- May
- 362
- 2,060
- مدالها
- 3
با رسیدن به آن اتاق، به سوی تخت قدم نهاد. با تردید به زیرتخت که بسیار تاریک بود نگاهی انداخت. یک شیع تاریک، یک توپ؟ آن هم این زیر؟ شاید برای مسافرهای قبلی بوده، خم شد و سرش را پایینتر آورد. با تاخیر به انتها نگاه کرد. سیاهی مطلق چشمهایش را آزار داد؛ اما مدتی بعد به آن عادت کرد. تنها چیزی که میبیند تاریکی است. نه بیشتر و نه کمتر! در کمال تعجب حتی دیوار زیر تخت را هم نمیبیند! این حد تاریکی نرمال است؟ متعجب شانهای بالا انداخت و خواست از روی زمین بلند شود که با شنیدن صدای فس فسی، با تردید دوباره به زیر تخت نگاه کرد. چیزی نیست! ابروهایش را بالا انداخت و خیره به روتختی سیاه تخت با تعجب گفت:
- صدای چی بود؟
نگاهش را باز به تاریکی زیر تخت داد که مجدد آن صدا به گوشش رسید، اینبار مطمئن شد که اشتباه نشنیده و توهم نزده است! کمی در جای خود جا به جا شد و ترسی به وجودش افتاد. زیرا گمان میکرد یک موش در زیر تخت است، او از موش بیشتر از هرچیز میترسد. پس بالافاصله از روی زمین بلند شد و به سمت مرد خوابیده روی تخت خم شد. دستش را روی پهلوی پدرش نهاد و محکم او را تکان داد، محمد بیچاره با شوک ناگهانی از خواب پرید و سریع در جای خود نشست. با ترس به سارا نگاه کرد و وحشتزده پرسید:
- چی شده؟!
سارا شرمنده ببخشیدی زیر لب زمزمه کرد و در حالی که نگران به پدر خواب آلودش نگاه میکرد پاسخ داد:
- مامان گفت بیدارت کنم.
محمد با حرف سارا آرام گرفت و آهی کشید. سپس سرش را بالا و پایین کرد، خسته چشمهایش را مالش داد و خمیازهای کشید. سارا اما با انجام کارش ماندن در اتاقی که موش دارد را جایز ندانست؛ پس به سرعت از اتاق بیرون رفته و به سمت پلهها پا تند کرد. در راه با رسیدن به پلکان به آن فکر کرد که چرا در خانهای به این گرانی و شیکی باید موش وجود داشته باشد؟
شانهای بالا انداخت و به سمت آشپزخانه رفت. زهرا روی یکی از صندلیهای میز نهارخوری چهار نفره نشسته بود و با گوشیاش بازی میکرد، صندلی کنار مادرش را بیرون کشید و روی آن نشست. سپس در حالی که به زهرا و گوشی سفیدش نگاه میکرد که مدام انگشتهایش روی صفحه بالا و پایین میشد، پرسید:
- قراره بریم بیرون؟
زهرا آهسته سرش را تکان داد و در حالی که همزمان برای دوستهایش تایپ میکرد پاسخ داد:
- آره، دریا!
سارا سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد و در سکوت به سپهر خیره شد. روی مبل نشسته و به تلویزیون که برنامه کودک پخش میکند خیره است، سارا نیز به تلویزیون نگاه کرد، مل مل و بز باش مثل همیشه داشتند با گلی بحث میکردند. لبخندی زد، یادش بخیر در کوکی زیاد این برنامه را میدید. همیشه هم میگفت من سارا پشم آبادی هستم و با مل مل فامیلم، چقدر که بچههای فامیل به او میخندیدند. اکنون با گذشت سالها و بزرگ شدناش میداند که نباید هرچیزی را جلوی همه به زبان بیاورد؛ اما آیا سن دوازده سالگی برای فهمیدن این نکتهها بسیار کم نیست؟ شاید نه! کودکانی که پدر و مادر در کنارشان نباشند، زودتر از دیگران بزرگ شده و مستقل خواهند شد. آری این حقیقت محض است.
بیحوصله به صندلی تکیه داد و با اندوه به تلویزیون خیره شد که زهرا خطاب به وی گفت:
- سارا برو به سینا بگو بیاد، کتاب منم بیار لطفاً!
سارا ابرویی بالا انداخت و متعجب به مادرش که نگاهش قفل گوشی بود خیره شد و پرسید:
- سینا؟ مگه کجاست؟
زهرا همانطور که حواسش به پاسخ همکارش در گروه تلگرامی بود سرسری پاسخ داد:
- توی آلاچیق، وسط باغ!
سارا اخم کرد و از روی صندلی بلند شد. به سمت درب ساختمان رفت و با خشم درب را باز کرد، با بیرون آمدن از خانه نفس عمیقی کشید و به باغ جلویش خیره شد. هوا سرداست؛ اما نه آنقدر که لازم باشد کاپشنش را بپوشد، زیرا فردی به شدت گرماییاست. پس آسوده از پلهها پایین آمد و با رسیدن به باغ نگاهش به مسیر شنی افتاد، بیحوصله وارد مسیر شد و با طی کردن پیچهای فراوان به آلاچیق میان باغ رسید. ابرویی بالا انداخت و با دیدن سینا که روی صندلیها نشسته بود به او نزدیک شد، بی حوصله خطاب به سینا درحالی که با نگاهش به دنبال کتاب میگشت گفت:
- بلند شو مامان گفت میخوایم بریم بیرون!
سینا ابرویی بالا انداخت و در حالی که نگاهش را از روی درخت خرمالوی جلویش میگرفت، کنجکاو پرسید:
- کجا؟
سارا شانهای بالا انداخت و بی حال؛ خود نیز کنار سینا روی صندلیهای نرم نشست. نگاهی به کتاب روی میز انداخت و پاسخ داد:
- دریا! شمال دیگه چی داره جز جنگل و دریا؟
سینا خندید و با نگاهی به سارا با تمسخر گفت:
- حوصله نداری چرا؟ الان مثلاً دهنت کنده شد جواب دادی؟
سارا بیتوجه به او و کنایههای همیشگیش خم شد و کتاب روی میز را برداشت. نگاهی به جلد قرمزش انداخت. نبرد با شیاطین، لرد لارس. ابرویی بالا انداخت، از کی تا به حال مادرش به داستانهای ترسناک روی آورده؟ تا به یاد داشت کتاب خانهاش همیشه پر از رمان های تخیلی و فانتزی بود! اولین بار است که در دستهایش کتابی با ژانر ترسناک میبیند! سینا با دیدن نگاه خیره و متعجب سارا بر روی نام کتاب سرش را نزدیک گوشهایش آورد و با زمزمهای آرام و لحنی که سعی داشت ترسناک باشد گفت:
- از کجا معلوم، شاید یکی به تور ماهم بخوره!
- صدای چی بود؟
نگاهش را باز به تاریکی زیر تخت داد که مجدد آن صدا به گوشش رسید، اینبار مطمئن شد که اشتباه نشنیده و توهم نزده است! کمی در جای خود جا به جا شد و ترسی به وجودش افتاد. زیرا گمان میکرد یک موش در زیر تخت است، او از موش بیشتر از هرچیز میترسد. پس بالافاصله از روی زمین بلند شد و به سمت مرد خوابیده روی تخت خم شد. دستش را روی پهلوی پدرش نهاد و محکم او را تکان داد، محمد بیچاره با شوک ناگهانی از خواب پرید و سریع در جای خود نشست. با ترس به سارا نگاه کرد و وحشتزده پرسید:
- چی شده؟!
سارا شرمنده ببخشیدی زیر لب زمزمه کرد و در حالی که نگران به پدر خواب آلودش نگاه میکرد پاسخ داد:
- مامان گفت بیدارت کنم.
محمد با حرف سارا آرام گرفت و آهی کشید. سپس سرش را بالا و پایین کرد، خسته چشمهایش را مالش داد و خمیازهای کشید. سارا اما با انجام کارش ماندن در اتاقی که موش دارد را جایز ندانست؛ پس به سرعت از اتاق بیرون رفته و به سمت پلهها پا تند کرد. در راه با رسیدن به پلکان به آن فکر کرد که چرا در خانهای به این گرانی و شیکی باید موش وجود داشته باشد؟
شانهای بالا انداخت و به سمت آشپزخانه رفت. زهرا روی یکی از صندلیهای میز نهارخوری چهار نفره نشسته بود و با گوشیاش بازی میکرد، صندلی کنار مادرش را بیرون کشید و روی آن نشست. سپس در حالی که به زهرا و گوشی سفیدش نگاه میکرد که مدام انگشتهایش روی صفحه بالا و پایین میشد، پرسید:
- قراره بریم بیرون؟
زهرا آهسته سرش را تکان داد و در حالی که همزمان برای دوستهایش تایپ میکرد پاسخ داد:
- آره، دریا!
سارا سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد و در سکوت به سپهر خیره شد. روی مبل نشسته و به تلویزیون که برنامه کودک پخش میکند خیره است، سارا نیز به تلویزیون نگاه کرد، مل مل و بز باش مثل همیشه داشتند با گلی بحث میکردند. لبخندی زد، یادش بخیر در کوکی زیاد این برنامه را میدید. همیشه هم میگفت من سارا پشم آبادی هستم و با مل مل فامیلم، چقدر که بچههای فامیل به او میخندیدند. اکنون با گذشت سالها و بزرگ شدناش میداند که نباید هرچیزی را جلوی همه به زبان بیاورد؛ اما آیا سن دوازده سالگی برای فهمیدن این نکتهها بسیار کم نیست؟ شاید نه! کودکانی که پدر و مادر در کنارشان نباشند، زودتر از دیگران بزرگ شده و مستقل خواهند شد. آری این حقیقت محض است.
بیحوصله به صندلی تکیه داد و با اندوه به تلویزیون خیره شد که زهرا خطاب به وی گفت:
- سارا برو به سینا بگو بیاد، کتاب منم بیار لطفاً!
سارا ابرویی بالا انداخت و متعجب به مادرش که نگاهش قفل گوشی بود خیره شد و پرسید:
- سینا؟ مگه کجاست؟
زهرا همانطور که حواسش به پاسخ همکارش در گروه تلگرامی بود سرسری پاسخ داد:
- توی آلاچیق، وسط باغ!
سارا اخم کرد و از روی صندلی بلند شد. به سمت درب ساختمان رفت و با خشم درب را باز کرد، با بیرون آمدن از خانه نفس عمیقی کشید و به باغ جلویش خیره شد. هوا سرداست؛ اما نه آنقدر که لازم باشد کاپشنش را بپوشد، زیرا فردی به شدت گرماییاست. پس آسوده از پلهها پایین آمد و با رسیدن به باغ نگاهش به مسیر شنی افتاد، بیحوصله وارد مسیر شد و با طی کردن پیچهای فراوان به آلاچیق میان باغ رسید. ابرویی بالا انداخت و با دیدن سینا که روی صندلیها نشسته بود به او نزدیک شد، بی حوصله خطاب به سینا درحالی که با نگاهش به دنبال کتاب میگشت گفت:
- بلند شو مامان گفت میخوایم بریم بیرون!
سینا ابرویی بالا انداخت و در حالی که نگاهش را از روی درخت خرمالوی جلویش میگرفت، کنجکاو پرسید:
- کجا؟
سارا شانهای بالا انداخت و بی حال؛ خود نیز کنار سینا روی صندلیهای نرم نشست. نگاهی به کتاب روی میز انداخت و پاسخ داد:
- دریا! شمال دیگه چی داره جز جنگل و دریا؟
سینا خندید و با نگاهی به سارا با تمسخر گفت:
- حوصله نداری چرا؟ الان مثلاً دهنت کنده شد جواب دادی؟
سارا بیتوجه به او و کنایههای همیشگیش خم شد و کتاب روی میز را برداشت. نگاهی به جلد قرمزش انداخت. نبرد با شیاطین، لرد لارس. ابرویی بالا انداخت، از کی تا به حال مادرش به داستانهای ترسناک روی آورده؟ تا به یاد داشت کتاب خانهاش همیشه پر از رمان های تخیلی و فانتزی بود! اولین بار است که در دستهایش کتابی با ژانر ترسناک میبیند! سینا با دیدن نگاه خیره و متعجب سارا بر روی نام کتاب سرش را نزدیک گوشهایش آورد و با زمزمهای آرام و لحنی که سعی داشت ترسناک باشد گفت:
- از کجا معلوم، شاید یکی به تور ماهم بخوره!
آخرین ویرایش توسط مدیر: