جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [داستان پلکان مرگ] اثر«سادات.82 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سادات.82 با نام [داستان پلکان مرگ] اثر«سادات.82 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,160 بازدید, 27 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [داستان پلکان مرگ] اثر«سادات.82 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
سینا متوجه موقعیت خود نیست. آن‌قدر از لمس آن دست چندش به پایش شوکه شده که توان تفکر و تحلیل خود را از دست داده، زهرا وحشت زده از دیدن چشم‌های سیاه شده و به خون نشسته پسرش او را در آغوش خود فرو برد و با لرزی در تمام اندامش خطاب به محمد گفت:
- محمد بچم داره از ترس می‌میره! اگر تشنج کنه چی؟ حرف نمیزنه محمد، زنگ بزن اورژانس زود باش.
محمد بهت‌زده و حیران به سینایی خیره است که کف از دهانش بیرون می‌آید و قطره‌قطره بر روی سرامیک‌ها می‌ریزد. باورش نمی‌شود پسرش به این روز افتاده، اصلاً چطور ناگهان؟ چه شده است که... در افکارش غوطه‌ور است که با صدای جیغ بلند زهرا و گریه‌های متوالیش به خود می‌آید.
- محمد! معطل چی هستی؟ برو دیگه، زنگ برن آمبولانس بیاد. بچم داره از دست میره!
محمد از بهت بیرون آمد و به سینا خیره شد. می‌لرزد، تمام بدنش می‌لرزد و سرش به چپ و راست پرت می‌شود. نه! ممکن نیست تشنج کرده باشد! زهرا او را محکم در آغوش گرفت و سعی کرد لرزشش را متوقف کند. سینا اما چیزی نمیفهمد، فقط مدام حس لمس آن دست به افکارش حجوم می‌آورد. آن دست استخوانی پایش را گرفت، او می‌خواست وی را به زیر بکشاند. آن...
با بیشتر شدن لرزش بدنش زهرا ناچار شد او را رها کند تا روی زمین بخوابد، محمد دوان‌دوان بلند شد و به دنبال گوشی سمت اتاق دوید. زهرا ترسیده و وحشت زده سینا را با فشار زیادی روی زمین سرد خواباند و با ترس روی شکم پسرش نشست، با پاهایش پاهای او را قفل کرد و با دست‌هایش دست‌های وی را گرفت تا آن‌قدر به هوا نپرد؛ اما سرش را نمی‌توانست نگه دارد.
سینا مدام از ترس و وحشت سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد، چشم‌هایش ورم کرده‌اند و با شوک به سقف خیره است. مردمک قهوه‌ای رنگش اکنون سیاه است، خالی از هر حسی و تنها وحشت در آن هویدا می‌کند. سفیدی چشم‌هایش به قرمزی زده و گویی با گواش قرمز آن‌ها را رنگ کرده‌اند.
پسرک بیچاره مفزش قفل کرده است. نمی‌تواند نفس بکشد، کف‌های سفید هنوز از دهانش بیرون می‌زند. آن‌ها را مستأصل به بیرون تف می‌کند تا بلکه راه نفسش باز شود؛ اما فایده‌ای ندارد. در این سمت که زهرا شاهد تمام ماجراست، محمد با دستانی لرزان و چشم‌هایی مردد شماره آمبولانس را که اکنون حتی مطمئن نیست چند است می‌گیرد، 125؟ شماره بوق خورده و با گذر چند لحظه تماس برقرار می‌شود. صدای مرد خواب آلود پشت تلفن محمد را به خود می‌آورد.
- بفرمایید.
محمد ترسیده با افکاری مغشوش تندتند شروع به حرف زدن می‌کند:
- ب..بچم تشنج کرده، لطفاً بیاین! کمک می‌خوام. من...
مرد آتش‌نشان که متوجه بد بودن حال محمد شده بود سریع از روی صندلی گرم و نرم خود بلند شد و به سمت میز رفت. قلم و کاغذی برداشت و با آرامش گفت:
- آقا لطفا آروم باشین، آدرس رو بگین؛ تا چند لحظه دیگه آمبولانس میرسه.
محمد که هنوزم متوجه نبود با آتش نشانی تماس گرفته مستأصل به شماره نگاهی انداخت و مجدد گوشی را کنار گوشش قرار داد. با کمی من‌من و تعلل گفت:
- اوجی آباد، لاله یک هشتم. پلاک سه، یه ویلای سفید با درب سفیده!
آتش نشان با آرامش تمام آدرس را روی کاغد نوشت و سپس با خونسردی گفت:
- نفس عمیق بکشید الان آمبولانس میرسه!
سپس تماس را قطع کرده و بلافاصله به 115 زنگ زد. مشخصات خانه و بیمار را داد و پس از تشکر کادر درمان تماس را قطع کرد، سپس با آسودگی خاطر مجدد روی صندلیش نشست و نفس عمیقی کشید. خسته سرش را به صندلی تکیه داد و زمزمه کرد:
- بهشون گفته بودم این خونه رو نباید اجاره بدن.
متعجب به وی خیره شدم. حتی او نیز از این خانه و موجود تاریک درونش آگاه بود؟ پس برای همان بجای آن‌که به مرد بگوید اینجا آتش نشانی است نه اورژانس آدرس را تحویل گرفت! گویا این اولین بار نیست.
محمد با قطع شدن تماس ناامید روی زمین فرود آمد، با لمس سردی زمین و آن سرامیک‌های مرمر سفید رنگ موقعیت کنونی خود را درک کرد. سینا، سینا چه شد؟ به سرعت از روی زمین بلند شد و از اتاق بیرون پرید. با دیدن زهرا که روی شکم سینا نشسته و با گریه سعی دارد او را آرام کند، به سمتش دوید. با نزدیک شدن به او زهرا گریان گفت:
- محمد سرش رو بگیر! بچم سرش داره خون میاد از بس به زمین زد.
محمد با بهت سمت سر سینا آمد و با زانو زدن بالای سرش سر زخمی پسرش را با تمام قدرت گرفت تا نتواند آن را به زمین بکوبد، آن‌ها گمان می‌کردند این طوری سینا حالش بهتر است؛ اما همه چیز بدتر شده بود، دست‌های آن‌ها با فشاری که بر سینا وارد می‌کرد برای وی حس لمس آن دست استخوانی را تداعی می‌کند. گویی اکنون آن دست تمام بدنش را گرفته و سعی دارد او را در زمین سنگی فرو ببرد.
از آن‌طرف راهی برای تنفس ندارد. به سختی نفس می‌کشد گویی دارد آخرین تقلاها را برای اکسیژن بیشتر با تکان دادن سرش انجام می‌دهد، زهرا و محمد مطلع نیستند؛ اما اگر ادامه بدهند با دست‌های خودشان بچه را می‌کشند! محمد با بغضی مردانه خیره به کف‌های توی دهان سینا با ترس پرسید:
- چرا این طوری شده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
زهرا که سعی داشت هم‌چنان بخاطر لرزش‌های زیاد به کنار پرت نشود با فشار بسیاری گفت:
- ن..نمی‌دونم! این وقت شب چرا باید این‌طوری بشه؟ اصلاً پایین چی کار می‌کرد؟
محمد در میان آن ناله‌های خفه سینا با تردید زمزمه کرد:
- نکنه...
زهرا به سرعت سرش را بالا آورد و با شک پرسید:
- چی نکنه؟ چی می‌دونی محمد؟!
محمد چشم‌هایش را بست و با بغض گفت:
- ممکن نیست اینا واقعی باشه، نه من باور نمی‌کنم!
زهرا که بیشتر از پیش ترسیده است با فریاد و جیغ خیره به چشم‌های بسته محمد پرسید:
- بگو چی می‌دونی، محمد حرف بزن!
محمد با این فریاد چشم‌هایش را باز کرد و مردد و کلافه خیره به چشم‌های لرزان زهرا گفت:
- کنار ساحل وقتی رفتم دستشویی دو تا مرد اونجا بودن.
زهرا مضطرب سرش را تکان داد و محمد با ترس بقیه داستانش را بازگو کرد.
- در مورد یه قربانی توی یه ویلا حرف می‌زدن که هفته قبل کشته شده بود. می‌گفتن اون از ترس مرده! یکی دیگه می‌گفت باید اون خونه رو ببندن، پلمپ کنن تا دیگه کسی کشته نشه.
زهرا بهت‌زده میان حرفش پرسید:
- و می‌خوای بگی اون خونه اینجاست؟
محمد مضطرب نگاهش را به زمین دوخت و در پاسخ گفت:
- اون‌ها چیزی از آدرس خونه نگفتن؛ اما قربانی هفته قبل جلوی پله‌ها مرده بود! برای همین اون خونه به پلکان مرگ معروف شده. مرد می‌گفت بخاطر حادثه‌های زیاد تموم پله‌های خونه های دیگه حذف شده تا اون اتفاق برای ساکنینشون نیفته‌.
زهرا ناباور سرش را به چپ و راست تکان داد و زمزمه گویان گفت:
- باور نمی‌کنم! نه من...
سپس ناگهان به یاد کتاب نبرد با شیاطین میفتد، کتابی که داستان جالبی دارد. گروبیچ از همان اول همه چیز را دروغ و داستان می‌داند. داستان‌های ماورا الکی هستند؛ اما در نهایت، خود در چاهی از ماورای شیطانی می‌افتد که هیچ راه فراری ندارد. اما زهرا می‌داند که آن تنها یک داستان است؛ اما اگر به سری فیلم‌های احضار یا همان تسخیر شده فکر کند همه چیز معلوم می‌شود. آن‌ها واقعی هستند، پس این حرف‌ها می‌تواند حقیقت داشته باشد!
زهرا ترسیده به سینایش خیره شد و مردد گفت:
- اگر حرف‌ها واقعی باشه...
سپس سرش را چرخواند و به پلکان که جلویشان بود نگاه کرد، ادامه داد:
- این خونه هم پلکان داره و هم پسرمون اینطوری شده!
سپس خیره به چشم‌های محمد با وحشت بسیاری ادامه داد:
- باید بریم! باید از این خونه بریم. این خونه تاریکه، اگر شیطانی اینجا باشه هممون رو می‌کشه.
محمد بهت‌زده خیره به لب‌های لرزان زهرا پرسید:
- چی میگی زهرا؟ نگو که باور کردی؟!
زهرا در حالی که سرش را مداوم به چپ و راست تکان می‌داد با بغض گفت:
- مگه نمی‌بینی؟ این وضعیت نرمال نیست محمد، وقتی وارد خونه شدیم صدای دویدن کسی رو توی خونه شنیدم؛ اما فکر کردم توهمه. وقتی توی باغ تنها بودم صدای خنده شنیدم اما بازم فکر کردم بخاطر رمان توهم زدم. دیروز سپهر مدام از یه توپ پشمالو حرف میزد اما توپی نبود، سارا گفت هیچ توپی نبوده و سپهر توهم زده. اما وقتی بهش گفتم قراره بریم دریا با یکی حرف میزد، می‌گفت دوستمه!
سپس ناگهان سکوت کرد و با تعلل ادامه داد:
- اینا همه نشونه بود! چرا زودتر نفهمیدم؟
محمد کلافه از این حرف‌ها خواست مخالفت کند که با صدای زنگ خانه هر دو سکوت کردند، محمد به سرعت بلند شد و از پله‌ها بی‌تردید پایین رفت. سپس درب را گشود، بچه‌های اورژانس بودند که به موقع رسیده‌اند. دو مرد با پیراهن سفید و شلوار مشکین که نشان می‌دهد از کادر پزشکی هستند با یک برانکارد دستی وارد شدند. یکی دیگر کیف پزشکی همراهش بود و انگار می‌دانستند با چه قرار است روبه‌رو شوند!
با وارد شدن به خانه محمد خواست آن‌ها را به سوی طبقه بالا هدایت کند که خودشان بدان هیچ سوالی به سمت پلکان حرکت کردند و با خونسردی تمام از آن بالا رفتند، سپس دقیقاً در جای همیشگی آن پسر متشنج را دیدند. یک قربانی جدید در خانه‌ای تاریک! همیشه همین است. تا این خانه وجود دارد بچه‌های اوژانس باید همیشه آماده مقابله با زمزمه‌های مرگ باشند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
زهرا و محمد هر دو برای همراهی سینا با امبولانس رفتند تا در صورت لزوم هر کاری از دستشان بر می اید انجام بدهند، هرچند از حالت چهره دو پزشک همراه مشخص است که انگار هنوز درمانی برای این واکنش‌ها پیدا نشده است!
باورم نمی شود، زهرا و محمد با این اتفاق چگونه توانسته اند سارا و سپهر را درون این خانه تنها بگذارند؟ ان هم وقتی فهمیده اند ممکن است همه چیز شیطانی باشد! زهرا درون امبولانس نشسته است و خیره به سینا، دستش را محکم گرفته. محمد به همسر و بچه‌اش نگاهی می اندازد و زمزمه گویان می گوید:
- امیدوارم نجات پیدا کنه!
زهرا که به وضوح زمزمه شوهرش را شنید با خشم سرش را بال اورد و خطاب به او غرید.
- چی میگی محمد؟ زبونت رو گاز بگیر، معلومه که نجات پیدا می کنه پس...
ناگهان گویی که چیزی را به یاد اورده باشد مات مانده به پنجره پشت سر محمد سکوت کرد. دخترش! پسرکش! نگران پلک زد و اهسته پرسید:
- محمد! بچه ها چی میشن؟
محمد که خود نیز تازه آن‌ها را به یاد اورده بود نگران؛ اما به ظاهر خونسرد پاسخ داد:
- نگران نباش، اتفاقی براشون نمیفته!
زهرا وحشت زده زمزمه کرد:
- از کجا اینقدر مطمئنی؟
محمد سکوت اختیار کرد و چیزی نگفت، به راستی از کجا مطمئن بود؟ کمی تعلل کرد و خواست حرف بزند که با صدای آن پرستار هر دو سکوت کردند. مرد در حالی که به پایه تخت درون ماشین خیره بود پرسید:
- تنهاشون گذاشتین؟
سپس سرش را بالا آورد و به هر دو خیره شد، با لحنی عجیب ادامه داد:
- بچن؟
زهرا به سرعتش سرش را تکان داد و خیره به مرد خواست سخن بگوید که با پاسخش بهت زده ماند.
- پس... باید برگردیم!

***

پنج و چهل دقیقه بامداد.

خانه در سکوت است، پرده‌ها آرام تکان می خورند؛ اما اشتباه نکنید زیرا باد نمی وزد. همه چیز در سکون، نیست! چراغ کوچک جلوی آشپزخانه روشن و خاموش می شود، صدای کلیدش که مدام بالا و پایین می رود تمام خانه را در برگرفته. تق، توق، تق، توق.
تلویزیون هم‌چنان روشن است و برنامه نود در حال پخش می باشد، برنامه‌ای که به حتم همه می دانند مدتی‌ست در صدا و سیما پخش نمی شود. گویا فرکانس شبکه به دلیلی تغییر کرده، همه چیز عادی است. درست مثل هر روز این خانه، گاز روشن می شود و شعه‌های آبیش نمایان هستند و لحظه‌ای بعد خاموش شده‌اند. درب یخچال باز می شود. شیشه ابی کهنه از درونش بیرون می‌آید که در هوا معلق مانده، صدای قورت‌قورت خوردن آب شنیده می شود و سپس شیشه در جای خود قرار می گیرد. درب یخچال بسته می شود و همه چیز باز به حالت عادی باز می گردد.
صندلی‌ای عقب می رود، تشک آن فرو رفته و گویی کسی رویش نشسته است. به میز خیره می شوم، لیوان قهوه روی آن باقی مانده گویی برای زهرا است. لیوان حرکت می‌کند تا از لبه میز رد شده و با صدای بلندی ناگهان می‌فتد و می شکند. کتاب نیز روی میز است. ان نیز کشیده می‌شود و درست رو به روی صندلی می ایستد. کسی آن را باز می کند، کسی که نامرئی است.
صفحات کتاب یکی‌یکی ورق می‌خورند تا آنکه به صفحه مورد نظرش می‌رسد، تقریباً آخر کتاب است. متعجب به آن خیره می‌شوم که صدایی به گوش می رسد.
- چرا جلوتر نمیای؟
بهت، شوک و تعجب همه در من هویدا می کنند. با کیست؟ اولین بارست صدایش را می شنوم، صدایش لطیف و زیباست؛ اما بغض عجیبی در خود دارد. خیره به آن میز می‌خواهم ناپدید شوم که مانعی احساس می کنم. می‌گوید:
- چرا؟ ازم می‌ترسی؟
خشمگین نیست؛ اما صدایش تند است. با کلافگی می‌خواهم پاسخ بدهم که صدایی در جواب او می شنوم.
- بذار برن! یه قربانی برای هر دفعه، این قانونه.
می خندد، او دیگر کیست؟ چه قانونی؟ قربانی؟ گویی با من نبود؛ اما... صدا از درون کتاب می‌آید. ارباب شیطانی سخن می گوید! او لرد لارس است. اربابی در کتاب نبرد با شیاطین؛ اما آن کیست که با او حرف می زند؟ در حال کاوش هستم که صدای قه‌قه‌های آن فرد نامرئی به گوش می رسد، اینبار شیون سر می دهد و صدایش تیز و گوش خراش است. می گوید:
- بیا جلوتر! توصیفاتت جالبن، صدای گوش خراش؟!
بهت زده عقب می‌روم، او حرف‌های مرا می شنود. مستقیم مرا خطاب قرار داد پس توهم نبود! مجدد می‌خندد، صدایش مردانه شده است.
- نه توهم نیست. بیا جلو!
خشم در آخر جمله‌اش هویداست. گویی عصبی شده! جلو می روم، می دانم قدرت دارد. از برخورد زبانش فهمیده‌ام. با نزدیک شدن به میز هنوز هم او را نمی‌بینم؛ اما حضورش حس می‌شود. مجدد خنده و قه‌قه، صدایش عجیب روی روانم می رود. آهسته صفحه را ورق می زند و می گوید:
- لرد لارس رو می شناسی؟ انگار این کتاب رو خوندی.
سخن نمی گویم، تنها سرم را تکان می‌دهم. باز قه قه می زند، صدایش مجدد در خانه پیچد و روانم را برای دومین بار خط انداخت. گفت:
- مجموعه مورد علاقمه! چون خون و گوشت زیاد توی جهان رمان پخش میشه، می دونی اونجا غذا همیشه هست.
سپس غرشی سر می‌دهد که اشیا کنارش می لرزند و ادامه می دهد:
- برخلاف اینجا که بچه‌های کمی همیشه پیداشون میشه!
بچه؟! آری انگار او بچه دوست دارد؛ اما سینا مگر بچه است؟ می‌خواهم بیشتر فکر کنم که عصبی زمزمه کرد:
- بس کن! تحلیل و توصیف رو بذار برای بعد! فقط یه چیز بهم بگو، یه حق انتخاب داری. یک یا دو؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
یک یا دو؟ منظورش چیست؟ یک چیست و دو چه کاری انجام می‌دهد؟ با تعلل خواستم سوال را از وی به پرسم که با خشم فریاد زد:
- گفتم فکر نکن. تحلیل نکن! سرم درد گرفت.
با فریادش حجم بسیاری از حس منفی و نفرت از روی صندلی منتشر شد که لحظه‌ای تمام وجودم را ترس در برگرفت. خانه به وضوح در جای خود لرزید و دیوارها تکان خوردند، پرده‌ها به پرواز در آمدند و اشیا فریاد کشیدند. لحظه‌ای بعد؛ اما مجدد سکوت سنگینی تمام ویلای بزرگ را در برگرفت. وحشت زده ابتدا به اطراف نگاه کردم، اینجا بوی مرگ می‌دهد، باور کنید اغراق نمی کنم!
با ترس مجدد به صندلی خالی نگاه کردم و آهسته پاسخ دادم:
- چه فرقی داره؟ برای چی...
میان سوالم با تهدید زمزمه کرد:
- فقط بگو یک یا دو!
صدایش، عجیب قدرتش را به رخ می‌کشد. ترسیده‌ام! وحتشناک است و این یک شوخی یا هیولایی درون رمان‌ها نیست. او واقعی است و این آن را ترسناک‌تر می‌کند، با اضطراب پاسخ دادم:
- دو!
نمی‌دانم چرا دو را انتخاب کردم. شاید چون حسی دورنم گفت دو را بیان کنم، نمی دانم... عجیب است.
سکوت کرده و لحظه‌ای بعد آرام می‌خندد. به وضوح انگار دندان‌هایش را می‌توانم ببینم، عجیب است مگر نه؟ اما کسی انجا نیست. در واقع کسی داخل ویلا وجود ندارد. صندلی عقب می‌رود، از روی آن بلند شده و با قدم‌هایی آهسته که صدایشان در گوشم اکو می‌شود به سوی پلکان قدم بر می‌دارد. در راه آهسته همانطور که با فاصله از کنارم می‌گذرد می گوید:
- انتخاب رضایت بخشی بود!
نفسم در سی*ن*ه حبس می‌شود؛ اما من که نفس نمی‌کشم! همراهش می‌روم، آهسته با آن صدای کلافه کننده چکمه‌ها؛ بر روی پله‌ها پا می گذارد. تق، توق. کیلیک، کیلیک. خرامان از پله‌ها بالا رفته و گویی عجله ندارد، با رسیدن به راهرو لحظه‌ای مکث کرد و با صدایی نرم و ملایم پرسید:
- می دونی من کیم؟
متعجب شدم. اصرار دارد من این را از او بپرسم؟ شاید منتظر بوده است. نمی دانم! کنجکاو پاسخ دادم:
- نه، تو کی هستی؟
با سوالم خنده ریزی می‌کند. همانطور که در راهرو قدم بر می‌دارد زمزمه گویان می‌گوید:
- من کی هستم؟ من، کی... هستم.
خشمگین به جلویم خیره شدم. کسی نیست؛ اما صدای کفش‌هایش را گویی می‌شنوم، مسخره کرده است؟ زمزمه‌هایش آنقدر مرموز هستند که گویی مدام در سرم اکو می‌شوند. او، کیست؟ من، کی، هستم؟ چرا این گونه است؟ قدرتش عجب...
با توقف صدای کفش‌ها در جلوی درب آخرین اتاق، ایستادم و متعجب به وی خیره شدم. درب آهسته باز شده و با قیژ قیژ گشوده شد. حیران پرسیدم:
- اینجا چی کار می‌کنی؟!
خندید و در حالی که وارد می‌شد ملایم گفت:
- تو گفتی هر دو نفر! تو گفتی!
بهت زده به صحنه جلویم خیره مانده‌ام، یک یا دو؟! تعداد بچه‌های درون این خانه دو است و من هر دو نفر را انتخاب کرده‌ام! وای بر من!
با اشتیاق جلو رفت. با ورودش به اتاق دما به شدت پایین‌تر آمد گویی سرما را همراه خود به میهمانی قتل آورده است. شیشه‌ها آرام شروع به لرزدین کردند و پره‌ها تکان خورده و صدای نفس‌های کسی در اتاق پیچید. یکی در آن هیاهوی می‌خندد، خنده؟! چقدر آزار دهنده است.
سارا هم‌چنان خواب است که با تکان شدید ناگهانی تختش چشم‌هایش را شوکه باز می‌کند. گویی موجودی در زیر تخت گیر افتاده است، موجودی که می‌خواهد فرار کند و سعی دارد آنقدر به تخت ضربه بزند تا بشکند و رهایی یابد. هر چند ثانیه یک ضربه عظیم و وحشتناک از زیر تخت شنیده می‌شود و آنقدر تخت را می.لرزاند که گویی هر آن ممکن است به دو نیم تقسیم شود، سارا با تعجب نیم خیز شده و به اطرف نگاه می‌کند. پرده‌ها تکان می‌خورند؛ اما پنجره بسته است و باد نمی‌وزد. شیشه‌ها چرا می‌لرزند وقتی هوای بیرون آرام به نظر می‌رسد؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
ترسان روی تخت نشست و پتو را به دور خود پیچید. حرف‌های آن بچه‌ها به یادش آمد، صدای خنده‌ی درون اتاق کم‌کم جان بیشتری گرفته و به قه‌قه تبدیل می‌شود. وحشت زه بیشتر خود را جمع کرد و آهسته گفت:
- بسم الله الرحمان الرحیم!
با این ذکر به خیالش باید همه چیز تمام شود؛ اما ان موجود گویی کفرش گرفت. حالش منقلب شد و ناگهان فریاد وحشتناکی درست کنار گوش سارا سر داد، دخترک بیچاره از شوک زیاد جیغ بسیار بلندی کشید و یکهو با بهت از روی تخت به پایین افتاد. اندامش می‌لرزند و با بهت به زیر و روی تخت چشم دوخته است، صدای چیست؟ کسی اینجا نیست!
زیر تخت اما تاریک است. تاریکی مطلق؛ اما نه یک چیز در آن تاریکی تکان می‌خورد. سارا وحشت زده به زیر تخت خیره شده، آن جسم متحرک جلو می‌آید. لحظه به لحظه نزدیک می‌شود تا آنکه سارا ان را می‌بیند. توپ! آن هم یک توپ پشمالوی مشکی رنگ!
سارا با دیدن یک توپ نفس عمیقی کشید و تقریباً آرام گرفت، ضربان قلبش به شدت بالاست و ممکن است هر آن بخاطر ترس سکته کند. عقب‌عقب می‌رود تا به پنجره‌های تمام قد اتاق تکیه بدهد، با رسیدن به آن‌ها به شیشه تکیه داد و خیره به تمام اتاق که بسیار تاریک است با خود زمزمه کرد:
- اینا توهمه! ای..اینا همه...
سعی داشت خود را آرام نگه دارد و همه چیز را توهم جلوه بدهد که با صدای آرامی از پشت سرش شوکه؛ بهت زده و حیران سکوت کرد.
- می‌دونی، من عاشق تغذیه از ترس‌های مرگ آورم.
سارا با قلبی ناآرام و افکاری مغشوش آهسته چرخید، تمام زندگیش را گویی در آن لحظه دید. چشم‌هایش آنقدر بزرگ شده‌اند که هر آن ممکن است بیرون بزنند. سرش را که چرخاند، موجودی سیاه رنگ با پشم‌های بسیار زیاد هم‌چون یال‌های یک شیر نر با دندان‌هایی قرمز و خندان جلوی چشم‌هایش جان گرفت، آنقدر از دیدن آن موجود سیاه رنگ شوکه شده است که سکوت کرده است و تنها او رامی‌بیند. نفس نمی‌کشد. دیگر نه! گویی قلبش وظیفه خود را فراموش کرده، ذهنش قفل شده است. نمی‌تواند آن را بدان هیچ چشمی درک کند. مگر می‌شود موجودی چشم نداشته باشد؟ نه... نه!
لحظات بسیاری طول نکشید که فریاد بلندی سر داد و با عجله و وحشت از روی زمین بلند شد، لرزان و بهت زده به سوی درب اتاق دوید. در آن تاریک مگر جایی را می‌بیند؟ نه! برای همان مستقیم به سوی تیزی لبه درب اتاق دوید که سرش محکم به درب چوبی بزرگ برخورد کرد، آنقدر شدت ضربه زیاد بود که به عقب پرت شد و روی زمین سرد سقوط کرد.
نالان با درد بسیار به سقف خیره شد، سرش گج می‌رود و تهوع به سراغش آمده. چشم‌هایش مدام باز و بسته می‌شود و گرمی خون را احساس می‌کند، نه آرام و قطره‌قطره بلکه آنقدر شدت دارد که هم‌چون سیلی تازه طغیان کرده تمام موهایش را می‌شوید و در کسری از ثانیه تمام اتاق را خونین می‌کند. دیگر زنده نمی‌ماند، مطمئن هستم!
به سقف خیره است که در آن تاریکی سایه‌ای روی آن می‌بیند؛ اما مگر می‌شود در تاریکی باز هم سایه دید؟ صدای خنده‌های بسیاری در گوشش اکو می‌شود. اما صدای آن موجود که خیلی ملایم است درست کنار گوشش او را به خود می‌آورد.
- برادرت سپهر خوشمزه‌تر خواهد بود!
سارا با این حرف به جنب و جوش افتاد. دست و پا زده و نفس‌نفس می‌زند، باید برادرش را نجات بدهد. نه نمی‌تواند او را تنها بگذارد! نه برادرش...
با فرو رفتن انگشت‌های بسیار تیز و استخوانی در قفس سی*ن*ه‌اش نفس بسیار بلندی کشید، صدایش آنقدر گرفته است که گویی دیگر توان جیغ زدن را ندارد. با تک‌تک سلول‌هایش لمس آن دست با قلبش را احساس کرد، ناخن‌ها در گوشت قلبش فرو می‌روند و تصویر آن موجود وحشتناک و خندان را می‌بیند. درست نزدیک صورتش! جلوی چشمش و روبه‌روی دهانش، خوشحال است و از تغذیه ترس سارا لذت می‌برد، چه غذایی بهتر از موجودی که بی‌نهایت ترسو است؟!
سارا برای آخرین بار نفس عمیقی می‌کشد. چشم‌های خیسش با حسرت روحشان را از دست می‌دهند، با چشم باز جان داده و از ترس قبض روح می‌شود. دخترک بیچاره!
موجود ناگهان ظاهر می‌شود، حدس میزنم هنگامی که بخواهد خون بخورد نمی‌تواند خود را پنهان کند. جثه بزرگی دارد، همچون خرس اما با قوض بسیار، جسه عظیمی دارد اما سرش خیلی کوچک است. با گردنی دراز و باریک که بسیار بی‌ریخت است، روی بدن سارا افتاده و با میل قلبش را بیرون می‌کشد. خون همه جا پاشیده است. درب و دیوار اتاق خونین‌اند و از آنها خون می‌چکد، حالم بد شده است. دیگر تحمل دیدن ندارم! اتاقی که تا ساعاتی پیش فریاد صدها موجود ترسیده در آن می‌پیچید اکنون سکوت سنگینی آن را فرا گرفته و تنها با ملچ مولوچ آن موجود سکوتش دست خوش بازی می‌شود.
می.خورد و لذت می‌برد، می‌خورد و می‌نوشد. خون و گوشت، به راستی که عجب طعم لذیذی دارند!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
زهرا سراسیمه درب ویلا را باز کرد و خود را درون خانه انداخت. پایش را که درون سالن گذاشت تیک‌تاک ساعت خبر از شش بامداد داد، درست راس ساعت شش بود! وحشت زده با عرق بسیاری بر روی صورتش به سمت پلکان دوید. با شتاب خواست از پله‌ها بالا برود که توسط دستی از عقب کشیده شد، با جیغ بلندی از ترس به عقب بازگشت که محمد را دید.
نفسی گرفت و با لکنت گفت:
- بای..د خودم ببی...
محمد زهرا را عقب کشید. سپس او را کنار خود نگه داشت و آهسته گفت:
- بذار اول نیروی درمانی برن، اینطوری بهتره!
سپس نیم نگاهی به دو مرد کنارش انداخت. سرش را تکان داد که هر دو مرد به سرعت از پلکان بالا رفتند. زهرا نگران به پلکان خیره شد و با اضطراب گفت:
- حالشون خوبه، مطمئنم!
محمد نیز سعی داشت امیدوار باشد. چیز بدی نیست مگر نه؟ امید واهی؟ پیشنهادش نمی‌کنم زیرا آسیب بیشتری می‌رساند. دقایق به سختی گذشتند اما ان دو مرد با گذشت بیست دقیقه هنوز پایین نیامده اند و این زهرا و محمد را نگران کرده است.
محمد با کمی تعلل تکانی به خود داد و آهسته گفت:
- تو همین جا بمون! میرم ببینم چه خبره.
زهرا به سرعت دست محمد را گرفت و خیره به چشم‌های همسرش زمزمه کرد:
- نه منم میام، اینجا تنهام نذار!
محمد نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد. هر دو خواستند از اولین پله بالا بروند که یکی از دو مرد در بالای پلکان رویت شد، محد با دیدنش سریع پرسید:
- چی شد؟ حالشون خوبه؟
مرد بهم ریخته است و حال خوبی ندارد. گویی صحنه‌ای را که دیده نمی‌تواند حضم کند. سرش را پایین انداخت و با تردید گفت:
- متأسفم!
محمد با ناباوری به مرد خیره ماند. متأسفم چه معنایی دارد؟ آیا بیش از حد صدمه دیده‌اند یا تنها خراشی برداشته اند؟ چه تأسفی؟ محمد خواست پله بعدی را نیز بالا بیاید که مرد پایین آمد و با دست دراز شده گفت:
- بهتره نرید بالا! اوضاع اصلاً خوف نیست. باید به پلیس خبر بدیم، دو جسد در این خونه طبیعی نیست.
زهرا با شنیدن کلمه جسد آن هم دو تا شوکه از حرکت ایستاد. جسد؟ اما کسی جز بچه‌هایش در این خانه نبود. جسد؟ آن‌ها کجا هستند؟ بچه‌ها کجان؟ آرام به مرد چشم دوخت و زمزمه کرد:
- جسدا مال کین؟ بچه‌هام کجان؟ خوب بودن؟
مرد نگاه تأسف باری به زهرا انداخت، سپس خطاب به محمد گفت:
- بهتره همسرت رو ببری، حالش خوب نیست!
محمد خود نیز شوکه شده است. نمی‌داند تأسف آن مرد را چگونه برداشت کند، خوب یاد بد؟! خسته به زهرا نگاهی انداخت. رنگ و رویش همچون دیوار گچی شده است، چشم‌هایش بسیار گشاد شده‌اند و لبش را مدام میجود. آرام دستش را رو شانه او گذاشت و وی را به سوی بیرون خانه راهنمایی کرد، زهرا نیز بدان هیچ مخالفتی همراهش رفت.
هر دو با رسیدن به پلکان جلوی ویلا ایستادند، زهرا بهت زده خیره به درختان پرسید:
- محمد بچه‌ها پس کجان؟ چرا دو تا جسد توی خونمونه؟ دزد اومده؟
محمد سرش را پایین انداخت. سعی داشت خود را آرام جلوه دهد؛ اما نمی‌توانست. نه... نمی‌شد. خواست حرفی بزند که صدای آمبولانس با ماشین‌های پلیس به گوش رسید. هر دو سرشان را بال آوردند و به یک ماشین جدید آمبولانس که جلوی درب خانه ایستاد نگاه کردند. دقایقی نشد که چندین پلیس و دو پزشک دیگر وارد خانه شدند و بدان هیچ پرسشی به سمت داخل ساختمان دویدند، زهرا با دیدن آن‌ها آهسته زمزمه کرد:
- سینا، بچم خوبه دیگه؟
محمد به سختی لبخند زد و آهسته پاسخ داد:
- توی بیمارستان مواظبشن! خودت که دیدی چطور اونجا بهش رسیدن.
زهرا آهسته سرش را تکان داد و دیگر حرفی نزد، قلبش درد می‌کند. دلهره امانش را بریده، منتظر است آن اجساد را بیرون بیاورند تا سریع داخل شده و بچه‌هایش را پیدا کند، نمی‌تواند بگذارد آن‌ها در این خانه بیشتر تنها بمانند. صدای آژیرهای پلیس و آمبولانس روانش را به بازی گرفته است. چرا آن‌ها را خاموش نمی‌کنند؟ چرا؟
لحظه‌ها به سرعت گذشتند تا آنکه دو برانکارد دستی از ساختمان خارج شد. زهرا با دیدن دو جسد که از پله‌ها پایین برده می‌شوند، به سرعت خواست وارد خانه شود که با دیدن یک جسد کوچک از حرکت ایستاد و با تعجب به آن جسد دوم نگاهی انداخت. گویی یک بچه چهار ساله به نظر می‌آید، ابرویی بالا انداخت و خواست برود که صدای پلیس را از دورن خانه شنید.
- دو نفر بودن! یکی پسر چهار ساله و اون یکی دختر سیزده ساله، خیلی عجیبه، تا حالا دو تا جسد همراه هم پیدا نکرده بودی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
زهرا بهت زده به عقب چرخید، به دو جسدی خیره شد که در حال برده شدن بودند. آن‌ها بچه‌هایش هستند؟ نه ممکن نیست! باور نمی‌کند! نه! محمد با دیدن آن دو بچه بغض مردانه‌اش شکست و هق‌هق‌هایش آرام به گوش رسید. زهرا نیم نگاهی به او انداخت، با دیدن شکست مرد زندگیش گویی باورش شد که همه چیز حقیقت دارد.
نه... نه...
فریادی از اندوه بسیار سر داد و خود را از پله‌ها پایین انداخت. با گریه و درد بسیار به طرف آن اجساد دوید و جیغ زد:
- صبر کنین! بچه‌هام رو نبرین وایسین.
محمد با دیدن واکنش شدید زهرا دوید تا او را بگیرد، نمی‌توانست بگذارد آن‌ها را ببیند، نه! طبق گفته‌های آن سرباز گویی اجساد به شکل فجیعانه‌ای نابود شده‌اند. گوشت‌هایشان خورده شده و خونی در بدنشان نمانده است، نباید بگذارد زهرا آن‌ها را ببیند. نه نباید...
با دست‌های لرزان او را از پشت در آغوش گرفت و نگذاشت پارچه سفید را از روی صورت سپهرش بردارد. با بغض خطاب به مردها اشاره کرد تا جسد را ببرند، زهرا تقلا کرد، جیغ زد، شیون کشید و فریاد سر داد تا مانع از بردن بچه‌اش شود؛ اما کاری از دستش بر نیامد. نتوانست جلویشان را بگیرد. نه نشد...
سعی کرد خود را از حصار دست‌های محمد ازاد کند اما این کار را هم نتوانست انجام بدهد، زیرا محمد قوی‌تر از او بود. چشم‌های خیسش به آمبولانسی دوخته شد که جسد درون آن قرار گرفته و با سرعت بسیاری راهی گشت، با رفتن آن آمبولانس‌ها ناامید روی شن‌ها افتاد. دیگر تمام شد! همه چیزش را ازدست داد. بچه‌هایش... بچه‌هایش رفتند و او قدرشان را ندانست، نه نمی‌دانست ممکن است اینقدر زود آن‌ها را از دست بدهد... نمی‌دانست. به خدا!
سرگرد رضایی جلو آمد، از پله‌ها آرام پایین آمده و با دیدن آن دو زوج اندوهگین سرش را پایین انداخت. وضعیت خوبی ندارند پس عاقلانه نیست از آن‌ها بازجویی کند، نفس عمیقی کشید و به خانه نگاهی انداخت، این ویلا باید اینبار دیگر پلمپ شود. اولین بار است که دو جسد همزمان در اینجا پیدا شده، یک قربانی دیگر هم در بیمارستان بستری است. نباید بگذارد باز هم همچین اتفاقی بیفتد. این بار دیگر ریسک نمی کند، نه!
با سرفکندگی جلو رفت، کنار محمد ایستاد و آهسته دستش را روی شانه مردی که کنار همسرش روی زمین نشسته بود گذاشت. سپس زمزمه گویان گفت:
- تسلیت میگم!
محمد شانه‌هایش بیشتر لرزید و سرگرد دستش را برداشت، خوب بود که آن‌ها صحنه قتل و اجساد را ندیدند. وگرنه به حتم تا آخر عمر آن اتاق‌های خونین که پر از دل روده بودند و اجسادی که گوشتی از تن آن‌ها نمانده بود را فراموش نمی‌کردند، به حتم فراموش نمی‌کردند دخترشان از درون خورده شده! نه فراموش نمی‌کردند کودکشان دست و پاهایش را از دست داده و تنها قلبش باقی مانده تا زنده بماند. نه... به خدا فراموش نمی‌کردند! دلم برای سپهر می‌سوزد. صدای دردناک جیغ‌هایش درون گوشم می‌پیچد، آن شیطان، آن جن نفرت انگیز هیچ رحمی ندارد. بچه‌ای چهار ساله را به گونه‌ای کشت تا بیشتر ترس را از او دریافت کند... درد دارد آن هم بسیار!
سرگرد آهی کشید و به سمت ماشین پلیس رفت. درب آن را گشود، با نشستن بر روی صندلی شاگرد خطاب به سرباز راننده گفت:
- حرکت کن!
سرباز چشمی گفت و ماشین را روشن کرد. سرگرد آخرین نگاهش را به خانه داد و آهی کشید، این خانه واقعاً شیطانی‌ست!
***
محمد و زهرا سوار پرادوی سفیدشان هستند. هر دو خیره به ویلای دوبلکس جلویشان در سکوت به سر می برند، کسی چیزی نمی‌گوید. هیچ کدام حرفی نمی‌زنند. انگار در خاطراتشان سیر می‌کنند، هر دو گویی به دنبال چیز عجیبی هستند. انگار یک چیزی را از دست داده اند؛ اما چه؟ محمد با گذشت دقایق نگاه از آن ویلا گرفت و درب خروجی را باز کرد، ماشین را بیرون آورد و با بسته شدن درب آهسته گفت:
- اون دختره خیلی شیرین بود، باید دفعه بعدی هم بیایم اینجا!
زهرا لبخند زد. سپس با نیم نگاهی به سینا که در صندلی‌های پشتی ماشین دراز کشیده بود و مثل همیشه بهت زده به سقف خیره بود پاسخ داد:
- آره سینا هم با دیدنش خیلی بهتر شده بود،
محمد به نشانه تأیید سرش را تکان داد و با فکر کردن به پسر پانزده ساله‌اش که اسکیزوفرنی داشت زمزمه کرد:
- مریم می‌گفت سینا با هر بار دیدنش می‌خندید!
زهرا به جلو خیره شد، با به یاد آوردن فریادهای پسرش در اتاق هنگامی که مریم نزدش بود خوشحال پاسخ داد:
- شاید دوستش داره؟!
محمد قهکقه‌ای زد و شانه‌ای بالا انداخت. سپس ماشین را حرکت داد و به سوی تهران راه افتادند، آن‌ها که رفتند ویلا مجدد به حالت اولش یعنی سکوت مطلق بازگشت. اتاق‌ها تمیز هستند، حتی اتاق آخر! خانه مثل روز اول است! ساکن، مسکوت و شیطانی. افکار و خاطرات در اینجا باقی ماندند؛ اما صاحبانشان همه چیز را فراموش کردند، خانه پلمپ نشده است و هنوز هم آدرسش در سایت‌های مجازی وجود دارد.
دختری درون خانه است، روی صندلی زیر آلاچیق نشسته و به هوای ابری امروز خیره است، می‌خندد! راضی از غذا‌های جدیدش دندان‌های سفیدش را تمیز می‌کند و مشغول پاک کردن خون‌های زیر ناخن‌هایش است که با صدای آلارم گوشی به آن چشم دوخت. "دورهمی" بچه.ها پیام داده‌اند گویی می‌خواهد دوباره در کنار ساحل برای تجدید دیدار جمع شوند، مریم خندید! قه‌قه‌ای زد و گوشی را برداشت. ابتدا وارد سایتی شد که خانه در آن برای اجاره ثبت شده است، با دیدن یک رزرو جدید برای جمعه هفته آینده پوزخند زد، آن‌ها مستاجر‌های سه سال پیش بودند! همان‌هایی که یک کودک هشت ساله و یک چهار ساله داشتند. خوشحال از بازگشت آن‌ها در گروه تایپ کرد:
- شنبه هفته بعد بریم! برام مشکلی پیش اومده، زودتر نمی‌تونم بیام.
سپس گوشی را قفل کرد و آن را روی میز نهاد. سرش را به صندلی تکیه داد و چشم‌هایش را بست، همانطور که بخاطر غذای زیادی که خورده بود اروغ می‌زد شنگول زمزمه کرد:
- این هفته زیاد خوردم، باید رژیم بگیرم...
پایان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
سخن پایانی:
سکوتی میکنم در حد فریاد!
فحش آزاد، راحت باشین. لطفاً داستان رو به دوستاتون هم معرفی کنید تا اونا هم بهم فحش بدن، مرسی عزیزانم! دم همه اون هایی که انلاین همراهی کردن گرم خیلی بهم توی بهتر کردن داستان کمک کردین. عاشقتونم!
اگر نوشته‌های من رو دوست داشتید می تونید از طریق سرچ لقب من توی گوگل (سادات.82) بقیه آثارم رو هم پیدا کنید. منتظرتون هستم. با جلد دوم کابوس افعی همراه همیم باز، تا ابان شما رو به خدای عزیزم می سپارم.
آثار من:
مجموعه رمان کابوس افعی. برای دانلود روی متن کلیک کنید. / مجموعه رمان عصیانگرقرن / کتاب پس از تردید / رمان دیگه نیستم / رمان تقدیرخونین / داستان زیرتخت / داستان اخرین لحظه / داستان شیشه شکسته / داستان ماژور / داستان پرتوی خاکستری / داستان پلکان مرگ
راه ارتباط با من:
شماره تماس: 09134559255
اینستا*گرام: Sadat_Fantasy
تلگرام: Sadat.82_exol
منتظرتون هستم.
28/7/1401
1:11 AM
بدرود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین