جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده داستان لامپ‌‌ خاموش اثر شبنم

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط شبنم با نام داستان لامپ‌‌ خاموش اثر شبنم ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 806 بازدید, 12 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع داستان لامپ‌‌ خاموش اثر شبنم
نویسنده موضوع شبنم
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AYSEL
موضوع نویسنده

شبنم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
54
288
مدال‌ها
2
IMG_20210611_230212_479.jpg


🔶️کد داستان: ۰۰۱۸
نام داستانک: لامپ خاموش
نام نویسنده: شبنم
ژانر: تراژدی

ناظر: Andia
خلاصه:
می‌گویند گناه پدر را بر دوش فرزند نمی‌گذارند!
دروغ است!
چطور نام نیکوی پدر همیشه در کوله پشتی‌ِ روی دوش‌مان همراه‌مان بوده، پس بدی هم می‌تواند در زیپ‌های کوچک کوله جای بگیرد یا اصلاً تنها درون آن باشد، وای که چقدر سنگین است حمل کوله‌ای که نه از گناه خودت، بلکه از گناه هم‌خونت پر شده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*نیلو*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
214
471
مدال‌ها
1
تاييد داستان کوتاه (1) (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ داستان کوتاه

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن داستان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شبنم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
54
288
مدال‌ها
2
مقدمه:
- به چی دست زدی؟
- نمی‌دونم، این‌جا اِن‌قدر تاریک و کوچکه که نمی‌بینم، به جای این حرف‌ها بیا بریم؛ این‌جا دیگه جای موندن نیست!
- بمیری که فقط بلدی نعمت خدا رو حروم کنی.
- دِ ول کن اون گاوصندوق لعنتی رو، الانه که مامورها سروکله‌شون پیدا بشه!
- اِن‌قدر هولم نکن، نزدیکه باز بشه!
- مگه کری صدای آژیر رو نمی‌شنوی؟! بیا بریم.
- خفه شو لعنتی!
- به دختر هفت ساله‌ات فکر کن می‌خوای از این به بعد پشت میله‌های زندون ببینیش؟!
- به خاطر اونم که شد نباید دست خالی برگردم.
- تو بمون تا دست‌هات از طلا پر بشه من که رفتم.
- وایستا! وایستا ترسوی بزدل!
***
ماه در آسمان نبود و هوا از هر شبی تاریک‌تر بود، باد وحشیانه به در و پنجره‌ها لگد می‌زد؛ کنار شومینه روی صندلی راک نشسته و چشمان‌اش را روی هم گذاشته بود.
پای چپش از گرمای چوب‌هایی که داشت می‌سوخت گُر گرفت و آتش را بر جان‌اش انداخت، نمی‌دانست گرمای تنش از کنار شومینه نشستن است یا غم دخترش.
باد یاغی‌تر شد و پنجره‌های چوبی را از هم گشود، پرده‌های سفید ساده در اتاق نشیمن به پرواز درآمد؛ باد به سمتش حمله‌ور شد.
صندلی از حرکت ایستاد، همان‌طور که چشمان‌اش را روی هم گذاشته بود خودش را در برابر باد قرص و محکم‌ نشان داد، باد سیلی‌های متعددی بر صورتش می‌زد و نفیر می‌کشید.
بادِ سرگردانی که سرمایش، تا مغز استخوانت را به لرزه در‌می‌آورد بر او کارساز نبود.
آتش در حال خاموش شدن بود که مردی از طبقه بالا، پایین آمد و پنجره‌ها را بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شبنم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
54
288
مدال‌ها
2
چشمانش را باز کرد و نگاهی به او انداخت؛ البته بیشتر توجه‌اش به ابروی شکسته‌ی سمت راستش بود.
چشم از او گرفت و پیشانی‌اش را بین انگشت اشاره و شصت قرار داد، همان گونه لب باز کرد:
- خوابید؟
- بله قربان.
- در رو قفل کردی؟
- بله!
- حالا واسه چی اومدی پایین برو بالا!
- اومدم یه لیوان آب بخورم، شما چیزی نمی‌خواین؟!
- نه زودتر برو فرید.
لیوان روی میز را برمی‌دارد و آن را از پارچی که تا نیمه، آب درونش بود پر می‌کند و می‌نوشد؛ بدون معطلی به سمت اتاق بالا می‌رود.
از روی صندلی بلند و به سمت آشپزخانه می‌رود در کابینت را باز می‌کند، مسکنی برمی‌دارد و بدون این‌که آب بخورد آن را قورت می‌دهد.
در حال بیرون آمدن از آشپزخانه‌ سیگاری روشن می‌کند، که با صدای جیغی از لای دو انگشتش می‌افتد.
- چی شد فرید؟
- هیچی مژگان خانم تو خواب جیغ زد.
نگاه‌اش از پله‌ها حرکت می‌کند و روی آیینه بزرگ قدی که درست انتهای راه‌پله‌ نصب شده است ثابت می‌ماند؛ صورت لاغر بدون ریش و سبیلش خراش برداشته است خراش‌هایی که یک ساعت پیش مژگان با ناخن‌هایش روی صورت سبزه‌اش انداخته بود؛ اما هیچ دردی را احساس نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شبنم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
54
288
مدال‌ها
2
با پاشنه‌ی کفشِ چرمی‌اش سیگار را له کرد، دستی به کُلت کمری‌اش زد و نگاهی به پیراهن سفیدش انداخت؛ لکه‌های خون، خود را روی آستین و شانه‌هایش به نمایش گذاشته بودند.
با صدای جیغِ دیگری به سمت کتش می‌رود با این تفاوت که این‌بار اسمی هم درونش هست.
- احسان! احسان!
کتش را پوشید و به سمت در گام برداشت دست دراز کرد و آن گوی فلزی سرد را لمس کرد، که صدایی به گوشش رسید:
- صابر! صابر لعنتی کجایی؟!
و صدای مشت‌هایی که به در کوفته شد.
- آقا صابر یه لحظه بیاین بالا.
دستگیره را رها کرد و به سمت پله‌ها تغییر مسیر داد، روی هر پله که لگد می‌کرد صدای جیرجیر پله‌های چوبی بلند می‌شد.
ابتدای راه‌رو مقابل فریدی که ته راهرو، درِ اتاقی را محکم گرفته بود ایستاد. لامپ مهتابی راه‌‌روی باریک به پت‌پت افتاده بود و مدام خاموش و روشن می‌شد.
صدای کفش‌هایش روی زمین چوبی طنین‌انداز شد و فرید سرش را به سمت او برگرداند، صورت گردش را عرق پوشانده و قرمز شده تمام عضلات بازوهایش بالا آمده‌ پیراهن خاکستری جذبش که شکم شش تکه و هیکل هفتی‌اش را به نمایش گذاشته خیس خیس است. لکه‌های خون حاصل از شکستگی ابرویش هم رویش یافت می‌شود و رگ گردنش بالا آمده.
- در رو ول کنم آقا؟!
- مگه قفلش نکردی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شبنم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
54
288
مدال‌ها
2
- یه لحظه ساکت شد رفتم داخل ببینم چی شده که دیدم بهم حمله کرد سریع اومدم بیرون و اون هم شروع کرد به کشیدن، برای همین دیگه نتونستم در رو قفل کنم؛ میگم ماشاالله چه زوری هم... .
دستش را در موهای فر جوگندمی‌اش می‌برد و چنگ می‌زند، نفس عمیق و صدا داری کشید:
- آروم در رو ول کن!
آرام دستان پوشیده از دستکش‌های پنجه‌ای مشکی را از دستگیره‌ رها می‌کند و در سریع باز می‌شود. دختر رنگ‌ پریده‌ی قد بلند، نقش بر زمینِ بدون فرش می‌شود.
نور قطع و وصل شده‌ی راه‌رو روی صورت استخوانی‌ و زردش می‌افتد، با انگشتان لاغر و کشیده‌ جلوی چشمانش را می‌گیرد.
- تو برو تو ماشین بشین منم الان میام.
- ولی آقا صابر... .
در را پشت سرش می‌بندد و مجال حرف زدن به فرید را نمی‌دهد، دست دراز و کلید برق را می‌فشارد. لامپ اتاق ده، پانزده متری که تنها وسایل درونش یک تخت است روشن می‌شود. چشمان مشکی بادامی‌اش را که از شدت گریه ورم کرده و قرمز شده‌اند را چندین بار باز و بسته می‌کند، از روی زمین بلند و چند قدم به سمت صابر می‌رود.
- برو کنار می‌خوام برم.
- این‌جا، جات امنه!
- جایی که تو باشی برای من به هیچ وجه امن نیست!
- می‌فهمی چی میگی مژگان، من پدرتم!
- پدرم نیستی، تو مُردی! خیلی وقت پیش، همون زمان که مامان مرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شبنم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
54
288
مدال‌ها
2
- اما این فقط ساخته‌ی ذهن توئه.
دست می‌برد سمت موهای فر بلندش و آن‌ها را چنگ می‌زند و می‌کَند.
- نیستی، نیستی، نیستی. تو پدر من نیستی!
گام‌های بلندی به سمت دخترش برمی‌دارد تا مانع کندن مو‌های فرش که از او به ارث برده شود، که با فریاد مژگان میخ‌کوب می‌شود:
- جلو نیا!
- باشه! باشه، فقط تو آروم باش!
- سمت من نیا! گفتم، سمتِ، من، نیا!
صدایش در خانه پژواک می‌شود.
دستانش را بالا می‌برد و می‌گوید:
- آروم باش و به خودت آسیب نزن!
- بذار برم.
- کجا می‌خوای بری؟! کجا رو داری که بری؟!
- پیش مامان.
- فکر کردی واسه چی آوردمت این‌جا می‌دونستم همین که از دادگاه بیای بیرون می‌خوای خودت رو نابود کنی؛ واسه همین گفتم تا از در دادگاه اومدی بیرون بیارنت پیش من.
دخترم حسام لیاقت تو رو نداشت من خودم به حسابش... .
- نه! اگه بلایی سر احسان بیاد خودم رو جلوی چشم‌هات می‌کشم. احسان هیچ تقصیری نداره! مقصر اصلی تویی، تو! ازت متنفرم تو زندگی من و احسان رو خراب کردی.
- من! وقتی که تو با احسان ازدواج کردی من تو زندان بودم؛ حتی وقتی بهش گفتی من مُردم دیگه سمتت نیومدم تا تو راحت زندگی کنی، همون‌طوری زندگی کردم که تو می‌خواستی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شبنم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
54
288
مدال‌ها
2
- آره، جسمت نیومد ولی اسمت اومد؛ روزی که پلیس‌ها اومدن در خونه‌مون و سراغ‌ تو رو گرفتن تمام دیوارهایی که با دروغ دور زندگیم ساختم خراب شد، دیوارهایی که برای دور نگه داشتن تو از زندگیم ساختم با یه اسم لعنتیت خراب شد؛ احسان طلاقم داد و داغش رو گذاشت به دلم، اگه تو نبودی ما هنوز به زندگی عاشقانه‌مون ادامه می‌دادیم!
- تقصیر من نبود تو باید بهش راستش رو می‌گفتی!
تک خنده‌ای کرد آن هم با صدای بلند، با حرص طول و عرض اتاق را طی کرد و بدون نگاه به او ادامه داد:
- چی؟! راستش رو می‌گفتم، می‌گفتم بابام دزدِ، قاچاقچیِ، مال مردم خوره، یه پاش بیرونِ و یه پاش زندون؛ این‌ها رو بهش می‌گفتم ها؟!
لب نازکش را بین دندان‌هایش می‌گیرد و به سمت پنجره تغییر مسیر می‌دهد؛ پرده‌های هم‌رنگ نشیمن را کنار می‌زند، چیزی جز تاریکی و دزدگیر پنجره‌ها نیست. دستانش را روی قفسه سی*ن*ه‌اش به هم گره می‌کند و بدون این‌که چشم از تاریکیِ بیرون بردارد لحنش را عوض می‌کند و با تن صدای پایین‌تر می‌گوید:
- کلاس اول میز آخر کلاس می‌نشستم، آقای معلم اومد داخل کلاس و برپا دادیم، تا بشینِ سرجاش ایستادیم تا این‌که امر کرد و نشستیم.
صابر آرام‌‌آرام به دخترش نزدیک می‌شد.
- گفت از میز اول بلند شین و اسم و فامیل و شغل پدرهاتون رو بگید، تک به تک بلند می‌شدن.
فاطمه حسینی معلم، فرزانه شریفی پلیس، تینا ملکی کارگر، زهرا رشتی رفتگر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شبنم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
54
288
مدال‌ها
2
گفتند و گفتند تا نوبت رسید به من، نگاهی به بچه‌ها انداختم و بلند شدم. مو، مو مژگان مسعودی و سکوت همه‌ی بچه‌ها برگشتند سمت من ۲۹ تا جفت چشم به علاوه چشم‌های معلم دوخته شد به من.
صابر کتش را روی شانه‌های لرزان دخترش می‌اندازد، مژگان چشم از پنجره برمی‌دارد و به سمتش می‌چرخد؛ کت از روی شانه‌هایش می‌افتد و فریاد می‌زند:
- اون روز سکوت کردم می‌دونی چرا؟! چون عارم می‌اومد بگم بابام دزده! چون عارم میومد بگم بابام تویی! حالا توقع داری به احسان راستش رو می‌گفتم! می‌دونی می‌گفتم چی می‌شد؟!
بینی‌اش را بالا کشید و گفت:
- من بهت میگم همون روز اول ولم می‌کرد، حداقل این چند مدت زندگی با اون، فهمیدم زندگی چیه؟ عشق چیه؟ خوشبختی چیه؟ تا این‌که دوباره سروکله‌ات پیدا شد، پیدا شد و... .
صابر سرش را خم و به پاهای برهنه و کثیف دخترش چشم دوخته بود؛ همین حین چشم‌های مژگان به کلت کمری صابر می‌افتاد و در یک آن اسلحه را برداشت.
صابر که غافلگیر شده بود بدون فکر دستش را دراز کرد تا اسلحه را بگیرد در صورتی که با یک فن از آن‌هایی که بلد بود راحت می‌توانست اسلحه را از چنگال او بیرون بکشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شبنم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
54
288
مدال‌ها
2
بالأخره اسلحه از دست هر دو افتاد، صابر خم شد تا کلت را بردارد که مژگان او را هل داد و خودش اسلحه را تصاحب و آن را بین دستانش و به سمت صابر نشانه گرفت.
- برو عقب!
- باور کن زندگی تموم نشده مژگان! تو جوونی و خوشگل، می‌‌تونی دوباره ازدواج کنی.
- برو عقب!
- چی‌کار می‌خوای بکنی؟ می‌خوای من رو بکشی؟!
- جلو نیا.
- آروم باش!
- گفتم جلو نیا! می‌زنم، جلو نیا! برو پیش در وایستا.
- باشه، فقط آروم باش!
- گفتم برو اون‌جا وایستا!
صابر عقب می‌رود و پشتش به در می‌چسبد.
مژگان کمی جلوتر می‌رود و سریع اشک‌هایش را پاک می‌کند.
- گفتی دوباره ازدواج کنم! حتماً، دوباره ازدواج کنم تا باز هم ولم کنن؛ مگه این‌که با یکی از قماش شما ازدواج کنم تا پیشم بمونه. اون وقت بچه‌ام چی؟! اونم حتماً باید با یک قاچاقچی ازدواج کنه؛ نه! من این زندگی رو نمی‌خوام، نمی‌خوام می‌فهمی؟!
- پس بیا با هم از این مملکت بریم، زندگی واست می‌سازم که هیچ مردی نتونه بسازه!
- با مال حروم می‌خوای برام زندگی بسازی، تو با این همه پول قایم شدی تو این کلبه‌ی کوچیک وسط جنگل، تو می‌خوای برام زندگی بسازی؟! فرار کردن‌های همیشگیت باعث شد تموم زندگی‌مون رو با استرس بگذرونیم؛ مامان به خاطر کارهای تو سکته کرد و مرد. گفتم که این زندگی رو نمی‌خوام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین