مقدمه:
محو تماشایشان شدم، آنها فرق میکردند و من عاشق شدم. عاشق صفا و صمیمیتشان. عاشق مهربانیشان. دوست دارم باز هم بمانم. دوست دارم روزهایم را اینجا بگذرانم. دوست دارم در دنیای رنگیرنگی پیر شوم.
***
سلام. اسم من ساراست. چشمهام سبزِ و موهام خیلی بلندِ. دو روزه که وارد هشت سالگی شدم. کلاس دوم دبستانام و یه عالمه دوست دارم. من فرشته مامانیام. کتاب خوندن رو خیلی دوست دارم. یه داداش کوچولوتر از خودم دارم، که پنج سالشِ و مامانی میذارتش پیش من تا ازش نگهداری کنم. اسمش داراست. داداشی من خیلی خوشگل و تپلوئه. لپهاش وقتی میخنده مثل خودم سرخ میشه. اون بامزه است. من خیلی داداشم رو دوست دارم. ما توی یه خونه کوچولو با مامانی و بابایی زندگی میکنیم. من همیشه به مامانی کمک میکنم. غذا میخورم، میوه میخورم، سفره رو کمک مامانی جمع و پهن میکنم. وقتی دیگه نمیخوام با اسباببازیهام بازی کنم جمعشون میکنم؛ حتی اسباببازیهای داداشی رو هم جمع میکنم؛ البته گاهی. مامانی همیشه به من میگه که من مثل فرشتهها میمونم.
بابایی از صبح تا شب سرکار میره. من همیشه بهش میگم که «بابایی اینقدر کار نکن، خسته میشی» اما بابایی همیشه میگه که «مردها باید کار کنن که خانوادهاشون راحت زندگی کنن.» داداشی هم مرد میشه وقتی بزرگ بشه. ما روزها با مامانی بازی میکنیم. مامانی برامون کتاب میخونه. غذاهای خوشمزه بهمون میده. برامون قرآن میخونه. همیشه میگه «اگه یه روز ناراحت شدیم، قرآن بخونیم چون در مورد زندگی خوب و اینکه چه کار کنیم نوشته». داداشی همیشه وقتی مامانی قرآن میخونه خوابش میبره. برای اون مثل لالایی میمونه. شبها با بابایی بازی میکنیم.
یه روز مامانی به من گفت:
- سارا جون، من میرم سبزی بخرم که قرمهسبزی خوشمزه براتون درست کنم. مواظب داداشی باش تا برگردم.
چشمی گفتم و مثل یه دختر خوب، کتاب قصهام رو آوردم و برای داداشی خوندم اما داداشی حواسش جای دیگهای بود و میخواست بره توی اتاق با توپِ قرمزش که دیشب بابایی براش خریده بود بازی کنه.