جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [داستان کوتاه ویپ] اثر «محدثه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط وآنیل با نام [داستان کوتاه ویپ] اثر «محدثه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,817 بازدید, 29 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [داستان کوتاه ویپ] اثر «محدثه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع وآنیل
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
به پرستاری که از آن‌جا رد می‌شد، نزدیک شدم.
- ببخشید من دنبال چند نفری هستم که تصادف کردن و گفتن که به این بیمارستان آوردنشون.
پرستار نگاهش را در اطرافش چرخاند و بعد از مدتی نگاه مشکوکش را به من دوخت و گفت:
- الان چند نفر تصادف کردن و نمی‌دونم شما کدوم رو می‌گید. پس لطفاً همراه من بیاید.
پرستار قدم‌هایش را برداشت و جلوتر از من راه افتاد. پرستار نزدیک به اتاق پرسنل شد و رو به من گفت:
- برو تو.
زبانم را بالاخره باز کردم و گفتم:
- این‌‌جا اتاق پرسنل هست.
پرستار کمی به من نزدیک شد و گفت:
-می‌دونم. برو تو.
کمی ترس در دلم رخنه کرده بود. به آن پرستار کمی مشکوک‌تر از قبل شده بودم. پرستار دستانم را گرفت و مرا داخل اتاق هل داد.
- بالاخره گرفتمت بچه جون.
از ترس لنکت گرفته بودم.
- تو... ک... کی... هس... هستی؟
خنده‌ی وحشت‌ناکی کرد و داد زد:
- مهم نیست. مهم اینه که تو زود گول خوردی.
آرام نزدیکم شد. هر چه‌قدر او به جلو می‌آمد من هم همان قدر به عقب می‌رفتم. قدمی دیگر برداشتم که محکم با دیوار برخورد کردم. آن کسی که پرستار بود نزدیکم شد و با لحنی آرام گفت:
- پس تا اون موقع خداحافظ.
دست‌هایش را بالا برد و محکم بر سَرم کوبید و سیاهی مطلقی که وجودم را در بر گرفته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
دستانم را کمی تکان دادم؛ اما نمی‌توانستم. بدنم خسته شده بود. روی آن صندلی چوبی که دست و پایت بسته باشند، هرکه بود خسته می‌شد. درب با صدای قژقژی که معلوم بود چند وقته روغنی به آن نخورده است، باز شد. مردی با اندامی ورزیده وارد شد. نگاهم را به او دوختم، از ترس هینی کشیدم. صورت او فوق‌العاده ترسناک بود. نصف صورت‌اش سوخته بود و نصف دیگر صورتش پر از زخم بود و با آن چشمان مشکیش بسیار ترسناک بود. قهقه‌ای زد و گفت:
- فکر نمی‌کردم به این زودی به‌دستت بیارم دختر کوچولو.
نگاه‌ام را به شانه‌اش دوختم و گفتم:
- تو کی هستی؟
کمی نزدیکم شد و متفکرانه گفت:
- تو واقعاً همون دختر ترسویی؟! یادمه از هومن خیلی می‌ترسیدی، ولی؛ از من اصلاً نمی‌ترسی. واقعاً جالبه!
پوزخند محوی زدم و گفتم:
- تو کی هستی که من بخوام ازت بترسم؟
لبخندی زد و گفت:
- می‌خوای بدونی من کیم؟
سَرَم را همره با پوزخندم تکان دادم و منتظر ادامه‌ی حرفش شدم.
- خب، پس واقعاً می‌خوای بدونی. من همونی‌ام که مامان و بابات رو کشت. من همونی‌ام که میلاد رو کشت. من همونی‌ام که عمه‌ات و امیرعلی رو کشت. و باز هم من همونی‌ام که خانواده‌ات رو نابود کرد. من بابای هومن‌ام!
با هر کلمه‌ای از حرف‌اش تعجب و ترس من ‌بیشتر می‌شد. ترسیده بودم. فکر نمی‌کردم بابای هومن زنده باشد.
از ترس و تعجب لنکت گرفته بودم، به‌زور گفتم:
- تو... تو... واقعاً... با... بابای... هوم... هومنی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
خنده‌ای سر داد.
- پس چی فکر کردی؟ آره بابای هومنم اما نه بابای واقعیش!
ترسم را پس زدم و کنجکاوانه پرسیدم:
- اما نه بابای واقعیش؟! پس، تو کی هستی؟
کمی گردنش را پیچ و تاپ داد و گفت:
- مهم نیست. راستی تو اصلاً کل جمله‌ی من رو فهمیدی؟
سَرَم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم. قدمی به سمت درب برداشت و گفت:
- پس هنوز نفهمیدی؟ قضیه میلاد رو میگم!
بعد از اتمام حرفش از اتاق خارج شد و من را مات و مبهوت در آن اتاق تاریک تنها گذاشت. مگر او درمورد میلاد چه گفته بود؟! سَرَم درد می‌کرد و نمی‌توانستم خوب فکر کنم. نمی‌دانم ساعت چند است، اصلاً نمی‌دانم روز است یا شب. بد جور کلافه شده‌ام. آب دهانم را به زور قورت دادم، تشنه‌ام بود آن هم بدجور، درب با صدای قیژقیژ باز شد و همان کسی که ادعا می‌کرد پدر هومن است وارد شد.
- هنوز هم تو فکری؟
با لب‌هایی که از تشنگی خشک شده‌اند لب زدم:
- تو فکر چی؟
نزدیکم شد و جلویم زانو زد و گفت:
- تو فکر این‌که من میلاد رو کشتم!
نمی‌دانم درست شنیدم یا نه! اما آن لحظه انگار که برق الکتریسیتی را به من وصل کرده باشند، به سرعت از جایم بلند شدم که باعث شد همراه صندلی با دست‌ و‌ پاهایی بسته بیفتم.
دست‌اش را بر گونه‌ام کشید و گفت:
- آخی بی‌چاره. عشقت رو از دست دادی؟
اشک‌هایم راه خودشان را گرفتند و مانند رودی که چند وقت است نباریدند، جاری شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
انگشت شصت‌اش را بر گونه‌هایم که خیس از اشک بود کشید و گفت:
- منم یه روزی مثل تو عشقم رو از دست داده بودم؛ اما می‌دونی چیه؟ من مثل تو زود شکست نخوردم و فقط تماشا نکردم که هرکاری می‌خوان با عشقم بکنن. من انتقام گرفتم. انتقام عشقم و پسرم. انتقام همه‌شون رو گرفتم. حالا می‌دونی فرق من و تو چیه؟ تو تماشا کردی و غصه خوردی ولی من نه انتقام گرفتم.
صورت‌ام را با سختی کمی بالا کشیدم و با بغض لب زدم:
- باشه، تو خوب و من بد؛ ولی این رو یادت باشه من و تو باهم مثل یه سیگار سوختیم. تو خودت رو برنده فرض کن؛ ولی بعداً خودت می‌فهمی از اول مثل یه سیگار بازنده‌ای.
از جایش بلند شد و با خشم داد زد:
- خفه شو دختره‌ی نفهم. من برندم تو بازنده. حالا فعلاً که نمی‌خوای این‌هارو باور کنی پس صبر کن؛ صبر کن و ببین فردا خودت به پای من می‌افتی. حالا هم هری.
درب را با عصبانیت بست. جوری که من فکر کردم الان است که درب از جایش کنده شود؛ ولی مهم نبود، نه کنده شدن درب و نه حرف‌های او! همه‌ی ما می‌دانیم که هر ک.س خود را برنده بداند در آخر بازنده‌ی این دنیا خواهد شد. نفس عمیقی کشیدم. چند ساعت بود که در آن صندلی به صورت خوابیده خشک‌اَم زده بود. آه خفه‌ای کشیدم، این دنیا با من چه کرده بود. خدا می‌داند فردا چه در انتظار من است. منی که کاری نکرده‌ام سزایم این است وای به حال کسی که کاری کرده است. نه می‌توانستم تکان بخورم و نه بلند بشوم؛ پس باید بایستم و سرنوشتم را تماشا کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
*شش ساعت بعد*
نگاهم را به دختری که کنارم نشسته بود دوختم. تمام صورت‌اش از اشک خیس بود. انگار سنگینی نگاهم را حس کرد و چهره‌اش را به من دوخت.
- چیه؟! همه مثل تو بی‌خیال نیستن.
کمی خود را به او نزدیک کردم و گفتم:
- چرا فکر می‌کنی من بی‌خیالم؟ چون یه جا آروم نشستم و گریه نمی‌کنم؟! نه اشتباه می‌کنی. من از تو هم بیشتر می‌ترسم.
کمی نگاهم کرد و با لبخندی گفت:
- دختر قوی هستی.
بغضم را پنهان کردم و گفتم:
- دختر قوی؟! من فقط وانمود می‌کنم وگرنه اگر تو زندگی من رو می‌شنیدی اون‌وقت می‌گفتی این دختره چه‌قدر شکسته.
دستش را بر دست‌هایم کشید و گفت:
- نمی‌دونم فضولی هست یا نه؛ ولی اگه می‌خوای درد و دل کنی من هستم.
لبخندی به او زدم و گفتم:
- نه عزیزم چه فضولی، خودم خواستم.
دست‌هایش را گرفتم و با لبخند تلخی شروع به تعریف کردن کردم. گفتم‌ و گفتم و گفتم. از همه‌ی زندگی‌هایم گفتم. از دردها و رنج‌هایی که کشیدم گفتم. از عشق پاکم و عشقی که کشته شد گفتم. گفتم و خود را خالی کردم. آن‌قدر گریه کردم که گریه‌های کودکی‌هایم هم جبران شد. کودکی‌هایی که مانند کودکی‌های دیگران نبود، کودکی من پر از گریه‌ها بود، گریه‌هایی که از طعنه زدن دیگران می‌کردم، حتی مادرم هم به من تیکه می‌انداخت. چرا؟ فقط به خاطر اخراج شدن از مدرسه!
آن دختر مرا در آغوشش گرفت و گفت:
- همش فکر می‌کردم فقط من سختی کشیدم؛ اما تو بدتر از من بودی. واقعاً فکرش هم نمی‌کردم‌.
اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم:
- دردهایی که من کشیدم هیچ هست. بعضی‌ها هم هستن که بدتر از من درد کشیدن.
با دستانش صورتم را قاب گرفت و گفت:
- خیلی خوبه که تونستی تا این‌جا صبر کنی. راستی میای با هم دوست شیم؟
دستانش را با دستانم گرفتم و گفتم:
- این‌که تا الان رنج کشیدم خوب نیست. چرا که نه من مینام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
لبخندی زد و گفت:
- اسمت خیلی قشنگه! اسم من هم لیلی هست.
خنده‌ای کردم و گفتم:
- اسمت خیلی قشنگه. یاد لیلی و مجنون افتادم.
لبخند تلخی زد و گفت:
- چون شاید داستان من هم کمی شبیه داستان لیلی و مجنون هست!
دستانم را گرفت و ادامه داد:
- میشه باهات درد و دل کنم؟
او را در آغوشم جای دادم و گفتم:
-چرا که نه. راحت باش لیلی.
سرش را بین دستانم جای داد و گفت:
- تو دانشگاه بود. اسمش محمد بود. اون رو تازه دیده بودم. اوّل‌هاش سر یه شرط بندی خواستم اون رو عاشق خودم کنم؛ ولی بعد دیدم نمی‌تونم، دیدم خودم عاشقش شدم. مینا، اون لحظه‌ها برام خیلی سخت بود. این‌که بچه‌ها مسخرت کنند و بگن وای تو رفتی اون رو عاشق خودت کنی و خودت عاشقش شدی. تو خونه شبانه گریه می‌کردم. نمی‌تونستم خودم رو نگه دارم. بعد از مدتی بعد از کلاس صدام زد. مینا خودت تجربه کردی، خیلی حس خوبیه که اسمت رو از زبون عشقت بشنوی. رفتم پیشش و گفتم بله با من کاری داشتین؟ دست‌پاچگی رو می‌تونستم حسش کنم. آروم بهم گفتش که میشه بیشتر باهم آشنا شیم. اون‌موقع انگار دنیا رو بهم داده بودند. چند وقت باهم دوست بودیم تا این‌که بهم گفت دیگه جدی می‌خواد بیاد خواستگاریم. اون‌موقع هم خوشحال بودم. اومد خواستگاریم ولی بابام قبولش نکرد؛ اون رو از خونه بیرون پرت کرد. گریه کردم، التماس کردم ولی قبول نکرد. محمد خیلی اومد خونه‌مون ولی هر دفعه بابام بیرون‌شون می‌کرد. تا این‌که یه روز دیدم خیلی پریشونه حالش خیلی بده، علتش رو پرسیدم گفت پدرم فوت شده. اون‌روز من هم به اندازه‌ی محمد درد کشیدم، غصه خوردم. خیلی حالم بد بود مینا. اما می‌دونی وقتی اون‌روز برگشتم خونه چی شد؟! بابام گفت فردا باید برم محضر عقد کنم اونم با کسی که نمی‌شناسمش. خیلی گریه کردم؛ حتی از مامانم هم خواهش کردم ولی انگار بابا اون رو طلسم کرده بود. عقد کردم، درد کشیدم، به اندازه‌ی صد سال پیر شدم؛ ولی باز تحمل کردم تا این‌که جمشید مرد. غصه خوردم؛ خب شوهرم بود منم زنش بودم. اون‌روز رفتم خونه‌ی محمد؛ ولی ای‌کاش نمی‌رفتم. همون روز فهمیدم محمد مرده. مینا خیلی درده بدیه، خیلی گریه کردم. عاشق محمد بودم، نمی‌تونستم ترکش کنم. ولی اون من رو... .
این‌جا به بعد دیگر هق‌هق امانش نداد. دلم برای او می‌سوخت. او غم عشق‌اش محمد را داشت و من غم عشقم میلاد را. دستم را بر سرش کشیدم و گفتم:
- آروم باش آروم. می‌دونم سخته، منم این درد رو کشیدم. لیلی شاید قسمت‌مون این بوده. خدا این رو خواسته. از دست دادن عشق خیلی سخته فقط من و تو این درد رو نکشیدیم، خیلی‌ها هم کشیدند، می‌دونند سخته خیلی هم سخته؛ اما ما فقط باید تحمل کنیم. لیلی یه حسی بهم ‌میگه آخر عاقبتم میرم پیش میلاد.
لیلی چشمان پر از اشکش را به من دوخت و گفت:
- پس آخر عاقبت من هم این‌جوریه. پس منم میرم پیش مجنونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
دستان لیلی را گرفتم و آرام گفتم:
- این چه حرفیه؟ از این که زنده‌ای خدا رو شکر کن.
لیلی اشک‌هایش را پاک کرد و بی‌توجه به حرف من، رو به سمت آن دخترانی که ما را نگاه می‌کردند، کرد و گفت:
- می‌دونم شنیدید؛ ولی می‌دونم نصف شما هم مثل من و مینا هستید.
او را در آغوشم گرفتم. سرش را مانند بچه کوچکی که گریه کرده است و مادرش او را نوازش می‌کند، نوازش کردم. نمی‌دانم قصد دنیا چیست! برای چه زندگی‌مان را این‌طور کرده است؟ از خدا و دنیا سوالات زیادی دارم. نمی‌دانم شاید خسته‌ام! آری خسته‌ام از این دنیا و آدم‌هایش خسته‌ام. از این‌که همه خ*یانت می‌کنند؛ دل‌ها را می‌شکنند. می‌دانم سخنم ربطی به زندگی‌ام ندارد؛ ولی می‌خواهم گلایه کنم، از همه چی گلایه کنم. درب کامیون باز شد و مردی با هیکلی درشت وارد شد. طناب‌هایی که با آن‌ها دستان‌مان را بسته‌اند را کشید و داد زد:
- زود تر بجنبین. زود. هی تو دختر پاشو ببینم.
بعد از این جمله‌اش انگشت اشاره‌اش را به سمت من گرفت و ادامه داد:
- مگه کری؟ پاشو ببینم.
دستانم را آرام از دستان لیلی بیرون کشیدم و بی‌توجه به نگاه نگران لیلی، به سمت آن مرد رفتم.
- بله؟
بازویم را گرفت و مرا در زمین پرت کرد. از درد جیغی کشیدم و داد زدم:
- چرا من رو می‌اندازی؟
بی‌توجه به حرفم به سمتم آمد و دوباره بازویم را کشید و مرا از زمین بلند کرد. دستانم دیگر بی‌حس شده بود. مرا در کامیونی که آن سمت بود پرت کرد و داد زد:
- گمشو تو.
این حرفش را زد و درب را بست. نگاهم را در اطرافم چرخاندم. کسی آن‌جا نبود، خودم تنها بودم. دلم برای لیلی تنگ شده، او هم خیلی سختی کشیده بود؛ ولی من بیشتر کشیدم. او عشقش را از دست داده بود؛ ولی من خانواده‌ام، دوستانم، عشقم، همه را از دست دادم. دیگر چه کسی مانده بود؟ خودم.
آهی کشیدم. چه‌قدر داستان زندگی‌ام مانند داستان دود سیگار است که مونا برایم خوانده بود. من هم سوختم. اول سالم بودم ولی بعد سوختم، شاید آتش گرفتن سیگار، شروع آتش گرفتن خانه‌مان بود؛ سیگار در آخر می‌سوزد و دودش به هوا می‌رود، پس شاید من هم مانند سیگار سوختم و روحم به آسمان رفت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
با ایستادن کامیون چشم‌هایی که بسته بودند را باز کردم و چشمم را به منظره‌ی تاریک کامیون انداختم. دستانی که کمی خاکی شده بودند را بر چشم‌هایم کشیدم نمی‌دانستم از خستگی چه کنم، خوابم می‌آمد؛ اما خوابم نمی‌برد. درب کامیون با صدای قژقژی باز شد و دو مرد که سر و صورتشان را با پوشانده بودند، وارد شدند. اولی که لباسش آبی رنگی بود کمی براندازم کرد و گفت:
- پس این مینایی که هومن می‌گفت تو بودی؟
بدون آن‌که جوابش را بدهم سرم را به‌زیر انداختم. صدای مرد بغلی‌اش را شنیدم که گفت:
- ولش کن موسی. انگار نمی‌شنوه.
آن مردی که گویی اسمش موسی بود، با قدم‌هایی که نشان می‌دادند، به سمت من آمد. چانه‌ام را گرفت و سرم را بالا گرفت.
لبخند چندش آوری زد و گفت:
- بدم نیستی ها. حیف که این هومن تو رو واسه خودش می‌خواد.
با نفرت به او زل زدم. پوزخندی زد و به همراه آن مرد از کامیون خارج شد.
از جایم بلند شدم، نمی‌دانم چرا این کامیون راه نمی‌افتاد؛ گرچه آن موقع می‌خواستم کامیون بایستد و حرکت نکند؛ اما الان فقط می‌خواهم برود و از این‌جا، که نمی‌دانم کجا است، دور شود. با حس این‌که کامیون دارد حرکت می‌کند، لبخندی از خوشحالی زدم و آرام سرجای اولم نشستم. انگار این کامیون قصد دارد تیکه‌ای از راه را برود و برای آزار من دوباره بایستد. درب کامیون باز شد و هومن که تا ان موقع نمی‌دانم کجا بود و نمی‌خواهم بدانم، وارد شد.
- به‌به! خانم خوشگله. بلند شو که می‌خوایم یه منظره‌ی دیگه رو بهت نشون بدم.
به آرامی پلک زدم و بی‌توجه به او از کامیون بیرون امدم. منظره‌ای نمی‌دیدم. تنها مشتی از علف‌زارها و ریگ‌زارها بود. ساقه‌ی پایم را که کمی خاکی شده بود تکان دادم و به سمت هومن برگشتم.
- الان می‌خوای چی‌کار کنی؟
هومن خنده‌ای کرد که بی‌شباهت به خنده‌هایی که از نفرت می‌کردند، نبود.
- می‌خوای چی‌کار کنم؟! انگار خودت بیشتر از من به مردنت علاقه داری.
پوزخندی زدم و رو به او گفتم:
- وقتی زندگی واسم معنایی نداره، چرا باید مشتاق زندگی کردن باشم؟
هومن سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- باشه خودت می‌دونی. الان هم اگر هنوز مشتاقی دنبالم بیا.
هومن راه افتاد و مرا با دنیایی پر از تنهایی و درد، تنها گذاشت. نمی‌توانستم در شب تاریک این‌جا که معلوم نبود کجا است بمانم. پس نفرت را کنار گذاشتم و دنبالش راه افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
هومن آرام‌آرام قدم‌هایش را برمی‌داشت، آن‌قدر آرام که باخود فکر کردم تا صد سال دیگر نخواهیم رسید.
- به چی فکر می‌کنی جوجه؟!
اخم‌هایم را کمی درهم کشیدم و در جوابش پاسخ دادم:
- مگه فضولی؟
هومن تک خنده‌ای سر داد. در آن خیابان تاریک که انتهای آن پیدا نیست این تک خنده‌اش بسیار ترسناک می‌آمد، مثل فیلم‌های ترسناکی که در خیابان تاریک منتظر زامبی هستی که پیدایش شود. از تفکراتم خنده‌ام گرفت که هومن گفت:
- کسی که میگه طرف مقابلش فضوله، اخم می‌کنه نه این‌که بخنده!
بعد از اتمام حرفش سرش را برگرداند و چشمکی به من زد و گفت:
- خوب نیست زیاد محوم بشی ها! خنده‌ام را خوردم و گفتم:
- اعتماد به نفست زیادی بالاست.
هومن چیزی نگفت و به راهش ادامه داد. نمی‌دانم چه‌قدر در راه بودیم که در اخر به خانه‌ای قدیمی رسیدیم. آرام درب باز شد و پیرمردی با شانه‌هایی خمیده ظاهر شد.
- بفرمایید آقا.
هومن پیرمرد را کنار زد و خطاب به من گفت:
- بیا تو... .
لبخندی به پیرمرد زدم و وارد شدم.
از درد جیغی کشیدم.
- ببند دهنتو.
اشک‌هایم آرام‌آرام از گونه‌ام جاری می‌شدند. جای سیلی‌ای که هومن به گونه‌ام زد گزگز می‌کرد. درب باز شد و همان مردی که قبلاً می‌گفت پدر هومن است وارد شد.
- به‌به! ببین کی این‌جاست. فکر نمی‌کردم دوباره بتونم ببینمت اون هم با خبری تلخ!
با درد پوزخندی زدم و گفتم:
- هه خبر تلخ؟! مامانم، بابام، خواهرم، همه رو کشتید باز هم می‌گید خبر تلخ؟
پدر هومن از حرفم قهقه‌ای سر داد و گفت:
- منظور من از خبر تلخ این بود که اگر بفهمی خواهرت کشته شده چی‌کار می‌کنی؟
پوفی کشیدم و گفتم: - چه خواهری؟ خواهرم رو که کشتید. حالتون واقعاً خوبه؟
مرد آرام قدم‌هایش را برداشت و نزدیکم شد.
- لیلی، خواهرت!
با بهت نگاهم را به او دوختم.
خواهرم! لیلی! او خواهرم بود! کشتنش! وای خدایا! اشک‌هایم با سرعت بیشتری جاری شد. با تمام توانم داد زدم:
- بی‌رحم، تویی که رحم نداری چرا به زن و بچه‌ی خودت رحم کردی؟ هان؟
سیلی دومی که بر گونه‌ام خورد خونی از کنار لبم جاری شد.
- ببند دهنتو. من به خوانوادم هم رحم نکردم فقط می‌دونی به کی رحم کردم؟ به عشقم! مادرت! کسی که با بی‌رحمی ولم کرد رفت!
مات و مبهوت پلک‌هایم را بر روی هم گذاشتم و به او زل زدم.

*پایان فصل اول*
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین