- May
- 54
- 288
- مدالها
- 2
مژگان اسلحه روی شقیقهاش میگذرد.
- داری چیکار میکنی مژگان؟!
صابر هر لحظه منتظر است جلو بیاید، این پا و آن پا میکند، که مژگان میگوید:
- جلو نیا!
- باشه، باشه مژگان تو رو خدا این کار رو نکن قول میدم احسان رو برگردونم پیشت، قول میدم هر طوری شده بیارمش پیش تو، فقط این کار رو نکن! حتی حاضرم التماسش کنم.
- جلو نیا! نمیخواد تو زحمت بکشی! خودم التماسش رو کردم؛ حتی به پاهاش افتادم قبول نکرد. اگه میخواست برگرده برمیگشت اگه به زور بیاریش دوباره یه روزی میره احسان دیگه تموم شد درست مثل من، فقط یادت باشه که تو باعث شدی!
فرید بخاری ماشین را روشن کرد و منتظر صابر بود، که با صدای شلیک گلوله از جا پرید و نگاهاش به سمت کلبه چرخید، از ماشین پیاده شد و به سمت در رفت؛ هنوز روی اولین پله پا نگذاشت، که صدای دومین گلوله هم بلند شد.
پلهها را دوتا یکی بالا رفت، راهرو خاموش بود. وقتی فرید در را باز کرد پدر و دختری را دید، که با چشمانی باز کنار هم آرمیده بودند.
پایان
- داری چیکار میکنی مژگان؟!
صابر هر لحظه منتظر است جلو بیاید، این پا و آن پا میکند، که مژگان میگوید:
- جلو نیا!
- باشه، باشه مژگان تو رو خدا این کار رو نکن قول میدم احسان رو برگردونم پیشت، قول میدم هر طوری شده بیارمش پیش تو، فقط این کار رو نکن! حتی حاضرم التماسش کنم.
- جلو نیا! نمیخواد تو زحمت بکشی! خودم التماسش رو کردم؛ حتی به پاهاش افتادم قبول نکرد. اگه میخواست برگرده برمیگشت اگه به زور بیاریش دوباره یه روزی میره احسان دیگه تموم شد درست مثل من، فقط یادت باشه که تو باعث شدی!
فرید بخاری ماشین را روشن کرد و منتظر صابر بود، که با صدای شلیک گلوله از جا پرید و نگاهاش به سمت کلبه چرخید، از ماشین پیاده شد و به سمت در رفت؛ هنوز روی اولین پله پا نگذاشت، که صدای دومین گلوله هم بلند شد.
پلهها را دوتا یکی بالا رفت، راهرو خاموش بود. وقتی فرید در را باز کرد پدر و دختری را دید، که با چشمانی باز کنار هم آرمیده بودند.
پایان
آخرین ویرایش توسط مدیر: