد حرفهایی افتاد که بین خود و برادرش گفته شده بود. پس واقعاً شنیده است. با حال زاری ترانس را روی سکوی یکی از مغازههای بسته شده قرار داد و سیگاری روشن کرد.
- چه مرگته دختر؟ یه حرفی بزن!
روشنک کمی جلوتر آمد و سرش را بالا آورد. آهسته گفت:
- من اون پسره رو میشناسم. همونیه که بابام من رو به بابای اون پسره باخت.
- طرف کیه؟ همه اهل محل و شناس دارم، بگو بهم.
سهراب ابرو بالا انداخت و گفت:
- شیخی... عماد شیخی. اسم دخترش یادم نیست ولی یه "ش" داشت تو اسمش. فکر کنم شیرین بود.
با چشمهایی خشک شده به چهرهی سهراب خیره شد. چه میشنید؟ نکند منظورش از شیرین همان روشنک شیخی باشد که اکنون در چندمتر دورتر ایستاده و سرش پایین افتاده؟ یعنی حرفهایشان را شنیده است؟ چهرهاش گرفته شد. سهراب وقتی سکوت او را طولانی دانست با شیطنت وسط فکر و خیالش دوید و گفت:
- آخرش نگفتی، این خانومه کیه که باهاش داشتی میرفتی؟ به خدا اگه بگی نامزدته باورم نمیشه. طرف جای دختر نداشتهی توئه.
ناگاه مهراب بدون آنکه خودش هم بداند، یقهی سهراب را گرفت و کوبیدش بر روی دیوار سیمانی سرد پشت سرش. سهراب متعجب منتظر بود تا مهراب حرفی بزند.
- ببین کوتوله! این خانومی که میگی ناموس منه! چه همسن دختر نداشتهم باشه چه نباشه من بهش نظر دارم! حالیته؟! میخوام برم خواستگاریش. از این به بعد هم هر گوسفندی راجع بهش بد حرف زد یا یه نگاه بد بهش انداخت، چشاش رو از حدقه در میارم. این رو تو کلهت فرو کن!
سهراب لبخند یکوری زد و دستان مهراب را از روی لباسش کند و همانطور هم گفت:
- باشه حالا، چرا وحشی میشی؟ من که چیزی نگفتم. بردار ببرش اصلاً به من چه!
و در ادامه چند قدمی از او دور شد و گفت:
- میرم پیش مامان. دلم براش تنگ شده. خیلی وقته ندیدمش.
مهراب بیحرف به رفتنش نگاه کرد و وقتی خسته شد، چرخید تا به راهش ادامه دهد. روشنک هنوز سر جایش سر به زیر ایستاده بود. لبخندی زد. سبیل دسته دوچرخهای که داشت، ذرهای به او در هنگام خندیدن زیبایی میبخشید.
با همان لبخند به سوی روشنک رفت و بالای سرش ایستاد. گفت:
- خب خدا رو شکر به خیر گذشت. بریم؟
روشنک آهسته سرش را بالا آورد. باورش نمیشد! این اشک بود که بر چشمهای گربهای بزرگ آن زیبا روی نشسته بود؟ با تعجب پرسید:
- چته دختر؟ چیزی شده؟ واسه چی داری زار میزنی؟
ناگهان یاد حرفهایی افتاد که بین خود و برادرش گفته شده بود. پس واقعاً شنیده است. با حال زاری ترانس را روی سکوی یکی از مغازههای بسته شده قرار داد و سیگاری روشن کرد.
- چه مرگته دختر؟ یه حرفی بزن!
روشنک کمی جلوتر آمد و سرش را بالا آورد. آهسته گفت:
- من اون پسره رو میشناسم. همونیه که بابام من رو به بابای اون پسره باخت.