- Dec
- 2,190
- 30,844
- مدالها
- 10
«ماهواره جو گیر»
دقت کردین؟ راستش من هم دقت نکردم! اصلاً دقتکردن نمیخواد! از دور چراغ زرد میزنه که وقتی میری خونهی یکی و تلویزیون روشنه، یَک فیلمهای خفن و جیگری میده؛ لامصب، که انگار شبکههایی که ما تو تلویزیون خونهمون داریم، اونی نیست که اینجاست! مثلاً خونهی مادربزرگه و من هی میخوام به کتفم هم حساب نکنم، امّا آخرش مجبور میشم بشینم همون رو نگاه کنم. خونهی یکی از اقوام دورمون، واسه عید دیدنی رفته بودیم و حاجیم و ننهبزرگم هم اومده بودن. شبکهی نمایش یه فیلم میداد، آدم حال میکرد. نوه و دده هم تعارف رو گذاشتیم کنار و رفتیم دوتا بالش آوردیم و دراز کشیدیم وسط حال و کنترل بهدست، غرق فنهایی بودیم که جکی چان داشت به حریفش میزد. مدتی گذشت و این فیلمه تموم نشد. حاجیم یه پیس پیس کرد و آروم گفت:
- هامان، تو خونهی تو هم از این فیلمها میده؟
- آره حاجی، چهطور؟
- پاشو بریم اینها همیشه ساعت یک میخوابن. زشته مزاحم خوابشون باشیم.
سر برگردوندم و دیدم همهشون یه جا انداختن و رفتن زیر پتو و خوابیدن! چهقدر بیملاحظه! بیتربیتهای بیتربیت! خود پیامبر گفته، مهمون حبیب خداست. پس کو؟ من میگم اینها ظاهری باادبن، حاجیم میگه نه. به حاجیم گفتم بره تو ماشین بشینه و مامانبزرگ رو هم با خودش ببره، تا من میام. قبول کرد و از خونه رفت بیرون. من هم تلویزیون رو خاموش کردم و ظرفهایی که کثیف کرده بودیم، هم شستم و اومدم بیرون. سرعتی میروندم که حاجیم برسه و فیلم رو ببینه. البته هنوز وسطهاش بود. از ساعت سه بعدازظهر، نشستیم تا ساعت یک قبل از ظهر، هنوز کار خاصی انجام نداده بودن. حاجیم پرسید:
- هامان، تو هم میتونی مثل جکی لگد بزنی؟
- آره حاجی. لگد رو که خر هم میتونه بزنه.
آروم مثلاً من نشنوم، گفت:
- میترسیدم بلد نباشی، پیش خرها روسیاهمون کنی.
دیگه تا مقصد کسی چیزی نگفت. پیاده شدیم و رفتیم تو خونه. تلویزیون رو روشن کردم. یادم رفته بود ماهواره رو قطع کنم و یه زن و مرد فیس تو فیس هم بودن. زود شبکه رو عوض کردم. بیا! حالا من بشینم پا ماهواره شنگول منگول میده؛ الان حاجیم اینها اومدن خونهم میخواد خودی نشون بده. هی شبکهها رو عوض میکردم و نمیتونستم یه خوبش رو پیدا کنم. شبکه ملیها رو هم نمیآورد. مجبوری یه فیلم بزن بزن چینی، پیدا کردم و به حاجیم گفتم:
- این بچهی جکی چانه. جکی چان مرد، این اومده انتقام بگیره.
گفت باشه و نشست دید، امّا چشماتون روز بد نبینه. صحنه که داشت مثبت چهارده میشد، من هم داشتم به تلویزیون نزدیک میشدم. حاجیم و ننهبزرگم هم دست رو دست گذاشته بودن و با چشمهای ریز شده جلوتر میرفتن. همین که خواستم بزنم شبکهی بعد، حاجیم گفت:
- نزن ببینم آخرش چی میشه.
- جان؟
- جان و زهرمار! نزن ببینم میخواد چی بگه.
حاجی به روح جکی چان این نمیخواد چیزی بگه!
دیگه به هم رسیده بودن که حاجیم یکهو گفت:
- اینها دارن چی کار میکنن؟
- هیچی حاجی... با هم آشتی کردن؛ دارن روبوسی میکنن.
حاجی یه نگاه به من کرد و یه نگاه به تلویزیون. من هم قلبم داشت تو حلقم میزد و عرق سرد کرده بودم که...
خدا رو شکر بهخیر گذشت، فقط قرار شد تلویزیون و ببرن خونشون!
دقت کردین؟ راستش من هم دقت نکردم! اصلاً دقتکردن نمیخواد! از دور چراغ زرد میزنه که وقتی میری خونهی یکی و تلویزیون روشنه، یَک فیلمهای خفن و جیگری میده؛ لامصب، که انگار شبکههایی که ما تو تلویزیون خونهمون داریم، اونی نیست که اینجاست! مثلاً خونهی مادربزرگه و من هی میخوام به کتفم هم حساب نکنم، امّا آخرش مجبور میشم بشینم همون رو نگاه کنم. خونهی یکی از اقوام دورمون، واسه عید دیدنی رفته بودیم و حاجیم و ننهبزرگم هم اومده بودن. شبکهی نمایش یه فیلم میداد، آدم حال میکرد. نوه و دده هم تعارف رو گذاشتیم کنار و رفتیم دوتا بالش آوردیم و دراز کشیدیم وسط حال و کنترل بهدست، غرق فنهایی بودیم که جکی چان داشت به حریفش میزد. مدتی گذشت و این فیلمه تموم نشد. حاجیم یه پیس پیس کرد و آروم گفت:
- هامان، تو خونهی تو هم از این فیلمها میده؟
- آره حاجی، چهطور؟
- پاشو بریم اینها همیشه ساعت یک میخوابن. زشته مزاحم خوابشون باشیم.
سر برگردوندم و دیدم همهشون یه جا انداختن و رفتن زیر پتو و خوابیدن! چهقدر بیملاحظه! بیتربیتهای بیتربیت! خود پیامبر گفته، مهمون حبیب خداست. پس کو؟ من میگم اینها ظاهری باادبن، حاجیم میگه نه. به حاجیم گفتم بره تو ماشین بشینه و مامانبزرگ رو هم با خودش ببره، تا من میام. قبول کرد و از خونه رفت بیرون. من هم تلویزیون رو خاموش کردم و ظرفهایی که کثیف کرده بودیم، هم شستم و اومدم بیرون. سرعتی میروندم که حاجیم برسه و فیلم رو ببینه. البته هنوز وسطهاش بود. از ساعت سه بعدازظهر، نشستیم تا ساعت یک قبل از ظهر، هنوز کار خاصی انجام نداده بودن. حاجیم پرسید:
- هامان، تو هم میتونی مثل جکی لگد بزنی؟
- آره حاجی. لگد رو که خر هم میتونه بزنه.
آروم مثلاً من نشنوم، گفت:
- میترسیدم بلد نباشی، پیش خرها روسیاهمون کنی.
دیگه تا مقصد کسی چیزی نگفت. پیاده شدیم و رفتیم تو خونه. تلویزیون رو روشن کردم. یادم رفته بود ماهواره رو قطع کنم و یه زن و مرد فیس تو فیس هم بودن. زود شبکه رو عوض کردم. بیا! حالا من بشینم پا ماهواره شنگول منگول میده؛ الان حاجیم اینها اومدن خونهم میخواد خودی نشون بده. هی شبکهها رو عوض میکردم و نمیتونستم یه خوبش رو پیدا کنم. شبکه ملیها رو هم نمیآورد. مجبوری یه فیلم بزن بزن چینی، پیدا کردم و به حاجیم گفتم:
- این بچهی جکی چانه. جکی چان مرد، این اومده انتقام بگیره.
گفت باشه و نشست دید، امّا چشماتون روز بد نبینه. صحنه که داشت مثبت چهارده میشد، من هم داشتم به تلویزیون نزدیک میشدم. حاجیم و ننهبزرگم هم دست رو دست گذاشته بودن و با چشمهای ریز شده جلوتر میرفتن. همین که خواستم بزنم شبکهی بعد، حاجیم گفت:
- نزن ببینم آخرش چی میشه.
- جان؟
- جان و زهرمار! نزن ببینم میخواد چی بگه.
حاجی به روح جکی چان این نمیخواد چیزی بگه!
دیگه به هم رسیده بودن که حاجیم یکهو گفت:
- اینها دارن چی کار میکنن؟
- هیچی حاجی... با هم آشتی کردن؛ دارن روبوسی میکنن.
حاجی یه نگاه به من کرد و یه نگاه به تلویزیون. من هم قلبم داشت تو حلقم میزد و عرق سرد کرده بودم که...
خدا رو شکر بهخیر گذشت، فقط قرار شد تلویزیون و ببرن خونشون!
آخرین ویرایش توسط مدیر: