جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده داستان دنیای رنگی‌ رنگی اثری از سارا مرتضوی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سارا مرتضوی با نام داستان دنیای رنگی‌ رنگی اثری از سارا مرتضوی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,677 بازدید, 23 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع داستان دنیای رنگی‌ رنگی اثری از سارا مرتضوی
نویسنده موضوع سارا مرتضوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارا حیدریان
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
خداحافظی کردیم. خاله سیب سه تا بچه داشت که همشون رفته بودند من و دارا هم روی تختشون خوابیدیم. قبل از خواب خاله برامون داستان آلیس در سرزمین عجایب را تعریف کرد:
- يه روز گرم تابستون، آليس و بچه گربه‌ی ملوسش، دينا روي شاخه‌ي درختي نشسته بودن. زير درخت، خواهر آليس در حال خوندن كتاب تاريخ با صداي بلند بود اما آليس به اون گوش نمي‌كرد و در دنياي روياهاي خودش غرق بود. دنيايي كه در اون، خرگوش‌ها لباس مي‌پوشن و در خونه‌هاي كوچك زندگي مي‌كنن. آليس، دينا را برداشت و از درخت پايين اومد، درست همون موقع، يه خرگوش سفيد رو در حال فرار ديد كه يك ساعت بزرگ رو محكم با پنجه‌هاش گرفته بود. خرگوش سفيد، همون‌طور ‌كه مي‌دويد زير لب مي‌گفت:
- ديرم شده! ديرم شده!
آليس با تعجب گفت:
- چقدر دقيق! يه خرگوش براي چی ممكنه ديرش شده باشه!؟
و فرياد زد:
- خواهش مي‌كنم صبر كن من هم بيايم.
اما خرگوش نايستاد و همچنان با صداي بلند گفت كه « ديرم شده! ديرم شده! » و در سوراخ بزرگي پاي درخت ناپديد شد.
آليس كه حس كنجكاويش تحريك شده بود، دنبال خرگوش با فشار و زحمت وارد سوراخ تنگ شد و چهار دست و پا داخل تونل شروع به حركت كرد. ناگهان آليس احساس كرد كه از جاي بلندي افتاده و با سرعت رو به پائين سقوط مي‌كنه. هر لحظه پایين و پایين‌تر اما لباسش مثل بالن پر از بادي شد و مثل چتر نجات اونو از سقوط نجات داد. اون در فضاي تونل شناور بود و به آهستگي و بي‌وزني در طول تونل به جلوي حركت مي‌كرد بر روي ديوارهاي تونل ، تابلوهاي عجيب و غريبي ديده. اثاثيه و مبلمان داخل اون هم خيلي عجيب بودن. بالاخره آليس به انتهاي تونل رسيد. خرگوش سفيد در انتهاي يك راهروي خيلي بلند كه در گوشه تونل قرار داشت دوباره ناپديد شد. آليس فرياد زد « صبر كن !» و دنبال اون دويد. در انتهاي راهروي بلند و باريك يك در بسيار كوچولو قرار داشت. آليس دستگيره را تكون داد ، صدايي گفت:
- هي!
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
اين صدا از دستگيره در بود.
آليس گفت:
- من مي‌خوام دنبال خرگوش سفيد برم، خواهش مي‌كنم بذاريد داخل شوم.
دستگيره پاسخ داد:
- متأسفم تو خيلي بزرگي ، كمي از محتويات داخل اون بطري بخور.
آليس به اطراف نگاهي انداخت و يه بطري پيدا كرد كه روي اون نوشته شده بود «مرا بنوش» آليس اول چند قطره از اون رو امتحان كرد و بعد تا قطره آخر نوشيد. در همون لحظه آليس شروع به كوچك شدن كرد. او به قدري كوچك شد كه از اون در كوچولو به راحتي مي‌تونست عبور كنه. اون‌ور در، آليس در ابتداي يك جنگل بزرگ بود ناگهان دوباره خرگوش سفيد را از دور لابه‌لاي درخت‌ها ديد و شروع به دويدن به دنبال اون كرد اما هنوز چیزی نگذشته بود كه دو مرد چاق و كوتوله كه كاملاً شبيه به‌هم بودن راه رو سد بستن.
نام‌هاي اونا «مثل» و «مانند» بود. آليس گفت:
- اسم من هم آليسه. من مي‌خوام بدونم كه خرگوش سفيد از كدوم طرف رفته!؟
دو مرد كوتوله هم‌زمان با هم شروع به صحبت كردن. آليس نمي‌تونست بفهم كه اون‌ها چی ميگن. پس تصميم گرفت كه جهت ديگه‌اي رو براي ادامه مسيرش انتخاب كنه. آليس خيلي زود به خونه‌ي كوچكي رسيد. همین‌طور كه به طرف خونه مي‌رفت خرگوش سفيد رو ديد كه از در ورودي خونه بيرون پريد. اون لباس جديدي به تن داشت كه يه بلوز با يقه‌اي که چين‌دار بود. خرگوش دوباره فرياد زد:
- خداي من ديرم شده! ديرم شده!
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سپس رو كرد به آليس و گفت:
- برو دستكش‌هاي من رو بياور!
آليس از اين‌كه خرگوش باهاش صحبت كرده بود خيلي هيجان‌زده شد و فوراً داخل خونه‌ي كوچك رفت. آليس همه جا را دنبال دستكش گشت ولي به جاي اون يك شيشه که داخلش چند بسكويیت بود، پيدا كرد. بسكويیت‌ها به نظر خوردني و خوشمزه ميومدن پس يكي از اون‌ها رو برداشت و خورد. ناگهان شروع كرد به بزرگ شدن ، بزرگ و بزرگ‌تر و خيلي زود از حجم خونه بزرگ‌تر شد، دست‌هاش از پنجره‌ها و پاهاش از در بيرون زدن. آليس با خودش گفت:
- ممكنه اگر چيز ديگه‌اي پيدا كنم و بخورم دوباره كوچك بشوم.
اون دست‌هاش رو تا اونجا كه مي تونست دراز كرد و از توي باغ رو‌به‌روي خونه يه هويج كند و وقتي اون رو خورد، دوباره شروع كرد به كوچك شدن آليس خيلي زود دوباره به قدري كوچك شد كه مي‌تونست از در ورودي خانه عبور كنه. خرگوش از اينكه می‌ديد اون هيولا ناپديد شده خيلي خوشحال بود و دوباره شروع به دويدن به سمت پایين باغ كرد.آليس هم شروع به دويدن دنبال خرگوش كرد. اما حالا چون خيلي كوچك شده بود علف‌ها به نظرش جنگل عظيمي مي‌آمدن كه ناگهان با شنيدن صدايي خواب‌آلود درجا ميخكوب شد.
اون صداي عجيب پرسيد:
- آليس حالت چطوره؟!
آليس وقتي خوب نگاه كرد، كرمي رو ديد كه زير سايه يك قارچ لم داده بود. آليس پاسخ داد:
- من آليس هستم و آرزو دارم كه بلندتر شوم.
كرم درخت ناگهان تبديل به يك پروانه زيبا شد و گفت:
- من مي‌تونم كمكت كنم... .
و به يه قارچ اشاره كرد و ادامه داد:
- يه طرف از اين قارچ تو رو بلندتر و طرف ديگه تو رو كوتاه‌تر مي‌كنه.
و بعد هم پروانه زيبا بال زده رفت. آليس نزديك قارچ رفت و بادقت به اون نگاه كرد. اون سعي كرد كه تصميم بگيرد كدام طرف قارچ ممكنه اون رو بلندتر كنه اما نتونست. بالاخره يه تكه از هر دو طرف قارچ كند و يكي از تكه‌هاي كنده شده رو خورد. خوشبختانه آليس قطعه درست رو انتخاب كرده بود و خيلي زود به قد طبيعي خودش برگشت. قطعه ديگه قارچ رو توی جيبش انداخت و در اطراف مشغول قدم‌زدن شد كه صداي آوازي به گوشش رسيد. به سمت صدا برگشت.
يه لب خندون كه دندون‌هاش پیدا بود و يه جفت چشم رو ديد. آليس دقيق‌تر نگاه كرد. يه گربه عجيب با خط‌هاي ارغواني در برابرش ظاهر شد. آليس گفت:
- من دنبال خرگوش سفيد هستم. از كدوم راه بايد برم؟
گربه‌ي عجيب گفت:
- من گربه‌ي چشاير هستم، اگر من دنبال خرگوش سفيد مي‌گشتم ، از «مدهتر» و «مارچ‌هر» مي‌پرسيدم از كدوم طرف؟
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
و به سوي جاده‌اي در جنگل اشاره كرد و سپس گربه‌ي عجيب ناپديد شد.
پس آليس اون جاده رو دنبال كرد و خيلي زود صداي آواز مدهتر و مارچ‌هر را شنيد. آنها مشغول نوشيدن چاي سر يك ميز بسيار بزرگ و مجلل بودند. مدهتر گفت:
- ما يه مهماني غير تولد داريم، چون ما فقط يك روز در سال مهماني تولد داريم، پس 364 روز ديگه رو مهماني غير تولد مي‌گيريم.
مارچ‌هر از آليس پرسيد:
- از كجا اومدی؟
و آليس شروع كرد به توضيح دادن:
- همه چيز از اون جایی شروع شد كه من و گربه‌ام دينا روي شاخه‌ي درخت نشسته بوديم و … .
ناگهان صداي جيغي بلند شد:
- واي گربه؟!
و بعد يك موش كوچولو از داخل فنجون چاي بيرون پريد و دور ميز شروع به دويدن كرد. مدهتر صدا زد:
- بگيريدش!
در همين موقع خرگوش سفيد دوباره ظاهر شد و باز هم گفت:
- وقت نيست! ديرم شده!
و دوباره كمي دورتر ناپديد شد.
آليس فرياد زد:
- صبر كن.
و از پشت ميز بلند شد و به دنبال او دويد. او ديگه از رفتن به راه‌هاي عجيب و غريب در اين سرزمين عجايب خسته شده بود و با خودش گفت:
- ديگه بهتره به خونه برگردم.
اما ناگهان گربه دچشاير ظاهر شد و گفت:
- تو نمي‌توني بدون اين‌كه ملكه رو ملاقات كني به خونه برگردي!
خانم سیب که در حال تعریف داستان بود نگاهی به من و دارا انداخت تا ببینه ما بیداریم یا خواب؟ ولی ما بیدار بودیم و گوش‌هامونو تیز کرده بودیم و با دقت به داستان سرزمین عجایب گوش می‌کردیم. اونم لبخند مهربانانه‌ای زد و ادامه داد:
- بعد از گفتن اين‌که نمی‌تونی بدون این‌که ملکه رو ببینی به خونه برگردی، يه در از ميون درخت نزديك آنها باز شد. آليس به طرف اون رفت و ازش عبور كرد و ناگهان خودش رو در باغ يك قصر بزرگ ديد. او از ديدن دو كارت بازي كه گل‌هاي رز سفيد را با رنگ قرمز نقاشي مي‌كردن ، متعجب مونده بود. كارت‌ها توضيح دادن كه ملكه‌ي آس‌دل، رزهاي قرمز سفارش داده وآنها رزهاي سفيد رو قرمز مي‌كنن به اين اميد كه متوجه نشه. درست همون موقع در بزرگ قصر باز شد و خرگوش سفيد رژه‌كنان بيرون اومد و اعلام كرد:
- ملكه دل‌ها و پادشاه ... .
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
ملكه به سوي بوته گل رز قدم برداشت و با لحني جدي پرسيد:
- چه كسي رزهاي من را قرمز كرده است؟ سرش رو بزنيد!
و بعد متوجه آليس شد. آليس در حالي‌كه از ترس مي‌لرزيد گفت:
- من دنبال راه برگشت به خونه هستم.
ملكه فرياد زد:
- راه خانه‌ي تو ؟ تمام راه‌هاي اين جا متعلق به من است! سرش رو بزنيد.
ولي ملكه سريعاً تغيير عقيده داد و از آليس پرسيد:
- ببينم تو كريكت بازي مي‌كني ؟
آليس پاسخ داد:
- بله قربان.
و بعد ملكه دستور داد خوب بيا بازي را شروع كنيم.
دارا که از شنیدن اسم کریکت متعجب شده بود، پرسید:
- خاله، کریکت چیه؟
- خاله سیب جواب داد:
- کریکت یه بازیه که مردم یه شهر جدید دیگه بازی می‌کنن.
من و دارا با هم «آهان!» گفتیم و به ادامه داستان خاله سیب گوش دادیم.
- آليس هرگز چنين بازي كريكت عجيبي نديده بود. توپ‌هاي بازي، جوجه‌تيغي و راكت بازي هم فلامينگو‌ها بودن. درست موقعي كه ملكه مي‌خواست فلامينگوي خودش، جوجه‌تيغي را پرتاب كنه، گربه‌ي چشاير ظاهر شد و فلامينگوي ملكه وحشت كرد. در اين اوضاع دَرهم و بَرهم، ملكه تعادلش رو از دست داد و افتاد. او شديداً عصبانی شد و رو به آليس كرد و نعره زد:
- سرش را بزنيد.
پادشاه گفت:
- ملكه اجازه بدین اول اون رو دادگاهي كنيم؟!
ملكه نفس عميقي كشيد و گفت :
- بسيار خوب.
سپس همه به دادگاه رفتن و آليس هم مجبور شد كه به دادگاه بياد.
ملكه در جايگاه قاضي نشست. خرگوش گفت:
- عاليجناب، زنداني متهم به تقلب در بازي كريكت است.
ملكه داد كشيد:
- هيچ اهميت نداره! او مجرم است، سرش را بزنيد!
در اين لحظه شاه پرسيد:
- ممكنه اجازه بدین چند تا شاهد به جايگاه دعوت كنيم؟
ملكه سرش رو به نشانه‌ي تأييد تكون داد و گفت:
- بسيار خوب! اما دادگاه رسمي است.
اولين شاهد، مارچ‌هر بود. بعد از او، موش كوچولو و به‌دنبال او مدهتر اومدن. در همون لحظه گربه‌ي چشاير هم ظاهر شد. آليس گفت:
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
- قربان نگاه كنين، گربه‌ي جادويي!
همون موقع موش كوچولو از فنجونش بيرون پريد! اون دور اتاق دادگاه مي‌دويد و همه هم جيغ كشيدن و به‌دنبال اون دويدن.
ناگهان آليس به ياد قطعه‌ي باقي‌مانده از اون قارچ در جيبش، افتاد و يه تكه از يكي از قسمت‌هاي اون رو خورد. ناگهان دوباره شروع به بزرگ شدن كرد، بزرگ و بزرگ‌تر ، طوري‌كه همه حاضرين وحشت‌زده شده بودن. ملكه فرياد زد:
- سرش رو … .
اما قبل از اينكه بتونه جمله‌اش رو تموم كنه آليس گفت:
- من از شما نمي‌ترسم، شما فقط يك ملكه‌ي پير بداخلاق هستين!
چيزي از گفته آليس نگذشته بود كه دوباره احساس كرد داره كوچك مي‌شه. ملكه با حالت پيروزمندانه‌اي پرسيد:
- خوب حالا بگو ببينم، تو چی گفتي، عزيزم؟
آليس كه چاره‌ي ديگه‌ای نداشت، پا به فرار گذاشت و به سرعت از دادگاه رفت. اما خيلي زود راهش رو در علف‌های پر پيچ و خم گم كرد. هنوز مي‌تونست صداي ملكه رو بشنوه ولي به نظر مي‌رسيد كه صداي ملكه از مسافت خيلي دوري مثل يك رويا به گوشش مي‌رسه. ناگهان آليس شنيد يكي اون رو صدا مي‌كند:
- آليس، آليس لطفاً بيدار شو!
اون صدا متعلق به خواهرش بود:
- آليس تو خيلي خوابيدي، هيچ‌چيز از درس تاريخ به يادت مونده؟
آليس چشمانش رو ماليد. دينا زير دامن آليس خود رو پيچ‌و‌تابي داد و دوباره خوابید. آليس گفت:
- نمي‌دوني چه اوقات پر هيجاني داشتم! يه خرگوش سفيد اون جا بود من دنبال اون رفتم و … .
خواهر آليس گفت:
- خوب ديگه بهش فكر نكن، حالا بايد به خونه برگرديم كه وقت خوردن چاي و عصرونه است.
آليس بچه گربه‌اش رو برداشت و گفت:
- دينا ممكنه كه بعد از اون همه ماجرا ، من در دنياي حقيقي باشم؟!
و این بود پایان داستان.
دارا که با دقت گوش می‌داد و خیلی از داستان خوشش اومده بود، گفت:
- اینجا هم مثل سرزمین عجایب، عجیبه!
خاله سیب گفت:
- اینجا برات عجیبه چون‌که تا حالا ندیدی، چون‌که با شهر خودتون فرق داره. همین‌طور که آدم‌هایی که اینجا زندگی می‌کنند هم فرق دارن و برای تو عجیبن. چیزهایی عجیبن که تا حالا ندیده باشیشون و باهاشون آشنا نباشی.
من و داداشی سری تکون دادیم و شب با خیال راحت خوابیدیم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
نور خورشید به داخل اتاق آمده بود که باعث شد من از خواب بیدار شوم. دارا هنوز خواب بود. من هم بیدارش نکردم تا خودش بیدار بشه؛ رفتم توی سالن دیدم خاله جون سیب توی آشپزخونه داره صبحانه درست می‌کنه‌؛ وقتی من رو دید با خوش‌رویی سلام گفت. منم بهش صبح بخیر گفتم؛ همون موقع صدای دارا اومد که داشت چشماشو می‌مالید و میومد توی سالن. هنوز کاملاً بیدار نشده بود. من و خاله به‌هم نگاه کردیم و از کار دارا خندمون گرفت. آقای موزی هم رسیده بود. از خاله سیب تشکر کردیم و رفتیم به سمت خونه‌ی آقای نارگیل.
باید از کنار رودخونه رد می‌شدیم تا به خونه آقای نارگیل می‌رسیدیم. اقای موزی از همه میوه‌هایی که تا حالا دیده بودیم، بلندتر بود برای همین زودتر از ما می‌تونست خونه رو ببینه. خونه آقای نارگیل پر از درخت‌هایی بود که خرمالو داشت. وقتی که به خونه‌ش رسیدیم، او خونه نبود. ما صبر کردیم تا به خانه بیاید؛ وقتی ما رو دید با خوش‌اخلاقی به‌همون سلام کرد و صبح بخیر گفت.
آقای نارگیل، پوست عجیب خیلی‌ خیلی سفید داشت. سرش بی‌مو بود و شکمش از تیشرت قهوه‌ای سوخته‌ای که پوشیده بود پیدا بود. قدش حتی از من هم کوتاه‌تر بود. چشماش خیلی درشت بود و قهوه‌ای. با این‌که قیافه عجیبی داشت اما مهربون بود.
آقای موزی ماجرای ما رو براش تعریف کرد. آقای نارگیل گفت:
- چه‌قدر خوب. اتفاقاً من امروز خیلی کار داشتم و نمی‌رسیدم که تخم مرغ‌های مرغ‌ها رو جمع کنم. مرغ‌ها این‌قدر قد‌قد می‌کنن تا وقتی تخم‌مرغ‌هاشون رو بردارم. امروز سرسام گرفتم از دستشون. چه خوب میشه اگر که شماها، تخم‌مرغ‌ها رو جمع کنین.
- دارا و من که تاحالا به مرغ‌ها نزدیک نشده بودیم و فکر می‌کردیم آن‌ها ترسناک و خطرناکن گفتیم:
- ولی اون‌ها ما رو نوک می‌زنن؟!
آقای نارگیل که می‌خندید،گفت:
- نوک نمی‌زنن. اگر کاری بهشون نداشته باشی، کاری بهت ندارن و خودشون کنار میرن تا تخم‌مرغ‌هاشون رو بردارین.
من و دارا قبول کردیم. آقای نارگیل گفت که خونه‌ی مرغ‌ها آخر حیاطه و می‌تونیم بریم تخم‌مرغ‌ها رو بذاریم توی سبد چوبی‌ای که کنار خونه‌شونه.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
من دست دارا رو گرفتم و رفتیم سمت انتهای حیاط. اون‌جا پر از درخت‌های خرمالو بود و خیلی زیبا بود. همین‌جور که داشتیم اطرافمون رو نگاه می‌کردیم، خونه مرغ‌ها رو از دور دیدیم. دارا دستش رو کشید و گفت:
- آجی من نمیام. می‌ترسم.
من هم می‌ترسیدم ولی نباید نشون می‌دادم. جلوی داداش زانو زدم، دستم رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
- یادته اون‌روز که دم در خونه‌مون سوسک دیدیم و ترسیدیم مامانی چی بهمون گفت؟
دارا به چشمام زُل زد. اشک در چشماش جمع شد، گفت:
- اون روز مامانی گفت از هر چی می‌ترسیم به طرفش بریم. اون ترس واقعی نیست. آجی، من دلم برای مامانی تنگ شده. می‌خوام برم پیشش.
منم دلم برای مامانی و بابایی و خونمون تنگ شده بود. گفتم:
- درسته. ما باید قوی باشیم داداشی. وقتی رنگین‌کمون کامل بشه اون‌وقت می‌تونیم برگردیم خونمون. ما قوی هستیم.
دارا دستش رو مشت کرد و به من نشون داد که می‌تونه به خونه مرغ‌ها بیاد.
هر چه به خونه مرغ‌ها نزدیک‌تر می‌شدیم، دارا که دستش به دست من بود رو بیشتر فشار می‌داد. رسیدیم. یه مرغ سفیدی که پاهاش خیلی کوتاه بود دم در ایستاده بود. ما رو دید و گفت:
قُدقُدقُد سلام قُدقُدقُد. شماها کی هستین؟
من جواب دادم:
- ما از طرف آقای نارگیل اومدیم. امروز سرش خیلی شلوغ بود برای همین ما رو فرستاد که تخم‌هاتون رو جمع کنیم.
مرغ دیگه‌ای که اونجا بود و از مرغ سفید بزرگ‌تر بود گفت:
- خوش اومدین. چه‌قدر خوب. بیاین توی خونه‌مون و تخم‌مرغ‌ها رو بردارین.
خودش و سه مرغ دیگه‌ای که اونجا بودن کنار رفتن. نگاهی به دارا کردم و سبدی که اونجا بودم رو بهش دادم و گفتم:
- برو داداشی. تو می‌تونی.
دارا می‌ترسید ولی به فکر مامانی افتاد و آروم‌آروم وارد خونه مرغ‌ها شد. کم‌کم ترسش از بین رفت و با خوشحالی تخم‌مرغ‌ها رو جمع کرد. مرغ سفید گفت:
- قُدقُدقُد شما رو تا حالا اینجا ندیده بودم شماها مهمون آقای نارگیلین؟ قُدقُدقُد.
دارا گفت: بله. ما مهمونیم. ما از شهر اون‌ور کمد اومدیم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
مرغی که قهوه‌ای بود و پاهاش پر داشت، گفت:
- قُدقُدقُد من تا حالا کمدی ندیدم! قُدقُدقُد.
دارا گفت:
- خانم گردو به ما گفته که کار خوب انجام بدیم و به میوه‌ها کمک کنیم و اون‌ها به ما جایزه بدن تا مسیر رنگین‌کمونی که به کمد می‌رسه باز بشه و ما بتونیم که برگردیم.
مرغ سفید گفت:
- قُدقُدقُد چرا می‌خواین برگردین؟ اینجا که خیلی خوبه... .
دارا گفت:
- بله، اینجا خیلی خوبه ولی ما توی شهر اون‌ور کمد مامانی و بابایی داریم. دلمون برای اونا تنگ شده. حتماً اونا هم دلشون برای ما تنگ شده. ما می‌خوایم بریم شهر خودمون.
من در ادامه گفتم:
- البته که ما شهر رنگی‌رنگی رو دوست داریم. خانم گردو به ما گفت که « اگه کار خوب تو شهر خودمون بکنیم، میتونیم برگردیم به اینجا و گاهی به اینجا هم سر بزنیم.»
مرغ سفید گفت:
- قُدقُدقُد چه‌قدر خوب. پس اگر برگشتین به ما هم سر بزنین. ما دوست داریم که شماها دوباره تخم‌مرغ‌های ما رو جمع کنین قُدقُدقُد
من و دارا باشه‌ای گفتین و خداحافظی کردیم. وقتی که داشتیم می‌رفتیم آقای خروس رو دیدیم. آقای خروس گفت:
- قوقولی‌قوقول، شماها کی هستین؟
مرغ سفید گفت:
- قُدقُدقُد مهمون‌های آقای نارگیل هستن، دارن کار خوب می‌کنن تا بتونن به خونشون برگردن قُدقُدقُد.
آقای خروس گفت:
- قوقولی‌قوقول، موفق باشین.
وقتی که من و دارا برگشتیم، آقای نارگیل یک کاسه پر از نارگیل و یک کاسه خرمالو برامون گذاشته بود. سبد رو بهش دادیم و اون هم به عنوان جایزه دو تا از تخم‌ها رو به‌همون داد که با خودمون ببریم. رنگین‌کمون خیلی پر رنگ‌تر شد. همه دور میز مستطیل شکلی که کنار پنجره گذاشته بود نشستیم و با خوشحالی و لذت نارگیل و خرمالو خوردیم، حرف زدیم و خندیدیم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
آقای موزی گفت:
- خب بچه‌ها، امشب آخرین کار خوب شماست و بعد می‌تونین به خونه‌تون برگردین.
من و دارا از روی صندلی بالا پریدیم و آخ جونی گفتیم ولی بعد ناراحت شدیم. ما سرزمین رنگی‌رنگی رو دوست داشتیم اما خانم گردو گفت می‌تونیم بر گردیم. با آقای نارگیل خداحافظی کردیم و رفتیم.آقای موزی گفت:
- آخرین کمکتون به آقای خیاره که مسئول اجرای جشن امشبه. باید همه‌مون کمکش کنیم.
توی راه خانم انگوری رو دیدیم که بچه‌هاش پشت سر هم داشتن می‌رفتن. آقای موزی گفت:
- سلام خانم انگوری. سلام بچه‌ها... .
بچه‌های خانم انگوری وقتی من و داداشی رو دیدن اومدن دورمون جمع شدن و بالا و پایین پریدن. ما هم خوشحال شدیم، مثل اونا بالا و پایین پریدیم و خوشحالی کردیم.
- سلام آقای موزی. دارین کجا می‌رین؟ این دو نفر کی هستن؟
آقای موزی، ما رو معرفی کرد و ماجرا رو برای خانم انگوری تعریف کرد و گفت که امشب آخرین کار خوب ماست.
- داریم می‌ریم تالار شهر تا به آقای خیار کمک کنیم.
خانم انگوری با خوشحالی گفت:
- چقدر خوب. من هم امشب میام تالار شهر. همه‌مون خیلی جشن دوست داریم و همه شهروندان این شهر امشب اونجا جمع میشن. او خداحافظی کرد و همراه بچه‌هایش رفت.
وقتی از رودخونه گذشتیم به یه فضای سبزِ باز رسیدیم. اونجا یه سکوی بزرگ بود و آقای خیار که قدش از آقای موزی هم بلندتر بود در حال گذاشتن صندلی‌ها روبه‌روی سکو بود. ما جلو رفتیم و خودمون رو معرفی کردیم. من برای آقای خیار ماجرا رو تعریف کردم. آقای خیار خیلی خوشحال شد که ما آنجا هستیم و می‌خوایم کمکش کنیم.
 
بالا پایین