جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده داستان شاه بابا اثر پوررضاآبی‌بیگلو

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط حیدار با نام داستان شاه بابا اثر پوررضاآبی‌بیگلو ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,313 بازدید, 23 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع داستان شاه بابا اثر پوررضاآبی‌بیگلو
نویسنده موضوع حیدار
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AYSEL
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
«ماهواره جو گیر»
دقت کردین؟ راستش من هم دقت نکردم! اصلاً دقت‌کردن نمی‌خواد! از دور چراغ زرد می‌زنه که وقتی میری خونه‌ی یکی و تلویزیون روشنه، یَک فیلم‌های خفن و جیگری میده؛ لامصب، که انگار شبکه‌هایی که ما تو تلویزیون خونه‌مون داریم، اونی نیست که این‌جاست! مثلاً خونه‌ی مادربزرگه و من هی می‌خوام به کتفم هم حساب نکنم، امّا آخرش مجبور میشم بشینم همون رو نگاه کنم. خونه‌ی یکی از اقوام دورمون، واسه عید دیدنی رفته بودیم و حاجیم و ننه‌بزرگم هم اومده بودن. شبکه‌ی نمایش یه فیلم می‌داد، آدم حال می‌کرد. نوه و دده هم تعارف رو گذاشتیم کنار و رفتیم دوتا بالش آوردیم و دراز کشیدیم وسط حال و کنترل به‌دست، غرق فن‌هایی بودیم که جکی چان داشت به حریفش می‌زد. مدتی گذشت و این فیلمه تموم نشد. حاجیم یه پیس پیس کرد و آروم گفت:
- هامان، تو خونه‌ی تو هم از این فیلم‌ها میده؟
- آره حاجی، چه‌طور؟
- پاشو بریم این‌ها همیشه ساعت یک می‌خوابن. زشته مزاحم خواب‌شون باشیم.
سر برگردوندم و دیدم همه‌شون یه جا انداختن و رفتن زیر پتو و خوابیدن! چه‌قدر بی‌ملاحظه! بی‌تربیت‌های بی‌تربیت! خود پیامبر گفته، مهمون حبیب خداست. پس کو؟ من میگم این‌ها ظاهری باادبن، حاجیم میگه نه. به حاجیم گفتم بره تو ماشین بشینه و مامان‌بزرگ رو هم با خودش ببره، تا من میام. قبول کرد و از خونه رفت بیرون. من هم تلویزیون رو خاموش کردم و ظرف‌هایی که کثیف کرده بودیم، هم شستم و اومدم بیرون. سرعتی می‌روندم که حاجیم برسه و فیلم رو ببینه. البته هنوز وسط‌هاش بود. از ساعت سه بعدازظهر، نشستیم تا ساعت یک قبل از ظهر، هنوز کار خاصی انجام نداده بودن. حاجیم پرسید:
- هامان، تو هم می‌تونی مثل جکی لگد بزنی؟
- آره حاجی. لگد رو که خر هم می‌تونه بزنه.
آروم مثلاً من نشنوم، گفت:
- می‌ترسیدم بلد نباشی، پیش خرها رو‌سیاه‌مون کنی.
دیگه تا مقصد کسی چیزی نگفت. پیاده شدیم و رفتیم تو خونه. تلویزیون رو روشن کردم. یادم رفته بود ماهواره رو قطع کنم و یه زن و مرد فیس تو فیس هم بودن. زود شبکه رو عوض کردم. بیا! حالا من بشینم پا ماهواره شنگول منگول میده؛ الان حاجیم این‌ها اومدن خونه‌م می‌خواد خودی نشون بده. هی شبکه‌ها رو عوض می‌کردم و نمی‌تونستم یه خوبش رو پیدا کنم. شبکه ملی‌ها رو هم نمی‌آورد. مجبوری یه فیلم بزن ‌بزن چینی، پیدا کردم و به حاجیم گفتم:
- این بچه‌ی جکی چانه. جکی چان مرد، این اومده انتقام بگیره.
گفت باشه و نشست دید، امّا چشماتون روز بد نبینه. صحنه که داشت مثبت چهارده می‌شد، من هم داشتم به تلویزیون نزدیک می‌شدم. حاجیم و ننه‌بزرگم هم دست رو دست گذاشته بودن و با چشم‌های ریز شده جلوتر می‌رفتن. همین که خواستم بزنم شبکه‌ی بعد، حاجیم گفت:
- نزن ببینم آخرش چی میشه.
- جان؟
- جان و زهرمار! نزن ببینم می‌خواد چی بگه.
حاجی به روح جکی چان این نمی‌خواد چیزی بگه!
دیگه به هم رسیده بودن که حاجیم یک‌هو گفت:
- این‌ها دارن چی کار می‌کنن؟
- هیچی حاجی... با هم آشتی کردن؛ دارن روبوسی می‌کنن.
حاجی یه نگاه به من کرد و یه نگاه به تلویزیون. من هم قلبم داشت تو حلقم می‌زد و عرق سرد کرده بودم که...
خدا رو شکر به‌خیر گذشت، فقط قرار شد تلویزیون و ببرن خونشون!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
گدای سخت کوش
شنیده بودم آدمی‌زاد به هر چی بخنده‌ها... همون بلا سر خودش میاد.
این یارو چه پولداره! ها ها ها ها!
خدایا من الان دارم بهش می‌خندم. یه‌ نمه دقت کن!
"هاهاهاها!"
چی شد...؟ هیچی. تو اگه به یک بدی بخندی، هزار برابر همون بلا سر خودت میاد. ماشاءالله نیت بلاها، همیشه خیره. مثلاً میاد می‌زنه رو شونه‌ت میگه:
- داداش اومدم خودم رو چتر کنم پیشت که دیگه غلط بکنی، به چیزی بخندی.
من و دوستم سوار ماشین بودیم و داشتیم خیلی بی ‌سر و صدا می‌رفتیم خونه‌‌ی من. خونه‌ی بنده یه‌طبقه بالاتر از خونه‌ی حاجیم بود و همه‌ی دوران، حاجیم انگار خودش خونه نداشت اصلاً! اومده بود پیش من، که تنها نباشم.
تو راه بودیم که دیدم مردِ مثلاً بیست و چهار یا بیست و پنج‌ساله‌ای با دست و پای کج، داره از خیابون رد میشه! روم به‌دیوار، یه‌کم بهش خندیدیم و رفتیم و خونه‌م و چون خوابم می‌اومد، سریع رفتم اتاق خوابم و گرفتم خوابیدم.
***
فکر می‌کنم از عصر گذشته بود؛ چون هوا داشت تاریک می‌شد. صدای داد یه‌نفر می‌اومد، که انگار داشت یکی دیگه رو، به انجام کاری تشویق می‌کرد.
خوب حاجیم که نمی‌تونه فوتبال ببینه، ننه‌ا‌م هم که همیشه خوابه، پس کیه؟
از اتاق بیرون رفتم و دیدم اِ! حاجیم داره از پنجره داد می‌زنه:
- اسکل اون‌طرف! بابا اون‌طرف! تو از من هم کَرتری لامذهب!
- حاجی چی شده؟
رفتم دم پنجره و همون پسرِ دست و پا کج رو دیدم که خیلی صاف و سالم، داره این‌طرف و اون‌طرف می‌دوه. حاجیم گفت:
- گدا هم گداهای قدیم. این حتی نمی‌تونه پول رو بگیره. چه‌طوری می‌خواد زندگی کنه؟!
- حاجی تو از دو طبقه پول انداختی و انتظار داری بره بگیرتش؟!
- خب نمی‌تونه بگیره، نگیره. مگه من بهش گفتم بگیره؟ گدای دوران ما، از شصت طبقه هم بهش پول می‌نداختی؛ مثل مرد عنکبوتی می‌پرید بالا و می‌گرفت. مردم چه‌قدر تنبل شدن!
سرم رو برای تایید حرفش تکون دادم و گفتم:
- حالا چند تومن هست؟
فکر کردم الان می‌خواد بگه پنجاه تومنی، چیزی؛ امّا...
- هزار تومن.
- چی میگی حاجی؟ اون داره خودش رو می‌کشه برای هزار تومن؟!
- از سرش هم زیاده، پسره‌ی تنبل!
و رفت و نشست. سرم رو از پنجره بیرون بردم و داد زدم:
- داداش خودت رو خسته نکن؛ فقط هزار تومنه.
اون هم داد زد:
- هزار تومن هم هزار تومنه!
به کارش که ادامه داد، پنجره رو بستم و نشستم با حاجیم، فیلم دیدم.
***
چند وقت بعد که تو یه ساختمون کار می‌کردم تا برای عروسیم پول جمع کنم؛ یه مرد خوشتیپ و خوش‌استیل دیدم که با کت و شلوار به‌سمتم می‌اومد. رسید بهم و گفت:
- آقای پوررضا؟
- بله؟
- من رو یادته؟
- نه والله... ولی بقیه میگن صاحب‌کارمی!
لبخند زد و گفت:
- درسته. پدربزرگ شما کاری کرد که من بفهمم پول درآوردن؛ این‌قدرها هم آسون نیست. من وقتی اون هزار تومنی رو تو هوا گرفتم؛ مثل یه چیز باارزش، تو جیبم گذاشتم که خطری بهش نرسه، چون براش از سلامتی‌ام زده بودم.
- نکنه تو همون گدایی که واسه هزار تومن هلاک بودی؟
زد رو شونها‌م و گفت:
- درسته! حاجیت خیلی مرد بود!
خوب هم پارتی خوبی برای سر‌کارگری بود، هم مایه‌ی ننگی برای من، که بهش خندیدم و هیچی نشدم، بهم خندید و همه‌ چی شد.
 
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
(یک شلوار خفن)
هوا یه‌ کم، اندازه‌ی یه ارزن گرم‌ تر شده بود و مدّتی در سکوت و آرامش گذشته بود، تا اون روز که من به‌خاطر حاجی، تو بیمارستان بستری شده بودم... .
همه ساکت بودند که ناگهان گفتم:
- بابا حرف بزنید دیگه! مثلاً اومدین ملاقاتم، همه‌تون غمبرک گرفتین.
ولی همون موقع احساس کردم که خیلی، زر زیادی زدم. هر کدوم با هر کی که دل‌شون می‌خواست حرف می‌زدن، جز منِ بدبخت. حدود شصت نفر که نصف خاندان بودن، چپیده بودن تو اتاق و صداشون تا سی‌متری هم می‌رفت.
یک‌هو در باز شد و می‌تی‌کمان با نشان بسیج فعالش، وارد اتاق شد! همه به سجده رفتن و ایشون هم با مهربانی رو سرشون دست می‌کشید.
- به‌به! نوه‌ی گلم، از این‌ورها؟ مگه نگفتم چیز سنگین برندار خطرناکه؟
و من یاد وقتی افتادم که حاجیم دستور داده بود دو تا کیسه سیمان رو، روی کمرم این‌ور و اون‌ور بکشم و وقتی خسته می‌شدم، به جونم غر می‌زد.
از هپروت اومدم بیرون و گفتم:
- آره، اصلاً به حرف شما گوش‌ندادن یه غم بزرگی رو سینم جا داد. جای شما خالی!
- حالا این‌ها رو بی‌خیال! کف کردی که اومدم ملاقاتت؟
- کف چیه حاجی؟ از شدت ذوق، دیسک دیگه‌م هم ترکید.
اومد کنارم نشست و به بقیه گفت ساکت باشن. بلند گفت:
- من برات یه هدیه آوردم. امیدوارم خوشِت بیاد.
بی‌توجه به درد کمرم تو جام نشستم و مشتاق، به دست‌هاش که داشت یه‌چیزی رو از جیب بزرگش درمی‌آورد؛ نگاه کردم.
- حاجی چی هست حالا؟
یک‌هو یه چیز شبیه شلوار کُردی؛ بیرون آورد و جلوی صورتم گرفت و گفت:
- دی‌دیری‌دین! شلوار مخصوص دیسک کمر، با یه کِش آپشن، که ببندی دور کمرت شلوار نیفته، آخه می‌دونی... کمرش یه‌کم گشاده.
اشک تو چشم‌هام جمع شد. گفتم:
- حاجی مطمئنی این برای منه؟
- آره، پس می‌خواستی مال کی باشه؟ البته برای من بود، دیدم دیگه کهنه شده؛ رفتم یه جدیدش رو گرفتم و این رو دادم به تو!
فکر کردم چه افتخار بزرگی نصیبم شده! تو دستم گرفتمش و گفتم:
- حالا این کِش و شلوار کردی، به چه درد می‌خوره؟
- ماشاءالله این شلوار همه‌کاره است. می‌تونی باهاش دستات رو خشک کنی، سرما خوردی بینیت رو تمیز کنی، دسته‌ی قابلمه رو که داغ کرده، بگیری و خیلی چیزهای دیگه.
- حاجی شوخی می‌کنی؟ الان باید یه‌چیزی می‌آوردی به درد کمرم بخوره، نه که دست‌هام رو خشک کنه.
- همین رو آوردم برات برو خدا رو شکر کن!
- الان میرم که خدام رو هزار مرتبه شکر کنم. فقط حاجی، من این رو تو خونه می‌پوشم ها!
- اصلاً امکان نداره بذارم تو خونه بپوشی. تازگی‌ها مد شده، همه از این‌ها می‌پوشن.
همون‌طور که بغض گلوم رو گرفته بود؛ گفتم:
- حاجی آخه این زیرشلواریه! بیرون بپوشمش باید تو کفشم، سنگ جاسازی کنم که شلوارم بالن نشه من رو ببره بالا!
- هر کاری دوست داری بکن. فقط یادت نره این رو من برات هدیه آوردم، نه ک.س دیگه.
و رفت... رفت و یه زنگ هم نزد. من، دل کندم از همه‌ش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
کدوم عاشق شده؟ بالاخره هر کسی عاشق شده که رفته زن گرفته دیگه؛ نه؟ خب نه! قدیم‌ها مگه عشق و عاشقی بود؟ اگه هم بود، دختر رو به پسر نمی‌دادن و پسرِ می‌رفت خودش رو آتیش می‌زد. به‌قول خودشون، مثلاً می‌خواستن خونواده‌ی دختره عذاب وجدان بگیره؛ ولی بالعکس! نه‌تنها خونواده‌ی عروس عذاب وجدان نمی‌گرفت؛ بلکه دخترش رو زودتر عروس می‌کرد؛ که روح عاشق قبلی نیاد سراغش! این‌جا لازمه همه‌مون یک دور پوکر بشیم.
همین موضوع ذهنم رو درگیر کرده بود، که رفتم خونه و وسط حاجیم و ننه‌م نشستم و گفتم:
- حاجی، چه‌طور عاشق ننه شدی؟
ابروهاش رو تا جایی بالا برد، که بین موهاش گم شد! خب مگه چی گفتم یاجبار.
گفت:
- چی؟ داری جوک میگی بامزه؟ من بیام عاشق ننه‌ت بشم؟
- خب حالا چرا عصبی میشی؟ پس چه‌طور گرفتیش؟
محکم تو جاش نشست و دستش رو گذاشت رو زانوش و پر ابهت، گفت:
- ننه‌ت عاشق من شد!
نه بابا، وجداناً؟ پس ننه‌م اومد تو رو گرفت؟!
البته این‌ها رو به خودش نگفتم که ناراحت نشه، یا بهتره بگم که من مرحوم نشم. رو به ننه‌م که داشت با چشم‌های درشت و حرصی، بابابزرگ رو نگاه می‌کرد گفتم:
- به‌به ننه‌جون! شنیدم عاشق شدی رفتی شوهرت رو گرفتی!
- چی داری زر زر می‌کنی؟ اول که بابای نی قلیونت رو دیدم، فکر کردم گداست اومده تو خونه‌مون بمونه.
ابروم پرید بالا. موضوع هیجانی شد! خواستم یه سؤال دیگه بپرسم، که بابابزرگ پرید وسط و با صدای بلند گفت:
- چی داری میگی؟ من نمی‌شنوم.
راست می‌گفت. گوش پدربزرگم سنگین بود. مادربزرگم با داد دمِ گوش من گفت:
- میگم وقتی اومدی خونه‌مون فکر کردم گدایی.
- چی؟ گدا اون داداشته که پنجاه تومن من رو هنوز نداده! فکر می‌کنی من ازت خوشم می‌اومد که اومدم خواستگاریت؟ ننه، بابام زورم کرده بودن که دختر ترشیده‌یِ اسماعیل رو بندازن به من. وقتی دیدمت، یه دختر دماغی زشت بودی. الان بهتر شدی.
ولی من عکس ننه رو دیده بودم! خیلی خوشگل بود که...! احساس کردم وضعیت یه‌نمه چیز شده... از اون‌ها که دعوا میشه ها... از اون‌ها! پس به‌گونه‌یِ فشنگ از خونه خارج شدم.
نیم‌ساعت بعد رفتم دیدم گل میگن و می‌خندن. چی میگی؟! الان این‌ها دعوا نمی‌کردن؟ بعد که دقت کردم، دیدم داره مختار رو میده و ننه‌م ترجمه‌ش می‌کنه. پشت هر خنده‌ای، یک هدف خبیثانه‌ هست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
اَه! جاییت نشکست پس؟
تا اون‌جایی که بنده‌ی حقیر خبر دارم؛ از قدیم‌ ندیم مُد بوده والدین و والدینِ والدین، باید ارادت خاصی به بچه و نوه‌شون داشته باشن.
پدر و مادر عزیز، لطفاً توجه داشته باشین ارادت ‌داشتن فقط زدن و له‌ کردن و کبود کردن و بادمجون و گوجه کاشتن؛ رو صورت بچه نیست! به خدا یه‌نمه محبت هم توش موجوده. چرا نمی‌خواین باور کنین؟ یا شاید هم من اشتباه می‌کنم! ممکنه که ارادت داشتن فقط برای من بوده، نه بچه‌های دیگه.
عرضم به طول شما، من دانشجوی فیزیک بودم و سر یه مسئله‌ای در حال تفکر و انیشتین‌بازی و هم‌زمان بستنی یخی هم می‌خوردم. یک‌هو دیدم حاجیم از جاش پا شده و و داره کپسولی رو که اون اواخر، واسه تنگی نفسش آورده بودیم؛ انگولک می‌کنه. خدا به داد این‌یکی برسه!
جلو رفتم و همون‌طور که بستنی دستم بود؛ گفتم:
- حاجی باز داری چی کار می‌کنی؟
- مگه من تا حالا کاری کردم که میگی باز؟ دارم جای کپسول رو درست می‌کنم.
نه حاجی، اصلاً مگه تو کاری هم انجام میدی؛ مظلوم جونم؟!
به‌کمک عصاش بلند شد و بیرون رفت و چند تکه سنگ و کاشی آورد؛ تا بذاره زیر کپسول که کج نشه. گفتم:
- حاجی ولش کن! خودم بعداً درست می‌کنم. حاجی بی‌خیالش دیگه، غلط کرد!
- نه، من باید این رو درست کنم.
خب من دیگه چی می‌گفتم؟ بستنی رو تو دهنم گذاشتم و همین که خواستم برگردم، متوجه شدم کپسول دو و نیم‌ متری به وزن هشتاد کیلو در حال افتادنه. من که کمرم رو تازه عمل کرده بودم و حاجیم هم چون مریض بود؛ توان نگه‌داشتن کپسول رو نداشت.
دهنم داشت از بستنی یخی منجمد می‌شد. آخرش به یه تصمیم بزرگ رسیدم؛ این‌که بستنی رو تُف کنم بیرون تا به مغزم نرسیده! تُف کردم و سعی کردم بلندش کنم؛ اما نمی‌شد. حاجیم دیگه کشید عقب و من و کپسول عزیز و حاجیم پخش زمین شدیم.
کپسول رو کمرم بود. خودم رو به‌زور از زیرش بیرون کشیدم و یه نگاه به حاجیم، که داشت خودش رو می‌تکوند کردم. خدایا، من دیگه چیزی ندارم که بگم!
یک‌هو گفت:
- اَه... جاییت نشکست پس؟
- می‌خوای برم بشکنم؟
از جاش بلند شد و گفت:
- نه، ایشالله دفعه‌ی بعد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
(خواب و بیداری)
شصت نفر، نصف خاندان! جلوی حاجیم صف کشیده بودن و داشتن با هیجان، به داستانی که حاجیم براشون تعریف می‌کرد؛ گوش می‌دادن.
«داستان نبود، خوابش بود!»
آره، آره! خوابش بود. تازگی‌ها زیادی خواب می‌دید و هر وقت هم برام تعریفش می‌کرد، من کاملاً برعکسش رو می‌دیدم! البته هنوز امیدوارم خواب مردان هم چپ باشه. "مثلاً یک ‌‌بار دیده بود: (تکه‌ای از دوران کهن)
- با تراکتور رفته بودم سرِ زمین و داشتم شخم می‌زدم؛ که یک‌ هو دیدم شخم‌ زن به یه‌چیزی گیر کرد. پیاده شدم و بعد این‌که گیرش رو درست کردم، دیدم شش پنج ‌تا خمره که توش لبالب پُر طلاست زیر شخم ‌زنِ.
- حاجی زیاد به پول فکر می‌کنی؟ آخر عمری عمل نیک کن!
- زر نزن. آدم تو حرف بزرگ‌ترش می‌پره؟ خجالت نمی‌کشی؟ برو مثل داداشت باش!
چشم‌هام ناگهان به داداشم افتاد که دستش رو تا آرنج، تو دماغش برده بود. دید داریم نگاش می‌کنیم. کار قبلیش رو حتی به کتفش هم حساب نکرد و گفت:
- خجالت بکش!
لامصب! تو چه‌قدر شیرینی!
حاجیم ادامه داد:
- آدم از بزرگ‌ترش یاد می‌گیره. وایستا من بابات رو ببینم.
حاجی، من به دامنت می‌افتم! به‌جای شاهنامه‌گویی فقط می‌گفتی: «نه بچه! من مال دنیا دوست ندارم.»
- باباجون ولش کن. آدم بی‌ادب آخرش همینه.
نیشم رو شل کردم و گفتم:
- آخ که چه‌قدر راست گفتی داداش! حاجی، مگه آدمِ بی‌ادب و بی‌تربیت و کسی که تو حرف بزرگ‌ترش می‌پره؛ آیا واجب هست که ضامن داداشش برای گرفتم وام سیصد میلیونی به‌خاطر خرید خونه‌ش هم بشه؟
- نه که نمیشه.
ابرو بالا انداختم. وَالله همه عادت دارن من رو تو جمع خراب کنن، امّا من چون پسر خوبی‌ام؛خراب نمی‌شم. اتفاقاً گند می‌زنم بهش!
داداشم دیگه چیزی نگفت و رفت تو کنج خلوت خونه، برای خودش اشک ریخت. گفتم:
- حاجی من اشتباه کردم. خوابت رو بگو.
- آره... تراکتور رو بردم کنار و زمین رو با بیل کندم. همه‌ی خمره‌ها رو در‌آوردم و رو تریلی گذاشتم و برگشتم خونه. یه‌خمره رو دادم فلانی، اون یکی رو هم دادم به عموت، بقیه رو هم دادمش ننه‌ات تا بین بچه‌ها پخش کنه. امّا تو آخرین نفر بودی و چون شانس نداشتی؛ نوبتت که شد از خواب پریدم.
- باشه حاجی. از این چیزها زیاد پیش میاد. خودت رو ناراحت نکن.
این اولین ماجرای خواب حاجیم بود که روزهای آخر، زندگی‌ش رو شکوفا کرد. از اون‌موقع به ‌بعد، هر شب خواب می‌دید. مثلاً خواب دید سرش رو شونه می‌کنه و برعکسِ من که دیدم دارم شونه می‌کنم و شپش می‌ریزه، داره از موهاش طلا می‌ریزه!
امروز که همه دورش جمع شده بودن، همچین می‌گفت:
- آره... احساس کردم از انباری صدای گاو میاد. رفتم دیدم اِ! یه گاو لاغر‌ مردنی که سرما خورده بود و از گشنگی داشت می‌مرد، تو انباریِ! براش آب و غذا بردم و داشتم نازش می‌کردم که... ننه‌تون نذاشت ادامه‌ش رو ببینم.
از جام پا شدم که برم تو انباری. تو راه انباری بودم که دیدم هامان، داره از در انبار بیرون میاد و میگه که گشنه‌شه. اون‌موقع فهمیدم از طرف خدا، برام وحی اومده که اگه به هامان چیزی ندم؛ می‌‌گیرِ می‌میرِ راحت می‌شیم.
همیشه می‌گفتن زیر هر عمل خیری، یه راز خفن ضایعی پنهونه.
میگم آخه چرا حاجیم، برام گوشت گوسفند گرفته بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
(تو اینور میری و من اونور)
خودکار رو روی دفتر می‌ندازم و میرم کنار پنجره. روزهای آخر حاجی، بیشتر از خاطره‌های خوشی که باهاش داشتم و دارم می‌نویسمشون، تو ذهنم میاد.
حاجی انگار می‌دونست قراره بره! انگار می‌دونست دیگه فرصتی براش نمونده... .
و من فهمیدم زندگی همیشه شیرین نیست. طنزها و شادی‌ها و خوشی‌ها، بالأخره به یک آرامش و سکون ختم میشه و من نمی‌تونم آخرش رو، اون سکوت و سکون رو ننویسم... .
***
چند ماه گذشته بود و زمستون دوباره از راه رسیده بود. قرار بود مادربزرگم و نصف زن‌های خاندان، که مردهاشون سر کار بودن، با هم ارتش جمع کنن و برن مشهد، زیارت آقا. می‌خواستن من رو هم ببرن، امّا هم حال من یه ‌نمه ناخوش بود، هم حال حاجیم که رو تشک خوابیده بود. اون روزها شدید مریض و بی‌حال بود و نمی‌شد تنهاش گذاشت.
اولش مادربزرگم، دلش رضا نمی‌داد حاجیم رو تنها بذاره و تو این وضعیت بره؛ امّا وقتی حاجیم باهاش موافقت کرد، راضی شد. یادمه که دوتا نوه‌ی کوچیک حاجیم هم که عاشق‌شون بود، قرار بود با من و عمه‌م بمونن. بین بچه‌ها و حاجی، یه عشق وصف ‌نشدنی‌ به‌وجود اومده بود که عشق‌های امروزی، باید جلوش سجده کنن.
شبِ قبل از رفتن مامان‌بزرگ و بقیه، حاجیم پول درآورد و داد به مامان ‌بزرگ و گفت:
- بیا، این‌ها رو خرد‌، خرد بده بچه‌ها تا خرجش کنن.
مامان‌بزرگم به شوخی گرفت و گفت:
- من چرا بدم حاجی؟ خودت بده دیگه.
اون‌موقع بود که حاجیم، یه لبخند زد و گفت:
- تو اون‌ور میری، من این‌ور.
همه یه‌لحظه ساکت شدن. مامان‌بزرگم گفت:
- اگه این‌طوری بگی من نمیرم ‌ها!
- نه بابا برو! من شوخی کردم. تا تو نَمیری من هم نمی‌میرم.
روز بعدش کاروان به‌ راه افتاد. قرار بود ده روز تو مشهد بمونن. عمه‌ا‌م هم اومده بود و تمام تلاشمون رو، برای خوب‌شدن حال حاجیم می‌کردیم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
تا وقتی که حالش بدتر شد و مجبور شدیم، دکتر بیاریم بالا سرش. دکتر گفت:
- باید ببرینش بیمارستان.
اما همین که بابابزرگم اسم بیمارستان رو شنید، پا شد نشست و گفت:
- من رو ببرین بیمارستان، از ارث محرومتون می‌کنم!
خوب ما هم نبردیم، امّا نه به‌ خاطر ندادن ارث. حاجیم واقعاً از بیمارستان متنفر بود و هر وقت اون‌جا می‌رفت و بستری می‌شد، داد و بی‌داد راه می‌انداخت و می‌گفت:
- من رو از این خراب ‌شده ببرین خونه‌یِ خودم.
جاش رو جلوی بخاری انداخته بودیم. از این‌ور بهش سرُم وصل بود و از اون‌ور هم کپسول اکسیژن، که نفسش رو آزاد کنه. از این‌که می‌دید اون چیزها رو بهش وصل کردیم، عصبانی بود و سرُم روی دستش رو انگولک می‌کرد و نمی‌دونم چه ‌طوری و کِی اون رو طوری می‌کشید بیرون که خود دکتره هم متعجب ‌شد!
به حاجی نگاه کردم، دیدم خوابه. رفتم جلوی تلویزیون نشستم و فیلمی رو که می‌داد، با صدای کم دیدم که یه‌‌ وقت بیدار نشه، امّا انگار حاجیم منتظر فرصت بود! همین که سرَم رو چرخوندم فیلم ببینم؛ فوری دست به‌ کار شد و سرُم رو از دستش بیرون کشید. سر بر‌گردوندم ببینم بیدار شده یا نه که دیدم می‌خواد از جاش بلند بشه. فوری رفتم کنارش و گفتم:
- حاجی این‌کارها چیه؟ چرا نمی‌خوای حالِت خوب بشه؟ می‌خوای کجا بری؟
من رو هُل داد و بی‌جواب گذاشت و خواست از در بره بیرون، که تعادلش رو از دست داد. کم مونده بود بخوره زمین که گرفتمش.
- حاجی می‌خوای کجا بری آخه؟ زمستونه، برف اومده، هوا سرده، بیرون بری سرما می‌خوری ها!
- نمی‌خوام وقتی می‌میرم، تمیز نباشم. غسل آخرمِ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
ناراحت بودم. هوا واقعاً سرد بود! بهش گفتم بیاد بشینه شب می‌بریمش، الان سرما می‌خوره. با کمک من اومد و نشست.
عمه‌م براش آب مرغ آورد. چون دندون مصنوعیش رو برای این‌که لثه‌ش رو اذیت می‌کرد، درآورده بودیم. مجبور بودیم مایعات بدیم و حاجیم خیلی هم خوشش می‌اومد؛ اما این‌دفعه نخورد... .
نصف شب بود که از خواب بیدار شدم تا اگه بیدار باشه، ببرمش حموم، یا اگه حموم از یادش رفته، یه‌چیزی بدم بخوره که گشنه نمونه. پا شدم دیدم داره حرف می‌زنه. رفتم کنارش. دستش رو بلند کرده بود و انگار داشت به یه‌نفر اشاره می‌کرد. ناگهان گفت:
- خدایا، چرا اون‌جا اون‌طور خوشگل وایستادی؟ بیا جونم رو بگیر و راحتم کن.
زود عمه‌م رو صدا کردم و بهش گفتم. گفت که حاجی عزرائیل رو دیده... .
بغض کرده بودم.
***
از وقتی که اون‌حرف رو گفته بود؛ نه چیزی می‌خورد و نه چیزی می‌گفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
- حاجی، نمی‌خوای با من حرف بزنی جونم به قربونت؟
چشم‌های کوچیک آبیش رو باز کرد و غمگین نگام کرد. دستش رو به زور، روی شکمش برد و دیگه تکون زیادی نخورد. روی دو زانو نشسته بودم و کنار جای حاجیم، داشتم تبش رو کم می‌کردم. داشت می‌سوخت.
صبحی مجبورمون کرد ببرمش حموم. خودش با اون وضعیتش حموم کرد و همراه من که تو راهروی یخ، منتظرش بودم، داخل خونه برگشت و حالا سرما خورده بود، پشیمون بودم. کاش نمی‌بردمش.
مامان‌ بزرگ زنگ زده بود حال و احوالش رو بپرسه و من هم بهش گفته بودم که زیاد خوب نیست. اون هم گفته بود که یه خوابی دیده، دلش نمیاد بیشتر از این بمونه. می‌گفت خواب دیده که:
- حاجی نشسته بود و بدون هیچ حرفی، دامنم رو می‌کشید. انگار می‌گفت که برگرد. هامان من دیگه نمی‌کشم که بمونم. قراره فردا بعد از ظهر راه بیفتیم.
من هم بهش گفتم:
- زیاد عجله نکنین، حاجی خوب میشه! پا میشه با شما مثل قدیم میگه و می‌خنده.
امّا حاجیم نمی‌تونست دووم بیاره. همش نگران این بودم که خدایی نکرده بره و من و عمه‌م و دوتا بچه، پیشش بمونیم. محله‌مون کلاً خالی بود و ترس این رو داشتم که نکنه حاجیم مثل غریب‌ها بره... .
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین