جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده داستان شاه بابا اثر پوررضاآبی‌بیگلو

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط حیدار با نام داستان شاه بابا اثر پوررضاآبی‌بیگلو ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,313 بازدید, 23 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع داستان شاه بابا اثر پوررضاآبی‌بیگلو
نویسنده موضوع حیدار
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AYSEL
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
بسم الله
🔶️کد داستان: ۰۰۲
Negar_۲۰۲۱۰۶۱۲_۲۳۱۰۵۷.png

نام داستان کوتاه: شاه بابا
نام نویسنده: پوررضا آبی‌بیگلو
🔶️تگ: داستان برتر خرداد ۱۴۰۰
ژانر: طنز
لحن گفتار: اول شخص
بافت اثر: محاوره‌ای
ناظر: @شبنم
خلاصه:
این داستان کوتاه در خصوص خاطراتی است، که من از کودکی تا به این سن، از پدر بزرگم که چند ماه پیش عمرش رو داد به شما نوشتم.
پیرمردی که از داشتن و فهم و شعور زبان زد همه بود.
البته نوه‌اش که من باشم خیلی سعی می‌کردم، مثل اون باشم امّا نمی‌شد.
پس بشنو از من... .​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

رهاورد

سطح
6
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Apr
132
892
مدال‌ها
9
تاييد داستان کوتاه.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستان کوتاه

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن داستان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
شاه بابایم... .
«نگاهت پر معنا بود،
سخنت پر بها بود،
رفتارت گنج تجربه‌ها بود،
اگر بودی، می‌گفتی برایم حکم‌رانی نکن
زیرا که من سلطنتی افراشته‌ام
اگر که بودی... .
می‌گفتی خودت را با ارزش بدان، با هر اشتباهی نلرز و جبران کن
امّا حالا که نیستی،
عمه‌ام جانشینت شده
با یک تفاوت که او زخم زبان می‌‎زند
تو دُرِّ کلام می‌گفتی.»
شاه-بابا.png
خشم حاجی...
یادم میاد وقتی من و داداشم بچه بودیم؛ پدربزرگم الان نیست که دوستمون داشته باشه، خیلی دوستمون داشت. از کارهایی که می‌کردیم تعریف می‌کرد. همیشه پشتمون بود و هیچ‌وقت از گل نازک‌تر بهمون چیزی نگفت. خیلی آروم بود و بزرگ خاندان بودنش، به ابهتش می‌افزود؛ امّا این آرامی و از گل نازک‌تر نگفتن؛ توی یک روز تبدیل به از گل نازک‌تر گفتن و ناآرامی شد! من و داداشم جلوی تلویزیون رنگی کوچیکی که داشت جومونگ رو نشون می‌داد، نشسته بودیم و همین‌طور که نگاه می‌کردیم، از توی قابلمه‌ی بزرگی که اون رو به دوقسمت تقسیم کرده بودیم؛ برنج می‌خوردیم. این تقسیم غذا، چیزی بود که باید بهش پا قرص می‌کردیم (باید بهش عمل می‌کردیم). من مراقب بودم داداشم با قاشقش از خط وسط این‌طرف نیاد و داداشم هم همین‌کار رو می‌کرد. اگه یک‌ دانه برنج هم به ‌سمت من می‌اومد؛ جزئی از میراث غذاییم حساب می‌شد و قابل برگشت نبود. من عاشق جومونگ بودم و وقتی نگاهش می‌کرد، فقط با چشم‌هایم نگاه نمی‌کردم؛ پا، گوش، دماغ، دهن، گردو و... هم وسط بود! اصلاً متوجه داداشم که در حال قاچاق برنج، از زمین من به زمین خودش بود هم نشدم. وقتی جومونگ تموم شد و سر برگردوندم که بقیه‌ی غذام رو بخورم؛ می‌دیدم نیست! از یقه‌ی داداشم گرفتم و شیش پنج‌ تا چک زدم تو صورتش. هرچند ازم بزرگ‌تر بود؛ امّا قدرت من بیشتر بود. شروع کرد به گریه‌کردن! حاج بابام هم روی تشک کنار بخاری نشسته بود و نگاهمون می‌کرد. بعد از این‌که داداشم گریه کرد؛ رفت دراز کشید و پتو رو هم روی خودش کشید. حاج ‌بابام مدام نازش رو می‌کشید و وعده‌ی رشوه‌های قلنبه‌ سلمبه بهش می‌داد، مثلاً:
- بیا بغل آقاجون ببینم! وایستا الان پا میشم می‌زنمش حالش جا بیاد!
یا:
- گریه نکن بچّه‌ی گلم! بیا بهت پول میدم به اون نمی‌دم.
هرقدر حاج ‌بابام نازش رو می‌کشید، صدای گریه‌ی داداشم بیشتر می‌شد، تا این‌که حاج ‌بابام توی جاش جابه‌جا شد و با صدای بلند و عصبی گفت:
- هر دوتون هم یکی هستید!
نه تنها گریه‌ی داداشم کم شد، بلکه صدای همه‌ی اهل خونه بریده شد و صدای نفس‌هامون‌هم درنمی‌اومد. ضایع‌شدن جلو فامیل‌ها، حس خیلی بدی داره که من اون‌ روز تجربه‌اش کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
مهر و محبت عظیم
بزرگ شدیم، بزرگ شدیم و بزرگ شدیم؛ خیلی‌هم نه ها، فقط چهارده سال داشتیم که بین من و داداشم، جدایی افتاد. بین من و اونی که سر غذا با هم دعوا می‌کردیم و خودمون رو جای سوباسا و کاکرو جا می‌زدیم، امّا خوب نکته‌ی مثبتش این‌جاست! من باز هم پیش حاجیم موندم. شب‌ها طبقه‌ی پایین، پیش پدربزرگ و مادربزرگم می‌خوابیدم که اگه اتفاقی افتاد یا چیزی لازمشون شد به‌دادشون برسم. اون ‌شب مثل همیشه رفتم مسواکم رو زدم و دستشویی‌هم رفتم و جاهامون رو انداختم و رفتم زیر پتو. یه‌رفیق خنگ داشتم که عاشق جن و این‌ چیزها بود و هر روز ذهن ما رو با این حرف‌هاش شکوفا می‌کرد. اون‌شب از ساعت یازده تا ساعت دو از فکر حرف‌های اون چشم‌هایم رو روهم نذاشتم، ولی یه ‌مدت بعد بالأخره خوابم برد. با صدای داد یه ‌نفر از خواب بیدار شدم. همه‌جا رو با چشم‌هایی که از جاش بیرون زده بود؛ برانداز می‌کردم؛ اما اصلاً نمی‌تونستم چیزی ببینم. صدا بود اما تصویر نبود! ناگهان جلوی روم، یه‌نفر رو دیدم که روی خودش یه چادر سیاه انداخته بود. حس بدی داشتم. انگار روم بختک افتاده و مثل کنه بهم چسبیده بود؛ و هرقدرهم حرکت می‌کردم، ولم نمی‌کرد!
خلاصه بعد کلی وحشی ‌بازی رفتم جلو و با دست، اون نفر رو که من رو ترسونده بود؛ هُل دادم که یه‌دفعه با صدای خیلی بلند، افتاد زمین! شیش پنج دور سکته زدم و عقب پریدم و کمرم خورد به دیوار، و دیگه از جام بلند نشدم. بعد افتادن اون شخص یا چیز روی زمین، نور جلوی چشمم فوران کرد. دقت کردم دیدم تلویزیونه، که حاجیم ساعت سه صبح روشن کرده بود و به‌ قول خودش منتظر اذان بود. صدای تلویزیون نود‌ و ‌نه بود و به‌گفته‌ی پدربزرگم، صداش رو زیاد بالا نبرده بود؛ تا من اذیت نشم! من هم اصلاً اذیت نشدم. فقط کم مونده بود ایست قلبی کنم و جن ‌زده بشم و برم پی‌کارم، مغزم هم سکته کنه. فقط همین! دیگه از سر عصبانیت رفتم زیر پتو و تا صبح از زیرش جم نخوردم. صبح وقتی داشتم صبحونه می‌خوردم، موضوع رو به‌ حاجیم گفتم و اون هم گفت:
- دیدم نور تلویزیون می‌افته رو صورتت. گفتم اذیت نشی رو صندلی پارچه انداختم تا نور آزارت نده.
خوش‌حالی من اون‌ موقع وصف ‌نشدنی بود لامصب!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
«کمد بی‌مذهب»
ماجرای بعد، مدتی بعد از ماجرای صندلی و چادر اتفاق افتاد. بازهم مثل همیشه، من طبقه‌ی پایین خوابیده بودم، امّا این‌ سری دیگه خبری از جن و مهربونی پدربزرگم نبود.
تازه از دانشگاه اومده بودم و ساعت ده بود. حاجیم جای من و خودش و مامان ‌بزرگم رو انداخته بود و من خیلی ازش ممنون بودم. وقتی هم اومدم کلی قربون ‌صدقه‌م رفت، مثلاً:
- ماشاءالله چه‌قدر بزرگ شدی!
یا:
- آفرین! بزرگ شو، دَرسِت رو بخون و وقتی پول‌ لازم شدی، فقط بهم بگو!
من هم که از خوشی داشتم کف می‌کردم! بعد از کلی حرف زدن، بالأخره گرفتیم خوابیدیم. البته در کمد رو که حاجیم از توش جاها رو ورداشته بود؛ یادم رفته بود ببندم و در کل، اصلاً به‌روم نیاوردم که بازه. نصف‌شب بود؛ دیدم یکی داره حرف می‌زنه. چشم‌هام رو یه‌کم باز کردم. همه‌جا تاریک بود؛ اما یه‌سایه‌ای رو دیدم که روبه‌روم تکون می‌خورد و حرف می‌زد. می‌گفت:
- پدرسوخته، می‌میری در این کمد رو ببندی؟ کله‌ا‌م پوکید. چیزیش بشه تو رو لای در می‌ذارم. پسره‌ی خر!
بلند شدم و گفتم:
- جونم، چی شده حاجی؟ کی رو داری فحش میدی؟
دیگه چشم‌هام به تاریکی عادت کرده بود و می‌تونستم حاجیم رو ببینم. صورتش عصبانی بود و اخم‌هاش، به هم دست داده بودن و داشتن روبوسی می‌کردن. یه‌لحظه ترسیدم، گفتم نکنه چیزی شده باشه. یه‌دفعه با صدای بلند گفت:
- خاک تو سر احمقت کنن که به‌جز چی شده، چیز دیگه‌ای بلد نیستی! پس آخه تو به چه دردی می‌خوری؟ پول مدرسه‌ت رو از جیب شپش ‌زده‌ات درمی‌آری یا من میدم؟
با ناراحتی گفتم:
- حاجی چرا نصف ‌شبی داری رو سرم منت می‌ذاری؟ خوب بگو چی شده!
- در کمد رو باز گذاشتی. ندیدمش، صورتم خورد، کبود شد.
- حاجی تو خودت جاها رو انداخته بودی. من نبودم که... یادت نیست؟
- رو حرف من زر نزن! یه ماه شهریه‌ا‌ت رو نمی‌دم، ببینم باز هم می‌تونی در کمد رو باز بذاری.
دیگه چیزی نگفتم و رفتم زیر پتو، تا یک ‌هو به‌ سرش نزنه پول دو ماه شهریه‌م رو نده. اون‌لحظه فکر می‌کردم تو این‌مواقع، من چه‌قدر به درد می‌خورم؟! در کل من رو برای به‌گردن گرفتن تقصیرها به دنیا آوردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
زولیخا به یوسیف چی چی خواهد گفت؟
حاجی عاشق فیلم و سریال بود و کلاً روز و شب هم نمی‌شناخت. اون‌شب من و حاجیم جمعمون جمع بود و داشتیم یَک سریال خفنی می‌دیدیم، که حاجیم عاشقش بود. سریالی به‌نام "یوسف پیامبر". پس چی فکر کردین؟ فکر می‌کنین ما می‌نشستیم عصر جدید نگاه می‌کردیم؟ نه عزیز من، یوسف و مختار دیگه جزئی از زندگیمون شده بود. تلویزیون هم نمی‌داد می‌رفتیم سی‌دی‌ها‌ش رو می‌گرفتیم و می‌نشستیم می‌دیدیم حال می‌کردیم. خلاصه که حد علاقه‌ی نوه و بابابزرگ به این دوتا زن‌هامون نبود. حاجیم گفت:
- بشین یاد بگیر!
گفتم:
- چی رو؟
- دلبری کردن رو دیگه! والا قیافه‌ی خوبی که نداری، ولی اخلاقت یه کوچولو خوبه. از نعمت خدا استفاده کن، برو دلبری کن! مگه نمی‌بینی یوسف چه عاشق‌های خوشگلی داره؟
- حاجیم من این‌قدر عاشقتم! همیشه‌ی خدا بهم امید زندگی میدی. بعدش هم، نسیم چشه؟ تازه دختره نوه‌ت هم هست؛ خیلی هم خوشگله. دیگه چی از این بهتر؟
- اون که سلیقه‌ی تو نبود، من بهت گفتم بگیریش.
دیدم دارم هعی ضایع میشم، تصمیم گرفتم بشینم فیلم رو ببینم. این‌قدر محوش شدم که نفهمیدم کی تموم شد؛ امّا بالأخره شد و دهن من روی خوشِ ساکت ‌بودن رو به‌خودش دید... . شب شد! بابابزرگم علاقه‌ی شدیدی به شب زنده‌داری و یاد کردن از تلویزیون داشت و چون روش نمی‌شد بگه فیلم دوست دارم، از ساعت سه بلند می‌شد و همون‌طور که شبکه‌ی نمایش رو نگاه می‌کرد، می‌گفت:
- منتظر اذانم که بگه، برم نمازم رو بخونم.
درست مثل همون ‌شب که من رو با اون صندلی و چادر لامصب، سکته داد. آخه قربونت برم، فدات بشم، اذان ساعت سه میده که تو پا میشی دهن من روهم سرویس می‌کنی؟ امّا گوشش از این حرف‌ها پر بود و به کتفش‌هم، حساب نمی‌کرد. نصف‌ شب دیدم صدای تلویزیون که می‌زنش نود و نه بود و به گفته‌ی خودش خیلی صداش رو زیاد نمی‌کرد تا اذیت نشم، در‌ اومد. سرم رو زیر بالش بردم و با دستم روش فشار دادم تا صداش به‌گوشم نرسه، این‌کار هم شد.
خوابم برده بود که دیدم دارم تکون‌ تکون می‌خورم. چشم‌هام رو باز کردم و دیدم حاجیم داره با پاهاش قلقلکم میده که بلند بشم. از این ‌کارش خنده‌ا‌م گرفت. گفتم:
- جونم حاجی، اتفاقی افتاده؟ حاج ننه چیزیش شده؟
همین که دید بلند شدم؛ رفت تو جاش نشست و گفت:
- نه بابا! دختر اسماعیل که مثل خرس خوابیده. گوش‌های من کره، امّا اون بدتره، هرقدر صداش زدم بیدار نشد.
- آهان! خوب، حاجی کارم داشتی؟
مشتاق گفت:
- آره پسر گلم! بیا بگو این یوسیف به زلیخا چی داره میگه.
- حاجی، من که همین سه ساعت پیش داشتم برات تعریف می‌کردم آخه!
- یادم نمونده. حالا بیا بازم بگو، مگه جونت درمیاد؟
- نه... حاجی اصلاً تو جون بخواه.
نشستم و سریال یوسف پیامبر رو برای سومین‌ بار در طول امروز، واسش ترجمه کردم و بعد از تموم‌شدن، بالأخره بهم اجازه‌ی خوابیدن داد.
***
روز بعد، دانشگاهم دیر شده بود و خواب مونده بودم. حاضر شدم و همین که در رو بستم، سکوت همه‌ جا رو فرا گرفت. پدربزرگم به صدای زیاد در حساس بود. خوب، شما نگران نباشین؛ چیزی نشد! فقط یه‌ماه دیگه هم شهریه‌م افتاد گردن خودم...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
«پاشو نون بخر»
چند روز بعد بازهم یه بساط دیگه و یه بی‌خوابی دیگه داشتم؛ امّا متفاوت‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کنین. حاج‌بابام با چشم‌هایی ریز شده و حواس جمع، روبه‌روم نشسته بود و چنان زل زده بود به من که پلیس به یه خلافکار حرفه‌ای این‌قدر زل نمی‌زنه! منتظر یه‌حرکت کوچیک از من بود، که زود دست به‌کار بشه و بگه:
- اِ... هامان بیدار شدی؟ برو نون بخر، بقیه‌ی پول هم بیار.
امّا اصلاً دلم نمی‌خواست این اتفاق بیفته. دیروز از بس قالب زده بودم و کار کرده بودم؛ جونم داشت از گوشم در می‌اومد و به هیچ ‌وجه به خودم اجازه‌ی بیدار شدن نمی‌دادم، ولی خطر بیخ گوشم بود و نباید تکون می‌خوردم.‌ تکون نخور هامان، تو می‌تونی! به خدا توکل کن... . چندتا آیت‌الکرسی خوندم و ثوابش رو به خودم فرستادم.
- خدایا، ای پروردگار روز روشن و ظلمت تاریکی! ای تویی که آفریدگار جهان و گیتی هستی! مرا یاری دِه، تا از این خواب مصلحتی سرافراز بیرون آیم. آمین یا رب الشاغلین.
گفتم نذر پنج‌تن بکنم، فکر کردم شاید جواب نده؛ به ‌خاطر همین نذر دوازده‌تن و هفتاد و دو شهید در صحرای کربلا کردم و مثل مجسمه، اصلاً از جام تکون نخوردم. تو بگو یه میلی‌متر! امّا من رو بکشن هم تو این‌ وقت، نیم میلی‌متر هم تکون نمی‌خورم.
خیلی خیلی نامحسوس، به‌طوری که دیده نشه، چشم‌هام رو باز کردم و دیدم حاجیم به جلو خم شده و همون‌طور که دست‌هاش رو روی هم گذاشته و با چشم‌های کاوش‌گر من رو دید می‌زنه، یواش یواش داره جلوتر هم میاد! زود بستم. ای خاک بر سرت! اگه ببیندت چی کار می‌کنی خوب لامصب؟! نفس تو س*ی*ن*ه‌*ا‌م حبس شده بود. یک‌ دفعه کناره‌ی دماغم خارش‌ لازم شد. چین انداختم تا حداقل کم بخاره.
- دِ حاجی، جون هر کی دوست داری یه پلک بزن، من نگران خودتم به مولا. آخه به‌خدا من خوابم! چرا نمی‌خوای باور کنی؟
ولی خوب... این حرف‌ها که به گوشش نمی‌رسید.
- اِ هامان... می‌بینم بیدار شدی! پاشو برو نون بگیر، بقیه‌ی پولم هم بیار.
چه جالب! احساس می‌کنم قدیم‌ها، نذرها بیشتر جواب می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
«یَک روز بی بلا»
ماجرای اون‌روز، فقط به نون خریدن ختم نشد. بعد از برگشتن از نونوایی، داشت خوابم می‌برد که صدای یه‌چیزی اومد. چشم‌هام رو باز کردم و دیدم حاج ‌بابام، روی مبل کنار گُل نشسته و داره انگولکش می‌کنه. عاشق این گل‌های شبیه هندونه بود. در حدی که یه درخت کاج به اون بزرگی رو که تو حیاط به‌ اندازه‌ی عمر نوح سن داشت، با اره‌برقی فاتحه‌اش رو خوند. اون هم به‌ خاطر این‌که به‌قول خودش جلوی رسیدن نور به گُل رو گرفته بود. از جام بلند شدم. اون هم وقتی من رو دید، دست و پاش رو گم کرد و دست از فرم‌دادن به گُل برداشت. باهم رفتیم صبحونه‌مون رو خوردیم. پا شدم جام رو جمع کردم و بابابزرگم هم رفت بیرون. بعد از چند لحظه دیدم بندری‌‌وار داره در رو باز می‌کنه. خوب بی‌چاره حق هم داشت! الان که تابستون بود؛ منطقه‌ی ما برف اومده بود. اصلاً پاییز و بهار نمی‌شناسه؛ هر روزمون چهار فصله... مثلاً وسط سیزده به‌در برف می‌باره، در رو باز می‌کنیم؛ با بیل تونل می‌زنیم تا برسیم به مقصد. خلاصه حاجیم با سرعت جت اومد کنار بخاری ایستاد تا خودش رو گرم کنه. من هم گوشیم رو به شارژ زدم که دیدم تق...! شیشه‌ی بخاری شکست!
یه‌ لحظه به‌هم نگاه کردیم. از آب دماغ حاجیم، یه‌قطره افتاده بود رو بخاری و شیشه رو ترکونده بود. گفتم:
- حاجی مگه آب دماغت گاز وییله که گند زد به شیشه‌ی بخاری؟
گفت:
- تو حرف نزن! همین تقصیر تو دیگه! گوشیت رو زدی به برق، گاز به بخاری نرسید.
حرفش رو با کمال میل و با جون و دل قبول کردم. راست میگه دیگه، همه‌چی تقصیر منه. گوشیم رو با شارژر برداشتم بردم اون‌طرف که پریز برق داشت و نزدیک گل بود. همون لحظه گل به اون بزرگی با گلدونش، افتاد رو زمین! گلدون هم شکست. به‌جون خودم، من باهاش کاری نداشتم! تقصیر خودش بود، غشی‌بازی درآورد.
یه دفعه حاجیم زد تو گوشم، گفت:
- بیا! همین رو می‌خواستی؟ پاشو برو بیرون تا من رو هم نشکوندی!
مغزم از شدت باهوشی حاجیم، دیابت گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
«حاجی نیکوکار می‌شود»
دوباره شب بود. ساعت حدود سه و نیم این‌ها بود که دیدم تلویزیون خاموش شد. تعّجب کردم! نکنه اتفاقی برای حاجیم افتاده؟ فوری از جام بلند شدم و بابابزرگم رو دیدم که داره، به‌کمک عصا بلند میشه.
خدایا خودت کمک کن! این از شب زنده ‌داریش زده، یعنی چه اتفاقی افتاده؟ صداش کردم که گفت:
- ها؟
- حاجی چیزی شده؟ تو رو خدا بگو... من طاقتش رو دارم!
- تو هنوز نخوابیدی؟ دارم میرم گلاب به‌روت.
یه نفس عمیق کشیدم. خیلی ذهنیت خوبی از من داشت، الان دیگه به "آقاشون جنتلمنه" تبدیل شدم!
- آهان، موفق باشی.
گرفتم خوابیدم. یه‌ دقیقه‌ی بعد برگشت و شروع به حرف‌زدن کرد.
- آره... نمی‌دونین که چی شد.
مامان‌بزرگم که از سر و صداهای ما بیدار شده بود؛ گفت:
- چی شده؟
حاجیم شروع کرد: (این قسمت رو با لهجه‌ی غلیظ ترکی بخونین.)
- آره... مختار رو دیدم که داشت از پشت ‌بوم پیس پیس می‌کرد. برگشتم گفتم:
- جونم عمو؟
گفت:
- جومونگ داره با نوه‌ش این‌طرف میاد. سرش رو گرم کن، من با کیان این‌ها از پشت بهش خنجر می‌زنیم!
تو دوراهی عشق اول و عشق دوم من رو قرار داده بودن. رو به خدا کردم و گفتم: خدایا تو که می‌دونی من هیچ‌‌وقت به کسی خ**یا*نت نمی‌کنم.یه کاری بکن سربلند بیرون بیام.
این‌جا ایستاد. حاج ‌ننه‌ام رو نگاه کردم که پرسید:
- چی شده پیرمرد؟ سر پیری نکنه دیوونه شدی؟ بمیری، کدوم زمین به بچه‌ی بزرگت می‌رسه؟
عصبی گفتم:
- اِ ننه این چه حرفیه؟ تو هم وقت گیر آوردی! با اون بچه‌ی استغفراللهِ‌ت!
گفت:
- مگه نمی‌بینی عقلش رو از دست داده؟ آدم باید تو هر لحظه، به فکر بچه‌هاش باشه.
بی‌توجه به جوک ننه‌ام، رو به حاجی گفتم:
- خوب حاجی بقیه‌ش؟
رفت تو جاش نشست و رو به من ادامه داد:
- آره... یک دفعه دیدم مردان اَنَجَجوس (آنجلس) دارن میان سمتم. دقت کردم، دیدم هشت نفرن. بعد یوسف از بین جمعیت اومد بیرون و گفت: "ما از نزد خدا آمده‌ایم... بر تو وحی شده جلوی نبرد جومونگ و مختار را بگیری." و این‌طوری شد که من هم، عضوی از نیکوکاران شدم.
- نه بابا!
- پس چی فکر کردی؟ خلاصه که خواب خیلی خوب و خفنی بود. من که خوشم اومد! خدا بیشترش کنه.
رب‌العالمین پدرت رو بیامرزه. این رو چرا زودتر نگفتی؟ من که کمرم، زیر این‌همه چیز دانستنی شکست آخه لامصب!
ننه‌م صورتش رو جمع کرد و گفت:
- نمی‌خواد هم بمیره، نصف‌شبی ما رو اسکل کرده! داره خواب تعریف می‌کنه.
امّا من هنوز تو کف اون‌همه استرس کشیدنم بودم که تو یه‌دقیقه، شصت کیلو وزن کم کردم. می‌ترسیدم این‌هایی که گفته واقعیت داشته باشه و به خونه‌مون شبیخون بزنن! تقریباً تا آخر زمستون، من با همین ترس، شب تا صبح خوابم نبرد...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
«ای کسانی که آجیل را غارت می کنید... .»
پاییز و زمستون‌هم گذشت و عید رسید.
عید یعنی در خطر افتادن آجیل‌ها، توسط مهمون‌های فرصت‌جو. بابابزرگم علاوه ‌بر جومونگ و گُل و این چیزها، به بادوم هندی ارادت خاصی داشت. یعنی اگه عید می‌شد، هرقدر بادوم هندی می‌خرید باید جلوی خودش می‌بود، تا تسلط کافی رو بهش داشته باشه. عید نوروز بود و چون ما یکی از بزرگ‌های شهرمون بودیم؛ نصف آبادی مثل قوم مغول شبیخون زده بودن خونه‌مون. حاج‌بابام هم اخم‌هاش تو هم بود و اگه آزاد بود، همون لحظه یه سپر دفاعی دور بادوم هندی می‌کشید.
یه‌بار ازش پرسیدم:
- حاجی، تو که نه می‌ذاری کسی بادوم‌ها رو بخوره، نه خودت می‌خوری؛ واسه چی نگه‌ش داشتی؟
- به‌خاطر باکلاسیش دیگه! مگه نمی‌دونی؟
خلاصه چون منم نمی‌دونستم به روی خودم نیاوردم ریا نشه. سر سفره نشسته بودیم. هر چند دقیقه یک‌بار، یه‌نفر از اون‌سر سفره تا این‌سر سفره دراز می‌کشید و تموم تلاشش رو می‌کرد تا بادوم هندی رو برداره؛ امّا مگه می‌شد؟! حاجیم خیلی نامحسوس ظرفش رو عقب می‌کشید و با یه خنده‌ی ریلکس می‌گفت:
- تعارف نکن. بردار دیگه! چرا بر نمی‌دارین؟
حتی اگه دست کسی هم به این گنج می‌رسید، حاجیم یَک نگاهی بهش می‌نداخت که باید یه‌دور، اشهد می‌خوند.
یه همسایه‌ای داشتیم به‌اسم میرشکور و چون حوصله‌مون نمی‌کشید اسم به اون بلندی رو صدا بزنیم بهش می‌گفتیم "میشکور". دقت کنید؛ نگفتن حرف "ر" باعث خلاصه بودن و آسون بودنش میشه. آره... .
خلاصه، این آقا میشکور چون بزرگ هم بود و خیلی هم خونسرد، نگاه‌های پرتاب‌کننده‌ی آجرِ بابابزرگم رو به کتفش هم حساب نمی‌کرد؛ دوتا می‌انداخت بالا،‌ شیش‌ تا می‌نداخت تو جیبش. یکی نیست بگه حاجی، تو اومدی عید دیدنی و روبوسی، آخه این کارها چیه مرد گنده؟ از اون‌طرف بچه کوچولوها داشتن تلویزیون می‌دیدن و حاجیم هم سرگرم کارتون بود. یه موش کور که به‌نظر خیلی احمق می‌اومد و چون عید بود؛ به‌عنوان سینمایی گذاشته بودنش واسه پخش. حاجیم یک دفعه یه نگاه به میشکور و یه نگاه به من کرد و بلند پرسید:
- هامان اون حیوان چی چیِ؟
گفتم:
- حاجی اون کور سیچانه.
- چی؟
- کور سیچان، کور سیچان*!
- چی؟
بالأخره تصمیم گرفتم اسم فارسیش رو بگم که شاید بشنوه. گفتم:
- موش‌ کور.
- چی؟
ای‌بابا حاجی مگه اسکل کردی؟!
- بابا این حیوان نفهم، موش کوره، موش کور!
- میشکور؟
و برگشت و به میشکور که بادوم هندیا تو دستش بودن نگاه کرد؛ ابرو بالا انداخت و گفت:
- می‌بینم کارتون هم می‌سازی میشکور!
همه‌مون مثل جغد، سر چرخوندیم سمت دیوار و شروع کردیم به شمردن اتم‌های سازنده‌ش. اصلاً می‌دونستین اتم‌ها تو همه‌ی اجسام هستن یا فقط من و بقیه‌ی اون جمع می‌دونستیم؟!

*کور= کور
سیچان=موش
البته سیچان معنی دیگ داره؛ اما روم به دیوار نمشه گفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین