- Nov
- 2,476
- 37,997
- مدالها
- 5
برهان تبدیل به انسانی شد با دومار بر روی شانه های خویش! همچو ضحاکی که سالیان سال برای خوراک مارها مجبور به کشتن جوانان شده بود...ثنا همچنان ساکت بود، صدای قلبش را هم نمیشنید، گویا که سرمای عظیمی بین برهان و ثنا رد و بدل میشد! سوز وحشتناکی حاکم شد و برهان خیره به نگاه بهت زده ی ثنا بود.نمی داند چه کند! تمام حواس او به ثنا بود و صورت سفید شده ی او.... درد عجیبی بود... دیگر انگار دنیا برای برهان تیره و تار گشته بود! مارها به سمت ثنا می خزیدند و برهان، مارهارا پرت می کرد به سمت و سوی دیگر ولی فایده ای نداشت از پشت سر دو مار بزرگ روی شانه های برهان قفل شدند و روح اورا تسخیر کردند برهان فریاد می زد:
- رهایم کنید... رهایم کنید! ثنا
ولی هیچ جوابی از سمت ثنا شنیده نشد...ناگهان سردی عمیقی سرتاپای برهان را در برگرفت و مار نیشش زد!
برهان: به چه خیره شده ای تو؟ من زنده هستم!
ثنا با لنکت گفت:
ثنا: زنده هستی! ولی با قید و شرط.