- Dec
- 51
- 258
- مدالها
- 2
متوجه یک خرگوش سفید و کوچک بود که از سرما میلرزید و زخمی شده بود.دخترک با غم و اندوه به سمت کلبهی چوبی قدم نهاد.
چند روزی خبر از برهان نبود تا اینکه، در یک شب سرد زمستانی درب کلبهی چوبی به شدت زده شد، گویا شخصی کمک میخواست... .
دخترک، گیسش را کنار زد و با نگرانی و عجله درب را باز کرد. اما خبر از کسی نبود! دخترک دور و بر خود را نگاه گذرایی انداخت اما متوجهی جعبهی قرمز رنگی روی زمین شد. شنل سفیدش را محکم با دست راستش گرفت، خم شد و جعبه را، از روی زمین برداشت. روی جعبه با خط زیبایی نوشته شده بود:
- تولدت مبارک!
دخترک سوالی اطراف خود را چشم دوخت... آیا چه کسی، به فکر او بوده؟ چه کسی او را دوست داشته؟
از طرفی دیگر او بسیار خوشحال بود و ته دلش ندایی نجوا میکرد:
- او برهان است!
لبخند محوی روی لب های او جای خشک کرد، با خوشحالی کادو را به بغل گرفت و به سمت خانه رفت. اما وقتی میخواست درب چوبی را ببندد...
نگاه مظلوم آن گوله برف سفید روی ثنا بود.
دلش سوخت. با آنکه میل شدیدی به هرچه سریع تر دیدن داخل جعبه داشت، نتوانست وجدان بیدارش را سرکوب کند. با عجله خرگوش را برداشت و به خانه برد تا مداوایش کند.
در آن لحظه ها همه غصه هایش فراموش شده بود.
هنگامی که از بابت خرگوش مطمئن شد با ذوق درب جعبه را باز کرد.
به طرز عجیبی نگاه براق حیوان سفید کوچک و زخمی روی صورت ثنا بود.