جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده داستان دنیای رنگی‌ رنگی اثری از سارا مرتضوی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سارا مرتضوی با نام داستان دنیای رنگی‌ رنگی اثری از سارا مرتضوی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,677 بازدید, 23 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع داستان دنیای رنگی‌ رنگی اثری از سارا مرتضوی
نویسنده موضوع سارا مرتضوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارا حیدریان
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۱۰۷۰۹_۱۱۲۴۲۹.png

🔶️کد داستان: ۰۰۴
نام اثر: دنیای رنگی‌رنگی
نام نویسنده: سارا مرتضوی
ژانر: فانتزی
ناظر: @ترنم واژه ها

خلاصه:

از میون دنیای واقعیت که پر از دغدغه و فراز و نشیبه، دنیایی هست که رنگی‌رنگیه. دنیایی پر از صفا و صمیمیت که من و برادرم داخلش قدم می‌ذاریم. این خاطرات منه، خاطراتی که تا آخر عمر در ذهن و قلبم باقی می‌مونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*نیلو*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
214
471
مدال‌ها
1
تاييد داستان کوتاه.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ داستان کوتاه

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن داستان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
مقدمه:
محو تماشای‌شان شدم، آن‌ها فرق می‌کردند و من عاشق شدم. عاشق صفا و صمیمیتشان. عاشق مهربانیشان. دوست دارم باز هم بمانم. دوست دارم روزهایم را این‌جا بگذرانم. دوست دارم در دنیای رنگی‌رنگی پیر شوم.
***
سلام. اسم من ساراست. چشم‌هام سبزِ و موهام خیلی بلندِ. دو روزه که وارد هشت سالگی شدم. کلاس دوم دبستان‌ام و یه عالمه دوست دارم. من فرشته مامانی‌ام. کتاب خوندن رو خیلی دوست دارم. یه ‏داداش کوچولوتر از خودم دارم، که پنج سالشِ و مامانی می‌ذارتش پیش من تا ازش نگهداری کنم. اسمش داراست. ‏داداشی من خیلی خوشگل و تپلوئه. لپ‌هاش وقتی می‌خنده مثل خودم سرخ می‌شه. اون بامزه است. من ‏خیلی داداشم رو دوست دارم. ما توی یه خونه کوچولو با مامانی و بابایی زندگی می‌کنیم. من همیشه به ‏مامانی کمک می‌کنم. غذا می‌خورم، میوه می‌خورم، سفره رو کمک مامانی جمع و پهن می‌کنم. وقتی دیگه نمی‌خوام با اسباب‌بازی‌هام بازی کنم ‏جمعشون می‌کنم؛ حتی اسباب‌بازی‌های داداشی رو هم جمع می‌کنم؛ البته گاهی. مامانی همیشه به من می‌گه که من مثل فرشته‌ها می‌مونم.‏
بابایی از صبح تا شب سرکار میره. من همیشه بهش میگم که «بابایی این‌قدر کار نکن، خسته می‌شی» اما بابایی همیشه میگه که «مردها باید کار کنن که خانواده‌اشون راحت زندگی کنن.» داداشی هم مرد میشه وقتی بزرگ بشه. ما روزها با مامانی بازی می‌کنیم. مامانی برامون کتاب می‌خونه. غذاهای خوشمزه بهمون میده. برامون قرآن می‌خونه. همیشه میگه «اگه یه روز ناراحت شدیم، قرآن بخونیم چون در مورد زندگی خوب و این‌که چه‌ کار کنیم نوشته». داداشی همیشه وقتی مامانی قرآن می‌خونه خوابش می‌بره. برای اون مثل لالایی می‌مونه. شب‌ها با بابایی بازی می‌کنیم.
یه روز مامانی به من گفت:‏
‏- سارا جون، من میرم سبزی بخرم که قرمه‌سبزی خوشمزه براتون درست کنم. مواظب داداشی باش تا ‏برگردم.‏
چشمی گفتم و مثل یه دختر خوب، کتاب قصه‌ام رو آوردم و برای داداشی خوندم اما داداشی حواسش جای دیگه‌ای بود و ‏می‌خواست بره توی اتاق با توپِ قرمزش که دیشب بابایی براش خریده بود بازی کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
دستش رو گرفتم و ‏رفتیم توی اتاق. اتاقمون خیلی کوچیکِ و فقط یه کمد داره. لباس‌ها و اسباب‌بازی‌های من و دارا توی این کمدِ. وقتی می‌خواستم در کمد رو باز کنم که توپ را بردارم، یه نور مثل رنگین‌کمون ازش اومد ‏بیرون! به داداش نگاه کردم. اونم مثل من تعجب کرده بود و اصرار کرد و گفت:‏
- آبجی، بریم تو کمد. بریم تو کمد.
با هم‌دیگه رفتیم توی کمد. اولش همه جا تاریک بود ولی یکم که جلوتر رفتیم دیگه کمد نبود. یه جایی بود پر از درخت‌های خوشگل که برگ‌هاش سبز بود. این‌قدر درخت‌ها زیاد بودند که نمی‌تونستیم بیشتر ببینیم. رفتیم جلوتر. رودخونه رو دیدیم که آبش آبیِ آبی بود. آسمونش آبی روشن بود. توی آب، پر از ماهی‌های قرمز و نارنجی و زرد بود. دست دارا رو گرفتم و رفتیم کنار آب که از نزدیک ببینیم و شاید کسی رو دیدیم که ازش بپرسیم «این‌جا کجاست؟». داداشی نشست کنار آب و دستش را کرد توی آب؛ یه نگاهی به من کرد، یکم از آب رو خورد و گفت:
- آبجی! چه قدر خوشمزه‌ست. مثل آب‌های خونه‌مون نیست.
من تعجب کردم و خودم هم از آب خوردم. آب خوبی بود، که تا حالا نخورده بودم.
- سلام.
من و داداشی که ترسیده بودیم برگشتیم عقب و داداشی افتاد توی آب. من جیغ زدم و کمک خواستم. اون که بهمون سلام کرده بود یه موز بزرگ بود که از منم بلندتر بود. سریع پرید توی آب و داداشی رو کشید بیرون. وقتی کنار دارا ایستاده بود، بهتر تونستم ببینمش. یه جلیقه مشکی زیر کت و شلوار زردش پوشیده بود. موهاش سیاه و بلند بود و یه کلاه کوچک رو سرش گذاشته بود. با این‌که از آب بیرون اومده بود ولی خیس نبود. دارا خیس ِ خیس بود.
- نمی‌خواستم بترسونم‌تون. اومده بودم باهاتون دوست بشم.
یه بشکن زد و یه لباس قشنگ با شلوار به تن داداشی پوشونده شد. من که هنوز ترسم تموم نشده بود نمی‌تونستم حرف بزنم. داداش گفت:
- تو کی هستی؟ آبجی رو ترسوندی. مرسی که بهم کمک کردی.
آقای موزی که از کارش شرمنده بود، کلاه‌اش رو از روی سرش به معنی ادب برداشت و گفت:
- نمی‌خواستم این‌طوری بشه. معذرت می‌خوام. خواهش می‌کنم. من آقای موزی هستم. این‌جا زندگی می‌کنم. شماها کی هستین؟ تا حالا این‌جا ندیده بودم‌تون...!
من که دیگه حالم بهتر شده بود و کم‌کم مثل قبل می‌شدم، گفتم:
- من سارا هستم. ایشون هم داداشی‌ام هستن. اسمشون دارا خانِ. ما از توی کمد اومدیم... .
و به سمت رنگین‌کمونی که از داخل کمد اومده بود اشاره کردم اما نه رنگین‌کمونی بود و نه کمدی! چشم‌هام رو بستم و باز کردم ولی بازم نبود!
آقای موزی که با دقت در حال نگاه کردن بود گفت:
- من کمد نمی‌بینم. کدوم کمد؟
من و دارا ترسیده بودیم. کمد دیگه نبود و دیگه نمی‌دونستیم چه‌جوری بریم خونه‌مون. دارا گریه کرد. من، داداشی رو بغل کردم، با این‌که خودم ترسیده بودم ولی جلوش گریه نکردم. آقای موزی که دید دارا گریه می‌کنه از توی جیبش یه موز کوچولو به اندازه کف دست دارا، بهش داد تا آروم بشه و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
- اصلاً نترسین. من می‌دونم چه‌کار باید بکنیم. باید بریم با خانم گردو صحبت کنیم. اون همه چیز رو می‌دونه. حتماً می‌دونه که کمد شما کجاست... .
آقای موزی ما رو به سمت قطار برد و گفت:‏
- اسم اینجا شهر «رنگی‌رنگیه». اینم قطار شهرمونه.
از دودکش‌های قطار، دود زرد بیرون میومد. آقای موزی دستی برای راننده قطار که سرش رو از پنجره بیرون آورده بود، تکون داد. صورتش مثل پرتقال نارنجی‌ بود و یه کلاه لبه‌دار بزرگ هم سرش بود، داد زد که همه بشنون:
- قطار داره حرکت می‌کنه.‏ سلام آقای موزی. چه‌طوری؟ این کوچولوها که باهاتن کین؟
آقای موزی جواب داد:
- اینا از شهر اون ور کمدن. دارم می‌برمشون پیش خانم گردو.
آقای موزی دست ما رو گرفت و برد توی قطار. وارد یکی از اتاق‌ها شدیم. صندلی‌هاش سفید و نرم و گرم بودن. سقف اتاق پر از پشمک‌های سفید بود که می‌تونستیم دست دراز کنیم و بکنیم و بخوریم. من و دارا، کنار پنجره نشستیم و آقای موزی برامون تعریف کرد:
- این شهر خیلی قدیمیه. همه میوه‌های مهربونی هستن که در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کنن. میوه‌ها به هم کمک می‌کنن و اگر کسی ناراحت باشه، میرن پیشش و شادش می‌کنن. بچه‌ها وقتی بزرگ میشن میرن زندگی جدید خودشون رو می‌سازن. من می‌تونم هر چی دوست دارین رو براتون بیارم. چیزی هست که بخواین؟
من که خوشحال شده بودم گفتم:
- آدمای اینجا با آدمایی که ما تو شهر اون‌ور کمد داریم خیلی فرق دارن. ما یه بابایی و یه مامانی داریم. همه‌ی بچه‌ها دارن. ما اونجا مدرسه می‌ریم که خوندن و نوشتن یاد بگیریم. دوست داشتم الان، من و داداشی یه بستنی کاکائو دستمون بود.
آقای موزی بشکنی زد و بستنی‌ها رو دستمون اومدن. گفت:
- اینجا هم بچه‌ها پدر و مادر دارن. خود من، دو تا بچه دارم که بزرگ شدن و از این شهر رفتن.
دارا می‌پرسه:
- چرا رفتن؟ مگه دوستون ندارن؟
آقای موزی سری از ناراحتی تکون داد و گفت:
- خب، وقتی بزرگ میشن، می‌خوان زندگی خودشونو داشته باشن و میرن دنبالش. اون‌ها هم بچه‌دار میشن و بچه‌هاشون بزرگ میشن. شما هم وقتی بزرگ بشین همین کارو می‌کنین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
دارا با ناراحتی گفت:
- ولی من نمی‌خوام مامانی و بابایی تنها باشن. می‌خوام همیشه باهاشون باشم. دلم براشون تنگ شده. من مامانی و بابایی‌امو می‌خوام... .
و زد زیر گریه. من بغلش کردم تا آروم بشه. گفتم:
- داداشی، ناراحت نباش! ما هیچ‌وقت تنهاشون نمی ذاریم.
(من هم امیدوارم همه بچه‌ها وقتی بزرگ شدن پدر و مادرشون رو تنها نذارن و در کنارشون باشن.)
خونه‌ی خانم گردو، ایستگاه آخر شهر رنگی‌رنگیه. در مسیر فقط درخت بود با برگ‌هایی به رنگ‌های قرمز و نارنجی و زرده. صدای بوق که انگار داره شعر می‌خونه اومد و خبر رسیدن به آخر شهر رو داد. آقای موزی و من و دارا که آخرین مسافرها بودیم پیاده شدیم و توی دل جنگل رفتیم. کمی که جلوتر رفتیم و به خونه خانم گردو نزدیک شدیم، همه جا صورتی بود. حتی خونه خانم گردو که از دور پیدا بود هم صورتی بود.
خانم گردو، جاروی صورتی دستش بود و جلوی خونه‌اش رو جارو می‌کرد. خاک‌هایی که بلند می شد، صورتی بود. وقتی ما رو دید، دستاشو بالا برد و و به هم زد از خوشحالی پرید بالا و گفت:
- بالاخره اومدین عزیزای دلم. چقدر این سال‌ها منتظرتون بودم. خدا رو شکر که اومدین. خوش اومدین... خوش اومدین. بیاین توی خونه.
من و دارا تعجب کردیم. ما، خانم گردو رو نمی‌شناختیم پس اون چه‌جوری ما رو می‌شناسه؟! آقای موزی که تعجبمون رو دید، گفت:
- خانم گردو همه چیز رو می‌دونه و داناست. بیاین بریم خونه‌ش می‌فهمیم که چه کار باید بکنیم.
با صدای بلند و با خنده به خانم گردو گفت:
- چطوری خانم گردو؟ خیلی وقته ندیدمت. دلم برای کیک‌های گردویی‌ت تنگ شده بود.
خانم گردو که مثل گردو گرد بود و یه لباس قهوه‌ای پوشیده بود و موهای قهوه‌ای بلند داشت که تا پاهاش می‌رسید، گفت:
- سلام آقای موزی. شما از من خبر نمی‌گیری ولی من همیشه زیر نظرت دارم و می‌دونم چه کار می‌کنی. از زمانی که با این دو بچه آشنا شدی، داشتم می‌دیدیمت.
و با صدای بلند خندید. به سمت من اومد و دستم رو گرفت و گفت:
- بیا... بیا سارا جون... دارا جون... جواب همه سوال‌هاتون پیش منه. من می‌دونم چه‌کار باید بکنین که بتونین به سرزمین‌تون برگردین.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
بچه‌ها وارد خونه عجیب خانم گردو شدن. بیرون خونه همه جا صورتی بود ولی داخل خونه همه چیز قهوه‌ایه. یه میز قهوه‌ای گرد وسط خونه است و دور تا دور خونه با گردو تزیین شده بود. یه چراغ گرد مثل گردو از سقف آویزون شده بود و همه‌ی ظرف‌ها مثل گردو، گرد بود. ما روی صندلی‌هایی که شبیه توپ بودن نشستیم. خیلی نرم بودن. خانم گردو که راه رفتن براش سخت بود به سمت قوری چای رفت و توی لیوان‌های گردویی، چایی ریخت و به ما تعارف کرد و خودش هم روی صندلی نشست و شروع به حرف زدن کرد:
- عزیزای دلم! می‌دونم می‌خواین برگردین به کمد و پیش مامان و باباتون باشین. برای این کار یه راه ساده وجود داره. باید به میوه‌های اینجا کمک کنین و وقتی همه ازتون راضی شدن راه به کمد باز میشه و می‌تونین برگردین. وقتی کار درست رو انجام می‌دین، میوه‌ها بهتون یه جایزه کوچک میدن و هم زمان مسیر پررنگ‌تر میشه.
من گفتم:
- ولی ما کوچولوایم! چه‌طوری کمک کنیم؟
خانم گردو با مهربانی دستی به موهای طلایی من کشید و گفت:
- شما وقتی کوچولویین که خودتون بگین کوچولواین! وگرنه شما قوی هستین و می‌تونین یه دنیا رو تغییر بدین.
دارا دستش رو مشت کرد و به هوا زد و گفت:
- ما می‌تونیم خاله.
بعد با سردرگمی گفت:
- فقط باید چه کار کنیم؟
خانم گردو که خنده روی صورتش بود، گفت:
- چند وقتی با میوه‌ها زندگی می‌کنین و کنارشون توی باغچه‌شون و خونه‌شون کار می‌کنین. هر کمکی که خواستن انجام می‌دین. زیاد سخت نیست. وقتی کار خوب کردین و ازتون راضی شدن، بهتون جایزه میدن. اون‌وقت مسیر رسیدن به کمد پررنگ میشه. هر چی کار خوب بیشتری بکنین زودتر می‌تونین برگردین.
من که داشتم فکر می‌کردم، به خانم گردو گفتم:
- ما می‌تونیم بازم برگردیم به شهر رنگی‌رنگی؟
خانم گردو لبخندی زد و گفت:
- البته که می‌تونین عزیز دلم اما شرط داره. شرطش اینه که کار خوب کنین تا کمد به شهر رنگی رنگی باز بشه. ما، مردم شهر رنگی‌رنگی خیلی دوست داریم که شما دو تا پیشمون باشین.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
من و دارا قبول کردیم. اولین کسی که بهش کمک کردیم خانم گردو بود. او از ما خواست تا حیاط رو جارو کنیم. خودش هم رفت توی آشپزخونه تا برامون کیک گردویی درست کنه. آقای موزی هم روی صندلی شست و روزنامه‌ای که روی میز بود خوند. صدای آهنگ قشنگی از خونه خانم گردو میومد. ما هم کار می‌کردیم، هم شادی می‌کردیم.
«من گردوام، گردوی دانا
عاشق دانایی‌ام
وقتی منو چیزی نمی‌دونی
از من بپرس تا بهت بگم
اگه گردو بخوری
دانا میشی
من گردو‌ام، من گردوام»
کار ما دیگه تموم شده بود و هیچ‌جا دیگه خاک نبود. رفتیم توی خونه و گفتیم که جارومون تموم شده. خانم گردو با مهربونی گفت:
- آفرین به بچه‌های خودم.
دارا تعجب کرده بود و گفت:
- ولی خاله، ما مامانی داریم که میگه ما بچه‌هاشیم! نمی‌تونی بچه‌های شما باشیم که!
من و خانم گردو و آقای موزی از حرف دارا خندیدم. من به دارا گفتم:
- داداشی! منظور خانم گردو این بود که مثل بچه‌هاشیم.
خانم گردو سری به معنی بله تکون داد و به دارا گفت:
- آره دارای عزیزم. من شما رو مثل بچه‌های خودم دوست دارم. اینم از کیک گردویی و شیر. جایزه من به شما. کارتون عالی بود.
برای هر کدوم‌مون یه تیکه کیک و یه لیوان شیر روی میز گذاشت و ما هم خوردیم. جاتون خالی خیلی خوشمزه بود. شب را اونجا خوابیدیم و فردا صبحش قرار شد بریم خونه‌‌ی آقای موزی تا برای کاشتن گل بهش کمک کنیم. وقتی که آسمون را دیدیم یه ذره رنگین‌کمون پیدا بود.قبلا رنگین‌کمون ناپدید شده بود. خانم گردو قبل رفتن گفت:
- وقتی کمک می‌کنین و ازتون راضی میشن و بهتون جایزه میدن، این رنگین‌کمون نزدیک‌تر میشه. موفق باشین عزیزای دلم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
خداحافظی کردیم و رفتیم خونه آقای موزی.
خونه‌ی آقا موزی، مثل خودش زرد بود و دودکشش شبیه سر موز. باغچه خونش رو نشونمون داد و گفت:‏
- خب بچه‌ها، می‌خوایم یه عالمه گل خوشگلِ رنگی‌رنگی توی باغچه بکاریم. با نام خدا، با هم‌دیگه کار رو شروع می‌کنیم. دست به کار بشین.‏
آستین‌هامونو بالا زدیم و شعر می‌خوندیم. من کمی آب به خاک باغچه ریختم و دارا روی باغچه راه می رفت که خاک سفت بشه.
‏«من یه موزم
موز قشنگی هستم
خوشمزه و خوش‌آبم
خوشمزه‌ام، خوشمزه‌ام
هر کی منو خورده شاده
خوش‌رنگ و خوش‌آبه
هر کی منو می‌خوره قویه
منو با شیر می‌خوره ‏
خوشمزه‌ام، خوشمزه‌ام»
آقای موزی سبد گل رو آورد و با دست جاشو توی باغچه باز کرد و گل‌ها رو دونه‌دونه گذاشت و دورش رو با خاک پوشوند. من و دارا هم یاد گرفتیم و گل‌ها رو یکی‌یکی کاشتیم. باغچه پر از گل قرمز شده بود. آقای موزی بهمون یاد داد و گفت:
- بچه‌ها می‌دونین خدای مهربون‌مون در مورد کار کردن چی میگه؟
سری به معنی نه تکون دادیم. آقای موزی ادامه داد:
- خدای مهربون میگه که هر ک.س کار و تلاش کنه، نتیجه‌اش را می‌بینه. (النجم 39-40) روز برای تلاش کردن و شب برای آرامش پیدا کردنه. (نمل 86) خدا حتی به کسانی که خیلی ثروتمندان هم گفته کار کنن.
من و داداشی از این‌که کار می‌کردیم خیلی خوشحال بودیم چون می‌دونستیم خدا داره ما رو می بینه و از این‌که کار خوب می‌کنیم خیلی خوشحاله.
کار تموم شد. آقای موزی بهمون جایزه داد و دو تا موز کوچک به من و دارا داد که بخوریم و هر سه با هم شادی کردیم. آقای موزی گفت:‏
- خب بچه‌ها، کار من تموم شده و ازتون راضی هستم و جایزه‌اتونم دادم.
همون موقع نور رنگین‌کمون بیشتر شد و من و دارا خوشحالی کردیم. همسایه آقای موذی، خاله سیبه بود که رفتیم پیشش. آقای موزی ما رو معرفی کرد. خاله سیب، خیلی سرخ و خوشگل بود و بینی کوچک و گردی داشت. قدش از ما کوتاه‌تر بود. وقتی ما رو شناخت خیلی خوشحال شد و گفت:
- سلام قشنگای من. چه قدر خوب که شماها اومدین کمکم کنین. اتفاقاً امروز می‌خواستم پرده‌های خونه‌امو بشورم ولی کمرم خیلی درد می‌کرد. دوست دارین کمکم، پرده‌ها رو بشورین؟
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
من و دارا با خوشحالی بله‌ی بلندی گفتیم. خاله سیب گفت:
- دارم خونه تکونی می‌کنم. آخه نزدیک عید نوروزه. همه دارن خونه تکونی می‌کنن. جایزه کارتون هم پای سیبه که براتون درست می‌کنم.
من گفتم:
- مامانی هم پرده‌های خونه‌مون رو در آورده بود تا بشوره. تو شهر اون‌ور کمد هم نزدیک عیده.
دست دارا رو گرفتم و خوشحال و شاد رفتیم کمکش. یه تشت بزرگ که توی آب و کف قاطی بود گذاشتیم وسط حیاط و پرده‌ها که کدر شده بود را انداختیم توش. من، پاچه‌های شلوارمو بالا زدم و رفتم توی تشت و شروع کردن با پاهام مشت و مال دادن پرده‌ها تا کثیفی ازش جدا بشه. خانم سیب آهنگش رو روشن کرد. همه می‌خوندیم و کار می‌کردیم. خانم سیب در آشپزخونه در حالی‌که شعر را می‌خوند پای سیب درست می‌کرد.
« سیب بخوریم، سیب بخور
خوشگل و قرمز بشو
از همگی سر به شو
شاداب و سرحال بشو
سیب می‌خورم، چه سیبی
چه سیب خوشمزه‌ای
من عاشق سیب هستم
تا آخرش شاد هستم»
پرده‌ها رو شستیم و با کمک آقای موزی روی بند رخت پهن کردیم تا خشک بشن. دارا که خیلی خسته شده بود و دستش به کمرش بود،گفت:
- چقدر سخت بود. دیگه نمی‌تونم صاف شم!
من خنده‌ای کردم و گفتم:
- من الان می‌فهمم چرا مامانی بعضی موقع‌ها کمرش درد می‌گیره!
همراه آقای موزی داخل خونه خاله سیب شدی. پرده‌ها که شستیم قرمز بود. دو تا دور سالن خونه مبل‌های قرمزِ پهنی بود که وقتی روش می نشستی از خودش بوی سیب پخش می‌کرد. رو‌به‌روی مبل بزرگ، یک میز قرمز بود که خاله سیب، پای سیب را همراه با آب‌سیب روی اون گذاشت. هوا تاریک شده بود. خاله سیب پیشنهاد داد تا شب آنجا در اتاق بچه‌هایش که نیستند به‌خوابیم. آقای موزی گفت:
- من میرم خونه. فردا صبح میام دنبالتون تا بریم خونه آقای نارگیل.
 
بالا پایین