ادبیات نوشتاری داستان کودکانه اسب آبی شاد

[عاطفه حاتمی]

 

[عاطفه حاتمی]

اسب آبی کوچولو، خیلی شاد و خوشحاله! اون میخواد برقصه و شادی کنه! اون روی زمین خاکی میپره بالا و میپره پایین! درازو، که یه مار با مزه بود،

 

[عاطفه حاتمی]

گفت: داری روی من خاک میریزی! من میخوام بخوابم! برو و یک جای دیگه برقص! اسب آبی کوچولو رفت و دنبال یه جای دیگه گشت! اسب…

 

[عاطفه حاتمی]

اسب آبی کوچولو، خیلی شاد و خوشحاله! اون میخواد برقصه و شادی کنه! اون روی زمین خاکی میپره بالا و میپره پایین!

 

[عاطفه حاتمی]

 

[عاطفه حاتمی]

درازو، که یه مار با مزه بود، گفت:

داری روی من خاک میریزی! من میخوام بخوابم! برو و یک جای دیگه برقص!

اسب آبی کوچولو رفت و دنبال یه جای دیگه گشت!

 

[عاطفه حاتمی]

 

[عاطفه حاتمی]

اسب آبی کوچولو خیلی شاد و خوشحاله و میخواد برقصه!

برای همین قل خورد و خورد و رفت توی رودخونه!

و با پاهاش آب پاشید و شالاپ شولوپ صدا کرد!

 

[عاطفه حاتمی]

 

[عاطفه حاتمی]

پرپری که یه پرنده‌ی زیبا بود، گفت:

تو داری منو خیس میکنی! من میخوام برا صبحانه شکار کنم! برو یه جای دیگه برقص!

اسب آبی کوچولو رفت و دنبال یه جای دیگه گشت!