جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده داستان دنیای رنگی‌ رنگی اثری از سارا مرتضوی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سارا مرتضوی با نام داستان دنیای رنگی‌ رنگی اثری از سارا مرتضوی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,677 بازدید, 23 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع داستان دنیای رنگی‌ رنگی اثری از سارا مرتضوی
نویسنده موضوع سارا مرتضوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارا حیدریان
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
خانوم گردو هم در حال چیدن گردوها روی میز کنار سکو بود. راننده قطار آقای پرتقال هم اونجا بود. آقای خیار به ما گفت که شما بادکنک‌ها و ابر و باد و تزئینات رو انجام بدین. آقای موزی هم به آقای خیار کمک کرد تا صندلی‌ها رو بچینن. خیلی زود، همه‌ی شهروندان شهر رنگی‌رنگی اومدن و روی صندلی‌ها نشستن. دور تا دور صندلی‌ها، میزهای بزرگ گذاشته بودن که روی هر کدوم پر از میوه‌ها و آجیل‌های خوشمزه بود. من و دارا، خیلی خوشحال بودیم که اون‌ها رو می‌دیدیم. همه شاد بودن و بالا و پایین می‌پریدن.
برنامه شروع شد. آقای خیار روی سکو رفت و پشت میکروفون قرار گرفت و گفت:
- سلام به همه میوه‌ها و آجیل‌ها. خیلی خوشحال هستیم که پیش هم هستیم و جشن دیگه‌ای به پا شده. امشب می‌خوام دو تا دوست جدید رو معرفی کنم، سارا و دارای عزیز.
همه برای من و داداشی دست زدن و هورا کشیدن. آقای خیار گفت:
- خیلی خوش اومدین. ما فردا صبح، سارا و دارا رو به خونشون می‌رسونیم. ما براشون خیلی خوشحالیم که بچه های خوبی هستن. ما امشب فقط قراره برقصیم و شادی کنیم.
و بعد آهنگ زیبایی پخش شد و همه بالا و پایین پریدن و خوشحال بودن. هرکس غذاها و کیک‌هایی که بلد بود رو روی میز گذاشته بود. روی میز پر بود از کیک گردویی، کیک پرتقالی، آبمیوه پرتقالی، آب هندوانه، آب سیب، پای سیب، شربت خیار، کیک‌ موزی، پلو هویج، سالاد و پر از میوه‌های خوشمزه که روی میز تزیین شده بود. بچه‌ها با بادکنک بازی می‌کردن. خیلی خوش گذشت.
جشن به خوبی و خوشی تموم شد و ما رفتیم خونه‌ی خانوم گردو و اونجا خوابیدیم. قبل از خواب خانم گردو اومد و گفت:
- خب بچه‌ها، تو این دو روز که که توی شهر رنگی‌رنگی بودین، چه چیزهایی یاد گرفتین؟
دارا گفت:
- من یاد گرفتم که وقتی می‌ترسم اون کارو انجام بدم چون اون ترس واقعی نیست. به مامانی کمک کنم چون کار کردن خیلی سخته و آدم خسته میشه، مامانی هم باید استراحت کنه تا کمرش درد نگیره.
من گفتم:
- من هم یاد گرفتم که خوش‌اخلاق بودن و مهربون بودن خیلی خوبه. حیوون‌ها ترسناک نیستن و خیلی هم خوبن. یاد گرفتم که میوه بخورم چون وقتی میوه می‌خورم و آجیل می‌خورم خیلی خوشحال میشن و وقتی اون‌ها خوشحال میشن من هم خوشحال میشم. یاد گرفتم که کار کردن خیلی خوبه و توی کار کردن هست که آدم می‌تونه چیزهای خیلی زیادی یاد بگیره. یاد گرفتم که آدم‌ها می‌تونن با همدیگه متفاوت باشن و تفاوت‌ها خوب هستن. هر ک.س برای خودش خوبه. یاد گرفتم که تفاوت‌ها رو بپذیرم و در کنار هم زندگی کنیم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
خانم گردو که مثل همیشه با مهربونی گوش می‌داد گفت:
- آفرین بچه‌های من. خیلی خوب همه چیز رو یاد گرفتین. امیدوارم وقتی که از اینجا می‌رین، همه چیز یادتون باشه و بچه‌های خوبی باشین و پیش ما برگردین. حالا دیگه بخوابیم که فردا روز بزرگیه. شب بخیر.
من و دارا اون شب به راحتی خوابیدیم.
صبح شد. صدای قوقولی‌قوقول خیلی نزدیک بود و من فکر کردم که خانوم گردو هم خروس داره ولی وقتی دم در رفتم دیدم همه شهروندان شهر رنگی‌رنگی اومدن تا همراه من و دارا به سمت کمد بیان. سوار قطار شدیم و همه خوشحال بودیم. آخرین ایستگاه جایی بود که ما ازش اومدیم. رنگین‌کمون کامل شده بود و از دور در کمد پیدا شده بود. از قطار پیاده شدیم و به سمت کمد رفتیم و قبل از اینکه وارد کمد بشیم همه رو بغل کردیم و با خوشحالی از همدیگه خداحافظی کردیم. دست دارا رو گرفتم و وارد کمد شدم. فقط سه قدم برداشتیم که وارد اتاق شدیم. دارا دست من رو رها کرد و به بیرون از اتاق دوید. می‌خواست مامان رو پیدا کنه و اون رو از نگرانی دربیاره ولی مامان نبود! من هم از کمد اومدم بیرون، وقتی دوباره می‌خواستم برگردم شهر رنگی‌رنگی کمد بسته شده بود. من ناراحت شدم و با صدای دارا حواسم رو به جای دیگه جمع کردم. دارا گفت:
- سارا، مامانی نیست!
همون لحظه صدای باز شدن در اومد و من و دارا سریع رفتیم سمت در. مامانی با یه کیسه سبزی اومد. ما سریع رفتیم تو بغلش. مامان تعجب کرده بود، گفت:
- چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
ما که تعجب کرده بودیم که چرا مامانی به خاطر نبودن ما نگران نشده نگاهی به همدیگه کردیم و تمام ماجرا رو برای مامانی تعریف کردیم. مامانی لبخندی زد، ولی معلوم بود که باورش نشده من و دارا تصمیم گرفتیم که این موضوع مثل یه راز پیش خودمون بمونه.
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
May
779
3,677
مدال‌ها
5
IMG-20210618-WA0044.jpg

نویسنده عزیز ضمن خسته نباشید بابت اتمام اثر خود، از شما بابت اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن رمان بوک سپاسگذاریم🌹
موفق باشید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
بالا پایین