- May
- 362
- 2,060
- مدالها
- 3
سینا متوجه موقعیت خود نیست. آنقدر از لمس آن دست چندش به پایش شوکه شده که توان تفکر و تحلیل خود را از دست داده، زهرا وحشت زده از دیدن چشمهای سیاه شده و به خون نشسته پسرش او را در آغوش خود فرو برد و با لرزی در تمام اندامش خطاب به محمد گفت:
- محمد بچم داره از ترس میمیره! اگر تشنج کنه چی؟ حرف نمیزنه محمد، زنگ بزن اورژانس زود باش.
محمد بهتزده و حیران به سینایی خیره است که کف از دهانش بیرون میآید و قطرهقطره بر روی سرامیکها میریزد. باورش نمیشود پسرش به این روز افتاده، اصلاً چطور ناگهان؟ چه شده است که... در افکارش غوطهور است که با صدای جیغ بلند زهرا و گریههای متوالیش به خود میآید.
- محمد! معطل چی هستی؟ برو دیگه، زنگ برن آمبولانس بیاد. بچم داره از دست میره!
محمد از بهت بیرون آمد و به سینا خیره شد. میلرزد، تمام بدنش میلرزد و سرش به چپ و راست پرت میشود. نه! ممکن نیست تشنج کرده باشد! زهرا او را محکم در آغوش گرفت و سعی کرد لرزشش را متوقف کند. سینا اما چیزی نمیفهمد، فقط مدام حس لمس آن دست به افکارش حجوم میآورد. آن دست استخوانی پایش را گرفت، او میخواست وی را به زیر بکشاند. آن...
با بیشتر شدن لرزش بدنش زهرا ناچار شد او را رها کند تا روی زمین بخوابد، محمد دواندوان بلند شد و به دنبال گوشی سمت اتاق دوید. زهرا ترسیده و وحشت زده سینا را با فشار زیادی روی زمین سرد خواباند و با ترس روی شکم پسرش نشست، با پاهایش پاهای او را قفل کرد و با دستهایش دستهای وی را گرفت تا آنقدر به هوا نپرد؛ اما سرش را نمیتوانست نگه دارد.
سینا مدام از ترس و وحشت سرش را به چپ و راست تکان میدهد، چشمهایش ورم کردهاند و با شوک به سقف خیره است. مردمک قهوهای رنگش اکنون سیاه است، خالی از هر حسی و تنها وحشت در آن هویدا میکند. سفیدی چشمهایش به قرمزی زده و گویی با گواش قرمز آنها را رنگ کردهاند.
پسرک بیچاره مفزش قفل کرده است. نمیتواند نفس بکشد، کفهای سفید هنوز از دهانش بیرون میزند. آنها را مستأصل به بیرون تف میکند تا بلکه راه نفسش باز شود؛ اما فایدهای ندارد. در این سمت که زهرا شاهد تمام ماجراست، محمد با دستانی لرزان و چشمهایی مردد شماره آمبولانس را که اکنون حتی مطمئن نیست چند است میگیرد، 125؟ شماره بوق خورده و با گذر چند لحظه تماس برقرار میشود. صدای مرد خواب آلود پشت تلفن محمد را به خود میآورد.
- بفرمایید.
محمد ترسیده با افکاری مغشوش تندتند شروع به حرف زدن میکند:
- ب..بچم تشنج کرده، لطفاً بیاین! کمک میخوام. من...
مرد آتشنشان که متوجه بد بودن حال محمد شده بود سریع از روی صندلی گرم و نرم خود بلند شد و به سمت میز رفت. قلم و کاغذی برداشت و با آرامش گفت:
- آقا لطفا آروم باشین، آدرس رو بگین؛ تا چند لحظه دیگه آمبولانس میرسه.
محمد که هنوزم متوجه نبود با آتش نشانی تماس گرفته مستأصل به شماره نگاهی انداخت و مجدد گوشی را کنار گوشش قرار داد. با کمی منمن و تعلل گفت:
- اوجی آباد، لاله یک هشتم. پلاک سه، یه ویلای سفید با درب سفیده!
آتش نشان با آرامش تمام آدرس را روی کاغد نوشت و سپس با خونسردی گفت:
- نفس عمیق بکشید الان آمبولانس میرسه!
سپس تماس را قطع کرده و بلافاصله به 115 زنگ زد. مشخصات خانه و بیمار را داد و پس از تشکر کادر درمان تماس را قطع کرد، سپس با آسودگی خاطر مجدد روی صندلیش نشست و نفس عمیقی کشید. خسته سرش را به صندلی تکیه داد و زمزمه کرد:
- بهشون گفته بودم این خونه رو نباید اجاره بدن.
متعجب به وی خیره شدم. حتی او نیز از این خانه و موجود تاریک درونش آگاه بود؟ پس برای همان بجای آنکه به مرد بگوید اینجا آتش نشانی است نه اورژانس آدرس را تحویل گرفت! گویا این اولین بار نیست.
محمد با قطع شدن تماس ناامید روی زمین فرود آمد، با لمس سردی زمین و آن سرامیکهای مرمر سفید رنگ موقعیت کنونی خود را درک کرد. سینا، سینا چه شد؟ به سرعت از روی زمین بلند شد و از اتاق بیرون پرید. با دیدن زهرا که روی شکم سینا نشسته و با گریه سعی دارد او را آرام کند، به سمتش دوید. با نزدیک شدن به او زهرا گریان گفت:
- محمد سرش رو بگیر! بچم سرش داره خون میاد از بس به زمین زد.
محمد با بهت سمت سر سینا آمد و با زانو زدن بالای سرش سر زخمی پسرش را با تمام قدرت گرفت تا نتواند آن را به زمین بکوبد، آنها گمان میکردند این طوری سینا حالش بهتر است؛ اما همه چیز بدتر شده بود، دستهای آنها با فشاری که بر سینا وارد میکرد برای وی حس لمس آن دست استخوانی را تداعی میکند. گویی اکنون آن دست تمام بدنش را گرفته و سعی دارد او را در زمین سنگی فرو ببرد.
از آنطرف راهی برای تنفس ندارد. به سختی نفس میکشد گویی دارد آخرین تقلاها را برای اکسیژن بیشتر با تکان دادن سرش انجام میدهد، زهرا و محمد مطلع نیستند؛ اما اگر ادامه بدهند با دستهای خودشان بچه را میکشند! محمد با بغضی مردانه خیره به کفهای توی دهان سینا با ترس پرسید:
- چرا این طوری شده؟
- محمد بچم داره از ترس میمیره! اگر تشنج کنه چی؟ حرف نمیزنه محمد، زنگ بزن اورژانس زود باش.
محمد بهتزده و حیران به سینایی خیره است که کف از دهانش بیرون میآید و قطرهقطره بر روی سرامیکها میریزد. باورش نمیشود پسرش به این روز افتاده، اصلاً چطور ناگهان؟ چه شده است که... در افکارش غوطهور است که با صدای جیغ بلند زهرا و گریههای متوالیش به خود میآید.
- محمد! معطل چی هستی؟ برو دیگه، زنگ برن آمبولانس بیاد. بچم داره از دست میره!
محمد از بهت بیرون آمد و به سینا خیره شد. میلرزد، تمام بدنش میلرزد و سرش به چپ و راست پرت میشود. نه! ممکن نیست تشنج کرده باشد! زهرا او را محکم در آغوش گرفت و سعی کرد لرزشش را متوقف کند. سینا اما چیزی نمیفهمد، فقط مدام حس لمس آن دست به افکارش حجوم میآورد. آن دست استخوانی پایش را گرفت، او میخواست وی را به زیر بکشاند. آن...
با بیشتر شدن لرزش بدنش زهرا ناچار شد او را رها کند تا روی زمین بخوابد، محمد دواندوان بلند شد و به دنبال گوشی سمت اتاق دوید. زهرا ترسیده و وحشت زده سینا را با فشار زیادی روی زمین سرد خواباند و با ترس روی شکم پسرش نشست، با پاهایش پاهای او را قفل کرد و با دستهایش دستهای وی را گرفت تا آنقدر به هوا نپرد؛ اما سرش را نمیتوانست نگه دارد.
سینا مدام از ترس و وحشت سرش را به چپ و راست تکان میدهد، چشمهایش ورم کردهاند و با شوک به سقف خیره است. مردمک قهوهای رنگش اکنون سیاه است، خالی از هر حسی و تنها وحشت در آن هویدا میکند. سفیدی چشمهایش به قرمزی زده و گویی با گواش قرمز آنها را رنگ کردهاند.
پسرک بیچاره مفزش قفل کرده است. نمیتواند نفس بکشد، کفهای سفید هنوز از دهانش بیرون میزند. آنها را مستأصل به بیرون تف میکند تا بلکه راه نفسش باز شود؛ اما فایدهای ندارد. در این سمت که زهرا شاهد تمام ماجراست، محمد با دستانی لرزان و چشمهایی مردد شماره آمبولانس را که اکنون حتی مطمئن نیست چند است میگیرد، 125؟ شماره بوق خورده و با گذر چند لحظه تماس برقرار میشود. صدای مرد خواب آلود پشت تلفن محمد را به خود میآورد.
- بفرمایید.
محمد ترسیده با افکاری مغشوش تندتند شروع به حرف زدن میکند:
- ب..بچم تشنج کرده، لطفاً بیاین! کمک میخوام. من...
مرد آتشنشان که متوجه بد بودن حال محمد شده بود سریع از روی صندلی گرم و نرم خود بلند شد و به سمت میز رفت. قلم و کاغذی برداشت و با آرامش گفت:
- آقا لطفا آروم باشین، آدرس رو بگین؛ تا چند لحظه دیگه آمبولانس میرسه.
محمد که هنوزم متوجه نبود با آتش نشانی تماس گرفته مستأصل به شماره نگاهی انداخت و مجدد گوشی را کنار گوشش قرار داد. با کمی منمن و تعلل گفت:
- اوجی آباد، لاله یک هشتم. پلاک سه، یه ویلای سفید با درب سفیده!
آتش نشان با آرامش تمام آدرس را روی کاغد نوشت و سپس با خونسردی گفت:
- نفس عمیق بکشید الان آمبولانس میرسه!
سپس تماس را قطع کرده و بلافاصله به 115 زنگ زد. مشخصات خانه و بیمار را داد و پس از تشکر کادر درمان تماس را قطع کرد، سپس با آسودگی خاطر مجدد روی صندلیش نشست و نفس عمیقی کشید. خسته سرش را به صندلی تکیه داد و زمزمه کرد:
- بهشون گفته بودم این خونه رو نباید اجاره بدن.
متعجب به وی خیره شدم. حتی او نیز از این خانه و موجود تاریک درونش آگاه بود؟ پس برای همان بجای آنکه به مرد بگوید اینجا آتش نشانی است نه اورژانس آدرس را تحویل گرفت! گویا این اولین بار نیست.
محمد با قطع شدن تماس ناامید روی زمین فرود آمد، با لمس سردی زمین و آن سرامیکهای مرمر سفید رنگ موقعیت کنونی خود را درک کرد. سینا، سینا چه شد؟ به سرعت از روی زمین بلند شد و از اتاق بیرون پرید. با دیدن زهرا که روی شکم سینا نشسته و با گریه سعی دارد او را آرام کند، به سمتش دوید. با نزدیک شدن به او زهرا گریان گفت:
- محمد سرش رو بگیر! بچم سرش داره خون میاد از بس به زمین زد.
محمد با بهت سمت سر سینا آمد و با زانو زدن بالای سرش سر زخمی پسرش را با تمام قدرت گرفت تا نتواند آن را به زمین بکوبد، آنها گمان میکردند این طوری سینا حالش بهتر است؛ اما همه چیز بدتر شده بود، دستهای آنها با فشاری که بر سینا وارد میکرد برای وی حس لمس آن دست استخوانی را تداعی میکند. گویی اکنون آن دست تمام بدنش را گرفته و سعی دارد او را در زمین سنگی فرو ببرد.
از آنطرف راهی برای تنفس ندارد. به سختی نفس میکشد گویی دارد آخرین تقلاها را برای اکسیژن بیشتر با تکان دادن سرش انجام میدهد، زهرا و محمد مطلع نیستند؛ اما اگر ادامه بدهند با دستهای خودشان بچه را میکشند! محمد با بغضی مردانه خیره به کفهای توی دهان سینا با ترس پرسید:
- چرا این طوری شده؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: