جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [داستان پلکان مرگ] اثر«سادات.82 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سادات.82 با نام [داستان پلکان مرگ] اثر«سادات.82 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,180 بازدید, 27 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [داستان پلکان مرگ] اثر«سادات.82 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
negar_۲۰۲۳۰۶۲۴_۲۱۱۵۵۸_yh3s.png عنوان: پلکان مرگ

نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب (سادات.82)

ژانر: ترسناک

ویراستار: M.M

کپیست:

خلاصه:

بوی خون، طعم مرگ، هوس کشتن و شهوت خوردن، همه را می‌خواهم!
یا نیا، یا اگر آمدی، دیگر راه بازگشتی نخواهی داشت. تا لحظه‌ای که قطره-قطره خون‌ات را در گیلاس بلورین‌ام بنوشم، راهی برای فرار نداری. به گویش دیگری، دست به مهره حرکت است اما این‌جا خبری از سرباز پیاده و وزیر سواره نیست. این‌جا شاهی است که صفحه خونین شطرنج را با انگشت‌هایش تمیز می‌کند و با لذت خون را می‌لیسد. آری! این منم، یک پَروای شیطانی!

* پروا (Parva): به معنی ترس، خوف و دهشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,011
26,591
مدال‌ها
12
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png



-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
سخن نویسنده:

من باز اومدم؛ اما این‌بار با پلکان مرگ! لطفاً نظراتتون رو حتماً خوب و بد باهام به اشتراک بذارید تا بهم برای پیشرفت بیش‌تر کمک کنید. پلکان مرگ رو برای تقویت قلمم برای وحشت می‌نویسم پس امیدوارم آخر داستان از ترس میخ‌کوب شده باشید و تنهایی زهره ترک بشید. پس بزن بریم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
مقدمه:

صدای خرناس وحشتناکش؛ از درون ترک‌های دیوار به گوش می‌رسد. ترس، توهم، تخیل و وسواس همه و همه دست در دست یکدیگر داده‌اند تا با هم قربانیان را ببلعند.

همه چیز محیاست! آن‌ها تازه رسیده‌اند؛ اما افسوس قرار است پیش غذای او شوند. پروایی در خانه است، پروایی که پادشاهی شیاطین را بر عهده دارد.

فرار کردن دیگر فایده ای ندارد! بوی خون و عرق تازه انسان او را فرا می‌خواند. تنها یک راه، اگر می‌خواهید از دست او در امان بمانید، هیچ‌گاه تنهایی در یک خانه بزرگ راه نیفتید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
ماشین شاسی بلند مشکین رنگ‌شان که گویی برای برند تویوتا بود با سرعت کم جلوی درب بزرگ و نرده‌ای سیاه رنگ ویلا ایستاد. محمد، ترمز دستی را کشید و از ماشین پایین آمد. به سمت درب سیاه رنگ که طرح طاووس طلایی روی آن هک شده بود قدم برداشت و خطاب به زهرا که شیشه ماشین را پایین می‌کشید گفت:
- فکر کنم همین جاست.

زهرا نگاهی به صفحه روشن گوشی که در دستش قرار داشت انداخت؛ سپس مجدد به ویلای جلویش چشم دوخت. عکس ویلای درون سایت که آن را آنلاین رزرو کرده بود مشابه همین‌جا است. پس حتماً درست آمده‌اند، سرش را بالا و پایین کرد و با شادی به محمد که به اطراف ویلا نگاهی می‌انداخت گفت:
- آره خودشه، با عکس توی سایت مطابقت داره. بیا در رو باز کن!
دستش را به سمت داشبورد دراز کرد و آن را گشود، کلیدی که از املاکی گرفته بودند را برداشت و دستش را از پنجره بیرون برد. محمد سرخوش از رسیدن به مقصد کلید را از دست‌های نرم زهرا گرفت و به سمت درب رفت تا آن را باز کند.
زهرا خوشحال نگاهی به عقب ماشین انداخت. سارا دختر دوازده ساله‌اش نشسته در کنار یکی از شیشه‌ها خوابیده بود و سینا پسر پانزده ساله‌اش هم به پنجره دیگر تکیه داده بود و خسته گردنش را مدام تکان می‌داد. نگاه‌ش به میان آن دو افتاد، سپهر طفل چهار ساله‌اش مثل همیشه آن‌قدر درون ماشین شیطنت کرد که آخر سر برعکس به خواب رفت. سرش پایین و پاهایش را از پشتی صندلی آویزان کرده؛ از دهان‌ش آب می‌چکد و پرده‌های دماغش بیرون آمده‌اند. از آن بدتر لباس و شلوار سبز آبی‌اش بود که خیلی کثیف شده‌اند. البته نشان می‌دهد قبل از خوابیدن حسابی دلی از عزا در آورده و شکلات خورده است، زهرا لبخندی به این آرامش بچه‌هایش زد و سرش را به جلو بازگرداند. محمد درب را گشود و به سمت ماشین آمد، سوار شده و ماشین را حرکت داد. پرادو سفید رنگ؛ آهسته به دورن ویلا آمد. از کنار درب مشکین گذشت و در مسیر شنی ویلا حرکت کرد، صدای عبور چرخ‌ها از روی سنگ‌های کوچک که هم‌چون قدم زدن در مسیر سرشار از برگ‌های پاییزی بود احساس خوبی را منتقل می‌کند. زهرا با شادی و نشاط به باغ ویلا چشم دوخت، چقدر درخت هلو دارد. درخت‌هایی که سرشار از میوه بودند و حسابی میوه‌های با کیفتی به ثمر رسانده‌اند، زهرا در حالی که خوشحال دستش را از پنجره بیرون نگه داشته بود تا باد سرد این صبح زیبا به دست‌ها و گونه‌هایش بخورد خطاب به محمد گفت:
- چه جای با صفاییه! هلوها رو ببین، خیلی خوب بهشون رسیدن.
محمد با لبخند خسته‌ای که به‌خاطر طی کردن مسافت طولانی روی لب‌هایش نشسته بود سرش را تکان داد و با نگاهی به ویلای جلویشان گفت:
- معمارش خیلی سلیقه داشته، بیا هر بار همین‌جا رو بگیریم. توی سایت این ویلا رو ذخیره کن!
زهرا با رضایت سرش را تکان داد و مشغول ور رفتن با گوشی شد، گه‌گاهی هم به منظره نگاهی می‌انداخت تا از زیبایی این باغ بی‌نصیب نماند. محمد با حوصله ماشین را در پارکینگ ویلا پارک کرد و با خاموش کردن ماشین از آن پایین آمد، زهرا نیز درب را گشود و با پایین آمدن از ماشین کش و قوسی به بدنش داد. زیرا پنج ساعت متوالی را از تهران تا آمل آمده بودند، پس طبیعی بود که بدنشان کوفته شود. محمد پس از کشیدن بدنش و بیرون کردن خستگی خود، درب عقب ماشین را گشود.
با باز شدن درب، سینا که به آن تکیه داده بود از خواب پرید و با چشم‌هایی خمار به پدرش نگاه کرد. محمد به قیافه گیج و گنگ سینا خندید و گفت:
- رسیدیم، بچه‌ها بلند شین!
سینا با شنیدن این حرف خمار چشم‌هایش را مالش داد و با شوق و اشتیاق از پیدا کردن جای خواب بزرگ‌تر؛ به سرعت کفش‌هایش را که کف ماشین رها کرده بود، پوشید و از ماشین پایین آمد. محمد کنار رفت و بعد از بیرون آمدن سینا به درون ماشین خم شد تا سپهر را بغل کند، زیرا او هنوز بچه بود و اگر بدخواب می‌شد تا شب بیچاره بودند.
آرام و نرم او را با بازوهای مردانه‌اش گرفت و به سمت ویلا برد. درب ویلا با کلیدی که زهرا در دست داشت باز شده بود، محمد آرام از پله‌های جلوی عمارت بالا رفت و با رسیدن به درب سفید رنگ زیبایش که یک گل مشکین رنگ روی آن هک شده بود، وارد ویلا شد.
ویلای زیبایی‌ست! گچ‌های سفیدش می‌درخشند و مبل‌های کرمی و طلایی رنگ آن را سلطنتی کرده‌اند. لوستر‌ها به اشرافی بودن آن ویلا کمک به سزایی کرده و پرده‌های قرمز مخملی احساس حضور در قصر را به افراد درون آن القا می‌کنند.
زهرا با خوشحالی در حالی که از آشپزخانه و کابینت‌های تمام هایگلس آن دیدن می‌کرد گفت:
- وای محمد ببین چقدر قشنگه! کاش می‌شد این‌جا رو بخریم.
محمد خندید و از شادی همسرش خشنود گشت، سپس در حالی که به دنبال سینا از پله‌ها بالا می‌رفت تا به اتاق‌ها برسد با صدای بلندی پاسخ داد:
- آره قشنگه؛ اما رسیدگی می‌خواد. به سختی تونستیم بیایم مسافرت، چطور می‌تونیم به این‌جا برسیم؟
زهرا خندید، مستانه روی مبل سه نفره دراز کشید و در حالی که به لوستر بزرگ و چهار طبقه بالای سرش خیره شده بود گفت:
- می‌تونیم یکی رو استخدام کنیم تا اینجا رو نگه داره.
محمد با این حرف سکوت کرد، سپهر را کنار سینا روی تخت دو نفره در یکی از اتاق‌های طبقه بالا گذاشت و سپس به طرف نرده‌ها آمد. به پایین نگاه کرد که زهرا درست در زیر لوستر خوابیده بود و محمد دقیقاً کنار لوستر در طبقه بالا قرار داشت. خندید و به زهرا که لش کرده بود نگاه کرد، سپس جواب داد:
- اون وقت پولش چی می‌شه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
زهرا از آن پایین به محمد نگاه کرد و با کمی تعلل شانه‌ای بالا انداخت و پاسخ داد:
- بیش‌تر کار می‌کنیم خب.
محمد اخم کرد. همین‌طوری هم آن‌قدر هر دو مشغول کار کردن بودند که بچه‌ها مدام روز ها را تنهایی در خانه سپری می‌کردند، اگر بخواهند بیش‌تر هم کار کنند که دیگر هیچ! پس سرش را به چپ و راست تکان داد و با اخم ریزی در حالی که به طرف پله‌های مارپیچ سمت راست می‌رفت گفت:
- نمیشه! بچه‌ها گناه دارن، بیا فقط ازش لذت ببریم.
زهرا با شندین صدای محمد؛ از روی مبل بلند شد و نشست، او نیز اخم ریزی در صورتش داشت. به محمد که از آخرین پله پایین آمده بود و نزدیک می‌شد نگاه کرد و پرسید:
- چرا؟ خب بیا برای همیشه ازش لذت ببریم. مگه بده؟ این‌جوری بچه‌ها هم بیش‌تر خوشحال میشن.
محمد در حالی که کنار زهرا می‌نشست؛ به درب چشم دوخت. سارا بود که خواب‌آلود وارد خانه شده و خسته در حالی که چشم‌هایش را می‌مالید پرسید:
- تخت داره؟
پدرش خندید و سرش را تکان داد.
- آره! از پله‌ها برو بالا اتاق‌ها بالان.
سارا خواب‌آلود با گفتن هومی به سمت پله‌ها حرکت کرد و بی‌حال و خسته از آن‌ها بالا رفت. چندی هم پایش به پله‌ها گیر کرد و نزدیک بود بيفتد، گویی با بالا رفتن از هر پله انگار از یک کوه عبور می‌کرد. محمد خندان ادامه مکالمه را این چنین پایان داد:
- زهرا میشه بیخیال بشی؟ لطفاً!
زهرا سکوت کرد و دیگر ادامه نداد. شاید چون می‌دانست وقتی محمد این چنین از او خواهش می‌کند، یعنی بسیار خسته شده و حوصله حرف زدن را ندارد. پس به مبل تکیه داد و در حالی که به تلويزيون آویزان شده به دیوار جلویش نگاه می‌کرد، گفت:
- باشه! توهم برو بخواب، منم یکم توی باغ می‌گردم.
محمد سرش را آرام تکان داد و از جای خود برخاست. به سمت پله‌ها قدم برداشت، از آن‌ها بالا رفت که با صدای زهرا از حرکت ایستاد.
- محمد سوئیچ ماشین رو بده تا نرفتی.
سرش را برگرداند، پایین پله‌ها ایستاده و تنها چند پله باهم فرق داشتند. همان‌طور که دستش را درون جیب شلوار لی خود می‌برد پرسید:
- چی کارش داری؟ بذار اسباب رو وقتی بیدار شدیم همه باهم بیاریم. این‌طوری اذیت میشی.
زهرا لبخندی زد و آهسته پاسخ داد:
- می‌خوام یه کتاب از توی ماشین بردارم. دیدم بیرون زیر یه آلاچیق صندلی داشت، می‌خوام یکم توی این هوا کتاب بخونم! حس خوبی داره.
محمد خندید و در حالی که سوئیچ ماشین را به سمت زهرا دراز می‌کرد گفت:
- پس خوش بگذره!
زهرا سوئیچ را گرفت و با گفتن خوب بخوابی هر دو با لبخندی از هم جدا شدند. محمد از پله‌ها بالا رفت و به آغوش گرم و نرم خواب پناه برد، زهرا نیز ابتدا به سمت آشپزخانه رفت. زیرا موقع بازدید یک قهوه ساز برقی دیده بود که گویی صاحب‌خانه آن را آماده کرده است. با صبر و حوصله آن را به برق زد و قهوه‌ها را دورن‌اش گذاشت. لیوان را در جایگاهش نهاد و به سمت باغ رفت.
از پله‌ها آهسته پایین آمد و در حالی که به منظره نگاه می‌کرد به سمت چپ که پارکینگ قرار داشت قدم برداشت، پارکینگ زیر خانه بود برای همین ماشین در سایه قرار داشت و به‌خاطر هوای سرد این روز های آمل، سردی دستگیره‌های ماشین دست زهرا را سوزاند؛ اما آن را رها نکرد و درب را مصمم گشود. کاپشنش را از روی صندلی برداشت، قبل‌تر در ماشین آن را روی پاهایش انداخته بود تا سردش نشود. دستش را به سمت داشبرد ماشین برد و کتابی که در راه خواندنش را شروع کرده بود و هنوز نصف مانده بود برداشت و درب داشبورد را بست، با ذوق دستی روی جلد قرمز و مشکین کتاب کشید و نگاهش برای هزارمین بار به اسم کتاب خورد. "نبرد با شیاطین، لرد لاس" یک کتاب جذاب؛ اما ترسناک که بهتر بود آن را انتخاب نکند. اما او انگار در زندگی به هیجان نیاز داشت، آن‌قدر زندگیشان در تهران خسته کننده شده بود که بعد از چند ماه هماهنگی بالاخره توانسته بودند از آن‌جا برای سه روز به آمل سفر کنند تا بلکه روحیه بگیرند.
این کتاب را هم از میان آن همه رمان تخیلی مورد علاقه‌اش انتخاب کرد؛ زیرا ترجیح می‌داد مدتی از روند همیشگی خارج شود. شاید یک کتاب ترسناک می‌توانست او را از روند خسته کننده داستان‌های شاه و گدا پریان دور کند. هرچند که هیچ‌گاه آن‌ها را برای همیشه کنار نمی‌گذاشت، با برداشتن کتاب و آن کاپشن، درب را آهسته بست و ماشین را قفل کرد. به سمت باغ بازگشت و با پیدا کردن آن آلاچیق که درست در میان باغ هلو قرار داشت؛ به سمتش قدم برداشت. مسیری شنی درست تا نزد آلاچیق چوبی از میان باغ رد می‌شد و پر از پیچ و خم بود که مسافرش را خسته نمی‌کرد. با شادی قدم در آن مسیر نهاد و با کفش‌های اسپرت مشکین‌اش پای بر روی سنگ‌ها گذاشت، صدای قدم زدن‌اش روی سنگ‌ها حس خوبی را به او می‌دهد. کتاب را در آغوش گرفته و با لذت از منظره دیدن می‌کند، هوای امروز ابری‌ست و گویی تا ساعتی دیگر باران می‌زند، هوا سرد شده و احتمالاً سرد‌تر خواهد شد. با رسیدن به آلاچیق و آن سقف شیب دار قرمزش، به صندلی های مشکین نگاه کرد. تشک هایی که روی آن‌ها بودند نیز پارچه مشکین داشتند؛ اما پارچه‌ها از جنس ساتن بوده و برق می‌زدند. کمی خم شد و دستی روی آن‌ها کشید، سرد هستند. کاپشن را پوشید و پس از آن کتاب را روی میز شیشه‌ای جلوی صندلی‌ها نهاد. نفس عمیقی کشید و کنار لبه آلاچیق ایستاد. به ابر ها نگاه کرد، حس خوبی داشت. همین حضورش در طبیعت باعث شده بود احساس کند روال تکراری زندگی‌شان کمی مختل شده است.
لبه کاپشنش را گرفت و بیش‌تر دور خود پیچید، سوز سرد در آغوش باد پنهان شده بود. خواست روی صندلی بنشیند و خواندن را آغاز کند که به یاد آورد قهوه‌اش احتمالاً باید تا الان آماده شده باشد، پس به سمت ویلا بازگشت تا قهوه را بردارد و باز گردد.
در آن بین، کتاب تنها روی میز رها شد تا او بازگردد. پرندگان می‌خواندند و پروانه‌ها بال می‌زدند که به طرز عجیبی صفحات کتاب ناگهان بدان آن‌که بادی بوزد شروع به تکان خوردن کردند. صفحه اول در کمال تعجب ورق خورد، لحظه‌ای مکث و سپس صفحه بعدی نیز ورق خورد. کسی نیست پس چگونه کتاب ورق می‌خورد؟ اما گویی یک نفر روی صندلی نشسته و با کنجکاوی کتاب را ورق می‌زند؛ زیرا تشک یکی از صندلی های جلوی کتاب کمی پایین رفت و سپس صفحات کمی بعد تند‌تر ورق خوردند. پرندگان ساکت شدند، پروانه‌ها فرار کردند و باد شدیدی وزیدن گرفت. آن‌قدر که درخت‌های هلو را به صدا در آورد، همه چیز عجیب شد تا آن‌که یکهو با صدای پای کسی آرام گرفت. کتاب بی‌حرکت مانده و صفحه‌هایش سریع بسته شدند. درخت‌ها آرام گرفتند و باد هم‌چون قبل به نرمی می‌وزید! حتی این‌بار صدای جیرجیرک‌ها هم به گوش رسید.
صدای پا نزدیک‌تر شد تا آن‌که از آخرین پیچ مسیر شنی، بدن زهرا نمایان گشت. با لبخند گرمی روی لب‌هایش آن ماگ سفید قهوه را در دست داشت و به سمت صندلی‌ها می‌آمد، عجیب است. آیا او اصلاً متوجه تغییر آب و هوا نشد؟! مگر می‌شود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
نگاهم به آن صندلی جلوی کتاب افتاد، گویی هنوز هم کسی روی آن نشسته است؛ اما زهرا بی‌توجه به حضور شخصی نامرئی به سمت آن صندلی آمد. با نزدیک شدن، لحظه‌ای مکث کرده و به کتاب چشم دوخت. ابرو هایش را بالا انداخت و با تعجب زمزمه کرد:
- انگار دست‌هام کثیف بودن.
به جلد کتاب نگاه کردم، اثر انگشت بسیاری روی آن مانده بود. گویی که بارها یک شخص؛ شاید هم چند نفر به آن دست زده‌اند. زهرا بیخیال و ساده لوحانه شانه‌ای بالا انداخت و روی همان صندلی نشست. به وضوح موقع نشستن‌اش دیدم که چگونه تشک نشیمن‌گاه آن صندلی باز پف کرد، گویی که آن شخص به سرعت بلند شده بود!
زهرا بی‌خبر از اتفاق افتاده روی صندلی نشست و پاهایش را روی جایگاه زیر میز شیشه‌ای نهاد. کتاب را از روی میز برداشت و ماگ قهوه‌اش را روی آن میز نهاد؛ سپس با لبخندی بر لب کتاب را گشود. به متون کتاب چشم دوختم، تازه آن را شروع کرده و تنها هفتاد صفحه از آن را خوانده است.
متوجه مرور زمان نمی‌شد و ساعت‌ها مشغول کتاب خواندن بود، خورشید در میان ابرهای آسمانی می‌تابید و خبر از ظهر می‌داد؛ اما او هم‌چنان مشغول خواندن آن کتاب ترسناک و البته مهیج بود. ضربان قلبش همراه با متون کتاب بالا و پایین می‌رفت و چشم‌هایش آن‌قدر به صفحات سفید زل زده بودند که به قرمزی می‌رفتند.
به اطرف نگاه کردم. خبری از آن شخص نبود! اصلاً شاید کسی واقعاً وجود نداشت. نمی‌دانم؛ اما الان همه چیز آرام و طبیعی است. در ویلا همه خواب بودند، سارا در سرزمین پریان سیر کرده و تقاضای رقص شاهزادگان را رد می‌کرد. سپهر خواب بستنی شکلاتی‌ را می‌دید که سوار آن شده بود و بر فراز شهر اسب‌های بالدار پرواز می‌کرد و اما سینا پس از چند ساعت بالاخره از خواب بیدار شده بود، هرچند هنوز هم خواب‌آلود است.
از روی تخت نیم خیز شده و کم‌کم بلند شد. گیج روی تشک تخت نشست و به اطراف نگاه کرد، او در اینجا چه می‌کند؟ نگاهی اجمالی به درب و دیوار اتاق انداخت. کاغذ دیواری‌های کرمی اتاق با آن کمد‌های طرح چوب خبر از گران بودن این خانه می‌دادند. با به یاد آوردن حرف‌های مادرش که از یک خانه ویلایی مناسب حرف می‌زد، نفس عمیقی کشید. آری اکنون یادش می‌آمد که پدرش از توی ماشین بیدارش کرده و گفته بود رسیده‌اند؛ اما او بی‌حواس فقط هم‌چون اشخاصی که در خواب راه می‌روند به سمت نزدیک‌ترین تخت رفته و روی آن خوابیده بود.
از روی تخت بلند شد و خمیازه کشید. سرش را به چپ و راست تکان داد و با کمی تاخیر به سمت درب اتاق قدم برداشت، خسته دستگیره درب را گرفت و آن را پایین کشید. درب با صدای تق کمی حرکت کرد؛ اما در کمال تعجب باز نشد!
سینا که تقریباً خواب از سرش پریده بود کمی بدنش را به چپ و راست تکان داد؛ تا خستگی‌اش در برود و مجدد دستگیره درب را پایین کشید، اما این‌بار هم درب باز نشد. ابروهایش را با تعجب بالا انداخت و سرش را به سمت دستگیره آورد. با دقت به قفل دستگیره خیره شده بود و سعی داشت مشکل آن را بفهمد. در آن میان که مدام دستگیره را بالا و پایین می‌کرد؛ با خود زمزمه گویان گفت:
- امیدوارم پول زیادی بابت این خونه نداده باشن! هنوز هیچی نشده یه عیب ازش پیدا کردم. اینم شد در؟
خسته از تلاش‌های بی‌فایده خواست لگدی به درب بزند که با صدای قدم‌هایی که به گوشش رسید سرش را به درب چسباند. صدای پایی که روی پارکت‌ها گذاشته می‌شد را به وضوع می‌شنید، درضمن گویی آن شخص کفش پاشنه بلند پوشیده بود. با نزدیک‌تر شدن صدا و توقفش جلوی درب، سینا گمان کرد مادرش است. پس از درب فاصله گرفت و با صدای خواب‌آلود و مردانه‌اش که تازه به بلوغ رسیده بود گفت:
- مامان میشه در رو باز کنی؟ هرکار می‌کنم باز نمیشه.
منتظر به درب خیره شد؛ اما کسی به او جواب نداد. به گمان آن‌که نشنیده است بلندتر کمی به درب کوبید و گفت:
- مامان! صدام رو می‌شنوی؟ در رو باز کن. مامان!
کمی سکوت و مجدد صدایی به گوش نرسید. سینا غافل از آن‌که مادرش هیچگاه کفش پاشنه بلند نمی‌پوشد، چند بار دیگر به درب کوبید. به اندازه‌ای که دیگر کلافه شده بود. چرا مادرش جواب نمی‌دهد؟ خواست لگدی به درب بزند که ناگهان گویی مشت محکمی به درب کوبیده شد. صدایش آن‌قدر ناگهانی و بلند بود که سینا را از جا پراند و چند قدمی از ترس عقب رفت، با تعجب و کمی نگرانی به درب خیره شد و بلندتر گفت:
- مامان داری چی کار می‌کنی؟ میگم در رو باز کن، خودمم می‌تونم بشکنمش!
و باز سکوت، سینا کلافه از این سکوت‌های طولانی مادرش سرش را پایین آورد. خود را به قفل درب نزدیک کرده و سعی کرد از طریق سوراخ قفل آن‌طرف را ببیند، یک چشمش را بست و چشم دیگرش را به سوراخ نزدیک کرد. کمی آن را بست تا بهتر ببیند و سپس به آن‌طرف نگاه کرد؛ اما با دیدن یک مردمک چشم سیاه رنگ از آن‌طرف درب، خنده‌ای کرد و با دلخوری گفت:
- مامان به جای اینکه اذیتم کنی در رو باز کن، به خدا حوصله ندارم. گشنمه!
منتظر به آن مردمک سیاه چشم دوخت و خواست مجدد حرفی بزند که آن چشم از درب فاصله گرفت. سینا به گمان آن‌که مادرش بیخیال مسخره بازی شده، بلند شد و جلوی درب همچون مردی متشخص ایستاد و دقایقی بعد درب صدای تقی از خود ساطع کرد و دستگیره به پایین کشیده شد.
سینا لبخندی زد و متقابلاً دستگیره را گرفت، با باز شدن درب همان‌طور که از اتاق بیرون می‌آمد به پشت درب نگاه کرد و گفت:
- مامان چرا...
اما در کمال تعجب کسی پشت درب نبود! لحظه‌ای ترسید و نگاهش را به اطراف راهرو انداخت، خواست فریاد بزند؛ اما با دیدن مادرش که به طرف پله‌ها می‌رفت نفس عمیقی کشید. آسوده پلک زد و خندان خواست پشت سر مادرش برود که میان راه متوقف شد. یادش آمد موبایلش را برنداشته، به سمت اتاق بازگشت و موبایل را از روی میز برداشت. خندید، هرچند که در ماشین خواب آلود بود اما هیچگاه گوشی عزیزش را فراموش نمی‌کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
آن را درون جیب شلوار لی آبیش نهاد و با چک کردن خود در آینه اتاق؛ موهایش را سر و سامان داد، سپس به سمت راهرو بازگشت و به سمت پله‌ها رفت. خرامان از پله‌ها پایین آمد، به خانه نگاهی خریدارانه انداخت. سرش را راضی بالا و پایین کرده و با زمزمه گفت:
- نه خوشم اومد! بد خونه‌ای نیست.
اطراف را به دنبال سرویس بهداشتی جست‌وجو کرد تا بالاخره پس از چند دقیقه آن را یافت، بعد از اتمام کارش به سمت درب رفت. آن درب ضد سرقت را گشود و با دیدن باغ جلویش به وجد آمد، لبخندی زد و با اشتیاق کفش اسپرتش را پوشید. با بستن بندهایش، از پله‌ها تندتند پایین آمد و به سمت درخت‌ها قدم نهاد.
خواست وارد باغچه شود که مسیر شنی را دید، گویی آن مسیر او را به دل باغ می‌برد، پس به سمت آن راه افتاد و با شادی مشغول عبور از آن مسیر شد. هر از گاهی می‌ایستاد و از درخت‌ها عکس می‌گرفت. سر خوش به اطراف نگاه کرده و هر سوژه‌ای را که برای عکاسی پیدا می‌کند؛ آن را شکار کرده و در دوربینش ثبت می‌شود.
بالاخره پس از زمان طولانی که نصف آن صرف عکاسی شد به آلاچیق رسید. با دیدن آلاچیق و آن صندلی‌های مشکین رنگ و مادری که روی یکی از آن‌ها نشسته و کتاب در آغوش خواب رفته است خندید، مادرش چه سرعتی داشت. احتمالاً زودتر از او اینجا را پیدا کرده بود که پس از باز کردن درب اتاقش این‌قدر سریع به اینجا بازگشته است.
به طرف او رفت و کنارش نشست. نگاه کنجکاوش به ماگ سفید افتاد که قهوه‌اش نصفه شده بود. لبخندی زد و کتاب مادرش را از آغوش او بیرون کشید. البته به گونه‌ای که بیدار نشود. نگاهی به جلد آن که پر از اثر انگشت بود انداخت. کمی حالش بهم خورد. زیرا اندکی وسواس داشت. پس به سرعت کتاب را روی میز نهاد و با کمی تعلل، به صندلی تکیه داد. به منظره جلویش چشم دوخت و زمزمه کرد:
- اگر یه استخر هم داشت عالی می‌شد.
چشم‌هایش را با آرامش بست و خواست بخوابد که صدای جیغ بلندی او را وحشت‌زده از جا پراند. زهرا نیز با تاخیر از خواب عمیقش پرید و به سرعت از جایش برخاست. ترسیده به سینا نگاه کرد و پرسید:
- صدای چی بود؟
سینا شانه بالا انداخت و در حالی که مجدد به صندلی تکیه می‌داد، خونسرد پاسخ داد:
- مثل همیشه، احتمالاً سپهرِ!
زهرا لحظه‌ای سکوت کرد و سپس به یاد آورد که او تا به حال روز را در خانه نبوده است. پس طبیعی بود که نداند سپهر روزها این چنین بیدار می‌شود و به اهالی خانه خبر می‌دهد! با خستگی ناشی از بدخوابی به طرف ویلا بازگشت و در راه با خود گفت:
- کاش شمسی خانم هم اومده بود!
سینا با شنیدن این حرف اخم غلیظی کرد. خوشش نمی‌آمد شمسی در سفر حضور داشته باشد، او خدمتکارشان بود؛ اما جوری رفتار می‌کرد که انگار مادر دوم و همسر پدرشان است! نکنه پدر با او سر و سری داشته باشد. آن زن خود متوهم بود و مدام می‌گفت خانه‌ام اینجوری، بچه‌هایم اونجوری و... و این سینا را بسیار آزرده می‌کرد، به گونه‌ای که گاهی می‌خواست او را بکشد!
کلافه و عصبی سرش را با شدت بسیار به تکیه‌گاه صندلی کوباند و چشم‌هایش را محکم بست. پاهایش را بالا آورد و روی میز نهاد، دست‌هایش را در هم قفل کرد و روی سی*ن*ه‌اش گذاشت. خسته بود اما تازه از خواب بیداره شده است! عجیب نیست؟
زهرا به ویلا رسید و از پله‌ها بالا رفت. بیخیال یکی‌یکی اتاق‌ها را چک کرد تا به اتاقی که سینا قبلاً در آن خوابیده بود رسید، سپهر نیز روی تخت بود و در حالی که به اتاق نگاه می‌کرد با خود حرف میزد. زهرا لبخندی به آن کودک شیرین زد و جلو رفت، با رسیدن به تخت؛ روی آن نشست و در حالی که دستی درون موهای مشکین سپهر می‌کشید گفت:
- دستشویی داری سپهر؟!
سپهر در حالی که کنجکاو به اطراف نگاه می‌کرد سرش را بالا و پایین کرد و با لحن شیرین کودکانه‌اش پرسید:
- الان کوجایم؟!
زهرا لبخندی زد و با آرامش در حالی که دست‌های نرمش را می‌گرفت پاسخ داد:
- اومدیم دریا، دوست داری بریم آب بازی؟!
سپهر با شنیدن نام دریا سر ذوق آمد و با شادی دست‌هایش را از دست مادرش بیرون کشید و به همدیگر کوبید، سپس همان‌طور که سعی داشت از تخت پایین بیاید پرسید:
- مامنی! میشه این دوست هم ببرییش؟
زهرا به سویی که سپهر اشاره می‌کرد نگاهی انداخت، انگشت اشاره سپهر به سمت آینه و کمد بود. ابروهایش را بالا داد و آهسته گفت:
- اما اونجا که کسی...
سپهر ناگهان بی‌توجه به او جیغ کشید و با شادی خطاب به آن دوست عجیبش گفت:
- بیا بریم. آب بازی آب بازی!
و بی‌توجه به زهرا به سمت درب دوید، زهرا به آن نقطه‌ای که سپهر اشاره کرد خیره ماند. برایش تازگی داشت که یک بچه چیزی را ببیند که نمی‌تواند آن را احساس کند، منظورش از دوست که بود؟ آیا تنها دوستی خیالی که تمام کودکان آن را برای خود تصور می‌کنند؟ یا چیزی از هم نوعان آن ارباب شیطانی که در کتاب می‌خواند؟
بدنش لرزید و با تاخیر سریع از روی تخت بلند شد. آرام به گونه خود سیلی زد و با ناآرامی زمزمه کرد:
- دیوونه شدی مگه؟ اینا همش داستانه، داستان! به خودت بیا زهرا، باز رمان خوندی جوگیر شدی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
نیم نگاهی به آن کمد و آینه انداخت و سپس بلافاصله به سمت درب اتاق بازگشت، ترسیده بود؛ اما نه آن‌قدر که بخواهد به جایی پناه ببرد. به دنبال سپهر رفت تا از پله‌ها نیفتد. خود را سریع به پسرک رساند، اولین پله را طی کرده بود که دست حمایت‌گر مادرش را دور انگشت‌هایش احساس کرد. خوشحال و شاد تندتند از پله‌ها پایین رفت، با رسیدن به آخرین پله دستش را از حسار دست زهرا بیرون کشید و با شادی گفت:
- بلیم دریا؛ بلیم دریا.
زهرا لبخندی به این ذوقش زد و گفت:
- بابات بالا خوابیده! برو بیدارش کن باهم بریم.
سپهر نگاهی به پله‌ها انداخت و با اشتیاق خواست مجدد از آن‌ها بالا برود؛ اما زهرا سریع مانعش شد. سپس با تردید گفت:
- نیفتی‌ها!
سپهر به سرعت سرش را به چپ و راست تکان داد و با شوق به چشم‌های مشکی زهرا نگاه کرد.
- نه نه نمیفتم!
زهرا مردد کنار رفت و تا آخرین لحظه به بالا رفتن سپهر نگاه کرد تا مبادا اتفاقی برایش بیفتد، با رسیدنش به آخرین پله نفس عمیقی کشید و به سمت آشپزخانه رفت تا چای دم کند، سپهر نیز به سمت اتاق‌ها رفت. با قدم‌های کوچک یکی‌یکی از درب‌ها می‌گذشت و با نگاهی به درون اتاق‌ها سراغ اتاق بعدی می‌رفت.
با رسیدن به آخرین اتاق پدرش را روی تخت دید، خوشحال داخل شد و با ذوق خواست به سمت تخت برود که چیزی توجه‌اش را جلب کرد. از حرکت ایستاد و با تعجب به آن توپ پشمالو نگاه کرد، توپی سیاه رنگ که در زیر تخت پدرش تکان می‌خورد.
شاد از پیدا کردن یک توپ پشمالو با موهای سیاه بلند که می‌تواند با آن بازی کند جلو رفت، قدم‌هایش را بدان هیچ شکی برمی‌داشت تا به تخت رسید. خم شد و دستش را دراز کرد تا آن توپ را بردارد؛ اما ناگهان توپ به زیر تخت کشیده شد!
سپهر روی زانو نشست و خواست سرش را خم کند. سعی داشت به زیر تخت برود تا آن توپ را هر طور شده بردارد، سرش را که خم کرد نگاهش به توپ افتاد که در وسط تخت ایستاده بود و هنوز تکان می‌خورد. از چپ به راست و از راست به چپ کمی قل می‌خورد. سپهر خندید، خوشحال از پیدا کردن توپ؛ کامل روی فرش اتاق خوابید و سعی کرد خود را به زیر تخت هل بدهد.
اضطراب و استرس قلبم را احاطه کرده بود، او کودک است و متوجه غیر طبیعی بودن این امر نیست. نگاهم به پشت توپ افتاد، دستی از انتهای توپ بیرون می‌آمد و آرام‌آرام سعی داشت به سپهر نزدیک شود. نگران به کودک نگاه کردم، کودکی که لحظه به لحظه بیشتر به مرکز تخت نزدیک می‌شد تا آن توپ را بردارد. دستش را دراز کرده بود و مدام خود را روی زمین می‌کشید، دست سیاه با آن ناخن‌های بلند و خونینش؛ از پشت توپ بیرون آمد. اما سپهر او را نمی‌دید زیرا تمام حواسش به توپ بود، دست بلندتر شد تا به دست دراز شده سپهر رسید و آهسته دور آن پیچید. دستی دیگر پای سپهر را که اکنون کاملاً به زیر تخت رسیده بود گرفت. لمس پاهایش با دست‌ها او را قلقلک می‌دهد؛ اما متوجه بد بودن وضیعت نیست. بیشتر تقلا می‌کند تا آن توپ را بردارد که ناگهان با جیغ بلندی از بیرون، از جا پرید و سرش به میله‌های زیر تخت خورد.
نفس عمیقی کشیدم، سارا بود که در درگاه درب اتاق ایستاده و با تعجب به زیر تخت نگاه می‌کند. به سرعت جلو آمد و روی زمین نشست، خم شد و دست‌هایش را به سمت سپهر دراز کرد. با اخم و عصبانیت او را به سختی از آن زیر بیرون کشید و با خشم گفت:
- سپهر! اون زیر چی کار می‌کردی؟
سپهر بغض کرد. اکنون نه‌تنها توپی گیر نیاورده بود؛ بلکه دعوا هم شده بود، پس سرش را پایین انداخت و خیره به آن توپی که هنوز از زیر تخت آن را می‌دید و نزدیک‌تر آمده بود گفت:
- توپ می‌خوام! اوون...
سپس به آن توپ با انگشت‌های کوچکش اشاره کرد. سارا متعجب به زیر تخت نگاهی انداخت، توپی نبود پس او از چه حرف می‌زد؟ کلافه از جا برخاست و سپهر را در آغوش گرفت. با عصبانیت در حالی که او را به طرف درب می‌برد گفت:
- توپی نیست سپهر، کی بهت یاد داده دروغ بگی؟
سپهر؛ اما در حالی که در آغوش سارا بود، از پشت به وضوح دید که آن توپ پشت سرشان می‌آید و آن‌ها را دنبال می‌کند. چانه‌اش را روی شانه‌ سارا نهاد و با بغض و حسرت به آن توپ پشمالوی سیاه رنگ که در راهرو دنبالشان می‌آمد خیره شد، دلش می‌خواست توپ بازی کند؛ اما سارا نگذاشت! با رسیدن به پله‌ها ایستاد و خطاب به مادرش با صدای بلند گفت:
- مامان سپهر بیداره!
زهرا با شنیدن صدای سارا در حالی که قوری را روی کتری می‌گذاشت جواب داد:
- می‌دونم، رفت بابات رو بیدار کنه.
سارا نگاهی به سپهر انداخت و آهسته پرسید:
- بابا رو بیدار کردی؟
سپهر اندکی سکوت کرد؛ زیرا داشت فکر می‌کرد چرا به آن اتاق رفته بود. سپس سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نه اون توپه زیر تختش بود، خو...
سارا کلافه از حرف‌های پی‌درپی درباره آن توپ، سپهر را از پله‌ها پایین برد و روی زمین نهاد. سپس خودش باز از پله‌ها بالا رفت تا پدرش را صدا بزند، با قدم‌های بلندی به سمت آخرین اتاق بازگشت، کنجکاو شده بود! سپهر چرا آن‌قدر در مورد توپی که وجود نداشت حرف می‌زد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین