جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط NastaranHamzeh با نام [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,082 بازدید, 51 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع NastaranHamzeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NastaranHamzeh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
54
360
مدال‌ها
2
با شنیدن گفته یلدا، همگی ثانیه‌ای برجاماندند. سپهر اولین نفری بود که به خودش آمد. دست جنباند و باقی اسناد و سکه و هر چه که در گاوصندوق بود را به درون کوله هُل داد. این‌بار را نباید به مشفق می‌باختند. دست‌های اشکان را گرفت و کمکش کرد راحت‌تر بایستد. هراس نشسته در صدایش باعث شد نوایش بلندتر از حد معمول باشد.
- حوریا و یلدا برین پارکینگ شماره سه، من و اشکان سرگرمشون می‌کنیم.
پارکینگ شماره سه، انتهایی‌ترین و غیرقابل دسترس‌ترین پارکینگ این ساختمان بود و البته تنها پارکینگی که به در پشتی راه داشت.
یلدا به واسطه واهمه‌ای که سراسر تنش را به رعشه انداخته بود، ناخن‌های دست راستش را با قدرت، پشت دست چپش فرو برد.
- من... من بدون اشکان هیچ‌جا نمی‌رم.
گام‌های اشکان بلند بود. دست‌هایش را گرفت و او را که آن‌طور به در چسبیده بود، تکان داد. هیچ نرمشی در کلامش نبود.
- ما حرف زدیم. الان وقت بحث و ناز و ادا نیست. باید برین.
پیش از آن‌که یلدا فرصت پاسخ دادن داشته باشد، نور وسیعی برای یک لحظه، همه اتاق را روشن کرد. یک لحظه بود، اما همین کافی بود، تا آن‌ها بفهمند مسئله‌ای فراتر از نور لیزر در ساختمان وجود دارد.
دست‌های حوریا، روی بافت تیره سپهر نشست و با ترس، آن را به چنگ گرفت. فشارش به سرعت افت کرده بود و دندان‌هایش به هم می‌خورد.
- تو... تو یلدا رو ببر پایین! من... من با سپهر میام.
سپهر که دید ته این بحث به وقت‌کشی ختم می‌شود، سرش را عصبی بالا و پایین کرد. مشت‌های چسبیده حوریا را از بافتش جدا کرد و به طرف در هُلش داد.
- سه‌تاتون برین، من فندک و می‌زنم، بعدش میام. آتیش سرشون و گرم می‌کنه.
چشم‌های حوریا گشاد شده بود و قلبش چنان می‌کوبید، که گویی قصد داشت گلویش را بدرد و از حلقش بیرون بپرد. اگر او را می‌کشتند این‌طور نارفیقی نمی‌کرد. سپهر سوای دوستی، بارها سپر بلایشان شده بود و اینبار داستان فرق می‌کرد.
- با هم... با هم فندک می‌زنیم. من... من نمی‌رم سپهر، بکشیمم نمی‌رم.
مردمک‌های سپهر دودو می‌زد. آشفته بود، حیران بود، مغزش کار نمی‌کرد. مستاصل رو به اشکان کرد. قرار نبود دخترها زیر حرفشان بزنند. پشیمان بود که اجازه داد آن‌ها همراهشان شوند. از همه بیشتر نگران حوریا بود. می‌دانست او چطور عاشق دیار است و تحت هیچ شرایطی نمی‌خواست داغ عشق به سی*ن*ه‌اش بگذارد. عاجز و درمانده گفت:
- یلدا رو ببر! من حوریا رو میارم.
اشکان «لعنتی‌ای» زیر لب زمزمه کرد و کوله را به طرفش پرت کرد. نامردی بود اگر با کوله می‌رفت.
- پس اینم شما بیارین!
سپس تهدیدآمیز نگاه در چشم‌های سپهر کرد.
- فقط دو دقیقه سپهر، فقط دو دقیقه وقت داری به من برسی. به جان یلدا بخوای فردین بازی در بیاری، میام تو دل آتیش، هیچی هم جلودارم نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
54
360
مدال‌ها
2
سپهر کوله را روی هوا گرفت و با تعجیل سر تکان داد.
- خیلی خب برو، فقط برو تا دیر نشده.
اشکان دست‌های یخ زده یلدا را قایم در دست گرفت و به طرف پله‌های اضطراری دوید.
سپهر کوله را به دست حوریا داد و فندک را از جیبش بیرون کشید. به خاطر دستکشی که دستش بود، فندک سُر خورد و روی زمین افتاد.
خم شد و کورمال کورمال دست‌هایش را روی زمین کشید. ترس، پشت شانه‌هایش را به گزگز انداخته بود و درصدی نمی‌خواست پای حوریا گیر شود. دیار مردی نبود که از چونین اشتباهی بگذرد و او هم آدمی نبود که بگذارد این اتفاق بیفتد؛ حتی به قیمت فدا شدنش!
حوریا، نور گوشی‌اش را روی زمین انداخت و سپهر با بداخلاقی به او تشر زد.
- خاموشش کن اون لامصب رو تا بدبختمون نکردی.
بالاخره دستش به فندک رسید. با عجله روشنش کرد. یک‌بار، دوبار، سه‌بار... فندک کذایی کار نمی‌کرد.
رو به حوریا کرد.
- برو دم در وایستا! آتیش الو می‌گیره، می‌رسه به لباست!
حوریا عقب‌عقب رفت و او دوباره سعی کرد. آن‌قدر روی روشن کردنش پافشاری کرد که بالاخره گاز فندک بالا آمد و شعله‌اش پیدا شد.
به طرف در رفت و از نقطه‌ای که رد بنزین را می‌دید، فندک را پایین برد. به محض برخورد آتش با بنزین، عناطر سه‌گانه دست همدیگر را گرفتند و متحد، به یک نشانه شعله کشیدند. شعله کشیدند و اتاق را، اشباع از نور و حرارت کردند.
سپهر رو به حوریا فریاد زد و به طرف در دوید.
- به پشت سرت نگاه نکن. فقط بدو، بدو حوریا!
آژیر اخطار آتش بلند شد و صدایش کل ساختمان را برداشت.
حوریا انگار خواب می‌دید. همه چیز وحشتناک‌تر از تصوراتش بود. به طرف پله‌ها دوید. تاریکی، نوای گام‌های تندشان روی پله‌ها، نفسی که در گوششان می‌پیچید، همه و همه فقط معجزه می‌طلبید تا نجاتشان دهد.
میان آن آشوب هولناک، صدایی به گوششان رسید، صدایی که آخرین امیدشان را به یغما برد. حوریا دیگر آوای قدم‌های سپهر را نشنید، سرش سبک شد و یک سوت ممتد در گوشش پیچید. از نفس افتاده، به عقب بازگشت. سپهر، چند پله بالاتر از او، همچون قوچی دور افتاده از خانه، با آن قامت بلند و سی*ن*ه‌های ستبر، با نگاهی خاموش، ایستاده بود.
حوریا سی*ن*ه‌اش را چنگ گرفت تا دردی که در آن پیچیده را آرام کند. داستان تکراری همه این سال‌ها؛ باز هم سپهر می‌خواست فداکاری کند. مثل همه این سال‌ها که خراب‌کاری‌های چهار نفرشان را تنهایی گردن می‌گرفت. مثل روزی که چهارچرخ ماشین استادشان را پنچر کردند و وقتی هوا پس شد، سپهر گردن گرفت و درس آن ترم و دو ترم بعد را افتاد. فقط چون می‌خواست پای آن‌ها گیر نشود. ولی حالا داستان فرق می‌کرد. اینبار بحث چند ترم افتادن نبود، بحث چند سال زندان و فلاکت بعدش بود. درمانده و وامانده التماس کرد.
- نه سپهر، الان نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
54
360
مدال‌ها
2
سپهر عجله نمی‌کرد، دیگر عجله نمی‌کرد. کوله را از روی شانه‌اش برداشت و دستش را عمیق فشرد. لب زد:
- به خاطر دیار، باید بری!
حالا دیگر به وضوح صدای آژیر ماشین پلیس و افرادی که وارد ساختمان می‌شدند را می‌شنید.
اشک‌های حوریا سرازیر شد. خندید، تلخ‌‌تر از سایه شب! با به حقیقت پیوستن کابوس‌هایش فقط چند دقیقه فاصله داشت. سرش را به دو طرف تکان داد. نمی‌توانست این‌گونه بی‌معرفت باشد و اجازه دهد بار دیگر او، یکه و بی‌ک.س سپَربلا شود.
پژواک پاهای تندی که از پاگرد طبقه پایین به گوش می‌رسید، مطمئنش کرد که به آخر خط رسیده‌اند.
دست‌های حوریا، نرده فلزی را چسبید. از فکرش گذشت، خوب شد که اشکان و یلدا رفتند و در دل احساس اندوه کرد.
هنوز ثانیه‌ای از‌ غم پنهان درونی‌اش بابت این بی‌مرامی نگذشته بود که اشکان، پیچ پله را رد کرد و مقابلشان ظاهر شد.
نگاه سرگردانش را به آن‌ها که وسط پله‌ها ایستاده بودند، دوخت. پس درست حدس زده بود؛ سپهر کله‌خرتر از آن بود که با تهدیدش عقب بکشد. لحظه‌ای مسکوت ماند و سپس، خیره در مردمک‌های سپهر تلخند گزنده‌ای زد.
- کور خوندی رفیق، اینبار دیگه تک‌خوری نداریم.
سپس رو به حوریا کرد.
- باید قبل از اینکه دیر بشه ببریمت بیرون!
و آن‌طرف ماجرا، دیار، با نیروهایی که کیپ تا کیپ ساختمان را محاصره کرده بودند، منتظر اعزام آتش‌نشان بودند تا بتوانند وارد شوند.
وضعیت نابه‌سامانی بود. عملیات آن‌طور که پیش‌بینی کرده بودند جلو نرفت. طبق گفته نفوذی‌شان قرار بود امشب مشفق با چند تن از مهره‌های مهم در همین مکان قرار بگذارد، اما شواهد امر چیز دیگری را نشان می‌داد. جای مهره‌ها، ناشناسانی وارد ساختمان شده بودند، که تا همین لحظه اطلاعاتی از آن‌ها در دست نبود و وای از دیاری که خبر نداشت یکی از آن ناشناس‌ها حوریای خودش است، دخترک لوس به ظاهر مستقلش! با وجود آتش‌سوزی رخ داده حدس می‌زدند نفوذی‌شان شناسایی شده و آتش‌سوزی برای از بین بردن مدارک بوده است.
دیر می‌جنبیدند، همه چیز از دست می‌رفت.
دیار از پشت شیشه‌های شکسته‌ ساختمان به دود سیاه و غلیظی که هوا را پر کرده بود، نگاه کرد.
کمی آن طرف‌تر، نیروهایش آماده بودند. دیار گوشی را به گوشش نزدیک کرد و دستور داد:
- چیزی نباید از دست بره. وارد بشید. نمی‌تونیم منتظر آتش‌نشان‌ها بمونیم. باید قبل از اون‌ها وارد عمل بشیم.
در همان لحظه، یکی از ماموران دیار که پشت خط ایستاده بود، هشدار داد:
-سرگرد، وضعیت داخل بحرانیه. آتیش در حال گسترشه!
دیار لحظه‌ای مکث کرد و به موقعیت فکر کرد. آتش نمی‌گذاشت داخل شوند، اما نمی‌توانست فرصت را از دست دهد. ممکن بود هم مدارک را از دست دهند، هم افرادی که این آتش را به پا کرده بودند.
- کلیه تیم‌ها آماده باش!
همزمان با آرایش نیروها برای ورود، ساختمان دچار یک انفجار کوچک شد. شیشه‌ها شکسته و دود از همه جا بیرون میزد.
همه سکنه اطراف بیرون ریخته بودند و دیار به کمک نگهبان‌ ساختمان که حسابی از اوضاع آشفته بود، راه امن‌تری را برای ورود پیدا کرد. نگهبان، پارکینگ شماره سه را پیشنهاد داد.
مامورها مانند مور‌ و ملخ وارد شدند. دیار جلیقه ضدگلوله‌اش را پوشید و کلت کمری‌اش را درآورد؛ هشدار داد. صدای آژیر آتش‌نشانی اندکی خیالش را راحت کرد.
- عجله کنید، وقت نداریم.
ساختمان ده طبقه بود و دفتر مشفق در طبقه چهارم واقع شده بود. اگر امشب مدارک می‌سوخت دو‌ سال و اندی زحمت و دوندگی سوخت می‌شد و او هرگز نمی‌خواست این اتفاق بیفتد. با همه توان، بی‌توجه به دود و فضای خفه‌ای که ایجاد شده بود، پیش می‌رفتند.
بی‌سیم دیار به خش‌خش افتاد و صدای ستوان پناهی در گوشی پیچید.
- افراد ناشناس دستگیر شدند. دستور چیه قربان؟
و دیار بی‌خبر از همه‌جا فکر کرد «یکبار جستی ملخک، دوبار جستی ملخک، با این آتو ولی تو دستی ملخک!»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
54
360
مدال‌ها
2
حوریا دست‌های سردش را قایم به هم چفت کرد و روی پاهایش نگه داشت. از خودش پرسید «بدتر از این هم می‌تونست بشه؟»
دیار با مردمک‌های توخالی مقابلش نشسته بود و او، بی دفاع سرش را پایین انداخته بود. از فکرش رد شد، اگر فقط چند دقیقه زودتر به پارکینگ رسیده بودند، الان هر سه نفرشان آزاد بودند، و چه خوب که حداقل یلدا نجات یافته بود. میان آن همه سیاهی، این نقطه روشن عجیب بود و او ناامیدتر از هر زمان دیگری به لحظه روبرویی‌اش با دیاری فکر می‌کرد، که خوشحال از دستگیری‌شان، ماسک‌های سیاه را از روی صورتشان برداشته بود. به گمانش تا قیامت آن چشم‌ها را از یاد نمی‌برد. حس عجیبی از مردمک‌هایش گرفته بود، حسی ما بین فرو ریختن و شکستن! آهی کشید.
اتاق بازجویی بیش از اندازه بی‌هویت و سرمازده بود.
یک میز فلزی وسط اتاق، با دو صندلی سخت مقابل هم، و آینه یک‌طرفه‌ای که روی دیوار روبه‌رو نصب شده بود و او به واسطه فیلم‌های کلیشه‌ای می‌دانست از بیرون، درون اتاق پیداست و این‌جا درست آخر خط زندگی‌اش بود؛ خطی که او حتی فرصت نکرد از مرد مقابلش بپرسد، «تو دقیقاً کی هستی؟»
قلبش شوکه و مبهوت، همانند تازیان خورده‌ای گوشه سی*ن*ه‌اش نشسته بود؛ نمی‌دانست غصه دستگیر شدنش را بخورد، یا رودست خوردنش را!
درون مغزش بلوایی به پا بود. افکار سیاه و خاکستری به جان هم افتاده بودند و شمشیرهایشان را تا انتها در شکم سفیدی‌‌های به‌جا مانده فرو می‌بردند. و او انگار درون مردابی پر شده از مه غلیظ، میان قایقی شکسته گیر کرده بود. فکر کرد،«کاش همه این اتفاق‌ها خواب باشه.»
دیار نگاهش را روی پرونده‌ای که مقابلش باز بود، ثابت نگه داشت؛ سرد و خاموش!
تاریکی، روحش را به زنجیر کشیده بود و او، انگشتش را روی صفحه باز شده پیش رویش کشید، انگار که داشت چیزی را با دقت بررسی می‌کرد. بعد، بی‌آن‌که سرش را بلند کند، با لحنی آرام، اما برنده گفت:
- عجیبه، فکر می‌کردم آدما وقتی دروغ میگن یه جا کم میارن. اما تو… تو حتی، توی سکوتت هم داری نقش بازی می‌کنی.
سپس مردمک‌های بی‌روحش را روی دختر غریبه مقابلش نشاند. دختری که هیچ شباهتی با حوریای خودش نداشت. حس کسی را داشت که سال‌ها در کما بود و در تصورات نزدیک به مرگش، کاخی افسانه‌ای ساخته بود، ولی بهوش که آمد، دید همه‌اش رویایی پوچ بود.
چشم‌هایش در آن نور کم‌ اتاق، مانند آخرین برف زمستان، یخ زده و سوزناک به نظر می‌رسید. در سرش دائم تکرار میشد، «چقدر احمق بودی!»
عقلش، قلبش را درون سی*ن*ه‌اش زندانی کرده بود و قفلی سنگی بر درش زده بود تا صدای ضجه‌اش به گوش هیچ احدی نرسد. احساس حماقت می‌کرد، احساس یک پخمه بی دست‌‌ و پا؛ چطور فکر نکرد کسی که با مشفق کار می‌کند، حتما از مهره‌های خودش است؟!
آوایش، بی‌انعطاف، دژخیم دست گرفت و ته حلقش، از این انعکاس بی‌رحم سوخت.
- چطور با مشفق آشنا شدین؟ و چطور وارد بازیش شدین؟
سر حوریا روی گردنش سنگینی می‌کرد. دلش می‌خواست از حال برود تا مرد آشنای گذشته‌اش را این‌گونه ناآشنا نبیند.
باور می‌کرد این حقیقت است و خواب نیست؟
آرامش تیره‌ دیار در پس کلامش، نشان از طوفانی ویرانگر داشت و او خوب می‌دانست چطور برایش تمام شده است.
هیچ اثری از دیار صبور گذشته نمانده بود. گویی دیار را همان دیشب کشته بودند و مرد جدیدی متولد کرده بودند.
التماس کرد، «خدایا اگه این خوابه بیدارم کن.»
سپس مانند کسی که احساساتش را گم کرده باشد پوزخند زهرگونی در سر زد. دو سال برای کسی نقشه کشیده بودند که خودش تحت نظر پلیس بود و نقشه احمقانه‌شان ناخواسته به آن افعی چند سر کمک کرده بود که راحت‌تر از مهلکه بگریزد. حالا همه فکر می‌کردند آن‌ها از مشفق دستور می‌گرفتند.
لب‌هایش از خشکی زیاد ترک برداشته بود. با زبان، آن را خیس کرد. سِر بود. نمی‌دانست هنوز می‌تواند حرف بزند یا نه، فکر می‌کرد صوتش را از دست داده.
- ما... ما ارتباطی با مشفق نداشتیم. دیار... .
دیار آرام مانده تا همان لحظه، همانند فنر فشرده‌ای که بی‌برنامه رها شود، از کوره در رفت و محکم بر روی میز کوبید. فریاد کشید:
- دیار مرده. برای تو مرده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
54
360
مدال‌ها
2
شهیاد، فنجان قهوه را مقابلش گرفت. از ده روز پیش که حوریا را گرفته بودند، دیار حتی یک‌بار هم زبان باز نکرده بود. آن‌قدر در خودش ریخته و دم برنیاورده بود، که می‌ترسید این حجم از خشم و اندوه، یک روز او را از پا دربیاورد.
– بخور، یه کم سرحال شی!
دیار، بی‌حوصله فنجان را گرفت، اما به لب‌هایش نزدیک نکرد. قهوه، همان‌طور روی میز عسلی ماند و بخار کم‌رمقی از سطحش بلند شد. هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد روزی در جایگاهی بایستد که دیگران به حالش دل بسوزانند. اما حالا... حالا همه با نگاهی پر از ترحم او را نشان می‌دادند. زمزمه‌ها پشت سرش می‌چرخید. نامش روی زبان‌ها افتاده بود. همه فهمیده بودند که در حساس‌ترین عملیات دوران کاری‌اش، نامزد خودش را دستگیر کرده است.
پوزخند زد، تلخ، سنگین، سوزاننده. زهر بود، اما نه آن زهری که یک‌بار او را بکشد، زهری که آرام‌آرام در جانش می‌دوید، تاروپودش را می‌سوزاند و او را زنده زنده خاکستر می‌کرد.
شهیاد کنارش نشست. نگاهش به خطوط درهم کشیده‌ی پیشانی‌اش افتاد. آشفتگی از سر و رویش می‌بارید، اما باز هم چیزی نمی‌گفت. نفسش را پر صدا بیرون داد. باید او را به حرف می‌آورد. دیار باید حرف می‌زد.
– هنوز هم هیچ‌کدومشون از نفر چهارم چیزی نگفتن؟
دیار انگار که تازه صدایش را شنیده باشد، سر بلند کرد. نگاهش پوچ و سرگردان بود. شهیاد مکثی کرد و محکم‌تر ادامه داد:
– همون ناشناسی که فراریش دادن. کی بود؟ هیچی نگفتن؟
سر دیار از شدت فکر و خیال در حال ترکیدن بود. از چند روز پیش تا به حال، این درد، مثل بختک روی سرش افتاده بود و هیچ قرص و دارویی هم از شدتش کم نمی‌کرد. نگاهش از روی گلدان‌هایی که شهیاد با وسواس روی قفسه‌ی نزدیک به پنجره چیده بود، رد شد. اخم‌هایش در هم رفت و با غیظ گفت:
– نه! همه‌شون دارن تکی گناه اون شب رو گردن می‌گیرن. میگن اونای دیگه فقط برای نجات از آتیش کمک کردن. سپهر میگه کار من بود، اشکان میگه من بودم، حوریا هم که...
به اسم حوریا که رسید، قلبش انگار در چنگال آتشی فرو رفت. تیر تیز و عمیقی از پس سرش عبور کرد. مشت‌هایش را محکم‌تر فشرد. صدایش دورگه شده بود، انگار کسی با تیغ، تارهای صوتی‌اش را خراش داده بود.
– اونم میگه برای من کردن.
دیگر تاب نیاورد. خم شد، آرنج‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و سرش را میان دست‌هایش گرفت. این فقط خشم نبود، فقط اندوه هم نبود. حس یک بازنده را داشت، کسی که آخرین فرصت پیروزی را برای همیشه از دست داده باشد. در برزخی تاریک دست و پا می‌زد، برزخی که هیچ روزنه‌ای برای رهایی از آن نداشت.
نجواگونه زمزمه کرد:
– کاش اون شب، همون وقتی که تو اون حال عجیب دیدمش، بهش می‌گفتم که ماشینم‌ و برای چشم‌های خواهرش فروختم...
شهیاد مکث کرد. حتی یک لحظه هم نمی‌خواست جای دیار باشد. می‌دانست هیچ حرفی، هیچ منطقی، هیچ توجیهی نمی‌تواند این درد را تسکین دهد. پسرعمویش را می‌شناخت، می‌دانست که از خودخوری، از فرسودگی، روزی خودش را از پا درخواهد آورد.
– خودت رو سرزنش نکن! اون‌ها تصمیمشون و گرفته بودن. چه تو این پول رو می‌دادی، چه نمی‌دادی، فرقی نمی‌کرد. دیدی که؟ طبق اعتراف‌هاشون، با مشفق خصومت شخصی داشتن. دشمنی دیرینه‌شون هیچ ربطی به پول عمل حریر نداشت...
دیار حالش بدتر شد. منتظر بود، منتظر تأیید شهیاد! منتظر بود که بگوید: «آره، درست میگی، حوریا این کار رو فقط برای خواهرش کرد.»
در اعماق وجودش، از دل زندانی که خودش برای احساساتش ساخته بود، صدایی محو به گوش می‌رسید؛ آوایی تلخ، پر از نیشخند، «زهی خیال باطل! او اصلاً تو را به حساب نیاورد که از تو کمک بخواهد.»
شهیاد ادامه داد:
– باز شانس آوردن که ثابت شد گماشته‌ی مشفق نبودن، واِلا همه چیز بدتر از اینی بود که هست.
ریشخند تلخ دیار، عجیب گس بود. لبخندی که طعم شکست می‌داد. زیر لب، بی‌ملایمت زمزمه کرد:
– بدتر از این‌که ندونسته بهش کمک کردن؟ دو سال زحمتمون به فنا رفت. حجتی شش ماه زن و بچه‌اش رو ندیده بود که اون حرومزاده بویی از نفوذی بودنش نبره، آخرشم... .
نفسش را محکم بیرون داد، هوفی سنگین، از عمق جان! داشت دیوانه می‌شد. هیچ جوابی برای خودش نداشت، نمی‌دانست باید چه کند.
شهیاد، بی‌تفاوت پاهایش را، با همان جوراب نه‌چندان تمیزش، روی میز گذاشت و گفت:
– تو ناراحت حجتی‌ای؟ یا زحمت به باد رفته‌ی خودت؟
دیار سرش را بلند نکرد. در سی و دو سال زندگی‌اش، چنین مصیبتی را تجربه نکرده بود. چه کسی گفته بود فقط مرگ است که چاره ندارد؟ پس حال او چه؟ حال او چاره داشت؟
مشتی روی زانوهایش کوبید. صدایش بم و لرزان بود، انگار داشت زخم را از دلش بیرون می‌کشید:
– ناراحت حجتی؟ من داغ دختری رو دارم که قرار بود زنم بشه. داغ کسی رو که... .
نتوانست ادامه دهد. گلویش سوخت، صورتش سرخ شد، و رگ‌های پیشانی‌اش بالا زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
54
360
مدال‌ها
2
***
حوریا گوشی را با شرمندگی برداشت و از پشت شیشه‌ای که میان‌شان حائل بود، به چشم‌های سرخ و پر از اشک مادرش خیره شد. چشم‌هایش پر از حرف بود، پر از گلایه، پر از دردی که حتی لازم نبود به زبان بیاورد.
یک به یک کابوس‌هایش داشت به حقیقت می‌پیوست. می‌ترسید روزی چشم باز کند و ببیند چیزی برای از دست دادن ندارد.
صدای نالان مادرش، قلبش را رو به تباهی سوق داد و او نمی‌دانست باید به چه ریسمانی چنگ بیندازد تا این لحظات را تجربه نکند.
- این بود حق اعتمادم حوریا؟
صدایش آرام بود، اما درونش طوفانی از خشم و اندوه موج می‌زد.
- گفتی اعتماد کن پول عمل رو جور می‌کنم، اینجوری؟ با لقمه حروم، می‌خواستی چشم‌های خواهرت و خوب کنی؟‌
حوریا دهان باز کرد، اما هیچ‌چیز برای گفتن نداشت. اگر هزار بار به عقب برمی‌گشت، باز هم نمی‌توانست توضیحی پیدا کند، که این لحظه را کم‌دردتر کند.
- کاش منم با پدرتون می‌مردم این روزها رو نمی‌دیدم.
با حرفی که هاجرخانم زد، حس کرد کسی به او سیلی زده. تمام این چند روزی که در بازداشتگاه بود خودش را برای سرزنش و خشمی طوفانی از طرف مادرش آماده کرده بود، اما این جمله… مانند هیچ‌کدام از سرزنش‌هایی نبود که در ذهن او مجسم شده بود.
زبانش در دهانش نمی‌چرخید. نمی‌چرخید که بگوید، «خبط کردم، خطا کردم، بچگی کردم.» فقط هر لحظه با حرف‌های مادرش بیشتر فرو می‌ریخت و هاجرخانم انگار منتظر توضیح از سمت او نبود.
- با نادونیت خودت و انداختی تو هچل! خودت و اسیر زندان کردی، من و روسیاه جماعت یاوه‌گو!
سربازی که آن‌طرف ایستاده بود، تذکر داد‌ که آرام‌تر حرف بزنند و هاجرخانم ولی سی*ن*ه‌اش می‌سوخت. اگر سرب داغ به قلبش می‌گذاشتند، این‌گونه جگرش نمی‌سوخت که حالا با دیدن دخترش پشت میله‌های زندان آتش می‌گرفت.
سعی کرد خوددار باشد، حداقل برای حوریا؛ او زنی نبود که با یک مویز گرمی‌اش کند و با یک غوره سردی! دخترش را می‌شناخت. می‌دانست برعکس ادعای محکم بودنش، جنس لطیفی دارد و با کوچیکترین ناملایمتی روحیه‌اش را از دست می‌دهد.
- من مادرم حوریا، برای دل منم که شده یه چیزی بگو که این اتهام از سرت رفع بشه.
کاسه چشم حوریا پر شد. انتظار رفتار بدتر از این را از مادرش داشت، ولی مثل همه این سال‌ها که وقتی خرابکاری می‌کرد، چشم می‌پوشاند و فقط نگران بیرون کشیدن او از مخمصه بود، باز هم.
اشک از گوشه چشم‌هایش جاری شد. دلش می‌خواست بمیرد. دیار را از دست داده بود، مادرش را غصه‌دار کرده بود. چشم‌های حریر... .
- من... مامان من شرمنده‌ام!
هاجر خانم دست راستش را روی شیشه گذاشت.
- گریه نکن مادر... .
صدایش دیگر گلایه نداشت، تنها پر از اندوه بود، اندوهی درآمیخته با یأس!
- من درت میارم از اینجا! شده التماس دیار و می‌کنم ولی درت میارم.
شانه‌های حوریا سخت‌تر لرزید. یکی باید التماس دیار را می‌کرد، که فقط اسمش را بیاورد، درآوردن پیشکشش!
سرش را به نشانه نفی به چپ و راست تکان داد.
- نه مامان! دیار الان خودش زخمیه، حالش بده، اون نمی‌تونه کمکی بکنه.
هاجرخانم با پر روسری‌اش خیسی صورتش را پاک کرد. در دل به خدا گله کرد، «خدایا این چه امتحانیه که شب با خیال اینکه دخترم رفته پیش دوستش بخوابم و صبح بیدار بشم ببینم بچه‌ام شده مجرم و دامادم شده پلیس!»
- پس من چیکار کنم؟ به کدوم در بزنم که باز بشه؟ به کی بسپرم که نجاتت بده؟
حوریا جوابی نداشت. شاید چون جوابی وجود نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
54
360
مدال‌ها
2
با اخم‌های در هم تنیده، در حال نوشتن گزارش کارش بود که با خوردن تقه‌ای به در، سر بلند کرد. از دیدن سرهنگ شهسواری، آن هم در این ساعت از روز، ابروهایش متعجب بالا پرید. از پشت میز بلند شد.
سرهنگ اشاره کرد که بشیند و در را پشت سرش بست.
- چطوری سرگرد؟ همه چیز خوب پیش میره؟
دیار، روی صندلی نشست. هیچ حس خوبی از این دیدار بی‌مقدمه نگرفت. ترجیح می‌داد زودتر برود سر اصل مطلب، اصل مطلبی که او را به اینجا کشانده بود.
- ممنون! امری داشتید می‌گفتید من خدمت برسم.
نگاه نافذ سرهنگ، به مردمک‌هایش خیره شد. دیار جز کارگماشته‌ترین نیروهایش بود. آن قدر در کارهایش دقیق و حرفه‌ای عمل می‌کرد که کمتر کسی می‌توانست خرده‌ای از او بگیرد، ولی حالا به واسطه پیش‌آمد، رخ داده...
سرفه‌ای مصلحتی کرد تا صدایش را صاف کند.
- انقدری باهوش هستی که بدونی برای حال‌واحوال اینجا نیستم.
سپس مکثی کرد و نظرش از فنجان‌های خالی قهوه که روی میز چوبی ردیف شده بود گذر کرد. شواهد، وخامت حالش را به سادگی عیان می‌ساخت.
- اینم می‌دونی که برای من سوای نیروهای دیگمی. به هر حال تو پسر ابراهیمی، کسی که تو جبهه رفاقت و در حقم تموم کرد و... .
دیار نتوانست بیش از آن ساکت بماند. سرهنگ هرگز مقدمه چیدن را بلد نبود.
- می‌بخشید که بین حرفتون می پرم ولی میشه بگین اصل ماجرا چیه؟
چشم‌های سرهنگ این‌بار به طرف دست‌هایش کشیده شد؛ پشت دست‌هایش، درست جایی که مخصوص مشت زدن بود، سابیده و زخم شده بود.
- عادتش از سرت افتاده بود.
چهره گنگ دیار باعث شد، اضافه کند.
- خیلی وقت بود بدون دستکش بوکس کار نمی‌کردی.
دیار، کلافه از توجه‌اش دست‌هایش را در هم گره کرد. قلبش جای او فریاد زد، «چون کسی که این عادت و از سرم انداخت الان فرسنگ‌ها ازم فاصله داره، انقدر فاصله داره که برای آروم کردن خودم مجبورم تن به عادت‌های قدیم بدم.»
خاموشی‌اش باعث شد سرهنگ بفهمد چرا به این روز افتاده. پا روی پا انداخت و بدون پیشوند و پسوندی گفت:
- دستور از بالاست، فعلا از کار کردن روی این پرونده معافی!
دیار آن‌قدر تند سرش را بالا آورد که، رگ‌های گردنش گرفت. فکر کرد شاید اشتباه متوجه شده.
- کدوم پرونده؟
سرهنگ بی‌پاسخ دادن به او، محکم و بدون نرمش نگاهش کرد و همین نگاه برای دیار کافی بود تا بفهمد دقیقا منظورش همان پرونده‌ای است، که او فکر می‌کند.
ابروهایش به هم نزدیک شد. قهوه‌ای‌هایش بند کاشی‌های خاکستری‌ای شد که از فرط قدیمی بودن کدر شده بودند.
- ولی من دو سال روی این پرونده زحمت کشیدم. روا نیست من و کنار بزنین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
54
360
مدال‌ها
2
سرهنگ روی صندلی‌اش جابه‌جا شد. درست نبود آن‌قدر بی‌رحم با او صحبت کند، اما چاره‌ای نداشت. دیار سرتق‌تر از آن بود که به ملایمت جواب دهد و کنار بکشد.
- همه اینو می‌دونن، ولی پای نامزدت در میونه! به خاطر اون‌ها ما مهم‌ترین مدارکی که می‌تونستیم به دست بیاریم رو از دست دادیم. مشفقم مثل ماهی از دستمون در رفت. دیگه دستمون به سایه‌اش هم نمی‌رسه.
دیار پوزخند تلخی زد. گویی یکی خنجرش را دائم به قلبش فرو می‌برد و این چرخه را هر بار تکرار می‌کرد؛ اما او آدم کوتاه آمدن نبود. ظاهرش همچون سنگی، سخت شد.
- این‌که عملکرد نفوذی ما ضعیف بود و دستش رو شد تقصیر نامزد من نبود. اگه نامزد من اون حماقت رو نمی‌کرد، مشفق یه فکر دیگه‌ای برای در رفتن از این مخمصه داشت.
صدای سرهنگ گزنده شد، محکم و تا حدی با تُن بالا!
- نمی‌تونی عملکرد دیگران رو برای گناه نامزدت پایین بکشی، سرگرد پیران! نامزدت خواسته یا ناخواسته راه فرار مشفق و آدم‌های متصل به اون شد.
دست‌های دیار مشت شد. آن‌قدر فشار رویش بود که رگ‌های شقیقه‌اش بالا زد و گردنش ورم کرد. سیب گلویش بالا و پایین شد. آوایش گرفته بود. انگار ردِپای فریاد یک شبانه‌روز را در گلو داشت. هنوز ناخواسته برای حوریا می‌جوشید. تمام وجودش برای آن دخترک احمق می‌جوشید.
- نامزد من تنها نبود، دوستاشم باهاش بودن. در این‌که گناهکارن شکی نیست، از بابتش دفاعی ندارم، ولی چرا از خودتون نمی‌پرسید چیشد که چندتا بچه دست به همچین کاری زدن؟ چیشد که فکر کردن اگه خودشون بیفتن وسط مهلکه بهتر از اینه که به پلیس بگن؟ نگفتن چون گفتنشون به جایی نرسید. خونه‌هایی که مشفق از چنگشون درآورده بود بهشون برنگشت؛ خواهر یکیشون با مرده فرق نداره و برادر اون یکی... .
سرهنگ ظالم شد؛ ظالم شد چون از نظرش دیار به خاطر علاقه‌اش داشت چشم روی همه چیز می‌بست.
-نامزدت نه خونه از دست رفته داشت، نه خواهر و برادر تباه شده. اون چرا باهاشون همکاری کرد؟
سپس پوزخندی زد و اضافه کرد.
- ضمناً این‌که به جوان‌های بالغ، بیست‌وچهار و بیست‌وهفت ساله نمی‌گن بچه!
نیشخندی به طعم زهر پشت لب‌های دیار نشست. نوایش دور افتاده بود. گویی از زیر خروارها خاک زمزمه می‌کرد.
- نامزد من خونه از دست رفته نداشت، ولی به لطف مملکت گل و بلبلمون توان تامین پول عمل چشم‌های خواهرش رو نداشت. میگم بچه چون هنوز انقدری بالغ نشدن که بفهمن آدمی که به راحتی خونه‌هاشون رو از دستشون درآورده جیبش پره!
سرهنگ انگار قصد کرده بود جانش را بگیرد.
- پس میگی هر کی نتونست از پس هزینه‌هاش بر بیاد، بیفته به جون جیب مردم. درسته؟
دست‌های دیار روی پیشانی‌اش نشست. گویی یک مسیر طولانی را دویده بود تا خودش را از دست هیولاهای درون سرش نجات دهد، اما حالا می‌دید هیولاها درست روبرویش ایستاده‌اند.
- من این و نمی‌گم سرهنگ، من...
سکوت کرد. حتی نتوانست بگوید آن جیب مردمی که می‌گویی جیب مشفقی است که جوان‌های دسته گل مملکت را به هوای زندگی بهتر، به بیراهه می‌فرستد و چه خوش‌شانس بودند شقایق و سینا که قسمت‌شان خانه از دست رفته شد، نه عفت و جانشان!
سرهنگ بلاخره عقب‌نشینی کرد. برای بیرون کشیدن او از این پرونده باید همین اندازه پافشاری می‌کرد، مجبور بود. خم شد و دست روی دست‌هایش گذاشت.
- من حالت و می‌فهمم، ولی می‌دونی که پرونده مشفق برای ما خیلی مهم بود. ما حتی نفهمیدیم مهره اصلی این داستان کیه که هیچ ردی ازش نیست. من و پدرت واسه همون ناموسی رفتیم تو جبهه که الان امثال مشفق خیلی راحت دارن مبادله‌اش می‌کنن.
لبخند غمگینی زد و ادامه داد:
- دردم می‌گیره از فکر این‌که هشت سال با دشمن جنگیدیم، که بیگانه نیاد تو کشور، ولی الان از خودی‌ها داریم می‌خوریم.
از جا برخاست و پشت به او کرد. هنوز سی*ن*ه‌اش از یادآوری دخترهایی که قاچاق شده بودند و ردی از آن‌ها در هیچ‌کجا نبود، می‌سوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
54
360
مدال‌ها
2
با پاهای لرزان و دلی آشوب، از پله‌های رنگ‌ و‌ رورفته دادگاه بالا رفت. خدا می‌دانست این پله‌ها شاهد چند پایان بودند.
دست‌هایش با دستبند بسته شده بود و زنی چادری او را هدایت می‌کرد. دلش می‌خواست راه، کش بیاید تا نرسد. آن‌قدر نرسد، که این خیال ترسناک تمام شود. دست‌های بسته‌اش را به طرف قلبش برد و همان‌جا نگه داشت. روز گذشته دیار به دیدنش آمده بود، نه برای او، بلکه برای آن‌که بگوید صیغه‌شان را باطل کرده و راهشان از همان لحظه تا قیامت جداست، که بگوید کلاهت هم که طرف من افتاد، حق نداری سمت من بیای، که بگوید حتی اگر اکسیژن و حیاتت حوالی من بود اجازه نداری پایت را در محدوده من بگذاری.
و او نمی‌دانست این همه جوش و خروش برای چیست. نمی‌دانست تا زمانی‌که فهمید سپهر اعتراف کرده این دزدی تصمیم امروز و دیروزشان نبوده و تصمیم دوسالشان بوده و حالا دیار خودش را بازی خورده‌ای می‌دید که دست‌آویز هیجانات یک دختر بچه شده، تا همین دیروز، با فکر آن‌که او برای حریر تن به این دزدی داده، شاید ذره‌ای، تنها ذره‌ای به او حق می‌داد ولی حالا...
به ورودی سالن محکمه رسید. تعداد افرادی که در سالن حضور داشتند بیش از ده نفر بود و حوریا نمی‌فهمید این همه شلوغی برای چیست. امروز روز محاکمه بود. روزی که قرار بود میزان حبس و جزایشان را تعیین کنند و او حقیقتا داشت از دست می‌رفت.
زن کنار دستش، فشار آرامی به پشتش وارد کرد تا حوریای از حرکت ایستاده را به طرف جایگاه ببرد. دلش می‌خواست کف زمین بشیند و با همه وجود برای ترس رخنه کرده در دلش زاری کند.
هر چه که به جایگاه نزدیک‌تر میشد از دیدن آدم‌های آشنای زندگی‌اش بیشتر دلهره می‌گرفت. مادرش که چادرش را تا حد زیادی به صورتش نزدیک کرده بود و با چشم‌های به خون نشسته نگاهش می‌کرد. سپهر و اشکانی که در ردیف اول نشسته بودند و سرهایشان پایین افتاده بود. کمی آن‌طرف تر... نفس ترسیده‌اش را فرو خورد و کمی آن‌طرف‌تر یلدایی را دید که مانند ابر بهار اشک می‌ریخت و چه خوب که اسیر نشد.
خیالش دوباره پرواز کرد. دیار در آخرین لحظاتی که قصد رفتن داشت گفته بود که «می‌دونم اون نفر چهارمی که همه‌تون بابتش سکوت کردین یلداست. به حرمت عشقی که یک روزی بهت داشتم، به حرمت همه روزهایی که فکر می‌کردم متفاوتی ولی نبودی، به حرمت نون‌و نمکی که یک روزی با اشکان خوردم، به حرمت همه‌ی اون روزها تا وقتی مدرکی پیدا نشه منم حرفی نمی‌زنم.»
چشم‌هایش با ناامیدی برای یافتن نشانه‌ای از دیار در سالن چرخ زد. هیچ اثری از ردپایش در هیچ کجای سالن نبود. عقلش به قلب خوش خیالش پوزخند زد. «چیه؟ انتظار داشتی با دست گل دم در بایسته، تا افتخاری رو که آفریدی برات جشن بگیره؟»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
54
360
مدال‌ها
2
نوک انگشت‌هایش یخ کرده بود، انتظار بی‌جایی بود. لرز بی‌سابقه‌ای بر تیره پشتش جاگیر شد و باعث شد در خود جمع شود. با فاصله یک صندلی، سمت راست سپهر نشست. سرمای صندلی فلزی به استخوانش نفوذ کرد. خرمایی‌های دودوزنش، با نگاه نگران و مشوش اشکان و سپهر تلاقی کرد. کاملا برایش عیان بود که بخش زیادی از تشویش آن‌ها بابت اوست.
سپهر زیر لب برایش زمزمه کرد:
- ما اینجاییم، نگران نباش! اتهام اصلی رو ما گردن گرفتیم. آروم باش حوریا!
و او نمی‌توانست آرام باشد. نمی‌توانست چون آوای سپهر پر از تردیدی خاموش بود.
با ضربه‌ای که قاضی با آن چکش چوبی روی میز زد، همهمه راه افتاده در سالن تا حدی ساکت شد. جلسه آغاز شد و گوش‌های حوریا انگار که در شیشه‌ای محفوظ شده باشد، کیپ شد. اصلا نمی‌شنید، فقط سردش بود. خیلی خیلی سرد!
سپهر به جایگاه رفت و نشنید، اشکان به جایگاه رفت و نشنید، خودش را به جایگاه فرستادند و باز هم نشنید. تمرکزی برای درک اتفاقاتی که در اطرافش رخ می‌داد، نداشت. گویی او را در تونلی می‌گرداندند؛ سرش خالی بود. صداها را می‌شنید ولی نمی‌فهمید. نمی‌دانست چقدر گذشت که صدای شیون مادرش و گریه‌ یلدا بلند شد. انگار کسی سیلی محکمی به او زده باشد و از خواب بیدارش کرده باشد، با قلبی که هول کرده و پر تپش می‌کوبید، گیج و گنگ به اطراف نگاه کرد. از میان حرف‌های مادرش، یک کلمه، زیاد از حد ترسناک به نظر می‌رسید.
- سه سال نه آقای قاضی. التماستون می‌کنم. به پاتون می‌افتم آقای قاضی... .
سه سال؟ سه سال چه؟ سه سال زندان که منظورشان نبود، بود؟
اشکان برایش تند‌تند حرف میزد و با وجود آن‌که دو سرباز قصد عقب راندنش را داشتند پافشاری می‌کرد.
وحشت، طوری سلول‌های مغز حوریا را فلج کرده بود که هر چه دقت می‌کرد متوجه نمی‌شد، او چه می‌گوید. تنها کلماتی از گفته‌هایش در گوشش می‌پیچید.
سپهر با یک حرکت جلوی پاهایش زانو زد. دادگاه از حالت رسمی خود خارج شده بود و تحمل قاضی از دیدن وضع پیش آمده تمام شده بود. حالا صدای سپهر را می‌شنید.
- من با دیار حرف می‌زنم. ما نمی‌ذاریم تو انقدر حبس بکشی. ما درستش می‌کنیم.
دو سرباز دیگر آمدند و سپهر را بلند کردند. تمام حاضرین از واکنش پسرها متعجب بودند. نمی‌فهمیدند چرا جای آن‌که نگران خودشان باشند، نگران این دختر بودند؛ ولی فقط خودشان می‌دانستند عذاب‌وجدان کشاندن حوریا به این دزدی آن‌ها را خواهد کشت. داشتند می‌مردند که چرا نتوانستند حوریا را هم مانند یلدا نجات دهند. داشتند می‌مردند که این رفاقت برای حوریا گران تمام شده بود. داشتند می‌مردند که حوریا آینده و امیدش را با هم از دست داد و عجب دادگاه کذایی و نحسی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین