مقدمه:
- به چی دست زدی؟
- نمیدونم، اینجا اِنقدر تاریک و کوچکه که نمیبینم، به جای این حرفها بیا بریم؛ اینجا دیگه جای موندن نیست!
- بمیری که فقط بلدی نعمت خدا رو حروم کنی.
- دِ ول کن اون گاوصندوق لعنتی رو، الانه که مامورها سروکلهشون پیدا بشه!
- اِنقدر هولم نکن، نزدیکه باز بشه!
- مگه کری صدای آژیر رو نمیشنوی؟! بیا بریم.
- خفه شو لعنتی!
- به دختر هفت سالهات فکر کن میخوای از این به بعد پشت میلههای زندون ببینیش؟!
- به خاطر اونم که شد نباید دست خالی برگردم.
- تو بمون تا دستهات از طلا پر بشه من که رفتم.
- وایستا! وایستا ترسوی بزدل!
***
ماه در آسمان نبود و هوا از هر شبی تاریکتر بود، باد وحشیانه به در و پنجرهها لگد میزد؛ کنار شومینه روی صندلی راک نشسته و چشماناش را روی هم گذاشته بود.
پای چپش از گرمای چوبهایی که داشت میسوخت گُر گرفت و آتش را بر جاناش انداخت، نمیدانست گرمای تنش از کنار شومینه نشستن است یا غم دخترش.
باد یاغیتر شد و پنجرههای چوبی را از هم گشود، پردههای سفید ساده در اتاق نشیمن به پرواز درآمد؛ باد به سمتش حملهور شد.
صندلی از حرکت ایستاد، همانطور که چشماناش را روی هم گذاشته بود خودش را در برابر باد قرص و محکم نشان داد، باد سیلیهای متعددی بر صورتش میزد و نفیر میکشید.
بادِ سرگردانی که سرمایش، تا مغز استخوانت را به لرزه درمیآورد بر او کارساز نبود.
آتش در حال خاموش شدن بود که مردی از طبقه بالا، پایین آمد و پنجرهها را بست.