جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [داستان پلکان مرگ] اثر«سادات.82 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سادات.82 با نام [داستان پلکان مرگ] اثر«سادات.82 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,160 بازدید, 27 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [داستان پلکان مرگ] اثر«سادات.82 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
با رسیدن به آن اتاق، به سوی تخت قدم نهاد. با تردید به زیرتخت که بسیار تاریک بود نگاهی انداخت. یک شیع تاریک، یک توپ؟ آن هم این زیر؟ شاید برای مسافرهای قبلی بوده، خم شد و سرش را پایین‌تر آورد. با تاخیر به انتها نگاه کرد. سیاهی مطلق چشم‌هایش را آزار داد؛ اما مدتی بعد به آن عادت کرد. تنها چیزی که می‌بیند تاریکی‌ است. نه بیشتر و نه کمتر! در کمال تعجب حتی دیوار زیر تخت را هم نمی‌بیند! این حد تاریکی نرمال است؟ متعجب شانه‌ای بالا انداخت و خواست از روی زمین بلند شود که با شنیدن صدای فس فسی، با تردید دوباره به زیر تخت نگاه کرد. چیزی نیست! ابروهایش را بالا انداخت و خیره به روتختی سیاه تخت با تعجب گفت:
- صدای چی بود؟
نگاهش را باز به تاریکی زیر تخت داد که مجدد آن صدا به گوشش رسید، این‌بار مطمئن شد که اشتباه نشنیده و توهم نزده است! کمی در جای خود جا به جا شد و ترسی به وجودش افتاد. زیرا گمان می‌کرد یک موش در زیر تخت است، او از موش بیشتر از هرچیز می‌ترسد. پس بالافاصله از روی زمین بلند شد و به سمت مرد خوابیده روی تخت خم شد. دستش را روی پهلوی پدرش نهاد و محکم او را تکان داد، محمد بیچاره با شوک ناگهانی از خواب پرید و سریع در جای خود نشست. با ترس به سارا نگاه کرد و وحشت‌زده پرسید:
- چی شده؟!
سارا شرمنده ببخشیدی زیر لب زمزمه کرد و در حالی که نگران به پدر خواب آلودش نگاه می‌کرد پاسخ داد:
- مامان گفت بیدارت کنم.
محمد با حرف سارا آرام گرفت و آهی کشید. سپس سرش را بالا و پایین کرد، خسته چشم‌هایش را مالش داد و خمیازه‌ای کشید. سارا اما با انجام کارش ماندن در اتاقی که موش دارد را جایز ندانست؛ پس به سرعت از اتاق بیرون رفته و به سمت پله‌ها پا تند کرد. در راه با رسیدن به پلکان به آن فکر کرد که چرا در خانه‌ای به این گرانی و شیکی باید موش وجود داشته باشد؟
شانه‌ای بالا انداخت و به سمت آشپزخانه رفت. زهرا روی یکی از صندلی‌های میز نهارخوری چهار نفره نشسته بود و با گوشی‌اش بازی می‌کرد، صندلی کنار مادرش را بیرون کشید و روی آن نشست. سپس در حالی که به زهرا و گوشی سفیدش نگاه می‌کرد که مدام انگشت‌هایش روی صفحه بالا و پایین می‌شد، پرسید:
- قراره بریم بیرون؟
زهرا آهسته سرش را تکان داد و در حالی که هم‌زمان برای دوست‌هایش تایپ می‌کرد پاسخ داد:
- آره، دریا!
سارا سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد و در سکوت به سپهر خیره شد. روی مبل نشسته و به تلویزیون که برنامه کودک پخش می‌کند خیره است، سارا نیز به تلویزیون نگاه کرد، مل مل و بز باش مثل همیشه داشتند با گلی بحث می‌کردند. لبخندی زد، یادش بخیر در کوکی زیاد این برنامه را می‌دید. همیشه هم می‌گفت من سارا پشم آبادی هستم و با مل مل فامیلم، چقدر که بچه‌های فامیل به او می‌خندیدند. اکنون با گذشت سال‌ها و بزرگ شدن‌اش می‌داند که نباید هرچیزی را جلوی همه به زبان بیاورد؛ اما آیا سن دوازده سالگی برای فهمیدن این نکته‌ها بسیار کم نیست؟ شاید نه! کودکانی که پدر و مادر در کنارشان نباشند، زودتر از دیگران بزرگ شده و مستقل خواهند شد. آری این حقیقت محض است.
بی‌حوصله به صندلی تکیه داد و با اندوه به تلویزیون خیره شد که زهرا خطاب به وی گفت:
- سارا برو به سینا بگو بیاد، کتاب منم بیار لطفاً!
سارا ابرویی بالا انداخت و متعجب به مادرش که نگاهش قفل گوشی بود خیره شد و پرسید:
- سینا؟ مگه کجاست؟
زهرا همان‌طور که حواسش به پاسخ همکارش در گروه تلگرامی بود سرسری پاسخ داد:
- توی آلاچیق، وسط باغ!
سارا اخم کرد و از روی صندلی بلند شد. به سمت درب ساختمان رفت و با خشم درب را باز کرد، با بیرون آمدن از خانه نفس عمیقی کشید و به باغ جلویش خیره شد. هوا سرداست؛ اما نه آن‌قدر که لازم باشد کاپشنش را بپوشد، زیرا فردی به شدت گرمایی‌است. پس آسوده از پله‌ها پایین آمد و با رسیدن به باغ نگاهش به مسیر شنی افتاد، بی‌حوصله وارد مسیر شد و با طی کردن پیچ‌های فراوان به آلاچیق میان باغ رسید. ابرویی بالا انداخت و با دیدن سینا که روی صندلی‌ها نشسته بود به او نزدیک شد، بی حوصله خطاب به سینا درحالی که با نگاهش به دنبال کتاب می‌گشت گفت:
- بلند شو مامان گفت می‌خوایم بریم بیرون!
سینا ابرویی بالا انداخت و در حالی که نگاهش را از روی درخت‌ خرمالوی جلویش می‌گرفت، کنجکاو پرسید:
- کجا؟
سارا شانه‌ای بالا انداخت و بی حال؛ خود نیز کنار سینا روی صندلی‌های نرم نشست. نگاهی به کتاب روی میز انداخت و پاسخ داد:
- دریا! شمال دیگه چی داره جز جنگل و دریا؟
سینا خندید و با نگاهی به سارا با تمسخر گفت:
- حوصله نداری چرا؟ الان مثلاً دهنت کنده شد جواب دادی؟
سارا بی‌توجه به او و کنایه‌های همیشگیش خم شد و کتاب روی میز را برداشت. نگاهی به جلد قرمزش انداخت. نبرد با شیاطین، لرد لارس. ابرویی بالا انداخت، از کی تا به حال مادرش به داستان‌های ترسناک روی آورده؟ تا به یاد داشت کتاب خانه‌اش همیشه پر از رمان های تخیلی و فانتزی بود! اولین بار است که در دست‌هایش کتابی با ژانر ترسناک می‌بیند! سینا با دیدن نگاه خیره و متعجب سارا بر روی نام کتاب سرش را نزدیک گوش‌هایش آورد و با زمزمه‌ای آرام و لحنی که سعی داشت ترسناک باشد گفت:
- از کجا معلوم، شاید یکی به تور ماهم بخوره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
سارا با این حرف سینا پوزخندی زد و متمسخر سرش را به سوی سینا چرخاند. سپس خیره در چشم‌های قهوه‌ای رنگ سینا پرسید:
- باز تو فیلم دیدی؟!
سینا نیم‌خند زد و عقب رفت و روی صندلیش جای گرفت، همان‌طور که به جلو خیره می‌شد مرموز زمزمه کرد:
- خواهرکم بعید نیست! این خونه یه خونه ویلایه.
نیم نگاهی به سارا انداخت و با اطمینان ادامه داد:
- می‌دونی که توی ویلا‌ها همیشه یه روح یا جسد پیدا میشه!
سپس با چشم و ابرو اشاره‌ای به کتاب توی دست سارا کرد و کنجکاو پرسید:
- این کتاب رو خوندی؟
سارا متعجب با کمی شک به کتاب خیره شد. نمی‌داند چرا؛ اما احساس خوبی از این مکالمه ندارد، نچی زیر لب گفت که سینا خشنود خیره به گرگینه روی جلد کتاب ادامه داد:
- اوپس! پس بخاطر همینه که باورم نمی‌کنی! مطمئنم ارباب شیطانی لرد لارس قرار نیست اینجا ظاهر بشه؛ اما توی کتاب دقیقاً ویلایی به همین شکل وجود داشت که توش پیراناهای گوشت‌خوار؛ جسد خیلی از قربانی‌های صاحبشون رو می‌خوردن!
سارا با شنیدن این حرف به خود لرزید و خشمگین خطاب به سینا غرید:
- اینا فقط داستانه! واقعی نیستن.
سینا بیخیال شانه‌ای بالا انداخت و با لبخندی ملیح زمزمه کرد:
- گروبیچ هم توی داستان همین رو می‌گفت؛ تا اینکه خودش افتاد توی چاه حقیقت!
سارا کلافه با چاشنی ترس سرش را به چپ و راست تکان داد و با غرغر گفت:
- باور نمی‌کنم، چون زیاد رمان می‌خونی!
سینا خندید، مجدد برای بار سوم خندید و خیره به درخت خرمالوی جلویش گفت:
- با یه سرچ ساده توی گوگل بزرگوار باورت میشه!
سارا دلهره بدی به دلش افتاد، نمی‌خواست باور کند. او کتاب را نخوانده بود؛ اما با توصیف سینا از پیراناهای گوشت‌خواری که جسدها را می‌خوردند واقعاً حالش بهم ریخته بود. با ساکت شدن سینا، سارا به کتاب خیره شد. گرگینه روی جلدش احساس خوبی به او نمی‌دهد. آن دندان‌های تیز زردش به حتم قلب بسیاری را درون کتاب پاره کرده! سینا لبخند زد، وقتی به آن فکر می‌کند که به سارا گفته ویلای درون کتاب هم‌چون اینجاست خنده‌اش می‌گیرد؛ زیرا آن کاخ کجا و این ویلای کوچک کجا؟! اما سارا که نمی‌دانست پس همین‌که او را در این چند روز بترساند کفایت می‌کند.
شرورانه پوزخند زد و خواست مجدد چیزی به سارا بگوید که صدای بلند مادرشان آن‌ها را به زمان حال بازگرداند و البته سارا چند سانت از جای خود پرید؛ گویی بدجور در دل داستانی که باورش نمی‌کند غرق شده! سینا با پرش سارا قه‌قه‌ای زد و در حالی که از جایش بلند می‌شد خطاب به وی با تمسخر گفت:
- باز خوبه باورشون نمی‌کنی و این‌قدر می‌ترسی!
سارا خشمگین با چاشنی ترس به سرعت بلند شد تا مبادا در میان این باغ بزرگ تنها بماند. سپس همان‌طور که پشت سینا حرکت می‌کرد با خشم گفت:
- کوفت!
سینا با خنده‌ای شادمان و سارا با دلهره‌ای سنگین به ماشین رسیدند. مادر و پدرشان سوار بر ماشین منتظر بودند که آن‌ها نیز سوار شوند تا به دریا بروند، هردو با درنگ سوار شدند. سارا در چپ و سینا در سمت راست ماشین نشست. سپهر هم میانشان قرار داشت. با شادی به همه جا نگاه می‌کرد و ذوق داشت دریا را برای اولین بار ببیند.
البته که سینا و سارا هم اولین بارشان بود منتهی آن‌ها پیش‌تر دریا را در لایوهای بازیگران و سلبریتی‌ها دیده بودند. محمد با مستقر شدن بچه‌ها حرکت کرد و با ریموت درب خانه را گشود، با احیتاط از خانه بیرون آمد و سپس با بسته شدن درب، پدال گاز را فشرد. غرش اگزوزهای پرادویشان محله اوجی آباد آمل را متوجه خود کرد و به سمت ساحل سرخرود ماشین را به جاده انداخت، با سرعت بسیاری از میان شالیزارهای کنار جاده می‌گذرند. سارا با شادی به بیدهایی نگاه می‌کند که عمری چند ساله دارند، شاید کمه کم ده سال!
سینا از آن‌طرف گه‌گاهی به گاوها و گوسفندانی که اطراف جاده گله‌گله در میان شالی‌های چیده شده می‌چرند نگاه می‌اندازد و سپهر که عاشق سگ است مشتاق اطراف را می‌کاود تا بلکه سگ جدیدی پیدا کند. زهرا؛ اما سرش توی گوشی است و با چت کردن با همکارهایش مشغول است، محمد نیز تمام حواسش پی رانندگی‌ است تا مبادا تصادف کنند و کارهایشان در تهران به مشکل بخورد.
حدود بیست دقیقه بعد به ساحل سرخرود می‌رسند، با توقف ماشین در پارکینگ اختصاصی، سارا خوشحال از ماشین بیرون می‌آید. سپهر نیز به دنبال او سعی دارد خود را از ماشین به پایین بی‌اندازد که سارا او را در آغوش می‌کشد، با احتیاط او را روی زمین می‌گذارد و خطاب به مادرش می‌گوید:
- مامان سپهر رو من نگه نمی‌دارما!
مادرش سرش را بالا می‌آورد و به وی نگاه می‌کند. سپس با تحکم می‌گوید:
- بی‌خود! خودت باید تا آخر مواظب...
زهرا هنوز دارد حرف می‌زند که سینا با غرغر همان‌طور که کنار سارا می‌ایستد خطاب به مادرش می‌گوید:
- مامان یه مسافرت چهار روزست. میشه اون گوشی رو بذاری کنار و یکم مواظب بچت باشی؟!
زهرا اخم می‌کند، پسرش درست می‌گوید؛ اما اکنون مدیر دارد با او حرف می‌زند. نمی‌تواند به وی بی‌احترامی کند، پس با حفط همان اخم خیره به چشم‌های قهوه‌ای سینا گفت:
- شما دو تا باید مواظب سپهر باشین! همین که گفتم.
سینا شانه‌ای بالا انداخت و بدان تردید دست سارا را گرفت. سپس با بی خیالی گفت:
- ما می‌خوایم یکم بگردیم، سپهر با خودتون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
سپس بدان آن‌که صبر کند تا زهرا چیز دیگری بگوید با فریاد خطاب به سارا خندان گفت:
- بدو سارا، فرار کن!
سارا هنوز متوجه موضوع نشده بود که دستش توسط سینا کشیده شد و هر دو بر روی ریگ‌های گرم ساحل دویدند و دور شدند. زهرا اخم کرد، از کی تا به حال دیگر حرفش خریدار نداشت! غرلند خیره به صفحه گوشی گفت:
- بی‌ادبا!
محمد لبخندی از این صحنه زد و دستش را دور گردن زهرا حلقه کرد، سپس آرام موبایل را از لای انگشت‌هایش بیرون کشید و درون جیب خود فرو کرد. زمزمه گویان خیره به جلو گفت:
- سپهر رو ببین زهرا.
زهرا معترض خواست بگوید گوشی را پس بده که با دیدن ذوق بی نهایت سپهری که درون ریگ‌ها بازی می‌کند و با شوک به ریگ‌ها دست می‌زند، ساکت شد. آرام گرفت و به محمد تکیه داد. او تا به حال ذوق فرزندش را ندیده بود. البته که هیچ وقت کنارشان نبود، آن دو تا به کمک دایه‌ها بزرگ شدند و این یکی هم داشت به کمک دایه قبلی رشد می‌کرد. باورش نمی‌شد که تاکنون این حس شادمانی مادرانه را تجربه نکرده است!
لحظه‌ای بغض گلویش را گرفت؛ اما آن را فرو خورد و ترجیح داد چیزی نگوید. زیرا به هر حال نمی‌توانست کارش را که آن همه برایش زحمت کشیده بود رها کند، محمد نیز همین وضعیت را داشت. هر دو در چاهی قرار گرفته‌اند که راه بالا آمدن ندارند.
از آن‌طرف که زهرا و محمد در آغوش همدیگر به فرزند کوچکشان نگاه می‌کنند سارا و سینا بالاخره دست از دویدن بر می‌دارند. سارا درمانده و بی‌جان کنار دریا روی ریگ‌های گرم می‌افتد و بی‌درنگ دراز می‌کشد، سینا خندان از این کار سارا کنارش می‌نشیند و خیره به دریا و آن خورشید زیبایش می‌گوید:
- فهمیدی؟ باید این‌طوری خودت رو نجات بدی.
سارا قه‌قه‌ای زد و با شادی در حالی که می‌نشست گفت:
- خیلی خوب بود! تا حالا از زیر کاری در نرفته بودم!
سینا لبخند زد و با تسمخر گفت:
- وقتی بچه خرخون باشی همین میشه دیگه!
سارا خندید، درست می‌گفت زیرا همیشه مشغول درس خواندن بود و وقت نمی‌کرد با دوست‌هایش بیرون برود. شاید برای همین است که راهی برای فرار از کارهای روزمرگی بلد نیست! سینا هم که توی خانه نمی‌نشست و همیشه همراه دوست‌هایش بیرون در حال گردش بود، سارا خیره به دریا و صدای آرامش بخش امواج ملایم زمزمه کرد:
- چه حس خوبی داره.
سینا چشم‌هایش را بست. وزش باد در لابه‌لای موهایش حس خوبی به او می‌دهد، خواست حرف خواهرش را تایید کند که با شنیدن صدایی پلک گشود. صدای ساز مورد علاقه‌اش بود! سرش را چرخاند و نگاهش به گروهی از بچه‌ها افتاد که چند متر آن‌طرف‌تر در حال پهن کردن بساط شادی بودند، خندید و با نشاط خطاب به سارا گفت:
- هی. اونا رو ببین!
سارا چشم از دریا گرفت و به جایی که سینا اشاره می‌کرد نگاه انداخت. با دیدن چند دختر و پسر که داشتند روی حصیری که پهن کرده بودند می‌نشستند ابرو بالا انداخت، سپس با تعجب پرسید:
- خب. چیه؟
سینا محکم دستش را بالا آورد و بر روی شال سارا کوبید. سپس همان‌طور که از جایش بلند می‌شد گفت:
- احمق، بیا. زود باش!
سارا با تعجب از جای خود بلند شد و اخم کرد. مگر مرض دارد که می‌زند؟ در حالی که سرش را مالش می‌داد به دنبال او رفت، با نزدیک شدن به آن شش نفر سینا لبخند به لب با احترام بلند گفت:
- دوستان، میشه گیتار رو چند لحظه ازتون قرض بگیرم؟
دختری که گیتار را در دست داشت و آماده می‌شد تا آن را بنوازد سرش را بالا آورد و متعجب به سینا نگاه کرد. بقیه نیز معذب به همدیگر نگاهی انداختند که یکی از پسر‌ها راضی پاسخ داد:
- البته. چرا که نه!
و اشاره کرد تا دختر آن گیتار را به سینا بدهد. سینا خوشحال به سمت دختر رفت و در حالی که روی صندلی آن دختر که اکنون بلند شده بود می‌نشست گیتار را از دست سفیدش با آن لاک‌های آبی کاربنی گرفت، با ذوق به گیتار و سیم‌هایش دست کشید و خوشحال آماده شد که یکی از دخترها خطاب به سارا گفت:
- دختر خانم بیا بشین! هنوز جا هست.
سارا خجالت زده کنار حصیر نشست و تشکر کرد. با نشستنش سینا انگشت شصتش را برو روی تارها کشید، صدای گیتار بلند شد که یکی از دختر ها پرسید:
- آقا پسر چی می‌زنی حالا؟
سینا خندید، به دختر نگاه کرد و با اطمینان و چشم‌هایی که برق می‌زدند گفت:
- چیزی که به این صحنه بیاد!
همه هویی کشیدند که صدای زیبا و دل انگیز گیتار در ساحل پخش شد. همه به سرعت موسیقی را شناختند و با شادی به سینا خیره شدند. محو صدای زیبای گیتار بودند که کمی بعد صدای خوش نوای سینا نیز به گوش رسید، همه تعجب کردند جز سارا؛ زیرا او از صدای خوب و محشر برادرش خبر داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
- "می‌خوام برم دريا كنار، دريا كنار هنوز قشنگه.

آخ می‌دونم از سبزه زار تا شاليزار هنوز قشنگه.

اشتیاق و ذوق بچه‌ها بیشتر شد و صدای همخوانی آن‌ها با خواننده خوش صدامون باعث شد مردم اطراف و خانواده‌هایی هم که کنارشان بودند توجه‌شان جلب شود و همه با شادی به آن نوای دل انگیز گوش بدهند.

- "می‌خوام برم دريا كنار، دريا كنار هنوز قشنگه.

آخ می‌دونم از سبزه زار تا شاليزار هنوز قشنگه.

همه گویی که منتظر پارت بعدی بودند، زیرا با همدلی بسیار حتی مردم اطراف شروع به همخوانی کردند و خاطرات سال‌های دور در دل هایشان رخنه کرد.

- "عاشق جنگل و بوي ساحلم، هوسه يار و ديار كرده دلم.

عاشق جنگل و اون نم نم بارونه دلم، هر جا باشم پيشه ايرونه دلم.

عاشق كوير و صحرا و بيابونه دلم، هر جا باشم پيشه ايرونه دلم.

فضای ساحل با همخوانی زیبای مردم همراه گیتار خیلی لذت‌بخش و آرامش بخش بود. گویی برای همه این آهنگ خاطره ساز است، با اتمام این پارت همه سکوت کردند و خیره به خواننده اصلی و صدای زیباش به خاطراتشان سفر کردند. صدای سینا با وقفه کوتاهی مجدد همچون باد بهاری به گوش رسید و چه زیبا آکوردهای بالا را می‌خواند و می‌نواخت.

- "می‌خوام برم دريا كنار، دريا كنار هنوز قشنگه.

آخ می‌دونم از سبزه زار تا شاليزار هنوز قشنگه.

عاشق جنگل و بوي ساحلم، هوسه يار و ديار كرده دلم.

با خواندن این پارت صدای بی کلام گیتار که اوج می‌گیرد به گوش رسید. همه با شوق شروع به دست زدن کردند و با یکدیگر خندیدند، خاطراتشان زنده شده بود و در چشم‌هایشان تشکر موج می‌زد. آن اکیپ هم که اکنون جلوی سینا نشسته بودند همراه با سارا شروع به تکان خوردن به چپ و راست کردند و دست زدند، نوای آهنگ در کل ساحل انگار به گوش می‌رسید؛ زیرا همه سکوت کرده بودند و تنها صدای امواج آب همراه با نوای دل انگیز گیتار شنیده می‌شد.
مدتی بعد سینا مجدد شروع به خواندن کرد و باز مردم بودند که او را همچون گروهی نوازنده و همخوان همراهی می‌کردند.

- "می‌خوام برم دريا كنار، دريا كنار هنوز قشنگه.

آخ می‌دونم از سبزه زار تا شاليزار هنوز قشنگه.

عاشق جنگل و بوي ساحلم، هوسه يار و ديار كرده دلم.

عاشق جنگل و اون نم نم بارونه دلم، هر جا باشم پيشه ايرونه دلم.

عاشق كوير و صحرا و بيابونه دلم، هر جا باشم پيشه ايرونه دلم.

با آکورد پایانی و آرام گرفتن دست سینا بر روی تارهای گیتار، لحظه‌ای سکوت همه جا را در برگرفت. البته طولی نکشید که لحظه‌ای بعد صدای دست و جیغ جمعیتی که نشسته و ایستاده دورشان جمع شده بودند بلند شد، همه به وجد آمده و نهایت لذت را برده‌اند. سینا خندان به جمعیت نگاه کرد و سرش را به نشان تشکر تکان داد که مردی از میان جمعیت فریاد زنان گفت:
- پسرم ازت ممنونم! انگار یه لحظه واقعاً برگشتم به چهل سال قبل.
سینا قه‌قه‌ای زد و خشنود و مفتخر خیره به آن پیرمرد گفت:
- باعث افتخاره پدرجون.
مرد پنجاه ساله خندید و سرش را تکان داد. مردم با تشویق مجدد کم کم پراکنده شدند و هرکس به کار خود مشغول شد، سینا خسته دست‌هایش را مالش داد و گیتار را آرام روی ریگ‌های ساحل گذاشت. سپس همان‌طور که از روی صندلی پایین می‌آمد تا روی حصیر بنشیند، خیره به بقیه گفت:
- دستم شکست! ممنون بابت گیتار دوستان، حس خوبی داشت.
دختری که قبلاً گیتار در دستش بود خندید و با شادی خیره به نیم رخ سینا پرسید:
- خیلی خوب می‌زدی، عجب صدایی لعنتی! چند ساله کار می‌کنی؟
سینا خندید و به سمت راستش که آن دختر نشسته بود نگاه کرد. سپس پاسخ داد:
- مرسی دوست عزیز، پنج ساله!
همه هویی کشیدند که یکی از پسرها با تحسین گفت:
- خیلی خوب زدی پسر صدات محشر بود. اسمت چیه؟ چند سالته؟ سریع خودت رو معرفی کن.
سینا خندید و با شادی جواب داد:
- من سینام و پونزده سالمه، اینم خواهرم ساراست و دوازده سالشه!
با دست به سارا اشاره کرد که همه ابراز خوشبختی کردند. دختری که پیش‌تر گیتار را در دست داشت خندید و با شادی گفت:
- من دلارامم و هفده سالمه! از آشنایی با هردوتون خوشبختم.
سپس زیر لب خطاب به سینا با حسرت و شوخی گفت:
- حیف ازت بزرگ ترم وگرنه استایل خودمی جیگر!
سینا با شنیدن این‌حرف لحظه‌ای خجالت کشید که پسر سمت چپی قه‌قه‌ای زد و خطاب به دلارام گفت:
- ای بترکی الهی دِلی!
سپس دست بر شانه سینا زد و با لبخند گفت:
- خوشبختم پسر، من سجادم و بیست سالمه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
سینا سرش را تکان داد و هر دو با هم دست دادند، بقیه نیز به ترتیب در میان شوخی و خنده خود را معرفی کردند. منظم از سمت راست کنار دلارام، مریم و خشایار بودند که باهم رابطه داشتند و چندین سال از دوستی‌شان می‌گذشت. بعد از آن دو هم مرضیه و لیلا و بعد سارا نشسته بود، در کنار سارا نیز سجاد قرار داشت. همه با شادی مشغول حرف زدن شدند. از همه کوچک‌تر سارا بود و از همه بزرگ‌تر مریم با بیست و چهار سال سن. بقیه نونزده، هفده و شونزده ساله بودند. یک اکیپ که گویی فارغ از سن همه با هم دوست هستند، طبق گفته‌های مریم همه مجازی باهم دوست شده‌اند و چون توی آمل بودند هر هفته کنار همدیگه جمع می‌شدند و توی ساحل کنار دریا تجدید دیدار می‌کردند.
هرشش نفر مشغول حرف زدن و کسب اطلاعات جدید از اعضای تازه بودند که دلارام کنجکاو از سینا پرسید:
- راستی خونتون کجاست؟
سینا به چشم‌های سیاه دلارام و آن موهای دکورلا شده‌اش که از شال بنفشش بیرون زده بود نگاه کرد و جواب داد:
- ویلا اجاره کردیم. توی اوجی آباد!
دلارام خندید و سرخوش ادامه داد:
- واقعاً؟ من و مریمم خونمون اونجاست. کدوم ویلاین؟
سینا خوشحال از حرف دلارام کمی فکر کرد و با تردید گفت:
- فکر کنم لاله 1/8، یه ویلای بزرگه که در سیاه رنگ با نمای سنگی داره!
دلارام با شنیدن این حرف لحظه‌ای لبخندش محو شد و خشکش زد. مریم نیز با شنیدن پاسخ نگران به سینا خیره شد، سپس با کمی تعلل خیره در چشم‌هایش پرسید:
- کی اومدین؟
سینا که از واکنش آن‌ها تعجب کرده بود با کنجکاوی پرسید:
- چطور؟ امروز صبح، تازه رسیدیم.
مریم و دلارام هر دو با پاسخ سینا نفسشان را آسوده بیرون دادند، بقیه که از جو به وجود آمده ساکت شده بودند به همدیگر نگاه کردند. سجاد با سکوت سنگین بینشان به سارا نگاه کرد و آرام پرسید:
- اتفاقی برای خانوادتون افتاده؟
سارا بیخیال و بی‌خبر از همه چیز شانه‌ای بالا انداخت و نچی کرد، سینا با شنیدن آن سوال خطاب به سجاد ابرو بالا انداخت و پرسید:
- چطور مگه سجاد؟
سجاد نگران به سینا چشم دوخت که صدای دلارام سارا را لحظه‌ای در جای خود لرزاند.
- چون اونجا تسخیر شدست!
سینا متعجب و حیران سرش را به سرعت سمت دلارام برگداند و سارا با لرزشی که در مردمک چشم‌هایش ایجاد شده بود به او خیره شد، سینا حیران خیره به چشم‌های دلارام پرسید:
- جدی میگی؟
دلارام نگران سرش را تکان داد و با اندکی ترس ادامه داد:
- فقط یه روز می‌تونین اونجا بمونین! هرکی که بیشتر اونجا بمونه اتفاق بدی براش میفته.
سارا با این حرف خندید و متمسخر گفت:
- دلارام جون توهم که مثل این سینایی، اینا خرافاته، الکیه همش. نگو که زیاد فیلم میبینی و رمان می‌خونی!
دلارام نگران به سارا خیره ماند و زیر لب زمزمه کرد:
- نه... خرافات نیست!
سارا با آن‌که پاسخ دلارام را نشنید؛ اما از حالت چهره وی متوجه بد بودن حالش شد. پس نگران مجدد پرسید:
- داری شوخی می‌کنی دیگه، مگه نه؟
دلارام سکوت کرد و نگاهش را به حصیر قهوه‌ای داد. این‌بار مریم آهسته زمزمه کرد:
- سارا، عزیزم این خرافات نیست. حداقل نه این یکی! به ما ثابت شده.
سارا ترسیده به مریم چشم دوخت و لرزان پرسید:
- چ..چطور ثا..سابت شده؟
مریم با این سوال نفس عمیقی کشید و با حالتی عجیب که گویی حرف‌های بسیاری در نگاهش موج می‌زند، خیره به چشم‌های لرزان و قهوه‌ای رنگ سارا پرسید:
- واقعاً می‌خوای بدونی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
سارا به خود لرزید و مردد آب دهانش را با صدا قورت داد، سپس نیم نگاهی به بقیه انداخت. همه واقعاً ترسیده‌اند و گویی شوخی نمی‌کنند. به سینا نگاه کرد، چشم‌های او نیز می‌لرزد؛ اما نه به اندازه سارا! سینا تکانی خورد و با دیدن تعلل و ترس درون چشم‌های خواهرش خود به حرف آمد.
- بگو مریم جون!
مریم نیم نگاهی به سینا می‌اندازد و با مکث خیره به پشت سر سینا که درخت‌ها همراه با باد تکان می‌خورند می‌گوید:
- اون خونه قبلاً برای یک زن و شوهر بود.
سکوت همه جا را در برگرفته و همگی منتظر برای گوش دادن داستان به مریم و لب‌های صورتیش خیره شده‌اند. سارا اندکی خود را جمع می‌کند و لرزان به لیلا نزدیک‌تر می‌شود، لیلا با دیدن سارا که ترسیده، دستش را دور شانه‌اش می‌گذارد و گرم او را در آغوش می‌کشد. گویی متوجه ترس حقیقیش می‌شود؛ زیرا لیلا خود نیز آن اوایل همین وضعیت را داشت.
مریم خیره به همان نقطه در میان درختان ادامه می‌دهد.
- اون دو تا همسایه ما بودن قبلاً، یادمه یه روز دختری همراه پسرش به خونه اومد. خیلی زیبا بود! موهای طلایی و چشم‌های سبز داشت! توی چند روز به گوش همه رسید و آوازه زیبایش دهن به دهن توی اوجی آباد و بعدش رودبار چرخید. همه به بهونه اون دختر که لقب هوری گرفته بود برای خرید غلات یا لوازم مورد نیازشون به اوجی آباد میومدن، سکوت کرد و نفس عمیقی کشید. ضربان قلبش بالا رفته و گویی از بازگو کردن ماجرا واهمه دارد، ترس در دلش رخوت کرده و یادآوری آن چشم‌های افسون کننده؛ او را به لرز وا می‌دارد. پلک‌هایش را برهم فشرد، لحظه‌ای صدای لبخند عجیب؛ اما زیبا آن دختر در گوشش اکو شد. خنده‌ای که هم‌زمان هم شگفت انگیز است و هم شیطانی!
با تعلل و لحنی لرزان ادامه داد:
- اون دختر عادی نبود، این رو با همون بار اول دیدنش میشد فهمید؛ اما انگار هیچکس به روی خود نیاورد. به عنوان دوست دختر آرش، پسر اون زن و شوهر به خونشون وارد شد. با اجازه خودشون!
سینا با شنیدن این حرف، لحظه‌ای نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. با اجازه خودشون؟ آن دختر عجیب با اجازه خودشان وارد خانه شده. این حرف معنای خاصی دارد. معنایی که نشان می‌دهد آن دختر انسان نبوده، به حتم همین است!
همه منتظر با دلهره و ترس به دهان مریم خیره بودند که او ادامه داد:
- اجنه هرگز چیزی رو فراموش نمی‌کنن. صدای جیغ‌هاش رو هنوزم توی گوشم می‌شنوم! شب‌هایی که توی خونه تنها می‌مونم تموم بدنم با شنیدنشون می‌لرزه.
سپس به سارا که در جای خود می‌لرزید نگاه کرد و به او خیره شد. سعی کرد در عمق چشم‌هایش غرق شود. زمزمه کرد:
- توهم نمی‌زنم! هر شب از نیمه شب به بعد صدای جیغ‌های تیزش از زیر پله‌های خونه بلند میشه، هر شب...
سینا با آرام گرفتن مریم کمی تکان خورد و با تردید پرسید:
- چی شد که به اینجا رسیدن؟ اون زن و شوهر با آرش الان کجان؟ اون دختر...
مریم دستش را به سرعت بالا آورد و با نگرانی خیره به چشم‌های کنجکاو سینا گفت:
- نپرس سینا! بیشتر از این پرس‌وجو نکن. فقط بدون هیچ جنی دوست نداره حقیقت کار هاش فاش بشه!
سپس چشم‌هایش را با درد بست و با به یاد آوردن مرگ وحشتاک اعضای درون آن خانه پس از فهمیدن ماجرای اصلی، با درد و ترس زمزمه کرد:
- اونا رحم ندارن. همه چیز رو فهمیدن مساوری با مرگته پسر، باور کن!
سینا شوکه از این پاسخ به فکر فرو رفت. منظور مریم از فهمیدن همه چیز مساوی با مرگه چی بود؟ نگران نگاهی به سارا انداخت. دخترک بیچاره همچون بید به خود می‌لرزد. سجاد رد نگاه سینا را دنبال کرد و با دیدن وضعیت سارا خنده‌ای کرد؛ سپس همان‌طور که به سینا نگاه می‌انداخت با شادی گفت:
- مهم نیست پسر، بس کنین همتون. این چه جویه! سخت نگیر سینا فردا به مامان بابات بگو یه ویلای جدید بگیرن و تموم.
سپس خم شد و با اشتیاق بسیار گیتار را برداشت، آن را باز به سوی سینا گرفت و با ذوق گفت:
- یه دهن دیگه بخون پسر، یکم از این حال و هوا بیرون بیایم.
همه با این حرف‌های سجاد موافقت کردند و باز سر و صدایشان بالا گرفت؛ اما مریم در سکوت به حصیر و تار و پودش خیره شد، یادآوری آن جیغ‌ها که واضح به گوشش می‌رسند، واقعاً او را دگرگون می‌کند. صدای نفس‌های کسی را می‌شنود که ناله می‌کند. گویی که در حال معاشقه است؛ اما با درد بسیار، این نرمال نیست!
سینا با رأی اکثریت مجدد روی صندلی نشست و آماده نواختن شد؛ اما نگاهش به مریم افتاد. حالش خراب شده و این به حتم بی‌دلیل نیست. او که می‌گوید این‌ها خرافات نیستند به حتم الکی از چیزی نمی‌ترسد! اگر واقعاً حرف‌هایش حقیقت داشته باشد، امشب به حتم نمی‌تواند سارا را تنها بگذارد! نه اکنون که طبق گفته‌های آن‌ها نیمی از ماجرایی را که نباید بدانند، می‌دانند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
تا ساعاتی بعد سارا و سینا در کنار آن جمع ماندند و شماره‌هایشان را رد و بدل کرده و در گروه‌هایشان همدیگر را اضافه کردند، ساعت چهار بعد از ظهر بود که گوشی سینا زنگ خورد. پدرش بود که از او می‌خواست به جایی که پیاده شده بودند بازگردد تا به خانه بروند، سینا با صمیمیت بسیار از بچه‌ها خداحافظی کرد و همراه با سارا که تازه توانسته بود با آن‌ها راحت حرف بزند به سوی پارکینگ قدم برداشت.
با دور شدن از آن‌ها سارا به عقب نگاه کرد، بچه‌ها هنوز هم دور هم بودند و در حال حرف زدن می‌خندیدند. لبخندی زد و به جلویش نگاه کرد. سپس با به یاد آوردن آن حرف‌ها درباره خانه‌ای که درون آن هستند، ترسیده و مضطرب از سینا پرسید:
- سینا، اون حرف‌ها، دروغ بودن دیگه؟
سینا بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت و خونسرد پاسخ داد:
- نمی‌دونم، به هر حال امشب کنارت می‌خوابم.
سارا از شنیدن این حرف خوشحال شد و نیمی از نگرانیش به کل از بین رفت. خشنود سرش را تکان داد و خندید، به دریا نگاه کرد و در افق بی‌کرانش غرق شد. ساحل و دریا از نزدیک خیلی زیباتر از توی گوشی‌ها هستند، این را تازه می‌فهمد. پس از چند دقیقه به پارکینگ رسیدند، سارا خیره به سپهری که خیس و گلی بود، خندید و متعجب از مادرش که با اکراه سپهر را با دو دستش گرفته بود پرسید:
- وای خدا، سپهر چرا اینطوریه؟
زهرا خشمگین از رفتن آن‌دو چشم غره‌ای به سارا رفت و با دلخوری گفت:
- چون تو رفتی کسی نبود مواظبش باشه!
سارا اخم کرد و خنده از روی لب‌هایش ماسید. خواست حرفی بزند که سینا همان‌طور که به سمت درب ماشین می‌رفت جدی گفت:
- شما که بودی مامان!
سپس دور شد که سارا سکوت کرده و دنبال سینا راه افتاد، برخلاف همیشه که سپهر را در آغوش می‌گرفت تا مادرش به کار هایش برسد این‌بار از کنار او گذشت و سپهر را با زهرا تنها گذاشت. شاید نیاز بود زهرا بفهمد این بچه اوست نه بچه سارا.
با رسیدن به ماشین کفش‌هایشان را تکاندند و سوار شدند. زهرا نیز با خشم سپهر را درون ماشین گذاشت و با نایلون بزرگی که گرفته بود، سپهر را در آغوش کشید تا ریگ های چسبیده به بدن و لباس هایش ماشین و لباس‌های خودش را کثیف نکند.
محمد از دستشویی بازگشت و به سوی ماشین قدم نهاد. درب آن را باز کرد و با دیدن سپهر قنداق شده در یک نایلون مشکی بزرگ خندید، خونسرد سوار ماشین شد و به راه افتاد. هوای امروز ابریست و احتمالاً به زودی باران ببارد، نیم ساعت دیگر نیز در راه بودند تا به ویلا رسیدند.
با پارک کردن ماشین درون ویلا زهرا کلافه سپهر را به داخل برد تا لباس‌هایش را عوض کند. محمد نیز به دنبالش رفت تا اگر کمکی می‌خواهد یاری رساند وگرنه که خیلی خسته بود و به خواب نیاز داشت، سینا به محض پیاده شدن از ماشین به سوی آلاچیق باغ قدم نهاد. سارا از ماشین پیاده شد و رفتن سینا را تماشا کرد، بودن در دل باغ بزرگ این ویلا حس خوبی به او نمی‌دهد. ترجیح می‌دهد درون خانه باشد. اما...
کلافه نیم نگاهی به خانه انداخت. آن موجودی که از او حرف می‌زدند درون خانه است مگر نه؟ درون باغ که پرسه نمی‌زند؟ نگران به سمت آلاچیق حرکت کرد و با ترس پا تند کرد تا سریع به سینا برسد. نمی‌خواست تنها بماند، حتی یک لحظه!
***
هشت شب هوا بارانیست. سپهر در آغوش مادرش روی تخت دو نفره اتاق اول به خواب رفته و محمد نیز در کنارشان آرام دراز کشیده است، سینا و سارا همچنان هنوز درون آلاچیق به سر می‌برند و مشغول هستند. سارا با گوشیش بازی می‌کند و سینا مشغول خواندن مجموعه اول قصه‌های شهر اشباح هست. گوشی را جلوی خود گرفته و هر از گاهی صفحه را به پایین هدایت می‌کند. اما سارا آن‌قدر مشغول و درگیر برنده شدن از آن اسلایم‌های درون بازی است که متوجه نیست هرچه بیشتر به صفحه نیرو وارد کند قرار نیست فرجی شده و او را برنده کند، تنها گوشیش را خراب می‌کند.
تند-تند انگشت‌هایش را روی صفحه جابه‌جا می‌کند. در میان کاراکتر‌های بازی ایثر را از همه بیشتر دوست دارد و کراش شدیدی روی آقای دیلو دارد. البته که نینگ گوانگ و شوگان را خدایان این بازی می‌داند، ترکیب کاراکترهایش از باد، یخ، برق و خاک است. اگر بتواند خوب بازی کند به حتم پیروز می شود، البته نمی‌دانم کی می‌فهمد که صفحه گوشیش داغ کرده و ممکن است منفجر شود.
هوای بارانی امشب حس خوبی را منتقل می‌کند. بوی خاک نم زده همه جا را در برگرفته و خواب آرامش بخشی را به افراد حاضر القا می‌کند، سارا خسته از بازی بسیار خمیازه می‌کشد. سرش را پس از سه ساعت از توی گوشی بیرون می‌آورد و به سینا نگاه می‌کند. کنارش نشسته و با اخمی غلیظ به صفحه خیره است، بی‌حال در حالی که نگاهش را به درختان خیس می‌اندازد می‌گوید:
- سینا خوابت نمیاد؟
سینا با این سوال نگاهش را از خط پنجم داستان گرفت و به سارا خیره شد. با دیدن چشم‌های قرمز سارا لبخندی زد و گوشی را خاموش کرد، سپس همان‌طور که از جایش بلند می‌شد گفت:
- چرا اتفاقاً منم خوابم میاد. بیا بریم!
سارا خوشحال از این حرف به سرعت بلند شد و گوشی را در جیب مانتوی بنفشش گذاشت. سپس همراه با سینا به سوی ویلا و عمارتش قدم نهادند، با رسیدن به جلوی ساختمان سارا لحظه‌ای دلهره گرفت. به سینا نگاه کرد. زیرا او بیخیال از پله‌ها بالا می‌رفت تا وارد خانه شود. نگران دنبالش راه افتاد و وارد خانه شد، سینا به سوی پله‌های متنهی به طبقه بالا قدم برداشت و بی‌حواس گفت:
- سارا تو توی اتاق آخر بخواب! هواش سرد تره، چون سرما رو دوست دار...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
سارا ترسیده به پلکان خیره شد. تاریکی زیر پله‌های شیشه‌ای او را می‌ترساند، چراغ‌های آشپزخانه و سالن خاموش است. تنها چراغ‌های کوچک بالای پلکان روشن است که این زیر آن‌ها را نقطه‌ای کور کرده، می‌ترسد اگر دستی از لای درز پله‌ها بیرون آید و پایش را بگیرد چه؟ اگر موجودی پاهایش را از آن زیر بکند چه؟ در افکارش خود را به هر نحوی می‌کشت و می‌بست که با صدای سینا از فکر بیرون پرید. روی پله‌ها ایستاده بود و با تعجب به سارا نگاه می‌کرد، کنجکاو پرسید:
- حالت خوبه؟
سارا با بغض سرش را به چپ و راست تکان داد و نگران زمزمه کرد:
- نه، من می‌ترسم!
سینا کلافه از این آشفتگی سارا پوزخندی زد و با شماتت گفت:
- بس کن سارا! همش دروغ بود، بیا زود باش. سجاد بهم گفت مریم همیشه با تازه واردها این شوخی رو می‌کنه، فرقی هم نداره کدوم ویلا رو اجاره کرده باشن.
سارا با شنیدن این حرف، ابرویش را بالا انداخت و حیران خیره به چشم‌های درخشان سینا پرسید:
- واقعاً؟ اما تو که گفت...
سینا خندید و دستش را بیخیال در هوا تکان داد.
- می‌خواستم بترسونمت، نمی‌دونستم این‌قدر بی‌جنبه‌ای!
سارا اخمی کرد و با خشم به سمت پله‌ها پا تند کرد. سپس در حالی که با سرعتی عجیب از پله‌هایی که تا چند لحظه پیش از آن‌ها می‌ترسید بالا می‌آمد غرید:
- به خدا می‌کشمت سینا!
سینا با رسیدن سارا به نزدیکش، سریع پای به فرار گذاشت و به سوی اولین اتاقی که نزدیک‌تر بود دوید. سارا با جیغ و فریاد او را دنبال کرد که ناگهان با در بسته اتاق سینا روبه‌رو شد، محکم دستش را به درب کوبید و با فریاد گفت:
- جرأت داری بیا بیرون سینا خان!
سینا از آن پشت همان‌طور که می‌خندید پاسخ داد:
- دیونه که نیستم خواهر عزیزم!
سارا کلافه از آن همه دروغ و تظاهر لگد محکمی به درب زد و به سوی اتاق آخر راهرو که طبق گفته سینا سردتر از همه بود قدم نهاد. سپس بخاطر مسخره شدنش توسط آن همه آدم خود را سرزنش کرد؛ زیرا همه فهمیده بودند او چقدر ترسوست و این زمینه‌ای شده بود تا او را آزادانه و بی مهابا بترسانند. بدتر از همه آن‌که برادرش هم با آن‌ها تبانی کرده بود! خشمگین درب را باز کرد و با ورودش به آن اتاق از حرکت ایستاد.
باد سردی به گونه‌هایش خورد که لحظه‌ای او را از تفکر وا داشت، چراغ را روشن کرد. اتاق چیز چندانی درون خود ندارد. یک تخت دو نفره با یک میز کوچک که برای وسایلش است، لبخندی زد و با لمس سرمای آن اتاق همه چیز را فراموش کرد. وارد شد و با بیرون آوردن مانتو و شالش به سمت تخت قدم نهاد، خوشحال خودش را روی آن پرت کرد و به زیر پتوی سبک وزن روی تخت رفت. شاد و خوشحال خواست چشم‌هایش را ببندد که با به یاد آوردن چیزی چشم گشود. چراغ را یادش رفت خاموش کند! لعنتی‌ای گفت، همیشه خدمتکارشان آن را خاموش می‌کرد؛ اما اکنون که او اینجا نبود! پس خسته و کلافه از زیر پتو بیرون آمد و به سمت کلید برق که کنار درب اتاق بود رفت. آن را بی‌حال خاموش کرد و به سختی در آن تاریکی به سوی تخت بازگشت، زیر پتو خزید و به پهلو خوابید. پنجره‌ای بزرگ و تمام قد جلویش بود؛ اما بخاطر کم نور بودن ماه امشب یا در واقع نبودش بخاطر ابرهای بارانی روشنایی اتاق را کم کرده است.
چشم‌های خمارش را مالید و بی‌حال افکارش را سر و سامان داد، از وقتی فهمیده است همه چیز دروغ بود خیلی حالش بهتر شده؛ گویی بار سنگینی را از روی قلبش برداشته‌اند. آسوده است و این گواه خوبیست. یعنی شب را می‌تواند آرام بخوابد؟ البته، اگر او بگذارد!
سینا نیز روی تخت دراز کشیده و دست‌هایش را زیر سرش قفل کرده، خیره به سقف اتاق در آن تاریکی فکر می‌کند. آن حرف‌ها واقعی بودند؟ اگر آره به حتم جان خانواده‌اش در خطر است. طبق حرف‌های مریم امشب را راحت می‌مانند؛ اما برای فردا چیزی خوب پیش نمی‌رود. کلافه آهی کشید و به پنجره نگاه کرد، ابرها هنوز هستند و باران هنوز هم در حال باریدن است. خسته پتو را بیشتر روی خود کشید و تا گردن زیر پتوست و از سرما به خود می‌لرزد. واقعاً سارا چطور می‌تواند این هوا را تحمل کند؟
چشم‌هایش درد می‌کنند؛ اما گوشی را روشن کرده و از ادامه آن داستان شروع به خواندن می‌کند. زیرا طبق استدلال خودش برای بیدار ماندن، داستان جای حساسش است و نمی‌تواند آن را رها کند وگرنه حسش می‌پرد! هرچند می‌دانم برای نگهبانی از سارا بیدار مانده، معتقد است خواندن داستان‌های ترسناک در شب توفیق و حس و حال دیگری دارد. این‌طور است؟ شاید! پس وقتی بداند کسی کنارش نشسته و دارد همراهش داستان را می‌خواند چه حسی به وی دست خواهد داد؟ به حتم چاشنی ترس درون داستان برایش بیشتر می‌شود. مگر نه؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
***
چهار بامداد، نیمه شب، آخرین اتاق خواب.

صدای قدم‌هایی به گوش می‌رسد؛ گویی یک زن است و کفش پاشنه بلند پوشیده، هوهوی باد آرام گرفته است و خانه در سکوتی وحشتناک به سر می‌برد. لحظه به لحظه صدا نزدیک‌تر می‌شود و صدای پاهایش را می‌شنوم. با آرامش راه می‌رود، گویی عجله‌ای برای رسیدن به مقصد ندارد. هر بار که پایش را روی سنگ‌ها می‌گذارد؛ گویی از ترس ترک بر می‌دارند و خورد می‌شوند. سارا خواب است، در اتاق آخر که سردتر از همه بود خواب شاه پریان را می‌بیند. آسوده است از آن‌که حرف‌ها واقعی نبوده و همه چیز یک شوخی مسخره بوده است.
سینا، تا چند دقیقه پیش داشت کتاب می‌خواند؛ اما ناگهان به خواب رفت و اکنون دارد خرخر می‌کند، معلوم است خیلی خودش را کنترل کرده تا خواب نرود. مثلاً قرار بود تا صبح مواظب سارا باشد تا اتفاقی برایش نیفتد، صدا به اتاق آخر نزدیک‌تر می‌شود.
پشت تخت درون اتاق ایستاده‌ام، گویی اکنون رسیده و پشت درب اتاق ایستاده. دلهره، ترس و اضطراب همه و همه در سکوت سنگین اتاق جان می‌گیرند. دستگیره درب اتاق آرام می‌لرزد و درب تکان می‌خورد، گویی باد پشت آن نشسته و سعی دارد آن را با کم‌ترین سر و صدا باز کند.
درب صدای کمی می‌دهد و دستگیره به پایین کشیده می‌شود، آهسته قفل درب باز شده و کم‌کم گشوده می‌شود. به تاریکی پشت درب خیره می‌شوم، چیزی یا کسی نیست و حتی کفشی هم وجود ندارد. به پایین نگاه می‌کنم، یک توپ! باز هم همان توپ پشمالوی سیاه رنگ است! خیره به او مجدد صدای کفش‌هایی را می‌شنوم. ضربان قلبم بالا می‌رود. این اصلاً خوب نیست.
توپ حرکت نمی‌کند؛ اما صدا نزدیک‌تر می‌شود. مشخص است که وارد اتاق شده، زیرا صدا آن‌قدر به تخت نزدیک است که گویی آن‌طرف تخت ایستاده و به من نگاه می‌کند؛ اما نه، به حتم سارا را نشانه گرفته زیرا مرا نمی‌بیند. نگران به سارایی خیره می‌شوم که در زیر پتو آسوده خوابیده است. تشک آن‌طرف تخت، کمی تکان می‌خورد و سپس فرو می‌رود. می‌ترسم و وحشت می‌کنم، خیره به آن می‌بینم که اکنون بیشتر فرو رفته و گویی آن موجود رویش نشسته است. مدتی بعد پتو آرام از روی گردنش کنار زده می‌شود و آرام‌آرام حرکت می‌کند. آن‌قدر آهسته است که سارا به حتم متوجه‌اش نمی‌شود.
ضربان قلبش منظم است و این نشان از حال خوبش می‌دهد. پتو، تا کمرش پایین می‌آید. سردی هوا سارا را از خواب و رویا بیرون می‌کشاند. گیج و مسـ*ـت خواب دستش را حرکت می‌دهد تا پتو را بالا بکشد که احتمالاً دستش به چیزی می‌خورد. لحظه‌ای مکث و سپس چشم‌های خمارش باز می‌شوند، به او نگاهی انداخته و اخم می‌کند. خیره به جای فرضی آن موجود نشسته روی تخت می‌گوید:
- سینا داری چی کار می‌کنی؟
بهت‌زده به جلویم خیره شدم. سینا که اینجا نیست! اصلاً کسی در اتاق حضور ندارد. پس سارا کی را می‌بیند؟! با سکوت سینای خیالیش اخم‌هایش بیشتر در هم می‌روند، سپس همان‌طور که می‌چرخد و به پهلوی مخالف می‌خوابد، با غرغر زمزمه می‌کند:
- مسخره بازیش گرفته این وقت شب، واسه من می‌خنده فکر می‌کنه...
ادامه حرفش را نشنیدم زیرا باز به خواب رفته است، نگران به جلو خیره شدم. تشک تخت هنوز فرو رفته مانده و این یعنی او این جاست. کسی که سارا او را سینا دیده و گویی می‌خندد! اما چرا؟ تمام بدنم می‌لرزد، نه بخاطر ترس بلکه بخاطر خنده‌اش! خنده در شب و تاریکی بی‌نهایت نشانه خوبی نیست، مگر نه؟!
لحظه‌ای بیشتر طول نمی‌کشد که پتوی روی سارا باز بالا می‌آید. تا گردنش را می‌گیرد و تشک تخت از فرو رفتگی بیرون می‌آید؛ گویا بلند شده و قصد رفتن دارد. صدای قدم‌ها مجدد به گوش می‌رسند؛ اما عجیب است، زیرا دور نشده‌ است. بلکه گویی دارد دور تخت می‌چرخد، ضربان قلبم بالاتر می‌رود، دارد به من نزدیک می‌شود. قدمی به عقب می‌روم؛ اما سریع‌تر از آنکه فکرش را بکنم به من می‌رسد و دستی گلویم را محکم می‌گیرد.
ناخن‌های بلندش در گردنم فرو می‌رود؛ اما من روح هستم پس چگونه می‌تواند مرا بدان جسم بگیرد؟ او مرا می‌بیند! یک جن است و این حقیقت دارد. زیرا آن‌ها در دوازده بُعد رفت و آمد دارند! دیوانه بودم که گمان می‌کردم او متوجه حضور من نیست. ترسیده‌ام! می‌لرزم و می‌خواهم جیغ بزنم تا کمک بخواهم؛ اما می‌دانم فایده ندارد زیرا کسی متوجه حضور من نیست. چشم‌هایم را می‌بندم، نمی‌توانم جرأت کنم و او را ببینم؛ اما سردی نفس‌هایش به گردنم می‌خورد. او آرام نفس می‌کشد؛ اما آن‌قدر نفسش با صداست که اگر نمی‌دانستم گمان می‌کردم یک گرگ کنارم است. صدای قورت دادن چیزی در گلویش را می‌شنوم. بدنم بهت‌زده است. خنثی مانده‌ام!
اگر انسان بودم به حتم نفس کشیدن را فراموش می‌کردم؛ اما نیستم و اکنون نمی‌دانم حالم چرا این‌گونه شده، دگرگون و مسـ*ـت. دیوانه‌ام انگار! دقایق همچون قرن‌ها می‌گذرد که بالاخره مرا رها می‌کند، ترسیده می‌خواهم فرار کنم که چیز لزج و بلندی بر گونه‌ام اصابت می‌کند. از سمت راست تا چپ صورتم ادامه پیدا کرده و جدا می‌شود. خیس است و بوی بسیار بدی می‌دهد! حالم خوب نیست، نیروی عجیبی دارد.
در سردرگمی بسیار صدا باز به گوش می‌رسد. صدای کفش‌هایش که انگار دوازده سانت ارتفاع دارند، دور می‌شود؛ اما این‌بار می‌رود. آن‌قدر آهسته که گویی صد سال طول می‌کشد تا به درب اتاق برسد، صدای بسته شدن آرام در و قیژ قیژش به من می‌فهماند که رفته. نفسم را عمیق بیرون می‌دهم، بی‌انرژی در هوا معلق مانده‌ام. آن خیسی هنوز هم هست و گویی قصد خشک شدن ندارد.
به حتم زبانش بود، زبانی دراز همچون مار، خیلی قدرتمند است؛ اما چرا؟ چه شده که یک موجود شیطانی آن‌قدر در یک خانه قوی شده است؟ آن هم خانه‌ای که برای خودش نیست! مکانی که او به آن تعلق ندارد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: زمرد
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
***
پنج بامداد.

اتاق سینا در سکوتی سهمگین غرق شده است، در جهان خواب پرسه می‌زند که با شنیدن صدای جیغ ممتد و بلندی وحشت‌زده از خواب می‌پرد، نگران و سرشار از عرق سرد به اطراف نگاه می‌کند. همه‌جا تاریک است، چیزی نمی‌بیند، نگران به دنبال گوشیش می‌گردد. باید یک جایی همین جا ها باشد. دست‌هایش را وحشت‌زده به طرفین می‌زند که با لمس یک شیع مخملی شوکه دستش را نگه می‌دارد. آن چیست؟ پشمالو است! بهت‌زده به سمت دستش نگاه می‌کند و ترسیده می‌گوید:
- این، این...
می‌ترسد! احساس خوبی ندارد گویی با لمس آن از حرف زدن معذور گشته، توان تکلمش را از دست داده و شوک بزرگی به بدنش وارد شده. ناباور به سرعت سعی کرد دستش را بردارد. آن را که رها می‌کند با وحشت نفس عمیقی می‌کشد. نفس نفس می‌زند و عرق می‌کند، با ترس خیره به مکانی نامشخص زمزمه کرد:
- های ب..بیکس بی!
بیکسبی نام هوش مصنوعی گوشیش است؛ اما آن‌قدر لرزش در صدایش هست که گوشی متوجه نشد و پاسخ نداد، دوباره و دوباره آن را بر زبان آورد. آن‌قدر آن را بد تلفظ می‌کند که گوشی بیچاره پاسخ نمی‌دهد. خیره به پنجره که پرده‌اش مدام تکان می‌خورد با ترس بیشتری باز تلاش کرد:
- های بیکسبی.
این‌بار درست گفت و گوشی روشن شد. صدای بیکسبی که می‌پرسد ارباب چه می‌خواهید در اتاق مسکوت پیچیده و سینا نفس عمیقی می‌کشد، به سرعت دستش را سمت گوشی که روی عسلی کنار تخت بود می‌برد. وحشت کرده و سعی دارد چراغ قوه را روشن کند؛ اما آن‌قدر بدنش از شوک می‌لرزد که نمی‌تواند آن دکمه را درست لمس کند.
بالاخره چراغ قوه روشن شده و اتاق به ناگاه از تاریکی بیرون می‌آید. ترسیده با چشم‌هایی بزرگ به همه جا نگاه می‌کند؛ اما چیزی در اتاق نیست! بهت‌زده به جایی که آن پشمالو را لمس کرد خیره شد. هیچ چیز! هیچ چیز واقعاً!
بیشتر می‌ترسد، زیرا مطمئن است توهم نزده و آن موجود گرم و پشمالو را واقعاً لمس کرده است! به سرعت از زیر پتو پایین می‌آید که با صدای گرومپ چیزی که روی پایش میفتد فریادی خفه سر می‌دهد. با دست‌هایی لرزان و قلبی مضطرب چراغ را پایین آورد. می‌ترسد هرچیز باشد، تمام صحنه‌های رمان‌ها به یادش می‌آیند. نبرد با شیاطین موجودات شیطانی بسیاری داشت. آدم‌های شهر تو خالی از آن بدتر! البته با دیدن کتاب قصه‌های سرزمین اشباح که قبل از خوابیدن آن را می‌خواند آسوده نفسش را بیرون داد. کتاب را برداشت و آن را روی تخت نهاد، سپس با خستگی زمزمه کرد:
- لعنت بهت مریم!
نگران به سمت درب اتاق رفت و آن را آهسته باز کرد. با تردید و ترس تک‌تک اتاق‌هایی که می‌دانست خانواده‌اش درون آن‌ها خوابیده‌اند را جست‌و‌جو کرد تا مبادا برایشان اتفاق بدی افتاده باشد؛ اما خوشبختانه خبری نیست. همه حالشان خوب است؛ حتی سارا هم آسوده خوابیده!
با خیال راحت به سوی پلکان رفت. آن‌قدر ترسیده و عرق کرده است که گویی نیمی از آب بدنش را از دست داده، با خستگی و تزلزل از پله‌های شیشه‌ای پایین آمد. خواب آلود به سوی آشپزخانه می‌رود تا آب بخورد، از کنار تلویزیون گذشت و به سوی یخچال که دو متر با تلویزیون فاصله دارد رفت. بی‌حال درب سفید یخچال را باز می‌کند، نور درون آن اذیتش کرد برای همان چشم‌هایش را تنگ کرد و به دنبال آب آن را کاوید که با شنیدن صدای تیک سریع به اطراف چشم دوخت، کسی نیست! تاریکی خانه را بلعیده و سالن نقطه کور بسیاری دارد؛ اما به ظاهر چیزی درون آن سیاهی حرکت نمی‌کند!
شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌خواهد باز به یخچال نگاه کند که صدایی او را بهت‌زده در جای خود خشک می‌کند.
- می‌دونین آقای فردوسی پور، فوتبال ایران...
شوکه و ناباور به تلویزین خیره می‌شود که اکنون در حال پخش برنامه نود است؛ اما برنامه نود که مدتی‌ست ساختش تمام شده! فردوسی پور نشسته و کارشناس فوتبال جلویش در حال سخنرانی است. ناباور به سمت تلویزین قدم بر می‌دارد، خیره به تلویزیون جلو می‌رود. دستش را دراز می‌کند تا آن را خاموش کند که تصویری را درون عمق صفحه نمایش تلویزیون می‌بیند. یک زن گویی پشت سرش ایستاده و دارد با لبخند به او نگاه می‌کند!
سینا ترسیده به سرعت روی برگرداند تا پشت سرش را ببیند؛ اما کسی نیست، هیچکس!
ترسید، این‌بار دیگر وحشت کرده. بی‌خیال خاموش کردن تلویزیون شده و درب یخچال را به سرعت بر هم کوبید. با سرعتی بسیار به سوی پله‌ها دوید و با ذکر بسم الله زیر لب شروع به بالا رفتن از پلکان کرد، صدای قدم‌هایش که از پله بالا می‌رود تپ‌تپ سکوت خانه را به بازی می‌گیرد. بر روی آخرین پله‌پایش را حرکت می‌دهد تا به سوی اتاقش برود که دستی پایش را از لابه‌لای فضای خالی میان پله‌ای می‌گیرد. بهت زده، شوکه و ناباور از حرکت ایستاد و خیره به دیوار جلویش سکوت کرد. چشم‌هایش آن‌قدر از ترس گشاد شده‌اند که نای باز شدن بیشتر را ندارند.
می‌لرزد، می‌ترسد به پایین نگاه کند زیرا دست‌های استخوانی را احساس می‌کند که پایش را هر لحظه محکم‌تر می‌فشرد و گویی سعی دارد آن را به زیر پله بکشاند، چشم‌هایش را می‌بندد، دست‌هایش را مشت می‌کند و با نفس عمیقی از ته دل فریاد می‌زند. او ظرفیت روبه‌رو شدن با داستان‌های واقعی را ندارد! نه باور کنید سخت است! نصفش ادعاست.
صدای فریاد ترسیده‌اش در کل خانه پیچید و همه جا را در بر گرفت، صدایی یک دست و تیز که دیوارها را به لرزه در آورد. محمد با شنیدن آن فریاد بلند، وحشت‌زده از خواب پرید. سراسیمه از تخت پایین آمد و درب را شتابان باز کرد، با دیدن سینا که دم پله‌ها ایستاده و به خود می‌لرزد به سرعت به طرف او دوید و با نگرانی پسرش را در آغوش کشید.
پسرک بی چاره چشم‌هایش را بسته بود و همچون بید به خود می‌لرزید، نمی‌توانست حرف بزند و فکش منقبض شده بود. محمد نگاهی به صورت سینا انداخت؛ گویا دچار وحشت بسیاری شده، پس ترسیده سیلی نسبتاً محکمی به سینا زد و با صدای بلندی در گوش‌هایش گفت:
- سینا به خودت بیا پسر! سینا منم بابا. سینا!
سینا با پیچیدن صدای محمد در گوشش دست از جیغ کشیدن برداشت و چشم‌هایش را وحشت‌زده گشود، خیره به محمد با بهت و ناباوری زمزمه کرد:
- باید بریم! از این خونه باید بریم. بابا بیا بریم.
زهرا ترسیده از راه رسید و سینا را نگران بغل کرد، سپس همان‌طور که سرش را نوازش می‌کرد با قلبی تپنده و صدایی بغض آلود پرسید:
- سینا مامان خوبی؟ چی شدی؟ سینا من اینجام آروم باش. چرا مثل بید می‌لرزی؟

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین