- Dec
- 2,190
- 30,844
- مدالها
- 10
حاجی رسیدن! یهکم دیگه هم بمون حاجی. جان من؟ ببین رسیدن!
صدای در زدن اومد و من با خوشحالی، پریدم جلوی در و بازش کردم.
یه لشکر آدم پشت در بودن و همه چشمهاشون اشکی بود. وقتی من رو با اون چشمهای غم بسته و ریش و سبیل داعشی دیدن، نتونستن خودشون رو نگه دارن و رفتن تو خونه. بالای سر حاجی شروع کردن به گریه و زاری. خوشم نمیاومد اینطور کاری بکنن. مگه حاجیم مُرده؟ فقط یهنمه حالش ناخوشه.
مامانم از آب سقاخونه تو قاشق چایخوری ریخت و همون طور که گریه میکرد، لبخند هم میزد.
خیالم کاملاً راحت شده بود. دیگه تنها نبودم. حاجیم تنها نبود، غریب نبود.
***
همه چی امن و امان بود. حاجیم حالش بهتر نشده بود، امّا بدتر هم نشده بود. با خیال راحت رفته بودم خونهی خودم، یه طبقه بالاتر از خونهی حاجیم. آب گرم کن خراب بود و چون خانومها میخواستن برن حموم، تصمیم گرفتم خودم درستش کنم. چند هفتهای که این و فامیل رفته بودن مشهد، من هم نتونسته بودم برم سر کار و همهی پولهایی که داشتم هم برای بیمارستان و سرُمزدن و فلان و بهمان خرج کرده بودم.
خراب تر هم بشه به من ربطی نداره! جیب خالی و بیحال برم کی رو بیارم درست کنه؟
خلاصه که در حال انگولک کردنش بودم؛ که دیدم صدای قدم زدن میاد. چرخیدم و دیدم اِ! این که... .
این که حاجیمه! خوشحال بهسمتش رفتم و گفتم:
- حاجی چرا اومدی بالا؟ کسی پایین نبود؟ تنها اومدی با این وضعت آخه قربونت برم؟
یه لبخند زد و گفت:
- حالا که اومدم! داشتی چی کار میکردی؟
فکر میکردم حاجیم به هوش اومده و بقیه با دیدن این معجزه، از حال رفتن! با خوشحالی غیر قابل وصفی، سمت آبگرمکن رفتم و جایی که خراب بود رو بهش نشون دادم و گفتم که اینجا باعث شده آب سرد از کار بیفته. گفت:
- میبینم بالأخره به یه دردی خوردی. من دیگه باید برم هامان. مواظب خودت باش.
سر چرخوندم و دیدم حاجی نیست. خندیدم! ماشاءلله حاجیم چه سرعت عملی داشت لامصب! خیلی فوری رفته بود طبقهی پایین. فقط سؤالم این بود که چهطوری، این همه پله رو پایین و بالا رفته. رسیدم طبقهی همکف و خواستم در رو باز کنم؛ که دیدم زنعموم با چشمهای اشکی و دستمال تو دستش، از خونه بیرون اومد. معلوم بود که اگه یه ذره حرف میزدم از گریه پس میافتاد. با خنده گفتم:
- اِ زنعمو، چی شده؟ نکنه تو هم شوکزده شدی که حاجی بیدار شده؟
- حاجآقا رفت هامان.
لبخند رو دهنم ماسید. ادب مدب رو گذاشتم کنار و با داد گفتم:
- چی داری زر زر میکنی؟ من همین الان حاجی رو دیدم. بکش کنار ببینم؛ بکش کنار...
زن عموم که نمیدونست گریه کنه یا بترسه، فوری از جلوی در کنار رفت. وارد خونه شدم، فضاش غمناک و گرفته بود. مادربزرگم همین که من رو دید، گریه کنان گفت:
- هامان، ببین کی رفته. هامان تاج سرم رفته. هامان آقام رفته.
- ننه چی داری میگی؟ من حاجیم رو الان دیدم... به مولا الان دیدمش! اومد بالا، فوری خداحافظی کرد و اومد پایین. چرا میخواین بگین که حاجیِ من مُرده.
عموم روی حاجی پخش شده بود. با عصبانیت کشیدمش اینور و داد زدم:
- نَمیره هم میخوای تو خفهش کنی؟
صداش کردم:
- حاجی! ببین اینها دارن دروغ میگن. تو نمیتونی از پیشم بری. آخه برای چی بری؟ قرار بود بعد اومدن اینها، ما بریم مشهد آخه حاجی. چرا رو حرفت نمیایستی؟
قطرات سرُم هنوز داشت در هر چند لحظه یک بار، میریخت. اگه ریختنش وا میایستاد، دیگه حاجیم هم رفته بود. داد زدم:
- زار نزن عمه، آینه بیار. عمه تکون بخور پاشو آینه بیار!
نتونستن پیدا کنن. دیگه در حد انفجار بودم، نمیدونستم گریه کنم یا... . بغض گلوم رو گرفته بود؛ امّا نمیتونستم بیرون بریزمش.
- هامان نتوسنتم آینه پیدا کنم. میخوایش چی کار؟
بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم در رو که آینه داشت؛ با دستم شکوندم و یه قطعهش رو برداشتم و دوباره رفتم بالا سر حاجیم. زیر بینی حاجیم گرفتمش.
- حاجی تو رو خدا نفس بکش.
اما نفس نمیکشید. چرا؟ خدایا چرا؟
مادربزرگم چند تا پارچه آورد و از وسط جر داد و چند قسمت کرد. یکیش رو دور سرش بست، یکیش رو دور زانوش، یکی رو دور انگشتای پاش... قطرات سرم ایستاد. دیگه نریخت. رو شیشه مِهِ نفس حاجیم نبود.
حاجیم رفت!
خم شدم و سرش رو بوسیدم.
- اِ حاجی! رفتی؟ عمرت بخیر.
***
صدای در زدن اومد و من با خوشحالی، پریدم جلوی در و بازش کردم.
یه لشکر آدم پشت در بودن و همه چشمهاشون اشکی بود. وقتی من رو با اون چشمهای غم بسته و ریش و سبیل داعشی دیدن، نتونستن خودشون رو نگه دارن و رفتن تو خونه. بالای سر حاجی شروع کردن به گریه و زاری. خوشم نمیاومد اینطور کاری بکنن. مگه حاجیم مُرده؟ فقط یهنمه حالش ناخوشه.
مامانم از آب سقاخونه تو قاشق چایخوری ریخت و همون طور که گریه میکرد، لبخند هم میزد.
خیالم کاملاً راحت شده بود. دیگه تنها نبودم. حاجیم تنها نبود، غریب نبود.
***
همه چی امن و امان بود. حاجیم حالش بهتر نشده بود، امّا بدتر هم نشده بود. با خیال راحت رفته بودم خونهی خودم، یه طبقه بالاتر از خونهی حاجیم. آب گرم کن خراب بود و چون خانومها میخواستن برن حموم، تصمیم گرفتم خودم درستش کنم. چند هفتهای که این و فامیل رفته بودن مشهد، من هم نتونسته بودم برم سر کار و همهی پولهایی که داشتم هم برای بیمارستان و سرُمزدن و فلان و بهمان خرج کرده بودم.
خراب تر هم بشه به من ربطی نداره! جیب خالی و بیحال برم کی رو بیارم درست کنه؟
خلاصه که در حال انگولک کردنش بودم؛ که دیدم صدای قدم زدن میاد. چرخیدم و دیدم اِ! این که... .
این که حاجیمه! خوشحال بهسمتش رفتم و گفتم:
- حاجی چرا اومدی بالا؟ کسی پایین نبود؟ تنها اومدی با این وضعت آخه قربونت برم؟
یه لبخند زد و گفت:
- حالا که اومدم! داشتی چی کار میکردی؟
فکر میکردم حاجیم به هوش اومده و بقیه با دیدن این معجزه، از حال رفتن! با خوشحالی غیر قابل وصفی، سمت آبگرمکن رفتم و جایی که خراب بود رو بهش نشون دادم و گفتم که اینجا باعث شده آب سرد از کار بیفته. گفت:
- میبینم بالأخره به یه دردی خوردی. من دیگه باید برم هامان. مواظب خودت باش.
سر چرخوندم و دیدم حاجی نیست. خندیدم! ماشاءلله حاجیم چه سرعت عملی داشت لامصب! خیلی فوری رفته بود طبقهی پایین. فقط سؤالم این بود که چهطوری، این همه پله رو پایین و بالا رفته. رسیدم طبقهی همکف و خواستم در رو باز کنم؛ که دیدم زنعموم با چشمهای اشکی و دستمال تو دستش، از خونه بیرون اومد. معلوم بود که اگه یه ذره حرف میزدم از گریه پس میافتاد. با خنده گفتم:
- اِ زنعمو، چی شده؟ نکنه تو هم شوکزده شدی که حاجی بیدار شده؟
- حاجآقا رفت هامان.
لبخند رو دهنم ماسید. ادب مدب رو گذاشتم کنار و با داد گفتم:
- چی داری زر زر میکنی؟ من همین الان حاجی رو دیدم. بکش کنار ببینم؛ بکش کنار...
زن عموم که نمیدونست گریه کنه یا بترسه، فوری از جلوی در کنار رفت. وارد خونه شدم، فضاش غمناک و گرفته بود. مادربزرگم همین که من رو دید، گریه کنان گفت:
- هامان، ببین کی رفته. هامان تاج سرم رفته. هامان آقام رفته.
- ننه چی داری میگی؟ من حاجیم رو الان دیدم... به مولا الان دیدمش! اومد بالا، فوری خداحافظی کرد و اومد پایین. چرا میخواین بگین که حاجیِ من مُرده.
عموم روی حاجی پخش شده بود. با عصبانیت کشیدمش اینور و داد زدم:
- نَمیره هم میخوای تو خفهش کنی؟
صداش کردم:
- حاجی! ببین اینها دارن دروغ میگن. تو نمیتونی از پیشم بری. آخه برای چی بری؟ قرار بود بعد اومدن اینها، ما بریم مشهد آخه حاجی. چرا رو حرفت نمیایستی؟
قطرات سرُم هنوز داشت در هر چند لحظه یک بار، میریخت. اگه ریختنش وا میایستاد، دیگه حاجیم هم رفته بود. داد زدم:
- زار نزن عمه، آینه بیار. عمه تکون بخور پاشو آینه بیار!
نتونستن پیدا کنن. دیگه در حد انفجار بودم، نمیدونستم گریه کنم یا... . بغض گلوم رو گرفته بود؛ امّا نمیتونستم بیرون بریزمش.
- هامان نتوسنتم آینه پیدا کنم. میخوایش چی کار؟
بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم در رو که آینه داشت؛ با دستم شکوندم و یه قطعهش رو برداشتم و دوباره رفتم بالا سر حاجیم. زیر بینی حاجیم گرفتمش.
- حاجی تو رو خدا نفس بکش.
اما نفس نمیکشید. چرا؟ خدایا چرا؟
مادربزرگم چند تا پارچه آورد و از وسط جر داد و چند قسمت کرد. یکیش رو دور سرش بست، یکیش رو دور زانوش، یکی رو دور انگشتای پاش... قطرات سرم ایستاد. دیگه نریخت. رو شیشه مِهِ نفس حاجیم نبود.
حاجیم رفت!
خم شدم و سرش رو بوسیدم.
- اِ حاجی! رفتی؟ عمرت بخیر.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: