جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

متفرقه داستان رو ادامه بده!

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته گفتگو متفرقه کتاب توسط سیما مشکات با نام داستان رو ادامه بده! ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,440 بازدید, 31 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته گفتگو متفرقه کتاب
نام موضوع داستان رو ادامه بده!
نویسنده موضوع سیما مشکات
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سیما مشکات
موضوع نویسنده

سیما مشکات

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
51
258
مدال‌ها
2
دخترک با غم و اندوه به سمت کلبه‌ی چوبی قدم نهاد.
چند روزی خبر از برهان نبود تا اینکه، در یک شب سرد زمستانی درب کلبه‌ی چوبی به شدت زده شد، گویا شخصی کمک می‌خواست... .
دخترک، گیسش را کنار زد و با نگرانی و عجله درب را باز کرد. اما خبر از کسی نبود! دخترک دور و بر خود را نگاه گذرایی انداخت اما متوجه‌ی جعبه‌ی قرمز رنگی روی زمین شد. شنل سفیدش را محکم با دست راستش گرفت، خم شد و جعبه را، از روی زمین برداشت. روی جعبه با خط زیبایی نوشته شده بود:
- تولدت مبارک!
دخترک سوالی اطراف خود را چشم دوخت... آیا چه کسی، به فکر او بوده؟ چه کسی او را دوست داشته؟
از طرفی دیگر او بسیار خوشحال بود و ته دلش ندایی نجوا می‌کرد:
- او برهان است!
لبخند محوی روی لب های او جای خشک کرد، با خوشحالی کادو را به بغل گرفت و به سمت خانه رفت. اما وقتی می‌خواست درب چوبی را ببندد...
متوجه یک خرگوش سفید و کوچک بود که از سرما می‌لرزید و زخمی شده بود.
نگاه مظلوم آن گوله برف سفید روی ثنا بود.
دلش سوخت. با آنکه میل شدیدی به هرچه سریع تر دیدن داخل جعبه داشت، نتوانست وجدان بیدارش را سرکوب کند. با عجله خرگوش را برداشت و به خانه برد تا مداوایش کند.
در آن لحظه ها همه غصه هایش فراموش شده بود.
هنگامی که از بابت خرگوش مطمئن شد با ذوق درب جعبه را باز کرد.
به طرز عجیبی نگاه براق حیوان سفید کوچک و زخمی روی صورت ثنا بود.
 
موضوع نویسنده

سیما مشکات

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
51
258
مدال‌ها
2
خرگوش مشکوک بود!
متوجه یک خرگوش سفید و کوچک بود که از سرما می‌لرزید و زخمی شده بود.
نگاه مظلوم آن گوله برف سفید روی ثنا بود.
دلش سوخت. با آنکه میل شدیدی به هرچه سریع تر دیدن داخل جعبه داشت، نتوانست وجدان بیدارش را سرکوب کند. با عجله خرگوش را برداشت و به خانه برد تا مداوایش کند.
در آن لحظه ها همه غصه هایش فراموش شده بود.
هنگامی که از بابت خرگوش مطمئن شد با ذوق درب جعبه را باز کرد.
به طرز عجیبی نگاه براق حیوان سفید کوچک و زخمی روی صورت ثنا بود.
 

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,485
13,732
مدال‌ها
4
خرگوش مشکوک بود!
ثنا جعبه را با خوشحالی و ذوق باز کرد اما با چیزی که دید‌ دهانش از تعجب باز ماند! جعبه‌ی خالی!
او غمگین و حیرت زده به محتوای خالی جعبه چشم دوخته بود. معنی این کار‌ها را اصلا نمی‌توانست درک کند. از ته دل آه بلندی کشید و جعبه را با ناتوانی روی زمین گذاشت... .
نگاه پر از اندوه خود را روی خرگوش انداخت و او را بغل کرد. درحالی که روی صندلی چوبی نشسته بود و آن حیوان زخمی را نوازش میکرد، با لحن حسرت‌آمیزی نالید:
- آه خرگوش... ای کاش می‌توانستی حرف بزنی. ای کاش می‌توانستی درکم کنی... .
خرگوش با چشمان براقش، در دریای دخترک زل زد و با صدای آشنایی به حرف آمد:
- باشد، اما به یک شرط!
دخترک ترسیده و حیران، خرگوش را روی زمین انداخت و از او دور شد که خرگوش خطاب به دخترک توپید:
- آخ... چه کار می‌کنی؟ مگر خودت نگفتی حرف بزن؟!
دخترک ترسیده از او دورتر و دورتر شد و با صدای لرزانی لب زد:
- تو هیولایی!
خرگوش با پای زخمی‌ اش، کشان کشان به سمت دخترک آمد و با جدیت گفت:
- هر چقدر فکر کردم فهمیدم هیچ کادویی نیست که برایت مناسب باشد! پس خودم را برایت کادو کردم!
با تمام شدن این حرف... ابرهای رنگارنگ دور خرگوش را احاطه کردند و چهره‌ی او تغییر کرد. بزرگتر و بزرگتر و بزرگتر شد تا اینکه... .
دخترک با صدای لرزان و حیرت‌ زده ای زمزمه کرد:
- برهان... .
 

armita-is-typing

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
248
2,033
مدال‌ها
1
ثنا جعبه را با خوشحالی و ذوق باز کرد اما با چیزی که دید‌ دهانش از تعجب باز ماند! جعبه‌ی خالی!
او غمگین و حیرت زده به محتوای خالی جعبه چشم دوخته بود. معنی این کار‌ها را اصلا نمی‌توانست درک کند. از ته دل آه بلندی کشید و جعبه را با ناتوانی روی زمین گذاشت... .
نگاه پر از اندوه خود را روی خرگوش انداخت و او را بغل کرد. درحالی که روی صندلی چوبی نشسته بود و آن حیوان زخمی را نوازش میکرد، با لحن حسرت‌آمیزی نالید:
- آه خرگوش... ای کاش می‌توانستی حرف بزنی. ای کاش می‌توانستی درکم کنی... .
خرگوش با چشمان براقش، در دریای دخترک زل زد و با صدای آشنایی به حرف آمد:
- باشد، اما به یک شرط!
دخترک ترسیده و حیران، خرگوش را روی زمین انداخت و از او دور شد که خرگوش خطاب به دخترک توپید:
- آخ... چه کار می‌کنی؟ مگر خودت نگفتی حرف بزن؟!
دخترک ترسیده از او دورتر و دورتر شد و با صدای لرزانی لب زد:
- تو هیولایی!
خرگوش با پای زخمی‌ اش، کشان کشان به سمت دخترک آمد و با جدیت گفت:
- هر چقدر فکر کردم فهمیدم هیچ کادویی نیست که برایت مناسب باشد! پس خودم را برایت کادو کردم!
با تمام شدن این حرف... ابرهای رنگارنگ دور خرگوش را احاطه کردند و چهره‌ی او تغییر کرد. بزرگتر و بزرگتر و بزرگتر شد تا اینکه... .
دخترک با صدای لرزان و حیرت‌ زده ای زمزمه کرد:
- برهان... .
پسرک کنار شومینۀ کلبه به خواب عمیقی فرو رفته‌بود. آن چند لحظه و چند کلام آنها، به سکوت ختم شده بود.
دخترک به دسته‌های گل روی میز خیره‌شد. آه کشید و قیچی نقره‌ای‌اش را برداشت و شروع کرد به تمیز کردن گل‌ها. فردا باید به شهر می‌رفت تا آنها را بفروشد. عطر همۀ گل‌ها در کلبه پیچیده‌ و نور مهتاب روی آسمان خیمه زده‌بود.
گل رز صورتی رنگی را برداشت و بو کرد. عطر دل‌انگیز آن ذهنش را در رؤیا فرو برد. ناگهان تیغی در انگشت سفید و ظریف فرو رفت و دختر صورتش را درهم برد. به قطرۀ خون روی انگشتش خیره‌شد.
 

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,485
13,732
مدال‌ها
4
پسرک کنار شومینۀ کلبه به خواب عمیقی فرو رفته‌بود. آن چند لحظه و چند کلام آنها، به سکوت ختم شده بود.
دخترک به دسته‌های گل روی میز خیره‌شد. آه کشید و قیچی نقره‌ای‌اش را برداشت و شروع کرد به تمیز کردن گل‌ها. فردا باید به شهر می‌رفت تا آنها را بفروشد. عطر همۀ گل‌ها در کلبه پیچیده‌ و نور مهتاب روی آسمان خیمه زده‌بود.
گل رز صورتی رنگی را برداشت و بو کرد. عطر دل‌انگیز آن ذهنش را در رؤیا فرو برد. ناگهان تیغی در انگشت سفید و ظریف فرو رفت و دختر صورتش را درهم برد. به قطرۀ خون روی انگشتش خیره‌شد.
دخترک به انگشتش خیره شد، خون زیادی از دستش رفته بود و او حالش بد شده بود. از طرفی دیگر دلش نمی‌آمد برهان را از خواب هفت پادشاه بیدار کند، انگار آن پسرک در خواب جوری دیگر بود، دوست داشتنی و آروم!
ثنا حالش بدتر شد و چشمانش سیاهی و سرش گیج رفت، دیگر نتوانست خود را کنترل کند. درحالی که داشت بیهوش میشد دستش به آیینه کوچکی که مادرش به او یادگاری داده بود، خورد و آیینه از بالای طاقچه بر روی زمین افتاد... .
صدای مهیب شکسته شدن آیینه آنقدر زیاد بود که برهان از خواب پرید و ثنا را بیهوش روی زمین دید.
نگران و تعجب زده به سمت او آمد و تکانش داد که با دست خونی‌اش مواجه شد...
 

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,376
47,009
مدال‌ها
23
دخترک به انگشتش خیره شد، خون زیادی از دستش رفته بود و او حالش بد شده بود. از طرفی دیگر دلش نمی‌آمد برهان را از خواب هفت پادشاه بیدار کند، انگار آن پسرک در خواب جوری دیگر بود، دوست داشتنی و آروم!
ثنا حالش بدتر شد و چشمانش سیاهی و سرش گیج رفت، دیگر نتوانست خود را کنترل کند. درحالی که داشت بیهوش میشد دستش به آیینه کوچکی که مادرش به او یادگاری داده بود، خورد و آیینه از بالای طاقچه بر روی زمین افتاد... .
صدای مهیب شکسته شدن آیینه آنقدر زیاد بود که برهان از خواب پرید و ثنا را بیهوش روی زمین دید.
نگران و تعجب زده به سمت او آمد و تکانش داد که با دست خونی‌اش مواجه شد...
لحظه‌ای قلبش تپش گرفت! نگران شده بود. به خود نهیب زد و در ذهن به دنبال راهی برای بند آوردن خون دخترک بود، چنان از خون بدش نمی‌آمد اما عقل می‌گفت دست بجنباند؛ پارچه‌های سفید را از گوشه کلبه برداشت و بر دور انگشت پیچید، خون پارچه سفید را به سرخی کشاند. می‌ترسید هر لحظه چشمانش هم به سرخی کشانده شود یا سبزی‌شان به سفیدی. می‌خواست دستانش نلرزد اما نمی‌شد، در وجود خود در پی یک طبیب بود الان باید از خود یک طبیب می‌ساخت اما تمرکز به یغما رفته...
 

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,120
24,768
مدال‌ها
6
لحظه‌ای قلبش تپش گرفت! نگران شده بود. به خود نهیب زد و در ذهن به دنبال راهی برای بند آوردن خون دخترک بود، چنان از خون بدش نمی‌آمد اما عقل می‌گفت دست بجنباند؛ پارچه‌های سفید را از گوشه کلبه برداشت و بر دور انگشت پیچید، خون پارچه سفید را به سرخی کشاند. می‌ترسید هر لحظه چشمانش هم به سرخی کشانده شود یا سبزی‌شان به سفیدی. می‌خواست دستانش نلرزد اما نمی‌شد، در وجود خود در پی یک طبیب بود الان باید از خود یک طبیب می‌ساخت اما تمرکز به یغما رفته...
ترسیده دست دخترک را گرفت ضربان قلبش بالا رفته بود می‌ترسید دخترک را از دست بدهد آرام قیچی را برداشت سمت یخچال خانه کوچک رفت و درش را باز کرد نایلون را باز کرد و دنبال باند میگشت آنقدر تند کار می‌کرد که خودش هم نمی‌دانست چگونه انقدر سرعت پیدا کرده ولی باید حال دخترک را خوب می‌کرد دست دخترک را گرفت و بست ترسیده او را سمت پتو برد و آروم روی پتو گذاشت. ناگهان دخترک در خواب جیغ بلندی کشید.برهان وحشت زده نمی‌دانست چه کند دختر در خواب جیغ میزد ولی او نمی‌توانست کاری کند رنگش همچون گچ شده بود ...
 
مدیر تالار هنر
گوینده انجمن
Jan
1,111
4,207
مدال‌ها
1
ترسیده دست دخترک را گرفت ضربان قلبش بالا رفته بود می‌ترسید دخترک را از دست بدهد آرام قیچی را برداشت سمت یخچال خانه کوچک رفت و درش را باز کرد نایلون را باز کرد و دنبال باند میگشت آنقدر تند کار می‌کرد که خودش هم نمی‌دانست چگونه انقدر سرعت پیدا کرده ولی باید حال دخترک را خوب می‌کرد دست دخترک را گرفت و بست ترسیده او را سمت پتو برد و آروم روی پتو گذاشت. ناگهان دخترک در خواب جیغ بلندی کشید.برهان وحشت زده نمی‌دانست چه کند دختر در خواب جیغ میزد ولی او نمی‌توانست کاری کند رنگش همچون گچ شده بود ...
ثنا و جیغ‌های ممتدش خراشی بودند بر روح زخم خورده‌ی برهان. سرش را میان دستانش گرفته بود و دیوانه‌وار تکرار می‌کرد:
_نه... . نمی‌خواهم تورا از دست بدهم.
اشک‌هایش در چشمانش حلقه زده بودند اما توان فروچکیدن را نداشتند. در مرداب ترسی که وجودش را تسخیر کرده بود دست و پا می‌زد تا اینکه ثنا آرام گرفت و خاموش و بدون هیچ حرکتی در جایش ثابت ماند. برهان دستش را روی صورت لطیف و رنگ پریده‌ی ثنا کشید و نگاهش را به شاخه‌های گل دوخت، اما چیزی که با چشم می‌دید را باور نمی‌کرد.
شاخه‌های گل به مارهایی بدل شده بودند که روی میز درهم پیچ و تاب می‌خوردند.
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
برهان نمی داند چه کند! تمام حواس او به ثنا بود و صورت سفید شده ی او.... درد عجیبی بود... دیگر انگار دنیا برای برهان تیره و تار گشته بود! مارها به سمت ثنا می خزیدند و برهان، مارهارا پرت می کرد به سمت و سوی دیگر ولی فایده ای نداشت از پشت سر دو مار بزرگ روی شانه های برهان قفل شدند و روح اورا تسخیر کردند برهان فریاد می زد:
- رهایم کنید... رهایم کنید! ثنا
ولی هیچ جوابی از سمت ثنا شنیده نشد...ناگهان سردی عمیقی سرتاپای برهان را در برگرفت
 

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,593
مدال‌ها
12
نمی داند چه کند! تمام حواس او به ثنا بود و صورت سفید شده ی او.... درد عجیبی بود... دیگر انگار دنیا برای برهان تیره و تار گشته بود! مارها به سمت ثنا می خزیدند و برهان، مارهارا پرت می کرد به سمت و سوی دیگر ولی فایده ای نداشت از پشت سر دو مار بزرگ روی شانه های برهان قفل شدند و روح اورا تسخیر کردند برهان فریاد می زد:
- رهایم کنید... رهایم کنید! ثنا
ولی هیچ جوابی از سمت ثنا شنیده نشد...ناگهان سردی عمیقی سرتاپای برهان را در برگرفت و مار نیشش زد!
 
بالا پایین