جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط NastaranHamzeh با نام [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 347 بازدید, 22 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع NastaranHamzeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NastaranHamzeh
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
25
137
مدال‌ها
2
نام رمان: در بند دژم
1000034544.png
ژانر:درام، عاشقانه
نام نویسند:نسترن حمزه
عضو گپ نظارت: (1)S.O.W
خلاصه رمان: برای او، گریختن از تعب‌ها فایده‌ای نداشت. تا لحظه‌ای که بی‌غصه‌ زندگی میکرد، باتلاق رمنده‌ی مشکلات، اَمانش نمی‌داد. برای دیدگان هم خونش، برای التیام دردی که درجان او نبود و او را می‌رنجاند، به سمت پرتگاه رفت، پرتگاهی که او را به اعماق دره زندگی‌اش هل داد
.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1739704700952.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
25
137
مدال‌ها
2
مقدمه:
می‌ایستم، مقابل او! آیینه روبروی من است و فرد درونش، عجیب با من غریبه است. چونان شیردالی که بر شر نشسته و غضب بر روحش پیله کرده! چشم‌هایش، چشم‌هایش مرا یاد فردی در کوچه پس کوچه‌های بن بست گذشته می‌اندازد. درست همان نقطه‌ای که زمین خورده بود، میان تاریکی، روی سنگ ریزه‌های اندوه! دلم می‌سوزد. برای اویی ‌که اینگونه در بند دژم اسیر گشته! سرد و عمیق مرا می‌نگرد. لبخند می‌زنم، به خیال آن‌که نرم شود. او اما، منحنی بی‌روحی تحویلم می‌دهد و چقدر سنگدل است. زمزمه می‌کنم: قلبت، قلبت سرما را به آغوش کشیده.
گوی‌های یخی مقابلم دو دو می‌زند. گویی چیزی در پستوی ذهنش مرور می‌شود. چیزی از بیابان بی‌کسی! چیزی از ظلمت قلب‌های دورش! چه بر سرش آوردند؟! عقب می‌کشم...
آیینه بد قلق است. رو به او، از دور، بی صدا لب می‌زنم: چه کنم، چه کنم که بازگردی؟! لب‌هایم، نقش بی‌معنایی بر خود می‌گیرد و او، پوزخند می‌زند. در سرم می‌پیچد، "او مرده است!"
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
25
137
مدال‌ها
2
نفس نفس زنان، با همه توان می‌دوید. می‌خواست دور شود. دور شود و نبیند، دور شود و نشنود، دور شود و...
تاریکی شب با نوای گام‌هایش در کوچه خلوت، صدای رعد و برق و بارانی که بی‌رحمانه بر سر و رویش می‌کوفت، همه‌اش، همه‌اش او را به خنده می‌انداخت. خنده‌ای توخالی و سراسر از غم و اندوه!
غم از دست داده‌هایش، غم بر باد رفته‌هایش، غم...
آسمان با غرشی بی‌محابا، یک‌سر، کوچه را روشن کرد و او همچنان می‌دوید. می‌دوید که از خاطر ببرد، می‌دوید که تسلیم نشود؛ تسلیم هیولاهای سیاهی که سلول‌های مغزش را به فرماندهی خود درآورده بودند و هر آن ممکن بود قلبش را از تپش وادارند.
وارد ساختمان شد. با شالی که از سرش افتاده، لباس هایی که به تنش چسبیده، و جانی که دیگر جان بالا آمدن نداشت.
نفهمید چه شد، چطور شد، چگونه شد، و اصلاً چرا شد. فقط وقتی به خود آمد که دستش روی زنگ خانه‌ای نشست که هیچ امیدی به حضور صاحب خانه‌اش نداشت، هیچ امیدی!
در باز شد. باز شد و مرد ظاهر شده پیش چشم‌هایش، با آن قامت تنومند چونان سرو‌‌اَش، با مردمک‌هایی که از حیرت گشاد شده بود، متزلزل، چونان ماهی بیرون مانده از آب، دهانش باز و بسته شد. "حوریا"
***
خسته از کشمکش امروزش با یک مشت آدم زبان نفهم، در خانه را بست و همان‌جا، پشت در، با تنی لهیده نشست؛ این هم نشده بود.
گزینه دیگری هم مانده بود؟
بغض تا پشت گلویش بالا آمده و او، دائم قورتش می‌داد. مبادا گزک دهد دست چشم‌های بهانه‌گیرش که حسابی هوای باریدن داشت.
هاجر خانم از شنیدن صدای بسته شدن در، سر از آشپزخانه بیرون آورد و با دیدن دخترش به آن وضع، نگران شد.
- چته مادر؟ چرا وا رفتی؟
لبخند زد. زور زد که طبیعی جلوه کند. قلبش احساس سنگینی می‌کرد، با این حال از جا برخاست و بند کتانی‌هایش را باز کرد. راه خوبی بود تا نگاه کدرش را از چشم‌های تیزبین مادرش پنهان کند.
- هیچی، یک مسیری رو دوییدم نفسم گرفت.
دروغ گفته بود.
- ترسوندیم مادر! مگه دنبالت می‌کنن که همه ش عجله داری!
در حالی که کفش‌هایش را درون جاکفشی چوبی می‌گذاشت فکر کرد، "نه دنبالم نمی‌کنند، فقط آن قدر به در بسته خورده‌ام که از ترس پیدا نکردن در باز، دارم جان می‌کنم."
- نه گرسنه ام بود می‌خواستم زودتر بیام یک چیزی بخورم.
هاجر خانم ملاقه درون دستش را دست‌به‌دست کرد و پیش‌بندش را درآورد.
- خیلی خب! تا دست و روت رو بشوری منم سفره رو پهن کردم. قبلشم حریر رو صدا کن. بچه‌ام از عصری داره کاردستی درست می‌کنه‌.
سپس خواست به سمت آشپزخانه برگردد که انگار چیزی یادش آمده باشد پرسید:
- راستی وام چی شد؟ درست شد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
25
137
مدال‌ها
2
حوریا سری تکان داد و عاصی از درگیری درونی‌اش، مقنعه اش را از سر کند. کاش به حرف اشکان گوش می‌کرد. اگر شرکت هم جوابش می‌کرد آن‌وقت به کدام ریسمان چنگ می‌انداخت؟!
دلش می‌خواست مغزش را از کاسه سرش در بیاورد تا دیگر به هیچ چیز فکر نکند.
- آره تا حدودی! تو نگران نباش. دکترش چی گفت؟
باز هم دروغ گفته بود. پوزخندی به خودش زد. مگر چاره دیگری هم داشت. دل مادرش را هم به حول و ولا می‌انداخت که چه؟!
- حرف‌های همیشگی. باید برای جراحی عجله کنیم. ممکنه آسیب چشم‌هاش بیشتر از این بشه.
حوریا "اوهومی" گفت و برای گریز از هر نوع سوال دیگری از جانب مادرش، خودش را به درون اتاق انداخت.
حریر با آن لبخند همیشه سبزش، دندان‌هایش را به نمایش گذاشت.
- سلام آجی! چه خوب که اومدی. دیدی چی درست کردم؟ قشنگه؟
از دیدن کاغذهای رنگارنگی که دورش بود و خانه‌ای که با مقوا درست کرده بود، لبخند لاجانی زد. می‌مرد برای این خواهر کوچکتر که همه آمال و آرزوهایش در خانه خلاصه میشد.
- آره قندعسل! عالی شد. پاشو می‌خوایم شام بخوریم. چشم‌هات که درد نمی‌کنه؟
حریر "نوچی" کرد و عینک ته استکانی‌اش را بالاتر کشید. من و منی کرد.
- هفته بعد می خوان ببرنمون اردو... اوم... مامان میگه من نباید برم. میشه... میشه راضیش کنی؟ آخه همه دارن میرن.
کیفش را روی آویز فلزی کنار میز تحریر گذاشت و دستش را به طرف اوی امید بسته دراز کرد.
- نه قربون اون چشم هات بشم قندم! الان نمی‌شه. ولی قول میدم وقتی عملت انجام شد خودمون سه‌تایی می‌ریم.
حریر بغ کرده، بی توجه به دست دراز شده‌اش، شروع به جمع کردن وسایلش کرد. چشم‌هایش همیشه برایش محدودیت ایجاد می‌کرد و او، با ده سال سن هنوز نتوانسته بود مثل بچه های عادی زندگی کند. آهی از سر افسوس کشید و حرفی نزد. نخواست خواهرش را اذیت کند. با تمام بچگی‌اش می‌فهمید چه بار سنگینی رو شانه‌های اوست. هر روز آرزو می‌کرد زودتر بزرگ شود تا بخشی از این بار را از روی او بردارد.
حوریا کلافه از ناراحتی‌اش دست مشت کرد و به طرف گوشی‌اش رفت. نمی‌دانست باید چه کند. ذهنش یارای یافتن هیچ راه حلی نبود و او، او فقط می‌خواست از این مرحله از زندگی‌اش عبور کند. مثلاً شب بخوابد و صبح ببیند همه چیز درست شده.
با گرفتن شماره، منتظر برقراری تماس شد و به بوق سوم نرسیده، انتظارش به پایان رسید.
- سلام باوانم! خسته نباشی!
لبخندی از این استقبال گرم زد. تنها خورشید تاریکی این روزهایش دیار بود و نوای تابستانی‌اش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
25
137
مدال‌ها
2
با عجله از ورودی شرکت داخل شد و نگاه سرسری‌ای به سالن انداخت. یک امروز را به خیر می‌گذراند، دیگر پشت دستش را داغ می‌کرد که تا دیروقت بیدار بماند.
خواست نفسی از سر راحتی بکشد که درست در همان لحظه، مشفق از آشپزخانه بیرون آمد و مچ‌گیرانه گفت:
- خانم پورانی! اگه دید زدنتون تموم شد تشریف ببرید ترجمه هاتون رو آماده کنید که برای امروز مراجعین لنگ جنابعالی نمونن. مثل اینکه رفتار سازمانی هیچ معنایی براتون نداره.
حوریا شرمنده از صدای بلندش که همه را متوجه کرده بود، دستی به شالش کشید و لب هایش را با زبان، تر کرد.
نظرش از گل‌های ارکیده‌ای که روی میز منشی بود گذر کرد و از فکرش رد شد،《 یکی نیست به او بگوید تو که خیلی ادعای رفتار سازمانی‌ات می‌شود برای کسی که همسن دخترت است گل نخر!》
- سلام! معذرت می‌خوام توی ترافیک موندم. من ال...
مشفق ابرو در هم کشید. دست آزادش را بلند کرد و میان حرفش پرید.
- وقت برای توجیه زیاده. برو سر کارت!
حوریا لپش را از داخل دهان گاز گرفت و در حالی که سعی داشت عصبانیتش از چهره اش پیدا نباشد به طرف اتاق پا تند کرد. از سرش گذشت. "پیر خرفت!"
سلامی به بچه های درون اتاق داد و پشت میزش نشست.
بدون نگاه کردن به آن‌ها که زیرچشمی او را می‌پاییدند‌، سیستمش را روشن کرد. پیدا بود همه چیز را شنیده بودند.
با قرار گرفتن پاکت کروسان روی میزش، سر بلند کرد.
سپهر با آن چشم های پر شر و شور، چشمکی زد و اشاره‌ای به بسته کرد.
- می دونستم صبحانه نخوردی. برای هضم چوب کاری اول صبح مشفق لازمه. بخور جون بگیری.
حوریا لبخندی از محبت بی‌دریغش زد و چشم از شیدا که همه تنش گوش شده بود تا مکالمه شان را واضح‌تر بشنود برداشت.
- ممنون ازت! با یلدا حرف زدی؟ دیروز درگیر حریر بودم نتونستم بهش زنگ بزنم.
سپهر روی صندلی کناری‌اش نشست و در حالی که صفحه لپ تاپش را روشن می‌کرد، زمزمه کرد.
- آره. نگرانش نباش. حواس اشکان بهش هست. مرخصی گرفته که کنارش باشه.
حوریا لب پیچ داد و پاکت حاوی کورسان را باز کرد. انگار درست در سخت‌ترین مرحله امتحان الهی بودند. از طرفی خودش، از طرفی دیگر یلدا! دلش می‌خواست می‌توانست کاری برایش کند.
پدرش کارگر ساختمان بود. این آخری‌ها از روی داربست افتاده و زمین گیر شده بود. هوفی کشید. مصیبت بی‌هنگام! آن هم درست وقتی که قرار بود به خانه بخت برود. جای آن که هیجان عروسی‌اش را داشته باشد باید استرس دوا و دکتر پدرش را می‌داشت. بماند که باید استرس کاری که می‌خواستند عملی کنند هم باید می‌کشید.
گویی همه‌شان یکجا افتاده بودند در چاله زندگی!
نفسی گرفت. ناخودآگاه یادش رفت به اولین روزی که همدیگر را دیده بودند. یلدا کنار آب خوری زمین خورده بود و او کمکش کرد روی پا بایستد. همانجا پیمان دوستی‌شان بسته شد. یک دوستی محکم! آن قدر که مسیرهایشان یکی شد، در یک دبیرستان درس خواندند، یک رشته را انتخاب کردند. و در آخر وارد یک دانشگاه شدند.
با صدای سپهر به طرفش برگشت.
- تو هپروت دیاری نیشت یک بند شل میشه؟! بخور دیگه. اون ترجمه ها رو هم نصف کن بده من، امروز اضافه می‌مونم بتونی تمومش کنی.
گازی به کروسان زد و تشکر آمیز نگاهش کرد.
سپهر با خنده، دست دراز کرد و خودش برگه‌های تلنبار شده روی میز را برداشت.
- حالا نمی خواد اینجوری نگاهم کنی. دیار ببینه شاکی میشه. دیدی که چه گردن داریه!
حوریا از لقبی که به کار برده بود، چشم غره ای همراه با خنده به او رفت.
- گردن دار چیه! می دونی که روی شما حساس نیست.
سپهر سرش را نزدیک برد و برای حساس کردن قضیه، به عمد پچ زد.
- نه تو این فاصله نزدیک و با این نگاه‌های شیفته! یک تبر جیبی گرفته دستش هر کی چپ نگاهت کنه ریشه اش رو می‌زنه.
حوریا از اغراقش به خنده افتاد و اشاره ای به شیدا زد که سرخ شده بود.‌
- فعلا که یکی دیگه داره تبرش و برای من تیز می‌کنه.
سپهر با لاقیدی شانه بالا انداخت و پوزخندی زد.
- کافیه بفهمه داستان زندگیم چیه، یا می‌خوایم چیکار کنیم؛ این بچه سوسول به ما نمی خوره.
حوریا لب گزید و سکوت کرد. برعکس روحیه شاد و شنگولش زندگی سختی را می‌گذراند.
سپهر دست از میان موهایش عبور داد و برای فرار از افکار آزاردهنده اش گفت:
- امروز بریم عیادت پدر یلدا؟ اگه خواستی بگو دیارم بیاد.
حوریا نگاه به مردمک‌های غمگینش کرد. اجازه داد بحث عوض شود.
- دیار که نمی‌تونه بیاد. این روزها منم به زور می‌بینمش، بس که درگیره! ولی من میام.
نفسی کشید و دستش را روی موس نشاند‌. هر چه گردانه زندگی شان را هم می‌زدند قرعه به نامشان در نمی‌آمد. هر بار پوچ تر از پوچ مجبور به ادامه بودند.
در این چرخه باطل پوچ، تنها قرعه شانس همین پیوند دوستی چهارنفره بود.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
25
137
مدال‌ها
2
با صدای "خسته نباشیدی" که شنید لبخند زد. با خارج شدن دانشجوها از کلاس، تکیه‌اش را از دیوار برداشت و به درون کلاس سرکی کشید. از دیدن او در حال جمع کردن وسایلش، با آن چهره جدی و اخم کوچکی که بر پیشانی نشانده بود، شیطان گفت:
- آقا اجازه، ما بیایم داخل!
دیار سر بلند کرد. مردمک‌هایش، با اشتیاق در خرمایی‌هایش چرخید.
- سلام خانم! اینجا چیکار می‌کنی؟ مگه امروز نرفتی سرکار؟
حوریا ابرویی بالا انداخت.‌ در حالی که دست به کتش می‌برد و به اصطلاح یقه‌اش را مرتب می‌کرد، لبخندش را عریض‌تر کرد. از خوشتیپی‌اش حظ می‌برد.
- سلام! حریر نوبت دکتر داشت، مرخصی گرفتم. گفتم تو که وقت نداری، من بیام ببینمت.
دیار کیفش را برداشت. نگاهش از خال گوشه لبش عبور کرد و آب دهان قورت داد. "نقطه ضعف لعنتی!"
- به من تیکه ننداز دخترم! می‌دونی که اصلا اهل کوتاه اومدن نیستم.
حوریا چشم در حدقه چرخاند و با او همقدم شد.
- خب پس با این حساب جریمه‌ات اینه تا آخر امشب دست از کار بکشی.
دیار کمی فاصله‌اش را با او حفظ کرد. محیط دانشگاه هیچ جوره بحث‌های خاله زنک‌ بازی را جا نمی‌انداخت.
- تا آخر امشب نمیشه، ولی بهت قول میدم ناهار و با هم بخوریم.
حوریا انگار که بادش خالی شده باشد بر جا ایستاد.
- ولی من به مامانم گفتم تا آخر امشب با تو بیرونم!
دیار ایستاد. به صورت اخم آلودش با صبوری لبخند زد. برعکس چهره منعطفش، هرگز دختر منطقی‌ای نبود و وقتی قفلش گیر می‌کرد، به هزار روش ممکن و غیرممکن دمار از روزگارت در می‌آورد. از در دیگری وارد شد. خواست مثلا او را در عمل انجام شده قرار دهد.
- من باید تا آخر ماه این مقاله رو با دکتر یحیایی ببندم. فقط هفت روز دیگه فرصت دارم. می‌دونی که نمی‌خوام فرصتم و برای ورود به کلینیکش از دست بدم.
حوریا اخم کرد و شل تر از قبل، کنارش راه افتاد. غر زد.
- فرصت با من بودن و چی؟ برات راحته که یک هفته من و ندیدی و فقط تلفنی حرف زدیم؟ فقط تو کار داری؟ چرا همه‌ش جوش کارت و می‌زنی؟! یکمم جوش من و بزن دلم خوش باشه بهم اهمیت میدی.
دیار "ناچی" از سر دلخوری کرد.
- فقط جوش خودم و میزنم؟ من اگه جوش تو رو نمی‌زدم که سه شیفت نمی‌دوییدم تا زودتر خودم رو جمع و جور کنم. بی انصاف نباش.
حوریا، پوزخند تلخی به خود زد. تا کی می‌خواست دست دست کند تا همه چیز درست شود؟ دیار، روز و شبش با کار یکی شده بود. یک خواب درست و درمان نداشت. همه‌اش به دنبال آن بود تا زودتر بتواند مطب شخصی خودش را داشته باشد. برای این هدف هم از هیچ کاری دریغ نکرده بود. چه از کار در کلینیک‌های مختلف، چه گرفتن پایان‌نامه دانشجویان، چه...
گام‌هایش را تند کرد. "آن‌وقت می‌خواست مسئله حریر را با او در میان بگذارد که شاید راه حلی بیابند." خنده عصبانی‌ای در ذهن کرد. واقعا آن قدر بی‌فکر بود؟
باید به حرف‌های اشکان فکر می‌کرد. این تنها راهی بود که پیش روی چهارنفره‌شان بود. برای هیچکدامشان چاره دیگری نمانده بود. نوای سپهر در سرش پیچید. "کار خطرناکیه، ما هم می‌دونیم. ولی ما مجبوریم. به خاطر خانواده‌هامون، از اولم قرارمون همین بود. قرار نبود مثل یک کارمند نمونه صبح به صبح بیایم سرکار و تا بوق سگ کار کنیم آخرشم مشفق سر ماه چندرغاز بزاره کف دستمون!"
ثانیه‌ای پلک بست که با نوای دیار از جا پرید. انگار ترسید ذهنش را خوانده باشد.
- حالا چرا رفتی تو خودت؟
دستش را به طرف او دراز کرد.
- دستت و بده به من؟
متعجب به اطرافش نگاه کرد. آن قدر در افکارش غرق بود که نفهمید کی از دانشگاه خارج شده بودند.
- بده دیگه!
با تردید دست درون دستش گذاشت. دیار دستش را فشرد و با اطمینان گفت:
- تا عصر هر چی تو گفتی. خب؟ حالا هم اخم‌هات رو باز کن.
و حوریا ترسید. اگر یک درصد گیر می‌افتادند، تکلیف این لحن مطمئن و دوست داشتنی چه میشد؟ تکلیف این مرد که جلوی هیچکس کوتاه نمی‌آمد و فقط در برابر او کوتاه می‌آمد چه میشد؟
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
25
137
مدال‌ها
2
در حال بازی کردن با غذایش بود که هاجر خانم لیوانی آب مقابلش گذاشت. دخترش این روزها، از همیشه بی‌حوصله‌تر و غمگین‌تر به نظر می‌رسید. می‌دانست بار زندگی رو شانه‌های نحیفش سنگینی می‌کند.
- بخور انقدر فکر و خیال نکن. چرا برگشتی خونه؟ مگه قرار نبود با دیار باشی؟
حوریا لیوان را برداشت و قلپی از آب خورد. درون سرش بلوایی به پا بود. فضایش را داشت آن قدر جیغ می‌کشید تا همه عقده‌هایش را زخمی کند. نگاهش را بند تابلو بالای تلویزیون کرد.
- کار داشت. سرش شلوغه، مثل همیشه!
"مثل همیشه‌ای" که گفت گوش هاجر خانم را تیز کرد. او را می‌شناخت، وقتی دلخور بود اینطور به کنایه حرف میزد.
- ازش به دل نگیر! تو که می‌دونی داره همه تلاشش رو می‌کنه که زودتر عقد کنید.
حوریا چنگالش را در سالاد فرو برد و اینبار مردمک‌هایش را بند گل‌های آبی رنگ سفره کرد. می‌دانست، اما این آن خواسته‌ای نبود که او به خاطرش پشت پا زد به تصمیم چهارنفره‌شان و وارد عشق و عاشقی شد.
تصور او فرای این حقیقت‌های تلخ بود. او تصور می‌کرد همه چیز تمام می‌شود. بی‌ پناهی، بی‌ پدری، بی تکیه گاهی به پایان می‌رسد. حالا ولی، می‌دید آن تصورات شیرین از دوران نامزدی، در درگیری‌های دیار گم شده است.
دیار بود، یعنی همه تلاشش را می‌کرد که باشد. او می‌گفت "ز" دیار تا زاینده رود را برایش طی می‌کرد.
اما مجبور می‌شد برای آن که اذیتش نکند سرپوش روی خواسته‌هایش بگذارد. مجبور بود روی پاهای خودش بایستد که بار روی شانه‌های دیار سنگینی نکند. و اصلا دیار خبر نداشت او با چه افکاری دست و پنجه نرم می‌کند.
که اگر می‌دانست، که اگر می‌دانست تمام کارهایش را یکجا ول می‌کرد. بست می نشست تا از خودش بزند و درد او را دوا کند.
زبان روی لب‌هایش کشید.
- می‌دونم مامان! روزی هزار بار این ها رو به خودم دیکته می‌کنم.
حریر بشقابش را جلو برد.
- بازم می‌خوام.
هاجر خانم لبخندی به اشتیاقش زد و بشقابش را گرفت. آن قدر عاشق ماکارانی بود که به احساس سیری‌اش بها نمی‌داد.
- شبه مامان جان! پرخوری خوب نیست. دل درد می‌گیری.
حریر دستی به شکمش کشید و با لحن بامزه‌ای گفت:
- ولی من هنوز جا دارم. می‌خوام مثل دایی خانم مختاری بشم.
حوریا از گفته‌اش به خنده افتاد. خانم مختاری همسایه طبقه بالایی‌شان بود.
- تو دایی اون رو از کجا دیدی؟
قبل از آن‌که هاجرخانم تصمیم بگیرد این قصه را جمع کند، حریر پیش دستی کرد.
- امروز اومدن اینجا که با مامان حرف بزنن‌.
حوریا متعجب به طرف مادرش برگشت.
- آره مامان؟
هاجرخانم بابت این دهان لقی، چشم غره‌ای حواله‌اش کرد و رو به او گفت:
- بیخود ترش نکن. فقط اومدن حرف بزنن.
حوریا با ناراحتی اخم به چهره کشید.
- یعنی چی مامان؟ خب وقتی راهشون میدی دو روز دیگه فکر ناجور می‌کنن به خودشون جرات میدن بیان خواستگاری!
هاجرخانم در حالی که بشقاب حریر را پر می کرد، برای گفتن حرفش من و منی کرد. نمی‌دانست صلاح هست که حالا به دخترش بگوید، یا...
- با این وضعیتی که داریم، شاید بد نباشه به پیشنهادش فکر کنم.
حوریا یکه خورده، بلند گفت:
- مامان!
- مامان نداره. می‌بینی که وضعمون رو! پنج ماه دیگه قرارداد خونه تموم میشه. پول چشم‌های حریر هنوز جور نشده. تو هم برای جهازت هیچ کاری نکردی. با این وضعیت دست روی دست بذارم که دو تا بچه‌هام عین شمع جلوی چشم‌هام آب بشن؟ اصلا مگه ازدواج بده؟ سنت پیغمبره، چه ایرادی داره؟! چون مادرم حق ندارم دوباره ازدواج کنم؟
کاسه چشم‌های حوریا پر شد. خانم مختاری از یکسال پیش، مستقیم و غیر مستقیم حرفش را پیش کشیده بود. و او هر بار در لفافه به برجکش کوبانده بود. فکر می‌کرد این قضیه تمام شده، ولی مثل این‌که...
- من نمی‌گم ازدواج بده. نمی‌گم حق نداری ازدواج کنی. من می‌گم با این آدم ازدواج نکن. با آدمی که بیست سال ازت بزرگتره، خودش بچه‌هاش رو عروس و داماد کرده. حالا سر پیری دنبال یک پرستاره بی جیره و مواجبه که رفت و ربش رو بکنه.
اختیار اشک‌هایش، از دستش خارج شد.
- من بمیرمم نمی‌ذارم خودت رو فدای نداشتن پول بکنی.
هاجرخانم جوش آورد و حریر، کز کرده در خودش جمع شد. فکر می‌کرد او باعث این دعوا شده.
- پس چی؟ وایسم چشم‌های این بچه‌ام از دست بره. تو هم جای این‌که فکر زندگی آینده ت باشی دوباره کل حقوقت رو بذاری واسه پیش و اجاره سقف بالای سر من؟
صدای حوریا بی‌اراده بالا رفت. قلبش داشت آتش می‌گرفت.
- گفتم حریر با من، نگفتم؟ نگران چی هستی؟ به من اعتماد نداری؟ اگه بچه توئه خواهر منم هست. منم همون اندازه نگرانشم!
- پس خودت چی؟
دست‌هایش، ناخودآگاه روی قلبش نشست. دلش از موضوع پیش آمده داشت از سی*ن*ه بیرون میزد.
- من برم به درک! مگه فقط تو زیر این سقف زندگی می‌کنی. من برای جایی که زندگی می‌کنم نباید پول بدم؟
هاجرخانم، غمگین، با پر روسری‌اش، نم چشم‌هایش را گرفت.
- کی میگه بچه تا تو خونه مادرشه باید پول اجاره بده؟
حوریا طغیان کرده از جا بلند شد.
- به جون تو، به جون حریر مامان، اگه خودت رو اینجوری حیف کنی، یک لحظه هم به غمتون فکر نمی‌کنم و خودم رو می‌کشم.
سپس به طرف اتاق رفت و در را پشت سرش بست. نوای گریه صدادارش، دل هاجرخانم را خون کرد. گویی میان آب و آتش او را معلق نگه داشته بودند.
شرمنده بچه‌هایش بود. شرمنده روی همسر خدابیامرزش بود.
از وقتی که شوهرش فوت کرده بود با ترشی درست کردن و آشپزی برای مردم، صورتش را با سیلی سرخ نگه داشت تا دخترهایش را بزرگ کند. تمام این سال‌ها سعی کرده بود دستش پیش احدی دراز نشود. از شکم خودش زد. نخورد تا بچه‌‌هایش بخورند، نپوشید تا بچه‌هایش بپوشند، آخرش هم نشد آنطور که باید بشود.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
25
137
مدال‌ها
2
یلدا کیفش را از روی شانه برداشت. کنار حوریا، روی نیمکت سبز رنگ پارک نشست.
- اشکان جان، میشه بشینی لطفا؟ سرگیجه گرفتم بس که راه رفتی.
اشکان دو بار متوالی، دست به ریش‌هایش کشید. وقتی چاره‌ای برای عصبانیتش نمی‌یافت، دچار تیک میشد.
- به دوستت بگو! عشق دیار جوری کورش کرده که داره گند می‌زنه به همه چی! آقا نمی‌خوای، بکش عقب بذار ما کارمون رو بکنیم.
سپهر دست روی شانه‌اش گذاشت. خودش هم حال درستی نداشت، ولی حالا جای سرزنش کردن نبود.
- خیلی خب، بی‌خود جز نزن. اومدیم اینجا که حرف بزنیم. داد و قال نداره که!
مردمک‌های یلدا گربه‌ای را که از روی سطل زباله فلزی کنار نیمکت، پایین پرید دنبال کرد. ناخودآگاه پاهایش را روی نیمکت برد.
- سپهر راست میگه. با تیکه و کنایه که چیزی حل نمی‌شه. واسه یک نزول خور به جون هم نیفتین.
سپس رو به حوریا کرد که نگاهش بند گل‌های صورتی رنگ بود.
- تو هم یک چیزی بگو دیگه!
اشکان روی نیمکت روبرو ولو شد. شروع به کندن پوست لبش کرد.
- چی می‌خواد بگه. دو سال و اندی جون کندیم، اونوقت خانم به هوای نامزدش مدت‌هاست جا زده.
یلدا تشری به او زد.
- زشته اشکان! این چه طرزه حرف زدنه!
حوریا نفسی کشید. چشم‌هایش داغ شده بود. حس می‌کرد ظرفیتش پر است. پری نزدیک به سرریز شدن!
آن‌ها که خبر نداشتند دغدغه جدیدی هم به دغدغه‌هایش اضافه شده است.
- عیبی نداره، بذار بگه. حق داره. من با عشق و عاشقی بی‌وقتی که راه انداختم گند زدم به همه‌چی! من باعث شدم همه‌تون از برنامه‌های توی سرتون عقب بمونین.
اشکان شرمنده از گفته‌اش، دستی به پس گردنش کشید. سعی کرد لحنش دوستانه‌ باشد. می دانست او هم تحت فشار است، اما خواهرش که شبیه به تکه گوشتی گوشه خانه افتاده بود، اجازه نمی‌داد منطقی فکر کند‌.
- من این‌ها رو نگفتم که تو رو ناراحت کنم حوریا! ولی ما از اولشم رو این حساب وارد اون شرکت لعنتی شدیم. داشتی می‌رفتی سمت دیار گفتم این پسر پابندت می‌کنه. گفتی نه صرفا چون مرده، چون آدم حسابیه، چون با هر کسی بُر نمی‌خوره توجهم رو جلب کرده.
آرنج‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و رو به جلو متمایل شد.
- گفتم نکن حوریا، این پسره جنمش بیشتر از اینه که تو با یک دوستی ساده کنترلش کنی. خودت رو می‌بازی. گفتم یا نگفتم؟
گربه سیاهی که از بین پاهایش خزید و صاف داشت به طرف یلدا می‌رفت را، آهسته با دست‌هایش به طرف دیگری هدایت کرد.
- حالا چی شد؟ به دوسال نکشیده چنان پابندت کرد که خانواده‌ها تو جریان رفتن و یک نامزدی هم بست بیخ ریشت! الان می‌خوای چیکار کنی؟ ما موعدمون داره سر می‌رسه. مشفق بار و بندیلش رو ببنده تموم زندگیمون دود میشه.
مردمک‌های حوریا در نگاه خیره‌اش دو دو زد. لب‌هایش را گزید تا بغضی که افتان خیزان خودش را تا سرگلویش رسانده بود، به عقب براند.
-ولی... من...
اشکان کلافه هوفی کشید و به نیمکت تکیه داد. سرش از این چرخه بی‌انتها به ونگ‌ونگ افتاده بود.
- حوریا جان، عزیز من، رفیق من، بابا بخدا به فکر ما نیستی به فکر خودت باش. یا رومی روم، یا زنگی زنگ! نمیشه که ما رو هم یک لنگه هوا نگه داری.
حوریا آب دهان قورت داد. هیچ‌گاه تا این اندازه احساس یاس نداشت. او اصلا اینطور نبود. اینطور که اشکش دم مشکش باشد و بین هزار فکر بچرخد. اینطور که آن قدر بی‌عرضه و بی‌دست‌وپا به نظر برسد.
- من فقط میگم شاید بشه مشفق رو یک جور دیگه گیر انداخت. اینجوری... اینجوری شاید برای ما هم بهتر باشه.
اشکان خنده عاصی‌ای کرد و رو به سپهر گفت:
- می‌بینی؟ نمی‌فهمه.
با انگشت اشاره به سرش اشاره کرد.
- اصلا انگار اون بالایی رو فرستاده سیزده به در!
سپهر که تا همان لحظه سکوت کرده بود، با نگاهی جدی براندازش کرد.
- چجوری؟ اونجوری که برادر ساده لوح من و خواهر ساده‌تر اشکان خواستن گیرش بندازن؟ نتیجه‌ش چی شد؟ یک داداش معتاد وبال خانواده ما، یک خواهر نیمه جون وبال خانواده اشکان! چشم‌های خواهرت چی؟ انقدر عز و التماس مشفق کردی دو قرون بهت وام داد؟ گفت حساب موسسه خالیه با اینکه تو می‌دونی نیست. همه‌مون می‌دونیم.
دست در جیبش فرو برد و به تکه سنگ جلو پاهایش ضربه زد. بی انعطاف بود، نه برای خودش، برای همه‌شان!
- بسه حوریا! به هر راهی زدی که این راه نشه. واسه خاطر دیار کردی، ولی یادت رفت همون دیارم نمی‌تونه الان کمکی به تامین پول چشم خواهرت کنه.
سر بلند کرد و قهوه‌ای‌هایش را به آسمان مه گرفته دوخت. به نظر می‌آمد پاییز دلگیری در راه باشد.
- فقط یک هفته وقت داری که فکرهات رو بکنی. اگه هستی که دمت گرم چهارتایی می‌ریم تو دلش، اگرم نیستی که بازم دمت گرم تا اینجا بودی. دوستیمون سرجاش می‌مونه، فقط راهمون جدا میشه.
یلدا دست حوریا را در دست فشرد. می‌توانست درک کند در چه دو راهی سختی دست و پا می زند. او بیشتر از همه می‌فهمید که چه در دلش می گذرد. برای آن که کمی آرامش کند با اطمینان گفت:
- فکر نکن اگه راهمون جدا بشه ولت می‌کنیم. بازم هر جایی که کمک بخوای اولین نفرایی که به سمتت میان ماییم. خب؟
حوریا، مشوش نگاهش کرد. آن ها که خبر نداشتند مادرش قرار است با یک مرد بیست سال بزرگ‌تر از خودش ازدواج کند برای آن‌که سپر بلا شود.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
25
137
مدال‌ها
2
***
دیار، خمیازه‌ای کشید و از پشت میز‌تحریرش بلند شد. روز پرکاری را گذرانده بود، باید آبی به سروصورتش میزد.
از اتاق کوچکش، به طرف آشپزخانه رفت. نتوانست در مقابل هوس قهوه غلیظی که در سرش جولان می‌داد مقاومت کند. همزمان از فکرش گذشت، اگر می‌توانست این قصه را از سر بگذراند...
خسته، با ذهنی پریشان، قهوه‌جوش را از کابینت بالای سینک برداشت. آن‌قدر غرق کارش شده بود که فراموش کرد به حوریا زنگ بزند.
قهوه جوش را روی اجاق گاز گذاشت و نگاهی گذرا به ساعت دایره شکل روی دیوار انداخت. اخمی از حواس‌‌پرتی‌اش به میان ابروهایش نشست. ساعت از دو شب گذشته بود. حتماً تا الان خواب بود و با ناراحتی هم به خواب رفته بود.
پودر قهوه را از کابینت زیر گاز درآورد. ناخودآگاه یاد اولین دیدارشان افتاد. روزی که برای نزدیک شدن به مشفق، مجبور شد به دفترش برود. و حوریا را هم، همان‌جا دیده بود. وقتی به ترجمه‌اش ایراد گرفته و گفته بود کارش در حد تبلیغات دفترشان نیست، آن‌چنان برآشفت که صورتش رو به کبودی می‌رفت.
با صدای "تگی" گاز را روشن کرد و همان‌جا ایستاد. از این یادآوری بی‌هنگام، طرح لبخند نرمی روی چهره‌اش نقاشی شد. چقدر از آن‌که نتوانسته بود درست و حسابی جوابش را بدهد و آنطور که باید حق مطلب را ادا کند، شاکی بود.
شانه های عضلانی و دردناکش را مالید. با این وضعیت باید یک دوش آب گرم می‌گرفت.
خمار یک ساعت خواب درست و حسابی و بدون فکر بود. فنجان اهدایی حوریا را که رویش تصویر یک درآکولا طراحی شده بود، از آبچکان روی اُپن برداشت.
آن روز که این فنجان را برایش می‌خرید کلی فلسفه بافته بود. گفته بود،《به یاد خشم اولین روزت خریده‌ام که یادم نرود چقدر می‌توانی ترسناک باشی.》
گاز را خاموش کرد و قهوه را درون فنجان ریخت. او که نمی دانست آن اولین روزش چرا تا آن حد بی‌انعطاف جلوه می‌کرد‌.
نفسی کشید. همه این روزهای نبودش را حتما برایش جبران می‌کرد‌. برای اویی که دوست داشتنش هرگز در برنامه‌هایش نبود، ولی تا آمد به خودش بیاید دید دلش را باخته، طوری هم باخت که نتوانست صبر کند‌. اصلا قرار نبود حالا حالاها وارد این وادی‌ها شود. ولی خب، عشق هم خبر نمی‌کرد. فقط اگر زودتر از بند این مخفی‌کاری خلاص میشد...
قلپی از قهوه‌اش نوشید و سعی کرد به بعدش فکر نکند. به بعد برملا شدن همه چیز! می‌دانست حوریا از خیلی از خواسته‌هایش برای او کوتاه می‌آید. می‌دانست و برای او هم که شده، شب و روزش را یکی کرده بود که تمام کند این داستان را!
از تلخی قهوه صورتش جمع شد، ولی برایش لذت‌بخش بود. این ماده انگار خستگی را همچون رختی از تنش می کند.
فردا باید یک‌سر به بنگاه می‌رفت تا کارهای نهایی فروش ماشینش را بکند. حوریا خبر نداشت که او می‌داند خواهرش نیاز به عمل دارد. نمی‌خواست هم حالا حالاها باخبرش کند. می‌خواست با این کار غافلگیرش کند و عوض تمام کم‌کاری‌های اخیر رابطه‌شان را دربیاورد. حوریا فکر می‌کرد حواسش نیست، اما او همچون پدری که نگاه فرزندش را بخواند، از نگاهش می‌فهمید چه وقتی دغدغه دارد و چه وقتی در آسایش است. داستان این عمل را هم وقتی فهمید که مادرش با مادر حوریا حرف می‌زد. آن هم از دهان هاجر خانم پریده بود. واِلا این مادر و دختر، سخت، تودار و با عزت نفس بودند. یک تنه بار مشکلات را به دوش می‌کشیدند و از بنده‌ای طلب کمک نمی‌کردند.
از جا بلند شد و ته مانده قهوه را درون سینک خالی کرد. با همه خستگی‌اش عادت به مرتب بودن داشت. آدم ریخت و‌ پاش و شلختگی نبود. در حال شستن فنجان، صدای زنگ پیامکش بلند شد و او حدس می‌زد که حوریا باشد.
دستش را با حوله کوچکی که نزدیک به دهانه آشپزخانه آویزان شده بود، خشک کرد و گوشی‌اش را از روی کنسول برداشت. با دیدن نام‌های روی صفحه، قفلش را باز کرد. اولین پیام از حوریا بود؛ نوشته بود. 《من که هیچی. ولی به سلول‌های مغز خودت رحم کن. شب بخیر پدر!》
خندید از ایموجی درآکولایی که آخر جمله اش برای او فرستاده بود. 《دخترک شیطان بلا!》
پیام دوم را باز کرد که با دیدن مضمونش، ابروهایش به هم نزدیک شد. 《یک اتفاق‌هایی خارج از برنامه داره می‌افته. کلاف داره گم میشه. فردا بیا پیشم!》
 
بالا پایین