- Apr
- 540
- 2,246
- مدالها
- 2
خداحافظی کردیم. خاله سیب سه تا بچه داشت که همشون رفته بودند من و دارا هم روی تختشون خوابیدیم. قبل از خواب خاله برامون داستان آلیس در سرزمین عجایب را تعریف کرد:
- يه روز گرم تابستون، آليس و بچه گربهی ملوسش، دينا روي شاخهي درختي نشسته بودن. زير درخت، خواهر آليس در حال خوندن كتاب تاريخ با صداي بلند بود اما آليس به اون گوش نميكرد و در دنياي روياهاي خودش غرق بود. دنيايي كه در اون، خرگوشها لباس ميپوشن و در خونههاي كوچك زندگي ميكنن. آليس، دينا را برداشت و از درخت پايين اومد، درست همون موقع، يه خرگوش سفيد رو در حال فرار ديد كه يك ساعت بزرگ رو محكم با پنجههاش گرفته بود. خرگوش سفيد، همونطور كه ميدويد زير لب ميگفت:
- ديرم شده! ديرم شده!
آليس با تعجب گفت:
- چقدر دقيق! يه خرگوش براي چی ممكنه ديرش شده باشه!؟
و فرياد زد:
- خواهش ميكنم صبر كن من هم بيايم.
اما خرگوش نايستاد و همچنان با صداي بلند گفت كه « ديرم شده! ديرم شده! » و در سوراخ بزرگي پاي درخت ناپديد شد.
آليس كه حس كنجكاويش تحريك شده بود، دنبال خرگوش با فشار و زحمت وارد سوراخ تنگ شد و چهار دست و پا داخل تونل شروع به حركت كرد. ناگهان آليس احساس كرد كه از جاي بلندي افتاده و با سرعت رو به پائين سقوط ميكنه. هر لحظه پایين و پایينتر اما لباسش مثل بالن پر از بادي شد و مثل چتر نجات اونو از سقوط نجات داد. اون در فضاي تونل شناور بود و به آهستگي و بيوزني در طول تونل به جلوي حركت ميكرد بر روي ديوارهاي تونل ، تابلوهاي عجيب و غريبي ديده. اثاثيه و مبلمان داخل اون هم خيلي عجيب بودن. بالاخره آليس به انتهاي تونل رسيد. خرگوش سفيد در انتهاي يك راهروي خيلي بلند كه در گوشه تونل قرار داشت دوباره ناپديد شد. آليس فرياد زد « صبر كن !» و دنبال اون دويد. در انتهاي راهروي بلند و باريك يك در بسيار كوچولو قرار داشت. آليس دستگيره را تكون داد ، صدايي گفت:
- هي!
- يه روز گرم تابستون، آليس و بچه گربهی ملوسش، دينا روي شاخهي درختي نشسته بودن. زير درخت، خواهر آليس در حال خوندن كتاب تاريخ با صداي بلند بود اما آليس به اون گوش نميكرد و در دنياي روياهاي خودش غرق بود. دنيايي كه در اون، خرگوشها لباس ميپوشن و در خونههاي كوچك زندگي ميكنن. آليس، دينا را برداشت و از درخت پايين اومد، درست همون موقع، يه خرگوش سفيد رو در حال فرار ديد كه يك ساعت بزرگ رو محكم با پنجههاش گرفته بود. خرگوش سفيد، همونطور كه ميدويد زير لب ميگفت:
- ديرم شده! ديرم شده!
آليس با تعجب گفت:
- چقدر دقيق! يه خرگوش براي چی ممكنه ديرش شده باشه!؟
و فرياد زد:
- خواهش ميكنم صبر كن من هم بيايم.
اما خرگوش نايستاد و همچنان با صداي بلند گفت كه « ديرم شده! ديرم شده! » و در سوراخ بزرگي پاي درخت ناپديد شد.
آليس كه حس كنجكاويش تحريك شده بود، دنبال خرگوش با فشار و زحمت وارد سوراخ تنگ شد و چهار دست و پا داخل تونل شروع به حركت كرد. ناگهان آليس احساس كرد كه از جاي بلندي افتاده و با سرعت رو به پائين سقوط ميكنه. هر لحظه پایين و پایينتر اما لباسش مثل بالن پر از بادي شد و مثل چتر نجات اونو از سقوط نجات داد. اون در فضاي تونل شناور بود و به آهستگي و بيوزني در طول تونل به جلوي حركت ميكرد بر روي ديوارهاي تونل ، تابلوهاي عجيب و غريبي ديده. اثاثيه و مبلمان داخل اون هم خيلي عجيب بودن. بالاخره آليس به انتهاي تونل رسيد. خرگوش سفيد در انتهاي يك راهروي خيلي بلند كه در گوشه تونل قرار داشت دوباره ناپديد شد. آليس فرياد زد « صبر كن !» و دنبال اون دويد. در انتهاي راهروي بلند و باريك يك در بسيار كوچولو قرار داشت. آليس دستگيره را تكون داد ، صدايي گفت:
- هي!